جاده‌ی انقلابی

جاده‌ی انقلابی

یک کلاسیک مدرن

نویسنده: 
ریچارد ییتس
مترجم: 
فرناز حائری
اضافه به سبد خرید
سال انتشار: 1400 صحافی: شومیز تعداد صفحات: 324
قیمت: ۸۰,۰۰۰تومان ( ۱۰٪ ):  ۷۲,۰۰۰تومان
شابک: 987-622-7280-18-0

سال‌های ابتدایی دهه‌ی ۵۰ میلادی است و همه‌جا حرف از رویای امریکایی. کامیابی چیزی دست‌یافتنی است و هر انسانی از حق زندگی، آزادی و خوشبختی برخوردار است. خانواده‌ی جوان ویلر، فرانک و آپریل و دوفرزندشان نمونه‌ی تمام و کمال یک خانواده‌ی امریکایی هستند، باهوش و جذاب و کمال‌گرا. فرانک جوانی است خواستنی، خوش‌صحبت و مستعد که چند وقتی است کارمند شرکت مشهور ناکس شده، و اپریل زنی با استعداد و زیبا و پیچیده که به نظر می‌آید دوبار مادر شدن آن‌قدری تغییرش نداده که دست از آرزوهایش بکشد. آن‌ها یکی دو سالی است که به حومه‌ی شهر آمده‌اند، خانه‌ای حوالی جاده‌ی انقلابی خریده‌اند و زندگی را میان آدم‌هایی می‌گذرانند که به وضوح با آن‌ها متفاوتند. با اینهمه، توی این یکی‌دوسال، خانواده‌ی ویلر هم به سیاق دیگر اهالی به رخوت زندگی تن داده‌اند و هرچند هنوز خورشید زندگی‌شان گرم‌تر می‌تابد و دوستان و همسایه‌ها را بی‌نصیب نمی‌گذارد اما خودشان خوب می‌دانند که تاریکی بساطش را پهن کرده روی زندگی‌شان و اگر دست نجنبانند همه‌جا را فرا می‌گیرد.

داستان از اجرای اپریل در نمایش جنگل سنگی شروع می‌شود. نمایشنامه‌ی مشهور رابرت شروود درباره‌ی نویسنده‌‌ی ناکامی که با زنی جوان آشنا می‌شود سرشار از آرزو و امیدواری. سرآخر هم نویسنده‌‌ی بدبخت که دل به او باخته خودش را فدا می‌کند تا دختر در مسیر آرزوهایش قرار بگیرد. اپریل در نقش دختر جوان بهتر از دیگران ظاهر می‌شود اما در کل نمایش جنگل سنگی یک شکست تمام عیار است، اپریل به وضوح سرخورده و دلگیر است و دلداری نمایشی فرانک کلافگی‌اش را بیشتر می‌کند. آن‌ها در مسیر برگشت دعوایشان می‌شود، درگیری بالا می‌گیرد و فاصله‌ی عمیق بین‌شان چنان واضح می‌شود که اگر وسط جاده‌ای خلوت نایستاده بودند امکان نداشت از نگاه دیگران دور بماند.

اوضاع بد پیش می‌رود، فرانک از اپریل فاصله می‌گیرد، سرش توی شرکت به رفقا و زن جوانی گرم می‌شود تا یک روز که اپریل در حالتی از شور و سرمستی از فرانک قول می‌گیرد بساط این روزمرگی را جمع کنند و در جست‌و‌جوی خوشبختی به پاریس بروند. اپریل که گمان می‌کند با بچه‌دار شدن جلوی پیشرفت فرانک را گرفته مصمم است خرج و مخارج زندگی توی پاریس را به عهده بگیرد تا فرانک به دنبال آرزوهایش برود، مثلا نویسنده یا نقاش بشود یا هر کاری که دلش می‌خواهد. فرانک از این ایده بدش نمی‌آید، هرچند نمی‌داند دقیقا دلش می‌خواهد چه‌‌کاره شود، اما همین حرف‌ها کامش را شیرین می‌کند، چند هفته‌ای زندگی‌شان زیر و رو می‌شود، دوباره عاشق و خوشبخت می‌شوند و چون ستاره‌ای در آسمان شهرک انقلابی می‌درخشند. اما اتفاقی غیرقابل پیش‌بینی رویای آینده را نقش بر آب می‌کند. 

تمجید‌ها

ویلیام استایرن
چنان ماهرانه، کنایی و زیبا که شایسته است اثری کلاسیک خوانده شود.
تنسی ویلیامز
اگر چیزی بیش از این برای نوشتن یک شاهکار مدرن امریکایی لازم است، من مطمئنم که نمی‌دانم چیست.
کورت ونه‌گات
این کتاب، «گتسبی بزرگ» زمانه‌ی خودش است.

ویدئوها

مقالات وبلاگ

رمان‌ها را جراحی نکنید

رمان‌ها را جراحی نکنید

داستان از خانواده ویلر شروع می‌شود. اپریل و فرنک. زوجی که ظاهرا با هم مشکلاتی دارند. شاید مثل هر زوج دیگری. و بعد خانواده‌های دیگری از راه می‌رسند. شپ و میلی کمبل؛ و حتی خانواده گیوینگز. این‌ها هم همه مشکلاتی دارند. در روابط شان. در روزمرگی‌هاشان. تا اینجای کار گویا مساله به روابط محدود می‌شود. به روابط بین انسان‌ها. بین زن‌ها و شوهرها. اینکه همدیگر را درک می‌کنند یا نه. اینکه با زندگی‌شان، خانه‌شان و حتی شغل‌شان مشکلاتی دارند. آرزوهایی داشته‌اند و از دست داده‌اند؛ یا اصلا ...

بیشتر بخوانید
شکست رویای آمریکایی

شکست رویای آمریکایی

جاده‌ی انقلابی درباره‌ی مسائل زیادی بحث می‌کند: خیانت، خانواده، ازدواج‌های شکست‌خورده، ناتوانی در برقراری ارتباط، زندگی پوچ آدم‌هایی که درگیر تحقق رؤیای آمریکایی شده‌‌اند و خیلی چیزهای دیگر. اما نقطه‌های اتکای رمان حومه‌نشینی، ارزش‌های سنتی خانواده، فریب و انکار و در نهایت شکست رؤیای آمریکایی است. حومه‌نشینی: جاده‌ی انقلابی جاده‌ای است که شهر کنتیکات را به منطقه‌ای کوچک، عبوس و دل‌مرده متصل می‌کند، به شهرکی همنام با جاده. اما نویسنده با انتخاب اسم «جاده‌ی انقلابی» ...

بیشتر بخوانید

دیدگاه‌ها

avatar
Zari

با تشکر جلد سختش رو هم چاپ کنید

دیدگاه خود را وارد کنید.

دانلود پی‌دی‌اف

بخشی از کتاب

یک

 سروصدای تمرین نهاییِ گروه «لارِل پلیرز»[1] که رو به خاموشی رفت، بازیگرها دیگر کاری نداشتند بکنند مگر اینکه در برابر جایگاه خالی تماشاگران ساکت و مستأصل بایستند و مقابل چراغ‌های آوانسن، که چشمشان را می‌زد، تندتند پلک بزنند. تا هیکل کوتاه و پُرابهت کارگردان از میان صندلی‌های خالی بیرون بیاید و روی سن به آن‌ها بپیوندد، حتی جرئت نفس‌کشیدن هم نداشتند. در تمام مدتی که نردبان تاشو را با صدایی گوش‌خراش از پهلوی سن بیرون کشید و تا نیمه از پله‌هایش بالا آمد، همان‌طور ایستاده بودند تا بالاخره کارگردان بعد از چند بار گلو صاف‌کردن رو به آن‌ها گفت عجب گروه مستعدی‌اند و همکاری با آن‌ها چه خوب است.

این‌طور شروع کرد: «کار ساده‌ای نبوده.» روی سن این‌طرف و آن‌طرف می‌رفت و برق عالمانه‌ی عینکش جای‌جای آن دیده می‌شد. «کلی دنگ‌وفنگ داشتیم. راستش رو بخواین فکر کرده بودم باید خودم رو به کم قانع کنم. خب، ببینین، شاید حرف بی‌مزه‌ای به نظر بیاد، ولی امشب روی این سن یه اتفاقی افتاد. امشب اونجا که نشسته بودم یکهو دیدم واسه‌ی اولین باره که همه‌تون دل به کار دادین.» انگشتان یک دستش را روی جیب پیراهنش باز و بسته کرد تا نشان بدهد این دل که می‌گوید چه چیز جسمانی و ساده‌ای است؛ بعد بی‌اینکه چیزی بگوید، همان دستش را مشت کرد و آهسته تکان‌تکان داد و در همان حین یک چشمش را بست و لب پایینیِ تَرش را به نشانه‌ی پیروزی و غرور بیرون داد و چند ثانیه‌ی کش‌دار در آن ژست نمایشی ماند. گفت: «فردا شب هم همین کار رو بکنین، اون‌وقت می‌شه یه نمایش درست و حسابی.»

بازیگرها چنان آسوده شدند که ممکن بود اشکشان دربیاید، اما به جایش، با اینکه تهِ دلشان قرص نبود، هورا کشیدند و خندیدند و دست دادند و روبوسی کردند و کسی رفت بیرون تا یک باکس آب‌جو بگیرد و همگی دور پیانوی سالن آواز خواندند تا اینکه به‌اتفاق تصمیم گرفتند بهتر است سروتهش را هم بیاورند و بروند و شب خوب بخوابند.

مثل مشتی بچه‌ی خوشحال با صدای بلند می‌گفتند: «تا فردا!» و وقتی زیر نور ماه به سوی خانه می‌راندند، دیدند بد نیست شیشه‌ی ماشین را پایین بدهند تا هوا عطر فرح‌بخش خاک‌برگ و گل‌های تازه‌شکفته را با خود بیاورد تو. اولین بار بود که بیشتر بازیگرهای گروه لارل پلیرز متوجه آمدن بهار شده بودند.

آن سال، سالِ 1955 بود و آنجا بخشی از کانتیکات غربی، منطقه‌ای که به‌تازگی با ادغام سه شهرستان پرجمعیت به‌واسطه‌ی اتوبانی پرسروصدا به نام بزرگراه دوازدهم شکل گرفته بود. لارل پلیرز از آن کمپانی‌های حرفه‌ای نبود، آماتوری بود، ولی زیاد بریزوبپاش داشت و کار برایشان شوخی‌بردار نبود. با دقت بسیار از جوان‌سالان آن سه شهرستان بازیگرانی برگزیده بودند و این اولین نمایششان بود. تمام زمستان را در اتاق‌های نشیمنِ یکدیگر جمع شده و اوقاتشان را به گپ‌وگفت‌هایی جالب درباره‌ی ایبسن و شاو و اونیل گذرانده بودند و بعد در یک رأی‌گیریِ سرپایی قریب به اتفاقِ آن‌ها که لایعقل نبودند جنگل سنگی[2] را انتخاب کرده و بعد، با بازیگرگزینی مقدماتی، هر هفته نسبت به کارشان مصمم‌تر شده بودند. شاید پیش خودشان کارگردان را مردکی مضحک و کوتوله می‌پنداشتند، ولی دوستش داشتند و به او احترام می‌گذاشتند و تقریباً هرچه می‌گفت دربست قبول می‌کردند (البته در اینکه او را آدم مضحکی می‌پنداشتند پُربیراه هم فکر نمی‌کردند؛ به نظر می‌رسید هیچ‌جوری نمی‌توانست حرف بزند مگر به شیوه‌ای زیادی رُک و پوست‌کنده و اغلب موقع نتیجه‌گیری از حرف‌هایش چنان سر تکان می‌داد که لُپ‌هایش می‌لرزیدند). یک بار به آن‌ها گفته بود: «هر نمایشی لایق اینه که هر بازیگری همه‌ی وجودش رو پاش بذاره.» و بار دیگر گفته بود: «یادتون باشه. ما فقط یه تئاتر روی صحنه نمی‌بریم، بلکه داریم یه تئاتر مستقل راه می‌ندازیم و این کار مهمیه.»

مسئله این بود که از همان ابتدای کار از این می‌ترسیدند که خودشان را مضحکه‌ی عام و خاص کنند و چون از پذیرش آن ترس نیز واهمه داشتند، ترسشان دوچندان شده بود. اوایل تمرین‌هایشان روزهای شنبه برگزار می‌شد _انگار همیشه یکی از آن بعدازظهرهای فوریه یا مارس بود که باد نمی‌وزید و آسمان سفید و ابری بود و درخت‌ها تیره و مزارع و تکه‌جنگل‌های قهوه‌ای، برهنه و بی‌پناه، مابین دلَمه‌های برفِ کهنه نشسته بودند. بازیگرها که از درهای جورواجور آشپزخانه‌هایشان بیرون می‌آمدند و مکثی می‌کردند تا دکمه‌های پالتوهایشان را ببندند یا دستکش‌هایشان را دست کنند، منظره‌ای می‌دیدند که صرفاً معدود خانه‌های قدیمی و فرسوده با آن جور درمی‌آمد؛ در آن منظره خانه‌های خودشان وصله‌هایی ناجور بودند و به مشتی اسباب‌بازی نو می‌ماندند که سهل‌انگارانه و اتفاقی شبِ قبل بیرون خانه مانده و باران بر آن‌ها باریده باشد. ماشین‌هایشان هم همان‌قدر ناجور بودند_ بی‌جهت بزرگ و براق با رنگ‌های آب‌نباتی، انگار هر بار گِل به هوا پاشیده بود، خودشان را پس کشیده بودند مبادا گِلی شوند، شرمناک از میان خیابان‌ها و جاده‌های پُرچاله‌چوله می‌خزیدند که از هر سو به بزرگراه هموار و بی‌انتهای دوازدهم منتهی می‌شد. با رسیدن به آن بزرگراه، ماشین‌ها دیگر وصله‌ی ناجور نبودند و در فضایی در سیطره‌ی خودشان نفسی راحت می‌کشیدند، در دره‌ای روشن و طولانی از پلاستیک‌های رنگی و ورق‌های شیشه و فلز ضدزنگ _ بستنی‌فروشی کینگ‌کُن[3]، پمپ بنزین موبیلگَس[4]، فروشگاه شاپوراما[5]، ساندویچ‌فروشی ایت[6]. البته دست‌آخر یک‌به‌یک باید توی فرعی می‌انداختند و به‌سمت بالا می‌راندند، به خیابان شهرستانی‌مآب و بادخیزی که به دبیرستان مرکزی منتهی می‌شد و همگی باید در پارکینگ سوت‌وکورِ بیرونِ سالن دبیرستان پارک می‌کردند.

بازیگرها خجولانه به هم می‌گفتند: «سلام!»

«سلام!» «سلام!» و بااکراه وارد می‌شدند.

بی‌اینکه گالش‌های لاستیکی مخصوص برف و باران را که روی کفش‌هایشان پوشیده بودند از پا دربیاورند، گروپ‌گروپ روی سن راه می‌رفتند، دماغشان را با دستمال‌کلینکس می‌گرفتند و با اخم نگاهی به متن‌های چاپی کج‌ومعوج می‌کردند و دست‌آخر با شلیک خنده یخشان باز می‌شد. بارها و بارها به هم گفته بودند که برای روان‌شدن در متن خیلی وقت دارند، ولی خیلی فرصت نداشتند و همه‌شان هم می‌دانستند و دوبرابر شدن و چهاربرابر شدن برنامه‌ی تمرین فقط اوضاع را بدتر کرد. خیلی بعد از زمانی که کارگردان اعلام کرد «وقتش رسیده که کار رو جمع کنین، دیگه باید به سرانجام برسونیدش»، سنگینیِ این قضیه مثل وزنه‌ای بی‌شکل و بی‌اندازه سنگین بر دوششان باقی ماند؛ بارها و بارها وعده‌ی شکست را در چشمان همدیگر خوانده بودند، در سر تکان‌دادن‌های شرمناک و لبخندهایی که موقع خداحافظی به هم تحویل می‌دادند، در دستپاچگی و عجله‌ای که موقع رفتن به‌طرف اتومبیل‌هایشان از خود بروز می‌دادند تا زودتر به خانه‌هایشان برگردند، آنجا که شاید وعده‌های شکستی کهنه‌تر و در لفافه‌تر در انتظارشان بود.

و حالا امشب، بیست‌وچهار ساعت مانده به اجرا یک‌جورهایی کاری کرده بودند کارستان. گیج از حس ناآشنای گریم و لباس صحنه در اولین شب گرمِ سال، ترس یادشان رفته بود: گذاشته بودند جریان نمایش مثل موجی آن‌ها را با خود بردارد و ببرد و شاید حرف بی‌مزه‌ای بود (و اصلاً چه اهمیتی داشت که بی‌مزه باشد؟) ولی همگی دل به کار داده بودند. مگر کسی توقعی بیش از این داشت؟

شب بعد تماشاچی‌ها سوار بر ماشین‌هایشان در صفی مارپیچ و مرتب و طولانی از راه رسیدند؛ آن‌ها هم مثل بازیگرها خیلی جدی بودند. مثل آن‌ها اغلبشان در کفه‌ی جوان‌تر میان‌سالی بودند و آراسته لباس پوشیده بودند به سبکی که در فروشگاه‌های لباس نیویورک به آن می‌گویند غیررسمیِ کانتری. به چشم هر کسی می‌آمد که از لحاظ تحصیلات، شغل و سلامت جسمی از سطح متوسط بالاترند و پیدا بود آن شب برایشان شبی خاص بود. همان‌طور که داخل می‌رفتند و روی صندلی‌هایشان می‌نشستند، همگی اذعان داشتند و بارها و بارها گفته بودند که می‌شود گفت جنگل سنگی یکی از مهم‌ترین نمایش‌های دنیاست. به‌هرحال نمایش خوبی بود که دیدگاه اصلی‌اش امروزه هم تمام و کمال مثل دهه‌ی سی مصداق داشت. (مردی مدام به زنش می‌گفت: «حتی بیشتر هم مصداق داره. فکرش رو که می‌کنم می‌بینم حتی بیشتر از قبل مصداق داره.» و زن هم تا منظورش را گرفت، بنا کرد به لب‌گَزیدن و سر تکان‌دادن)، ولی قضیه‌ی اصلی فقط خودِ نمایش نبود بلکه کمپانی بود_ با ایده‌ی نویش و، آن‌طور که از شنیده‌ها برمی‌آمد، موفقیتش: شکل‌گیری یک تئاتر مستقل، درست زیر دماغشان، بین خودشان. این چیزی بود که جلبشان کرده بود، جمعیتشان آن‌قدری بود که بیشتر سالن را پُر کرده بودند و به همین خاطر تا چراغ‌های سالن رو به خاموشی رفت، ساکت و عصبی به انتظار لذت پیش رو نشستند.

پرده‌های سن که بالا رفت، دیوار عقبی هنوز می‌لرزید، چون یکی از کارگرهای صحنه، که دمِ آخرجیم شده بود، به آن تنه زده بود و چند سطر اولِ دیالوگ به‌خاطر دنگ‌ودونگِ اتفاقیِ پشت صحنه درست شنیده نشد. همین بی‌نظمی‌های کوچک نشان‌دهنده‌ی تنشی فزاینده میان گروه لارل پلیرز بود، ولی به نظر می‌آمد همان سروصداها، آن‌سوی چراغ‌های آوانسن، فقط به هیجانِ موفقیت قریب‌الوقوع می‌افزود. انگار داشتند به نحو دل‌چسبی می‌گفتند: یک دقیقه صبر کن، هنوز واقعاً شروع نشده. همه‌مان کمی عصبی‌ایم، لطفاً با ما مدارا کنید. و چیزی نگذشت که دیگر نیازی به عذرخواهی نبود، چون تماشاچی‌ها دختری را تماشا می‌کردند که نقش اصلی زن را بازی می‌کرد، گَبریل[7] را.

اسمش اِپریل ویلِر[8] بود و تا روی صحنه آمد، پچپچه‌ای در سالن راه افتاد که چه «دوست‌داشتنی» است. کمی بعد با امیدواری به پهلودستی‌هایشان می‌زدند که ببین «چه خوبه!» و از بین آن‌ها که می‌دانستند کمتر از ده سال پیش به یکی از دانشگاه‌های درجه‌یک هنرهای دراماتیک در نیویورک رفته، چند نفری با غرور سر تکان دادند. بیست‌ونُه‌ساله بود، از آن قدبلندها با موهای بلوند پلاتینی و نوعی زیبایی اشرافی که حتی آن نورپردازی آماتور هم به آن خدشه‌ای وارد نکرده بود و نقشی که داشت برازنده‌اش بود. حتی اینکه دو بار زایمان قدری فربهش کرده بود هم اهمیتی نداشت، چون خجولانه با وقارِ غریزی دخترانه راه می‌رفت؛ اگر کسی نگاهی به فرَنک ویلر[9] می‌انداخت، مرد جوان و صورت‌گِرد و زیرکی که در ردیف آخر تماشاگران نشسته بود و مشتش را می‌جوید، می‌گفت بیشتر به خواستگارش می‌ماند تا شوهرش.

در آن لحظه گبریل داشت می‌گفت: «گاهی حس می‌کنم ان‌قدر پُر از شوروشوقم که دلم می‌خواد برم بیرون و دیوونه‌بازی دربیارم، یه دیوونه‌بازی حسابی و معرکه...»

بقیه‌ی بازیگرها که پشت صحنه کِز کرده بودند و گوش می‌دادند یکهو از او خوششان آمد یا لااقل کم‌کم داشت ازش خوششان می‌آمد، حتی آن‌ها که به‌خاطر تفرعن‌های گاه‌وبی‌گاهش موقع تمرین از او بیزار بودند، دلیلش این بود که ناگهان تنها کسی بود که می‌شد به او امید بست.

مرد نقش اول آن روز صبح دچار اسهال و استفراغ شده بود. با تب بالا خودش را به تئاتر دبیرستان رسانده بود و اصرار داشت حالش آن‌قدر بد نیست که اجرا نرود، ولی پنج دقیقه پیش از شروع اجرا در اتاق گریم بالا آورده بود و کارگردان چاره‌ای نداشت جز اینکه او را بفرستد خانه و خودش نقش او را بازی کند. چنان سریع اتفاق افتاد که مجالی برای کسی نماند که این جایگزینی را به اطلاع حضار برساند؛ حتی بعضی بازیگرهای نقش‌های فرعی پیش از اینکه کلمات آشنایی را که قرار بود آن‌یکی مرد بگوید، آن بیرون زیرِ نور از دهان کارگردان بشنوند، از قضیه خبر نداشتند. کارگردان آن‌قدری که از دستش برمی‌آمد پُرشور اجرا می‌کرد و هر سطر را با رنگ و بویی کم‌وبیش حرفه‌ای ادا می‌کرد. با تمام این حرف‌ها نمی‌شد این واقعیت را نادیده گرفت که ابداً قالبِ نقش آلن اسکوایر[10] نبود_ خپل و قدکوتاه و تا اندازه‌ای طاس بود و تازه بدون عینک تقریباً نمی‌دید و حاضر نشده بود روی صحنه عینک بزند. از لحظه‌ای که پا روی سن گذاشته بود، بازیگرهای مکمل توی دست و پای هم رفتند و اصلاً یادشان رفت کجا باید بایستند و در آن لحظه که وسط اولین دیالوگ مهمش درباره‌ی بیهودگی بود_ «بله، عقل بی‌هدف؛ وزوز بی‌صدا؛ شکل بی‌ماده_» با ژستِ بازی، دستش به یک لیوان آب خورد و آن را دمر کرد. سعی کرد با خنده و چند خط بداهه ماست‌مالی‌اش کند_ «می‌بینین چقدر آدم بیخودی‌ام؟ بذارین کمکتون کنم تمیزش کنین...» منتها به قیمت باقی دیالوگش. ویروسِ فاجعه که طی آن هفته‌ها خفته بود حالا بروز کرده و با استفراغ آن مردِ درمانده پخش شده و همه‌ی بازیگرها را مبتلا کرده بود الا اپریل ویلر را.

داشت می‌گفت: «دلت نمی‌خواد عاشقت باشم؟»

کارگردان که صورتش غرقِ عرق بود گفت: «معلومه گبریل، معلومه که دلم می‌خواد عاشقم باشی.»

«به نظرِ تو من جذابم؟»

کارگردان بنا کرد به ‌تکان‌تکان‌دادن پایش، زیر میز پایش را بر پاشنه بالا و پایین می‌برد.

«واسه توصیفت می‌شه کلمات بهتری گفت.»

«پس چرا لااقل با همون شروعش نکنیم؟»

اپریل در عمل به‌تنهایی نمایش را پیش می‌برد و معلوم بود که سطربه‌سطر سست‌تر می‌شود. تماشاچی‌ها و بازیگرها پیش از پایان پرده‌ی اول فهمیدند بازی از دستش در رفته و چیزی نگذشت که همه نگرانش شدند. یا ژست‌های تئاتری تصنعی می‌گرفت یا از شدت اضطراب میخکوب می‌شد؛ شانه‌هایش را بالا گرفته و گردنش توی تنش فرو رفته بود و با وجود گریم سنگین می‌شد دید که گرمای سرافکندگی از سر و صورتش بالا می‌خزید.

بعد نوبت ورود شِپ کمبِل[11] بود که جست‌وخیزکنان روی صحنه آمد، مهندسی تنومند و جوان و موقرمز که نقش گانگستر، دوک مَنتی[12]، را بر عهده داشت. همه‌ی گروه از همان ابتدا نگران شپ بودند، ولی او و همسرش میلی[13]، که مسئول خرده‌ریزهای صحنه و تبلیغات بود، آن‌قدر شور و شوق داشتند و بامحبت بودند که کسی دلش نیامد از جایگزینی او حرفی به میان بیاورد. حالا نتیجه‌ی این اغماض و شرمندگی و دل‌واپسی کمبل از این بابت این بود که یک سطر مهم از دیالوگش را فراموش کرد و بقیه‌اش را هم چنان تند و با صدای از تهِ چاه درآمده‌ای گفت که فقط تا ردیف ششم صدایش شنیده شد، به‌علاوه با بالا و پایین‌دادن سرش و آستینی که بالا داده بود و باقی حرکاتش بیشتر به بقالی مهربان می‌ماند تا یک یاغی.

موقع انتراکت تماشاچی‌ها برای سیگارکشیدن بیرون رفتند و در گروه‌هایی چندتایی، که در جمعشان چندان هم راحت نبودند، در راهروهای دبیرستان قدم زدند و نگاهی به تابلوی اعلانات مدرسه انداختند و عرق کف دست‌هایشان را با شلوارهای لوله‌تفنگی و دامن‌های نخی قشنگشان پاک کردند. هیچ‌کس دلش نمی‌خواست برگردد و پرده‌ی دوم و آخر را ببیند، ولی همه برگشتند.

بازیگرها هم همین کار را کردند، هر چند تنها فکری که در آن لحظه در سر داشتند، تنها خیالی که به شفافی عرق روی صورت‌هایشان بود، این بود که هرچه سریع‌تر کل آن کار شرم‌آور را ببوسند و کنار بگذارند. نمایش انگار ساعت‌ها طول کشید، صبرآزماییِ بی‌اندازه طولانی و بی‌رحمانه‌ای که در آن اجرای اپریل ویلر اگر بدتر از بقیه نبود، دست‌کم همان‌قدر بد بود. در اوج نمایش که نوبت صحنه‌ی پُرسوزوگداز مرگ بود و بنا بود صحنه به شکل منقطع مابین صدای شلیک‌های بی‌وقفه از بیرون و شلیک از اسلحه‌ی دوک باشد، شپ کمبل به‌قدری نامنظم شلیک کرد و پاسخِ رگبار گلوله‌ها آن‌قدر بلند بود که کلمات دو عاشق در آن مهلکه‌ی پُر از دود شنیده نشد. خدا رحم کرد که دست‌آخر پرده پایین آمد.

کف‌زدن حضار بلند نبود، ولی از سر وظیفه‌شناسی آن‌قدر کف زدند که بازیگرها دو بار برای تشویق روی صحنه آمدند. دفعه‌ی اول که پرده بالا رفت، بازیگرها در حال حرکت به سوی پهلوهای سن غافلگیر شدند، برگشتند و دائم به هم برخورد کردند و دفعه‌ی بعد، سه بازیگر اصلی در کنار هم اِدبار انسان را در قابی کوچک به نمایش گذاشتند: اول کارگردان که پشت هم پلک می‌زد و معلوم نبود رفتارش از سر کوته‌فکری است یا مشکل نزدیک‌بینی‌اش و بعد شپ کمبل که برای اولین بار در آن شب خشمی بجا از خودش بروز داد و دست‌آخر اپریل ویلر که با لبخندی رسمی به لب میخکوب شده بود.

بعد، چراغ‌های سالن روشن شد و هیچ‌کدام از تماشاچی‌ها نمی‌دانستند چه قیافه‌ای به خود بگیرند یا چه بگویند. صدای مردد خانم هلن گیوینگز[14]، کارگزار املا ک، شنیده می‌شد که بارها و بارها گفت: «خیلی عالی بود!» ولی اغلب تماشاچی‌ها مثل چوب خشک ساکت بودند و همان‌طور که از جا برمی‌خاستند تا به‌طرف راهرو بروند، دست می‌کشیدند تا پاکت سیگارشان را پیدا کنند. یکی از محصل‌های زبر و زرنگ دبیرستان که آن شب استخدامش کرده بودند تا در امور نور کمک کند، پرید روی سن و همان‌طور که صدای جیرجیر کفش‌های کتانی‌اش شنیده می‌شد به صدای بلند دستورهایی به همکاری داد که دیده نمی‌شد و آن بالا بود. آگاهانه جلوی نور صحنه ژست گرفت و مراقب بود بیشتر جوش‌های سرسفیدش در سایه بمانند و در همان حین با غرور طوری حرکت کرد که ابزارآلات برقکاری را در معرض دید قرار بدهد _چاقو و انبردست و حلقه‌ی سیم_ که به‌شکلی حرفه‌ای از چرمی واکس‌خورده آویزان بودند و پسر که تمام اندامش منقبض بود آن را روی باسن و پشت لباس کارش بسته بود. بعد ردیف چراغ‌های سن با کلیکی خاموش شدند و پسر بی‌سروصدا خارج شد و پرده پایین آمد و دیواری کدر از مخمل سبز و رنگ‌رورفته‌ای پدیدار شد که رد گردوخاک بر آن پیدا بود. دیگر چیزی برای تماشا نمانده بود مگر چهره‌ی تماشاچیانی که دسته‌جمعی به‌زحمت راه خود را در راهروها باز می‌کردند تا از درِ اصلی خارج شوند. دوتا دوتا، مضطرب و با چشمانی گِرد حرکت می‌کردند، از قیافه و حرکاتشان چنین برمی‌آمد که انگار این فرارِ منظم و بی‌سروصدا از این مکان تنها لازمه‌ی ادامه‌ی حیاتشان بود؛ در واقع انگار محال بود زندگی‌شان ادامه یابد مگر اینکه خودشان را می‌رساندند آن بیرون و دود صورتی اگزوزهای ماشین‌هایشان را در هوا و صدای قرچ‌قرچ سنگ‌ریزه‌های زیر تایرهای ماشینشان را در آن پارکینگ پشت سر می‌گذاشتند و خودشان را می‌رساندند آن بیرون، جایی که گستره‌ی شبِ سیاه انتها نداشت و صدهاهزار ستاره در آن بود.

اپلیکشن مورد نظرتو انتخاب کن

سبد خرید

سبد خرید شما خالی است.