داستان از خانواده ویلر شروع میشود. اپریل و فرنک. زوجی که ظاهرا با هم مشکلاتی دارند. شاید مثل هر زوج دیگری. و بعد خانوادههای دیگری از راه میرسند. شپ و میلی کمبل؛ و حتی خانواده گیوینگز. اینها هم همه مشکلاتی دارند. در روابط شان. در روزمرگیهاشان. تا اینجای کار گویا مساله به روابط محدود میشود. به روابط بین انسانها. بین زنها و شوهرها. اینکه همدیگر را درک میکنند یا نه. اینکه با زندگیشان، خانهشان و حتی شغلشان مشکلاتی دارند. آرزوهایی داشتهاند و از دست دادهاند؛ یا اصلا فراموش کردهاند که داشتهاند.
این تصاویری است که رمان «جاده انقلابی» خلق میکند و تا حد خوبی در فیلم اقتباسی آن نیز دیده میشود؛ اما مساله رمان به همینجا ختم نمیشود. آنچه در رمان وجود دارد و در فیلم دیده نمیشود، گذشته انسانهاست. این انسانها از آسمان سقوط نکردهاند. از اول همین شکلی نبودهاند. انسانها تاریخچه دارند. گذشته دارند. رفتارهای امروزشان و حتی دلخواستها و حساسیتهای امروزشان، واکنشهایی که نشان میدهند، آن چیزهایی که در لحظاتی به شدت شادشان میکند و جزیی ترین مسائل پیش پا افتادهای که ظاهرا بی دلیل به خشمشان میآورد، ریشهای در گذشتههاشان دارد. در سالهای خیلی دور. در یک عمر زندگی که شخصیت آنها را پرورش داده.
در کتاب ما با فرنک به دوران کودکیاش میرویم و رابطه عجیب عشق و نفرتی که او با پدرش برقرار کرده و تمام عمر، حتی در انتخاب شغلش هم او را همراهی میکند. و کودکی اپریل را میبینیم که پر است از جاهای خالی. از حمایتهایی که باید میداشته و نداشته. نویسنده حتی به خانواده اصلی داستان هم محدود نمیماند و به سراغ دیگران هم میرود تا این اهمیت گذشته انسانها را هرچه بیشتر به رخ بکشد. تا ما ببینیم که حتی شب کمبل امروز هم چطور محصول جزییترین تصمیمات مادرش در کودکی است، و ساخته و پرداخته فضای مدرسهاش و بعدها فضای کارش و بعدتر آرزوهایی که در آن سالها داشته است.
بدون این گذشتهها، داستان «جاده انقلابی» بخش بزرگی از ظرفیتهای خودش را از دست میدهد و تمام این تصاویر تنها در رمان آن دیده میشود. فیلمها، حتی بهترین اقتباسهایشان هم گاه حیاتیترین وجوه داستان را در یک جراحی ناشیانه به دور میاندازند.
سبد خرید شما خالی است.