آرمان امیری – «البته این گزارش را برای رعایت مقررات مینویسم، به خاطر نوعی وسواس تا برود لای پروندهها. میخواهم خودم را مجبور کنم یک بار دیگر اتفاقهایی را پیش چشم بیاورم که منجر شد به آزادی یک قاتل و مرگ یک بیگناه. میخواهم یک بار دیگر به گامهایی فکر کنم که فریب خورده برداشتم، به اقداماتی که انجام دادم، به احتمالاتی که نادیده گرفتم. میخواهم یک بار دیگر، با دقت زیاد، فرصتهایی را که شاید هنوز برای اجرای عدالت مانده باشد بررسی کنم».
عبارات آغازین رمان عدالت تکان دهنده است، هرچند شاید در خوانش نخست به چشم نیایند یا مخاطب به سرعت از آنها عبور کند. پیامی که دورنمات در همان بند آغازین رماناش پیش روی مخاطب قرار میدهد، مانیفستی در ضرورت بازخوانی است؛ تلنگری به آلودگی دستهای انسان به تمامی آن بیعدالتی فراگیری که جهان ما را در خود فرو برده و در ظاهر همهمان را به شکوه و گلایه کشانده است.
داستان به ظاهر در مورد جنایت است. نه یک جنایت؛ چندین و چند جنایت که به هم پیوستهاند و در پس زمینه به جنایات بزرگتری چون جنگافروزی و مافیای اسلحه هم پیوند خوردهاند؛ اما آنکه در این میان به دنبال حقیقت است، آنکه خود را شریفترین میداند و حتی فراتر از حدود قانون به دنبال اجرای عدالت محض است، در نهایت اوست که خود را عامل و ابزار تداوم جنایت میبیند. اوست که با اعمال خود به آزادی یک قاتل و قربانی شدن یک بیگناه کمک میکند تا از جایی به بعد دیگر مرزهای حقیقت و دروغ، بیگناه و معصوم، و البته عدالت و جنایت از میان برداشته شود تا به آن نتیجه تکاندهنده برسد: «عدالت فقط با انجام جنایت است که میتواند دوباره برقرار شود».
رمان دورنمات، به ظاهر با آشفتگی عجیبی در خط روایی مواجه است. این آشفتگی میتواند برگرفته و البته نشانگر پریشانی ذهن راوی باشد که در مواجهه با سهمگینی واقعیت کارش به جنون کشیده است؛ اما در عین حال، همان پس و پیش شدن مداوم زمانها، همین تداخل و نابجایی زمانی روایتها، دقیقا تناسبی طبیعی با شیوه کشف و شهود انسانی دارد. هر دریافت جدیدی و هر کشف و شهود جدیدی در ذهن انسان جرقههای میزند که به ناگاه او را به تمامی خاطرات مرتبط با موضوع پرتاب میکند؛ گویی نیاز دارد که تمامی دریافتهای قبلی یا تفاسیر و روایتهایی را که از حوادث قبلی داشته با دادههای جدید خود تطبیق بدهد و روایتی جدید را خلق کند و این همان روندی است که باز هم در همان بند نخستین نویسنده در موردش توضیح داده است: «میخواهم یک بار دیگر به گامهایی فکر کنم که فریب خورده برداشتم، به اقداماتی که انجام دادم، به احتمالاتی که نادیده گرفتم».
بازخوانی راوی داستان عدالت از خودش، از خاطراتش، از باورهایش و حتی از وقایعی که تحققشان را مسجل تصور میکرده، تحت تاثیر مواجهه با سهمگینی نتایجی که بدانها رسیده است قرار دارد. او تنها از یک چیز یقین دارد که این نتیجه، این پایان و این فرجام چنان وحشتناک است که با هیچ روایتی نمیتواند توجیه شود. پس با هیچ باور و ذهنیتی نباید چنین وضعیت جنایتباری را توجیه کرد، بلکه برعکس، در برابر دهشتناکی این جنایت، باید به عقب بازگشت و در تمامی باورها و مقدمات و روایتهای پیشین تردید کرد. دایره این تردیدها خیلی زود از هویت و مفروضات شخصی راوی هم فراتر میرود به کلانروایتهای جامعه کشیده میشود:
«اصلاً پشت شهر ما، پشت کشور ما، حقیقتی، اطمینانی، قطعیتی، واقعیتی هست؟ آیا همهچیز را از دسترس قوانین و انگیزههایی که در سایر نقاط دنیا باعث شور و شوق و فعالیت میشوند، دور نگه نداشتهاند، آنچنان دور که امیدی به دستیابی به آنها نیست؟ آیا دور همه اینها دیوار نکشیدهاند، بدون امیدی به نجات، و آیا هرچه اینجا نامش عشق و خورد و خوراک و زندگی و کلاهبرداری و داد و ستد و اندیشه و تولیدمثل و مدیریت است، عقبافتاده، میانمایه، روستایی و غیرواقعی نیست؟ ما چه چیز دیگری داریم که عرضه کنیم؟ چه چیز دیگری که معرف ما باشد»؟
عدالت را همچنان میتوان رمانی جنایی قلمداد کرد؛ با این وجه ممیزه که در ظاهر امر همه چیز خیلی زود مشخص میشود. قاتل و مقتول گویا در صحنه هویدا هستند و اساسا جنایت پیش چشمان همه شکل میگیرد؛ اما آیا واقعیت همان است که ما میبینیم؟ یا فراتر از آن، آیا ما واقعا آنچه را که میبینیم، میبینیم؟! یا حتی جنایتی چنین عریان را و صراحتی چنین آشکار را خیلی زود در لفافه هزاران توجیه و تخیل و تفسیر پنهان میکنیم و خود را (پیش از دیگران) فریب میدهیم و با دستان خود سادگی شگفتانگیز واقعیت را به هزارتوی پیچیدهای بدل میسازیم که خود و حقیقت و عدالت را در آن پنهان کنیم؟
در این رمان جنایی خاص، مساله آن نیست که چه کسی جنایت کرد و چطور این جنایت محقق شد. اینجا پرسشهای بزرگتری مطرح است. اینکه خود ما چه سهمی در این وضعیت داریم؟ چطور در آن سهیم شدیم؟ چطور بر آن سرپوش گذاشتیم و چطور توجیهاش کردیم؟ و در نهایت چطور امکان تحقق هر وضعیتی را پدید آوردیم، بجز عدالت.
جامعهای که دورنمات ترسیماش میکند، بیشباهت به جامعه ما نیست. در جهان او وضعیت به قدری تیره شده که شاید هیچ روزنهای برای امیدواری باقی نمانده است. همه در چرخه بیعدالتی فرو رفتهاند و راهی برای رهایی به چشم نمیآید. با این حال، به نظر میرسد دورنمات، ای بسا مایوسانه، تلاش میکند که همچنان به آن وعده بزرگ دل ببندد. او در همان بند نوشته که «میخواهم یک بار دیگر، با دقت زیاد، فرصتهایی را که شاید هنوز برای اجرای عدالت مانده باشد بررسی کنم» و گویا با تمام وجود فریاد میزند: «کاشکی، کاشکی، داوری، داوری، داوری، درکار، درکار، درکار، درکار…»
به راستی اگر چنین باشد، به راستی اگر بتوان راز این همدستی بزرگ در تحقق و تثبیت یک بیعدالتی فراگیر را بتوان کشف کرد، بیشک باید کار را با بازخوانی همه وقایع، همه تاریخ و همه جزییاتش شروع کرد. با نگاهی دیگر و وسواسی به مانند آنچه قهرمان دورنمات به خرج میدهد و البته یک شک بزرگ در تمامی مبانی و باورهایی که پیشتر بدیهی انگاشتهایم. به باور من، تا زمانی که عمیقا باور نکرده باشیم این وضعیت چقدر پلید است، چه ناعادلانه است و چطور با حداقلهای شأن و کرامت انسانی ناسازگار است، چشم امیدی هم به اراده تغییر و بازبینی نیست. شاید فقط معجزه واقعیت است که میتواند پتک سنگین خود را بر سر مسخشدگان این جهان رو به زوال فرود بیاورد تا خواب آنها نیز همچون قهرمان داستان دورنمات آشفته شود و در جستجوی عدالت، به بازبینی در خود و گذشتهشان بپردازند.
سبد خرید شما خالی است.