گرد و خاکِ جنگ
چشمانداز پیش روی ما در جاده، مثل پردهی زردرنگی در افقِ بیانتها گسترده است. بمبارانهای ارتش بشار اسد حفرههای بزرگی در همهجا درست کرده، شبیه دهانهی آتشفشان. در این خانهها و مزارع بینوا، حتماً آدمهایی هم زندگی میکنند، اما من در طول مسیر هیچکدامشان را ندیدم. انگار خودشان را پنهان میکنند. کنار هرکدام از این حفرهها دیوارهای از خاک درست شده که در نگاه اول مخفیشان میکند. این منظرهی رنجبار را که طی پنج سال جنگ داخلی کاملاً تغییر شکل داده پشت سر میگذارم، در زیر برقعی که سرتاپایم را پوشانده و درحالیکه پسر خردسال خوابآلودم را روی زانوهایم سخت در آغوش گرفتهام، یکی از بازوهایم را دورِ تنِ گرم و سنگینش پیچاندهام و دست دیگرم را با تمام قدرت به دورِ سینهی کسی حلقه کردهام که تا دیروز نمیشناختمش و امروز مرگ و زندگی من و پسر پنجسالهام یکسر در دست اوست: مالک، نجاتدهندهی ما که موتور را با بیشترین سرعت ممکن میراند.
باد پوشیهام را به دماغ و دهانم میچسباند و نفسکشیدن را برایم دشوار میکند. هر ساعت، هر دقیقهای که از آغاز فرارمان میگذرد برایمان حیاتی است. در رقه دنبالمان میگردند و بهمحض اینکه بفهمند در شهر نیستم، به تعقیبمان میپردازند و اولین جایی که بیایند همین منطقه است: جادهای که بهسوی مرز ترکیه میرود. مالک سعی میکند چالهچولهها و دستاندازها و کپههای خاک را رد کند. پشت سرش مچاله شده، پشت روبندهام گیر افتادهام؛ در عبایی که مثل همهجای این کشور، پوشیده از گرد و غبارِ زرد و غمبارِ ویرانی است.
هم از روبهرو و هم از کنار ما، جیپهای جنگیِ گِلمالیشده، زوزهکشان از جاده میگذرند و روی هرکدام تعدادی مرد جوان با مسلسلهای 7/12 که به اینسو و آنسو تاب میخورند، لباسهای نظامی ناهماهنگ پوشیدهاند و همهشان ریش و موی بلند دارند و سبیلهایشان را تراشیدهاند. کلاشینکفهایشان باعث شده کمرشان مثل سیخ صاف شود. هر بار که از کنارشان رد میشویم، مشتهایشان را بالا میگیرند و مغرور از هیبت جنگجویشان به ما لبخند میزنند؛ جوانهایی که از همهی کشورها به اینجا آمدهاند و آنها را در اینجا «مجاهد» مینامند و در کشورهای خودشان «جهادی». اینها نیروهای داعشاند که به خطوط جنگ میروند.
برای احتراز از ایستهای بازرسی، مسیرمان از قبل کاملاً تعیین شده است، وگرنه با کمترین پرسوجویی خواهند فهمید که من زنِ مالک نیستم؛ اگر نقابی را که چهرهام را پوشانده کنار بزنند و از من به عربی چیزی بپرسند، بلافاصله متوجه میشوند که من عربی بلد نیستم و زبان آنها را نمیفهمم. در آن صورت من به مرگ با سنگسار محکوم میشوم، مالک را بعد از شکنجه سر میبُرند و پسرم هوگو هم برای همیشه در یکی از پرورشگاههای «دولت اسلامی» گموگور خواهد شد.
ناگهان مالک برای جلوگیری از برخورد با یک برآمدگی ترمز میکند و موتور کمی سُر میخورد. مالک دوباره گاز میدهد و موتور سرپا میشود و راه میافتد. پسرم را بیشتر به خودم میفشارم. سرش روی شانهام سنگینی میکند و شانهام خواب رفته است. ما بهسمت مرز ترکیه در حرکتیم. دو عضو ارتش آزاد سوریه بدون سلاح با اتومبیلی جلوتر از ما میروند تا ایست بازرسیهای سیّار را شناسایی کنند و اتومبیل دیگری هم کمی عقبتر از ما حرکت میکند. در ماشینِ پشتسری چهار مردِ مسلح هستند که اگر مورد حمله قرار بگیریم از سلاحهایشان استفاده خواهند کرد.
با وجودِ ترس و خستگی و ناراحتی، خوابم گرفته و پیشانیام را به شانههای مالک تکیه میدهم. وحشتزده از خودم میپرسم چرا این کار را کردم و حالا چه نیرویی باعث شده که خودم را در این موقعیت قرار دهم و برای نجات زندگی خودم و پسرم که خوابیده است، به مردی ناشناس، آنهم وسط کشوری درگیر جنگ، اعتماد کنم.
این سؤال را طی ماههای آینده بارها و بارها از خودم خواهم پرسید و زمان زیادی برای فکرکردن به آن خواهم داشت. باید به دهها بازجویی نفسگیر و پراضطراب و دردآلود پاسخ بدهم و بیاعتمادی خانواده، دوستان و پلیس را هم تحمل کنم. همهی آنها از من توضیح خواهند خواست و من سعی خواهم کرد سرچشمهی زلزلهای را پیدا کنم که در عرض کمتر از یک سال، زندگیام را زیر و رو کرد و بر باد داد و نزدیکان و همسرم نیز از آن زخم خوردند؛ کاری که زندگی پسرم و خودم را به خطر انداخت و تا سرحد مرگ برد. برای سر درآوردن از آن، گذشتههای دور را میکاوم و به دوران کودکیام بازمیگردم، به دوران نوجوانی و جوانیام، و میکوشم تمام نارضایتیها و توهماتی را که داشتهام و اشتباهاتی را که مرتکب شدهام، با روشنبینی مرور کنم.
مسیرِ هرکسی منحصربهفرد است. راهی که من رفتم مرا به همراه پسر چهارسالهام به قلمروِ داعش رساند، درحالیکه تنها سیوسه سال داشتم.
در دنیایی از اجزا و اتفاقات کوچک که موجودیت مرا ساخته است، هنوز نتوانستهام دلیلِ خاصی پیدا کنم که چرا به این راه کشیده شدم، دلیلی که بتواند همهچیز را توضیح بدهد. اشتباه است اگر همهچیز را به گردن دین بیندازم و آن را تنها دلیلِ این کارم معرفی کنم. بله، من دینم را تغییر داده و با خوشبینی و اشتیاق به اسلام گرویده بودم، اما اینکه گفته شود به این دلیل بهسمت داعش رفتم هم، ناشی از سستیِ استدلال و قضاوتی نادرست خواهد بود.
برای این درام غیرقابلپیشگیری و ناگهانی که درست در فوریهی 2015 آغاز شد، هیچ توضیحِ جامع و مانعی ندارم.
کودکی
سال ۱۹۸۱ در یائونده در کامرون به دنیا آمدم. نُه سالِ اول زندگیام در حبابی از آسایش و آرامش گذشت.
مادرم زن ریزاندامی بود، درست مثل پرندهای کوچک و خوشقلب بود و دستودلباز. در یک مرکز درمانی که بلژیکیها اداره میکردند سرپرستار بود. نوعدوستی در خونش بود و زندگیاش را وقف آن کرده بود.
بهجز ما بچهها، مراقبت از مادرش را نیز به عهده داشت، سرپرستی خواهرانش با او بود و از عموها و خالهها و بچههایشان هم حمایت میکرد. خانهی بزرگ ما همیشه پر از زنهای فامیل بود و مهمانان زیادی هم میآمدند، اما هیچوقت در چهرهی مادرم خستگی و کسالت نمیدیدیم. میدانست چطور با زندگی کنار بیاید: نورانی و شاد. لبخند خارقالعادهای داشت و هروقت نگاهم میکرد این لبخند روی لبانش بود، شاید برای اینکه تهتغاریاش بودم. من تخم چشمانش بودم و او مرکز دنیای من بود.
من اینگونه در آن خانهی درندشت بزرگ شدم، احاطهشده در گرمای محبت زنانی که زیبا و آزاد و مستقل بودند و از هیچکس دستور نمیگرفتند. حقوق مادرم و یکی از خالههایم کفاف زندگیِ همهی ما را میداد و زندگی نسبتاً مرفهی داشتیم. پیراهنهای زیبایی به تن میکردیم، غذایمان روبهراه و متنوع بود و هیچ کموکسری نداشتیم. در خانه فقط به زبان فرانسوی حرف میزدیم و بهخصوص برای اینکه بچهها به این زبان عادت کنند، تأکید میشد که به این زبان صحبت کنیم.
جای خالی پدر را هیچوقت احساس نمیکردم؛ مادرم برایم کافی بود. آنطور که خالههایم میگفتند، پدرم فرماندهی ردهبالا در نیروی دریایی بود و وقتی من دو سه ساله بودم، مرده بود. هیچ خاطرهای از او نداشتم و فقط از روی تعریفهای خالههایم، تصاویری ذهنی از او برای خودم ساخته بودم. پدرم فقط از ورای این کلمات وجود داشت.
قطعاً در مدرسهای که خالهام اداره میکرد دوستانی هم داشتهام. از آن دوران خاطرات کمی به یاد دارم. از همهی آن روزها، چیزی که بهوضوح در خاطرم مانده این است که دلم میخواست زود به خانه برسم، در خانه بمانم و در حیاط بازی کنم تا مادرم از راه برسد. ما جداییناپذیر بودیم. مادر آنقدر لاغر بود که میتوانستم بهراحتی بازوهای کودکانهام را دور کمرش حلقه کنم و او را در آغوش بگیرم. عطر تنش و خاطرهی لبخندش تنها چیزی است که برایم باقی مانده است.
هیچکس به من نگفت که مادرم مریض است. وقتی این را فهمیدم که روی تخت افتاده بود و دیگر هم بستر را ترک نکرد و چند هفته بعد، همهچیز تمام شد. آنقدر تکیده شده بود که برجستگی بدنش بهسختی زیرِ ملحفه به
چشم میآمد.
خالههایم، خواهرهایم، زنهای خانه، همه مرا از اتاق دور میکردند: «برو توی حیاط بازی کن.» این تنها چیزی بود که به من میگفتند و هیچ توضیحی هم نمیدادند. من هم اطاعت میکردم و از اتاق دور میشدم. این تربیت آفریقایی بود؛ آنجا بچهها سؤال نمیکنند و هیچکس هم برایشان توضیح نمیدهد که در دنیای بزرگترها چه میگذرد. من بیرون بازی میکردم که مادرم مرد.
خانه پر از آدم است. قوموخویشها از دور و نزدیک آمدهاند، از دیگر مناطق کشور و حتی از فرانسه که بعضیهایشان در آنجا زندگی میکنند. آلیس خواهر بزرگم هم که خیلی وقت بود ندیده بودمش رسیده است. گریهکنان بغلم میکند و مرا محکم به شکم سفت و قلمبهاش فشار میدهد؛ آلیس دومین فرزندش را حامله است. من گریه نمیکنم. هیچکس واقعاً وضعیت را برایم توضیح نداده است. همه در خانهمان جمع شدهاند: همسایهها، دوستان، همکاران مادرم و کسانی که مادرم از آنها پرستاری کرده یا بهشان کمک کرده است. عموها و داییها هم اینجا هستند، آنها هم گریان مرا در آغوش میگیرند و بلافاصله میگویند: «برو بیرون بازی کن.» هیچکس به من نگفت مادرت مرده است؛ هیچکس این کلمات را به زبان نیاورد. خودم هم نمیدانم درست متوجه شدهام یا نه. به حرف آنها گوش میکنم و میروم توی حیاط، اما بازی نمیکنم. روی زمین مینشینم و تا وقتی که بهخاطر کثیفشدنِ لباسم دعوایم نکنند از جایم تکان نمیخورم. بعد بلند میشوم و بدون اینکه کسی به من توجه کند، میروم توی اتاقی که با دخترخالههایم شریکم. از جلوی اتاق مادرم که رد میشوم، از لای در به داخل نگاه میکنم: مادرم دیگر آنجا نیست، تختخواب مرتب است و پردهها هم کشیده شدهاند.
خاطرات مراسم دعای دوران بچگیام همه با هم قاتی شدهاند. هیچ شباهتی هم به مراسم عشای ربانی کلیسای پاریس یا شاتورو ندارند. در آفریقا مردان و زنان، بهویژه زنان، به دعاهای زیرلب بسنده نمیکنند، آنهم خیلی شیک و تمیز با لباسهای پلوخوری و در سکوتی سنگین. ما یواشکی «آمین» نمیگوییم، با تمام قدرت فریاد میزنیم. به زمزمه عادت نداریم، آواز سر میدهیم؛ حتی در مراسم خاکسپاری، بهویژه در خاکسپاری مادرم. صدای سازها و آدمها قاتی میشود. گاهی هقهق گریه با موسیقی و آواز درهم میآمیزد و من بیحرکت میان اعضای خانوادهام ایستادهام.
آن شب درمورد آیندهی من تصمیم گرفته شد: همراهِ خواهرم و همسرش به پاریس خواهم رفت تا در آنجا زندگی کنم.
چند روز بعدی، دقیقتر بگویم، چند هفتهی بعدیِ کودکیام را بین دو زمان متوقفشده طی کردم. گذشته پاک شده بود و آینده هنوز وجود نداشت. میوههای درختها ریخته بود روی زمین و حیاط خانه را پوشانده بود. حیاط خانه دیگر جارو نمیشد. پابرهنه روی موزاییکهای سالن راه میرفتم. بازیِ آن روزهای من این بود: نباید روی خطهای میان موزاییکها راه بروم. این منم که قواعد بازی را تعیین میکنم. صدای بزرگترها را میشنیدم که نجوا میکردند و انگار مرا نمیدیدند.
چهکسی چمدانم را آماده کرده بود؟ لابد خالههایم. آلیس قبلاً به فرانسه برگشته بود، به خانهای که پسرش (فرزند اول) و همسرش منتظرش بودند. خواهر بزرگتر من فقط بیستوپنج سال داشت و حالا یک دختربچهی نُهسالهی گیج و گنگ از شدتِ اندوه هم روی دستش مانده بود. من برای او هدیهای نبودم.
اتاقم را ترک کردم، کشورم و در واقع دنیایم را. همهچیز با رفتن مادرم ناپدید شده بود و در مقابلم، در این خلأ بزرگ، ترس نشسته بود.
اولینبار بود که با هواپیما سفر میکردم.
آلیس و همسرش سِرْژ در فرودگاه پاریس منتظرم بودند. پسر اولش هم همراهشان بود. سرژ مردِ قدبلندِ بسیار جدی و آرامی بود. خیلی زود فهمیدم که او میتواند روزهای متمادی حرف نزند. دوست داشت وقتی از سرِ کار برمیگردد، در خانه سکوت حاکم باشد و هیچ بگومگویی راه نیفتد و وقتی بچهها خوابیدند با همسرش بنشیند جلوی تلویزیون و برنامههای موردعلاقهاش را تماشا کند. قرار نبود یک دختربچهی درخودفرورفته با خصلت وحشی هم دخترخواندهاش شود. اصلاً فکرش را هم نمیکرد. سرژ چندان با بحث و سخنرانی و نشاندادن احساساتش میانهای نداشت و از روانشناسی هم خوشش نمیآمد، اما برای من پشتیبان و تکیهگاهی استوار از آب درآمد. مرا همانطور که بودم، خوب یا بد، در خانوادهاش پذیرفت و هیچگاه هم شکایتی نکرد. زندگی جدید من اینگونه شروع شد.
اتوبان خیس، آسمان خاکستری، راهبندانها، همهی این صورتهای سفید و گامهای پرشتاب، رنگها، صداها، عطرها... همهچیز اینجا متفاوت بود.
امروز تازه میفهمم که آن روزها من به چیزی مبتلا شده بودم که به آن «افسردگیِ کودکی» میگویند و انگار آن موقع هنوز ناشناخته بود، چون هیچکس در خانواده به مغزش خطور نکرد که باید از یک آدم حرفهای برای بیرونآوردن من از عزای مادر کمک گرفت.
دنیا دیگر برایم هیچ رنگی نداشت. آفریقا و عشق مادرم را بهیکباره از دست داده بودم و دیگر چیزی برایم نمانده بود. احساس میکردم که حتی خودم هم هیچ ارزشی ندارم و فکر میکردم وزنهی سنگینی هستم که بهناحق سربار خواهرم و همسرش - که بهش میگفتم «داییسرژ» - شدهام. درست وقتی که تلاش میکردند در آن شرایط بیثبات، خانوادهی خودشان را بسازند و زندگیشان را سروسامانی بدهند، هزینههای یک آدم اضافی هم به گردنشان افتاده بود. اتاقم با خواهرزادههایم یکی بود، چون آپارتمانِ پاریس خیلی کوچک بود و درآمدشان هم آنقدر نبود که آپارتمان بزرگتری اجاره کنند. اینطور شد که به شهرِ ایوْلین در حومهی پاریس مهاجرت کردیم. اسباب کشیدیم و در خانهی جدید مستقر شدیم. من بدون هیچ بهانهگیری و غرغری به مدرسه میرفتم اما همین که مدرسه تعطیل میشد به خانه میآمدم و روی تختخوابم میافتادم و خودم را گلوله میکردم. دائم به خودم میگفتم: «هیچکس مرا دوست ندارد... هیچکس واقعاً مرا دوست ندارد...» و سعی و صبوریِ خواهرم هم هیچ فایدهای نداشت. نمیفهمیدم که او هم به اندازهی من عزادار است و همین درد و غم را تحمل میکند. خودم را تنها میدیدم. احساس میکردم به درد هیچ کاری نمیخورم و برای هیچکس فایدهای ندارم، آن چشمهای قهوهایرنگ و روشنی که با عشق بر من سایه میانداخت و تمام تنم را گرم میکرد دیگر وجود ندارد، مادرم برای من زندگی میکرد و حالا که او مرده است من برای هیچکس اهمیتی ندارم.
پیبردن به افسردگیِ کودک خیلی سخت است. من نمیدانستم با چه کلماتی دردم را بگویم و خواهرم ابزارِ لازم را برای پاسخگفتن نداشت و روی نشانههای بیرونی متمرکز بود. وقتی خوب غذا نمیخوردم نگران میشد. سر ساعت معینی مرا میخواباند و میگذاشت چراغ اتاقم را تا صبح روشن بگذارم، چون میترسیدم. مرتب و تمیز بودم و بهموقع به مدرسه میرفتم، کیفم همیشه آماده بود و جامدادیام چیزی کم نداشت. آلیس همیشه سرِ وقت برای بردن من به خانه میآمد و تمام تلاشش را نثار من میکرد. بااینحال من بیشتر و بیشتر در سکوت و تنهایی فرو میرفتم، از پنجرهی اتاقم به آسمان نگاه میکردم که بیرنگتر و بینورتر به نظرم میرسید و دیگر نشانهای از تعالی در آن نمیدیدم. احساس میکردم هرگز به این آسمان پر از ابر، این رنگ آبی روشن و تیرهی توأمان عادت نمیکنم. از آنسوی درِ اتاق، صدای خانواده خواهرم به گوشم میرسد. نمیتوانم این خانواده را خانوادهی خودم بدانم. به سروصدای خواهرزادهی کوچکم گوش میکنم که بهزودی صدای یک نوزاد هم به آن اضافه خواهد شد، به نجوای آرام داییام، خندههای خواهرم... همهشان باهماند و به من نیازی ندارند.
در حالتی به سر میبردم که گویی هیچچیز واقعاً برایم اتفاق نمیافتاد. بلوطها جایشان را به درختِ طاووس دادند، شاخهها نیمی از سال لخت و خالی بودند و ساختمانها همه خاکستری، کثیف و خیلی بلندتر از خانهی خودمان. آخر هفتهها و در مراسم دعای ربانی، نه از روبانهای رنگی خبری بود و نه از رنگهای شاد. همه کاپشنهای کلفت و پالتوهای بلند میپوشیدند. حتی صدای وزوز ماشینها هم مثل قبل نبود.
با اینهمه من نسبت به همهی اینها بیتفاوتم. خیال میکنند به محیط جدید عادت کردهام اما در واقع هیچچیز برایم مهم نیست. غمِ من، غمِ بزرگم مرا از همهچیز محافظت میکند. خودم را در این غم پوشاندهام، مثل لباسی که تمام تن آدم را بپوشاند، و ترکش نمیکنم.
ساعتهای طولانی به یادآوری خاطراتم میگذرد. سعی میکنم گذشتهام را زنده نگه دارم، اما تلاشم به جایی نمیرسد. فراموش میکنم. خانه را فراموش میکنم، پلههای بلند و لمس نردههای فرفورژهی سیاهِ سرد با کف دستم، پیچیدن بوی پوندو که مادرم میپخت، آبِ برگهای پختهشدهی مانیوک و مخلوط گیاهان دیگر، بوی انبه... همه را فراموش میکنم. چهرهی خالهام را دیگر به یاد نمیآورم، گلهای روی ملحفهی موردعلاقهام، رنگینکمانی که موقع شستن دست و صورتم از پاشیدن آب روی کاشیهای حمام میافتاد، لباس محلیای که مادرم روزهای تعطیل آخر هفته در خانه میپوشید، همه از خاطرم پاک میشود.
صدای دخترخالهها و پسرخالههایم، مارمولکهایی که روی دیوار و زیر آفتاب کورکننده میدویدند و خندهی مادرم...
گذشتهام ناپدید میشود.
معلم مدرسه در وصف من میگوید: دانشآموزی متوسط، آرام و مرتب، بیشوکم گمشده در دنیای خود، تنها، گوشهگیر و اغلب بیتفاوت نسبت به دیگران. کسی هم دنبال سیخونکزدن به من نیست. روزها ساکت و کسالتبار میگذرند. نوجوانی فرا میرسد اما چیزی عوض نمیشود. همچنان در انزوای خودم غرقم. یکراست از مدرسه به خانه میآیم و پیشنهاد دوستانم را برای گردش و تفریح رد میکنم. هیچچیز مرا به شوق نمیآورد...
تا آنکه خواهرزادههایم به دنیا میآیند: نجاتدهندههای من.
هفدهسالهام که خواهرم دوباره باردار میشود. منتظر دو تا دختر دوقلوست. باید بیشتر صرفهجویی کنیم، تا اینجا زیاد خوشحال نیستم.
وقتی فردای تولدِ دوقلوها وارد اتاق آلیس در بیمارستان میشوم و به دو دخترکوچولویی خیره میشوم که در حباب شیشهایشان به هم پیچیده و به خواب رفتهاند، احساسی وصفناشدنی سراسر وجودم را فرا میگیرد. نمیتوانم کلمهای به زبان بیاورم.
آلیس خسته اما خوشبخت است. یکی از نوزادها گریه میکند، مثل بچهگربه. گرسنه است اما هنوز کاملاً بیدار نشده.
«بدهاش به من.» خواهرم میگوید.
نوزاد را با احتیاطِ تمام بلند میکنم. به بغلکردن نوزادان عادت دارم اما این بار منقلبم، از بس شکننده و ظریف است و درعینحال زنده. توی بغلم فرورفته و به من وابسته است: اطمینان و ناتوانیِ توأمان. چیزی در این لحظه در من تغییر میکند.
تبدیل به مادری کوچک میشوم. وقتی خواهرم یکی از دوقلوها را به پشتش میبندد، من دیگری را بغل میکنم. وقتی به یکی غذا میدهد من مشغول رسیدگی به دومی میشوم. مثل ملکهها، با افتخار در خیابان راه میروم. بهزودی این دو کودک هم عاشق من میشوند، وقتی در خانه نیستم بهانهی من را میگیرند و وقتی وارد خانه میشوم از شادی فریاد میزنند و جشن میگیرند... کمکم مزهی زندگی را میفهمم.
دوباره شروع به خندیدن میکنم، بالاخره دیگران مرا کشف میکنند. به مهمانیها دعوت میشوم و دوستان جدید و واقعی پیدا میکنم. ناخودآگاه از عزای طولانیام که هشت سال طول کشید بیرون میآیم. برای رسیدن به این نقطه باید جای خود را پیدا میکردم و کسی روی من حساب میکرد. حالا دوباره فکر میکنم به دردی میخورم.