سایه‌ی سنگین خانم الف

سایه‌ی سنگین خانم الف

نویسنده: 
پائولو جوردانو
مترجم: 
محیا بیات
اضافه به سبد خرید
سال انتشار: 1399 صحافی: شومیز تعداد صفحات: 128
قیمت: ۱۸,۰۰۰تومان ( ۱۰٪ ):  ۱۶,۲۰۰تومان
شابک: 9786229647721

«هر عشقی، در درازمدت، نیازمند کسی است که ببیندش و تصدیقش کند و بر آن صحه بگذارد، اگرنه ممکن است اصلاً عشق نباشد. بدون نگاه او ما در خطر بودیم.» چه می‌شود اگر بزرگ‌ترین شاهد یک عشق بمیرد؟ در این کتاب، جوردانو عشق و مرگ را از منظر کسی که زنده مانده رودرروی هم می‌گذارد: یک‌سو خاطرات بازمانده است و سوی دیگر غیبتی ویرانگر. غیبت خانم الف، کسی که در بارداری پرخطر نورا همراهش بوده است و شاهد اولین گام‌های کودکش و پاسبان بادرایت عشق نوپای او و همسرش. حالا بیماری او را دور کرده است و غیبت و ازدست‌دادنش چون لرزه‌ای ویرانگر، آواری از گرفتاری به ‌بار آورده است.

چرا باید این کتاب را بخوانیم

تسلط نویسنده در واکاوی روابط شخصی و تفسیر دقیق روابط در زندگی روزمره.
نگاهی جدید به مسئله‌ی خانواده و واکاوی انواع عشق از خلال بررسی زندگی مدرن.
حرکتی ظریف میان داستان‌گویی و خاطره‌نویسی.

تمجید‌ها

نیویورک تایمز
« این حضور از آن کیست؟ کمک‌کار خانه، پرستار بچه یا نگهبان عشق؟ جوردانو از رابطه‌ای غیرمعمول و ظریف حرف می‌زند، از عشقی که به مویی بند است و در غیبت ناظر بیرونی به لرزه می‌افتد.»
ان.پی.آر
«جوردانو با ظرافت از ناتوانی ما در زیستن بدون حضور دیگری حرف می‌زند. از سایه‌ی سنگین فقدان که حتی باقی‌مانده‌ی عشق و روابط خانوادگی را به لرزه می‌اندازد. روابطی که به مویی بند هستند.»
یو.اس.ویکلی
«مراقبه‌ای کوتاه حول زندگی، عشق، لمس و مهم‌تر از همه کنارآمدن با فقدان.»

ویدئوها

مقالات وبلاگ

عشق در غیاب تماشاچی

عشق در غیاب تماشاچی

خانم الف خدمتکاری سختگیر است که برای کمک به دوران حاملگی نورا، زن راوی، به خانه‌ی آن‌ها می‌آید و تا هشت سال بعد هم کنار آن‌ها می‌ماند و تمام امورات خانه را رتق‌وفتق می‌کند. اما یکی از روزهای سال هشتم به گفتن یک «خسته‌ام» اکتفا می‌کند و دیگر به آن خانه برنمی‌گردد. جای خالی خانم الف سبب به‌هم‌ریختن نظم‌وترتیب خانه و آشفتگی روحی اعضای خانواده می‌شود، به‌گونه‌ای که به نظر می‌رسد هیچ‌کدام نمی‌توانند با فقدانی چنین دردناک کنار بیایند. راوی در طول رمان در پی حلاجی این مسئله است که ...

بیشتر بخوانید

عشق بدون تماشاچی

و نه‌تنها به عملکرد خانواده کمک می‌کند، بلکه حضورش هم برای آرامش روانی آن‌ها لازم است. او ناظر و شاهد تمام کارهایی است که آن‌ها کرده‌اند و همین‌ها را به یادشان می‌آورد؛ عشقشان و رشدشان را کنار یکدیگر.

بیشتر بخوانید

دیدگاه‌ها

هیج دیدگاهی برای این کتاب ثبت نشده!

دیدگاه خود را وارد کنید.

دانلود پی‌دی‌اف

بخشی از کتاب

خانم الف

خانم الف، در روز تولد سی‌وپنج‌سالگی‌ام، ناگهان از سرسختی‌ای که در چشم من بارزترین خصیصه‌اش بود دست کشید. آرمیده روی تختی که دیگر برای پیکرش فراخ بود، سرانجام جهان آشنای ما را ترک کرد.

***

آن روز صبح به فرودگاه رفته بودم تا نورا را، که از سفر کاری کوتاهش بازمی‌گشت، بیاورم. گرچه اواخر دسامبر بود، زمستان تأخیر کرده بود و خطوط ممتد کنار بزرگ‌راه، سفیدپوش در لایه‌ای از مِه رقیق، برفی نباریده را در نظر می‌آورد. نورا تلفنش را جواب داد، هیچ حرفی نزد و سراپا گوش شد. گفت بسیار خب، فهمیدم، سه‌شنبه. و سپس یکی از آن عباراتی را اضافه کرد که برحسب تجربه فهمیده‌ایم به‌وقت نیاز، وقتی حرف کم می‌آوریم، به دادمان می‌رسد:

- بله همین‌طور است.

راهم را به‌سمت اولین استراحتگاه کج کردم تا از اتومبیل پیاده شود و تنها، به‌سوی نقطه‌ای نامشخص، قدم بزند. آرام گریه می‌کرد و با دست راست دهان و بینی‌اش را محکم گرفته بود. میان بی‌شمار چیزی که در این ده سال زندگی مشترک درباره‌ی همسرم آموخته‌ام یکی‌اش همین عادت ناخوشایند تمایل به تنها‌ماندن است هنگام رنج. ناگهان از دسترس خارج می‌شود، نمی‌گذارد هیچ‌کس تسلایش دهد، مرا مجبور می‌کند سرجای خودم بمانم و تماشاچی بی‌مصرف رنج‌بردنش باشم؛ امتناعی که گاه به ناجوانمردی تعبیرش می‌کنم.

ادامه‌ی راه را آهسته‌تر راندم. به نظرم یک‌جور احترام منطقی می‌آمد. درباره‌ی خانم الف حرف زدیم، حکایت‌هایی از گذشته گفتیم، گرچه نه حکایت، که روال زندگی بودند. روالی که تا آن موقع چنان در زندگی خانوادگی ما ریشه دوانده بود که به چشم ما افسانه می‌آمد: هر روز صبح، سر‌وقت، ما را در جریان طالع‌بینی روزانه‌مان می‌گذاشت که وقتی ما هنوز خواب بودیم از رادیو شنیده بود؛ گوشه‌وکنار خانه را به شیوه‌ی خودش سامان می‌داد، علی‌الخصوص آشپزخانه را، تا آنجا که برای باز‌کردن در یخچال خودمان باید از او اجازه می‌گرفتیم؛ با آن کلمات قصارش هرچه را که از نظرش پیچیدگی‌های بیهوده‌ی من‌درآوردی جوانان بود ساده می‌کرد؛ محکم و مردانه راه می‌رفت و خساستش هیچ‌وقت اصلاح نشد.

- یادت می‌آید آن باری که یادمان رفته بود برای خرید برایش پول بگذاریم؟ قوطی سکه‌ها را خالی کرد و تا آخرین سکه را برداشت.

نورا پس از لختی سکوت گفت:

- اما عجب زنی بود! بابِت خانه‌ی ما بود. همیشه در دسترس بود. حتی این دفعه هم صبر کرد که من برسم.

به رویش نیاوردم که به‌کل مرا از آن قاب حذف کرده بود، جرئتش را هم نداشتم که پیشش اعتراف کنم دقیقاً در همان لحظه به چه فکر می‌کردم: خانم الف صبر کرده بود تا روز تولد من برود. هر دویمان داشتیم تسلایی کوچک و شخصی سرهم می‌کردیم. در برابر مرگ دیگران کاری نمی‌شود کرد، مگر خلق چیزی که تسکینمان دهد، انتساب آخرین دلواپسیِ درگذشته به خودمان، گذاشتن اتفاق‌ها کنار هم به ترتیبی منطقی. امروز، با سرمای ناگزیر فاصله‌ی میانمان، دیگر نمی‌دانم حقیقت کدام است.رنج، خانم الف را از ما، از همه، دور کرده بود و بسیار قبل‌تر از آن صبح ماه دسامبر، مجبورش کرده بود که به گوشه‌ی پرتی از دنیا برود - درست همان‌طور که نورا در آن استراحتگاه بین‌راهی از من دور شده بود - و از آنجا به ما پشت کند.

***

بابِت صدایش می‌کردیم. این نام مستعار، خوشایند ما بود زیرا تداعیگر حس خویشاوندی بود و خوشایند او بود چون برازنده‌اش بود و با آن آوای فرانسه، پرطمطراق به گوش می‌رسید. گمانم امانوئل هرگز معنی‌اش را نفهمد، مگر اینکه روزی برحسب‌اتفاق به داستان کارن بلیکسِن ، یا محتمل‌تر به فیلمش، بربخورد و آن موقع به ربطش پی ببرد. به هر روی برایش کاملاً جا افتاده بود که خانم الف از جایی به‌بعد بابِت باشد، بابِت او. و به‌گمانم آوای این نام را با صدای دمپایی‌های او مرتبط می‌دانست؛ دمپایی‌هایی که پرستارش در بدو ورود به خانه‌ی ما می‌پوشید و آخر روز کنار جاکفشی جفتش می‌کرد. وقتی نورا متوجه زیره‌ی فرسوده‌ی دمپایی‌ها شده بود، یک جفت نو برایش تهیه کرد. آن‌ها را توی کمد گذاشت و هرگز استفاده‌شان نکرد. چنین شخصیتی داشت: نه‌تنها هیچ‌چیز را عوض نمی‌کرد، بلکه با جسم و جانش در برابر تغییرات مقاومت می‌کرد. گرچه سرسختی‌اش جالب و درعین‌حال احمقانه بود، منکر نمی‌شوم که دوستش داشتم. در زندگی ما، زندگی من و نورا و امانوئل، که آن دوران انگار هر روز منقلب می‌شد و مثل گیاهی نوپا در دست ویرانگر باد می‌لرزید، او عنصری پابرجا بود، پناهگاهی بود؛ درختی کهن‌سال با تنه‌ای چنان تنومند که به‌زحمت سه دست به دورش حلقه می‌شد.

شنبه‌ای در ماه آوریل بود که تبدیل شد به بابِت. امانوئل آن موقع حرف می‌زد، اما هنوز روی صندلی کودک می‌نشست که با این حساب باید پنج یا شش سال پیش باشد. خانم الف ماه‌ها بود که اصرار می‌کرد یک بار هم که شده برای ناهار به خانه‌اش برویم. من و نورا متخصص رد‌کردن دعوت‌هایی بودیم که رنگ‌و‌بوی گعده‌های خانوادگی داشت. مدت‌ها از زیرش دررفته بودیم؛ اما خانم الف ناامید نمی‌شد و هر دوشنبه آماده بود که دعوتش را برای آخر هفته‌ی بعد تجدید کند. تسلیم شده بودیم. تا روبینا با تمرکزی غریب راندیم، انگار برای انجام‌دادن کاری داوطلبانه، که یک مقام بلندمرتبه درخواست کرده، آماده می‌شدیم. عادت نداشتیم با خانم الف سر یک میز بنشینیم: با‌وجود رسیدگی همیشگی‌اش، بین ما به‌طور ضمنی رابطه‌ای سلسله‌مراتبی حاکم بود که طبق آن، وقتی که ما مشغول غذا خوردن و حرف‌زدن از امور خودمان بودیم، او کنارمان می‌ایستاد. حتی می‌شود گفت در این مدت «تو» هم خطابش نکردیم.

نورا، همان‌طور که با سرگشتگی تپه‌های متراکم جنگل‌ها را نگاه می‌کرد، گفته بود:

- روبینا. تصور کن همه‌ی زندگی‌ات اینجا بگذرد.

آپارتمان سه‌اتاق‌خوابه‌ای که خانم الف انزوای دوران بیو‌گی‌اش را در آن سپری می‌کرد، دیدیم و بسیار از آن تعریف کردیم. چیزهایی که از گذشته‌ی او می‌دانستیم بسیار کم بود - نورا بیشتر از من می‌دانست - و ازآنجاکه حسی به چیزی که می‌دیدیم نداشتیم، فضا به نظرمان دقیقاً خانه‌ای بی‌جهت مجلل، اندکی پرزرق‌وبرق و بسیار تمیز می‌آمد. خانم الف میز گرد اتاق نشیمن را، با نقره‌های منظم روی رومیزی‌ای گل‌دار و گیلاس‌های گران‌بها با حاشیه‌ی طلا، مرتب چیده بود. فکر کردم ناهار بهانه‌ای است برای به‌رخ‌کشیدن این سرویس غذاخوری که معلوم بود سال‌ها بی‌استفاده مانده است.

با فهرست غذاهایی که از ترکیب علایق ما تشکیل شده بود اغوایمان کرده بود: سوپ گندم و عدس، کتلت ماهی کپور، گِراتین رازیانه با سس بِشامِل رقیق و سالاد برگ آفتاب‌گردانی که خودش چیده بود، خوب ریزش کرده بود و با خردل و سرکه مزه‌دارش کرده بود.

هنوز تمام غذاها یادم است و یادم است که چطور آرام‌آرام یخم آب شد و در خوردن زیاده‌روی کردم.

نورا گفته بود:

- درست مثل بابِت!

- مثل کی؟

و این‌طور شد که داستان را برایش تعریف کردیم و خانم الف از شنیدنش، از دیدن خودش در جایگاه آشپزی که کافه آنگلیس را رها کرده بود تا به دو پیردختر رسیدگی کند و بعد همه‌ی پولش را داده بود تا برای آن‌ها شامی فراموش‌نشدنی فراهم کند، تهییج شده بود. چشم‌هایش را با پایین پیش‌بندش مالید و سریع پشتش را به ما کرد، انگار مشغول رو‌به‌راه‌کردن چیزی باشد. سال‌ها گذشت تا دوباره گریستنش را دیدیم، این بار نه از شوق، که از ترس. آن وقت آن‌قدری صمیمی بودیم که بتوانیم بدون خجالت دستش را بگیریم و بگوییم:

- تو از پسش برمی‌آیی. خیلی‌ها از مبارزه دست می‌کشند، ولی تو بیماری را می‌شناسی؛ چون قبلاً با آن روبه‌رو شده‌ای. تو قوی هستی.

و من حقیقتاً به این باور داشتم. بعد دیدم چطور آن‌قدر به‌سرعت در هم شکست که نه حتی فرصت وداعی بسنده باقی گذاشت، نه فرصتِ یافتن کلمه‌ای درخور تا به او بگوییم وجودش برایمان چه معنایی داشت.

پرنده ی بهشتی 1

پایان به‌سرعت فرارسید، اما از عالم غیب خبرش آمده بود، یا دست‌کم خانم الف می‌خواست در ماه‌های آخر، خود را با این باور متقاعد کند؛ مثل انذاری که می‌تواند به ناخوشی‌ای ساده معنایی بدهد. در رطوبت تابستان، یک‌سال‌و‌نیم پیش از خاک‌سپاری‌اش، در باغ پشت ساختمان در حال کار‌کردن بود. علف‌های هرز لوبیا را از ریشه درمی‌آورد تا جا برای کلم‌پیچ‌ها باز شود که پرنده‌ای می‌آید و در چند قدمی او، روی سنگ‌هایی که دور محوطه‌ی اختصاصی‌اش را می‌گرفتند، می‌نشیند.

خانم الفِ شصت‌وهشت‌ساله که هنوز سرپا بود خم می‌شود، تکان نمی‌خورد تا پرنده را نترساند و پرنده نگاهی پرسش‌برانگیز به او می‌اندازد.

تا‌به‌حال شبیهش را ندیده بود. قدوقواره‌اش تقریباً اندازه‌ی زاغ بود، اما رنگش به‌کل فرق داشت: از زیر گردنش پرهایی به رنگ زرد لیمویی بیرون می‌زد و روی سینه‌اش را می‌پوشاند و با پر‌های آبیِ پشت و بال‌هایش درمی‌آمیخت، دم دراز سفیدی از پر داشت؛ رشته‌هایی پنبه‌گون که مثل قلاب ماهی‌گیری در انتها پیچ خورده بودند. انگار از حضور آدمیزاد معذب نبود و حتی برعکس، خانم الف احساس می‌کرد پرنده آنجا مانده تا او تحسینش کند. قلبش تند می‌زد. دلیلش را نمی‌فهمید. تقریباً در برابرش زانو زد. به سرش زد که شاید گونه‌ای نادر از نواحی استوایی باشد؛ گونه‌ای ارزشمند که از قفس کلکسیونری فرار کرده است. نمونه‌اش در روبینا نبود. در‌حقیقت، تا آنجا که او می‌دانست، در روبینا هیچ کلکسیونری هم نبود که پرنده جمع کند. پرنده، با حرکتی ناگهانی، سر چرخاند و با منقارش یکی از بال‌هایش را پاک کرد. حرکاتش ردی از بدجنسی داشت. نه، بدجنسی نه، لغتش... نخوت است. تمیزکاری‌اش که تمام شد، چشمان سیاهش را مستقیم به خانم الف دوخت. بال‌های درهم‌فشرده‌ی بدنش لحظه‌ای لرزیدند. سینه‌اش را با دو نفس بسیار آرام باد کرد. سرانجام، بی هیچ صدایی، از سر سنگ بلند شد و دوباره به پرواز درآمد. خانم الف دستش را سایه‌بان کرد تا مسیرش را دنبال کند. می‌خواست باز هم ببیندش؛ اما پرنده خیلی زود میان درختان بلوط زمین‌های اطراف ناپدید شد.

***

شب خواب آن طوطی را دیده بود. وقتی داستان را برای من تعریف می‌کرد، در اوج بیماری‌اش بود و آن موقع نمی‌شد تشخیص داد که حرف‌هایش واقعی‌اند یا ساختگی و ثمره‌ی تلقین؛ اما باور کردم که فردا صبحش به‌دنبال تصویری از پرنده، کتاب گونه‌های جانوری وال‌دی‌سوزا را گشته بود، زیرا کتاب را پیش‌تر نشانم داده بود. و شک ندارم راست گفت که وقتی عکس را پیدا نکرده، پیش دوست نقاش مشتاق پرنده‌شناسی‌اش رفته بود؛ چراکه آن ملاقات را با جزئیات برایم تعریف کرد.

هیچ‌وقت از ماهیت رابطه‌اش با نقاش چیز زیادی نفهمیدم. تمایل نداشت درباره‌اش حرفی بزند، شاید برای حفظ آبرو؛ چون هنرمند بزرگی بود - بدون شک پررنگ‌ترین آدمی که بعد از مرگ رناتو در زندگی‌اش بوده - یا شاید فقط به این دلیل که او را تنها برای خود می‌خواست. می‌دانم که گه‌گاه برای او غذایی می‌پخت یا کارهایی برایش می‌کرد، اما در اصل فقط رفیقش بود، دوستی که با او رابطه‌ی جنسی نداشت. من احساس می‌کنم که آن‌ها بیش از آنچه او بروز می‌داد همدیگر را می‌دیدند. هر یکشنبه بعد از عشای ربانی، خانم الف به دیدنش می‌رفت و تا وقت ناهار می‌ماند. خانه‌ی نقاش، پشت درختان راش سربه‌فلک‌کشیده، با نمای سردر بوته‌های گل سرخ، با اتومبیل سه دقیقه و با پای پیاده تنها ده دقیقه با منزل او فاصله داشت. در راستای جاده‌ای آسفالت و هلالی.

نقاش کوتوله بود. خانم الف ابایی نداشت که این‌طور بخواندش، حتی آن کلمه را با رضایت بی‌رحمانه‌ای ادا می‌کرد. پیش من اعتراف کرده بود که بعد از آن‌همه سال، از افکار احمقانه درباره‌ی او دست برنداشته است؛ مثلاً مدام از خودش می‌پرسد چطور است که وقت نشستن هیچ‌وقت پایش به زمین نمی‌رسد. و همیشه به دست‌هایش نگاه می‌کند، آن انگشت‌های کوتاه و خپل و اندکی مضحک که درعین‌حال شگفتی می‌آفرینند.

تنها مردی بود که خانم الف می‌توانست با قامتِ به‌زحمت یک‌متر‌و‌شصت‌ سانتی‌متری‌اش بر او غالب باشد، اما نقاش چنان دلربا بود که همیشه این خانم الف بود که مغلوب او بود. به دیدن او می‌رفت، در گالری‌اش میان قاب‌ها و نقاشی‌ها می‌نشست، به روزهایی می‌رفت که رناتو او را فرا می‌خواند تا با هم سرداب‌ها و اتاق‌های زیرشیروانی را به جست‌وجوی چیزی نایاب و نادیده‌انگاشته بگردند.

نقاش آن صبح پایان ماه آگوست حدس زده بود:

- حتماً هدهد بوده.

گستاخ بود و اواخر بدتر هم شده بود، اما خانم الف به گستاخی‌اش خو کرده بود و به آن اهمیتی نمی‌داد. یک بار به من گفت ویلای نقاش، محل رفت‌وآمد گالری‌داران و دوستان و دخترهایی بوده که مدل می‌شدند؛ اما حالا فقط در اختیار چهار خانم است که به‌نوبت امورش را رتق‌وفتق می‌کنند، خارجی‌اند و به‌هیچ‌روی آن‌قدری زیبا نیستند که روی بوم جاودانه شوند. خانم الف می‌دانست که نقاش تقریباً تمام روز را به گذشته فکر می‌کند، که چندان زیاد نقاشی نمی‌کند، که تنهاست. درست مثل او.

با خشکی جوابش را داده بود:

- خوب می‌دانم هدهد چه شکلی است. هیچ ربطی به آن پرنده نداشت.

نقاش با جهشی کوچک از صندلی بلند شده بود و در اتاق کناری غیبش زده بود. خانم الف با نگاهش سالن را برانداز کرده بود، انگار خوب نشناسدش. نقاشی دلخواهش، نیمه‌کاره، آنجا روی زمین بود: زنی ناپوشیده که پشت میزی نشسته بود. روبه‌رویش چهار هلوی قرمز درخشان بود و یک چاقو که شاید قصد داشت با آن پوستشان را بکند؛ اما نمی‌کند. در ابدیت ساکن مانده بود، در انتظار لحظه‌ی مقتضی.

- زیباترین تابلویش بود. و آن روز در نیم ساعت جلوی چشمان من تمامش کرد. بهم گفت: «با اتومبیل آمده‌ای؟ پس می‌توانی با خودت ببری‌اش.» از روی ترحم این کار را کرد، مطمئنم. اگر می‌خواستم بهم نمی‌دادش، ولی او فهمیده بود ماجرا از چه قرار است. قبل از همه، قبل از دکترها. از آن پرنده فهمیده بود. با کیفی چرمی به سالن برگشت و آن را روی پایم گذاشت. گفت: «این است؟» سریع شناختمش، با آن پرهای سفید که پشتش فر خورده بود. او سال‌ها بود که پرنده را ندیده بود، حداقل از سال ۱۹۷۱. فکر می‌کرد که از بین رفته‌اند. در عوض پرنده‌ی بهشتی درست سراغ من آمده بود. گفت: «اسمش این است: پرنده‌ی بهشتی. اما بدشانسی می‌آورد.» بهش گفتم: «ما دیگر پیر شده‌ایم. چه‌چیزی می‌تواند برای ما خوش‌شانسی بیاورد؟» درست چند روز پیش آینه‌ای را شکسته بودم. آه، ولی نقاش حسابی خشمگین بود و داد می‌زد که بس کن این حرف‌ها را! آینه را شکستم! پرنده خبر مرگم را آورده!  

***

یک بار از نورا پرسیدم آیا تا‌به‌حال داستان غیب‌گویی‌ها را جدی گرفته است؟ سؤالم را از خودم پرسید:

- تو چطور؟

- البته که نه.

- خب من، البته که گرفته‌ام. به‌گمانم این همیشه تفاوت ما دو تا باقی می‌ماند.

شب بود. امانوئل خوابیده بود و ما سرِ صبر آشپزخانه را مرتب می‌کردیم. یک بطری شرابِ نصفه روی میز مانده بود.

گفتم:

- برای چه چیز او بیشتر از همه دلت تنگ می‌شود؟

نورا نیازی به تعمق نداشت، برایش روشن بود.

- برای آن روشی که با آن به ما جسارت می‌داد. آدم‌ها در جسارت‌دادن به یکدیگر بخیل‌اند. فقط می‌خواهند به خود بقبولانند که تو از آن‌ها کمتری.

در سکوتی طولانی فرورفت. نمی‌دانستم سکوت‌هایش غریزی‌اند یا چون بازیگران، یکی‌یکی اندازه‌شان می‌گیرد.

ادامه داد:

- او این‌طور نبود. همیشه حامی ما بود.

- هیچ‌وقت نگفتی آن روزها که در بستر بودی درباره‌ی چه حرف می‌زدید.

- خیلی حرف می‌زدیم؟

- خیلی.

نورا از بطری شراب جرعه‌ای سرکشید. فقط شب‌ها به خودش اجازه می‌داد که نزاکت را رعایت نکند، وقتی تنها بودیم. انگار خستگی و صمیمیت، محدودیت‌ها را از او دور می‌کرد. رد قرمز تیره‌ای روی لبش ماند. گفت:

- او حرف می‌زد. من گوش می‌دادم. از رناتو می‌گفت. پایش را به هر داستانی باز می‌کرد، انگار هنوز زنده باشد. مطمئنم که وقتی در خانه تنها بود با صدای بلند صدایش می‌کرد. پیش من اعتراف کرده بود که هنوز هم بعد از این‌همه سال میز را برای دو نفر آماده می‌کند. همیشه فکر می‌کردم چقدر عاشقانه است، هم عاشقانه هم رقت‌بار. ولی هر‌چیزی که زیاد عاشقانه باشد رقت‌بار هم هست، نه؟ 

من و نورا، به‌خصوص در نخستین ماه‌های بعد از مرگ خانم الف، به گفت‌وگویی‌هایی از‌این‌دست اصرار داشتیم. ترفندی که پیش گرفته بودیم تا در برابر تردیدها سر فرونیاوریم: دوباره و دوباره به موضوع برگردیم، به گفت‌وگوهایمان آب ببندیم، تا آنجا که فقط کلمات بیهوده از دهانمان بیرون بیاید. خانم الف تنها شاهد حقیقی کار هرروزه‌ی ما بود، تنها شاهد قیدوبندی که ما را به هم پیوند می‌داد و وقتی از رناتو می‌گفت، انگار می‌خواست چیزی را به ما بفهماند؛ انگار می‌خواست تجربه‌های رابطه‌ای هرچند بدعاقبت و کوتاه، ولی صادقانه و خالص را به ما منتقل کند. هر عشقی، در درازمدت، نیازمند کسی است که ببیندش و تصدیقش کند و بر آن صحه بگذارد، اگر نه ممکن است اصلاً عشق نباشد. بدون نگاه او ما در خطر بودیم.

***

اما به خاک‌سپاری‌اش دیر رسیدیم. سر ساعت مقرر آماده بودیم؛ بعد وقت را تلف کارهای عبث کردیم، انگار چیزی که در انتظارمان بود چیزی بود مثل هزار چیز دیگر. امانوئل طور خاصی بی‌قرار بود، بهانه می‌گرفت، سؤال‌پیچمان می‌کرد که به آسمان‌ها رفته یعنی چه، که چطور ممکن است یک نفر، دیگر هیچ‌وقت برنگردد. سؤال‌هایی بودند که جوابشان را می‌دانست، بهانه‌هایی که با آن‌ها هیجانش را به زبان می‌آورد (البته که اولین مراسم خاک‌سپاری برای یک بچه سؤال‌برانگیز است)، ولی ما حس‌وحالش را نداشتیم که دل به دلش بدهیم.

در راه بگومگوی خانواده به اوج خودش رسید. نورا مرا مقصر می‌کرد که راه طولانی‌تر را انتخاب کرده‌ام و من شروع کردم به شمردن کارهای بیهوده‌ای که قبل از بیرون‌آمدن از خانه کرده؛ مثلاً آرایش‌کردن‌، انگار خاک‌سپاری جای آرایش‌کردن است. اگر خانم الف آنجا بود، از گنجینه‌اش سخن قصاری بیرون می‌کشید و ساکتمان می‌کرد؛ اما او ساکت و محفوظ در جعبه‌ای میخ‌کوب منتظر بود.

با شرمساری وارد کلیسا شدیم. بیش از حد انتظارم آدم آنجا جمع شده بود. نگران اتومبیلم بودم که با عجله در گوشه‌ای تنگ و باریک پارکش کرده بودم و فقط بخش کوتاهی از موعظه را شنیدم. حواسم به وسایل حمل‌ونقل عمومی بود، اتوبوس‌های شهری که راهشان بند آمده است، عابران پیاده که از خودشان می‌پرسند کدام احمقی راه را بند آورده است؛ اما تصمیم نداشتم بروم بیرون و اوضاع را بررسی کنم. از روبوسی پایانی دررفتیم؛ چون کسی نبود که بتوانیم با حضورمان تسلایش بدهیم یا شاید توقع داشتیم کسی خودمان را تسلا دهد.

امانوئل می‌خواست تابوت را تا مراسم تدفین همراهی کند. گمان کرده بودیم که بهانه‌ای است از روی کنجکاوی، برای همین مانعش شدیم. مراسم تدفین مناسب بچه‌ها نیست و در این مورد خاص، مناسب خود ما هم نیست. ما از بستگان نزدیک و دوستان صمیمی نبودیم. ما برای خانم الف که بودیم؟ کارفرمایش، نه بیشتر. مرگ، قاعده‌ها را بر اساس اهمیت رسمی می‌چیند، بی‌درنگ قوانین احساسی‌ای را که شخص در زندگی‌اش آن‌ها را شکسته رفو می‌کند. و چه اهمیتی دارد که امانوئل چقدر مثل نوه‌ی خانم الف بوده، که او چقدر ما، نورا و من را مثل فرزندخوانده‌هایش می‌دانسته است.

اپلیکشن مورد نظرتو انتخاب کن

سبد خرید

سبد خرید شما خالی است.