داستان از یک تعرض جنسی شروع میشود. البته این را خیلی بعدتر میفهمیم. همه چیز چنان پیش میرود که در نهایت کار به یک جنایت ختم میشود. این را همان اول داستان میبینیم. البته کار با یک جنایت به پایان نمیرسد. اگر تنها مفهوم جنایت را در «قتل» خلاصه کنیم، باز هم جنایات دیگری و در واقع قتلهای دیگری رخ داده است. اینها را به مرور در دل داستان در مییابیم. اما مقصر اصلی کیست؟ چه کسی آغازگر این زنجیره آزارها و جنایتهاست؟ این را شاید هیچ گاه درک نکنیم. پاسخ به این پرسش، نیازمند پاسخ به پرسش بزرگتری در باب چیستی عدالت است.
در رمان «فرریش دورنمات» همه تصمیمات به یکدیگر وابسته هستند و وقایع دومینووار یکدیگر را رقم میزنند، هرچند شیوه روایت بدیع دورنمات تقدم و تاخر مواجهه و آگاهی ما از این وقایع را بر هم میزند. این زمانپریشی و روایت تو در تو به نویسنده کمک میکند تا در هر مرحله برای مدتی ذهن مخاطب را حول یکی از مسائل حفظ کند. آیا میتوان جنایتی را بدون هیچ عامل و دلیلی تصور کرد؟ شیوه روایت رمان به اندازه کافی به مخاطب فرصت میدهد که نماینده مجلس ایالتی، «ایزاک کوهلر» را در چنین وضعیتی تصویر کنیم، اما بعد گامی به جلوتر بر میدارد:
هر مجرمی بیشک برای عمل خود دلایلی دارد. دلایلی که احتمالا برای خودش موجه هستند. هر یک از ما گذشته، سابقه و شرایطی داریم که شاید آنها را ناعادلانه بدانیم و گمان کنیم که این بیعدالتی به ما مجوز برخی رفتارهای دیگر را میدهد. به نظر میرسد «هلنه» قربانی برخی از این رفتارها است اما آیا چنین مقدماتی به واقع توضیح دهنده و یا توجیه کننده رفتارهای ما هستند؟
عجیبتر اینکه این بیعدالتیها همیشه محصول اتفاقاتی در دل جامعه، یا زیست اجتماعی و خاستگاه طبقاتی نیستند؛ چه بسیار هستند «مونیکا اشتایرمان»هایی که از اساس نوع خلقت/پیدایش خود و جزییترین ویژگیهای شخصی و جسمانی خود را ناعادلانه میدانند و ای بسا در جبران این بیعدالتی به خود مجوز رفتارهایی بسیار عجیب را بدهند.
در نهایت اما همچنان عدالتخواهی گروهی، برای دیگران میتواند آغاز یک بیعدالتی جدید باشد؛ در چنین شرایطی، دشوارترین پرسش آن است که: آیا در زیستی که گاه از اساس با بیعدالتی آغاز میشود میتوان تحقق واقعی عدالت را جستجو کرد؟ رمان «عدالت» بستری است برای اندیشیدن در باب همین پرسش بزرگ.