آفتابگردانهای کور
کنار
آمدن با تاریخ مستلزم مسئولیتپذیری است، نه چشم
بستن و به فراموشی سپردن. زمانی هم که پای یک تراژدی در میان باشد، بیچونوچرا نیازمند سوگواری هستیم، مستقل از اینکه مصالحه و بخششی صورت گرفته باشد یا خیر. در اسپانیا
سوگواری نکردهایم؛ عملی که، فارغ
از هرچیز، به رسمیت شناختن همگانی این حقیقت است که اتفاقی تراژیک رخ داده، و از
آن مهمتر حادثهای جبرانناپذیر. اما درست برخلاف این، جامعه بارها و بارها به نوعی سردرگمی، بهمثابهی یک هنجار نسبی، روی آورده است: سردرگمیِ میان اینکه پدیده اکنون بخشی از تاریخ است یا هنوز به آن نپیوسته،
مشخصاً و تا ابد بخشی از زندگی است یا فقدان زندگی. سوگواری مسئلهی خاطره هم نیست؛ دخلی ندارد به لحظهای که کسی یاد مردهای میافتد، یا یادبودی که
میتواند جانکاه یا تسلیبخش باشد؛ بلکه مربوط میشود به آنچه فقدانِ قطعیاش نمایان شده است. سوگواری یعنی وجودِ خلائی را
پذیرفتن و درونی کردن آن.
کارلوس
پیِرا[1]،
«مقدمه»ای بر در چشمهای روز: گلچین شاعرانه[2]،
نوشتهی توماس سِگوبیا[3].
شکست
اول: 1939
یا
قلب اگر فکر میکرد از تپش میافتاد
حالا
دیگر میدانیم سروان آلِگریا
مرگ خودش را کورکورانه انتخاب کرد، بدون زل زدن به چهرهی خشمگین آینده؛ آیندهای در کمینِ زندگیهایی که وارونه ترسیم شدهاند. خودش انتخاب کرد
بیدادوقال و هیاهو محو شود و
درست وقتی از خط مقدم گذشت صدایش را بلند کرد، درحالیکه دستهایش را تا جایی بالا
برده بود که ملتمس به نظر نرسد، پیش چشم دشمنِ بیایمان یکنفس فریاد میزد: «من تسلیمم!»
در هوای
تبدار مادرید که مثل رایحهای شفاف بود، شب در سکوتی مالیخولیایی سپری میشد و فقط با صدای خفهی انفجار خمپارهها میشکست؛ خمپارههایی که با نغمهای مذهبی، و نه نظامی، بر سر شهر فرود میآمدند. «من تسلیمم.» میدانیم که سروان آلگریا دوسه شبی داشت نقشهی این لحظه را میکشید. شاید از گفتن
«تسلیم میشوم» اجتناب کرده
باشد، چون این جمله به چیزی منجمدشده در لحظه اشاره داشت. تسلیم میشوم و خلاص. درحالیکه درحقیقت او داشت آرامآرام تسلیم میشد. ابتدا تسلیم شد، سپس خودش را به دشمن سپرد. وقتی فرصت پیدا کرد دربارهی آن اتفاق حرف بزند، عملش را همچون یک پیروزیِ
وارونه توصیف کرد. یکی از نامههایی را که در ژانویهی 1938 برای نامزدش اینِس نوشته اینطور به پایان رسانده است: «اگرچه حساب تمام جنگها با کشتهها تسویه میشود، ما مدتهاست که رباخوارِ جنگیم. باید بین پیروزی در یک
جنگ یا فتح یک گورستان یکی را انتخاب کنیم.» اکنون میدانیم که او، نادانسته، هردو گزینه را پیشاپیش رد کرده بود.
براساس
چیزی که اکنون از کارلوس آلگریا میدانیم، میتوانیم تصدیق کنیم که حین جابهجایی بین دو سنگر فقط همهمهی وحشتش را شنید. تمام صداها، تمام انفجارها، تمام فریادها،
در سکوتِ شب حل شدند. مادرید شبیه صحنهای در پسزمینه بود درحال ترشح
گرمای هوا، با شمایل شهری رنگورورفته که ماه از سر
بیمیلی ترسیمش میکرد. مادرید از ترس کز کرده بود.
شکست
سروان آلگریا اینطور آغاز شد. سه سال
آزگار آن دشمن ژندهپوش و دهاتی را زیر
نظر داشت، دشمنی که پذیرفته بود ارتش مقابل، ارتش خود او، آن شهر بیحرکت و ساکت را مات خواهد کرد، دشمنی پذیرای این
واقعیت که مرزهایش را بیهوده ترسیم کرده بود، دشمنی پشت سنگرهایی که مدتها بود کسی انتظار حملهای از جانبش را نداشت. آلگریا دو ماه پیش از آنکه تسلیمِ دشمن بشود این را برای استاد حقوق
طبیعیاش در سالامانکا[4]
نوشت: «خشونت و درد، خشم و ضعف، با گذشت زمان به هم میآمیزند، در یک آیین بقا، در مناسک شکاری که در آن کسی که میکُشد همان سرودی را سر میدهد که آنکه میمیرد، قربانی و جلادش؛ حالا فقط گویش شمشیر و
کلام زخم بر زبانها جاری میشود.»
سه سال
را، با وسواسِ نقشهبرداری که مو را از
ماست میکشد و بدقلقیِ خاص تکفرزندها، صرف مدیریت لجستیک کرد تا کسی خارج از
نوبت و قاعده گلولهای به چنگ نیاورد و
سهم غذا برای ادامهی جنگ کم نیاید. سه
سال هم با دوربینهای دوچشمی، که رنگشان به سبز میزد و مرکز لجستیکی مرتباً میان استراتژیستها، میان دیدهبانهای جنگ و میان
کنجکاوهای مرگ توزیعشان میکرد، شکست را زیر نظر
گرفت. هولوهراسهایی را برایش تعریف کردند که خودش آنها را به چشم ندید.
از
خاکریزش دشمن را تماشا میکرد، میدید که از اداره به خط مقدم میرود و برمیگردد، از خط مقدم به اتاق کار، از ارتش به خانه، از روزمرگی
به مرگ. ابتدا پیش خودش فکر کرد که این ارتش روحیهی ارتشی ندارد و به همین دلیل باید شکست بخورد. زمان که
گذشت، به این نتیجه رسید -و این را در نامههایش منعکس کرد- که آن ارتش غیرنظامی است، «درست به مرغ خاکی یا زالوی آسمانی
میماند». آخرسر، وقتی دید طوری
میجنگند که انگار دارند به
همسایهشان کمک میکنند تا از یکی از اعضای بیمار خانواده مراقبت
کند، ذهنیتش دگرگون شد: دیگر گمان نمیکرد آنها مردانیاند که به دنیا آمدهاند تا شکست بخورند؛ گمان میکرد شبهنظامیانیاند ایستاده در صف سردخانه. همیشه آنکه بیشترین مردهها را به خاک میسپارد در معرض شکست است.
اولین
باری که جانِ سروان آلگریا به خطر افتاد دقیقاً روزی بود که این داستان آغاز شد.
تصمیمش این نبود که به دشمن بپیوندد، بلکه قصدش تسلیم شدن بود، به اسارت دادن خود.
یک فراری دشمنی است که از دشمن بودن دست کشیده؛ تسلیمشده دشمنی است شکستخورده، اما همچنان دشمن. وقتی آلگریا به خیانت متهم شد، چندین بار بر این حرفها تأکید کرد. اما این مربوط به کمی بعدتر است.
آلگریا،
هنگام یک درددل نابجا که چند روز بعدتر
بازپرس نظامی از آن استفاده میکرد تا درخواست مرگ
خفتبارش را بدهد، نزد یک افسر
دونپایه اعتراف کرد که مدافعان
جمهوری ارتش فرانکو را با تسلیم شدن در روز اول جنگ بیشتر تحقیر میکردند تا با مقاومتی جانانه، چون هر مرگی در آن
جنگ، از هر طرفی که بود، فقط دستمریزاد به آن کسی
محسوب میشد که میکُشت. آلگریا گفت بدون کشته شکوهی هم وجود نمیداشت، و بدون شکوه فقط شکست است و شکست.
اگرچه
در ژوئیهی 1936 به ارتش شورشی[5]
پیوست، ابتدا مورد تردید مقامات مافوقش قرار گرفت که در آن ستواندومِ تازهوارد ویژگیهای یک رزمنده را نمیدیدند، و نهایتاً سرنوشتش را گره زدند به بخش
لجستیک، جایی که درستکاری و تربیتش بیشتر از میدان جنگ به کار میآمد. بااینحال، براساس اظهارنظرهایی که نزد همرزمانش میکرد میدانیم که تن دادن به فرسودگی و عبور مردگان از
جلوی چشمانش او را بهقول خودش تبدیل کرد
به یک آدم زندهی گرفتار در روزمرگی.
درعینحال، در اواخر سال 1938 پاداش
تعصبش را گرفت و به درجهی سروانی ارتقا یافت.
من
تسلیمم. ممکن است حروفچین مسلسلبهدست، که پایهی سیمخاردار را جابهجا میکرد تا بر یک سروان ارتش شورشی مسلط شود، هیچوقت نفهمیده باشد که این تازه آغاز هرجومرج دیگری بود که فقط بهطور ضمنی با آن جنگ ارتباط پیدا میکرد.
هیچکس شلیک نکرد. وقتی به لبهی یکی از سنگرهای جمهوریخواهان رسید، چندین مرد با لباسهای دهقانی، با ترس و تهدید، اسلحههایشان را بهسمتش نشانه رفتند.
او، سرسپرده به دستوری که صادر شد، پرید داخل سنگر و در آن تاریکی یک نفر تپانچه
را از کمرش باز کرد. مقاومتی نکرد. تفنگ تمیز و براق و گلنگدنش قفل بود؛ هیچ گلولهای از آن شلیک نشده بود. برای سروان آلگریا خلاص
شدن از شر آن بهمنزلهی تخطی از دستورات بود.
تسلیم میشد، این درست، اما با
حفظ ظاهر.
ظاهرش
هیچ نشانی از خشونت و نظامیگری نداشت؛ بیشتر
شبیه یک کارمند دفتر اسناد رسمی بود که لباس مبدل سرباز به تن کرده باشد؛ یک صورت
گرد حول عینکی آن هم گرد، که شده بود تاج برای بدنی که اگر کلاه لبهدار نبود کوچک به نظر میرسید. تمام شواهد حاکی از این است که، با وجود اطاعتپذیریاش، تکبر خاصی در رفتارش موج میزد. طوری از دستورات
پیروی میکرد انگار به همان
ترتیبی که اتفاق میافتادند انتظارشان را
میکشیده است.
ابتدا
زانو زد، و دستهایش پشت گردنش بود.
سپس سرش را پایین انداخت، و دستهایش پشت گردنش بود.
بعد مجبور شد با دستها در پشت گردن در
هزارتوی سنگرهایی قدم بردارد که در آن مردان ژندهپوش به افقی تاریک و نامرئی خیره شده بودند. درنهایت، با
دستهای پشت گردن، آمد بیرون و پا
گذاشت به دل بیشه و در آنجا سروانی با کت
مخمل، زیر نور چراغ کاربیدی، نگاهِ از بالا به پایینی به او انداخت. اسیردارانش
همهی دستورات را زمزمه کرده
بودند، اما آن نظامیِ دستپاچهای که روبهرویش ایستاده بود ابایی نداشت از اینکه با صدای بلند از او بپرسد آنجا چه غلطی میکند.
آلگریا،
با لحنی متفاوت با لحن سؤال، گفت: «کمیتهی دفاع از مادرید[6]
فرداپسفردا تسلیم خواهد شد.»
- بهخاطر همین تسلیم میشی؟ خر گیر آوردی!
- بله،
بهخاطر همین.
گفتوگو لابهلای پچپچ و جملههای لندیدهی آن سربازان بدون یونیفورم محو شد، اگرچه فقط نگاههای کنجکاو و لبخندهای تحقیرآمیزشان به او میرسید. دیوانه حسابش میکردند.
دلش میخواست توضیح بدهد که چرا ارتشی را که داشت پیروز
میشد رها میکرد، چرا داشت تسلیم یک مشت شکستخورده میشد، چرا نمیخواست بخشی از پیروزی
باشد. اما گستاخی آن مردان دلسردش کرد و تصمیم گرفت باز هم سکوت اختیار کند.
چگونه
جان آن مردان بختبرگشته میتوانست هزینهی جنگ را بپردازد؟ آیا نمیدانستند که دارند برای رِبا میمیرند؟ آیا به روی خودشان نمیآوردند که آن نظمِ سرسخت از روی هرکسی که داشت مقاومت میکرد رد میشد و پیش میرفت؟
با عبور
از کاجستانِ دِئِسا د لا بیا[7]،
او را پای پیاده هدایت کردند بهسمت خیابان فرانکوس
رودریگس. آنجا منتظر ونی بودند
که از توزیع مهمات در جبههی شمال غربی مادرید برمیگشت. ساعت تقریباً سهی بامداد بود. او را نشاندند روی بقچههایی توی یک جعبهی بیسرپوش و دو مرد مسلح
را گذاشتند برای پاییدن او و بعد راهی شدند. دیگر زندانی بود.
در
تقاطع خیابانهای براوو موریّو و
آلبارادو، گروهی ون را متوقف کردند. همراهشان مردی زخمی بود روی دو تکه چوب که او
را گذاشتند درست کنار سروان آلگریا. گلولهای شانهی راستش را پارهپاره کرده بود و یک پانسمان سرپایی نمیتوانست جلوی خونی را که از کمپرس رد میشد بگیرد. غرغر فروخوردهای میکرد، انگار نمیخواست مزاحم کسی بشود، یا سعی میکرد جلب توجه نکند. بهلطف آن مرد مجروح میدانیم که زندانی سعی کرد تیمارش کند و جلوی خونریزی زخمش را بگیرد.
نگاهکنان به آلگریا پرسید: «خب، اینجا چیکار میکنی؟»
یکی از
سربازها گفت: «فراریه.»
آلگریا
حرفش را تصحیح کرد: «من تسلیمم.»
مرد
زخمی خیلی مختصر گفت: «تیر خلاصشو بزنین.»
آلگریا
توضیح داد: «فردا یا پسفردا سِخیسموندو
کاسادو[8]
تسلیم خواهد شد.»
- خب.
واسه همین خودتو تسلیم کردی؟ ولم کن بابا.
ون روبهروی بیمارستان عمومی کواترو کامینوس نگه داشت. دو
سرباز، اینبار با یونیفورمهای بقاعده، به مرد مجروح کمک کردند پایین بیاید
و یکیشان، وقتی لباس آلگریا را از
نزدیک دید، پرسید: «این چی؟»
-
فراریه. ساکت باش.
هیچکس به او توجه نکرد. حرکاتِ از سر درد، شانهی زخمی، تاریکی و صدای ون مانع از توضیحات بیشتر
شد. بدون هیچ تشریفاتی راه افتادند و بدون هیچ تشریفاتی جاده را طی کردند بهسمت کاپیتانیا خنرال[9].
مادرید خاموش بود، اما خالی نبود. با اینکه ساعت از سهی بامداد گذشته بود،
جمعیت انبوهی در پیادهروها در رفتوآمد بودند. همین که
به مرکز شهر نزدیک میشدند، تعداد رهگذران
بیشتر میشد و در پوئِرتا دِل
سول[10]
آمدوشد سربازان و غیرنظامیها -کموبیش در سکوت- به آن
میدان ظاهر لانهی مورچه میداد.
خزیدند
به خیابان مایور و تا پا داخل کاپیتانیا خنرال گذاشتند، توقف کردند. آنجا همهی مردان یونیفورمپوش بودند، به
مافوقشان سلام نظامی میدادند و رتبهی هرکدامشان روی سردوشیها و ستارههای نظامیشان نمایان بود. حضورِ دوباره میان نظامیانِ حرفهای خیال سروان آلگریا را راحت کرد، چون میدانست با آنها چطور رفتار کند، اداها و دستورالعملهایشان را میشناخت. ارتش، از هر سمتی که بود، برای او مثل نقشهای برای مسافر بود؛ هرکس سر جای مختص خودش بود، و
تمام فواصل مشخص بود.
حتماً
حیاط کاپیتانیا خنرال با آن هیاهو و شلوغی بیجا عین یک صومعهی حرمتشکسته به نظرش رسیده
بود. یکی از سربازان نگهبانش به فرماندهی نزدیک شد و دربارهی مرد زندانی با هم حرف زدند، ولی آلگریا نمیتوانست بشنود چه میگویند. بهرغم اینکه آن داخل نور بهاندازهی کافی بود تا آنهمه جنبوجوش دیده شود، هیچکس او را نگاه نمیکرد، هیچکس متوجه ناهماهنگی یونیفورمش نمیشد. نه دستبسته بود، نه تحت
نظر، نه ترسیده، نه منفور. بله، حقیقت داشت، کاسادو داشت تسلیم میشد. داخل ون دیگری که تروتمیزتر از آنی بود که او
را سوارش کردند، داشتند بدون نظموترتیب یکعالم پرونده و پوشه و اسناد بایگانی و مدارک صحافینشده را بار میزدند و به سربازان بارانداز تأکید شده بود که ماشین را تا جایی که میشود پُر کنند. باقی مدارک طعمهی آتشی شد که وسط حیاط ترقوتروق میکرد، و کاغذهایی که
بعضی از غیرنظامیان، بهتشخیص خودشان، انتخاب
کرده بودند هم پرت میشد میانش.
مدتی
طولانی در وضعیت آزادباش بود و آن تبوتاب سربازان و افسرانی را نظاره میکرد که حضور او را نادیده میگرفتند، تا اینکه دو نفر مسلح به او دستور دادند همراهشان برود.
رفتند
پایین به زیرزمینی که بوی مستراح میداد و داخل سلولِ
بسیار بزرگی حبسش کردند که یک نفر دیگر هم آنجا زندانی بود. تا چشمش به تاریکی عادت نکرده بود، نتوانست
ببیند طرف یک نظامیِ جمهوریخواه است با سردوشیهای سرجوخهیکم. مرد نحیفی بود که آلگریا بلافاصله او را در دستهی ولنگارها قرار داد. با اینکه آلگریا درجهی بالاتری داشت، مرد با گستاخی وراندازش کرد، و چون مجالی
برای تبعیت از مقررات نبود، با کمترین اثری از آداب نظامی به یک «صبح بهخیر» مختصر اکتفا کرد.
داشت
سپیده میزد.
به کسی
که از شکستخوردهای شکست خورده باشد چه میتوان گفت؟
بنابر
شهادت او، میدانیم که آن همسلولی تنها کاری که کرد این بود که با اکراه یکذره تنباکو بخواهد برای سیگار پیچیدن، و وقتی
فهمید تازهوارد سیگاری نیست ترش
کرد و حالت بیاعتنایی به خودش
گرفت.
سروان
آلگریا رفت تا در دورترین جای ممکن از همسلولیاش چندک بزند و خودش
را بیندازد یک گوشهی تاریکِ آن زیرزمین
که نور از روزنهها هم بهش نمیرسید. فرض میکنیم که ترتیب وقایع تفاوت چندانی با پیشبینیهای مرد تسلیمشده ندارد، اما چیزی
خفتبار داشت ارزش واقعی کارش را
زائل میکرد، چیزی داشت
اتفاقات را تغییر میداد و روند تسلیم
شدنش را، که او آن را مملو از زیرکی و ظرایف اخلاقی تصویر کرده بود، به پستترین اتفاق ممکن تقلیل میداد.
حدس زدن
افکار شخصیت اصلی داستان ما تنها یکی از راههای توصیف اتفاقاتی است که میدانیم رخ دادهاند. میدانیم که آلگریا حقوق
خواند، ابتدا در مادرید و سپس در سالامانکا. بهواسطهی نزدیکانش میدانیم که بهعنوان یک زمیندار روستایی در اوئِرمِسِس[11]،
استان بورگوس، که در سال 1912 در آن به دنیا آمد، در آغوش خانوادهای از اشراف فورامونتانا[12]
فرصت درس خواندن پیدا کرد و در عمارتی کلنگی بزرگ شد؛ عمارتی با دو طاق سنگی و لوحبرجستهای که ساکنانش را از تازهبهدورانرسیدههایی متمایز میکرد که بهقیمت قحطیِ جنوب ثروتی به هم زده بودند، درست
در زمانی که گلههای گاو و محصول تاکستانها و جو و زیتون بهخاطر سیاهزخم، شته، شپشه،
سفیدک و باقی بدشگونیها دیگر فروش نرفتند.
دانشجوی
بیاستعداد اما سختکوشی بود و خیمِنِس د آسوآ [13]
به او آموخت که «حقوق» هیچ دخلی به «طبیعت» ندارد و قانونگذار باید جانبداری کند، چون این کار تنها راه برابریطلبی است. قدرت برای قدرتمندان بس است.
اما
بعداً، در سالامانکا، یاد گرفت که «حقوق» فرای قوانین است و نباید طرفی را بگیرد.
حتی برای او از یک حق مقدس گفتند. از وقتی که پشت لبش سبز شد، رابطهای رسمی و جدی با اینِس اُیوئِلُس داشت، تکدختر بنکداری جاسنگین، زنی که سخاوتمندانه کمکمان
کرده بتوانیم این داستان را بازسازی کنیم.
میدانیم که در سال 1936 به ارتش شورشی پیوست، چون
از این طریق از چیزی که همیشه از آنِ او بود دفاع میکرد. جنگ برای او جنگی بود بینبرد، بدون دستاورد، و دشمن که فقط اختصاص یافته بود به چارک[14]های گندم، به گِرَمهای تنباکو، به لباسها، به شمارش حمایل، به وضعیت کمربندها، به مدیریت گلوله، پتو، کفش و لباسزیر سربازها. جنگ او انبار کردن، پخش کردن، مرتب
کردن، توزیع کردن و سروسامان دادن به هرچیز لازمی بود که دیگران با آن بکشند،
بمیرند و بر دشمنی غلبه کنند که هرگز او را از نزدیک ندیده بودند، هرچند همیشه آنجا بوده، همچون یک منظره، هربار ایستاتر، هربار
صلبتر.
آخرین
بخش گزارش لجستیکی، که باید شبِ تسلیم شدنش به دشمن مکتوب شده باشد، سرنخی از
وضعیت ذهنیاش در سه سالِ جنگ به دست میدهد: «شمارش موجودیها انجام شد و همهچیز عیناً با اظهارات
پیوست مطابق است؛ همهچیز جز افسری که این
را امضا میکند، کسی که خودش را
بحر آتش میداند، روحی فلزی که
با بیزاری از دشمنمان، نمیخواهد بابت شکستش
مسئولیتی بپذیرد. امضا: کارلوس آلگریا، سروان لجستیک...»
بیش از
یک ساعت گذشت تا حرکت موتورها سکوت را بشکند.
سرجوخهیکم پرسید: «تسلیم شدن، مگه نه؟»
سکوت
رخوتآلودی آن بیرون حاکم شده بود
که پژواکهای جنبوجوشی تبدار اما ساکن و غمانگیز را در بر میگرفت. در حال ترک کاپیتانیا خنرال بودند. هیچکس دستوری نمیداد، همه میدانستند چه باید
بکنند: فرار در اسرع وقت. تحرکات بیسروصدا کمکم محو شدند، همانطورکه نقشهی او وامیرفت و سر ساعت ده صبح -میتوانست تأییدش را از
ساعت روسکوف[15]ی
که متعلق به پدربزرگش بود بگیرد- همهچیز در سکونِ پسماندهها و ازیادرفتهها حل میشد. میدانست که تنهایند. او
و مرد لاغرمردنی تنها ساکنان کاپیتانیا خنرال بودند.
فرانکو
داشت مادرید را تصرف میکرد. یکیدو ساعت بعد، ساکنانِ جدید رسیدند به کاپیتانیا
خنرال و منظم و سروصداکنان در آنجا مستقر شدند؛ با در
اختیار گرفتن تکتک دفترها، تمام
راهروها و یکیک دالانهای سنگی. معبدِ رهبری بهدست آنها افتاده بود.
آن قدمها ضرباهنگ نظامی داشتند، ریتم قدرت و اطاعت،
آهنگ تبعیت و سلسلهمراتب. آن رفتوآمد برای سروان آلگریا آشنا بود، صدای چیزی را
میداد که از آنِ خودش بود. اما
این احساس هیچ آرامشی برایش به ارمغان نیاورد. برعکس. مثل بازگشتن به دنیایی بود
که نمیخواست به آن تعلق داشته باشد.
از آن گریخته بود؛ مثل از نو شروع کردن بود.
صدای
درها، قفلها، ضامنها و سایر لوازم سروان آلگریا را از سنگر خاطراتش
بیرون کشید. درِ آن زیرزمین باز شد و افسری که سه سرباز مشایعتش میکردند تعجب کرد از اینکه میبیند هنوز کسی در آن
ساختمان متروکه هست.
- شما
اینجا چیکار میکنین؟
فرض میکنیم این سؤال مطرح شده باشد، چون شاهدمان که یک
سرجوخهیکم لاغرمردنی است احتمالاً
جزئیات آن تسلیم و وادادگی را در داستانی که روایت کرده از قلم انداخته (بهمون
گفت: «من، بعد از اینهمه جنگ، نه با اینام
نه با اونا.»)، درعوض اصرار شخصیت اصلیمان را بر تسلیم شدنش خوب به خاطر سپرده بود.
- تسلیم
چهکسی شدین سروان؟
- ارتش
جمهوریخواه.
- کِی؟
- امروز
صبح، جنابسرهنگ.
سرهنگ
رو کرد به محافظانش تا مطمئن شود چیزی که شنیده درست بوده. محافظان پلک هم نزدند.
در ارتش، مسائل غیرعادی باید بهدست فرماندهی حل
شوند.
کارت
خدمتش را خواست و در جستوجوی پیدا کردن
توضیحی، نگاهی همراه با کمی ناباوری به آن مدرک هویتی انداخت و دستآخر چیزی بهجز نام، درجه و سابقهی مختصرش در ارتش گیرش نیامد. کارت را گذاشت توی جیب جلوی
سینهاش و درحالیکه بیشتر ماتومبهوت بود تا عصبانی، پرسید: «واقعاً امروز صبح تسلیم
شدین؟»
- بله
قربان، امروز صبح تسلیم شدم.
- تو یه
احمقِ خائنی! بابت این کارِت محاکمه میشی.
دوباره
در را بستند و زندانیها را گذاشتند همانجا بمانند. سرجوخهیکم جرئت نداشت چشم از زمین بردارد و بالا را نگاه کند.
زندانی بودن میتوانست راه نجاتش
باشد، و همینطور هم بود.
زندانیها مثل آبی که از چشمه میجوشد سرازیر میشدند به آن زیرزمین، و در آن بین گاهی سکوت پراکندهی مختصر و دیرگذری هم حاکم میشد.
سروان
آلگریا داشت اسم شکستخوردگانی که به
زیرزمین کاپیتانیا خنرال منتقل میشدند، فهرست میکرد تا اینکه یکی از زندانیان را شناخت؛ مردی بود که بامداد آن روز او
را از دِئِسا د لا بیا تا بیمارستان عمومی کواترو کامینوس همراهی کرده بود. از
شانهی بانداژشدهاش بازوی بیجانی آویزان بود و ظاهر دردکشیده و مستأصلش تنها چیزهای
آشنا در زاغهی سایهها بودند. آلگریا نزدیکش شد و پرسید درد دارد. بهمحض پیش کشیدن این سؤال، احتمالاً مثل نوجوانها خجالت کشیده؛ معلوم است که شانهی متلاشی و شکست در جنگ همیشه دردناکاند.
- میتونم کمکت کنم؟
- عجب!
اون تسلیمشدههه!
حتماً
خودش از ادای آن چند کلمهای که از دهان طرف پریده و صورتی از وضعیت واقعیاش بودند لذت برده؛ چون بهگواه مرد مجروح -که بهلطف قطع کردن دستش در همان روزی که به اعدام محکوم شد زنده
ماند- آلگریا فقط به گفتن «ممنون» بسنده کرد و رو برگرداند بهسوی تاریکی. آلگریا درنهایت همانچیزی بود که تصمیم گرفته بود باشد: دشمن خودش.
سِیلی از زندانیان بود که جاری شد به آن زیرزمین و شگفتیهای تازه، ترسهای گوناگون و سرسپردگیهای متفاوتی را همراه خودش آورد. وقتی بعد از سه روز دیگر هوایی برای نفس کشیدن نماند، شروع کردند ب