صد برادر

صد برادر

نویسنده: 
دانلد آنتریم
مترجم: 
طهورا آیتی
اضافه به سبد خرید
سال انتشار: 1400 صحافی: شومیز تعداد صفحات: 180
قیمت: ۱۲۰,۰۰۰تومان ( ۱۰٪ ):  ۱۰۸,۰۰۰تومان
شابک: 9786229647783

صد برادر شروع مشهوری در رمان معاصر امریکا دارد. داستان با دو و نیم صفحه اسامی برادران راوی شروع می‌شود. نود و نه برادر که هر کدام با چند کلمه‌ درباره‌ی شغل یا ویژگی‌های رفتاری یا شکل و شمایل‌شان به خواننده معرفی می‌‌شوند، برادرانی بیست ساله تا نود ساله. راوی در همان خطوط ابتدایی رمان می‌گوید برادرها توی کتابخانه‌ی قدیمی و نیمه‌متروک خانه‌ی اجدادی جمع شده‌اند تا خاکستر پدر مرده‌شان را پیدا کنند. این را هم می‌گوید که فقط یکی از برادرها امشب بین‌شان نیست، آن هم به خاطر اینکه پی زنی به نام جین رفته و گم شده است. این اولین و آخرین باری است که راوی اسم یک زن را توی این داستان می‌برد، باقی هر چه هست فضایی است مردانه در دل شبی بلند که هیچ زنی راه به آن نمی‌برد، از یک بعدازظهر تا صبح فردا.

 داگ یا همان راوی داستان که تبارشناسی علاقه‌مند به علم ژنتیک معرفی می‌شود جایی در میانه‌های روایتش ادعا می‌کند که رگ و ریشه‌ی این خانواده به جنون پیوند خورده و این از نظر علمی هم بررسی شده است. این کنایه به تبار خاندان بزرگش که از همان ابتدا وحشی و عاصی و حقه‌باز توصیف شده‌اند تمهیدی است برای دست‌یازیدن نویسنده به حقیقت تاریخ نه‌چندان پرافتخار امریکا. هرچند برادرها برای یافتن خاکستر پدرشان جمع‌ شده‌اند اما به نظر می‌رسد آن‌ها هر کاری می‌کنند تا از پی گرفتن هدف‌شان طفره بروند، باده‌‌نوشی تا سرحد مرگ، هوس‌بازی‌های بیمارگون و بازی‌‌های خطرناک و رعب‌آور. راوی با تمسخر رفتارهای مردانه‌‌ی برادرها به تاریخ مذکری طعنه می‌زند که لحظه‌ای خالی از خشونت، بی‌عاری، هرزگی و مردسالاری نبوده است،تاریخی سرشار از مسابقات فوتبال، قلدری‌ها، شکار و جنسیت‌زدگی. داگ ورای تبارشناسی برادرانش به کسانی اشاره می‌کند که در صدد نابود کردن تمدنی انسانی هستند. 

دسته‌بندی داستان فلسفی معاصر

چرا باید این کتاب را بخوانیم

صد برادر یکی از مهمترین داستان‌ها پست‌مدرن نیمه‌ی دوم قرن بیست و یک است که چندین‌بار در لیست منتقدان به عنوان یکی از داستان‌هایی که باید خواند معرفی شده است.
در نگاهی سردستی به نظر می‌رسد که با پلات ساده‌ای طرفیم و هیچ اتفاق خاصی در طول داستان رخ نمی‌دهد اما با نگاهی دقیق‌تر متوجه می‌شویم که رویدادهای داستان به کثرت شخصیت‌هایی است که با آن‌‌ها مواجه می‌شویم.
اگر به داستان‌های بورخس خصوصا کتابخانه‌ی بابل علاقه‌‌مندید می‌توانید رد و اثر فضای بورخسی را در این رمان آنتریم هم پیگیری کنید.
صد برادر شروع فوق‌العاده‌ای دارد که احتمالا در تاریخ ادبیات بی‌نظیر باشد. توصیف طبقه و جایگاه اجتماعی نود و نه تا آدم در دو و نیم‌صفحه.
جاناتان فرنزن عاشق صد برادر است و تا به‌حال دو بار درباره‌ی این کتاب برای مجله‌ی نیویرکر نوشته است. یکی از یادداشت‌ها را در مقدمه‌ی ترجمه‌ی فارسی هم می‌توانید بخوانید.
داستان به سبب حذف عامدانه‌ی جنسیت زنانه و عناصری چون زمان و مکان به داستانی استعاری درباره‌ی تاریخ بشری تبدیل شده است.

ویدئوها

مقالات وبلاگ

عجیب‌ترین رمان‌ها

عجیب‌ترین رمان‌ها

جاناتان فرنزن / نیویورکر- شاید صد برادر عجیب‌ترین رمانی باشد که از یک نویسنده‌ی آمریکایی منتشر شده است. دانلد آنتریم، نویسنده‌ی این رمان، احتمالاً به هیچ نویسنده‌ی زنده‌ی دیگری شبیه نیست. با این حال، صد برادر به شکلی متناقض نمونه‌ی تمام‌عیار رمان است ــ همان‌طور که داگ، راوی رمان، منحصر‌به‌فردترین پسر در میان پسران پدرش است و‌ درعین‌حال پسری است که آرزوها و حسرت‌ها و اختلالات روانیِ نود و نُه برادرش را از همه عمیق‌تر بروز می‌دهد. صد برادر بهتر از همه‌ی ما سخن از زبان ما ...

بیشتر بخوانید
هیولای پدرسالاری

هیولای پدرسالاری

از صفحه‌ی اینستاگرامی «رقص با کتاب»: «هیچ‌کس به‌تنهایی علّت اصلی معضلات پیچیده‌ی درونی یک خانواده نیست؛ به‌تر است علّت اصلی را مجموعه‌ی زخم‌های روحی و روانی تصور کنیم که طی قرن‌ها نسل‌به‌نسل منتقل شده است». [ص۹۶] آنتریم یک بدنه و سازه‌ی انسجام‌یافته را ترسیم می‌کند (خانواده – جامعه) که دارای بازوهای متعددی است، دست‌هایی که به‌دلالت تعددشان از فراوانی و کثرت ابزارهایی می‌گویند که مختصات خاص و ویژه‌ای را تداعی می‌نمایند. آفرینش پدری مستبد و سلطه‌گر، و ...

بیشتر بخوانید
فکرش را بکنید صد برادر باشید!

فکرش را بکنید صد برادر باشید!

اسدالله امرائی/ روزنامه اعتماد: «هیچ قصد ندارم در بدبختی و فلاکت یک آدم دیگر چون و چرا کنم؛ ولی با این حال بگذارید همین الان – در آغاز شبی که کنار هم سپری می‌کنیم- بگویم که در این خانواده یا هر خانواده دیگری، روحیات یا خلق‌و‌خوی خاصی به حدی غالب و مزمن می‌شود که دیگر کسی اسم روحیه رویش نمی‌گذارد و جزو خصایص عادی شخصیتی و خصایل مشترک در نظر گرفته می‌شود -همان اختلال‌های شخصیتی که- چون اختلال است – معنای عضویت در جمع خانواده  به خود می‌گیرد. شخصیت جمعی این خانواده ...

بیشتر بخوانید

دیدگاه‌ها

هیج دیدگاهی برای این کتاب ثبت نشده!

دیدگاه خود را وارد کنید.

دانلود پی‌دی‌اف

بخشی از کتاب

برادرهایم راب، باب، تام، پال، رالف، فیل، نوآ، ویلیام، نیک، دنیس، کریستوفر، فرانک، سایمن، سال، جیم، هنری، شیموس، ریچارد، جِرِمی، والتر، جاناتان، جیمز، آرتور، رِکس، برترام، وان، دنیِل، راسِل و آنگوس؛ و سه‌قلوها هربرت، پاتریک و جفری؛ دوقلوهای همسان مایکل و آبراهام، لارنس و پیتر، وینستن و چارلز، اسکات و ساموئل؛ و اریک، دونووان، راجر، لِستِر، لَری، کلینتن، درِیک، گرِگوری، لئون، کوین و جک - که همه در روز بیست‌و‌سوم ماه مه به دنیا آمده‌اند، البته در ساعات مختلف و در سال‌های مختلف - و سرجیویِ عشقِ نویسندگی با آن زبان نیش‌دار و گزنده‌اش که مرتب در صفحات اول ماهنامه‌های محافظه‌کارتر از معمول اظهارفضل می‌کند، تازه صفحات نمایش کریستال مایع (ال‌سی‌دی) را هم نگوییم که شب‌ها روی دیوارِ دفاترِ کارِ نورانیِ مشترکینِ بی‌شمار و خواب‌آلودِ بی.بی.اس.[1] روشن است (این‌ها برادرمان را با مهر و دوستی در ایمیل‌ها سرج صدا می‌کنند)؛ و آلبرت، که کور است؛ و زیگفرید، که با فولاد گداخته مجسمه می‌سازد؛ و آنتون، که دچار افسردگی بالینی است؛ ایروْ، که شیزوفرنی دارد؛ کلِیتن، معتادِ در حال ترک؛ و مکسوِل، متخصص گیاهان استوایی که از وقتی از جنگل‌های بارانی برگشته انگار یک مرگیش شده؛ و جیسن، جاشوآ و جِرِمایا، که همه با آن حالِ «پسر سردرگم»‌شان با حزن و اندوه غریبی دست و پنجه نرم می‌کنند؛ و ایلای، که شب‌ها تنهایی توی برج بیدار می‌ماند و دفترهای طراحی‌اش را با طرح‌هایی - طرح‌های تمرینی متعدد هنرمند برای اثری بزرگ‌تر؟ - از چهره‌ی برادرهایش سیاه می‌کند، از جمله چاک، که دادستان است؛ پورتر، که وقایع‌نگار است؛ اَندرو، که فعال مدنی است؛ پیِرس، طراح ساختمان‌هایی که از بیخ و بن قابل ساختن نیست؛ بَری، پزشک خوب؛ فیلدینگ، مستندساز؛ اسپنسرِ مأمور مخفی‌ که همه می‌دانند روابطی با وزارت امور خارجه دارد؛ فاستر، روان‌درمانگرِ «هزاره‌ی جدید»؛ آرونِ ساعت‌ساز؛ ریموند، که خلبان هواپیمای خودش است؛ و جرج، برنامه‌ریز شهری، که اگر روزنامه‌خوان باشید مستحضرید که همین چند وقت پیش با آن برنامه‌ی خلاقانه‌اش برای احیای مناطق درب و داغان جنوب شهر (با عنوان «یک شهرفرنگ زنده و تعاملی که نمایان‌گر آداب و رسوم فرهنگی و اقتصادی معاصر باشد») اسم و رسمی به هم زد و بعد هم با ناپدید‌شدن همراه دختری به نام جِین و چمدانی پر از صددلاری‌های غیرقابل‌ردیابی از بودجه‌ای که شهرداری برای کارش اختصاص داده بود، همه را، همه‌ی همه را، در شوک و حیرت فروبرد؛ و پدران جوان: سِت، راد، ویدال، بِنِت، داچ، برایس، آلن، کلِی، وینسنت، گوستاووس و جُو؛ و هایرام، که از همه بزرگ‌تر است؛ زاکاریِ نره‌غول؛ جِیکِبِ بحرالعلوم؛ ویرجیل که بی‌اختیار زیر لب حرف می‌زند؛ میلتن، واسطه‌ی احضار ارواحی از فراسوی زمان؛ و خانم‌بازهای افتضاح: استیون، دِنزِل، فارِست، تاپِر، تِمپِل، لوییس، مانگو، اسپونِر و فیش؛ و البته برادر عزیز‌دردانه و «نمونه»مان بِنِدیکت، دارنده‌ی نشان افتخار از آکادمی علوم به پاس بیشتر از بیست سال کار در زمینه‌ی انتقال شیمیایی «زبان جنسی» در یازده گونه از حشرات اجتماعی - ما همگی (غیر از جرج که شایعه پشت سرش زیاد بوده، شایعه پشت شایعه که از این محله فرار کرده، نه همین طرف‌هاست بیخ گوشمان، یک یا چند نام مستعار دارد، تغییر چهره داده و چه و چه) - من با همه‌ی نودوهشت برادرم، بدون احتساب جرج، اخیراً در کتابخانه‌ی قرمزِ خانه جمع شده‌ایم و به این نتیجه رسیده‌ایم که بالاخره وقتش رسیده غم و غصه را بگذاریم کنار، گذشته را فراموش کنیم، شام سبکی دور هم بخوریم و، اگر توانش را داشتیم، کوزه‌ی خاکستر گمشده‌ی آن قرمدنگِ خدابیامرز را پیدا کنیم.

روز گَند سُربی‌رنگی بود. دیوارهای کتابخانه‌ی قرمز مسخر سایه‌ها و نوری بود که از توده‌ی چراغ‌های مطالعه‌ی کم‌وات که مثل هاله‌ای دور میزها را گرفته بودند ساطع می‌شد، نوری که روی پای ما را نیز روشن می‌کرد که افتاده بودیم روی مبل‌ها و صندلی‌ها که بر فرازشان نقاشی‌های شکار و سر حیوانات شکاری آویزان بود؛ روی دیوار، مفلوک، آفریقایی، خیره از دلِ مستطیلِ دیوارها که با قفسه‌های چوبی قاب‌بندی شده بود و در ازدحام مبلمان هماهنگ ویکتوریایی و آثار شعرای مهجور قرار داشت.

ویرجیل که خودش را روی مبل دونفره پهلوی من جا کرده بود زیر لب گفت: «از این اتاق متنفرم. بوی گند مرگ می‌ده.» ویرجیل اغلب احساس می‌کرد، یا انگار احساس می‌کرد احساس کرده، که از کودکی مورد ارعاب و سرکوب واقع شده است. محال بود بتوانی چیزی بگویی یا کاری بکنی که زندگی در نظرش اندکی خوشایندتر شود. بااین‌حال تلاشمان را می‌کردیم. بهش گفتم: «سخت نگیر.» برادرها که دنبال جای نشستن می‌گشتند لخ‌لخ‌کنان به صف از کنارمان گذشتند. کتابخانه داشت پر می‌شد از انرژی مردانه و صداهای آرامی که می‌گفتند: «هی، جمع‌تر بشین که منم جا بشم.» طولی نکشید که فقط جا برای ایستادن باقی ماند. هوای مانده از بوی عرق و لوسیون اصلاح و بازدم‌های مرطوبمان سنگین می‌شد. خدا به داد برسد. هیچی نشده ویرجیل روی مبل تشکچه‌دار مشترکمان قوز کرده بود و با تن خیس درحالی‌که تنگناهراسی‌اش عود کرده بود سرش را بین زانوانش نگه داشته بود و با چشمان اشک‌آلود فرش را می‌جورید. پیشنهاد کردم: «یه مجله بردار بخون.» بعد از گوشه‌ی اتاق از آن دوردورها - بنگ، صدای مهیب خرد‌شدن ‌شیشه آمد، یکی از چراغ‌ها هم افتاد زمین. این اتفاق همیشه وقتی در کتابخانه‌ی قرمز دور هم جمع می‌شویم می‌افتد: پای یکی می‌رود روی سیم یا از پشت می‌افتد روی میز سه‌پایه‌ای که یک گلدان باریک چینی رویش جلوه‌گری می‌کند، یا سنگینیِ تن و بدنش را یکهو می‌اندازد روی صندلی و در نتیجه یک شیء تزیینی[2] یا یک قطعه از اسباب و اثاثیه‌ی موروثی با سروصدا درب و داغان می‌شود؛ میخکوب می‌شوی، کاریش نمی‌شود کرد و خنده‌دار هم هست. ظاهراً اتفاق ناگوار امروز کار مکس بود که آشکارا از چراغ چپه‌شده و اعلان پرسروصدای شکسته‌شدن ‌چینی ترسیده بود و یک لحظه ایستاده بود تا به سیم چراغ نگاه کند که دور مچ پایش پیچ خورده بود؛ سیم سیاه برق مثل ماری روی زمین از میان خرده‌ریز چینی سفیدرنگ درخشان و پخش‌و‌پلا کنار کفش‌هایش رد شده بود (کلاهک کوچک مخروطی چراغ بیرون پریده و به پرواز درآمده بود و نزدیک بود یک چراغ دیگر را هم از روی یک میز دیگر نقش زمین کند)، بعد سر بلند کرد و آهسته به این‌سو و آن‌سوی اتاقِ در‌سکوت‌فرو‌رفته خیره شد و خطاب به معلوم نیست کی پرسید: «تقصیر من بود؟»

بیچاره مکسول. از یک ماه پیش که از سفر اکتشافی برای گردآوری نمونه‌های گیاهان دارویی برگشته بود، آشکارا متشنج و دست‌و‌پا‌چلفتی و حواس‌پرت شده بود؛ شبیه کسی که یا به تب مبتلا شده یا دچار بحران است. ظاهراً در کاستاریکا اتفاق عجیبی افتاده بود و حالا مکس هی با اشیای خانه برخورد می‌کرد و می‌شکستشان، با نرخِ هر سه روز یک چراغ برقی، یک ظرفِ سروِ غذای دکوری و یک گلدان یا یک مجسمه.

ویرجیل طوری که به‌زحمت می‌شنیدم زیر لب گفت: «فکر می‌کنی چه‌ش شده؟»

با هم مکسول را تماشا کردیم که لرزان وسط خرده‌شیشه‌ها روی زانو افتاد. زیگفرید و استیون، که جفتشان هنگام وقوع حادثه نزدیک مکس بودند، آمدند و کنار برادرشان دولا شدند تا کمکش کنند خرده‌ریزها را جمع کند و بعد همگی با مشقت - با شش دستِ میانسالِ دراز‌کرده که فرش را خراش می‌دادند و پنجه می‌کشیدند تا ریزه‌های چینی و براده‌های غیر‌قابل‌تشخیص و نیمه‌شفاف لامپ را پیدا کنند - تل مرتب و منظمی درست کردند. مات و مبهوت مانده بودم که استیون چقدر چاق شده. فقط نگاهش که می‌کردم یاد ترکیب نوشیدنی و سودا می‌افتادم. دستان نرم و لطیفش را پیاله کرد و مقداری خرده‌ریز برداشت و خرامان رفت به‌طرف شومینه که علی‌رغم آنکه اتاق به قدر کافی گرم بود - و با نفوذ مداوم تعداد هرچه بیشتری از بدن‌های ما خفقان‌آور هم می‌شد - هایرام پیره آنجا یله داده بود به واکرش و طبق عادت مألوفِ پدرسالارانه‌اش گستاخانه بر کارِ به‌پاکردنِ یکی از آن آتش‌های حیرت‌انگیز و زبانه‌کش همیشگی‌اش نظارت می‌کرد.

هایرام رو به دونووان که روزنامه‌های شنبه را مچاله می‌کرد و پرتشان می‌کرد توی آتشدان شومینه جیغ کشید: «تنگِ هم بندازشون!»

هایرام نودوسه سالش است و عالم و آدم به‌خاطر بدرفتاری و کوچک‌کردن ‌بقیه ازش بیزارند.

به دونووان دستور داد: «به دودکش یه نگاهی بنداز!» آن‌قدر بلند که کل خانواده صدایش را بشنوند. بعد استیون تَروفِرز آمد جلو، با سرِ پایین و بازوانی که کاملاً جلویش کش آمده بود، و دستانِ پیاله‌اش را که انگار چیز ناجوری درشان بود وقتی رسید جلوی آجرهای قرمز شومینه ول کرد آن تو - گرد و غبار و ریزه‌پیزه پخش‌و‌پلا شد و مثل ابری روی آتشدان را پوشاند و هوای دوروبر را آکنده از مه‌دودی دانه‌دانه کرد.

هایرام فی‌الفور دسته‌های واکرش را قاپید و تلق‌تلق‌کنان عقب‌عقب رفت تا از دوده فرار کند.

همین‌که محموله‌ی دوم شیشه و گردوخاک این بار همراه چند تکه چینی بزرگ با لبه‌های تیز در دستان مکسول با زحمت به آن گوشه‌ی اتاق نزدیک شد، هایرام فریاد زد: «وای کفش‌هام، کفش‌هام رو ببین چی شد.» ما وحشت‌زده مکس را تماشا می‌کردیم که از وسط اسباب و اثاثیه و پاهای دراز‌شده‌ی مردان نیمه‌لمیده ویراژ می‌داد. همه‌چیز سر راهش مانع ایجاد می‌کرد و مکس انگار با هر قدمِ متزلزل و مضطربی که برمی‌داشت کم مانده بود نقش زمین شود. از روی یک مبلِ پاف که ناگهان سر راهش سبز شد جست زد. گوشه‌ی قالی‌ها به پایش گیر می‌کرد. قالی‌ها قدیمی و قیمتی بود و تا سرحد اضمحلال پاره‌پوره شده بود - اما اهمیتی نداشت، نگرانی اصلی متوجه مکس بود که نکند با آن قطعاتِ مضرسِ چینی که این‌طرف و آن‌طرف می‌چرخاند فاجعه‌ای به بار بیاورد. هایرام، همین‌که مکس از روی قالی ایرانی پرید و به کف چوبی اصابت کرد و کنترلش را کاملاً از دست داد و پرواز‌کنان روی تخته‌های کف اتاق به‌طرف هایرام دوید/لغزید/سکندری خورد - به‌طرف هایرام که با مشت‌های لک‌افتاده از پیری واکرش را چسبیده بود - نعره زد: «وای! وای!» دست‌های مکس پرت شد توی هوا و یک لحظه انگار می‌خواست بخورد به بزرگ‌ترین برادرمان و سرش را قطع کند. اما هایرام دولا شد و چهارچوب واکر را که تا کمرش می‌رسید و کل بدنش را در بر می‌گرفت مثل سنگری فلزی جلوی خودش گرفت. سرش را بین آرنج‌های خمیده‌اش فروبرد، واکر را انداخت جلوی خودش و آماده‌ی تصادم شد - ناسلامتی یک زمانی ورزشکار بوده! - و بعد حرکتی تماشایی به نمایش گذاشت، اجازه داد واکر ضربه‌ی اولیه را دفع کند، مثل آب خوردن، و بعد با یک مانورِ ضربه‌انحرافی‌ و دفاع یک‌وری (که اگر بلافاصله بازپخش می‌شد جالب می‌بود) عمده‌نیروی بالاتنه‌ی نزدیک‌شونده‌ی مکس را دفع کرد.

مکس چرخید و دور شد. هایرام مشتش را تکان داد - انگار از عصبانیت، در واقع از درد. مچ دستش ضرب دیده بود که در سن‌وسال بالای او خیلی راحت اتفاق می‌افتاد. حالا این دست شکننده را سفت چسبیده و دولا شده بود - ناخودآگاه، در حال محافظت از خودش، با حالت کسی که با چکش زده باشد روی انگشت شستش. دستش را تکان‌تکان داد و صورتش در هم رفت. صدالبته بَری، که خدا می‌داند کجا نشسته بود، آمد نگاهی بیندازد. بَری پزشکی دلسوز و برادری وظیفه‌شناس است. به همه‌ی ما مشاوره‌ی پزشکی رایگان می‌دهد و همچنین تلفنی تتراسایکلین یا داروی ضدافسردگی تجویز (مجدد) می‌کند. اگر به ویزیت متخصص نیاز باشد، بیمار را ارجاع می‌دهد.

بَری مچ دست هایرام را خم کرد و دست و ساعد استخوانی‌اش را به‌نرمی ماساژ داد. مفصل را چرخاند: «الان چطوره؟ الان؟ اینجا چی؟ خوبه؟ نه؟ درد می‌کنه؟ ببخشید.» و از این قبیل حرف‌ها، پیرمرد هم سگرمه در هم کشیده بود.

در همین اثنا مکس به مارپیچ‌رفتن ادامه می‌داد. تکه‌های چینی هنوز در دستش بود. چه‌کار داشت می‌کرد؟ دشمنی نامرئی را عقب می‌راند؟ هیچ‌کس جرئت نمی‌کرد بهش نزدیک شود. به‌هرحال پیدا بود که آسیبی جدی وارد خواهد کرد.

ویرجیل همین‌که آن گیاه‌شناس، درحالی‌که دور خودش می‌چرخید، دوباره برگشت طرف قالی ایرانی و خورد به جماعت دوقلوها زیر لب گفت: «چی زده؟ بدم نمی‌آد منم یه بست بزنم.» دست خودم نبود، آن لحظه شور و هیجان خفیفی بهم دست داد. دوقلوها در گردهمایی‌ها بدون استثنا همیشه گَله‌ای می‌گردند و با بقیه قاتی نمی‌شوند، ترجیح می‌دهند باشگاه مسخره‌ی خودشان را داشته باشند؛ نفرت‌انگیز است. مکس ناگهان مثل وایکینگی وحشی به میانشان یورش آورد و سه جفت از چهار جفت دوقلوی همسان را پراکنده کرد. انگار رقص‌آرایی شده بود، مکس مسلح و خطرناک وسط لارنس و پیتر در سمت چپ و اسکات و ساموئل در سمت راستش سماع می‌کرد؛ این دو جفت ماهرانه در دَم جاخالی دادند - مکس که با چرخشی روی نوک پنجه مستقیم رفت سروقت وینستن و چارلز، هول و هراس متمدنانه‌ای به جانشان افتاد و آن دو که داشتند عقب‌عقب می‌افتادند روی صندلی‌ها و دستانشان را سپر صورت‌های به‌تبع وحشت‌زده‌شان کرده بودند فریاد زدند: «دست از سرمون بردار! دست از سرمون بردار!»

همان وقت بود که متوجه شدم مکس یکی از کراوات‌های ایتالیایی محبوب من را زده. امان از این خانواده. همیشه یکی دارد کمد آدم را انگولک می‌کند.

از ته اتاق داد زدم: «کراواتم!» کراوات مثل تازیانه توی هوا پرپر می‌زد، انگار باد به اهتزاز درش آورده بود.

ولی نسیمی در کار نبود، جز وحشت و بلوا هیچی نبود، مردانی در سنین مختلف سراسیمه برمی‌خاستند و عقب‌نشینی می‌کردند تا جلوی قفسه‌های کتاب و قاب تورفته‌ی پنجره‌ها در بین قفسه‌ها صفوف نامنظم تشکیل دهند -

یک حلقه از برادرها با همان حالت ترحم و ترس‌خوردگی و بُهتِ کَلِ یالدار و گوزن شمالیِ تاکسیدرمی‌شده و ماتم‌زده‌ی بالای سرشان به مکس زل زده بودند.

در این مقطع کتابخانه دیگر پر شده بود. فقط چند آواره‌ی باقی‌مانده در راهروهای دراز و پلکان‌هایی می‌پلکیدند که به جناحین پرت ساختمان منتهی می‌شد.

یکی‌یکی از راه می‌رسیدیم. همه بودیم غیر از جرج. آخرهای صف میلتن ایستاده بود. دیدمش که از درگاه اصلی کتابخانه می‌آمد.

شاید هم نمی‌آمد. کلینتن، راد، بِنِت، کریستوفر، لئون و چندین و چند برادر دیگر ورودی را بند آورده بودند تا صحنه‌ی تماشاییِ وسطِ اتاق را ببینند: برادرمان که بی‌هدف شلنگ‌تخته می‌انداخت و خطرناک آنکه هیچ مقصدی نداشت و گلدان در دستان لرزانش بود.

ویرجیل زیر لب بهم گفت: «فکر کنم نشنید چی بهش گفتی. نگاش کن. چه وضع ناجوریه. یکی بره کمکش کنه.»

شاید یکی از برادرهای فرز و جوان باید یورش می‌برد و تن و بدنش را در معرض خطر قرار می‌داد و مثل گلادیاتورها با مکس گلاویز می‌شد. فشار از بالا، زیر‌یک‌خم، محکم می‌انداختش روی قالی. شپلق.

آهسته به ویرجیل گفتم: «این زاکاری هم هر موقع بهش احتیاج داری پیداش نیست.»

«به‌درک.»

«آره بابا. به‌درک.»

«آره. کاملاً.»

منظور ویرجیل دقیقاً چه بود؟ و چرا با او موافقت می‌کردم؟ و تازه، آن صدای وزوز و همهمه‌ی آهسته‌ای که از سمت شومینه می‌آمد چه بود دیگر؟

حقیقت این است که من زاک را خیلی دوست دارم. البته وقتی بچه بودیم مواقعی بود که او از قد و قامت و قوای بدنی‌اش استفاده می‌کرد تا از برادرهای کوچک‌تر سوءاستفاده کند. آن قضیه‌ی حال‌به‌هم‌زن معروف یادم افتاد که زاکاری - که تازه قبل از تولدِ هفده‌سالگی‌اش شش فوت و هفت اینچ قد و دویست‌وشصت پوند وزنِ واقعاً بدون چربی داشت و حتی بعد از آن هم در طول و عرض به رشد ادامه داد - یکهو دید چه حالی می‌دهد اگر با زانو روی قفسه‌ی سینه‌ی ویرجیل بنشیند و برس مو را محکم به شکم برهنه‌ی ویرجیل بکشد و با آن صدای به‌وجد‌آمده‌ی غنی‌شده با هورمون عربده بزند: «شیکم‌قرمز! شیکم‌قرمز!»

حالا که خوب فکر می‌کنم می‌بینم اتفاقات مشابه دیگری هم بود.

ویرجیل غرید: «حلال‌زاده پیداش شد.»

بعله، شکنجه‌گر سیه‌موی از راه رسید. از بین جمعیت به‌سختی راه باز می‌کرد تا به آن‌سوی اتاق برود. سرهای مردان قد‌کوتاه‌تر دوروبرش ورجه‌ورجه می‌کردند. این سرها هم از سر راه کنار رفتند. برادرهای زاکاری راه را برایش باز می‌کردند. خداوندا، عجب دست‌هایی داشت.

آیا ممکن بود زاک متوجه من و ویرجیل بشود که روی مبل دونفره لم داده‌ایم؟ یا اینکه - اگر بخت یارمان بود - ما را نمی‌دید و می‌رفت سراغ مکس که از صمیم قلب ازش متنفر بود؟

از این خبرها نبود؛ هیچ‌کدام محقق نشد. پسربچه همیشه پسربچه است، حتی وقتی مردی بشود با بیماری قلبی. این جماعت، از جمله زاکاری، مشتاق و مصمم به تماشای نمایش وسط صحنه ایستاده بودند. صدای متلک‌ها را می‌شد شنید. یکی داد زد: «مکسول، رد دادی بابا!» - غیب گفت؟ - مکس خورد به صندلی و نزدیک بود بیفتد.

ویرجیل حکم صادر کرد: «ما قوم‌و‌خویش خوک‌هاییم.»

هم بله، هم نه. خوک دیگر زیاده‌روی است. معلوم بود دوباره دارد از آن حالت‌ها به ویرجیل دست می‌دهد. هیچ قصد ندارم در بدبختی و فلا کت یک آدم دیگر چون و چرا بیاورم؛ ولی بااین‌حال بگذارید همین الان - در آغاز شبی که کنار هم سپری می‌کنیم - بگویم که در این خانواده یا هر خانواده‌ی دیگری روحیات یا خلق‌و‌خویی خاص به حدی غالب و مزمن می‌شود که دیگر کسی اسم روحیه رویش نمی‌گذارد و آن را جزء خصایص عادی شخصیتی و خصایل مشترک می‌دانند - همان ویژگی‌های شخصیتی غیرمعمول که - چون غیرمعمول است - کم‌کم به نشانه‌ی عضویت در جمع خانواده تعبیر می‌شود. شخصیت جمعی این خانواده را می‌شود با دلیل و منطق این‌گونه توصیف کرد: عصبی، رمانتیک، خمود، اهل نیش و کنایه، ترسو، کلافه، ملنگ، دعوایی، بی‌عفت، سنگدل، بخور‌تا‌خورده‌نشی، در مرز خودشیفتگی، مضطربانه کوته‌نظر و کم‌وبیش تن‌داده به نومیدی اگرچه گهگاه پس از دمی به خمره‌زدن، اهلِ بزم و سرور. این قضیه می‌تواند مشکل‌ساز باشد. اینکه ما همگی به افسردگی مبتلاییم از رنج یک دردمند تک‌افتاده و گمشده در میان جمعِ پایکوبانِ پرهیاهو نمی‌کاهد. وقتی با ویرجیل سروکله می‌زنم همیشه بدترین احتمالات را در نظر می‌گیرم. بهش گفتم: «مجبورم نکن به بَری بگم بهت آمپول بزنه.» و او سرش را میان دستانش برد و ناله سر داد. طبق معمول روشم غلط بود.

«ببخشید، ویرجیل، منظور بدی نداشتم.»

«چرا داشتی. وانمود می‌کنی طرف منی، ولی تو هم لنگه‌ی بقیه‌ای.»

«قرار نیست کسی بهت آمپول بزنه.»

«چطوری می‌تونی همچین چیزی بهم بگی؟ می‌دونی که چه حسی بهم دست می‌ده.»

«گفتم که، ببخشید. باز هم می‌گم. ببخشید. حرف مسخره و بی‌ملاحظه‌ای بود. نباید می‌گفتم. بیا.» - دستم را با ملایمت انداختم دور دوشش و حمایت‌گر و برادرانه فشارش دادم - «عیبی نداره، عیبی نداره. آروم باش. رو‌به‌راه می‌شی.»

«دیگه دلم نمی‌خواد اون‌طوری بشم، داگ. نمی‌خوام مثل اون‌وقت‌ها بشم.»

«نمی‌شی.»

«قول می‌دی؟»

«آره.»

سرش را میان دست‌ها گرفت و در خودش جمع شد. تنش می‌لرزید و صدایی درمی‌آورد انگار دارد گریه می‌کند. گفت: «دلم می‌خواد بمیرم.»

«همه‌مون به‌زودی می‌میریم، ویرجیل. آرزوی مرگ‌کردن ‌مسخره‌ست.»

در اینجا، مکس که انگار منتظر چنین لحظه‌ای بود نقش زمین شد. زیبا بود و شبیه رقص باله: بدن مکس رو به پایین با صورتِ رو به جلو قوس برداشته بود و در حالی داشت سقوط می‌کرد که بازوانش را بالای سرش گرفته بود و دستانش را دراز کرده بود و هنوز تکه‌های چراغ موروثی‌ای را نگه داشته بود که در آغاز گردهمایی‌مان در این اتاق قرمز بزرگ خرد و خاکشیر کرده بود - تکه‌ها را آن بالا نگه داشته بود، غرق در نور و روشناییِ چراغ‌های مطالعه که مثل مجمع‌الکواکبی روی میزهای گوشه و کنار پخش‌وپَلا بودند: کهکشان راه شیریِ کوچولوی خانگی ما مرکب از لامپ‌های ۴۰واتی بود که مبلمان فرسوده‌ی چرمی کتابخانه و سرهای خشک‌شده‌ی حیوانات و بی‌شمارْ کتاب‌های نخوانده‌ی غبار‌گرفته را روشن می‌کرد؛ و صورت‌های ما را، همه‌ی صورت‌هایی را که در آن نور به رنگ کهربا درآمده بودند و بدن دراز مکسول را تماشا می‌کردند که داشت با شکمِ آویزان شیرجه می‌زد روی قالیِ بید‌زده که تا خورده و قلمبه شده بود تا دور پاهای ملنگِ گیاه‌شناس بپیچد و به دامش بیندازد.

مرد در حال سقوط بین مسیر فریاد زد: «خدا بین ماست!»

بعد تلپ.

یکی در آن نزدیکی‌ها که مکس خورده بود بهش ناخودآگاه بانگ برداشت: «آخ!» صدای گرمبِ زمین‌خوردنِ مکس همراه با تکه‌های چینی تلق‌تلوقی روی زمین به پا کرد. تکه‌های چینی خردتر شد و سُر خورد زیر صندلی‌ها.

صدایی گفت: «خدای بزرگ.»

دیگری صدا زد: «دکتر!»

و از دوردست‌ها از پشت سر دارودسته‌ای که جلوی در را گرفته بودند، صدای بلند میلتنِ عزیز و نازنین، واسطه‌ی احضار روح، آمد که داشت از همه می‌پرسید: «چی شد؟»

گلوگاه ورودی باز شد. پنج شش نفر ریختند توی اتاق. بقیه هم که کنجکاو شده بودند از پِی‌شان آمدند. تعداد کسانی که می‌آمدند تو تا بنشینند یا بایستند و با دهان باز به مکس زل بزنند فزونی می‌گرفت.

زیگفرید به میلتن گفت: «حسابی قاتی کرد.» باقیِ بقایای چراغِ پُکیده در دستان پینه‌بسته‌ی زیگفرید بود. مجسمه‌ساز حالا گوش‌به‌زنگ به شیشه‌ی توی دستش خیره شده بود - انگار شیشه به طریقی ممکن بود خطری متوجه او کند، انگار نیرویی داشت که می‌توانست بهش آسیب بزند. برای میلتن توضیح داد: «مکس پاش گرفت به سیم چراغ و این چراغه رو شکست، چیزی نشده بود که، نه؟ من و استیون هم داشتیم کمک می‌کردیم خرده‌شیشه‌ها رو جمع کنیم. یهو مکس شروع کرد دنبال ملت دویدن.»

هایرام از کنار شومینه نالید: «می‌خواست من رو به قتل برسونه!» هایرام یکی از دستانش را بلند کرد. دست متورمش را نشان داد. درد در چهره‌اش هویدا بود.

دوقلوها، وینستن و چارلز، از مخفیگاهشان پشت مبل چرمی یک‌صدا گفتند: «ما رو هم همین‌طور!»

حالا دیگر بَری به بالین مکس رسیده بود و به سیاق دکترها زانو زده بود و داشت مرد کله‌پا‌شده را تیمار می‌کرد.

مکس روی شکمش دراز کشیده بود و اصلاً تکان نمی‌خورد. بَری دست برد معاینه‌اش کند: دستش را بالای یقه‌ی مکس فشرد تا نبضش را حس کند. سکوت همه‌جا را فرا گرفته بود. صدای جا‌به‌جایی پاها آمد. یکی سرفه کرد. تشکچه‌ی صندلی زیر یک نفر که وول خورده بود آه کشید. سکوت. و در سکوت، آن صدای ‌آهسته و آشنای وزوز که انگار چند لحظه پیش‌تر از اطراف شومینه آمده بود. چه می‌توانست باشد. آها، بعله. فیلدینگ بود با آن دوربین هشت‌میلی‌متری خانگی‌اش. داشت زوم می‌کرد، فوکوس را تنظیم می‌کرد، نورسنجی می‌کرد، همه‌چیز را ضبط می‌کرد.

بَری بی‌آنکه سر بلند کند و به کس خاصی نگاه کند گفت: «یکی کمکم کنه.»

هیچ‌کس جم نخورد. درحالی‌که موتور دوربین به‌آرامی و فلزوار خِرخِر می‌کرد چشم‌ها در هم چفت شد. دوربین چرخید روی زمین و کمر بی‌حرکت مکس؛ لنز آبی‌رنگش روی جفت‌جفت کفش‌ها زوم کرد که در پس شلوارهای لبه‌دار و بی‌لبه‌ی مردانِ ایستاده در آن حوالی پناه گرفته بودند. نگاه خیره‌ی دوربین فیلدینگ از روی شلوارها گذشت، از روی پیلی‌ها و درزهایی رد شد که روی زیپ‌ها یا دکمه‌ها را پوشانده بود و رسید به جیب‌هایی پر از دست که چپانده شده بودند تویشان و با حواس‌پرتی با کاغذ آدامس و اسکناس مچاله‌شده و کلید و خرده‌پنبه و پول خرد و رسیدهای خرید ورمی‌رفتند.

و همچنین، با زهارهایمان. بدون احتساب جرج، نودونُه جفت خصیتین تنکه‌پوش.

یکی از برادرها به فیلدینگ که در آن لحظه دوربینش را بلند کرده بود تا در ادامه‌ی سیرِ ثابتِ افقی‌اش به ترتیب از چهره‌های ما فیلم بگیرد گفت: «اون کوفتی رو بگذار کنار.»

یکی از آن لحظات ابدی روزمره‌مان بود که جمیعاً در سکوت این‌پا و آن‌پا می‌کردیم - در این نمونه‌ی خاص بر سر اینکه کی چه‌کار کند تا به بَری در کمک به مکس کمک کند.

گروه کوچکی آن جلو انگار بیدار شد. سه نفر آمدند جلو و دور مکسول را گرفتند و دستورات دکتر را اجرا کردند - «به نظر نمی‌آد جاییش شکسته باشه. سعی کنین برش گردونین. میلتن، دستت رو بگذار زیر زانوهای مکس. زیگفرید، دست‌هاش رو بپّا. کریستوفر، تو پاهاش رو بگیر. من سرش رو می‌گیرم. خب، بلندش کنیم و به شماره‌ی سه آروم بچرخونیمش. به راست. مراقب باشین. یک، دو، سه» - خرناسی کشیدند و مرد دمر‌افتاده را از روی شکم به پشت برگرداندند.

در نواحی دیگر کتابخانه اتفاقات دیگری در جریان بود. در اتاقی مثل اینجا خیلی راحت ممکن است فعالیت‌های زیادی هم‌زمان در جریان باشد بدون آنکه مزاحمتی برای کسانی ایجاد شود که در حال خواندن کتاب یا تورق پارتیتورهای موسیقی باروک یا رساله‌های قدیمیِ ادبی، علمی یا نسب‌شناسی باشند که یلخی از دل تل مجلات و کتاب‌های فهرست‌نشده‌ی پخش‌و‌پلا بیرون کشیده‌اند. اشاره‌ام به این رساله‌های پرتعداد نسب‌شناسی که در کتابخانه داریم از آن روست که اخیراً علاقه‌ی خاصی بهشان پیدا کرده‌ام. تبارشناسی به مشغولیت اصلی من بدل شده است؛ منظورم از تبارشناسی هم نه‌فقط کشیدن و نام‌گذاری‌کردن ‌نمودارهای «شجره‌ی خانوادگی»، که بررسی عمیق دودمان و میراث مادرزادی است که از طریق خون منتقل می‌شود، خصوصاً در مورد پادشاهان و حکّام دیوانه. من دیوانه نیستم، ولی خون فرمانروای دیوانه‌ای در رگ‌هایم جاری است. در رگ‌های همه‌مان. می‌خواستم ببینم نتیجه‌ی کار چه می‌شود. برای همین چند صباحی است که شب‌ها را به تحقیق و پژوهش غیر‌حرفه‌ای در باب مسائل درون‌قومی و زیست‌شناسیِ اجتماعی می‌گذرانم؛ اسنادی را که در شرف پوسیدگی است روی میز چوب‌بلوط زیر پنجره‌ی گل‌سرخی پهن می‌کنم که مشرف است به - کاش می‌شد از پشت جام‌های نیلی‌رنگ و تیره‌ی پنجره بیرون را نگاه کنید - پیاده‌روهای سنگ‌فرش و پل‌های سنگی که گُله‌به‌گُله به زمین‌های چمن‌پوش منتهی می‌شود و بعد شبکه‌ی برکه‌های بویناک که بخار می‌کنند و درختان کهنی دورشان حلقه زده‌اند که زمانی پر‌شاخ‌و‌برگ بوده‌اند، گرچه هرگز بلند نبوده‌اند و سالیان دراز کمرشان را خم‌تر هم کرده و برگی بر روی شاخه‌هایشان نگذاشته و رو به موت‌اند؛ یاد آن همه درخت‌آرایی در این باغ به‌خیر. اینجا خیلی چیزها رو به اضمحلال گذاشته است. گوشه‌گوشه‌ی کتابخانه‌ی قرمز داد می‌زند که از زمانی که کسی به خودش زحمت داده کاردک و بتونه دستش بگیرد سالیان زیادی گذشته. رنگ سقف به قهوه‌ای گراییده و گچِ زردرنگ و پوسته‌پوسته‌شده از طاق‌های متقاطع آویزان است. در میان بیست چلچراغ آویزان از بیست ریسمان طلایی فقط از چند تایشان واقعاً نوری می‌تابد. اگر در اواخر یک روز زمستانی وقتی که هوا به سیاهی می‌گراید سر بلند کنی اعصابت به هم می‌ریزد؛ یک اتود به سبک پیرانِزی از شمعدان‌های شُل‌و‌وِلِ زنجیر‌شده‌به‌هم زیر گنبدهای تیره‌و‌تار و ترک‌برداشته که بسته به‌شدت روشنایی و امتداد گوناگون سایه‌هایی که چوب‌بست‌های متقاطع طاق‌ها در هر سو انداخته است، به‌تناوب بلندتر یا پایین‌تر جلوه می‌کنند و از آنچه در واقع، احتمالاً، هستند در عین ویرانی زیباتر یا زشت و وهم‌انگیزترند - یک سازه‌ی مهیب که اگر تعمیر نشود در هم می‌شکند و فرومی‌پاشد و همه‌ی این چراغ‌های معیوب می‌ریزد روی سرمان. یا شاید این‌ها توهمات خواننده‌ی مضطربِ مرگ‌اندیش باشد. حالا که بحث سر شد! روی مبل دونفره کنار ویرجیلِ مغموم که نشسته بودم، تقریباً می‌توانستم چشم در چشم ده دوازده پستاندار بی‌جان بیندازم که آن رو‌به‌رو روی لوح (این دسته‌بندی یک استثنا داشت: چشم‌های گوزن شمالی را درآورده بودند و جای چشم‌ها زخم شده بود) به دیوار آویزان بودند - تک‌تکشان به طرق مختلف خواروخفیف شده بودند: گوش‌های مجروحی که از یالِ خاکستریِ در‌هم‌گوریده بیرون زده بود، شاخ‌های خرد‌شده و دهان‌هایی که یا به‌کلی بدون دندان بود یا دندان‌هایش را وحشیانه از بیخ شکسته بودند، پوست‌های دباغی‌شده زیر لایه‌لایه گرد و غبار. دلم برایشان کباب است. در چهره‌هایشان آن وحشت واپسین هویداست. فکر کن آخرتت این باشد که این‌طور نکبت‌بار قلاب بشوی روی دیوار وسط یک عالمه مرد که نقش زمین می‌شوند یا به همدیگر فحش رکیک می‌دهند و هم‌زمان با آثار هرزه‌نگاری قرن هجدهمی فرانسه و انگلستان روی کاغذ کیف می‌کنند - که به‌طور خاص و عام در میان مجموعه‌های ویژه‌ای که داریم مورد علاقه‌ی همه است و به‌طور خاص (قابل‌پیش‌بینی؟ قابل‌درک؟) مورد علاقه‌ی برادرهای متأهل جوان‌تر که وانمود می‌کنند این‌جور چیزها اصلاً برایشان اهمیتی ندارد، ولی بدون استثنا هر وقت دور هم جمع می‌شویم اولین نفراتی‌اند که جلوی قفسه‌ی چوب ماهون و شیشه‌ای که جای این‌هاست صف می‌بندند. واقعاً ما را چی فرض کرده‌اند؟ بفرما، همان گوشه‌ی همیشگی جمع‌اند خاک‌برسرهای هَوَل؛ سِت، ویدال، گوستاووس و کلِی، طبق معمول در حال هرّه‌کرّه و دست‌به‌دست‌کردن کاغذها و یواشکی رجزخواندن که: «این یکی رو من هستم» - حتی زمانی که برادرشان، پژوهشگر گیاهان جنگل‌های بارانی، کمتر از بیست فوت آن‌طرف‌تر دچار نیمچه‌جمود عضلانی و بی‌اختیاری شده و کف به دهان آورده و از هوش رفته باشد. اشتباه نکنید. قصد ندارم جانماز آب بکشم. من هم از چنین تصاویری اگر خوب باشد بدم نمی‌آید و آثار مذکور هم بسیار هنرمندانه و زیباست، مثلاً گذرگاه جین[3] اثر هوگارت[4] هم زیباست، یعنی پر‌نقش‌و‌نگار و گروتسک است و بنابراین در چشم نظربازی که دزدانه نگاهشان می‌کند خیال‌انگیز و عجیب جلوه می‌کند - خب، من هم به اندازه‌ی بقیه از دیدن چنین تصویرهای خوبی لذت می‌برم. اما این صحنه‌ها که در رخت‌کن می‌گذرد و عیاشان ریقو را نشان می‌دهد که روی نرده‌ی پلکان یا تکیه‌گاه مطلای صندلی معشوقگان فربه را به خود فشرده‌اند (پاچین‌ها جمع‌شده تا دم و دستگاهشان را که خوب هم ترسیم نشده آشکار کند و بتوانی نگاه گذرایی به سرین هم بیندازی) - این پرده‌ها که رخت‌کن و ظرف‌شوی‌خانه و اتاقک اپرا را نشان می‌دهند بیش از آنکه برانگیزاننده باشند ذهن آدم را مغشوش می‌کنند (به‌سبب اطلاعاتی که درباره‌ی زندگی خصوصی، بهداشت عمومی و تاریخ ذوق و سلیقه‌ی اروپاییان به دست می‌دهند). شواهد قاطعی دال بر بی‌توجهی عصر روشنگری به بهداشت در دست است. در این حکاکی‌های برچسبی که اشراف زکام‌گرفته‌ی کلاه‌به‌سر را در حالتی حیوانی از درهم‌آمیختن نشان می‌دهد، فساد و انحطاطِ سفلیسی به‌خصوصی کمین کرده است. حتی کاغذی که این‌ها رویش کپی شده‌اند حالت زهوار‌در‌رفتگی و زرد‌شدگی به‌خصوصی دارد که رنگ‌باختگی مشهود و بیمارگونگیِ درونیِ پیکرها را تشدید می‌کند. ظاهراً این تصویر از مرگْ سِت، ویدال، گوستاووس و کلِی را اذیت نمی‌کند، شاید چون متأهل‌اند و خیال می‌کنند با تولیدمثل زندگی ابدی خواهند داشت. همان مسئله‌ی اصل و نسب. از تمایل به تولیدمثل گریزی نیست. امتناع از این امر بی‌برو‌برگرد به کسالت و انتظار بیهوده می‌انجامد که پیش‌شرط احیای شور زندگی است. این کتابخانه‌ی قرمز مگر چیست جز اتاق انتظاری که وحشیانه مبله شده و مردان بالغ در آن با بی‌قراری وول می‌خورند و در مورد کار و روابط یا دلخوری‌های عهد دقیانوسشان از همدیگر که از آن صد دوره‌ی کودکیِ همپوشان تا به امروز ادامه دارد نطق‌های آتشین سر می‌دهند؟ همین است و بس. هیاهویی از حوالی قفسه‌های سر‌به‌فلک‌کشیده که جای مجلات نشنال جئوگرافیک است برخاست - فاستر باز داغ کرده بود و داشت درباره‌ی موضوع مورد علاقه‌اش، کائناتِ در خطر، دادِ سخن می‌داد. همه‌مان زمانی مجبور شده بودیم دادوقال فی‌البداهه‌ی فاستر درباره ی سرنوشت بشر را از اول تا آخر گوش کنیم. امشب اندرو قربانی بخت‌برگشته‌ی فاستر بود.

فاستر به اندرو هشدار داد: «این خطرات مدام بیشتر می‌شه و شوخی هم نداره، داداش.» اندرو را پشت به قفسه‌ی مجله‌ها گیر انداخته بود. سماجت جزء لاینفک سبک مکالمه‌ی فاستر است. امشب حسابی سر ذوق آمده بود. خم شد جلو، مستقیم به صورت اندرو زل زد و گفت: «تغییرات زمین تو راهه. همه‌چیز از یه تغییر عظیم ژئوفیزیکی حکایت می‌کنه. سال‌هاست دارم این رو می‌گم و باز هم تکرار می‌کنم. اقیانوس‌ها دارن می‌آن بالا! گیاهان و پستاندارها دارن منقرض می‌شن! مراکز شهرها دارن از بین می‌رن و فجایع ژنتیکی از هر نوع و دسته یه‌جوری عادی می‌شه که باورت نمی‌شه!»

«چی می‌گی، فاستر؟»

«دارم می‌گم با سرخ‌خیزابِ جهانی موج نوع جدید سرطان می‌آد و مثل سرماخوردگی همه‌جا رو می‌گیره، در آینده‌های نزدیک.»

«آینده‌ها؟»

فاستر انگار به بچه‌ای توضیح بدهد داد زد: «بعله. آینده مجموعه‌ای از تمام آینده‌های محتمل افراده.» بعد اعلام کرد: «می‌دونی، اندرو، من واقعاً کارهای تو رو برای بی‌خانمان‌ها تحسین می‌کنم.»

«منظورت چیه؟»

«منظوری ندارم.»

حالا نور در کتابخانه‌ی قرمز داشت رو به نقصان می‌گذاشت؛ شب از راه می‌رسید و آسمان زمستان روی جام‌های شفاف پنجره‌ها که رو به شرق داشت به خاکستری می‌زد. راستی ساعت چند بود؟ آن ساعت دلگیر پیش از شبی مهتابی. وقتِ کوکتل. چرا آتش در شومینه نبود؟ اسپونر کجا بود؟ همیشه اسپونر نوشیدنی می‌رساند.

سبد خرید

سبد خرید شما خالی است.