عدالت

عدالت

اضافه به سبد خرید
سال انتشار: 1399 صحافی: شومیز تعداد صفحات: 200
قیمت: ۱۳۵,۰۰۰تومان ( ۱۰٪ ):  ۱۲۱,۵۰۰تومان
شابک: 9786229667118

آنچه اکنون به عنوان رمان عدالت پیش روی خواننده قرار گرفته بازنویسی داستانی است که نوشتن آن در سال‌ ۱۹۵۷ شروع شده و به گفته‌ی خود نویسنده قرار بوده در سال ۱۹۸۵ نیمه‌کاره منتشر شود، اما به‌ناگاه شکل و شمایلی پیدا می‌کند غیر از آنچه او سال‌ها پیش گمان می‌برده و با یک پایان‌بندی متفاوت به دست ناشر سپرده می‌شود. عدالت، چهارمین رمان جنایی فردریش دورنمات، بعد از سه‌گانه‌ی مشهورش «قول، قاضی و جلادش، و سوءظن» منتشر می‌شود. بخش اصلی داستان در قالب گزارشِ وکیل جوانی روایت می‌شود که در پیچ‌و‌تاب پرونده‌‌ی یک قتلْ زندگی و حرفه‌اش را می‌بازد. او تلاش می‌‌کند تمام جزییات آنچه اتفاق افتاده و قرار است بیفتد را برای مافوق‌ها، دستگاه عدالت و اطرافیانش تعریف کند، یا گزارشی بنویسد تا به قول خودش یک‌بار دیگر ماجرا جلوی چشمش بیاید و اشتباهاتی را بررسی کند که منجر به مرگ چندین آدم بی‌گناه شده است.

چرا باید این کتاب را بخوانیم

دورنمات را یکی از مهمترین نمایشنامه‌نویسان اروپای بعد از جنگ می‌دانند، اما هیچ‌کس داستان‌های پلیسی او را در برابر آثار نمایشی او دست‌کم نمی‌گیرد. آنچه مسلم است اینکه او یک‌تنه در برابر قواعد ژانر پلیسی به‌پاخاسته و به استثنا تبدیل شده است.
قدرت و هنرنمایی‌ نویسنده در نوشتن مونولوگ‌هایی پرشور درباره‌ی مضامین پیچیده‌ی فلسفی
خلق موقعیت‌های پرتنش، رمزآلود، دراماتیک با استفاده از فضاسازی اکسپرسیونیستی
به‌چالش کشیدن مضامین مهمی همچون عدالت، حقیقت و تفاوت آن با واقعیت در قالب موقعیت‌های دراماتیک
بازنمایی دوران پس از جنگ دوم و نسلی از بازماندگان که هنوز با واقعیتی که زندگی‌هاشان را دستخوش تعییر کرده کنار نیامده‌اند
شخصیت‌پردازی دقیق و پر از جزییات که تک‌به تک شحصیت‌های اصلی و فرعی را در ذهن ماندگار می‌کنند.
پایان‌بندی غیرقابل پیش‌بینی

تمجید‌ها

وبسایت پنگوئن رندوم‌هاوس
کلاسیکی نئونوآر و جذاب از استادی صاحب‌سبک. هجویه‌ای سیاه از فساد سیستم حقوقی و تمثیلی کنایه‌آمیز درباره‌ی گناه، عدالت، خشونت و اخلاق
باشگاه جنایی‌دوستان ساندی تایمز
داستانی حیرات‌انگیز از نابغه‌ی سوئیسی طرح‌وتوطئه‌
لوس‌آنجلس تایمز
توانایی دورنمات خلق شخصیت‌هایی فراموش‌‌نشدنی از میان چند جمله‌ی کوتاه است.
پابلیشرز ویکلی
یک ساتیر سیاه و هولناک درباره‌ی دستگاه قانون و تمثیلی برهم‌زننده، و گاهی دوسویه، درباره‌ی گناه، عدالت، خشونت و اخلاقیات.

ویدئوها

مقالات وبلاگ

در چیستی مفهوم عدالت

در چیستی مفهوم عدالت

داستان از یک تعرض جنسی شروع می‌شود. البته این را خیلی بعدتر می‌فهمیم. همه چیز چنان پیش می‌رود که در نهایت کار به یک جنایت ختم می‌شود. این را همان اول داستان می‌بینیم. البته کار با یک جنایت به پایان نمی‌رسد. اگر تنها مفهوم جنایت را در «قتل» خلاصه کنیم، باز هم جنایات دیگری و در واقع قتل‌های دیگری رخ داده است. این‌ها را به مرور در دل داستان در می‌یابیم. اما مقصر اصلی کیست؟ چه کسی آغازگر این زنجیره آزارها و جنایت‌هاست؟ این را شاید هیچ گاه درک نکنیم. پاسخ به این پرسش، نیازمند ...

بیشتر بخوانید
همه ما در این جنایت سهیم هستیم

همه ما در این جنایت سهیم هستیم

آرمان امیری – «البته این گزارش را برای رعایت مقررات می‌نویسم، به خاطر نوعی وسواس تا برود لای پرونده‌ها. می‌خواهم خودم را مجبور کنم یک بار دیگر اتفاق‌هایی را پیش چشم بیاورم که منجر شد به آزادی یک قاتل و مرگ یک بی‌گناه. می‌خواهم یک بار دیگر به گام‌هایی فکر  کنم که فریب خورده برداشتم، به اقداماتی که انجام دادم، به احتمالاتی که نادیده گرفتم. می‌خواهم یک بار دیگر، با دقت زیاد، فرصت‌هایی را که شاید هنوز برای اجرای عدالت مانده باشد بررسی کنم». عبارات آغازین رمان عدالت تکان ...

بیشتر بخوانید

تنها جنایت است که عدالت را برقرار می‌کند

مضمون عدالت چنان در تاروپود آثار دورنمات پیچیده است که دیدن چنین نام زمختی بر پیشانی یکی از مهم‌ترین رمان‌های جنایی‌اش خواننده‌ را متعجب نمی‌کند.  «نویسنده بودن با برقراریِ “رابطه‌ی حسی با اسم” شروع می‌شه. این شرطِ شاعرانه اولین شرطِ نویسندگیه. یک شرط نه‌چندان کم‌اهمیت اخلاقی هم هست: پاسداری از حقیقت.» (بخشی از رمان عدالت) وسوسه‌ی برقراری عدالت از جانب شخصیت‌های دورنمات در اغلب آثار او، چه داستان‌ها و چه نمایشنامه‌ها، به موتیفی تکراری تبدیل شده است. در ...

بیشتر بخوانید

دیدگاه‌ها

avatar
مهدخت

کتاب را تمام کردم، واقعیتش رو بخوام بگم اولش جذاب بود اما کم کم وسط های کتاب کمی سست شدم، اما، اما به یک باره از یک جایی کتاب آنقدر کشش پیدا کرد مه نشستم همه را تا آخر خوندم و واقعا لذت بردم بسیار زیبا تمام شد. عالی بود.

avatar
مهدخت

من تازه کتاب را شروع کردم و کتاب بسیار جذاب و جالبی هست. ژانر پلیسی خیلی وقت بود نخوانده بودم اما روایت این کتاب بسیار جالب هست.

دیدگاه خود را وارد کنید.

دانلود پی‌دی‌اف

بخشی از کتاب

البته این گزارش را برای رعایت مقررات می‌نویسم، به خاطر نوعی وسواس تا برود لای پرونده‌ها. می‌خواهم خودم را مجبور کنم یک بار دیگر اتفاق‌هایی را پیش چشم بیاورم که منجر شد به آزادی یک قاتل و مرگ یک بی‌گناه. می‌خواهم یک بار دیگر به گام‌هایی فکر کنم که فریب‌خورده برداشتم، به اقداماتی که انجام دادم، به احتمالاتی که نادیده گرفتم. می‌خواهم یک بار دیگر، با دقت زیاد، فرصت‌هایی را که شاید هنوز برای اجرای عدالت مانده باشد بررسی کنم. اما این گزارش را بیشتر برای این می‌نویسم که وقت دارم، خیلی زیاد، دست‌کم دو ماه. الآن از فرودگاه برگشته‌ام (کافه‌ها و بارهایی که بهشان سری زده‌ام هیچ؛ حال و روز فعلی‌ام هم اهمیتی ندارد - مست مستم، ولی فردا باز هشیار می‌شوم). از فولکس‌واگنم پیاده شده بودم و رِوُلورم را از ضامن درآورده که هواپیمای غول‌پیکر با دکتر ایزاک کوهلِر ناله زد، غرید، بلند شد و در آسمان شب پرواز کرد سمت استرالیا. یکی از شاهکارهای این مرد همین تلفن‌زدن به من بود. احتمالاً پیرمرد می‌دانست چه قصدی دارم؛ این را هم که پولی ندارم تا دنبالش پرواز کنم همه می‌دانند.

پس کار دیگری نمی‌توانم بکنم جز اینکه منتظر باشم تا او، احتمالاً، برگردد، در ژوئن یا شاید ژوئیه. منتظر باشم، گاه‌گداری -یا بسته به وضع مالی‌ام بیشتر وقت‌ها- مشروبی بخورم، و بنویسم: تنها فعالیتی که هنوز برازنده‌ی یک وکیلِ به‌خاک‌سیاه‌نشسته است. اما ایزاک کوهلر، نماینده‌ی مجلس ایالتی، در یک مورد دارد خودش را گول می‌زند: جنایتی که او مرتکب شده، نه زمانْ دردش را درمان می‌کند، نه انتظارکشیدنم تخفیفش می‌دهد، نه مست‌کردنم به فراموشی‌اش می‌سپارد و نه نوشتنم می‌بخشدش. آن جنایت را با بیان حقیقت در مغزم حک می‌کنم و این قادرم می‌کند تا وقتی برگشت، در ژوئن یا همان‌طور که گفتم در ژوئیه یا هر زمان دیگر، حتماً هم برمی‌گردد، کاری را که الآن می‌خواستم هیجان‌زده انجام بدهم، آن زمان، چه مست باشم چه هشیار، آگاهانه انجام بدهم. این گزارش نه‌فقط برای آوردن دلایل انجام یک قتل، بلکه برای آماده‌شدن برای آن است. قتلی عادلانه.

دوباره هشیار در اتاق کار خودم: عدالت فقط با انجام جنایت است که می‌تواند دوباره برقرار شود. اینکه باید بعد از آن خودکشی کنم، گریزناپذیر است.

قصد ندارم تا با خودکشی از قبول مسئولیت فرار کنم؛ برعکس، به این طریق فقط مسئولیت کارم را می‌پذیرم، گرچه نه به صورت حقوقی، به روش انسانی. حقیقت را می‌دانم و نمی‌توانم به اثبات برسانم. برای لحظه‌ی مهمِ تصمیم‌گیری شاهدی ندارم. با خودکشی‌ام، پذیرشِ حرفم بدون شاهد ساده‌تر است. نه مثل دانشمندی که مرگ را انتخاب می‌کند و به خاطر علم و دانش روی خودش آزمایش انجام می‌دهد و خودش را می‌کشد؛ من می‌میرم چون می‌خواهم پرونده‌ام را ببندم.

محل وقوع جنایت: نقش محل وقوع جنایت خیلی زودتر شروع شد. دُتئاتر با روکارِ سبکِ روکوکویش یکی از معدود مکان‌های شاخص و قابل‌توصیه در شهرمان است که به طرز نومیدکننده‌ای اسیر بسازبفروش‌ها شده است. رستوران دُتئاتر سه طبقه دارد که همه نمی‌دانند؛ بیشتر مشتری‌ها دوطبقه‌اش را می‌شناسند. در پیش‌ازظهرهای طولانی -همه در شهر ما صبح زود سر پا می‌شوند- در طبقه‌ی همکف دانشجوهای خواب‌مانده را می‌بینی و البته کاسب‌کارهایی که اغلب ظهر را هم آنجا می‌گذرانند. بعداً، بعد از قهوه و کیک، رستوران خلوت می‌شود، حتی از دخترهای پیشخدمت. بعد حدود ساعت چهار معلم‌های خسته و وامانده از سرِ کار برمی‌گردند و کارمندهای خسته دور میزها می‌نشینند. صاحب‌منصب‌ها برای شام است که پیدایشان می‌شود و بعد از ساعت یازده هم، علاوه بر سیاست‌مدارها، مدیرعامل‌ها و صاحبان سرمایه می‌آیند، نماینده‌های مشاغل آزاد و خیلی آزاد و همچنین خارجی‌های کمی جاخورده؛ شهر ما خوشش می‌آید که بین‌المللی باشد. گنددماغ‌ها همه در طبقه‌ی اول جمع می‌شوند. این کلمه کاملاً مناسب است: در هر دو سالنِ این طبقه با سقف کوتاه و کاغذدیواری‌های سرخ، گرمای منطقه‌ی حاره موج می‌زند. با وجودِ این طاقت می‌آورند: زن‌ها با لباس شب، مردها هم بیشتر با اسموکینگ. هوا پر است از بوی عرق بدن، عطر و بیشتر از همه بوی غذاهای لذیذ، گوشت گوساله با سیب‌زمینیِ تفت‌داده. بعد از افتتاحیه‌ی نمایش‌ها و بعد از انجام معاملات بزرگ همه اینجا جمع می‌شوند (در واقع از همان دسته آدم‌ها که در طبقه‌ی پایین جمع می‌شوند، فقط لباس جشن و مهمانی به تن)، نه برای انجامِ کاری، بلکه برای جشن‌گرفتنِ کارهای انجام‌شده. دُتئاتر در طبقه‌ی بالاتر، طبقه‌ی دوم، دوباره چهره‌ی دیگری پیدا می‌کند. با کمال تعجب متوجه نشانه‌های خوش‌گذرانی می‌شوی. اینجا و آنجا بی‌پروایی به چشم می‌آید. سالن‌های اینجا سقف بلند دارند و روشن‌اند، بیشتر به کافه‌های ارزان‌قیمت می‌مانند: صندلی‌های چوبی معمولی، روی رومیزی‌های چهارخانه پر از زیرلیوانی‌های مقوایی مخصوص آبجو، درست کنار پلکانْ کاباره‌ای نه‌چندان شلوغ با شعبده‌بازهای متوسط‌الحال و استریپرهای متوسط‌الحال‌تر، و در سالن اصلی ورق‌بازی و بیلیارد. اینجا عمده‌فروش‌های میوه‌وتره‌بارِ شهرِ ما نشسته‌اند، مقاطعه‌کارها و صاحبان فروشگاه‌های بزرگ، صاحبان تعمیرگاه‌ها، بسازبفروش‌ها، اغلب هم چندین ساعت. مبلغ پول‌هایی که وسط می‌گذارند باورنکردنی است، دوروبرشان هم پر از تماشاچی، همشهری‌های ناجور و نه‌چندان خوشنام. ولی چند تایی هم زن خیابانی منتظر نشسته‌اند، همیشه هم کنار همان میزِ کنار پنجره. نه اینکه حضورشان را فقط تحمل کنند؛ جزو دکوراسیون محسوب می‌شوند و چندان گران هم نیستند، بالنسبه، پولدارها واقعاً حواسشان به پول 

خردهایشان هست.

اولین بار که نماینده‌ی مجلس ایالتی را دیدم، تازه امتحانات نهایی‌ام تمام شده بود، رساله‌ی دکترایم را نوشته و عنوان دکتری و پروانه‌ی وکالت را گرفته بودم، اما مثل دوران دانشجویی همچنان کار می‌کردم: پادوییِ کمی سطح بالاتر در دفتر وکیل دادگستری اِشْتوسی-لویْپین. با حکم برائتی که او برای برادران اَتّی متهم به قتل، روزا پیک، دویْبِل‌بِیس و آمزْلر گرفته بود و مصالحه‌ای که بین کارگاه‌های تولید وسایل مددکاری تروگ و ایالات متحده ترتیب داده بود (که خیلی هم به نفع تروگی‌ها تمام شده بود) شهرتش از مرزهای کشورمان فراتر رفته بود. آن روز باید برایش یک نظریه‌ی کارشناسی را -در مورد یکی از آن موارد مشکوکی که فقط او دوست داشت- می‌بردم به دُتئاتر. اشتوسی-لویپین، وکیل دادگستریِ پرآوازه را کنار یک میز بیلیارد در طبقه‌ی دوم پیدا کردم. تازه یک دست بازی را با نماینده‌ی مجلس ایالتی تمام کرده بود، روی میز کناری دکتر بِنو و پروفسور وینتِر بازی می‌کردند، و تازه الآن که دارم این‌ها را می‌نویسم متوجه می‌شوم که در آن ساعت همه‌ی اشخاصِ اصلیِ اتفاقی که بعداً افتاد، یک‌جا جمع بودند: مثل یک پیش‌پرده. بیرون از رستوران هوا سرد بود، نوامبر یا دسامبر؛ می‌شود به‌آسانی تاریخ دقیقش را درآورد. داشتم یخ می‌زدم چون طبق عادت پالتو نپوشیده بودم و فولکس‌واگنم را هم مجبور شده بودم چند خیابانی دور از دُتئاتر پارک کنم.

نماینده‌ی مجلس ایالتی به من گفت «مرد جوان، یک لیوان عرق برای خودتون سفارش بدین.» و اشاره کرد به پیشخدمت. بی‌اختیار حرفش را قبول کردم؛ باید منتظر دستورالعملی از طرف اشتوسی-لویپین می‌ماندم که نظریه‌ی کارشناسی را برداشته بود و رفته بود به گوشه‌ای، نشسته پشت میزی داشت برگه‌ها را ورق می‌زد. در قسمت جلوی سالنْ میوه‌فروش‌ها داشتند ورق‌بازی می‌کردند، هیکل‌های تیره‌ای جلوی پنجره. از خیابان همهمه‌ی حرکت ترامواها به گوش می‌رسید. نماینده‌ی مجلس ایالتی هنوز داشت به من نگاه می‌کرد، بی‌پروا؛ سعی نداشت مخفیانه نگاه کند. به نظر حدود هفتاد سال را داشت. بالاخره خودم را معرفی کردم. می‌دانستم مقابل آدم سرشناسی ایستاده‌ام، اما اسمی یادم نمی‌آمد.

مرد پرسید «با سرهنگ اِشپِت نسبتی دارین؟» و خودش را معرفی نکرد؛ یا برایش مهم نبود، یا تصور می‌کرد می‌شناسمش. (سرهنگ اشپت: زمین‌داری سخت‌گیر، امروز عضو شورای دولت، طرفدار سلاح اتمی.)

جواب دادم «فکر نمی‌کنم.» (یک بار برای همیشه این مورد را فیصله بدهم: من ۱۹۳۰ دنیا آمده‌ام. مادرم آنا اشپت را ندیده‌ام، پدرم را نمی‌شناسم. در یتیم‌خانه‌ای بزرگ شده‌ام و با رغبت به آن دوران فکر می‌کنم، به‌خصوص به آن جنگل بی‌نهایت بزرگی که کنار یتیم‌خانه بود، با مدیریت و مربی‌های عالی. نوجوانیِ خوشی داشتم. داشتن پدر و مادر همیشه هم امتیازی نیست. بدبختی‌ام با دکتر ایزاک کوهلر شروع شد، قبلاً هم البته مشکلات داشتم، اما نه تا حد نومیدی.)

دکتر کوهلر پرسید «می‌خواین شریکِ اشتوسی-لویپین بشین؟»

با تعجب نگاهش کردم. «فکرش رو هم نمی‌کنم.»

«به نظرش شما قابلیت زیاد دارین.»

«تا حالا که به روی خودش نیاورده.»

پیرمرد با لحن خشکی گفت «اشتوسی-لویپین هیچ‌وقت چیزی رو به روی خودش نمی‌آره.»

بی‌خیال جواب دادم «اشتباه می‌کنه. می‌خوام برای خودم کار کنم.»

«کار راحتی نیست.»

«شاید.»

پیرمرد خندید. «خواهید دید. دست‌تنها ترقی‌کردن توی این کشور کار ساده‌ای نیست.» و بدون مکث پرسید «بیلیارد بازی می‌کنین؟»

گفتم «نه.»

گفت «اشتباه می‌کنین.» دوباره با تأمل نگاهم کرد، چشم‌های خاکستری‌اش پر از تعجب، سرد و خشک، اما به نظرم بدون تمسخر. من را بُرد سر میز دوم که کنارش دکتر بِنو و پروفسور وینتر بازی می‌کردند و من هر دو را می‌شناختم، پروفسور را از دانشگاه -زمان ثبت‌نامِ من رئیس دانشگاه بود- و دکتر را از دنیای زندگی شبانه‌ای که در شهر ما وجود داشت، البته آن زمان تا نیمه‌های شب، ولی در عوض پرسروصداتر. شغلش معلوم نبود. زمانی قهرمان المپیک بود در رشته‌ی شمشیربازی -برای همین هم اسمش را گذاشته بودند هاینْتْس المپیکی- و یک بار هم قهرمان سوئیس در تیراندازی با تپانچه. هنوز هم یکی از گلف‌بازهای معروف بود. زمانی مدیر یک گالری بود که سودآور نشد. می‌گفتند حالا کلاً در زمینه‌ی مدیریت اموال کار می‌کند.

سلام کردم، سر تکان دادند.

دکتر کوهلر گفت «وینتر تا ابد مبتدی می‌مونه.»

خندیدم. «شما لابد استادین؟»

با آرامش جواب داد «قطعاً. من عاشق بیلیاردم. پروفسور، اون میله رو بدین به من.»

پروفسور آدولف وینتر چوب بیلیارد را داد به او. وینتر مرد شصت‌ساله‌ای بود سنگین‌وزن، کوتاه‌قد، با طاسیِ براق و عینک دورطلایی و ریش پُرِ مرتب با رگه‌های سفید که با حرکتی محترمانه دست به ریشش می‌کشید. همیشه لباس مرتب، اما به‌عمد محافظه‌کارانه به تن داشت، یکی از این وراج‌های علوم انسانی که در دانشگاه‌های ما وول می‌زنند، عضو انجمن قلم و عضو بنیاد اصلاح‌طلبی، نویسنده‌ی کارل اشپیتلر و هزیود، یا سوئیس و آتن: یک مقایسه - که در سال ۱۹۴۰ در دو جلدِ کَت‌وکلفت در انتشارات آرتمیس منتشر شده بود. (به‌عنوان یک حقوق‌دانِ دانشکده‌ی فلسفه اعصابم را خرد می‌کند.)

نماینده‌ی مجلس ایالتی نوک چرمی را با گچ آماده کرد، آرام و مطمئن. هرچند جمله‌هایش تحقیرآمیز بودند، حرکاتش اصلاً مغرورانه نبود، آگاهانه بود و خون‌سرد، نشانه‌ی قدرت و هدفمندی. سرش را به یک طرف کج کرد، به میز بیلیارد نگاه کرد، بعد ضربه را زد، فرز و مصمم.

من داشتم چرخیدن توپ‌های سفید را نگاه می‌کردم، به‌هم‌خوردنشان را و برگشتنشان.

نماینده‌ی مجلس ایالتی در حینی که داشت چوب بیلیارد را به دکتر وینتر پس می‌داد، گفت «a la bande! (باید بزنی به دیواره‌ی میز.) این‌جوری باید بِنو رو شکست داد، متوجه شدی جوان؟»

جواب دادم «زیاد از این چیزها سر درنمی‌آرم.» و رفتم طرف مشروبی که پیشخدمت روی میزی گذاشته بود.

دکتر ایزاک کوهلر خندید که «بالاخره سر درمی‌آری.» و روزنامه‌ای از جاروزنامه برداشت و دور شد.

قتل: اتفاقی را که سه سال بعد از آن روز افتاد، همه می‌دانند و می‌شود سریع تعریفش کرد (حتماً هم نباید مست نباشم تا تعریفش کنم). دکتر ایزاک کوهلر، گرچه حزبش می‌خواست او را برای عضویت در شورای دولتی پیشنهاد کند (نه آن‌طور که بعضی از روزنامه‌های خارجی نوشتند برای شورای فدرال)، از مجلس استعفا داده و کلاً از سیاست کناره‌گیری کرده بود (دفتر وکالتش را که مدت‌ها بود ترک کرده بود)، شده بود مدیر یک کمپانی تولید آجر که ابعاد بین‌المللی‌اش مدام گسترده‌تر می‌شد، بی‌سروصدا، ریاست چندین و چند شورای مدیریت را به عهده داشت، در یکی از کمیسیون‌های یونسکو هم فعالیت داشت. گاهی چند ماه کسی او را در شهرمان نمی‌دید، تا در یکی از روزهای ماه مارس ۱۹۵۵ که به طرز غیرمنتظره‌ای بهاری بود، دکتر ایزاک کوهلر داشت آقای ب -وزیر دولت انگلیس- را در بازدید از شهرمان همراهی می‌کرد. این وزیر که خصوصی آمده بود و در یک کلینیک تخصصی به خاطر معده‌اش تحت درمان قرار گرفته بود، حالا در رولز رویسش کنارِ نماینده‌ی سابق مجلس ایالتی نشسته بود و برخلافِ میلش قبول کرده بود قبل از پروازش به انگلیس شهر را نشانش بدهند. چهار هفته با سرسختی مقاومت کرده بود و تسلیم نشده بود، حالا خمیازه می‌کشید و به دیدنی‌های شهر که از مقابل چشمانش می‌گذشتند نگاه می‌کرد: دانشکده‌ی فنی، دانشگاه، صومعه، از دوره‌ی رمانتیک (نماینده‌ی مجلس کلمه‌های کلیدی را می‌گفت). رودخانه در آن هوای ملایم با موج‌های ریز در گذر بود، خورشید در حال غروب، بلوارِ ساحلیِ دریاچه پر از آدم. وزیر داشت چرت می‌زد، لب‌هایش هنوز مزه‌ی یک عالم پوره‌ی سیب‌زمینی و موسلی سوئیسی را می‌داد که در آن کلینیک تخصصی خورده بود و خودش داشت خواب ویسکی بدون سودا را می‌دید، صدای نماینده‌ی مجلس ایالتی را انگار از دورها می‌شنید و هیاهوی حرکت اتومبیل‌ها را از خیلی دورتر؛ در وجودش خستگی مثل سرب نشسته بود و شاید هم این فکروخیال که زخم‌های معده آن‌قدرها هم بی‌خطر نیستند.

دکتر ایزاک کوهلر گفت «Just a moment.» بعد به فرانتس، راننده، گفت که جلوی دُتئاتر نگه دارد. پیاده شد، به راننده گفت که لحظه‌ای منتظر بماند، به‌طور خودبه‌خودی با دسته‌ی چتر به سردر رستوران اشاره کرد: «eighteenth century»، اما وزیر انگلیسی اصلاً عکس‌العملی نشان نداد؛ داشت به چرتش و رؤیایش ادامه می‌داد. نماینده‌ی مجلس ایالتی رفت به رستوران، از درهای چرخان رد شد و وارد سالن بزرگ غذاخوری شد. مدیر خدمات با احترام خوشامد گفت. ساعت حدود هفت بود، میزها تقریباً همه پر. مشتری‌ها داشتند شام می‌خوردند، همهمه‌ی حرف‌زدن و غذاخوردن و به‌هم‌خوردن کارد و چنگال‌ها در فضا. نماینده‌ی سابق مجلس ایالتی به دوروبر نگاه کرد، رفت به‌سمت وسط سالن. کنار میز کوچکی پروفسور وینتر نشسته بود و سرش گرمِ بشقابی پر از گوشت اردک و سیب‌زمینی و لوبیاسبز بود و گرم یک بطری شراب شامبِرتَن. کوهلر رِوُلوری بیرون کشید و بی‌آنکه قبلش دوستانه سلام و احوالپرسی کرده باشد، شلیک کرد به عضو انجمن قلم. (کل ماجرا خیلی محترمانه بود.) بعد بی‌هیچ عجله‌ای از جلوی مدیر خدماتِ بهت‌زده رد شد، از مقابل پیشخدمت‌های وحشت‌زده، از درِ چرخان گذشت و وارد غروب مطبوع ماه مارس شد، باز سوار رولز رویس شد، نشست کنار وزیرِ در حال چرت که متوجه هیچ‌چیز نشده بود، که حتی نفهمیده بود اتومبیل توقف کرده، که داشت -همان‌طور که گفته شد- چرت می‌زد و خواب می‌دید؛ حالا یا به خاطر ویسکی بود، یا سیاست (بحران کانال سوئز او را هم با موج‌ها می‌برد)، یا به خاطر فکری که درباره‌ی زخم معده‌اش می‌کرد (هفته‌ی پیش از آن روزنامه‌ها خبر مرگش را منتشر کرده بودند، خیلی کوتاه و خیلی‌هایشان هم اسمش را درست ننوشته بودند).

دکتر ایزاک کوهلر دستور داد «فرانتس، برو فرودگاه.»

پیش‌پرده‌ی بازداشتش: آدم نمی‌تواند در تعریفِ ماجرا بدجنسیِ خودش را پنهان کند. چند میز آن‌طرف‌تر از مقتول، رئیس‌پلیسِ ایالت ما داشت شام می‌خورد، با دوست قدیمی‌اش موک-مجسمه‌ساز، ناشنوا و غرق در فکر و خیال خود. مجسمه‌ساز نه در آن لحظه و نه بعداً، از کل ماجرا هیچی متوجه نشد. داشتند خوراک ماهیچه و سبزیجات می‌خوردند؛ موک از غذا راضی بود، رئیس که از دُتئاتر خوشش نمی‌آمد و به‌ندرت اینجا پیدایش می‌شد، ناراضی. هیچی طبق ذائقه‌اش نبود: آبِ گوشت زیادی سرد بود، گوشت زیادی سفت بود، مخلفاتش هم زیادی شیرین. تیر که رها شد، رئیس سر بلند نکرد، می‌گویند شاید چون درست در همان لحظه سعی داشت با مهارت مغز استخوان را بمکد. بعد از آن اما بلند شد. یک صندلی را هم انداخت که البته در مقام مجری انتظامات صندلی را دوباره سرجایش گذاشت. وقتی رسید کنار وینتر که وینتر افتاده بود روی گوشت اردک و مخلفات و دستش هنوز حلقه زده دور گیلاس شامبرتن.

رئیس‌پلیس از مدیر خدمات که هنوز متحیر ایستاده بود و رنگ‌پریده و گیج زل زده بود به او، پرسید «اون که رفت کوهلر نبود؟»

مدیر زیرلبی گفت «چرا. درسته.»

رئیس با تأمل استاد مقتول ادبیات آلمانی را برانداز کرد، نگاه ناخشنودی انداخت به سیب‌زمینی‌ها و لوبیاها، به ظرف سالاد، به کاهو و گوجه‌فرنگی و تربچه. «دیگه نمی‌شه کاری کرد.»

«بله. درسته.»

مشتری‌ها، اول خشکشان زده، حالا از جا پریده بودند. پشت پیشخان، سرآشپز و آشپزها زل زده بودند به صحنه. فقط موک داشت بی‌خیال غذایش را می‌خورد.

مرد لاغراندامی آمد جلو. «من پزشکم.»

رئیس آرام دستور داد «به هیچی دست نزنین. باید اول ازش عکس بگیریم.»

پزشک خم شد سمت پروفسور، ولی از دستور پیروی کرد. بعد قاطع گفت «واقعاً مُرده.»

رئیس با آرامش جواب داد «گفتم که. برگردین سر میزتون.»

بعد بطری شامبرتن را از روی میز برداشت.

گفت «این ضبط می‌شه.» و دادش به مدیر خدمات.

مدیر زیرلب گفت «بله. درسته.»

بعد رئیس رفت تلفن کند.

وقتی برگشت، یِمِرلین -دادستان- کنار جسد ایستاده بود، کت‌وشلوار رسمی تیره‌رنگ به تن. قصد داشت برود به اجرای ارکستر سمفونیک در تالار موسیقی و همان چند لحظه پیش که داشت در رستوران فرانسوی در طبقه‌ی اول املتِ فرانسوی می‌خورد، صدای تیر را شنیده بود. یمرلین محبوبیتی نداشت. همه آرزوی بازنشسته‌شدنش را داشتند -زن‌های خیابانی و رقبایشان در جبهه‌ی دیگر، دزدها و سارق‌ها، مدیران نه‌چندان صدیق شرکت‌ها، کاسب‌های مشکل‌دار- اما کل دستگاه عدالت هم، از پلیس تا وکلای دادگستری و حتی همکارانش، دست‌تنهایش می‌گذاشتند. همه برایش جوک می‌ساختند، از این جوک‌ها که یمرلین گند زده به شهر و دادگستری و از این‌جور چیزها. دادستان دیگر قافیه را باخته بود. مدت‌ها بود که کسی از او حساب نمی‌بُرد. اعضای هیئت‌های منصفه بیشتر و بیشتر با درخواست‌هایش مخالفت می‌کردند، قاضی‌ها هم همین‌طور. به‌خصوص رئیس عذابش می‌داد، چون معروف بود که به نظرِ رئیسْ قانون‌شکن‌های شهر از بقیه ارزشِ بیشتری داشتند. اما یمرلین حقوق‌دانِ برجسته‌ای بود و این‌طور هم نبود که همیشه کوتاه بیاید، گیریم که مورد نفرت همه بود، اما ادعانامه‌ها و پاسخ‌هایش به درخواست وکلای متهمان خوفناک بود و آشتی‌ناپذیری‌اش تأثیرگذار. نمونه‌ی یک دادستان مکتب قدیم: از هر حکم تبرئه‌ای دلخور، نه به دارا رحم می‌کرد و نه به ندار، مجرد بود، اسیر هیچ وسوسه‌ای نبود، دستش به هیچ زنی نخورده بود. هیچ‌کدامِ این‌ها امتیازی برای حرفه‌اش نبود. جنایت‌کارها و قانون‌شکن‌ها برای او چیزی بودند غیرقابل‌درک و در واقع اهریمنی که دچار خشم و غضبی دوزخی‌اش می‌کردند. سنگواره‌ای بود از سرسختی و فسادناپذیری، تخته‌سنگی بود ناهمگون در -طوری که خودش با لعن‌وطعن می‌گفت -«باتلاق نظام عدالتی که همه‌چیز را تبرئه می‌کند». و در آن لحظه هم بی‌نهایت عصبی بود، بیشتر به خاطر اینکه هم قاتل را شخصاً می‌شناخت و هم مقتول را.

با عصبانیت و هنوز دستمال‌سفره به‌دست گفت «می‌گن این قتل کارِ دکتر ایزاک کوهلره!»

رئیس بدخلق جواب داد «همین‌طوره.»

«مگه امکان داره؟!»

رئیس جواب داد «کوهلر باید دیوونه شده باشه.» و نشست روی صندلی کنار مقتول، یکی از سیگار برگ‌های همیشگی‌اش را روشن کرد. دادستان با دستمال‌سفره پیشانی‌اش را خشک کرد، از میز کناری صندلی‌ای کشید جلو، او هم نشست، و جسد عظیم‌الجثه همچنان افتاده روی بشقابش، بین دو کارمندِ سنگین‌وزن و درشت‌هیکل. همه‌ منتظر ایستاده بودند، در سکوتِ گورستانِ رستوران. دیگر هیچ‌کس ننشسته بود. همه زل زده بودند به این گروه هولناک. فقط وقتی اعضای یک انجمن دانشجویی وارد رستوران شدند، اوضاع کمی به هم ریخت. دانشجوها همان‌طور که داشتند سرود می‌خواندند، نشستند. ابتدا متوجه اوضاع نبودند، همچنان بلندبلند می‌خواندند. بعد، کمی شرمنده ساکت شدند. بالاخره ستوان هِرِن با مأموران شعبه‌ی جنایی آمد. پلیسی عکس می‌گرفت. یک پزشک قانونی سرگردان این‌ور و آن‌ور می‌رفت. یک دادستان محلی که همراه پلیس‌ها آمده بود، از یمرلین عذرخواهی کرد که آمده. دستورها و بکن‌نکن‌ها با صدای آهسته. بعد کمر مُرده را راست کردند، صورتش پوشیده با سُس، به ریشش جگر اردک و لوبیاسبز چسبیده، گذاشتندش روی برانکارد و بردندش توی آمبولانس. یکی از زن‌های پیشخدمت عینک دورطلایی را وقتی پیدا کرد که داشت بشقاب سیب‌زمینی را از روی میز برمی‌داشت. بعد دادستان محل شروع به پرس‌وجو از اولین شاهدها کرد.

گفت‌وگوی احتمالی (۱): وقتی پیشخدمت‌ها دوباره جان گرفتند و مشتری‌ها به‌تدریج و با تردید نشستند و چند نفری دوباره مشغول خوردن شدند و وقتی سروکله‌ی اولین خبرنگارها پیدا شد، دادستان همراه با رئیس رفتند برای گفت‌وگویی و کسی راهنمایی‌شان کرد به انبار آذوقه‌ی کنار آشپزخانه. دادستان می‌خواست لحظه‌ای با رئیس تنها باشد، بدون شاهد. به نظرش باید دادگاه عدل الهی ترتیب داده و برگزار می‌شد. گفت‌وگوی کوتاه در جوار قفسه‌های نان و کنسرو و بطری‌های روغن و کیسه‌های آرد روند موفقیت‌آمیزی نداشت. دادستان، طبق گزارشی که رئیس بعداً در برابر نماینده‌های پارلمان داد، درخواست کرد تا نیروهای پلیس اعزام شوند.

رئیس اعتراض کرد. «برای چی؟ آدمی که مثل کوهلر عمل کنه فرار نمی‌کنه. این آدم رو می‌تونیم خیلی راحت توی خونه‌ش دستگیر کنیم.»

یمرلین تند شد. «فکر کنم می‌تونم انتظار داشته باشم که شما با کوهلر همون رفتاری رو بکنین که با هر جنایت‌کار دیگه می‌کنین.»

رئیس سکوت کرد.

یمرلین ادامه داد «این مرد یکی از ثروتمندترین و معروف‌ترین آدم‌های این شهره. این وظیفه‌ی وجدانیِ ماست که با جدیت تمام درباره‌ش اقدام کنیم.» (وظیفه‌ی وجدانی از اصطلاحات موردعلاقه‌اش بود.) «باید از هر عملی که شبهه‌ی رعایت حال اون رو پیش بیاره، خودداری کنیم.»

«آماده‌باش نمی‌دم. حتی فکرش رو هم نمی‌کنم.»

دادستان داشت به دستگاه بُرش نان که کنارش بود نگاه می‌کرد. بعد از مدتی و با لحنی نه ناخوشایند، بلکه اداری و سرد گفت «شما با کوهلر دوستین. احتمال نمی‌دین که ممکنه واقع‌بینی شما تحت‌تأثیر این شرایط قرار بگیره؟»

سکوت. رئیس آرام جواب داد «مسئولیت این قضیه به ستوان هِرِن داده می‌شه.»

جنجال از همین‌جا شروع شد.

هِرِن مرد عمل بود و جاه‌طلب. شتابان دست‌به‌کار شد و در عرض چند دقیقه نه‌فقط کل نیروی انتظامی، بلکه با اعلام یک خبر فوری از طرف پلیس قبل از اخبار ساعت هفت‌ونیم رادیو، همه‌ی جمعیت شهر را به حال آماده‌باش درآورد. نیروی انتظامی تمام‌وکمال به کار گرفته شد. کسی را در ویلای کوهلر پیدا نکردند (خودِ کوهلر که بیوه بود، دخترش مهماندار سوئیس‌ایر و در هوا، زنِ آشپز هم در سینما). افکار پلیس روی تصمیم به فرار متمرکز شد. خودروهای پلیس به‌سرعت در خیابان‌ها گشت می‌زدند. به مأموران مرزی آماده‌باش و به پلیس بین‌الملل اطلاع دادند. همه‌ی این کارها صرفاً از نظر فنی قابل‌تحسین بود، اما کسی به این امکان توجه نمی‌کرد که داشتند دنبال مردی می‌گشتند که اصلاً قصد فرار نداشت؛ چیزی که رئیس حدس زده بود. کمی بعد از ساعت هشت که از فرودگاه خبر آمد کوهلر یک وزیر انگلیسی را به فرودگاه آورده و بعد با رولز رویسِ او خیلی راحت به شهر برگشته، دیگر گندِ کار درآمده بود و از همه بدتر گریبانِ دادستان را گرفت.

دادستان که خاطرجمع از عملکرد قدرتمندانه‌ی دستگاه‌های دولتی و خوشحال از پیروزی در برابر رئیس مورد تنفرش، تازه آماده شده بود تا اُوِرتورِ دستبرد به حرمسرا ساخته‌ی موتزارت را گوش کند، با سرخوشی تکیه داده بود به پشتی صندلی و دست می‌کشید به ریش خاکستری مرتب اصلاح‌شده‌اش و رهبر ارکستر چوب‌های رهبری را بلند کرده بود که دکتر کوهلری که همه دنبالش بودند و با مدرن‌ترین امکانات پلیس سر در پی‌اش داشتند، خون‌سرد و مطمئن مثل همیشه و با حالتی از بی‌گناهی در چهره، انگار اصلاً اتفاقی نیفتاده، همراه با یکی از ثروتمندترین بیوه‌های شهرمان -و در آن لحظه بی‌خبرترینشان- از راهروی وسط تالار موسیقی گذشت، از مقابل انبوه شنونده‌ها، آمد جلو و نشست کنار یمرلین، و تازه با دادستانِ متحیر دست هم داد. جنب‌وجوش کنجکاوانه و پچ‌پچ و متأسفانه خنده‌های زیرلبی تالار را برداشت. اجرای اورتور هم پراشتباه از آب درآمد، چون اعضای ارکستر هم متوجه ماجرا شده بودند. یک نوازنده‌ی فلوت حتی با کنجکاوی از جا بلند شد. رهبر ارکستر مجبور شد دوباره شروع کند. دادستان هم آن‌قدر گیج شده بود که نه‌فقط حین اجرای اورتورِ دستبرد به حرمسرا، بلکه در طول کنسرتو پیانوی شماره‌ی دو، اثرِ یوهانس برامس که بعد از آن اجرا شد هم عین مجسمه نشسته بود، البته وقتی نوازنده‌ی پیانو شروع کرد، دادستان دیگر متوجه وضعیتش شده بود، ولی جرئت قطع‌کردن برامس را نداشت - بیشتر از این‌ها برای فرهنگ حرمت قائل بود. حس دردناکی داشت که چرا فوراً اقدامی نکرده بود، و حالا هم دیگر دیر بود؛ برای همین درجا نشست تا آنتراکت. آن‌وقت اقدام کرد. از بین جمعیت کنجکاوی که دور نماینده‌ی مجلس ایالتی حلقه زده بود به‌زور رد شد، دوید سمت کابین‌های تلفن، مجبور شد برگردد تا از یکی از زن‌های مسئول رختکن پول خرد بگیرد، زنگ زد به پاسگاه پلیس، هِرِن را پیدا کرد و یک گروه بزرگ پلیس اعزام شد. کوهلر اما نقش آدم بی‌خبر را بازی می‌کرد؛ داشت کنار پیشخان بار برای زن بیوه شامپاین می‌خرید. شانس عجیبی هم آورد: فقط چند لحظه قبل از ورود پلیس‌ها قسمت دوم کنسرت شروع شد و یمرلین و هِرِن مجبور شدند پشت درهای بسته منتظر بمانند. در تالارْ سمفونی هفتم بروکنر اجرا می‌شد که تمامی نداشت. دادستانْ بی‌قرار و پرسروصدا بالا و پایین می‌رفت. راهنماهای تالار می‌بایست مدام به او تذکر بدهند، طوری که انگار آدمی بی‌فرهنگ است. دادستان به هرچه دوره‌ی رمانتیک بود بدوبیراه می‌گفت و به بروکنر لعنت می‌فرستاد و ارکستر هنوز مشغول نواختن آداجیو بود. بعد از تکرار چهارم، وقتی تشویق و تحسین‌ها شروع شد -که این هم ظاهراً تمامی نداشت- و بالاخره جمعیت از بین پلیس‌ها که دوطرف صف کشیده بودند به بیرون از تالار هجوم آورد، خبری از دکتر ایزاک کوهلر نشد. غیبش زده بود. رئیس از او خواسته بود تا با هم از درِ مخصوص هنرمندان بروند و سوار اتومبیل او شوند و با هم رفته بودند پاسگاه پلیس.

گفت‌وگوی احتمالی (۲): در پاسگاه، رئیس کوهلر را بُرد به دفتر خودش. در طول راه با هم حرفی نزده بودند و حالا رئیس داشت جلوتر در راهروی خالی و کم‌نور می‌رفت. در دفتر به یکی از مبل‌های چرمی راحت اشاره کرد، در را قفل کرد، پالتویش را درآورد، گفت «راحت باش.»

نماینده‌ی مجلس ایالتی که نشسته بود، گفت «ممنون. راحتم.»

رئیس دو گیلاس گذاشت روی میز بین دو مبل، یک بطری شراب قرمز از قفسه آورد، گفت «شامبرتنِ وینتر.» و گیلاس‌ها را پر کرد. خودش هم نشست، مدتی به روبه‌رویش خیره شد، بعد با دستمالی شروع کرد به پاک‌کردنِ عرقِ روی پیشانی و پشت گردنش، به‌دقت. بالاخره گفت «ایزاک، محض رضای خدا بگو چرا این الاغ پیر رو کشتی.»

نماینده‌ی مجلس ایالتی کمی مردد جواب داد «منظورت...»

رئیس حرفش را قطع کرد. «خودت اصلاً می‌دونی چی کار کردی؟»

کوهلر سرِ فرصت جرعه‌ای نوشید. درجا جواب نداد، بلکه با اندکی تعجب -و کمی استهزا- به رئیس نگاه کرد. بعد گفت «البته. البته که می‌دونم.»

«خب، چرا وینتر رو کشتی؟»

نماینده‌ی مجلس ایالتی جواب داد «آها، حالا فهمیدم، پس این‌طور. بد نیست.»

«چی بد نیست؟»

«کلِ ماجرا.»

رئیس نمی‌دانست چه جوابی باید بدهد، گیج شده بود، حرصش گرفت. برعکس، قاتل که تازه سرحال آمده بود، چند بار زیرلب خندید، انگار داشت به نحوی غیرقابل‌درک تفریح می‌کرد.

رئیس کوتاه نیامد و دوباره با سماجت پرسید «خب چرا پروفسور رو کشتی؟» دوباره عرق از پیشانی و پشت گردنش پاک کرد.

نماینده‌ی مجلس ایالتی اعتراف کرد «دلیلی ندارم.»

رئیس با تعجب نگاهش کرد. فکر کرد درست نشنیده. گیلاس شامبرتنش را سرکشید و دوباره پُرش کرد. کمی شراب ریخت روی میز.

«هیچ دلیلی؟»

«هیچ.»

رئیس، صبر و قرار از کف داده، بلند گفت «اینکه معنی نداره. باید یه دلیلی داشته باشی.»

کوهلر گفت «ازت خواهش می‌کنم وظیفه‌ت رو انجام بده.» و با حوصله گیلاسش را سر کشید.

رئیس توضیح داد «وظیفه‌ی من دستگیریِ توئه.»

«همین دیگه.»

رئیس نمی‌دانست چه‌کار کند. شفافیت را دوست داشت، در تمام مسائل. آدم هشیاری بود. همیشه قتل برایش سانحه‌ای بود که هیچ حکم اخلاقی درباره‌اش صادر نمی‌کرد، ولی در مقامِ مأمورِ نظم‌وانتظامات باید دلیلی می‌داشت. قتلِ بدون دلیل به نظرش نه رفتاری خلافِ عرف که خلافِ منطق بود، و رفتارِ خلافِ منطق هم وجود نداشت. عصبانی توضیح داد «بهترین کار اینه که بفرستمت دارالمجانین تا تحت نظر باشی. بدون دلیل بخواهی آدم بکشی؟ همچه چیزی وجود نداره اصلاً!»

کوهلر آرام جواب داد «من کاملاً نُرمالم.»

رئیس پیشنهاد داد «می‌خوای به اشتوسی-لویپین زنگ بزنم.»

«برای چی؟»

«بنده‌خدا! تو به وکیل احتیاج داری؛ به بهترین وکیلی که داریم! اشتوسی-لویپین هم بهترینه.»

«یه وکیل تسخیری برام کافیه.»

رئیس وا داد. یقه‌ی پیرهنش را باز کرد، نفس عمیقی کشید، با صدای گرفته گفت «باید دیوونه شده باشی. هفت‌تیرت رو بده.»

«کدوم هفت‌تیر؟»

«همون که باهاش پروفسور رو کشتی.»

دکتر گفت «ندارمش.» بلند شد.

رئیس به التماس افتاد «ایزاک، امیدوارم کاری کنی که مجبور نشیم بازرسی بدنی بکنیم.» می‌خواست شراب بریزد، بطری خالی بود. غر زد «وینترِ ابله هم زیادی مشروب خورد.»

قاتل پیشنهاد کرد «بگو دیگه بیان من رو ببرن.»

رئیس جواب داد «هرطور میلته...» و او هم بلند شد «ولی بعد دیگه نمی‌شه رعایتت رو کرد.» قفل در را باز کرد، زنگ زد و به پلیسی که وارد شد گفت «این مرد رو ببرین. بازداشته.»

سوءظنِ دیرهنگام: اگر دارم سعی می‌کنم این گفت‌وگوها را بازگو کنم -گفت‌وگوهای احتمالی، چون خودم که آنجا نبوده‌ام- به این معنا نیست که قصد داشته باشم رمانی بنویسم؛ به خاطرِ ضرورتِ ترسیمِ تا حد امکان دقیق یک ماجراست. اما این به خودیِ خود مشکلی نیست. عدالت البته به‌طور عمده پشت صحنه اتفاق می‌افتد، و پشت صحنه هم صلاحیت‌های ظاهراً تعریف و تعیین‌شده مخدوش می‌شوند و در هم می‌روند، نقش‌ها عوض می‌شوند یا به گونه‌ی دیگری تقسیم می‌شوند! کسانی با هم گفت‌وگو می‌کنند که در برابر افکار عمومی در نقش دشمنان آشتی‌ناپذیر وارد صحنه می‌شوند، لحن به‌کلی تغییر می‌کند، همه‌ی چیزها هم ثبت و واردِ پرونده‌ها نمی‌شود، اطلاعات در اختیار دیگران قرار می‌گیرند یا پنهان می‌شوند. رئیس هم در همین روال چیزی را از من مخفی نمی‌کرد. پُرگو بود، خودش همه‌چیز را برایم تعریف می‌کرد، اجازه می‌داد مدارک مهم را ببینم، خیلی وقت‌ها از اختیارات خودش فراتر می‌رفت - اصولاً، حتی امروز هم، به من لطف دارد. حتی اشتوسی-لویپین هم کاملاً رعایت من را می‌کرد، حتی زمانی که مدت‌ها بود جبهه عوض کرده بودم؛ تازه حالا جهت باد عوض شده که دلایل کاملاً متفاوتی دارد. برای همین، برای نوشتن گفت‌وگوها نیازی به خیال‌پردازی ندارم، فقط بازسازی‌شان می‌کنم. در بدترین حالت می‌شود حدسشان زد.

نه، مشکلِ نویسندگیِ من جای دیگری است. وقتی خودم هم شکی ندارم که حتی قتل و خودکشیِ برنامه‌ریزی‌شده‌ام نمی‌توانند دلیل قاطعی بشوند برای صحتِ نظرم، پس طبیعی است که هنگام نوشتن اتفاق‌هایی که افتاده، مدام این امید ابلهانه به سراغم می‌آید که دلایل دیگری خواهم آورد: مثلاً اینکه کشف کنم رِوُلورِ کوهلر چطور از بین برده شده. آلت قتاله هرگز پیدا نشد؛ در بَدو امر موردی نه‌چندان مهم. تأثیری بر روند دادرسی نداشت. قاتل معلوم بود، شاهدها به‌اندازه‌ی کافی: خدمه‌ی رستوران، مشتری‌های دُتئاتر. به همین دلیل وقتی رئیس در شروع دادرسی تمام تلاشش را کرد تا رِوُلور پیدا شود، برای این نبود که جرم کوهلر را سنگین کند -که اصلاً و ابداً ضرورتی نداشت- بلکه فقط به خاطر رعایت مقررات بود؛ به‌اصطلاح جزو منشِ جرم‌شناسی‌اش بود. ولی رئیس موفقیتی نداشت. دلیلش هم نامعلوم. مسیر دکتر ایزاک کوهلر از دُتئاتر تا تالار موسیقی مشخص بود، دقیق و قابل‌اثبات. بعد از تیراندازی به پروفسور که در حال تناول خوراک اردک بود، مستقیم برگشته بود به رولز رویس و نشسته بود کنار وزیرِ غرق در رؤیای ویسکی. این‌ها را می‌دانیم. در فرودگاه، قاتل و وزیر از اتومبیل پیاده شده بودند. راننده (که اصلاً از قتل خبر نداشت) متوجه هفت‌تیری نشده بود، همین‌طور مدیر سوئیس‌ایر که برای خوشامدگویی جلو آمده بود. در سالن فرودگاه با هم حرف زده بودند، بنا به وظیفه از ساختمانِ فرودگاه -به‌طور دقیق از معماری داخلی آن‌- تعریف و تمجید کرده بودند، بدون عجله رفته بودند طرفِ هواپیما، کوهلر بفهمی‌نفهمی زیر بغل وزیر را گرفته بود. خداحافظی رسمی، برگشتْ همراه مدیر به سالن فرودگاه، باز نگاهی کوتاه به هواپیمای در حال حرکت روی باند، خریدِ روزنامه‌های نویه تسوریش و ناسیونال از کیوسک روزنامه‌فروشی، عبور از سالن، همچنان در معیتِ مدیر ولی این بار بدون نگاه به معماری داخلی، بعد سوارِ اتومبیلِ منتظر شدن، رفتن با اتومبیل به خیابان تسولیکِر، دو بار بوق‌زدن مقابل خانه‌ی بیوه‌ی ازهمه‌جابی‌خبر که بلافاصله پیدایش شده بود (همه‌شان عجله داشتند)، رفتن بدون توقف از خیابان تسولیکر به تالار موسیقی؛ بدون هیچ ردی از اسلحه. زن بیوه هم متوجه هیچی نشده بود. رِوُلور نیست و نابود. رئیس دستور داد رولز رویس را با دقت هرچه‌تمام‌تر جست‌وجو کنند، بعد مسیری را که کوهلر رفت‌وآمد کرده بود، ویلای کوهلر را، باغ را، اتاق آشپز را، آپارتمان راننده در خیابان فرای را. هیچ. رئیس چند بار سعی کرد با حرف‌زدن کوهلر را قانع کند، دادوبیداد کرد که برای اجرای بازجوییِ طولانی‌مدت اقدام خواهد کرد. بیهوده. دکتر به طرز فوق‌العاده‌ای همه را تحمل کرد. فقط هورْنوسِر، قاضیِ تحقیق که دوباره بازجویی را انجام داد، از حال رفت. بعدش اعتراض از طرف دادستان که پلیس و قاضی تحقیق نباید این‌قدر وسواس به خرج بدهند، هفت‌تیر باشد یا نباشد اهمیت چندانی ندارد، ادامه‌ی کار برای یافتن آن تلف‌کردن پول مالیات‌دهنده‌هاست و رئیس و قاضی تحقیق باید از جست‌وجو دست بکشند. اسلحه‌ی گمشده هم بعدها توسط اشتوسی-لویپین اهمیت پیدا کرد. اینکه این اسلحه این روزها امید تازه‌ای به من می‌دهد، داستان دیگری است، مربوط می‌شود به مشکلاتِ این تمرینی که دارم می‌کنم. نقش من به‌عنوان ناجی عدالت نقش رقت‌انگیزی است: نوشتن تنها کاری است که از دستم برمی‌آید، برای همین هیچ امکان دیگری هم نمی‌بینم که بتوانم جور دیگری دخالت کنم، کار دیگری بکنم برای نوع دیگری از دخالتم. پس ماشین تحریرم را ول می‌کنم، می‌دوم سمت اتومبیلم (باز فولکس‌واگن)، استارت می‌زنم، سریع راه می‌افتم. پریروز صبح رفتم پیش مدیر کارگزینی سوئیس‌ایر. فکری به سرم زده بود، راه‌حلی درست‌وحسابی. مثل مست‌ها رانندگی می‌کردم. معجزه بود که خودم سالم رسیدم به فرودگاه و دیگران هم آسیب ندیدند. اما مدیر کارگزینی نمی‌خواست اطلاعاتی به من بدهد. حتی خارج از نوبت من را نپذیرفت. در برگشت سرعتم متعادل‌تر بود. سر یک چهارراه، پلیس سرم داد زد که نکند می‌خواهم اتومبیلم را در خیابان‌ها هل بدهم. یک بار دیگر حس می‌کردم که دست‌به‌سرم کرده‌اند. استخدام کارآگاه خصوصی لینْ‌هارد برای جمع‌آوری اطلاعات ممکن نبود. هزینه‌اش زیاد بود و خودش، با توجه به وضعی که پیش آمده بود، دیگر علاقه‌ی چندانی نداشت. کی دلش می‌خواهد گوشت تن خودش را ببُرد؟ برای همین راهی نمانده بود جز اینکه بروم سراغ خود هِلِنِه. تلفن زدم، رفته بود بیرون. «مرکز شهره.» دل به دریا می‌زنم و راه می‌افتم، پیاده، فکر می‌کنم سری بزنم به رستوران‌ها یا کتاب‌فروشی‌ها. دارم می‌بینمش. مستقیم می‌روم طرفش، گرچه با اشتوسی-لویپین نشسته جلوی کافه سِلِکت، جلویش فنجانی کاپوچینو. در آخرین لحظه دیدمشان. دیگر ایستاده بودم کنارشان، کمی گیج، چون قصدم پیداکردن خودِ هلنه بود و عصبانی، چون اشتوسی-لویپین کنارش نشسته بود. ولی چه اهمیتی داشت؟ مدت‌ها بود که در رختخواب هم کنار هم بودند: دخترکِ قاتل و نجات‌دهنده‌ی پدرش؛ دخترکْ زمانی معشوقه‌ام و مردکْ زمانی رئیسم.

گفتم «اجازه می‌دید خانم کوهلر؟ می‌خواستم کوتاه باهاتون صحبت کنم. تنها.»

اشتوسی-لویپین سیگاری به زن داد، یکی هم گذاشت دهان خودش، فندک زد.

از زن پرسید «تو موافقی، هلنه؟»

می‌توانستم این وکیلِ شهره‌ی خاص و عام را بگیرم زیر مشت و لگد.

زن جواب داد «نه.» اصلاً نگاهم نکرد، فقط سیگار را گذاشت روی میز. «اما می‌تونه حرفش رو بزنه.»

گفتم «باشه.» و صندلی‌ای آوردم و سفارش اسپرسو دادم.

اشتوسی-لویپین با فراغِ‌بال گفت «نابغه‌ی محترم دستگاه عدالت، چی می‌خواین حالا؟»

درحالی‌که به‌سختی می‌توانستم جلوی آشفتگی‌ام را بگیرم، گفتم «خانم کوهلر، ازتون سؤالی دارم.»

هلنه دوباره شروع کرد به سیگارکشیدن. «بفرمایین.»

اشتوسی-لویپین گفت «داشته باشین.»

«وقتی پدرتون وزیر انگلیسی رو می‌برد فرودگاه، شما هنوز مهماندار بودین؟»

«مسلماً.»

«توی همون هواپیمایی که وزیر رو به انگلستان برد؟»

هلنه سیگارش را در زیرسیگاری خاموش کرد، گفت «ممکنه.»

گفتم «تشکر می‌کنم، خانم کوهلر.» و بلند شدم، خداحافظی کردم، به اسپرسو دست نزدم و رفتم.

دیگر می‌دانستم که اسلحه چطور ناپدید شده بود. به‌سادگی. خنده‌دار بود: پیرمرد وقتی کنار وزیر در رولز رویس نشسته بود، اسلحه را گذاشته بود توی جیب پالتوی وزیر، دخترش هلنه هم در هواپیما آن را از جیب پالتو درآورده بود. به‌عنوان مهماندار کارِ دشواری نبود. ولی حالا که جریان را فهمیده بودم، تهی شده بودم و خسته. آهسته در بلوار ساحلی دریاچه می‌رفتم، بی‌هدف، دریاچه‌ی خسته‌کننده با آن قوها و قایق‌های بادبانی‌اش سمت راستم. اگر فکر من درست بود -که باید درست می‌بود- هلنه شریک جرم بود، مجرم مثل پدرش. پس تنهایم گذاشته بود، پس باید می‌دانسته که من حق داشتم، پس پدرش برنده بود. پدرش از من قوی‌تر بود. جروبحث با هلنه بی‌معنی بود، چون تصمیمش را گرفته بود، چون تکلیف مبارزه معلوم بود. نمی‌توانستم هلنه را مجبور کنم به پدرش خیانت کند. چه باید می‌گفتم تا قانعش کنم؟ از آرمان‌ها؟ از چه آرمانی؟ از حقیقت؟ خودش مسکوتش گذاشته بود. از عشق؟ به من خیانت کرده بود. از عدالت؟ آن‌وقت از من می‌پرسید: برای کی؟ برای یک شخصیت صاحب‌نام محلی؟ خاکسترش را هم نزنیم. برای یک زن‌باره‌ی بزدلِ دورو؟ جسدش هم سوزانده شده. برای من؟ ارزشش را ندارد. عدالت امری خصوصی نیست. بعد حتماً از من می‌پرسید: عدالت برای چی؟ برای جامعه‌ی ما؟ فقط جنجالی دیگر، فقط موضوعی برای حرف! به دو روز نکشیده موضوع دیگری سرِ زبان‌ها می‌افتد! نتیجه‌ی این کلنجار فکری: برای هلنه عدالت در برابر پدرش ارزش نداشت. بصیرتی فلج‌کننده برای یک حقوق‌دان. یعنی باید پروردگار را هم وارد بازی می‌کردم؟ آقای قطعاً خیلی مهربان، اما تقریباً ناشناس با موجودیتی تضمین‌نشده. و تازه، سرش شلوغ‌تر از این‌هاست! (قطر عالم بر اساس اندازه‌گیریِ دو سیتر -که مدت‌ها قبل و با احتیاطِ زیاد محاسبه شده- به سانتی‌متر: یک یک با بیست‌وهشت تا صفر.) ولی مهم این بود که باز روی پاهایم بایستم، فلسفه‌بافی را بی‌خیال شوم و مبارزه علیه جامعه، علیه کوهلر، علیه اشتوسی-لویپین را ادامه بدهم و علیه هلنه شروع کنم. فکرکردن عملی است نیهیلیستی، ارزش‌ها را زیر سؤال می‌بَرد. برای همین دوباره فعال برگشتم به زندگی روزانه، سرحال برگشتم به مرکز شهر، این بار دریاچه و قوها و قایق‌های بادبانی سمت چپم، به طرز خنده‌داری غرق در نور آفتابِ خیلی دلنشینِ دمِ غروب از برابر زوج‌های عاشق و بازنشسته‌ها گذشتم، تمام شب را شراب پینو نوار نوشیدم (که اصلاً بِهم نمی‌سازد) و حدود ساعت یک که با زنی -البته نه‌چندان خوشنام، ولی در عوض حسابی خوش‌قدوبالا- رفتم به آپارتمانش، اشتوبر از پلیس مبارزه با منکرات ایستاده بود دم ورودی ساختمان، نشانی‌ها را یادداشت می‌کرد، مؤدبانه تعظیمی کرد - لابد داشت با احترامش طعنه می‌زد به یک وکیل دادگستریِ درب‌وداغان. بدشانسی بود. شاید. (در عوض آن زن بزرگوار بود، برایش افتخاری بود و گفت که می‌توانم پولش را دفعه‌ی آینده بدهم، که شک داشتم، اعتراف کردم که دفعه‌ی بعد هم احتمالاً وضع بهتری ندارم! اعتراف کردم که شغلم چی است و او هم استخدامم کرد.)

کشور و ملت: از دادن چند تذکر گریزی نیست. اطراف و اکنافِ دور و نزدیک، درجه‌ی متوسط سالیانه‌ی هوا، میانگین تعداد وقوع زلزله و جوّ حاکم بر روابط انسانی هم جزو روند یک قتل محسوب می‌شوند. همه‌ی این‌ها در هم تنیده است: این شرکتی که گاه اسم دولت ما به خود می‌گیرد و گاه سرزمین پدری‌مان، بیش از بیست نسل پیش پایه‌گذاری شده، با محاسبه‌ای تقریبی. مکان: اول همه‌چیز به‌طور عمده در آهک و گرانیت و ملاس در جریان بود، بعد گروه کربن‌ها اضافه شد. اوضاع جوّی: قابل‌قبول. زمانه: ابتدا خبر چندانی نبود، سیاستِ قدرت‌طلبی و کشورگشایی خاندان هابسبورگ درهم‌شکسته، قانون جنگل در حال گسترش، هرکسی باید با مشت و لگد راه خودش را باز می‌کرد، و می‌کرد. باید شوالیه‌ها و صومعه‌ها و قلعه‌ها را به‌زور شکست می‌داد، انگار درِ گاوصندوق‌ها را بشکنند. غارت‌های عظیم، غنائم جنگی. اسیر نمی‌گرفتند. نیایش قبل از شروع جنگ و لهوولعب گروهی بعد از قتل‌عام، مجالس بی‌سروته می‌گساری. جنگ‌ها سودآور بودند، اما متأسفانه باروت کشف شد، مقاومت در برابر سیاست کشورگشایی مدام بیشتر می‌شد، دروکردن با گُرز میخ‌دار و تبرزینِ دوتیغه حدومرزی پیدا کرد، مبارزانِ تن‌به‌تن از راه دور با هم ورمی‌رفتند، و هنوز هشت نسل نگذشته بود که آن عقب‌نشینی معروف اتفاق افتاد! از آن به بعد هم طی هفت نسل تقریباً توحش نسبی برقرار بود، بخشی از این ملت همدیگر را می‌کشتند، کشاورزان را به یوغ می‌کشیدند (کسی آزادی را زیاد جدی نمی‌گرفت) و سر دین و مذهب همدیگر را از پای درمی‌آوردند؛ بخشی دیگر درست‌وحسابی سرش به مزدوری گرم بود، خونش مال کسی بود که پول بیشتری برایش می‌داد؛ هیئت حاکمه را در برابر مردم محافظت

اپلیکشن مورد نظرتو انتخاب کن

سبد خرید

سبد خرید شما خالی است.