کارمیلا

کارمیلا

مادرخوانده تمام خون‌آشام‌ها

نویسنده: 
شریدان لو فانو
مترجم: 
محمود گودرزی
اضافه به سبد خرید
سال انتشار: 1400 صحافی: شومیز تعداد صفحات: 160
قیمت: ۱۱۰,۰۰۰تومان ( ۱۰٪ ):  ۹۹,۰۰۰تومان
شابک: 9786227280715

بیست‌وپنج سال پیش از برام استوکر، ایرلندی دیگری به نام جوزف شریدان لو فانو داستان بلندی می‌نویسد که الهام‌بخش دراکولا و دیگر آثار خون‌آشامی قرن بیستم می‌شود: کارمیلا.

در قلعه‌ای دورافتاده میان جنگلی در اشتایرمارک، زنی جوان که خود قربانی خون‌آشام است روایتی دلهره‌آور پیش ‌روی خوانندگان می‌گذارد؛ او شبی در کودکی با موجودی وهم‌انگیز دیدار می‌کند و یاد و خاطره‌‌ی این زیبای خوفناک برای همیشه با او می‌ماند. موجودی با سیمای دخترانه و دلکش که خون‌آشام است.

تمجید‌ها

گابریله بلوت
اگر خون‌آشامِ شهرآشوبی چون کارمیلا خلق نمی‌شد، ما هرگز لذت هراس از داستان را تجربه نمی‌کردیم. او مادرخوانده‌ی تمام خون‌آشام‌هاست.

ویدئوها

مقالات وبلاگ

در باب تاثیرات کارمیلا بر دراکولا

در باب تاثیرات کارمیلا بر دراکولا

در نقدهای مختلفی که درباره‌ی کارمیلا منتشر شده است این داستان را استعاره‌ای درباره‌ی ایرلند یا کاتولیک‌های ایرلندی توصیف کرده‌اند بی‌آنکه هرگز نامی از ایرلند در داستان برده شود. بر اساس کارمیلا داستان‌های بسیاری در سال‌های بعد نوشته می‌شود، بسیاری ادامه‌ی داستان‌ لو فانوست و در بسیاری دیگر کارمیلا به یکی از شخصیت‌های فرعی داستان تبدیل می‌شود. نانسی وست مقاله‌ای نوشته است خواندنی درباره‌ی فیلم‌های بسیاری که از کارمیلا الهام گرفته‌اند. یکی از مشهورترین سریال‌های ...

بیشتر بخوانید

دیدگاه‌ها

avatar
رضا

فکر میکنم توضیحی که درمورد تاثیر کارمیلا به روی برام استوکر نوشنید مبالغه شده باشه چون ایده داستان و کلیت داستان از جای دیگه ای ریشه گرفته و دوستی اون رو به برام میده این که در نوشتن اثر کنت دراکولا ُ برام نیاز پیدا کرده باشه که مطالعات گسترده ای انجام داده باشه و کارمیلا جزیی از اون باشه و حتی ازش استفاده کرده باشه طبیعیه ولی نه با این غلظت. ممنون که ما رو با این اثر اشنا کردید امیدوارم در صورت تجدید چاپ ویرایشی روش صورت بگیره

avatar
فاطمه مظفری

داستان جذابی داشت من از خواندن این کتاب لذت بردم

دیدگاه خود را وارد کنید.

دانلود پی‌دی‌اف

بخشی از کتاب

کارمیلا

پیش درآمد

دکتر هسلیوس[1] در انضمام داستانی که خواهید خواند، یادداشتی به‌نسبت مبسوط، روی کاغذی نوشته و همراه آن اشاره‌ای کرده به رساله‌اش درباره‌ی موضوع غریبی که این دست‌نوشته روشن می‌کند.

او در آن رساله با دانش و ادراک همیشگی خود و با صراحت و ایجازی خیره‌کننده به این موضوع رازآلود می‌پردازد. این فقط یک ‌جلد از مجموعه‌ی آثار این مرد فوق‌العاده است.

ازآنجاکه من ماجرا را در این جلد، فقط برای عوام و غیرکشیشان منتشر می‌کنم، مایل نیستم در هیچ زمینه‌ای مزاحم کار بانوی باذکاوتی شوم که آن را نقل می‌کند؛ ازاین‌رو تصمیم گرفته‌ام چکیده‌ای از استدلال‌های دکتر فرهیخته‌مان یا گزیده‌ای از بیاناتش را درباره‌ی این موضوع مطرح نکنم که طبق توصیفات ایشان «به ‌احتمال قوی شامل برخی از اسرار وجود دوگانه‌ی ما و واسطه‌های آن» است.

پس از یافتن این نوشته، بسیار مشتاق بودم دوباره مکاتباتی را برقرار کنم که دکتر هسلیوس سال‌ها قبل با شخصی شروع کرده بود که این اطلاعات را برایش فراهم آورده و از قرار معلوم زنی بسیار زیرک و محتاط بوده، اما در کمال تأسف پی بردم که این ‌شخص در این اثنا از دنیا رفته‌است.

البته بعید نبود که نتواند مطالب چندانی به ماجرایی بیفزاید که تا جایی‌ که من می‌توانم تشخیص بدهم، با دقتی مثال‌زدنی در صفحات آتی نقل می‌کند.


1

وحشتی زودهنگام

ما در اشتایرمارک[2] اگرچه به‌هیچ‌وجه مردمانی باعظمت نیستیم، در قلعه یا اشلوس[3] زندگی می‌کنیم. در آن بخش از جهان با درآمدی اندک کارهای بسیاری می‌توان کرد. هشتصد یا نهصد پوند در سال شگفتی‌ها می‌سازد. در کشور خودمان درآمد ما نزد مردمان غنی حتی کافی به‌حساب نمی‌آید. پدرم انگلیسی است و من نامی انگلیسی دارم، هرچند هرگز انگلستان را ندیده‌ام، اینجا در این مکان متروک و بدوی که همه‌چیز در آن به شکلی حیرت‌انگیز ارزان است، نمی‌دانم پولِ بیشتر چطور ممکن است از لحاظ مادی به رفاه یا حتی تجملاتمان اضافه کند.

پدرم در خدمت ارتش اتریش بود و با تکیه به مستمری و دارایی‌های موروثی‌اش خود را بازنشسته کرد و این اقامتگاه ارباب‌رعیتی را همراه ملک کوچکی که در آن قرار دارد، در ازای مبلغی ناچیز خرید.

چیزی تماشایی‌تر یا دورافتاده‌تر از اینجا وجود ندارد. ملکْ روی بلندی کوچکی میان جنگلی برپا شده. جاده، بسیار قدیمی و باریک، از مقابل پلِ متحرکش می‌گذرد، که تا عمر داشته‌ام هرگز برداشته نشده، و گودال آب اطرافِ قلعه مملو از تیرهای چوبی است و قوهای بسیاری در آن شنا می‌کنند و ناوگان‌هایی سفید از گل‌های نیلوفر آبی، در سطحش شناورند.

بر فراز تمام این‌ها، قلعه نمای خود را با پنجره‌های متعدد، برج‌ها و نیایشگاه گوتیکش به نمایش می‌گذارد.

جنگل با فضای بی‌درختی نامنظم و بسیار تماشایی از مقابل درِ قلعه آغاز می‌شود و سمت راستش، پل شیب‌دار گوتیکی جاده را از روی جویباری می‌گذراند که در تاریکی عمیقِ وسط جنگل پیچ‌وتاب می‌خورد و می‌رود. گفته بودم که اینجا مکانی بسیار متروک است. خودتان قضاوت کنید و ببینید آیا راست می‌گویم یا نه. اگر از درِ سرسرا به‌سمت جاده بنگریم، جنگلی که قلعه‌ی ما در آن بنا شده بیست‌وپنج کیلومتر به ‌راست گسترده می‌شود و بیست کیلومتر به‌ چپ. نزدیک‌ترین قلعه‌ی مسکونی با قدمتی تاریخی، قلعه‌ی ژنرالِ پیر اشپیلسدورف[4] است که در حدود سی‌ودوکیلومتری سمت راست ما قرار دارد.

گفته بودم «نزدیک‌ترین روستای مسکونی»، چون فقط پنج کیلومتر دورتر به‌سوی غرب، یعنی در مسیر قلعه‌ی ژنرال اشپیلسدورف، دهکده‌ای مخروبه وجود دارد با کلیسای کوچک و حیرت‌انگیزش که اکنون بدون سقف است، و در راهرویش مقبره‌های پوسیده‌ی خاندان مغرور کارنشتاین[5] قرار دارند که اینک نسلشان منقرض شده، اما روزگاری مالک آن‌ قلعه‌ی‌ متروک در دل جنگل بودند که به خرابه‌های ساکت شهر مُشرف است.

درباره‌ی دلیل متروکه‌بودن این مکان خیره‌کننده و دلگیرْ افسانه‌ای وجود دارد که زمانی دیگر برایتان نقل خواهم کرد.

اکنون باید به شما بگویم افرادی که ساکنان قلعه‌ی ما را تشکیل می‌دهند چقدر کم‌اند. خدمتکاران یا وابستگانی را به شمار نمی‌آورم که در اتاق‌های ساختمانِ متصل به قلعه اقامت دارند. بشنوید و حیرت کنید! پدرم، مهربان‌ترین مرد جهان که در شُرف سال‌خوردگی است، و من که در زمان این قصه فقط نوزده‌ساله‌ام. از آن زمان تاکنون هشت ‌سال گذشته.

من و پدرم تنها اعضای خانواده در قلعه بودیم. مادرم، بانویی اهل اشتایرمارک، زمانی که طفل بودم از دنیا رفت، اما معلم‌سرخانه‌ای نیکوسرشت داشتم که کم‌وبیش می‌توانم بگویم از دوران کودکی همراهم بوده. هیچ دوره‌ای را به یاد نمی‌آورم که چهره‌ی فربه و خیرخواه او تصویری آشنا در خاطرم نبوده باشد.

این شخص مادام پرودون[6] از اهالی بِرن[7] بود که مراقبت‌ها و ذات نیکش اکنون برای من تا حدی فقدان مادری را جبران می‌کرد که ازبس زود از دستش دادم، حتی به یادش نمی‌آورم. او نفر سوم ضیافت‌های کوچک شام ما بود. نفر چهارمی هم بود، مادمازل دو لافونتن،[8] بانویی که معتقدم شما «معلم‌سرخانه‌ای مکمّل» می‌نامید. او به فرانسوی و آلمانی سخن می‌گفت، مادام پرودون به فرانسوی و انگلیسیِ دست‌وپاشکسته و من و پدرم به این‌ها انگلیسی را افزودیم که از سویی نگذاریم بین ما زبانی ازیادرفته شود و از سوی دیگر با انگیزه‌های میهن‌پرستانه هر روز به آن تکلّم می‌کردیم. نتیجه‌ی کار برجِ بابلی بود که غریبه‌ها به آن می‌خندیدند و من تلاش نخواهم کرد آن را در این داستان بازآفرینی کنم. علاوه بر این‌ها، دو سه دوست خانم بودند، کم‌وبیش‌ به سن‌وسال من که گهگاه برای دوره‌هایی طولانی‌تر یا کوتاه‌تر به ما سر می‌زدند و من در پاسخ، گاه به منزل آن‌ها می‌رفتم.

منابع روابط اجتماعی عادی ما این‌ها بودند؛ البته پیش می‌آمد که «همسایگانی» در پنج ‌شش فرسنگی به‌طور اتفاقی سر بزنند. با ‌وجود این، به شما اطمینان می‌دهم که زندگی من کم‌وبیش در انزوا سپری می‌شد.

معلمان سرخانه‌ی من، همان طور که می‌توانید حدس بزنید، همان‌قدر بر من تسلّط داشتند که مردمان عاقل و فرزانه بر دختری کم‌وبیش لوس، دختری که یگانه والدش اجازه می‌داد در هر کاری به شیوه‌ی خود رفتار کند.

اولین اتفاق زندگی‌ام که تأثیری سهمگین بر ضمیرم گذاشت و در واقع هرگز از خاطرم زدوده نشد یکی از نخستین وقایع عمرم است که می‌توانم به یاد بیاورم. برخی آن‌ را چنان ناچیز می‌شمارند که صلاح نمی‌دانند اینجا ثبت شود، اما شما به‌زودی خواهید دید چرا از آن یاد می‌کنم. آن ‌چیزی که مهدکودک نامیده می‌شد و بااین‌حال فقط در اختیار من بود، اتاقی بزرگ در طبقه‌ی بالای قلعه با بامی شیب‌دار از چوب بلوط بود. بی‌شک بیشتر از شش ‌سال نداشتم که یک ‌شب از خواب بیدار شدم و پس از آنکه از بستر به اطرافم نگریستم، خدمتکار مهدکودک را ندیدم. پرستارم نیز آنجا نبود و خودم را تنها می‌پنداشتم. نمی‌ترسیدم، چون از آن کودکانی بودم که عامدانه از داستان‌های اشباح بی‌خبر می‌مانند، از قصه‌های جن ‌و پری و تمام مَتل‌هایی که باعث می‌شوند سروصورتمان را با شنیدن صدای ناگهانی جیرجیرِ در بپوشانیم یا وقتی سوسوی شمعی که در شُرف خاموش‌شدن است سایه‌ی پایه‌ی تختی را در فاصله‌ای نزدیک‌تر به چهره‌هایمان، روی دیوار به رقص درمی‌آورد. وقتی آن‌طور که تصور می‌کردم دیدم که از من غافل بوده‌اند، ناراحت شدم و آن را اهانتی به خود تلقی کردم و آه‌ و ناله‌ای سردادم که مقدمه‌ی خروشیدن‌هایی جگرخراش بود، اما ناگاه در کمال حیرت دیدم که چهره‌ای جدی اما بسیار زیبا از کنار تخت به من می‌نگرد، چهره‌ی زنی جوان که دست‌هایش را زیر لحاف گذاشته بود و کم‌کم زانو می‌زد. با حیرتی شادمانه به او نگاه کردم و از نالیدن دست کشیدم. با دست‌هایش نوازشم کرد، روی تخت کنارم خوابید و لبخندزنان مرا به‌سوی خود کشید؛ بی‌درنگ تسکینی دلنشین حس کردم و دوباره به خواب فرورفتم. با چنان حسی بیدار شدم که گفتی دو سوزن هم‌زمان به اعماق سینه‌ام فرومی‌روند و من با صدایی بلند فریاد کشیدم. زن عقب رفت، درحالی‌که خیره به من نگاه می‌کرد، سپس به پایین لغزید و روی زمین افتاد و آن‌طور که فکر می‌کردم خود را زیر تخت پنهان کرد.

برای اولین‌بار ترسیده بودم و با تمام قوت و توانم داد زدم. پرستار، خدمتکار مهدکودک و کدبانوی خانه‌ همگی به داخل دویدند و پس از شنیدن قصه‌ام، آن را بی‌اهمیت تلقی کردند و در آن اثنا تا جایی‌ که می‌توانستند تسلّی‌ام دادند. اما با آنکه بچه بودم حس می‌کردم که چهره‌هایشان ظاهری تشویش‌آمیز دارد و به‌طرزی غیرعادی رنگ باخته و ‌دیدم که به زیر تخت و اطراف اتاق نگاه کردند و به زیر میزها نگاهی انداختند، درِ گنجه‌ها را باز کردند و کدبانوی خانه در گوش پرستار به‌نجوا گفت: «دستت را در آن گودی روی تخت بگذار؛ کسی آنجا دراز کشیده، همان‌قدر مطمئنم که اطمینان دارم کار تو نبوده؛ جایش هنوز گرم است.»

به یاد می‌آورم که پرستار مهدکودک به سرم دست می‌کشید و هر سه نفر سینه‌ام را وارسی می‌کردند، همان جا که گفته بودم احساس کرده‌ام سوراخ شده و بعد اعلام کردند که هیچ علامت آشکاری وجود ندارد که نشان بدهد چنین اتفاقی افتاده.

کدبانوی خانه و دو خدمتکار دیگری که مسئول مهدکودک بودند تمام شب آنجا بیدار ماندند و از آن زمان به بعد، همیشه خدمتکاری در مهدکودک بیدار می‌نشست تا اینکه تقریباً چهارده‌ساله شدم.

پس از این واقعه تا مدتی دراز بسیار عصبی بودم. پزشکی آوردند که رنگ‌پریده و سال‌خورده بود. سیمای عبوس و درازش را که اندکی با آبله سوراخ‌سوراخ شده بود و همچنین کلاه‌گیس خرمایی‌رنگش را خوب به‌ یاد دارم. تا مدتی هر دو روز یک ‌بار می‌آمد و به من دارویی می‌داد که البته از آن بیزار بودم.

صبح روزی که این شبح را دیدم در رعب و وحشت بودم و نمی‌توانستم تحمل کنم که لحظه‌ای تنها بمانم؛ با آنکه روز روشن بود.

به خاطر دارم که پدرم آمد کنار تخت ایستاد، با لحنی شاد حرف ‌زد، از پرستار سؤال‌هایی کرد و با شنیدن‌ یکی از پاسخ‌هایش از ته دل خندید؛ بعد به شانه‌ام زد، مرا بوسید و گفت نترس، گفت این اتفاق رؤیایی بیش نیست و نمی‌تواند به من آسیبی برساند.

اما خاطرم آسوده نشد، چون می‌دانستم که ملاقات آن زن غریبه رؤیا نبود؛ سخت ترسیده بودم.

وقتی خدمتکار مهدکودک به من اطمینان داد که او بوده که آمده و به من نگاه کرده و کنارم روی تخت خوابیده و من لابد نیمه‌خواب بوده‌ام که صورتش را نشناخته‌ام، کمی آرام و قرار گرفتم، اما این گفته با آنکه تأیید و حمایت پرستار را در پی داشت، راضی‌ام نکرد.

به یاد داشتم که در طول همان روز، پیرمردی محترم با قبایی مشکی همراه پرستار و کدبانوی خانه به اتاق آمد و اندکی با آن‌ها سخن گفت و حرف‌هایی پرمهر به من زد؛ چهره‌اش بسیار دلنشین و متین بود و به من گفت که می‌خواهند دعا کنند، و پس از آنکه دست‌هایم را با هم جفت کردند از من خواستند مادامی که خودشان دعا می‌کردند به‌آرامی بگویم: «خدایا! به‌خاطر ما تمام دعاها را بشنو، به‌خاطر مسیح.»

فکر می‌کنم کلماتشان همین‌ها بود، چون مرتب با خود تکرارشان می‌کردم و پرستارم سال‌های سال مجبورم می‌کرد آن‌ها را در دعاهایم بگویم.

سیمای اندیشناک و دلپذیر آن پیرمرد سفیدمو را خوب به یاد داشتم، با آن قبای مشکی، وقتی در آن اتاق بی‌پیرایه، مرتفع و قهوه‌ای‌رنگ ایستاده بود، با اثاث بدقواره‌ی سیصدساله در اطرافش و نور ضعیفی که از آن پنجره‌ی کوچک وارد فضای نیمه‌تاریک آنجا می‌شد. او زانو زد و هر سه زن نیز با او زانو زدند و پیرمرد با صدایی بلند، جدی و مرتعش تا مدتی که به نظر من طولانی آمد، نیایش کرد. من از زندگی‌ام پیش از این واقعه چیزی به یاد ندارم و تا مدتی پس از آن نیز برایم سراسر ظلمت است، اما صحنه‌هایی که لحظات قبل شرح دادم مانند تصاویر فانوس جادو که با تاریکی محصور شده، واضح و شفاف در ضمیرم باقی مانده.

اپلیکشن مورد نظرتو انتخاب کن

سبد خرید

سبد خرید شما خالی است.