اتیپل

اتیپل

نویسنده: 
ایلیا ارنبورگ
مترجم: 
مژگان صمدی
اضافه به سبد خرید
سال انتشار: 1402 صحافی: شومیز تعداد صفحات: 188
قیمت: ۱۴۰,۰۰۰تومان ( ۱۰٪ ):  ۱۲۶,۰۰۰تومان
شابک: 9786229667101

اتیپل مینیاتوری است از زندگی مردمانی که زیر سایه‌ی سهمگین دیکتاتوری روزگار می‌گذرانند، برای تک‌تک شخصیت‌های این کتاب در لابه‌لای برگ‌های تاریخ می‌توان مابه‌ازای بیرونی پیدا کرد. در یک شهرک صنعتی دورافتاده جماعتی روزگار می‌گذرانند، می‌خواهند از پس این شهر فولاد و ماشین قلبی تپنده و گرم را لمس کنند.

چرا باید این کتاب را بخوانیم

اتیپل برای ما ایرانیان یک داستان آشناست. داستان اخلاقیات عرفی شده‌ی ریشه‌دار جامعه نسبت به انسان و عشق و زندگی و تردیدهایی که در طی سالیان بر این وضعیت ترک می‌اندازد.
اتیپل یکی از بهترین آثار ادبی تولیدشده در شوروی است که در نقد رئالیسم سوسیالیستی و نگاه غالب به ادبیات در این جامعه نوشته شده است. ارنبورگ خود از حامیان اصلی جریان رئالیسم سوسیالیستی بود که در این کتاب از آن نگاه دست کشیده و سعی کرده دست به تجربیات تازه بزند.
اتیپل داستانی جذاب و سرگرم‌کننده با شروعی طوفانی است که به همراه ارزش‌های تاریخی‌ای هم که دارد می‌تواند برای خوانندگان جذاب باشد.
در یک کلام اتیپل داستان گسست و تردید است. تردید از وضعیت قبلی و گسست از آن برای رسیدن به وضعیت جدید.
اتیپل فارغ از نگاه انتقادی به ارزش‌های ایدئولوژیک نهادینه شده در نگاه به انسان و عشق و ادبیات نگاهی انتقادی هم به سیاست‌های استالینی دارد. ایلیا ارنبورگ کتاب را بلافاصله پس از مرگ استالین نوشت و باعث شد گفت‌وگوهایی انتقادی درباره‌ی دوران استالین شکل بگیرد. بعدها نام کتاب تبدیل به نماد وضعیت پسااستالینی شد و از اصطلاح اتیپل به معنی آب‌شدن یخ‌ها برای نامیدن دوران آرامش بعد از مرگ استالین استفاده کردند.

تمجید‌ها

مجله‌ی ادبی نووی میر - چاپ مسکو - 1955
اتیپل در اولین روز انتشارش چهل‌و‌پنج‌هزار نسخه فقط در شهر مسکو فروش داشت.
آیزایا برلین
آب شدن یخ‌ها را خروشچوف کجا شنیده بود؟ آن سخنرانی هولناک، پس از مرگ استالین در کنگره‌ی حزب با همین جمله لرزه به اندام شنوندگان انداخت. بله صدای ارنبورگ بود که در آن سالن به گوش می‌رسید: اتیپل، روزگار آب‌شدن یخ‌ها.

ویدئوها

مقالات وبلاگ

از  گرمای عشق

از گرمای عشق

داستان با جلسه‌ی نقد کتابی با موضوعی عاشقانه آغاز می‌شود؛ در فصل جدیدی از زندگی که در شوروی پسااستالینی آغاز شده است. در این جلسه، قرار است تعدادی از اعضای یک کارخانه‌ی خودروسازی در مورد رمان تازه‌منتشرشده‌‌ای صحبت کنند. نسبت این جلسه با خود کتاب اوتیپل چون نسبت آینه‌ای درون آینه‌ای دیگر است. کاراتییف، یکی از سخنرانان و از شخصیت‌های اصلی داستان، که دل‌باخته‌ی لنا، همسر یکی از دوستانش، شده، و هم‌زمان قرار است درباره‌ی کتابی سخنرانی کند که به همین مسئله پرداخته است: «آیا اصلاً ...

بیشتر بخوانید

دیدگاه‌ها

هیج دیدگاهی برای این کتاب ثبت نشده!

دیدگاه خود را وارد کنید.

دانلود پی‌دی‌اف

بخشی از کتاب

ماریا ایلیی‌نیشنا[1] نگران بود. عینکش تا نوک بینی سُر خورده بود و موهای سفید فرفری‌اش در هوا تکان می‌خورد.

- تریبون در اختیار رفیق براینین[2] قرار می‌گیره. رفیق کاراتییف هم آماده باشن.

دیمیتری سرگی‌ویچ کاراتییف[3]، با اینکه از قبل می‌دانست باید در آن جلسه‌ی نقد کتاب سخنرانی کند، ابروان باریک و تیره‌رنگش را، انگار تعجب کرده باشد، کمی بالا داد. از خیلی وقت پیش ماریا ایلیی‌نیشنا، مسئول کتابخانه، از او خواهش کرده بود در جلسه‌ی آن شب سخنرانی کند. او هم موافقت کرده بود.

در کارخانه همه به کاراتییف احترام می‌گذاشتند. ایوان واسیلی‌ویچ ژوراولیوف[4]، رئیس کارخانه، همین اواخر به دبیر شورای شهر اعتراف کرده بود که اگر تلاش‌های کاراتییف نبود، تولید ماشین‌آلات بُرِش به دوره‌ی سه‌ماهه‌ی بعد موکول می‌شد.

دیمیتری سرگی‌ویچ نه‌تنها به عنوان مهندس و متخصصی ماهر مورد احترام بود، بلکه معلومات وسیع، هوش سرشار و رفتار متواضعانه‌اش نیز سبب محبوبیتش می‌شد.

ساکولوفسکی[5]، طراح ارشد کارخانه، که کسی از زبان نیش‌دار و طعنه‌هایش در امان نبود، هیچ‌وقت به خود اجازه نمی‌داد درباره‌ی کاراتییف حرفی بزند. ماریا ایلیی‌نیشنا هم، که روزی با دیمیتری سرگی‌ویچ درباره‌ی ادبیات صحبت کرده بود، با اشتیاق در موردش می‌گفت: «این آدم چخوف رو به شکل خاصی درک می‌کنه!» و حالا مسلم بود جلسه‌ی نقد کتاب آن شب، که ماریا ایلیی‌نیشنا مثل شاگردمدرسه‌ای که خودش را برای امتحانی سخت آماده می‌کند یک ماه برایش زحمت کشیده بود، ممکن نبود بدون حضور کاراتییف برگزار شود.

مهندس براینین انبوهی کاغذ جلوی تریبون گذاشته بود و با چنان شتابی صحبت می‌کرد که گویی نگران بود وقت کافی برای بیان تمام افکارش نداشته باشد. در حین سخنرانی به‌شدت دچار لکنت زبان می‌شد، عینکش را می‌زد و سرش را در اوراق فرومی‌کرد.

- در کنار ضعف‌هایی که سخنرانان قبلی به‌درستی به آن‌ها اشاره کردند، رمان از نظر تربیتی اهمیت زیادی دارد. چرا این مهندس کشاورزی، یعنی زوبتسوف[6]، در زمینه‌ی کاشت جنگل موفق نشد؟ نویسنده به‌خوبی نشان می‌دهد که زوبتسوف متوجه اهمیت نقش انتقاد دیگران و نیز اهمیت انتقاد از خود نیست. البته دبیر شعبه‌ی حزب در منطقه، یعنی شِبالین، می‌توانست به او کمک کند؛ اما نویسنده به‌خوبی نشان می‌دهد بی‌اعتنایی به اصول و ارزش‌های رهبریِ دسته‌جمعی چه عواقبی به دنبال دارد. اگر نویسنده انتقادات را بپذیرد و با ایجاد تغییرات در بعضی از قسمت‌های رمان موافقت کند، این کار ممکن است به اثری باارزش در ادبیات ما تبدیل شود... .

سالن کلوب پر از جمعیت بود. حتی عده‌ای در راهروها و کنار درهای ورودی ایستاده بودند. به نظر می‌رسید رمان این نویسنده‌ی جوان، که ناشری محلی آن را منتشر کرده بود، توجه خوانندگان را به خود جلب کرده است؛ اما براینین با نقل‌قول‌های طولانی از رمان و لحن یکنواخت و خسته‌کننده و خالی از احساسش، حوصله‌ی همه را سر برده بود. در پایان سخنرانی عده‌ای اندک به نشانه‌ی ادب برایش کف زدند. زمانی که ماریا ایلیی‌نیشنا اعلام کرد: «و حالا نوبت رفیق کاراتییف است، رفیق استال یارُوا هم آماده باشن»، هیجانی در حضار احساس شد.

کلام دیمیتری سرگی‌ویچ گرم و گیرا بود. حضار با علاقه گوش می‌دادند. اما ماریا ایلیی‌نیشنا اخم کرده بود و فکر می‌کرد: «نه، از چخوف یه‌جور دیگه حرف می‌زد. چرا به زوبتسوف حمله می‌کنه؟ به نظرم از رمان خوشش نیومده.»

البته کاراتییف از رمان تعریف هم کرد: «جنبه‌های مثبت و منفی شخصیت شِبالین و آن کمونیست جوان و معتقد، یعنی فِدوروا، و نیز شخصیت زوبتسوف واقعی و باورپذیر ترسیم شده‌اند. بی‌پرده باید بگویم آنچه من در این رمان نمی‌پسندم تشریح زندگی شخصی زوبتسوف است. آنچه نویسنده توصیف می‌کند موردی خاص است و جنبه‌ی عمومی ندارد. خواننده نمی‌تواند باور کند که یک مهندس کشاورزی متعهد، هرچند بیش از حد مغرور و ازخودمتشکر، عاشقِ بی‌قرارِ نامزد رفیقش شده باشد؛ آن هم زنی عشوه‌گر و سبک‌سر که هیچ‌گونه سنخیت روحی با او ندارد. به نظر من نویسنده از روشی ابتدایی و سرگرم‌کننده برای جلب خواننده استفاده کرده است. واقعیت آن است که مردم شوروی از نظر درونی و روحی پاک‌تر و از نظر شخصیتی جدی‌تر از این حرف‌ها هستند، در‌حالی‌که توصیف عشق زوبتسوف، به تقلید از نویسندگان بورژوا، به صورتی صرفاً تقلیدی بر صفحات یک رمان متعلق به دوران شوروی آورده شده است.»

حضار با کف‌زدن سخنرانی کاراتییف را همراهی می‌کردند. وقتی تعریف می‌کرد نویسندگان جوان در مأموریت‌های خود برای نوشتن آثار ادبی، دفتر یادداشت به دست، از این‌طرف به آن‌طرف می‌دوند، از ده‌ها نفر سؤال می‌کنند و بعد اعلام می‌کنند: «برای نوشتن رمان مطلب جمع کرده‌اند»، مردم از طنزش کیف می‌کردند. عده‌ای دیگر از حرف‌های کاراتییف به این دلیلِ غرورانگیز لذت می‌بردند که‌ دیمیتری سرگی‌ویچ آنان را شریف‌تر و از نظر روحی و درونی پیچیده‌تر از قهرمانان رمان تلقی می‌کرد. گروه سوم برایش کف می‌زدند، چون کاراتییف را شایسته‌ی تشویق می‌دانستند و نظراتش را اصولاً قبول داشتند.

ژوراولیوف، که از اعضای هیئت‌رئیسه‌ی جلسه بود، با صدای بلند به ماریا ایلیی‌نیشنا گفت: «مهندسه رو حسابی شلاق زد، جای هیچ بحثی نیست!» ماریا ایلیی‌نیشنا جوابی نداد.

لنا، زن ژوراولیوف، که معلم مدرسه بود، هم در آن جلسه حضور داشت؛ اما مثل بقیه کاراتییف را تشویق نمی‌کرد. ژوراولیوف نفس عمیقی کشید: «همیشه خودش رو بالاتر از بقیه می‌دونه.»

کاراتییف به صندلی‌اش برگشت و با نگرانی فکر کرد: «آنفلوانزا داره شایع می‌شه. باید مراقب خودم باشم مریض نشم. طرح براینین روی دوش منه. نباید سخنرانی می‌کردم. یه مشت بدیهیات رو طوطی‌وار تکرار کردم. سرم درد می‌کنه. چقدر اینجا گرمه.»

کاراتییف به سخنرانی کاتیا استال یارُوا توجهی نداشت؛ اما تشویق‌های گرم حضار، که صحبت‌های او را مرتب قطع می‌کرد، حواسش را متوجه سخنران کرد. او با کاتیا رابطه‌ی کاری داشت. دختری بود سرزنده و شاد، سفیدرو و بی‌نمک. حالت چهره‌اش چنان بود که گویی لذایذ زندگی برایش تمامی ندارد. کاتیا می‌گفت: «من حرف‌های رفیق کاراتییف رو نمی‌فهمم. نمی‌خوام بگم این رمان در ردیف آثار کلاسیک مثل آنا کارنینا قرار داره، اما در جذابیتش هم هیچ شکی ندارم. این نه‌فقط نظر من، که حرف خیلی‌هاست. نمی‌فهمم این رمان چه ربطی به نویسندگان بورژوا داره! ما انسانیم و انسان قلب داره، عاشق می‌شه، زجر می‌کشه. چه چیز بدی در این هست؟ رک‌وراست می‌گم که خود من بشخصه در زندگی چنین لحظاتی رو تجربه کرده‌ام. این اثر روح خواننده رو تحت تأثیر قرار می‌ده؛ بنابراین نمی‌شه گفت...»

کاراتییف فکر کرد: «عجیبه که دختر خنده‌رویی مثل کاتیا طعم تلخ عشق ناکام رو چشیده باشه! ‘انسان قلب داره’.» کاراتییف در افکار خودش غرق شد و دیگر توجهی به جلسه نداشت؛ نه ماریا ایلیی‌نیشنا را می‌دید، نه برگ‌های نوک‌تیز نخل خاکستری‌رنگ و نه قفسه‌ی کتاب را. نگاهی به لنا کرد و تمام درد و رنج ماه‌های آخر در وجودش زنده شد. لنا حتی یک بار هم به او نگاه نکرده بود و او چقدر به این نگاه احتیاج داشت و چقدر از آن می‌ترسید. مدتی بود رابطه‌ی آن‌ها سرد شده بود، در‌حالی‌که همین تابستان بود که دیمیتری سرگی‌ویچ به‌راحتی با او حرف می‌زد، شوخی می‌کرد یا در مورد بعضی مسائل به طور جدی بحث می‌کرد. آن موقع کاراتییف با خانواده‌ی ژوراولیوف مرتب در ارتباط بود، هرچند عمیقاً علاقه‌ای به رئیس کارخانه نداشت و او را انسانی زیادی خوش‌خیال تلقی می‌کرد. علت رفت‌وآمد کاراتییف به خانه‌ی ژوراولیوف لذتی بود که از مصاحبت با لنا می‌بُرد: «شخصیت جالبی داره. در مسکو من با همچین زنی برخورد نکرده بودم. درست هم همینه. اینجا لاف‌زنی و گزافه‌گویی و حرف‌های بیهوده کمتره، مردم بیشتر مطالعه می‌کنن، بیشتر فکر می‌کنن. اما موضوع فقط این نیست. لنا یه چیز دیگه‌ست. معلومه که شخصیت عمیقی داره. نمی‌دونم چطور می‌تونه با ژوراولیوف زندگی کنه. لنا خیلی از اون جلوتره، ولی ظاهراً در زندگی مشترک تفاهم دارن. دخترشون پنج سالشه.»

تا همین اواخر کاراتییف به‌راحتی می‌توانست از مصاحبت با لنا لذت ببرد. ساوچنکو، مهندس جوان، روزی به او گفته بود: «زن ژوراولیوف واقعاً زیباست.» دیمیتری سرگی‌ویچ سرش را تکان داده بود: «نه، اما چهره‌اش از اوناییه که زود در ذهن می‌مونه.» لنا موهایی طلایی داشت با چشمانی سبز تیره، گاهی خندان و پرحرارت، گاهی سرد و غمگین، اما اغلب احساسی که در چشمانش بود زیاد قابل درک نبود؛ گویی تا چند لحظه‌ی دیگر بخار می‌شود و به هوا می‌رود.[7]

کاراتییف فکر کرد: «اون موقع‌ها چه خوب بود!...» و از کلوب خارج شد. «عجب کولا کی! وقتی می‌اومدم که هوا خوب بود.» در خیابان خود را گیج‌ومنگ احساس می‌کرد، او نه به جلسه فکر می‌کرد و نه به سخنرانی خودش، تنها موضوعی که ذهنش را مشغول کرده بود فکر لنا بود؛ فکری که زندگی‌اش را در هم شکسته بود. آرزوهای پرتب‌وتاب هفته‌های اخیر و ضعف و ناتوانی‌ در برابر خود برایش سراسر تازگی داشت. البته رفقا او را آدمی خوش‌شانس می‌دانستند و می‌گفتند: «به هرچی می‌خواد می‌رسه» _ واقعاً هم در دو سال اخیر توجه همه را به خود جلب کرده بود. اما تمام گذشته‌ی او که در همین دو سال خلاصه نمی‌شد. تازه سی‌وپنج‌ساله شده بود. در تمام این سال‌ها، زندگی همیشه هم روی خوش نشان نداده بود. او قادر بود با سختی‌ها مبارزه کند. صورت کشیده و لاغری داشت با پیشانی بلند و برآمده و چشمانی خاکستری‌رنگ، گاهی اوقات سرد و بی‌روح و زمانی مهربان و نوازنده، با چینی عمیق در کنار لبش که نشان از اراده‌ی قوی او بود.

کلاس دهم اولین تجربه‌ی تلخ زندگی را چشید: پاییز 1936 ناپدری‌اش را دستگیر کردند. صبح آن روز میشا گریبوف[8]، صمیمی‌ترین دوستش، را کنار خانه دید. کاراتییف صدایش کرد. می‌خواست با او درددل کند تا کمی سبک شود؛ اما میشا با شنیدن حرف‌های او اخم کرد و، بی‌آنکه حرفی بزند، رفت طرف دیگر خیابان. چند وقت بعد کاراتییف را از کامسامل[9] اخراج کردند. مادرش با گریه گفت: «تو این وسط چه گناهی کرده‌ای؟» کاراتییف مادرش را دلداری داد: «این‌طوری قضاوت نکن. اخراج من به اون موضوع ربطی نداره.» در کارخانه‌ای مشغول به کار شد. رنجشی به دل راه نداد، از اجتماع کناره نگرفت، رفقای تازه پیدا کرد، از کارش راضی بود، شبانه درسش را می‌خواند و به مادرش می‌گفت چند سال دیگر به دانشگاه خواهد رفت.

چند سال بعد در گرمای ماه آگوست با لشکری که عقب مانده بودند در دشت راه می‌رفت. درونش به هم ریخته بود. «چرا ژنرال عصبانیتش رو سر اون خالی کرده بود؟ جلوی همه بهش گفته بود ترسو و منفعت‌طلب. تهدید کرده بود اون رو به دادگاه نظامی می‌فرسته.» اما روحیه‌اش را حفظ کرده بود. در کمال آرامش به رفیقش گفته بود: «خوبه که سرمون داد می‌زنه و سختگیری می‌کنه. این‌طوری حسابی پخته می‌شیم.» چیزی نگذشت که با اصابت ترکش گلوله به شانه‌اش زخم برداشت و شش ماه در بیمارستان بستری شد. دوباره به جبهه برگشت و تا پایان جنگ ماند. عاشق دختری بود به نام ناتاشا که تلگرافچی بود. گردان آن‌ها به برسلاویا[10] رسیده بود که متوجه شد ناتاشا هم به او علاقه‌مند است. به کاراتییف گفته بود: «قیافه‌ات اون‌قدر سرد و یخ‌کرده‌ست که آدم حتی جرئت نمی‌کنه بهت نزدیک بشه. تو قلب نداری، من این رو همون اول فهمیدم.» کاراتییف آرزو می‌کرد جنگ تمام شود و دوران خوشبختی از راه برسد. ناتاشا دهم ماه می[11]، ‌زمانی که دیگر هیچ‌کس به مرگ فکر نمی‌کرد، در شهر درسدن[12] بر اثر انفجار مین کشته شد. کاراتییف این مصیبت و درد را درونش ریخت. هیچ‌یک از رفقا حتی تصوری از درد و رنج او نداشت. سال‌ها بعد، یک روز مادرش از او پرسید: «من نمی‌دونم تو چرا زن نمی‌گیری؟ سی سالت هم بیشتره. بالاخره من می‌میرم و نوه‌هام رو نمی‌بینم.» و تازه آن‌وقت بود که اعتراف کرد: «من دختر مورد علاقه‌ام رو در جنگ از دست داده‌ام. خوشبختی کنار کس دیگه‌ای... چیزی نیست که حتی فکرش رو بتونم بکنم.»

وقتی دلتنگی به او فشار می‌آورد، تنها داروی دردش کار بود. دانشکده‌ی صنایع ماشین‌سازی را تمام کرد، پایان‌نامه‌اش مورد توجه قرار گرفت، حتی قرار بود برای ادامه‌ی تحصیل در دانشکده بماند؛ اما کس دیگری که سفارش شده بود، جای او را گرفت و کاراتییف در کارخانه‌ای در شهرک ساحلی رودخانه‌ی وُلگا استخدام شد: همین‌جایی که مردم او را آدمی خوش‌شانس می‌دانستند و معتقد بودند همه‌چیز در زندگی‌اش روبه‌راه است. ژوراولیوف، که به جوانان اعتماد چندانی نداشت، بلافاصله متوجه استعدادهای کاراتییف شد. دیمیتری سرگی‌ویچ به عضویت شورای شهر درآمد و خیلی از اوقات او گزارش کارها را اعلام می‌کرد. کارگران با کاراتییف راحت بودند و آنچه را در ذهن داشتند بی‌پرده با او در میان می‌گذاشتند. او را آدم شریفی می‌دانستند که پست و مقام خرابش نکرده است.

چه اتفاقی افتاده بود؟ چرا او نمی‌توانست مثل قبل بر خودش مسلط باشد؟ چرا در این کولا ک و سرما با حالتی پریشان به لنا فکر می‌کرد؟ نه، فکر نمی‌کرد، بلکه با تمام وجود احساس می‌کرد که این زن هیچ‌گاه از زندگی‌اش بیرون نخواهد رفت. «این چه وسوسه‌ی شیطانی‌ای بود؟ چقدر احمقانه و بچگانه!» اصلاً با زندگی او جور درنمی‌آید.

کولا ک همچنان ادامه داشت، برف چشم را کور می‌کرد. کاراتییف درنگ کوتاهی کرد. کسی آن دور و اطراف نبود. ابروانش را بالا داد و خندید. سخنرانی‌اش در کلوب را به یاد آورد: «واقعاً خنده‌داره. بلند شدم رفتم پشت تریبون و راحت ثابت کردم همچین چیزی اصلاً امکان‌پذیر نیست. زوبتسوف ساخته‌ی ذهن نویسنده‌ست که قهرمان رمانش رو مجبور می‌کنه عاشق دل‌خسته‌ی نامزد رفیقش بشه. بعد هم جلوی همه رسواش می‌کنه و برای اینکه سر و ته داستان رو به هم بیاره، اون رو می‌فرسته قطب شمال. معلومه که کاراتییف اعتراض می‌کنه و می‌گه ‘این نوع تأثیرگذاری ابتدایی و بی‌ارزشه، موردی عام و معمول نیست.’ آره، آره دیمیتری سرگی‌ویچ یادمون می‌مونه، آدم‌هایی مثل من و زوبتسوف وجود خارجی نداریم. ما ساخته‌ی ذهنیم، به ما نخ آویزون کرده‌اند و بازی‌مون می‌دن، ما اصلاً وجود نداریم. حالا لابد لنا از خودش می‌پرسه: ‘این کاراتییف چه‌جور آدمیه؟ ریاکار؟ دروغگو؟’ هرکی ندونه، خودش که لابد تا حالا حدس زده. زن‌ها از این مسائل خوب سر درمی‌آرن. من هنوز درست‌حسابی احساسم رو به ناتاشا نگفته بودم، بعدها خودش برام تعریف کرد: ‘همون موقع که در منطقه‌ی سُژ[13] بودیم، من همه‌چی رو فهمیدم. یادته داشتن بمبارونمون می‌کردن اما تو اصرار داشتی صورتت رو اصلاح کنی...’ من شاید مهندس خوبی باشم، اما در زمینه‌ی مسائل احساسی هیچی حالی‌ام نیست. معلومه که حالا لنا من رو مسخره می‌کنه. اصلاً چرا من دارم بهش فکر می‌کنم؟ لنا زن ژوراولیوفه. مسیر زندگی ما از هم جداست. با افکار احمقانه می‌شه مبارزه کرد، موضوع یه چیز دیگه‌ست. واقعاً چرا من گفتم ‘این امکان‌پذیر نیست؟’ نمی‌دونم، اما مطمئنم نمی‌خواستم دروغ بگم، احساس من نسبت به لنا به هیچ‌کس ربطی نداره، یه موضوع کاملاً شخصی در زندگی مهندس کاراتییفه. اما کتاب یه چیز عمومیه. چرا نویسنده باید به همچین مسائلی بپردازه؟ این مسائل به کسی کمکی نمی‌کنه. مثلاً از شکست زوبتسوف در کاشت جنگل، خواننده می‌تونه متوجه بعضی مسائل بشه؛ اما احساس نسبت به زنی غریبه مال رژیم گذشته‌ست، مال جامعه‌ی ما نیست. همه می‌گن عشق باعث نزدیکی و وابستگی می‌شه، مثل سیمان، اما این عشق نیست، یه چیز مخربه. پس معنی‌اش اینه که حرف‌های من درست بوده، البته بهتر بود اصلاً سخنرانی نمی‌کردم. اما موضوع چیز دیگه‌ایه. باید بتونم از پس خودم بربیام و فکر لنا رو از سرم بیرون کنم.»

کنار چراغ بزرگ و پرنوری برف روی دسته‌ای پرنده می‌ریخت که از ترس یا هیجان در هوا پرواز می‌کردند، می‌افتادند و دوباره به پرواز درمی‌آمدند. زیر چراغ زوجی عاشقانه با هم حرف می‌زدند. کاراتییف از خود پرسید: «این کاتیا نیست؟» دختر با دیدن کاراتییف از خجالت جیغی کشید و شتاب‌زده با مرد دور شدند. کاراتییف لبخند زد: «شاید هم خودش بود. شاید هم نبود. من و ناتاشا هم همین‌طوری توی پارکی نزدیک برلین قدم می‌زدیم. اونجا یه دریاچه بود، گلدون‌های گل. یه‌دفعه سرگرد سرمون داد زد... این چیزا توی جوونی چقدر خوبه، اما دیگه از من گذشته. احمقانه‌ست. باید فکر لنا رو از سرم بیرون کنم. برای همیشه.»

خیابان خلوت بود. همه به خانه‌هایشان برگشته بودند؛ چه آن‌هایی که زوبتسوف را محکوم می‌کردند، چه آن‌هایی که به تماشای تئاتر زنِ نامرئی[14] رفته بودند، چه آن‌هایی که در جلسه‌ی سخنرانی در زمینه‌ی توسعه‌ی دامداری شرکت کرده بودند و چه آن‌هایی که با دوستانشان به گردش رفته بودند. خانه‌های نو‌ساز، که در روز جلوه‌ای نداشتند، حالا در شب مثل صحنه‌ی تئاتر می‌درخشیدند. درخشش پنجره‌های طلایی با یکنواختی برف در تضاد بود. در خانه‌ها زندگی واقعی جریان داشت: مردم با هم جروبحث می‌کردند، دلتنگ می‌شدند، لذت می‌بردند. زندگی متنوع بود. اما این موضوعِ دوم بود، اصل کار بود.

کاراتییف می‌دانست که فقط کار می‌تواند او را از این وضع نجات دهد. در راه‌پله‌ی تاریک و ساکت خانه‌اش چوب‌کبریت را روی قوطی کشید و با خوشحالی فکر کرد: «الان می‌شینم روی طرح براینین کار می‌کنم.» وارد آپارتمان که شد نقشه‌ها را روی میز پهن کرد. «چقدر این شوفاژها رو گرم می‌کنن. نمی‌شه نفس کشید!» دریچه‌ی کوچک بالای پنجره را باز کرد. برف به داخل اتاق هجوم آورد. «شاید آنفلوانزا گرفته‌ام، حالم خوب نیست. شاید هم به خاطر فکرهای احمقانه‌ست. باید کار کرد.»

کاراتییف معمولاً می‌توانست پشت میزش بنشیند و بدون وقفه تا نیمه‌شب کار کند؛ اما حالا یا به پشتی صندلی تکیه می‌داد، یا چراغ مطالعه و زیرسیگاری روی میز را جابه‌جا می‌کرد، یا در اتاق قدم می‌زد. سایه‌ای بلند و گویی غریبه، با اضطراب، در طول دیوار کشیده می‌شد. «حق با براینینه. خیلی چیزها در عمل به نحوه‌ی جوشکاری بستگی داره. فردا با ژوراولیوف صحبت می‌کنم. لابد الان دارن چای می‌خورن، لنا بهش می‌گه: ‘سخنرانی کاراتییف شبیه حرف‌های مأمورهای دولت بود؛ حرف‌هایی کلیشه‌ای و عامه‌پسند از سر وظیفه.’ بهم می‌خنده و ژوراولیوف شروع می‌کنه به دفاع‌کردن از من: ‘درسته که از رمان سر درنمی‌آره، اما مهم اینه که کار خودش رو خوب بلده.’ درسته ایوان واسیلی‌ویچ، مهم همینه! وقتی لنا می‌خنده رنگ چشم‌هاش تیره‌تر می‌شه. بعضی وقت‌ها که می‌خنده چشم‌هاش غمگین می‌شه. نباید بهش فکر کنم. مزخرفه! باید با ژوراولیوف در مورد گیربکس صحبت کنم.»

ساعت پنج صبح کاراتییف، که از نتیجه‌ی کار چندساعته‌اش احساس

رضایت خاطر می‌کرد، با خودش گفت: «با یه مقدار اصلاح، می‌شه طرح براینین رو پیشنهاد کرد... خب، ارزش نداره دیگه بخوابم، باید به‌زودی برم کارخونه. از طرفی هم اگه نخوابم، باز افکار وسوسه‌انگیز می‌آد سراغم. چطوره موارد اصلاحی مربوط به طرح رو بنویسم و ضمیمه‌اش کنم؟ این‌طوری بهتر می‌شه ژوراولیوف رو متقاعد کرد. در ضمن یه ساعتی وقتم رو پر می‌کنه.»

کولا ک همچنان ادامه داشت، اما خیابان‌های تاریک آرام‌آرام جان می‌گرفتند؛ مردم برای رسیدن به محل کار در شتاب بودند. همان لامپ پرنور، همان پرندگان سفید، فقط از زوج عاشق خبری نبود.

- فیلمش عالی بود. تموم شب نتونستم بخوابم.

- تو به یگوروف بگو، می‌گذاره بری خونه. مسخره‌ست که خودت رو به مریضی بزنی.

- مغازه‌ها ناواگا[15] آورده‌اند. نمی‌دونی چه صفیه!

کاراتییف به‌طرف کارخانه می‌رفت. «این فکرِ احمقانه چرا دست از سرم برنمی‌داره؟ چرا این‌قدر ذهنم رو مشغول کرده؟ نمی‌دونم، شاید برای همیشه بمونه. یه جایی چیزی در این مورد خونده بودم، ظاهراً باید تحملش کرد.»

ناگهان لبخند زد. «مسخره‌ست، اما من احساس خوشبختی می‌کنم...»


[1]. Maria Ilinishna

[2]. Brainin

[3]. Dmitry Sergeivich Koroteev

[4]. Ivan Vasilivich Zhooravlov

[5]. Sokolovsky

[6]. Zoobtsov

[7]. اشاره به قصه‌ای فولکلور به نام دختر برفی که با فرارسیدن بهار بخار می‌شود. -م.

[8]. Misha Gribovt

[9]. Komsomol: شورای کمونیستی جوانان. -م.

[10]. Breslavia: یکی از بزرگ‌ترین و قدیمی‌ترین شهرهای لهستان. -م.

[11]. دهم می 1945، دو روز بعد از اعلام پایان جنگ جهانی دوم. -م. 

[12]. Dresden

[13]. Sozh: نام رودخانه‌ای در روسیه‌ی سفید. -م.

[14]. The Phantom Lady: اثر پدرو کالدرون (۱۶81-۱۶00): شاعر و نمایش‌نامه‌نویس اسپانیایی. -م.

[15]. Navaga: نوعی ماهی. -م.

اپلیکشن مورد نظرتو انتخاب کن

سبد خرید

سبد خرید شما خالی است.