تخم‌مرغ‌های شوم

تخم‌مرغ‌های شوم

نویسنده: 
میخائیل بولگاکف
مترجم: 
بابک شهاب
اضافه به سبد خرید
سال انتشار: 1400 صحافی: شومیز تعداد صفحات: 160
قیمت: ۸۵,۰۰۰تومان ( ۱۰٪ ):  ۷۶,۵۰۰تومان
شابک: 9786227280579

تخم‌مرغ‌های شوم هجویه‌ای درخشان و تخیلی، اما بسیار واقع‌گرایانه از دخالت دیکتاتوری در علم است؛ روایتی است از حکومت‌های ناکارآمدی که می‌خواهند جباریتشان را به علم نیز تحمیل کنند و سپس فاجعه می‌آفرینند.

پروفسور جانورشناسی موفق به کشف علمی بی‌سابقه‌ای می‌شود، اما کارشناسان کوته‌فکر، بدون تعمق کافی در ماهیت این پدیده‌ی علمی، بر آن می‌شوند تا از نتایج این کشف در جهت اهداف‌ خودشان استفاده کنند. در فضایی مسموم به زهرِ همراهانِ همیشگی تمدن بشر، یعنی دیوان‌سالاری و سهل‌انگاری، دنیای علم بار دیگر نشان می‌دهد هیچ‌گونه فشاری را برنمی‌تابد. پیامدهای چنین دخالت‌هایی معمولاً غیرقابل‌پیش‌بینی و تقریباً همیشه مصیبت‌بارند.

تمجید‌ها

ماکسیم گورکی
این داستان اثری استادانه و جذاب است.
گاردین
این رمان کوتاه در عین حال که نمونه‌ای است از داستان‌های علمی تخیلی اولیه در بهترین حالت خود، زمینه‌ساز پرورش طنز و سوررئالیسم متمایزی است که در «مرشد و مارگریتا» به اوج خود رسید.

ویدئوها

مقالات وبلاگ

آرمان‌شهری که ویران‌شهر شد

آرمان‌شهری که ویران‌شهر شد

رد بسیاری از ادعاهای راست‌‌ودروغ آرمان‌شهر پیشنهادی کمونیستم در تخم‌مرغ‌های شوم دیده می‌شود. این ایده که کمونیسم سبب تعییراتی مثبت در سرنوشت بشر می‌شود و علم بدون شک وسیله‌ای است که این دگرگونی‌ها را عملی خواهد کرد، یکی از مهمترین سویه‌های انتقادی بولگاکف در رمان تخم‌مرغ‌های شوم است. داستان او کاملا در تضاد با آرمان‌های شوروی است. بولگاکف به این اعتقاد بلشویک‌ها که توسعه‌ی علمی می‌‌تواند به کمال انسان منجر شود، حمله می‌‌کند. او پرتوی نوری که به تسریع رشد و نمو جانوران ...

بیشتر بخوانید

دیدگاه‌ها

avatar
کامیاب

یکی از بهترین کتاب‌هایی که از ژانر علمی تخیلی خوندم بود.

دیدگاه خود را وارد کنید.

دانلود پی‌دی‌اف

بخشی از کتاب

ساز شکسته

فصل ۱

سرگذشت پرفسور پِرْسیکُف

شبانگاه شانزدهم آوریل سال ۱۹۲۸، پرسیکف، پرفسور جانورشناسی دانشگاه دولتی شماره‌ی چهار و مدیر مؤسسه‌ی جانورشناسی مسکو، به اتاق کارش در مؤسسه‌ی جانورشناسی، واقع در خیابان هِرْتْسِن رفت. پرفسور لامپ مات بالای سرش را روشن کرد و نگاهی به اطراف انداخت.

نقطه‌ی آغازین آن فاجعه‌ی هولناک را باید همان شب نامُبارک، و مسبب اصلی فاجعه را باید شخص جناب پرفسور ولادیمیر ایپاتیِویچ پرسیکف دانست.

در آن هنگام او درست پنجاه‌وهشت سال داشت. سری داشت بی‌نظیر و طاس شبیه دسته‌ی هاون، با چند دسته موی زرد که دو سمت سرش راست ایستاده بود. صورتش به‌خوبی اصلاح شده و لب پایینش بیرون زده بود. شکل لبش باعث می‌شد چهره‌ی پرسیکف همیشه کمی دمدمی‌مزاج جلوه کند. بَر بینی سُرخش عینکِ کوچک و ازمُدافتاده‌ای با قابِ نقره‌ای خودنمایی می‌کرد، چشم‌هایش ریز و براق و خودش بلندقامت بود و کمری خمیده داشت. صدایش خش‌دار، نازک و قورباغه‌مانند بود و افزون بر تمام نکات عجیبش، این ویژگی‌اش نیز بارز بود که وقتی حرفی را با اطمینان و محکم بیان می‌کرد، انگشت اشاره‌ی دست راستش شکل قلاب به خودش می‌گرفت و چشم‌هایش تنگ می‌شد، و از آنجا که او به پشتوانه‌ی دانش بی‌نظیرش، در زمینه‌ها‌یی که تخصص داشت، همیشه با قاطعیت سخن می‌گفت، قلابش اغلب جلو چشمان مخاطبانش قد عَلَم می‌کرد. او درباره‌ی موضوعات غیرمرتبط با حوزه‌ی فعالیتش، یعنی جانورشناسی، رویان‌شناسی، آناتومی، گیاه‌شناسی و جغرافی، تقریباً هیچ‌گاه سخن نمی‌گفت.

پرفسور پرسیکف روزنامه نمی‌خواند و به تئاتر هم نمی‌رفت. همسرش سال ۱۹۱۳ برای ازدواج با تِنورخوانی از «اُپِرای زیمین»، با گذاشتن چنین یادداشتی از خانه گریخته بود:

قورباغه‌هایت در من لرزش و نفرتی طاقت‌فرسا ایجاد می‌کنند. سیاه‌بختی من به‌خاطر آن‌ها تا آخر عمرم ادامه خواهد داشت.

پس از آن پرفسور دیگر ازدواج نکرد و بچه‌ای هم نداشت. او بسیار زود خشمگین می‌شد، اما عصبانیتش هم همان‌طور سریع فروکش می‌کرد، به نوشیدن چای با مربای تمشکِ شمالی علاقه‌ای ویژه داشت، در خیابان پرِچیسْتِنْکا، در آپارتمانی با پنج اتاق زندگی می‌کرد که یکی از آن‌ها به مستخدمش ماریا استپانُوْنا تعلق داشت. او پیرزنی خشکیده بود و پرفسور را دایه‌وار‌ تَروخُشک می‌کرد.

سال ۱۹۱۹ دولت سه اتاق از پنج اتاقِ آپارتمانِ پرفسور را مصادره کرد. در آن هنگام بود که پرسیکف به ماریا استپانونا گفت: «اگر دست از این مسخره‌بازی‌ها نَکِشند، کشور را ترک می‌کنم.»

بی‌تردید، اگر پرفسور دست به چنین کاری می‌زد، به‌راحتی می‌توانست بر کرسی ریاست دانشکده‌ی جانورشناسی هر دانشگاهی در هر جای دنیا بنشیند، زیرا در حوزه‌های مرتبط با آبزیان و دوزیستان دانشمندی ترازاول بود و هیچ‌کس به پایش نمی‌رسید، البته به استثنای ویلیام وِکِل، پرفسور دانشگاه کمبریج، و جاکومو بارتولومئو بِکّاری که ساکنِ رُم بود. پرفسور به‌جز روسی به چهار زبان تدریس می‌کرد و به زبان فرانسوی و آلمانی مانند زبان روسی تسلط داشت. پرسیکف برنامه‌اش را برای ترک میهن عملی نکرد، درحالی‌که سال ۱۹۲۰ از سال ۱۹۱۹ نیز بدتر از کار درآمد و در آن سال چند واقعه یکی پس از دیگری رخ داد: خیابان بالْشایا نیکیتْسْکایا را به خیابان هرتسن تغییر نام دادند؛ سپس عقربه‌های ساعت کارگذاری‌شده در دیوار ساختمانی در تقاطع خیابان‌های هرتسن و ماخاوایا روی یازده‌وربع از حرکت بازماندند و در آخر، هشت نمونه‌ی بی‌نظیر از قورباغه‌های درختی، و بعد از آن پانزده وزغ معمولی و سرانجام یکی از بی‌نظیرترین نمونه‌های وزغ سورینامی، بی‌تاب از ناملایمات آن سال پرآوازه، در باغ‌های شیشه‌ای مؤسسه‌ی جانورشناسی تلف شدند.

مرگ وزغ‌ها هیچ تنابنده‌ای را در راسته‌ی اول خزندگانِ برهنه که به‌حق «دوزیستان بی‌دُم» نامیده می‌شوند، باقی نگذاشت و بلافاصله پس از آنان، ولاسِ پیر، نگهبان بلاتعویض مؤسسه، که تعلقی به راسته‌ی دوزیستان هم نداشت، به دیار باقی شتافت. علت مرگش همان بود که جانوران بینوا را از پا درآورده بود و پرسیکف هم خیلی زود به آن پی برد، یعنی سوءتغذیه.

حق با دانشمند بود: ولاس می‌بایست با آرد تغذیه می‌شد و وزغ‌ها با شپشک‌های آردی، اما از آنجا که خوراک اول نایاب شد، خوراک دوم نیز از میان رفت. پرسیکف تصمیم گرفت به بیست وزغ درختیِ باقی‌مانده خوراک سوسک بدهد، اما سوسک‌ها هم غیب شدند و با این کارشان موضع خصمانه‌شان را به کمونیسم جنگی عیان کردند. به این ترتیب، ناچار شدند آخرین نمونه‌ها را نیز به گودال‌هایی که در حیاط مؤسسه حفر کرده بودند، بریزند.

چنین مرگ‌ومیرهایی، به‌ویژه تلف‌شدن وزغ سورینامی، بر پرسیکف اثری توصیف‌ناپذیر داشت. او به علتی نامعلوم کمیساریای مردمی وقتِ آموزش و پرورش را تنها مسبب آن مرگ‌ها می‌دانست.

پرسیکف، درحالی‌که با کلاه و روکفشی‌های لاستیکی در راهرو سرد مؤسسه ایستاده بود، به دستیارش، ایوانف، که جنتلمنی بی‌نهایت نرم‌رفتار با ریشی کوچک، نوک‌تیز و بور بود، گفت: «آخر پتر استپانویچ! آن‌ها با این کار خونشان را حلال کردند! اصلاً معلوم هست دارند چه غلطی می‌کنند؟ این‌طور پیش برود، مؤسسه را به خاک سیاه می‌نشانند! قبول دارید؟ یک نَرِ بی‌نظیر، یک نمونه‌ی بی‌سابقه از “امریکن پیپ” به طول سیزده سانتی‌متر...»

پس از آن وضع وخیم‌تر شد. بعد از مرگ ولاس پنجره‌های مؤسسه یخ بستند طوری که نقش‌های گل‌دار یخ بر سطح داخلی شیشه‌ها نیز نمایان شد. خرگوش‌ها، روباه‌ها، گرگ‌ها و ماهی‌ها همه مُردند و حتی یک سبزه‌مار نیز زنده نماند. پرسیکف تمامِ روز ساکت بود و مدتی بعد سینه‌پهلو کرد، اما نَمُرد. پس از بهبود، دو بار در هفته به مؤسسه می‌رفت و در سالن گِردی که بی‌توجه به دمای بیرون، به دلیلی نامعلوم همیشه منفی پنج درجه بود، با روکفشی‌های لاستیکی، شال‌گردن و کلاه گوش‌دار، درحالی‌که بخار سفید را با هر نفسش بیرون می‌داد، به هشت دانشجویش مجموعه‌ی «خزندگان منطقه‌ی حارّه» را تدریس می‌کرد. پرسیکف باقی روز را در اتاقی که تا سقفش کتاب چیده بود، سرفه‌کنان، روی کاناپه‌اش، زیر پتو، درازکش می‌گذراند، به بخاری کوچکی نگاه می‌کرد که ماریا استپانونا صندلی‌های طلا کاری‌شده را به جای هیزم به خوردش می‌داد و خاطرات وزغ سورینامی را مرور می‌کرد.

اما در این دنیا هیچ‌چیز ابدی نیست. سال ۱۹۲۰ و از پی‌اش سال ۱۹۲۱ به پایان رسید و در سال ۱۹۲۲ حرکت معکوس آغاز شد. به جای ولاسِ درگذشته، پانکرات به‌عنوان نگهبان مؤسسه استخدام شد که با وجود سنِ کم آینده‌ی درخشانی در انتظارش بود و در ضمن سیستم گرمایشی مؤسسه را نیز راه انداختند. تابستان همان سال پرسیکف با کمک پانکرات از رودِ کلیازما چهارده وزغ معمولی صید کرد. زندگی بار دیگر در باغ‌های شیشه‌ای غلیان کرد... سال ۱۹۲۳ تعداد کلاس‌های پرسیکف به هشت جلسه در هفته رسید: سه جلسه در مؤسسه و پنج جلسه در دانشگاه. سال ۱۹۲۴ تعداد کلاس‌هایش به‌جز تدریس در دانشکده‌های کارگری، به سیزده جلسه رسید و در بهار سال ۱۹۲۵ با مردودکردن هفتادوشش دانشجو در امتحانات _ آن هم فقط با سؤال‌هایی درباره‌ی دوزیستان _ به شهرتی همگانی دست یافت.

پرسیکف می‌پرسید: «چطور ممکن است ندانید دوزیستان و خزندگان چه فرقی با هم دارند؟ خنده‌دار است، جوان! دوزیستان کلیه ندارند. ندارند! بله! شرم‌آور است! شما احتمالاً مارکسیست هستید، این‌طور نیست؟»

دانشجوی لهیده با آخرین قوا پاسخ می‌داد: «بله، مارکسیستم.»

پرسیکف محترمانه می‌گفت: «پس مرحمت زیاد تا پاییز!»

و با فریادی پرنشاط به پانکرات می‌گفت: «بعدی را بفرست!»

همان‌طور که دوزیستان پس از خشک‌سالی مدید با بارش نخستین باران به حیات بازمی‌گردند، پرسیکف نیز در سال ۱۹۲۶ جانی دوباره یافت. در آن سال یک شرکت آمریکایی-روسی با آغاز کارش از تقاطع کوچه‌ی گازیِتْنایا و خیابان توِرْسْکایا، در مرکز مسکو پانزده ساختمان پانزده‌طبقه و در حاشیه‌ی شهر برای کارگران سیصد ویلای هشت‌واحدی ساخت و یک بار و برای همیشه به بحران وحشتناک و خنده‌دار مسکن، که بین سال‌های ۱۹۱۹ و ۱۹۲۵ به کابوس شهروندان مسکو بدل شده بود، پایان داد.

در کل، آن تابستان یکی از تابستان‌های فوق‌العاده‌ی زندگی پرسیکف بود و او گاه با یک خنده‌ی زیرلبی و رضایتمندانه دست‌هایش را به هم می‌مالید و روزهای زندگی‌اش را با ماریا استپانونا در آن دو اتاقِ تَنگ به یاد می‌آورد. اینک پرفسور هر پنج اتاقش را پس گرفته بود، جایش بازتر شده بود، دوهزاروپانصد کتاب و تعدادی جانور تاکسیدرمی‌شده، نمودار و نمونه‌آزمایش در خانه‌اش جا داده و روی میز اتاقِ کارش نیز یک چراغ سبز روشن کرده بود.

مؤسسه هم از این‌رو به آن‌رو شد: به دیوارهایش رنگ کرم زدند، اتاق جانوران را برای اینکه آب به آن‌ها برسد لوله‌کشی کردند، شیشه‌های کل ساختمان را با شیشه‌های آینه‌ای تعویض کردند و پنج میکروسکوپ نو و چند میز شیشه‌ای تشریح، چند لامپ دوهزار وات با نور غیرمستقیم، تعدادی رفلِکتور و چند گنجه هم برای استفاده در موزه به مؤسسه ارسال شد.

پرسیکف زنده شده بود؛ اما این خبر نامنتظره زمانی تمام دنیا را درنوردید که در ماه دسامبر سال ۱۹۲۶ بروشور «نکاتی جدید درباره‌ی تولیدمثل شکم‌پایان یا کیتون‌ها» در ۱۲۶ صفحه توسط «خبرنامه‌ی مؤسسه‌ی شماره‌ی چهار» انتشار یافت.

در پاییز سال ۱۹۲۷ کتاب جامع رویان‌شناسی وزغ‌های سورینامی، نرم‌دوزیستان و قورباغه‌ها در ۳۵۰ صفحه و با قیمت سه روبل توسط «مؤسسه‌ی انتشاراتی دولت» به چاپ رسید.

در تابستان سال ۱۹۲۸ اما حادثه‌ای بی‌سابقه و هولناک به وقوع پیوست...


فصل ۲

حلقه ی رنگی

باری، پرفسور چراغ را روشن کرد و نگاهی به اطراف انداخت. رفلکتور را روی میز دراز آزمایش روشن کرد، روپوش سفیدش را پوشید و جرنگ‌جرنگ وسایل روی میز را درآورد...

بسیاری از سی‌هزار وسیله‌ی نقلیه‌ی مکانیکی که سال ۱۹۲۸ در شهر مسکو در آمدوشد بودند، خش‌خش‌کنان بر سنگ‌فرش صاف خیابان هرتسن می‌گذشتند و هر دقیقه یکی از ترامواهای شماره‌ی شانزده، بیست‌ودو، چهل‌وهشت یا پنجاه‌وسه با هیاهو، ترق‌ترق‌کنان، سراشیبِ خیابان هرتسن را به‌سمت خیابان ماخاوایا طی می‌کرد. انوار چراغ‌های رنگارنگ در شیشه‌های آینه‌ایِ اتاق کار پرفسور انعکاس می‌یافت و داس رنگ‌پریده و مه‌آلود ماه، نزدیک سرپوش سیاه و سنگین معبد عیسی در بلندای آسمان در دوردست دیده می‌شد.

اما نه داس کوچک‌ترین جذابیتی برای پرسیکف داشت، نه هیاهوی بهاری شهر مسکو. او بر سه‌پایه‌ی گردانش نشسته و با انگشتانی که از توتون قهوه‌ای شده بود، پیچ میکروسکوپ بی‌نظیرِ «زایس» را که حاوی یک نمونه از آمیب‌های تازه، معمولی و رنگ‌نشده بود می‌چرخاند. درست هنگامی که پرسیکف داشت ضریب بزرگ‌نمایی میکروسکوپ را از پنج به ده‌هزار تغییر می‌داد، لای در، ریش نوک‌تیز و پیش‌بند چرمی دستیارش نمایان شد و گفت: «ولادیمیر ایپاتیچ! من روده‌بند را نصب کردم. نمی‌خواهید نگاهی بیندازید؟»

پرسیکف پیچ میکروسکوپ را در نیمه‌ی راه رها کرد، سریع از روی سه‌پایه‌اش پایین سُرید و درحالی‌که سیگارش را به‌کندی میان انگشتانش می‌چرخاند، به اتاق دستیارش رفت. آنجا روی میز شیشه‌ای، قورباغه‌ای با گلویی فشرده و مفلوج از ترس و درد، بر سه‌پایه‌ی چوب‌پنبه‌ای بر صلیب آویخته شده و درونه‌ی نیمه‌شفاف از شکم خونینش به داخل میکروسکوپ کشیده شده بود.

پرسیکف گفت: «عالی است!»

و چشمش را به عدسی میکروسکوپ چسباند.

ظاهراً نکته‌ی بسیار جالبی در روده‌بند قورباغه وجود داشت. درون روده‌بند حرکت تند گویچه‌های زنده‌ی خون در رود رگ‌ها به‌وضوح دیده می‌شد. پرسیکف آمیب‌هایش را از یاد برده بود. یک‌ونیم‌ساعت تمام، گاه او و گاه ایوانف، به‌نوبت چشمشان را به شیشه‌ی میکروسکوپ ‌چسباندند و حرف‌هایی پرشور، اما نامفهوم برای عوام‌الناس ردوبدل ‌کردند.

پرسیکف سرانجام از میکروسکوپ جدا شد و گفت: «خون دارد لخته می‌شود. کاری از دست ما ساخته نیست.»

قورباغه تکان سنگینی به سرش داد. در چشم‌های رو‌به‌خاموشی‌اش این پیام به‌وضوح خوانده می‌شد: «فقط می‌توانم بگویم خیلی نامردید... .»

پرسیکف درحالی‌که پاهای کرختش را نرم می‌کرد برخاست، به اتاقش بازگشت، خمیازه‌ای کشید، پلک‌های همیشه‌ملتهبش را با انگشتانش مالید، روی سه‌پایه‌اش نشست، نگاهی به داخل میکروسکوپ انداخت، انگشتانش را بر پیچ میکروسکوپ گذاشت، می‌خواست آن را بچرخاند، اما مجال نیافت. پرسیکف با چشم راستش یک دیسک سفید مات، و درون آن تعدادی آمیب نه‌چندان واضح و سفید را دید. وسط دیسک حلقه‌ای رنگی شبیه موی زن نمایان بود. پرسیکف و نیز صدها نفر از شاگردانش بارها آن حلقه را دیده بودند، اما هیچ‌کس هرگز توجهی به آن نکرده بود و علتی هم برای توجه وجود نداشت. یک پرتوِ رنگی مزاحم پرسیکف بود و نشان می‌داد که نمونه خارج از کانون عدسی است. معمولاً پرتو مزاحم را بی‌رحمانه و با یک چرخش پیچ از میان برمی‌داشتند تا سراسر میدان با نوری سفید و یکدست پر شود. انگشتان کشیده‌ی جانورشناس محکم روی دندانه‌های پیچ خوابیدند، اما ناگهان لرزیدند و شل شدند. علتْ چشم راست پرسیکف بود که ناگهان حالتی محتاط و حیرت‌زده به خودش گرفت و حتی می‌توان گفت مالامال تشویش شد. از اقبال شوم کشور، کسی که پشت میکروسکوپ نشسته بود، آدمی بی‌ذوق و عامی نبود؛ او شخصِ پرفسور پرسیکف بود! کسی که در تمام طول عمرش همه‌ی افکار و نیاتش در چشم راستش تمرکز یافته بود. موجود برتر، درحالی‌که چشمش را بالای سر نمونه‌ی خارج‌ازکانون عذاب می‌داد، پنج دقیقه‌ی تمام در سکوتِ مطلق موجودِ پَست را تماشا کرد. اطرافش هیچ صدایی شنیده نمی‌شد. پانکرات داخل اتاقش در سرسرای ساختمان به خواب رفته بود و فقط یک بار از دور، وقتی ایوانف موقع رفتن به خانه درِ اتاقش را قفل کرد، صدای آهنگین و دل‌نواز شیشه‌های کمد شنیده شد. پس از آن ناله‌ی در ورودی برخاست و آنگاه پرسش پرفسور از فردی نامعلوم طنین انداخت: «این یعنی چه؟ هیچ متوجه نمی‌شوم...»

کامیون دیرگاهی از خیابان هرتسن گذشت و دیوارهای کهنه‌ی مؤسسه را لرزاند. روی میز، نعلبکی شیشه‌ایِ انبرک‌ها جرنگید. رنگ از چهره‌ی پرفسور پرید و او دستش را طوری بالای میکروسکوپ برد که گویی قصد داشت مانند مادری از کودکش دفاع کند. حالا دیگر محال بود پرسیکف پیچ را بچرخاند، ابداً! او می‌ترسید که مبادا عاملی بیرونی یافته‌اش را از میدان دیدش خارج کند.

زمانی که پرفسور میکروسکوپ را رها کرد و با پاهای بی‌جانش به‌سمت پنجره رفت، صبح کامل و روشن شده و نواری طلایی، خطی مورب بر ورودی کرم‌رنگ مؤسسه کشیده بود. او با ‌انگشتان لرزانش دکمه را فشرد تا پرده‌های سیاه و بی‌منفذ چهره‌ی صبح را بپوشانند و در اتاق‌کارش شبی حکیمانه و دانشی دامن گسترد. پرسیکف زَردرو با هیجان پاهایش را گشود و درحالی‌که چشمان اشک‌آلودش را به پارکت دوخته بود،‌ گفت: «آخر چطور چنین چیزی ممکن است؟ آخر این وحشتناک است!...»

سپس خطاب به وزغ‌های باغ شیشه‌ای تکرار کرد: «وحشتناک است، آقایان!»

اما وزغ‌ها خوابیده بودند و هیچ پاسخی ندادند.

مکثی کرد، بعد به‌سمت کلید برق رفت، پرده‌ها را بالا زد، همه‌ی چراغ‌ها را خاموش کرد و نگاهی به داخل میکروسکوپ انداخت. چهره‌اش منقبض شد و ابروهای حنایی و بوته‌مانندش در هم رفت.

زیرلب غرولند کرد: «اوه اوه. غیب شد. می‌فهمم.»

سپس نگاهی به لامپِ خاموش بالای سرش انداخت و با لحنی جنون‌آمیز، پرشور و کش‌دار افزود: «می‌ی‌ی‌فهمم. ساده است!»

سپس باز پرده‌ها را با صدای خش‌خش پایین داد و لامپ را روشن کرد. نگاهی به داخل میکروسکوپ انداخت و لبخندی باز، شاد و گویی حیوانی بر لبانش نقش بست. انگشتش را بلند کرد و با لحنی شکوهمند و جدی گفت: «گیرش می‌آورم، من گیرش می‌آورم. می‌تواند به‌خاطر آفتاب باشد.»

پرده‌ها بار دیگر بالا رفتند. خورشید نمایان شد، آفتاب بر دیوارهای مؤسسه پاشیده شد و نقشی اریب بر سنگ‌فرش خیابان هرتسن افتاد. پرفسور از پنجره به بیرون نگاه می‌کرد و به این می‌اندیشید که خورشید هنگام ظهر کجا خواهد بود. او درحالی‌که هیکلش را به‌آرامی می‌جنباند، گاه از پنجره کنار می‌رفت و گاه نزدیکش می‌شد تا اینکه سرانجام شکمش را روی طاقچه‌ی زیر پنجره لماند.

پریسکف کارِ مهم و اسرارآمیزش را شروع کرد. درپوش شیشه‌ای را روی عدسی میکروسکوپ گذاشت. یک تکه موم را روی شعله‌ی آبی چراغ ذوب کرد، لبه‌ها‌ی زنگوله را با موم به میز چسباند و انگشت بزرگش را بر لکه‌های موم فشرد. گاز را قطع کرد، از اتاق بیرون رفت و در را با قفل سیلندری بست.

راهروهای مؤسسه با نور ضعیفی روشن شده بودند. پرفسور خود را به اتاق پانکرات رساند و مدتی زیاد بی‌نتیجه در زد. عاقبت از پشت در صدایی شبیه غرش سگ نگهبان، صدای اخ‌وتف و ماغ گاو طنین انداخت و پانکرات با زیرشلواری راه‌راه که پاچه‌هایش را روی قوزک پاهایش بسته بود، در لکه‌ای از نور نمایان شد و چشمان حیرانش را به دانشمند دوخت. صدایش بعد از خواب هنوز کمی دورگه بود.

پرفسور از بالای عینکش به او نگاه کرد و گفت: «پانکرات! باید ببخشی که بیدارت کردم. ببین رفیق، یادت باشد فردا صبح کسی به اتاق من نرود. من آنجا کاری گذاشته‌ام که نباید تکان بخورد. فهمیدی؟»

پانکرات که تلوتلو می‌خورد و چیزی از حرف‌های پرفسور نفهمیده بود، غرید: «او، او، او، فهمیدم.»

_ نه، گوش کن! بیدار شو! پانکرات!

جانورشناس این را گفت و انگشتش را به‌آرامی در دنده‌های پانکرات فروبرد؛ با این کار ترس بر چهره‌ی پانکرات نقش بست و رنگ‌مایه‌ای از درک در چشم‌هایش ظاهر شد. پرسیکف ادامه داد: «دَرِ اتاقم را قفل کردم. تا آمدنم نیازی به نظافتش هم نیست. فهمیدی؟»

پانکرات با صدای گرفته گفت: «اطاعت می‌شود.»

_ بسیار عالی! حالا برو بخواب.

پانکرات چرخید، در دهانِ در ناپدید شد و لحظه‌ای بعد در تختخوابش افتاد. پرفسور در سرسرای مؤسسه شروع کرد به پوشیدن لباسش. پالتو خاکستری تابستانی‌اش را تنش کرد و کلاه‌شاپوی نرمش را بر سر گذاشت، بعد یاد تصویری افتاد که در میکروسکوپ دیده بود. چند دقیقه‌ای به روکفشی‌های لاستیکی‌اش چشم دوخت، گویی آن‌ها را برای نخستین بار می‌دید. سپس روکفشی چپش را پوشید، خواست لنگه‌ی راست را هم پای چپش کند که روکفشی پایش نرفت. دانشمند گفت: «چه تصادف فوق‌العاده‌ای بود که مرا صدا زد، اگر نه متوجه نمی‌شدم. اما این چه پیامی می‌تواند داشته باشد؟... فقط خدا می‌داند!...»

پرفسور پوزخندی زد، چشم‌هایش را تنگ کرد و نگاهی به روکفشی‌هایش انداخت، بعد لنگه‌ی چپ را درآورد و لنگه‌ی راست را پایش کرد.

_ خدای من! حتی تصور تمام پیامدهایش هم غیرممکن است...

پرفسور با تنفر انگشتش را بر روکفشی چپ که حاضر نبود به پای راستش برود و کلافه‌اش کرده بود فشار داد و با یک روکفشی به‌سمت در خروجی به راه افتاد. همان‌جا دستمال بینی‌اش را هم گم کرد، درِ سنگین را محکم بست و خارج شد. نزدیک ورودی ساختمان مدت زیادی جیب‌هایش را پی کبریت‌هایش کاوید و دست‌هایش را بر پهلو‌هایش کوبید و، پس از یافتنشان، با سیگار خاموش بر لب در خیابان به راه افتاد.

دانشمند تا خود معبد هیچ‌کس را در خیابان ندید. آنجا پرفسور سرش را بلند کرد و به کلاه‌خود طلایی معبد، که آفتاب از یک سو می‌لیسیدش، زل زد.

_ چطور قبلاً ندیده بودمش؟ چه تصادفی... لعنت به تو، کله‌پوک!

پرفسور خم شد و با دیدن کفش‌های تابه‌تایش به فکر فرورفت.

_ هِم... چه‌کار کنم؟ برگردم پیش پانکرات؟ نه، او را دیگر هیچ‌کس نمی‌تواند بیدار کند. دلم نمی‌آید این لعنتی را اینجا ول کنم. باید بگیرمش دستم.

روکفشی‌اش را کند و با انزجار دستش گرفت.

سه نفر سوار بر خودرویی کهنه از خیابان پرِچیسْتِنکا خارج شدند. در خودرو دو مرد مست بودند و زنی، با آرایش غلیظ و شلوار گشاد ابریشمی مدل سال ۱۹۲۸، روی زانوهایشان نشسته بود. زن با صدای بم و خش‌دارش فریاد زد: «آهای باباجان! روکفشی دومت را خرج عرق‌خوردنت کرده‌ای؟»

مرد مستِ دستِ چپ عربده کشید: «معلوم است توی تئاتر آلْکازار خندق بلا را پُر کرده.»

دست راستی بدنش را از خودرو بیرون داد و فریاد زد: «پدرجان! میخانه‌ی شبانه‌ی خیابان والْخُنکا باز است؟ ما داریم می‌رویم آنجا!»

پرفسور از بالای عینکش نگاه تندی به آن‌ها انداخت، سیگار از دهانش افتاد و درجا از یاد بُردشان.

در بلوار پرچیستنکا گسلی از نور خورشید در حال تولد بود و زبانه‌های آتش کلاه‌خود مسیح را نگارین کرده بودند. خورشید برآمده بود.

اپلیکشن مورد نظرتو انتخاب کن

سبد خرید

سبد خرید شما خالی است.