ساز شکسته
سکوت
«یکشنبه، شش نوامبر ۱۹۳۸، توکیو.
صدای گزنده و زمخت چکمهها، بلندتر و منقطعتر. کسی قدم میزند. ایستاد... باز راه افتاد... باز ایستاد. حالا نزدیکِ نزدیک است. حس میکنم صدای نفسهایش را میشنوم. صدای آرامِ خوردنِ چیزی به چوب. یعنی چیزی را روی نیمکت گذاشت؟ در تاریکیام، از ترس به خود میلرزم. ترسْ عرق سردی به پشتم مینشاند. سکوت. ناگهان پردهی تاریکی از هم میدرد. مربعِ بزرگ و درخشانی مقابلم قد علم میکند. چه میبینم؟ چشمانِ کور از نورم تنِ تنومند مردی را میبینند ایستاده، شقورق، لباس نظامیِ خاکی به تن دارد. نه سرش را میبینم و نه پاهایش را. جلو یونیفرمش را میبینم و دکمههایی را که عمود بر هم به خط شدهاند، شمشیری سنگین را که بر کمر دارد، بازوها، و دستهایی که از آستینها بیرون آمدهاند و دو پا تا زانوها، استوار چون تنهی درختی. نورْ بیرحمانه پاهایم را روشن کردهاست، جورابهای پنبهای سبز به پا دارم که بیش از این نمیتوانم پنهانشان کنم. کنار پاهای سنگشدهام، کتابم... که حاشیهی جلد سفیدش را خطوط نارنجی ظریفی پوشاندهاست. عنوانش با حروف درشت سیاه نوشته شده و بیمحابا در نور شدید خود را به رخ میکشد: به من بگویید چطور زندگی خواهید کرد. زیر عنوان با حروف کوچک نام نویسنده؛ و آن پایین، با حروف متوسط عنوان مجموعهای که کتاب در آن منتشر شده: «کتابخانهی شهروندان کوچک». بَرَش میدارد؟ بجنب، باید پیشدستی کنی! نه، بهتر است تکان نخورم... ثانیهای نگذشته که دست راستم را میگذارم روی کتاب و برش میدارم. آرام دستِ لرزانم را پس میکشم... چند ثانیهای طولانی میگذرد... نمیدانم چه میکند، این تن تکان نمیخورد. میترسم. بیاختیار چشمهایم را میبندم. سکوت طولانی میشود. چشمهایم را تا نیمه باز میکنم. آرام خم میشود، خیلی آرام، گویی مردد است، گویی دلش قرص نیست به کاری که میکند. سرش _ بر سر کلاه کپی دارد، همرنگ یونیفرمش _ مقابلم ظاهر میشود. ضدّ نور است، سرش پوشیده شده با سایهای حجیم. از کنار کلاهش، از پشت تا شانههایش پارچهای، آنهم خاکی، آویزان است. فقط چشمانش میدرخشد، همچون چشمان گربهای که در تاریکی به کمین نشستهاست. چشمانم حالا بازِ باز است، در چشمان او گره میخورد. بهگمانم میتوانم لبخندی محجوب را ببینم که بر چهرهاش نشسته و تا چشمانش رسیدهاست. چهکار خواهد کرد؟ اذیتم خواهد کرد؟ بهزور مرا از این مخفیگاه بیرون خواهد کشید؟ بیشتر خودم را جمعوجور میکنم. ناگهان، بهسمتی متمایل و کمی خم میشود، بعد سریع بلند میشود، در دستانش ویولن شکسته؛ بیتردید چند لحظهی پیش آن را روی نیمکتِ کنار کمدی گذاشته بود که بدان پناه برده بودم. ناگهان صدای قوی و شتابزدهی مردی به گوش میرسد که بهسرعت پیش میآید:
- کورُکامی! کورُکامی!
بیاختیار سر میچرخاند، گویی از خود میپرسد این صدا دقیقاً از کجا میآید، گویی میخواهد صاحب فریاد را شناسایی کند، و چهرهاش از خشم درهم میرود.
بدون حرفی ویولن شکسته را بهسمت من میگیرد، تقریباً با خاک یکسان شده، چهار سیمش در هوا معلق است، شکل دایرهای، در آن تاریکی حیوان کوچکی را به ذهن متبادر میکند که درحال جانکندن است. نمیدانم باید چه کنم... مرددم... اما دستآخر، با ترس و لرز، ساز نابودشده را با دو دستم میگیرم.
- کورُکامی! ستوان کورُکامی!
با عجله در را میبندد و برای آخرینبار زل میزند به من. نگاه مضطرب و پریشانی به من میاندازد و بعد پیشدرآمد لبخندی که با نزدیکشدن کسی که نامش را همین چند لحظهی پیش صدا زد، ناگهان جمع میشود.
- اِ! اینجایی! کورُکامی اینجا چه غلطی میکنی؟ برویم. وقت تفریح نیست.
- بله، قربان! ببخشید! داشتم وارسی میکردم چیزی را فراموش نکرده باشیم...
در سیاهی کمد، بهوضوح صدای زمخت مردی را میشنوم که بهگمانم صدای همانی بود که داد زده بود «کورُکامی!». تعجب کرده بودم از شنیدن نام کورُکامی، چون تصورش هم به ذهنم خطور نمیکرد که «سیاه (کورُ) مو (کامی)» بتواند نام خانوادگی کسی باشد. مرد کلماتی میگوید، زیاد چیزی ازشان سر درنمیآوردم، از موضع بالا یا مثل کسی که خیلی عصبانی است. مرا میترساند. صدای دیگر آرام و آسوده و تقریباً لطیف جوابش را میدهد. صدای همان کسی است که ویولن را به من داده بود؟
کمکم صداها دور میشوند. قدمها هم. در ظلمت میمانم. اندکی بعد دیگر چیزی نمیشنوم. یا در انتهایِ انتهای گوشم صدای آواز ضعیف و مدام جیرجیرکهایی را میشنوم که دارند جان میدهند. هوهو و جیرجیر، کلماتی که تازه از پدرم یاد گرفته بودم. بهنوعی صدای سکوت. از سوراخ کلید بیرون را نگاه میکنم. سالن تاریک است. پردههای مشکی را کشیدهاند، اما بهقدر کفایت مهتابیها سالن را روشن کردهاند تا متقاعد شوم دیگر کسی اینجا نیست. ساعت چند است؟ نباید غروب شده باشد، اما کمکم گرسنه شدهام. گوش تیز میکنم... و به خود میگویم واقعاً کسی اینجا نیست. خب، چفت در را آرامِ آرام بلند میکنم و سعی میکنم در را که باز میکنم کوچکترین سروصدایی بهپا نکنم. اما غیژژژ... به خودم میگویم، ساکت شو! کمی صبر میکنم... باز هیچ، همچنان سکوت. دیگر کسی نیست. کفشهای پارچهایام را میپوشم، درشان آورده بودم تا سروصدا نکنم. از مخفیگاهم بیرون میزنم، ویولن شکسته در دستانم، کتابم در جیب شلوارم. قدمهایی نامطمئن برمیدارم، نمیتوانم درست راه بروم، آخ! پاهایم خواب رفتهاند! میایستم. سه ثانیه صبر میکنم. باز راه میافتم. از سالن بزرگ میگذرم و میروم سمت خروجی. با تمام تنم درِ سنگین ورودی را هل میدهم. حالا مقابل ساختمان مرکز فرهنگی شهرداری ایستادهام. سرم را رو به آسمان میگیرم. روز رفتهاست. هوا دارد تاریک میشود. تنها و آشفتهام. بغض گلویم را میچسبد. نیرویی سیاه و عظیم مرا در هم میشکند، سایههایی کریه و عذابآور بر سرم میریزند. مردم در خیابان در آمدوشدند. سربازهای پلیس امنیت، اسلحهبردوش، گشت میزنند. هیچ بچهای اطرافم نمیبینم. بابا کجا رفته؟ برمیگردد همین جا؟ یا مستقیم برمیگردد خانه؟ خیابان را میگیرم و میروم سمت خانه. قدم تند میکنم... ویولن شکسته را مثل حیوانی درحالاحتضار با خود میبرم، میخواهم به هر قیمتی شده نجاتش دهم...»
ایستادهام، میخکوب شدهام مقابل محراب کمدی که بازِ باز است. چشمانم بسته است. پشت سرم عطر لطیف حضورِ زنی را حس میکنم. آرام از پلکان تاریک زمان پایین میآیم...
یک
آلِگرو ما نون تروپو[1]
۱
یکشنبهعصری بود. خورشید بیرمق میتابید. پسربچهای، بچهمدرسهایِ یازدهسالهای، روی نیمکتی، تنها، در سالن بزرگ اجتماعات مرکز فرهنگی شهرداری کتاب میخواند. تمرکز کرده بود روی کتابش. انگار چیزی نمیتوانست حواسش را از صفحاتی که با فواصلی منظم ورقشان میزد پرت کند، غرقِ قصهای شده بود که داشت دنبال میکرد، غرقِ کلماتی شده بود که مزهمزهشان میکرد، چون مجسمهای بیحرکت بود. پدرش کت سادهی طوسیرنگی پوشیده بود، جارو میزد، گوشه و کنار زمین پر از پرز بود. وقتی نظافت مختصرش تمام شد، دو پایهی نت تاشویی را که از خانه آورده بود، کنار هم گذاشت.
- خب، رِئی[2]! قصهی کوپر[3] جذاب است؟
رئی تکان نخورد. کوپر، لقبی بود که از کوپرنیک میآمد، شخصیت اصلی کتابش بود: یک بچهمدرسهای ژاپنیِ پانزدهساله. البته کوپر-کُن صدایش میزدند، پسوند کُن را به اسمش اضافه میکردند که نشانهی تحبیب و علاقه بود.
- وقتی تمرین میکنیم، میتوانی مشغول خواندن باشی، اما وقتی رسیدند، به آنها سلام خواهی کرد! میشنوی؟
- بله بابا!
پسربچه کمی نفس گرفت و آرام جواب داد، بدون اینکه چشم از کتابش بردارد. پدرش رفت سمت ورودی ساختمان، هنوز از راهرو بیرون نرفته بود که با دو جعبهی بزرگ خالی برگشت؛ جعبههای میوه، یکی رنگ مقوا، و دیگری زرد که روی آن تصویر یک کلمانتین چاپ شده بود. آنها را عمودی روی هم گذاشت، یکی پس از دیگری، طوریکه پایههای نتِ فلزی به این دو جعبه تکیه دهند. پدر رو کرد به پسرش.
- کجایی؟
- ...
پدر صدایش را بالا برد.
- هی! رئی! کجای کتابتی؟
- اوخ، ببخشید بابا!... اِممم... صفحههایِ مجسمههای بودا در گن... دا... ره...
برای رئی سخت بود تلفظ کلمهی گنداره.
- هوممم، همان جایی است که عمو برای کوپرکُن توضیح میدهد این یونانیها بودند که مدتها پیش از آسیاییها به فکر ساختنِ مجسمهی بودا افتادند... فوقالعاده است این قسمت!
رئی به نحیفیِ صفحاتی که باقی مانده بود، نگاهی کرد و زیرلب گفت: «چه حیف! چیزی نمانده که تمام شود.»
- خب، جایی از کتاب گریهات نگرفت؟
- آخ چرا، وقتی کیتامیکُن برای دفاع از اوراکاواکُن با یاماگوچی درگیر شد. همه مسخرهاش کردند، بیچاره!
- یاماگوچی و گروهش اوراکاواکُن را بهخاطر آبورا-آگِه (پنیر سویا) مسخره میکنند، او هر روز توی بِنْتوی خود پنیر سویا میگذارد، چون پدر و مادرش پنیر سویا میفروشند. مگر نه؟
- بله. صحنهی دیگری هم هست: کوپر جرئتش را ندارد که برود پیش دو تا دوستش... گروه بزرگترها اذیتشان میکنند! گریه نکردم، اما خیلی از دست این بزرگترهای مغرور اعصابم خرد شد! به کیتامیکُن دستور میدهند به حرفهایشان گوش کند! وگرنه به چشم دانشآموزی به او نگاه میکنند که مدرسهاش را دوست ندارد و خائن است!
- اوهوم، بله، این صحنه خیلی تأثیرگذار است! اما ادامهاش را دوست نداشتی؟ آن صفحاتی که از ناراحتی کوپر حرف میزند، درست بهخاطر همین بزدلی ناراحت است... و مادرش با پسرش خیلی مهربان است! میدانی؟! مادر کوپر مرا یاد مادرت میاندازد...
- بله، بله، وقتی مادرش برایش تعریف میکند که او هم یا از روی خجالت یا از روی ترس برای مادربزرگش کاری از دستش برنیامده... مادربزرگش از پلههای معبد بالا میرفته، با بقچهای بزرگ در دستانش... گریهام گرفت... کوپر پدر ندارد، من هم مادر ندارم... کمی به هم شبیهیم...
- رئی! میدانی؟! خیلی دوست دارم وقتی کتاب را تمام کردی، با هم دربارهاش حرف بزنیم...
رئی که باز غرق صفحات آخر کتاب شده بود، جوابی نداد.
و در همین لحظات بود که صدای قدمهایی از در ورودی سالن شنیده شد. مردی حدوداً چهلساله، نسبتاً قدبلند، با موهای بلوند وارد سالن بزرگ شد. کتشلواری بژ به تن داشت، و شال آبی پنبهای دور گردن.
- سلام، یو! چطوری؟ میدانستم اینجایی. به من گفته بودی امروز عصر با دوستان نوازندهات تمرین داری...
یو با فرانسوی دستوپاشکسته اما کاملاً درست جواب داد: «اِ! سلام فیلیپ! چه سورپرایزی! چه شده که آمدهاید اینجا؟ انتظارش را نداشتم شما را اینجا ببینم.»
- اِممم...
- نگران به نظر میرسید، فیلیپ!...
نظرِ مرد غریبه، از بالای شانههای یو، به پسربچه جلب شد؛ پسربچه چیزی را که میخواند رها کرده و رفته بود توی فکر و دو آدمبزرگی را تماشا میکرد که با هم حرف میزدند.
فیلیپ با ژاپنیِ کاملاً قابلفهمی _ بهرغم لهجهای که به گوش رئی بسیار غریب میآمد _ از او پرسید: «رئیکُن، گِنکی؟ نانی اُ یُندِرونو، سوگُکو اُمُشیرُسودانه، سُنُ هُن؟ (رئی! خوبی؟ چهچیز جذابی میخوانی؟)»
فیلیپ بیآنکه منتظر جوابی شود که رئی داشت خودش را برایش آماده میکرد، به چشمان یو نگاه کرد.
- من و زنم تصمیم گرفتهایم برگردیم فرانسه. زندگی در اینجا برایم سخت شده... تقاضای برگشتم را دادهام. تصمیم روزنامه نباید زیاد طول بکشد... خب دوست داشتم راجعبه این چیزها با شما حرف بزنم، اما اینجا وقت ندارید...
یو نگاهی به ساعتش انداخت.
- نه، نمیشود، دیگر میرسند. نمیشود امشب بیایید منزل من؟ یا اگر برایتان راحتتر است، من بیایم. وگرنه فرداشب، اگر مناسب است.
فیلیپ بعد از چند لحظه تردید، گفت: «باشد، امشب، میآیم خانهی شما، اما دیرتر، حوالی ساعت هشت، هشتونیم، اگر مزاحمتان نیستم.»
کسانی که یو منتظرشان بود، درست در همین لحظه وارد سالن شدند. دو مرد و یک زن، بین بیستوپنج تا سیساله. یو خم شد و با آنها دست داد و سلام کرد. بعد، فیلیپ را بهشان معرفی کرد و گفت خبرنگار اعزامی روزنامهای فرانسوی است. دوستان یو چینی بودند. اسم جوانترینشان کانگ (康) بود. در دست چپش ویولنی داشت در کیف. نام کوچک زن یانفِن (硯芬) بود، آلتو مینواخت و در دستش کیفی بود کمی بزرگتر از کیف کانگ. آخرین نفر که ظاهراً از بقیه بزرگتر بود، ریش و پیشانی بلندی داشت، بر دوشش کیف ویولنسل بود و خوشحال بود. اسمش چِنگ (成) بود.[4] این سه نوازندهی جوانِ چینی _ که حرفهشان هم نوازندگی نبود _ از دانشجویان چینیِ انگشتشماری بودند که تن به زندان تنگِ ملیگراییِ افراطی و خشن نداده بودند. مقابل خصومت متقابل کشور مرکزی خود[5] و امپراتوری ژاپن ایستادگی کرده بودند؛ از زمان حوادث منچوری[6] در سال ۱۹۳۱ این خصومت شدیدتر و شدیدتر میشد؛ امپراتوری ژاپن با توسعهطلبیهای استعمارگرانه پیروزِ میدان شده بود و کشور آنها اشغال شده بود.
چِنگ به ژاپنی روان، با لبخندی که بر چهرهی گشادهاش شکفته بود، به یو گفت: «میزوساواسان! کیو یُوا اُ ایسُگاشی نُ دِوا نای دِس کا؟ (آقای میزوساوا! شاید امروز سرتان شلوغ باشد؟)»
یو دید که چِنگ زیرزیرکی نگاهی کرد به دوست روزنامهنگارش.
- اییا، سُنّا کُتو وا اریماسِن، چِنگسان! فیلیپُسان تُوا آتُدِ هاناشیماس کارا گُشینپایْ ناکو. (نه، نگران نباشید، چِنگ! در خدمتتانم. بعداً با فیلیپ وقت میگذرانم.)
یو به آخر اسمهای کوچکی که بر زبان میآورد، پسوند سان را اضافه میکرد که در ژاپنی بیانگر احترامی توأم با مهر است؛ همان کاری که چِنگ همین چند لحظهی پیش با نام خانوادگی یو کرده بود: میزوساوا.
- کمی میمانم تا سازتان را بشنوم. یو! فکرتان را درگیرِ من نکنید.
- ممنونم، فیلیپ! پس امشب هم را میبینیم.
- بله.
یو رفت سمت انباری که کنار نیمکت بود. دو تا چهارپایه پیدا کرد و وقتی برمیگشت، به پسرش که در این عالم نبود، گفت:
- رئی، آمدند. بیا سلام کن!
پسر بلند شد و سه تا دوست چینیِ پدرش را تماشا کرد، داشتند سازهایشان را درمیآوردند.
رئی چندباری کوتاهکوتاه خم شد و با صدایی رسا گفت: «کُنْ نیچی وا! (سلام!)»
نوازندههای چینی هم همان موقع جوابش را دادند. مردها برایش دست تکان دادند، و یانفِن لبخندی زیبا روانهاش کرد و گفت خیلی کنجکاو است بداند چه کتابی توانسته چنین قدرتمند توجهش را به خود جلب کند. رئی هم مسحور زیبایی مخملین صدای زنانهاش شده بود و هم مبهوت کلمات ژاپنیاش که یکنفس بر زبان جاری کرده بود. زن جوان را نگاه کرد. پیراهن فندقی پررنگی پوشیده بود و خطوط تن نحیفش پیدا بود. چهرهی کشیدهاش سفیدِ سفید بود، میدرخشید. موهای سیاهِ نسبتاً بلندش را پشت گردن عریانش گره زده بود. چشمانش چون جواهری چشمگیر شعاع لطیف خورشید صبحگاهی را به هر طرف میتاباند. لبهای بدون آرایشش میلرزید، مثل برگهای سبز مقابل نسیم ملایم بهاری. چانهی زن جوان نقطهی شروع خطّ منحنی سحرآمیزی بود که کارش به ترسیمِ ظریف انحناهای بالاتنهاش ختم میشد.
رئی که از کنجکاوی نگاهش جا خورده بود، خواست که بنشیند و باز خیلی سریع در کتابش غرق شود، اما حواسِ پرتشدهاش برای بازیافتنِ سطوری که باید میخواند راه به جایی نبرد.
یو چهارپایهها را مقابل پایههای نت گذاشت. کانگ با دو چهارپایهی دیگر از انبار برگشت و گذاشتشان کنار جعبهها. یو هم ویولنش را درآورد، کیف ویولن را گذاشته بود روی پارکت بین نیمکت و کمد اروپایی بزرگی که از چوب ماهون ساخته شده بود و حکاکی هم بر آن کرده بودند، حضور این کمد هم دستوپاگیر بود و هم نامحسوس. بعد، ناخودآگاه، رفت و کیف ساز را در پستو گذاشت.
حالا هر چهار نفرشان نشسته و نیمدایرهای ساخته بودند. یو ویولن اول بود؛ کانگ دومی. کنار کانگ یانفِن، نوازندهی آلتو. آخرسر هم، چِنگ، نوازندهی ویولنسل، تقریباً مقابل یو، در فاصلهی دومتری. نتهای خود را یا روی پایه گذاشته بودند یا روی جعبه، شروع کردند به کوککردن سازهایشان. ناگهان، یو رو کرد به پسرش، انگار یاد چیز مهمی افتاده بود:
- رئی! ببخشید، میتوانی پردههای مشکی را بکشی و چراغ را روشن کنی؟
رئی این بار خیلی زود جواب داد.
یو رو کرد به فیلیپ و گفت: «سومین جلسه است، اما هنوز در اولین موومانیم!»
بعد خیلی سریع برای دوستان چینی خود، چیزهایی را که به فرانسوی به فیلیپ گفته بود، ترجمه کرد.
چِنگ به مزاح گفت: «البته خوشبختانه! سعی میکنیم لذتمان را تا هرجا که میشود طول بدهیم! عجلهای که نداریم، مگر نه؟!»
هر چهار نفر از ته دل خندیدند. فیلیپ هم همین طور، از حال خوششان به وجد آمده بود، اما تشویش و اضطرابی بسیار اندک در این حال خوششان بود که درست از پسِ پنهانکردنش برنیامده بودند.
یو به سه نوازندهی دیگر گفت: «شروع کنیم؟»
سکوتی طولانی. بعد کانگ با تکانِ بسیار آرام سرش، از بالا به پایین، به آلتونواز و ویولنسلنواز علامت داد، و یو سازش را زیر چانهاش گذاشت، نور رنگپریدهی مهتابیها از سقف روی سازش میریخت و میدرخشید، منتظر شروع قریبالوقوع کارش بود، هنوز آرشهاش در هوا بود. کانگ پیانیسیمو ملودی ملایمی را نواخت که بسیار آرام بر امواجِ منظمِ نتهای بم و کشداری که یانفِن و چِنگ مینواختند، میلغزید.
فیلیپ که فراتر از یک شنونده و موسیقیدوست بود، خودش از نوجوانی کلارینت میزد، خیلیسریع آغاز کوارتت زهی در لا مینور اثر شوبرت _ اُپوس ۲۹، معروف به «رُزاموند» _ را به جا آورد. مسحورِ زیبایی تأثربرانگیز این موسیقی شده بود؛ مدتها بود آن را نشنیده بود، چنددقیقهای ماتش برد، کنار رئی نشسته بود، رئی کتابش باز بود و زل زده بود به پدرش که کاملاً غرق در صفحاتِ باز دفتر نت بود. اما فیلیپ بعد از اینکه نگاهی به ساعت جیبی خود انداخت، آرام بلند شد. دستش را آرام بر سر رئی گذاشت و در گوشش گفت: «بای بای، ماتا نِه (تا بعد!)».
بعد روی پنجهی پا رفت سمت در، بدون اینکه نگاهی به نوازندهها بیندازد که مشغول نواختن بودند. بااینحال، پیش از بستن در، در کسری از ثانیه، نگاه نافذ و پرمعنایش را به یو دوخت و یو با لبخندی که بهزحمت قابلتشخیص بود، پاسخ نگاهش را داد. اما سه نوازندهی چینی حواسشان جمعِ دفترهای نت بود، بدون اینکه رفتنِ پنهانی روزنامهنگار فرانسوی مزاحمشان شود، و رئی، بچهمدرسهای، باز در کتابش غرق شده بود.
۲
کوارتت چینی-ژاپنی که مدت زیادی از تأسیسش نمیگذشت، اسمی نداشت. فقط بر لذت مشترک موسیقایی بنا شده بود، ورای هر دغدغهی دیگری، هرچیزِ دیگری را جز موسیقی شوبرت از یاد میبردند، از عالم و آدم کناره میگرفتند، حواسها فقط جمع خودشان و باقی گروه بود. و از زمان شکلگیری، هریک از اعضا قدمبهقدم در کشفِ اولین موومان رزاموند پیش میرفتند. اجرای این موومان عظیم حدودِ یک ربع زمان میبُرد. تقریباً نیمساعت بود که بهسختی کار میکردند، اما با اجرای این قطعه بسیار فاصله داشتند. شروع قطعه را تمام کرده بودند. بااینحال فکر نمیکردند که برای سِکوندا وُلتا آماده باشند و جلوتر بروند. یانفِن پیشنهاد کرد از اول شروع کنند و هرجا حس کردند ایرادی وجود دارد، دست از نواختن بردارند.
- نظرتان چیست؟
با صدای زنانهاش، رئی، که هنوز غرقِ کتابش بود، سرش را بالا آورد تا او را نگاه کند. از خود میپرسید این زن چرا و چطور چنین روان منظورش را ادا میکند، بدون ذرهای لهجه، مثل یک زن ژاپنی واقعی. چنان طبیعی و ملیح حرف میزد که تعجبی آمیخته به ستایش را در وجود رئی برانگیخت.
کانگ با خجالت گفت: «من هم دوست دارم دوباره از اول شروع کنیم. ابداً از اجرای خودم راضی نیستم...»
چِنگ گفت: «آلتو و ویولنسل پایهی این بنا را با این ریتمِ خاص میسازند: “تا...، تَکَتَکَتَ......، تا...، تَکَتَکَتَ......، تا...، تَکَتَکَتَ......”. حس میکنم هنوز کاملاً با هم هماهنگ نشدهایم و با کانگسان هم هماهنگ نیستیم...»
وقتی موقعیتی پیش میآمد که چِنگ به ژاپنی با کانگ و یانفِن حرف بزند، اغلب پسوند سان را به نامهای کوچکشان اضافه میکرد. حسّ برابری دوستانه و احترامی را که به نظرش در این پسوند بود، دوست میداشت.
یانفِن جواب داد: «بله، همینطور است، فکر میکنم باید بتوانیم یکجورهایی به حجم صدا گِردی بیشتری بدهیم... اگر پایه و اساسی که بنا میکنیم، محکم نباشد، ویولن اول نمیتواند تم اصلی را به کرسی بنشاند، تمی که بسیار فوقالعاده است...»
یو هم گفت: «حق با شماست، یانفِنسان!»
و آرام ادامه داد، گویی فکر میکرد و حرف میزد، کلماتی را بر زبان جاری میکرد که بهدقت آنها را برگزیده بود.
- به نظرم باید سرِ تمپو به توافق برسیم. شوبرت نوشتهاست: “آلگرو ما نون تروپو”. به نظر من باید بهقدر کفایت آرام باشد تا نشانگر فخامت باشد، فخامت و جدیتی که از اثر جداییناپذیر است، اما نه زیاد، نباید در دام زیادهرویهای سانتیمانتالیسم بیفتیم.
چِنگ به یانفِن نگاه کرد و زیرلب گفت: «خیلی سریع زدیم.»
یو گفت: «بله، اینطور فکر میکنم.»
بعد ادامه داد:
- تمی که خواهم نواخت، به نظرم بیانگرِ غم ایام گذشته است که شاید با کودکی ارتباطی داشته باشد، درهرحال، دنیایی است آرام و آسوده، دنیایی دلپذیرتر از دنیای خشن و زشت امروز. اما در تمی که آلتو و ویولنسل مینوازند “تا...، تَکَتَکَتَ.......، تا... تَکَتَکَتَ.......” حضورِ لجوجِ تهدیدی را میشنوم که مهیای تسخیر زندگیِ ظاهراً آرام است. ملودیای که کانگسان در کار میآورد، بیانگر غمی نگرانکننده است که در سویدای دل ما جا خوش کرده...
کانگ فریاد کشید: «آه، چه خوب گفتید، میزوساواسان!»
چینی جوان حس میکرد اصطلاحی که یو استفاده کرده بود، کاملاً حرفِ دل او و بیانگر حسی بوده که به موتیف آغازینی ربط داشته که مسئولیت اجرایش را به عهده داشت. «غمی نگرانکننده» در دل یانفِن هم اثر کرده بود: ملودی دیگری به خاطرش آمده بود، ملودی غمانگیزی که در شاه اِلفان[7] با همراهی خارقالعادهی پیانو اجرا میشود. اما از خیرِ گفتنش گذشت.
چِنگ پیشنهاد داد: «دوباره شروع کنیم؟»
چهار نوازنده آماده شدند تا باز بروند سروقت آغاز اولین موومان. بعد از سکوت طولانیِ چندثانیهای، کانگ با تکان بسیار ملایم سر علامت داد که شروع کنند. در پناهِ ضربههای ملایمِ ریتمیکِ اضطرابآوری که آلتو و ویولنسل آرامتر اجرا میکردند، و در پناهِ خطّ اصلیِ روان و لطیفی که ویولن دوم اجرا میکرد، منظرهی آهنگینِ شوبرت رخ مینمود، این بار بهوضوح، غم وصفناپذیری بر آن سایه افکنده بود.
«دو-می-دو-سی-دو-می-لا-می، دو-می-دو-سی-دو-می-لا-می».
و حالا یو بسیار آرام به موسیقی وارد شد و بر پسزمینهی آهنگینی که پیانیسیمو، اما محکم و استوار، با سه ساز اجرا میشد، قرار گرفت: اولین تم را با زیبایی تأثرانگیزی، با اقتدارِ تمام اجرا کرد.
«می~~~دو~لا~~، دو~سی~~~-ر-دو-سی-دو-سی-لا-~دو~سی~~~سل# ~دو~~~لا~ر~~ر#~~می~~~»
یو با چشمان بسته مینواخت، گویی تمرکزش و بریدنش از تمام دنیای پیرامونش کمکش میکردند تا به کنهِ صوت هرچه ژرفتر نفوذ کند. وقتی از اجرای تم فارغ شد، چشمانش را گشود و با لبخندی بر لب به همگروهیها پیشنهاد داد که شور و حالشان را حفظ کنند و ادامه دهند.
کوارتت آغازِ اولین موومان را یکضرب نواختند و وقتی سکوندا وُلتا شروع میشد، چهار نوازنده از نواختن دست کشیدند، خیلی طبیعی، گویی از قبل با هم هماهنگ کرده بودند.
کانگ محجوبانه گفت: «به نظرم خیلی بهتر بود...»
یانفِن، هیجانزده، صورتش کمی سرخ شده بود، گفت: «فکر کنم خیلی خوب بود. از اینکه در یک اثر جمعی سهمی داشته باشم، خیلی لذت میبرم.»
یو با دست راستش که دیگر آرشهای در آن نبود، سرش را خاراند و گفت: «از پس تمی که در ماژور تنظیم شده باشد خوب برنمیآیم.»
کانگ سریع گفت: «چرا، چرا، خیلی هم خوب بود، میزوساواسان!»
- زیبایی آن لحظات مسحورکننده بود! اما زیاد از پس کار برنیامدم، فکر میکنم...
چِنگ داد کشید: «راستش این تغییر تونالیته معرکه بود. انگار ناگهان برای لحظهای منظرهای مقابلمان ظاهر شد...»
کوارتت چینی-ژاپنی حدوداً یک ساعت دیگر همینطور ادامه داد تا اجرای تمامِ اولین موومان را _ جستهوگریخته _ تمام کرد. وقتی اولین ویولن دوباره رفت سراغ تمِ عظیم و غمانگیز قطعه تا بیست میزان آخر را اجرا کند، هر چهار نفر کوارتت در عمق جانشان حس میکردند که با هم از شیبی تند بالا میروند تا به قلهای بلند برسند. از فورتیسیمو گذر کرده بودند به پیانیسیمو، بعد دوباره فورتیسیمو. دو ویولن تابلوی تنهاییِ غمانگیز خود را تمام میکردند و آلتو و ویولنسل با هم پایه و اساسی قدرتمند برای ملودی ساخته بودند و همچنان تهدیدآمیز، آرامآرام اوج میگرفتند. بالاخره وقتی به آخرین آکوردها در لا مینور رسیدند، سکوتی طولانی بود و بعد از آن آهی از سر آسودگی و لبخندی از سر رضایت.
یو فریاد کشید: «اووووففف! کمی افتانوخیزان رفتیم، ولی خوب شد که توانستیم تا آخرش برویم.»
لبخندی ملایم بر چهرهاش شکفت. بر پیشانی او که پر از چینهای افقی بود، قطرههای عرق چون مرواریدی نشسته بودند. پیشنهاد داد استراحت کنند.
کانگ و چِنگ یکصدا گفتند: «باکمالمیل.»
یو گفت: «چای درست کنیم؟... میروم آب را گرم کنم.»
رفتند توی انبار تا سازهایشان را بگذارند سر جایشان.
یانفِن با صدایی آهنگین و رسا گفت: «میزوساواسان! من درست میکنم.»
بعد از اینکه سازش را توی کیفش گذاشت، زن جوان چینی جعبهی کوچک چای را که یو به او داده بود، در دست گرفت و رفت سمت آشپزخانهی محقری که روبهروی انبار بود.
[1]. نام فصلهای کتاب از اصطلاحات موسیقی گرفته شدهاست؛ اصطلاحاتی که در کنار قطعه نوشته میشوند و سرعت اجرای قطعه را بیان میکنند. چهار فصل این کتاب، سرعت اجرای چهار قطعهی اول کوارتت شوبرت (رُزاموند) است. Allegro ma non troppo یعنی سریع، اما نه زیاد، Andante یعنی پرشور، Menuetto:Allegretto مُنوئِتو نوعی فرم موسیقایی ملایم است، و آلِگرِتو سرعت اجرای آن، به معنای نسبتاً شاد و Allegro moderato شاد و ملایم.
[2]. Rei
[3]. Coper
[4]. نامهای این سه نفر در متن با تلفظ چینی آمدهاست، و در ژاپن تلفظ چینی نام افراد چینی کاری نامعمول است. -ب.ا.
[5]. Empire du Milieu: امپراتوری مرکزی یا میانه، نام اصلی امپراتوری چین است. از املای سنتی خطّ چینی آن چنین برداشت میشود: کشوری در حفاظ دیوارها.
[6]. Mandchourie: منچوری منطقهای بسیار وسیع در شمالشرقی آسیا، میان چین، روسیه و اقیانوس آرام است که در سال ۱۹۳۱ به اشغال ژاپن درآمد.
[7]. Erlkönig (۱۷۸۲): شعری است از گوته. شوبرت برای آن موسیقی ساختهاست. اجرای دیتریش فیشردیسکاو Dietrich Fischer-Dieskau از مشهورترین اجراهای این قطعه است. ازآنرو که مضمون این شعر به مضمون این کتاب نزدیک بود، از دکتر حسین مهدیزاده، گوتهشناس و استاد زبان و ادبیات آلمانی، خواهش کردم که آن را ترجمه کنند و مهربانانه درخواستم را پذیرفتند:
چهکسی میتازد چنین دیرهنگام در میان شب و باد؟
پدری و کودکش؛
پدر در آغوشش پسر را امن و گرم نگاه میدارد.
پسرم! چرا رویت را چنین ترسان پنهان کردهای؟
نمیبینی پدر، شاه اِلفان را و تاج و دُنبالهی ردایش را؟
پسرم! این چیزی نیست مگر مِه بر فراز دشت.
«بیا با من، کودکِ دردانه،
تا با هم بازیهای خوب کنیم،
بر ساحلْ گلهای رنگین فراوان است،
و مادرم برایت جامههای زرین بسیار میسازد.»
پدرم! پدر! نمیشنوی
که شاهِ اِلفان بهنرمی وعدهام میدهد؟
آرام باش و آرام بمان، کودکم؛
باد است که در برگهای خشکیده زمزمه میکند.
«نمیخواهی، پسرک خوب، با من بیایی؟
دخترانم مهربانانه در انتظار تواند،
شبانگاهان ردیف ردیف میرقصند،
و تو را میجنبانند و میرقصانند و با ترانهها به خوابت میبرند.»
پدرم! پدر! نمیبینی
دخترانِ شاهِ اِلفان را آنجا در تاریکی؟
پسرم! پسرم! خوب میبینم؛
درختان بیدِ پیر و خاکستری چشمانت را میفریبند.
«دوستت دارم، برنا شمایلت دلم را میبرد؛
اگر نه به میل خودت، تو را به زور خواهم برد.»
پدرم! پدر! بر من چنگ میزند!
شاهِ الفان آزارم میدهد!
پدر هراسان و شتابان میراند،
در آغوشش، پسر در رنج،
درمانده و کوفته به منزلگاه میرسد؛
در بازوانش کودک جان دادهاست.