دیگر آمریکایی‌ها

دیگر آمریکایی‌ها

نویسنده: 
لیلا لعلمی
اضافه به سبد خرید
سال انتشار: 1400 صحافی: شومیز تعداد صفحات: 352
قیمت: ۹۴,۰۰۰تومان ( ۱۰٪ ):  ۸۴,۶۰۰تومان
شابک: 9786227280159

«و من هنوز آنجا بودم... صحرا خانه‌ام بود، فضای باز، نور، سکوتی که در حقیقت سکوت هم نبود... بعد از مرگ پدرم، بالاخره آموختم عشق موجودی رام و مطیع نیست، حیوانی درنده‌خوست، آشفته و پیش‌بینی‌ناپذیر، عظیم و بخشنده. عشق بود که مرا از سوگ و تاریکی بیرون کشید.»

مهاجری مراکشی در صحرای موهاوی تصادف می‌کند و راننده، بی‌توجه، یا شاید هم با رضایت، از صحنه می‌گریزد. این ماجرا آغاز داستان خانواده‌ای مهاجر، تراژدی مرگ پدر و سفری از سوگ به عشق است؛ حکایتی خانوادگی، داستانی جنایی، و روایتی عاشقانه که در پس‌زمینه‌اش روایت‌های گوناگون، نمایی گسترده از زندگی و هویت آمریکایی به تصویر می‌کشد‌؛ وضعیت و نگرش مهاجران، زنان، سیاهان و سفیدان.

دسته‌بندی داستان سیاسی معاصر

چرا باید این کتاب را بخوانیم

داستان زاده‌ی ذهن لیلا لعلمی نویسنده‌ای مراکشی است که در آمریکا زندگی می‌کند. به تبع تجربیات زندگی چنین انسانی در آمریکا در این داستان نمود پیدا کرده است. آشنایی با این تجربه‌ها در قالب داستانی می‌تواند آشنایی بدیعی باشد.
زبان داستان ساده و گویاست. شخصیت‌های داستان با ریزه‌کاری‌های فراوان ساخته و پرداخته شده‌اند و ارتباط برقرارکردن با آن‌ها راحت است.
دیگر آمریکایی‌ها در عین حال که داستانی جنایی است، همگام با آن ماجرای آشکار‌شدن رازهایی پنهان است که شهری را درگیر خود می‌کند، خانواده‌ای را در تب‌وتاب آشکارشدن این راز‌ها از هم دور و در لحظاتی به هم نزدیک می‌سازد و مسئولیت اخلاقی انسان‌ها را در قبال یکدیگر صرف‌نظر از باورمندی‌ها و محل تولدشان تعیین می‌کند.
نوعی از داستان که می‌تواند هم‌زمان عطش مخاطبان داستان‌های جنایی و درام را برطرف کند و در عین حال دربرگیرنده‌ی گفتمان‌های مهمی در ساحت حیات اجتماعی و سیاسی افراد باشد.

تمجید‌ها

The Seattle Times
[دیگر‌آمریکایی‌ها] رمانی درخشان است... این رمان در عین حال که رمانی جنایی است، شخصیت‌شناسانه است و تأملاتی تکان‌دهنده درباره‌ی مهاجرت را در بر دارد. دیگر آمریکایی‌ها کتابی است که خواندن آن برای خواننده نفس‌گیر است و هر یک از شخصیت‌ها را در کانون توجه قرار می‌دهد، حتی هنگامی که خواننده توجه خود را به دیگر شخصیت‌ها معطوف نمی‌کند. آوای شخصیت‌ها در کنار هم تصویری شفاف از یک مکان و زمان در آمریکا خلق می‌کند؛ شهری از کینه‌های پر جوش‌و‌خروش، کشمکش‌های محتاطانه، ارتباط‌های غیرمنتظره و زیبایی‌ فوق‌العاده.
نیویورک تایمز
قدرتمند... مسحورکننده... سوزناک... [این رمان رمانی] فوق‌العاده حائز اهمیت است... در مرکزیت دیگر آمریکایی‌ها نوعی سراسیمگی عمیق وجود دارد: اگر حقیقت ضد و نقیض باشد یا چنان مبهم باشد که اراده‌ی پیگیری آن را از دست بدهیم، چه می‌شود؟ از نظر خواننده، این رمان چیزی شبیه آزمون رورشاخ (تست رورشک) را ارائه می‌دهد. آیا باورمندی و هم‌دردی ما به هویت نژادی یا جنسیتی گوینده یا شاید سن او بستگی دارد؟

ویدئوها

مقالات وبلاگ

درد «دیگری» بودن

درد «دیگری» بودن

در صبح یازده سپتامبر سال ۲۰۰۱، دو هواپیما با دو برج بزرگ تجارت جهانی معروف به برج‌های دوقلو برخورد کردند. دولت آمریکا فوراً تمامی متهمین را از دایره‌ی ظن خود خارج کرد و انگشت تقصیر را به سمت گروه تروریستی القاعده گرفت. البته گروه القاعده هم بلافاصله مسئولیت این حمله را برعهده گرفت. غباری از وحشت و ترس همگام با بغض و نفرت جامعه‌ی آمریکا را فراگرفت. اما قربانی این ماجرا فقط آمریکاییان نبودند بلکه این نفرت‌ها به سمت مسلمانان و اعراب نشانه‌ گرفته‌شد: افرادی که تنها شباهت‌شان با ...

بیشتر بخوانید

دیدگاه‌ها

هیج دیدگاهی برای این کتاب ثبت نشده!

دیدگاه خود را وارد کنید.

دانلود پی‌دی‌اف

بخشی از کتاب

دیگر آمریکایی‌ها


نورا

پدرم چهار سال پیش در شبی بهاری کشته شد، وقتی من گوشه‌ی دنج غذاخوریِ تازه‌تأسیسی در اوکلند[1] نشسته بودم. هر بار که به آن لحظه فکر می‌کنم، این دو تصویر متضاد در ذهنم نقش می‌بندند: پدرم که روی آسفالت ترک‌خورده جان می‌داد و من که با هم‌خانه‌ام مارگو نوشیدنی می‌زدم. جشن می‌گرفتیم، چون مارگو برای نوشتن فیلم‌نامه‌ی جدیدش از بنیاد جروم کمک‌هزینه گرفته بود و این دومین موفقیت آن سالش بود. صدف دوکپه‌ی بخارپز سفارش داده بودیم، پیش‌غذا را با هم نصف کرده بودیم و تا آخر شب همان‌جا مانده بودیم. پیشخدمت سعی می‌کرد قانعمان کند برای دسر موس‌شکلات بخوریم که تلفنم زنگ زد.

باقی‌اش خوب در خاطرم نمانده است. احتمالاً به مارگو گفتم چه خبر شده، لابد صورت‌حساب را پرداخت کردیم، کُت‌هایمان را پوشیدیم، پیاده پنج تا چهارراه را طی کردیم که به آپارتمانمان برگردیم. نمی‌دانم چطور ساکم را جمع کردم، اما یادم است که در بزرگراه پنج، در تاریکی مه‌آلودی که بیشه‌ها و باغ‌های پرتقال را در خود فرو برده بود، راندم و تمام مدت در جست‌وجوی توجیهی بودم، شاید پلیس جسد را اشتباه شناسایی کرده یا بیمارستان پرونده‌ی پدرم را به جای پرونده‌ی فرد دیگری داده بود. بعید بود، می‌دانستم و بااین‌حال در تمام مدت رانندگی به این بهانه‌ها چنگ زده بودم. فقط شش متر از جاده در نور چراغ‌های ماشین دیده می‌شد. سحر که شد، مِه از بین رفت و به موهاوی[2] که رسیدم، خورشید طلوع کرده و آسمان به رنگ آبیِ زنگاری درآمده بود.

وارد خانه‌ی پدر و مادرم شدم، تنها چیزی که می‌شنیدم صدای پاهایم بر کف سنگی بود. نسخه‌ای از ماهنامه‌ی ریدرز دایجِست روی کنسول بود، همراه دسته‌کلیدی وصل به حلقه‌ی پلاستیکی زردِ تاب‌داری که دور مُچ می‌افتاد و یک عینک آفتابی بدون شیشه. یکی از قاب‌ عکس‌های روی دیوار کج شده بود. مادرم در اتاق نشیمن روی مبل نشسته و به تلفن بی‌سیم توی دستش زل زده بود، انگار فراموش کرده بود چرا تلفن در دستش است. صدا کردم: «مامان!» اما سر بلند نکرد. گویا صدایم را نمی‌شنید. هنوز لباس سیاه و سفید کلاس کاراته‌ی دیشب را به تن داشت. گرمکن ورزشی‌اش روی مبل بی‌دسته افتاده بود، با اژدهای تکه‌دوزی‌ به رنگ سرخِ تند.

بعد حس کردم پدرم هنوز با ماست - در پاکت نیمه‌خالی مارلبروی لب پنجره، دمپایی‌های فرسوده‌ی زیر میز قهوه‌خوری، جای دندان‌ها روی مدادی که از لای مجله‌ی جدول بیرون زده بود. ممکن بود هر لحظه وارد اتاق شود، با بوی قهوه و همبرگرش و بگوید باورت نمی‌شود امروز صبح یکی از مشتری‌هایم چه گفت و بعد با دیدن من کنار مبل داد بکشد: «نورا! تو کِی رسیدی؟» چشمانش از خوشحالی بدرخشد، گونه‌هایم را ببوسد، ته‌ریشش قلقلکم بدهد و من بگویم همین الان. همین الان رسیدم.

اما کسی از در وارد نشد و معده‌ام از درد به هم پیچید. گفتم: «من نمی‌فهمم.» گرچه باید می‌گفتم باور نمی‌کنم. از لحظه‌ای که خبر را شنیده بودم، ناباوری تنها حس پایدارم بود. «همین دیروز باهاش حرف زدم.»

مادرم بالاخره تکان خورد. برگشت سمت من و دیدم چشمانش سرخ است و لبش ترک برداشته. حیرت‌زده گفت: «باهاش حرف زدی؟ چی گفت؟»

صدای تلق‌تلق دریچه‌ی روی در و پشت‌بندش صدای افتادن پاکت‌ها روی زمین به گوش رسید. گربه در سبد حصیری‌اش سری بلند کرد، بعد دوباره خوابید.

دوباره پرسید: «اون چی گفت؟»

«هیچی. گفت که فقط می‌خواست باهام گپ بزنه، اما باید می‌رفتم کلاس و می‌خواستم توی همون چند دقیقه‌ای که وقت داشتم یه لیوان قهوه بگیرم. بهش گفتم بعد خودم تماس می‌گیرم.»

دستم رفت روی دهانم. می‌توانستم یک بار دیگر با او صحبت کنم، محبت را در صدایش حس کنم و این فرصت را به باد داده بودم، همه‌اش به‌خاطر قهوه‌ای‌ تلخ در لیوانی کاغذی که پیش از ورود به کلاسی پُر از بچه‌مدرسه‌ای‌های کسل و وادارکردنشان به خواندن اُدیسه خورده شد.

موتورسیکلتی در خیابان غرید و شیشه‌ها لرزیدند. عصبی چفتِ ساعت مچی‌ام را باز کردم و بستم. دوباره سکوتی محزون بر اتاق سایه انداخت. پرسیدم: «بابا دیروقت توی رستوران چی کار می‌کرد؟ مگه همیشه مارتی اونجا رو نمی‌بست؟»

«می‌خواست لامپ‌هایی رو که تازه خریده بود نصب کنه، برای همین به مارتی گفت بره خونه.»

و بعد چه شد؟ حتماً درِ رستوران را قفل کرده و بیرون آمده بود. شاید طبق عادت اوقاتی که غرق فکر بود، با کلیدهای توی دستش بازی می‌کرد یا شاید پیامی تلفنی حواسش را پرت کرده بود. به‌هرحال، نه صدای ماشینی که او را زیر گرفت شنید، نه آن ماشین را دید تا وقتی که دیگر خیلی دیر شده بود. عذاب کشید؟ خودش کمک خبر کرد؟ چقدر روی آسفالت ماند تا نفسش بند آمد؟ خاطره‌ای از چهارسالگی‌ام در ذهنم زنده شد. به خانه‌ی همسایه‌ای رفته بودیم که حیاطشان را بازسازی کرده بودند و منقل و نیمکت سنگی جدیدشان را به بابا و مامان نشان می‌دادند. خواهرم مرا از سرش باز کرد؛ ده سالش بود و می‌خواست با باقی بچه‌ها بازی کند. دنبال یک جفت سنجاقک دویدم، اما درست وقتی یکی‌شان را گرفتم، افتادم توی استخر. آب یخ بود و طعم بادام تلخ می‌داد. چنان پایین رفتم که حس کردم دیگر هرگز نفس نخواهم کشید. فقط یک لحظه در استخر بودم که پدرم پرید توی آب، اما در همان یک لحظه دست و پایم یخ زده بود، سینه‌ام می‌سوخت، نزدیک بود قلبم از کار بیفتد. همان درد در وجودم زنده شده بود. بعد از لحظه‌ای دهان باز کردم: «یه چیزی درست نیست. تنها باری که بابا موند تا رستوران رو ببنده، یه ماشین زیرش گرفت و کشتش؟»

خیلی دیر فهمیدم که حرف اشتباهی زده‌ام یا از کلماتی نادرست استفاده کرده‌ام. مادرم زد زیر گریه، گریه‌ای بلند، با هق‌هقی بی‌هوا که صورتش را سرخ و شانه‌هایش را جمع کرده بود. از عرض اتاق نشیمن گذشتم، سر راهم سجاده‌ی لوله‌شده را کنار زدم و کنار مادرم نشستم، چنان محکم در آغوشش گرفتم که لرزش‌هایش را حس می‌کردم. همه‌چیز این لحظه برایم غریب بود _ در یک روز کاری بهاری در خانه بودم، با کفش وارد خانه شده بودم و مادر گریانم را آرام می‌کردم. در خانواده‌ی ما تسلی‌دادن کار پدرم بود. هر وقت اتفاق بدی برایم می‌افتاد، بابا اولین کسی بود که سراغش می‌رفتم، چه در هشت‌سالگی برای زخم‌شدن زانویم در زمین بازی، چه همین یک ماه پیش برای شکست در یک آزمون آهنگ‌سازی دیگر.

مادرم با دستمالی مچاله بینی‌اش را پاک کرد: «وقتی از خونه‌ی خواهرت برگشتم، فهمیدم مشکلی پیش اومده. رفته بودم برای بچه‌ها برچسب لباس کاراته ببرم و خواهرت بهم گفت شام بمونم. بعد برگشتم خونه و اون اینجا نبود.»

طرح بدن بابا هنوز روی صندلی دسته‌دار در جای همیشگی‌اش مانده بود. انگار بابا در اتاق کناری بود.

پرسیدم: «پلیس چی گفت؟ سرنخی پیدا کرده‌ان؟»

«نه، فقط کارآگاه یه عالمه سؤال کرد. مشکل مالی داشت؟ مواد مخدر مصرف می‌کرد؟ اهل قمار بود؟ دشمن داشت؟ از این چیزها. من گفتم نه.»

شنیدن این سؤالات مرا هم گیج کرد، پرسش‌هایی به‌کلی متفاوت با سؤال‌هایی که در ذهن خودم دور می‌زد: راننده‌ی ماشین چه کسی بود، چطور بابا را زیر گرفت و چرا از صحنه‌ی تصادف فرار کرد؟ بعد نگاهم به‌سمت پنجره رفت. بیرون دو توکای سیاه پشت سر هم روی سیم برق فرود آمدند. همسایه‌ی رو‌به‌رویی بادِ خرگوش بادکنکیِ بزرگی را خالی می‌کرد که از عید پاک جلوی حیاطش بود و حسابی خاک‌گرفته بود. خرگوش با چشم‌های سفید عجیبش به عقب برگشت و گوش‌های عظیمش کنار پای مرد آویزان شد. باد پرچمِ روی میله را تکان می‌داد و خورشید بی‌ذره‌ای

شفقت می‌تابید.



جرِمی

آن وقت‌ها اسیر بی‌خوابی بودم و رأس ساعت پنج، باشگاه که باز می‌شد، آنجا بودم. دکتر گفته بود ورزش مرتب مفید است. خیلی چیزها را گفته بود که مفیدند، حمام آب گرم، پرده‌های کلفت، کتاب‌خواندن، دمنوش بابونه، اما باز هم بیشتر شب‌ها بیدار دراز می‌کشیدم، به صدای ساعت روی پاتختی گوش می‌دادم که در سکوت تیک‌تاک می‌کرد. با خودم می‌گفتم اگر الان خوابم ببرد هنوز چهار ساعت وقت خوابیدن دارم یا سه ساعت یا دو ساعت. انگار می‌توانستم خودم را راضی کنم که بخوابم. بعد، کمی مانده به پنج، بلند می‌شدم و به باشگاه تناسب اندام صحرا می‌رفتم.

آن روز صبح، ورزش‌های هوازی را تمام کرده بودم و می‌خواستم بروم سراغ حرکت کرانچ که فیرو آمد تو. آن ساعت باشگاه تقریباً خالی بود و برای همین از داشتن یک همراه خوشحال می‌شدم، گرچه فیرو یک‌بند درباره‌ی همسر سابقش حرف می‌زد. درست بعد از جدایی او و مِری بود و به نظر می‌رسید فیرو هنوز مرحله‌ی انکار را پشت سر نگذاشته بود. وراجی‌اش باعث شد شمارش از دستم دربرود و دو بار مجبور شدم بایستم و از اول شروع کنم تا مطمئن شوم تعداد حرکاتم درست است، پنجاه تا عادی، پنجاه تا معکوس، پنجاه تا دوبل، پنجاه تا دوچرخه. بیست دقیقه تا رفتن سر کار وقت داشتم، اما محض اطمینان، سراغ وزنه نرفتم و راه افتادم سمت نیمکت پرس. دوست داشتم سر فرصت پرس سینه بزنم. هنوز هم این کار را می‌کنم. وزنه‌ی صد‌وده‌کیلویی را گذاشتم و روی نیمکت مستقر شدم، اما فیرو بی‌اینکه اجازه بگیرد وزنه‌ها‌ی پنج‌کیلویی به هر طرف میله اضافه کرد. پرسیدم: «داری چی کار می‌کنی؟»

«رفیق، بی‌خیال. اگه درست انجامش ندی، انگار هیچ کار نکردی.»

پشت نیمکت ایستاد، آماده برای نظارت بر من. واقعاً منتظر بود. تی‌شرتی خاکستری به تن داشت با نوشته‌ی یک تیر، یک کشته و آستین‌های کوتاهش را لوله کرده بود بالا که عضلاتش را نشان بدهد.

«منظورت اینه که باید مثل تو کار کنم.»

به چپ خم شد و گوش سالمش را به طرفم گرفت: «چی گفتی؟»

گفتم: «مهم نیست.»

می‌توانستم با فیرو بحث کنم یا اینکه مشغول کارم بشوم تا سر وقت تمامش کنم. وزنه را بلند کردم.

گفت: «راستی، دیشب فهمیدم که مِری شمع‌های موستانگ رو عوض نکرده، با اینکه سه بار بهش گفته بودم. اون ماشین رو داغون می‌کنه. رفیق، اگه فکر می‌کنی لازمه یه نفس بگیر.»

دانه‌های عرق را روی پیشانی‌ام حس می‌کردم، اما باز هم ادامه دادم. نمی‌خواستم فیرو احساس رضایت کند. می‌توانستیم سر بعضی چیزها رقابت کنیم، برگردیم به همان زمانی که در ارتش بودیم. زنی بور با بلوز و شلوار کشبافت وارد شد و نگاه فیرو ناخودآگاه او را تا رختکن دنبال کرد. بعد فیرو لای دندانش را مکید و گفت: «برای همین بهش گفتم تا سوئیچ ماشین رو بهم نده، اوراق طلاق رو امضا نمی‌کنم.» طوری این را گفت که انگار کار مهمی کرده، گویی بالاخره حرفش را به

کرسی نشانده.

پرسیدم: «مگه ماشین مال مِری نیست؟»

چند بار سوار موستانگ شده بودم، بعد از اینکه من و فیرو از عراق برگشته بودیم. من پشت می‌نشستم، از بغلی‌ام ویسکی می‌نوشیدم و مِری ما را به جایی که می‌خواستیم، نوشگاه یا باشگاه، می‌رساند. هر بار که مِری دور می‌زد یا مسیر عوض می‌کرد، فرشته‌ی زینتیِ نقره‌ای که با زنجیر از آینه آویزان بود تاب می‌خورد. یادم است یک بار مِری ماجرای وقتی را تعریف می‌کرد که در وگاس بعد از کار با دوستانش به مهمانی رفته بود و فیرو حرفش را قطع کرد. گفت که چرا مِری چیزی از این مهمانی به او نگفته بود. یکی از اولین دعواهایشان بود و جدل‌هایشان هیچ‌وقت تمام نشد، حتی وقتی از هم جدا شدند.

«ماشین اون؟ کی پولش رو داد؟ کی اون قالپاق‌های مسخره رو با چرخ‌های کروم عوض کرد؟ کی همین تابستون پارسال براش لاستیک‌هایی خرید که خط قرمز روشون دارن؟»

فیرو شستش را که به‌خاطر شکستگی قدیمی کج بود برگرداند سمت سینه‌اش و گفت: «من بودم. من اون کارها رو کردم.» بعد دستانش را گذاشت روی هالتر. «بی‌خیال گورِتسکی، یه استراحتی بکن.»

گفتم: «من خوبم.»

وقت چندانی برای استراحت نداشتم. اگر دیر می‌رفتم سر کار، واسکو مرا از سرش باز می‌کرد. چند وقتی بود دنبال بهانه می‌گشت، فقط برای اینکه بتواند دوباره نگاهی به برنامه‌ی کاری‌ام بیندازد و ‌شیفت‌هایم را عوض کند. نمی‌فهمیدم چرا از من متنفر است. سه دور آخر تمرینم را در سکوت تمام کردم و روی نیمکت نشستم که نفسم برگردد. پیراهنم خیس به سینه‌ام چسبیده بود. پرسیدم: «مگه نگفته بودی مِری با یکی آشنا شده؟»

«چی گفتی مرد؟ موزیک اینجا خیلی بلنده.»

«بهم گفته بودی مِری با یه مردی آشنا شده.»

«آره.»

«پس برنمی‌گرده. اون اوراق لعنتی رو امضا کن.»

«لعنتی، امکان نداره. فکر می‌کنه به همین راحتی می‌تونه بذاره بره، طوری گذشته رو پاک کنه که انگار هیچی نبوده. انگار من هیچ‌وقت توی زندگی‌ش نبودم. خب اشتباه می‌کنه.»

دو وزنه‌ی ده‌کیلویی به هر طرف میله اضافه کرد و نشست که کارش را شروع کند، با ضرب‌آهنگی یکنواخت وزنه را بلند می‌کرد، خیلی راحت نفس می‌کشید و هوا را بیرون می‌داد.

صورتم را با حوله خشک کردم و یک دقیقه به او زل زدم. از وقتی از مِری جدا شده بود، وقت خیلی بیشتری را در باشگاه می‌گذراند. یک‌وقت‌هایی دو بار در روز تمرین می‌کرد. گفتم: «خواهرم مهمونی کباب‌خوری داره. می‌خوای بیای؟»

«آره، اگه خواهرت مشکلی نداره.آره.»

«معلومه که مشکلی نداره. منم نمی‌خوام تنها برم. این‌طوری به منم لطف می‌کنی.»

«خیلی خب. کِی؟»

«پس فردا.»

ده دقیقه بعد، سوار جیپم بودم و صدای موتور ماشین در سکوت صبح می‌پیچید. خورشیدی که اوج می‌گرفت آسمان را به رنگ سرخِ زنگار‌بسته‌ای درآورده بود. در بزرگراه شصت‌ودو می‌راندم، شیشه را پایین کشیدم تا ته‌مانده‌ی خنکای صبح را حس کنم. چراغ‌های کافه‌ها و غذاخوری‌ها یکی‌یکی روشن می‌شدند، مثل چشم‌هایی که پلک می‌زدند تا باز شوند. در پایگاه، یونیفرمم را پوشیدم و با عجله به اتاق کنفرانس رفتم و دیدم آخرین نفر حاضرم و سرگروهبان خواندن گزارش روزانه را شروع کرده است. روی صندلی نشستم و تلاش کردم با واسکو چشم در چشم نشوم که با لحن یکنواختش گزارش دیشب را می‌خواند.

«حمله با چاقو در چهارراه 5500 در خیابان شَدو مانتِین. مظنون ناراحت بود که مادرش می‌خواست خانه را ترک و با مردی که تازه با او آشنا شده زندگی کند. مرد سه ضربه با کارد به بازوی نامزد مادرش زد. حمله‌ی سگ در ساختمان شماره‌ی 3200 در خیابان برمودا. بارها درباره‌ی سگ پیت‌بول به مالکش هشدار داده شده بود، اما مالک سگ را در حیاط رها کرد و سگ از روی حصار پرید و به بچه‌ی همسایه حمله کرد. تصادف منجر به مرگ و فرار از صحنه‌ی تصادف در پلا ک 8300 در تقاطع چمه‌وِیوی[3] و بزرگراه شصت‌ودو. تا‌به‌حال هیچ اطلاعی از ماشین فراری به دست نیاورده‌ایم. دیوارنویسی در دبیرستان طی شب، دومین ‌بار در هفته. پایان گزارش.»

وقتی کاغذ‌هایش را در پوشه می‌گذاشت، نگاهی به افراد دوروبرش انداخت: «آخرین نکته. توی رسانه‌های جمعی خیلی درباره‌ی ماجرای بُدِن صحبت می‌شه. مردم یه ویدئوی ده‌ثانیه‌ای رو دیده‌ان که با تلفن فیلم‌برداری شده و فکر می‌کنند می‌دونن که چی شده. به این حرف‌ها توجه نکنین. ما اینجا نیستم که نظرات آن‌لاین حواسمون رو پرت کنه، اینجاییم که کارمون رو بکنیم. پس تمرکزتون روی کارتون باشه.»

واسکو حتماً عجله داشت، چون بی‌اینکه درباره‌ی تأخیرم چیزی بگوید از سالن بیرون رفت. فکر کردم حتماً روز شانسم است. شیفتم هم به‌کل بی‌دردسر گذشت: گزارش مزاحمت به‌خاطر سروصدای زیاد، جریمه‌ی پارک غیرمجاز، تماسی با اورژانس که معلوم شد به علت فشار به دکمه‌های تلفن همراه در جیب پشتیِ مالک تلفن بود، مارسی جِیمسن که دوباره می‌خواست گزارش کند قرص‌های مُسکن و لورازپامش دزدیده شده تا بتواند نسخه‌ی دیگری بگیرد. آخر روز که یونیفرمم را درمی‌آوردم، بی‌هوا همه‌ی کارهای شب را در ذهنم فهرست می‌کردم: درس‌خواندن برای امتحان قوم‌شناسی، خواندن دوباره‌ی متن تاریخ برای امتحان نهایی، ایمیل‌کردن مقاله‌ی انگلیسی‌ام. از پایگاه که بیرون می‌آمدم، از جلوی تابلویی گذشتم که پرونده‌های باز رویش نوشته می‌شدند. اسمی متوقفم کرد. غِراوی.



اِفرعِین

دیدم که اتفاق افتاد. کاش ندیده بودم، چون فقط برایم دردسر درست کرد و واقعاً کاش به ماریسِلا ماجرا را نگفته بودم. آن شب در بزرگراه شصت‌ودو سوار دوچرخه بودم، بعد از کار به خانه می‌رفتم که زنجیر چرخ عقبِ دوچرخه از جایش درآمد. آریزونا که زندگی می‌کردیم ماشین داشتیم. تویوتا کرولا را 875 دلار از یکی از راهنماهای کلیسایمان خریده بودیم، اما بعد که آمدیم اینجا خراب شد و پول نداشتیم تعمیرش کنیم یا ماشین دیگری بخریم. 875 دلار ضرر کردیم، به همین راحتی. یک‌وقت‌هایی ماریسِلا شکایت می‌کند که مردم می‌آیند به این کشور که پیشرفت کنند و ما فقط پسرفت می‌کنیم. به او می‌گویم هر کاری از دستم برمی‌آید می‌کنم و کار دیگری نمی‌توانم بکنم. چیزی که نمی‌گویم این است که ما هم اگر مجبور نبودیم برای دو خواهرش در تورین پول بفرستیم، پیشرفت می‌کردیم و دوچرخه خیلی هم بد نیست - مجانی از انریکه گرفتم و می‌توانم تقریباً همه‌جا بروم. تنها مشکلش زنجیرش است.

اتفاقی که آن شب افتاد این بود: زنجیر افتاد و مجبور شدم بایستم. دوچرخه را کشیدم سمت پیاده‌رو، خیلی از تقاطع چمه‌وِیوی و شصت‌ودو دور نبودم و بعد دوچرخه را سروتَه کردم. برگرداندن زنجیر سر جایش کار سختی نیست، اما تاریک بود و دید نزدیکم خوب نیست، برای همین نمی‌دیدم چه می‌کنم. بیشتر وقت‌ها عینکم همراهم نیست، چون خیلی لازمم نمی‌شود. برای فرش‌شویی در طول روز و رخت‌شویی در هتل‌ها که عصرها انجام می‌دهم نیازی به عینک نیست. زانو زدم و سعی کردم با کمک حسم زنجیر را برگردانم سر جایش، هر بار یک حلقه در یک دندانه. مدتی طول کشید و کارم که تمام شد دست‌هایم کثیف شده بودند. با احتیاط بلند شدم، سعی کردم شلوارم را روغنی نکنم و دست‌هایم را دور از بدنم نگه داشتم، انگار در تاریکی دنبال چیزی می‌گشتم. آن وقت بود که صدای ماشین را شنیدم که به‌سرعت به‌سمت تقاطع می‌آمد و بعد صدایی خفه. بامپ. به همین سادگی. سر بلند کردم و ماشین دیگر دور زده و به خیابان بعدی رفته بود. پیرمرد پرت شده بود روی کاپوت و با صورت توی جوی آب افتاده بود و ماشین حتی نایستاد. طوری رفت که انگار یک قوطی حلبی یا بطری پلاستیکی را زیر کرده بود.

ماریسِلا گفت: «باید پلیس خبر می‌کردی.»

از کنارش رفتم سمت لگن ظرف‌شویی و مایع ریختم توی دستم و سعی کردم روغن را بشویَم. گفتم: «یادت رفته سر آراسِلی چی اومد؟»

در توسان[4]، آراسِلی در خیابان ما زندگی می‌کرد. لوله‌کش بود با موی پُرپشت و قهقهه‌های بلند. زن بیچاره به پلیس گزارش کرده بود که همسایه‌ای زنش را می‌زند. پلیس آمد که اظهاراتش را ثبت کند و متوجه شد که آراسِلی اوراق اقامت ندارد. قبل از اینکه آراسِلی بفهمد چه به سرش می‌آید، مأمور اداره‌ی مهاجرت از راه رسید. کالیفرنیا با آریزونا فرق دارد، دست‌کم مردم که این‌طور می‌گویند، قوانین اینجا خیلی فرق دارد، اما اگر چنین اتفاقی بیفتد من چه کنم؟

ماریسِلا گفت: «یعنی راهت رو کشیدی و اومدی؟»

دستش روی گونه‌اش بود. در نور درخشان آشپزخانه، کک‌و‌مک‌های پل بینی‌اش تیره‌تر شده بودند. دوازده سال می‌شد که ازدواج کرده بودیم و کک‌و‌مک‌ها هنوز برایم جذاب بودند. نمی‌توانستم دروغ بگویم. نگاهم را دزدیدم و دست‌هایم را بیشتر به هم مالیدم. نزدیک‌ شد و با صدایی که از تعجب اوج می‌گرفت، دوباره پرسید: «همون‌جا ولش کردی؟»

خب نه. دقیقاً نه. تلفنم را از جیبم بیرون آوردم، همه‌جای گوشی‌ام چرب شده بود و آن وقت بود که فکر کردم می‌توانند تلفنم را ردیابی کنند. برای همین به ساختمان‌های خیابان شصت‌ودو نگاه کردم، سعی کردم بفهمم برای کمک‌گرفتن سراغ کدامشان می‌توانم بروم. رستورانی با تابلویی روشن آنجا بود، اما همه‌ی چراغ‌هایش خاموش بودند، جز چراغی که با نور درخشان سرخ و آبی کلمه‌ی تعطیل را نشان می‌داد. سالن بولینگِ کناری تا دیروقت باز بود و من به‌سمتش راه افتاده بودم که دیدم دونده‌ای سر تقاطع ظاهر شد. زنی با شلوارک دو و هدفونی در گوشش و موهای طلایی که دُم‌اسبی کرده بود. حتماً چیزی نشنیده بود، اما می‌خواست بپیچد توی خیابان چمه‌وِیوی. حتماً پیرمرد را آن طرف خیابان می‌دید و پلیس خبر می‌کرد. سوار دوچرخه شدم و به خانه آمدم. ماریسِلا پرسید: «پس هیچ کمکی بهش نکردی؟»

گفتم: «هیچ کاری از دستم برنمی‌اومد.» و دستم را خشک کردم. رد روغن هنوز زیر ناخن‌هایم بود. از کنار ماریسِلا گذشتم و به اتاق‌خواب رفتم و لباس کارم را درآوردم. بچه‌ها روی تخت زیر پنجره خوابیده بودند، بی‌سروصدا لباس عوض کردم که بیدارشان نکنم. آن زمان، اِلنا هشت سال و دَنیل شش سال داشت. باید تأکید کنم که هر دو شهروند آمریکا بودند. هر کاری که می‌کردم یا می‌شود گفت هر کاری که نمی‌کردم برای آن‌ها بود.

حوله‌ی تمیزی از روی تخت برداشتم و به حمام رفتم که دوش بگیرم. آب گرم بود و چشمانم را بستم، ولی اولین چیزی که در ذهنم ظاهر شد پیرمرد بود،‌ صورتش که در آب جوی فرومی‌رفت، یکی از زانوهایش که با زاویه‌ی عجیبی پشت زانوی دیگر پیچیده بود، بازویی زیر سینه‌اش که انگار وزن بدن را تحمل می‌کرد. چشمانم را که بسته بودم جزئیات جدیدی در برابرم ظاهر می‌شد، چیزهایی که در شوک دیدن صحنه توجهم را جلب نکرده بود. از تیر برق پشت مرد پوستری تبلیغاتی آویزان بود، ‌پوستری زرد؛ و تقریباً دو متر پایین‌تر، سفیدی موهای مرد، سبزی روشن پیراهنش بر آسفالت خاکستری.

چشمانم را زیر آب باز کردم. با خودم گفتم نه، من تصادف را ندیدم، فقط مردی را دیدم که روی زمین افتاد و ماشین سفیدی که سرعت می‌گرفت. حتی از رنگ ماشین هم مطمئن نبودم. شاید سفید بود،‌ شاید هم نقره‌ای. ولی واقعاً نمی‌دانم چه مدلی بود، شماره‌ی پلا کش را هم ندیدم. پس متوجهید که کاری از دستم برنمی‌آمد. تنها چیزی که دیدم مردی افتاده بر زمین بود.

سبد خرید

سبد خرید شما خالی است.