مقدونیه از تهران دور نیست

مقدونیه از تهران دور نیست

نویسنده: 
نیره پازوکی
اضافه به سبد خرید
سال انتشار: 1400 صحافی: شومیز تعداد صفحات: 244
قیمت: ۶۶,۰۰۰تومان ( ۱۰٪ ):  ۵۹,۴۰۰تومان
شابک: 9786227280241

مقدونیه از تهران دور نیست روایت عشق، گریز و مهاجرت در میانه‌ی انقلاب‌، جنگ و نسل‌کشی‌ است. رمان نیره پازوکی قصه‌ی زنی است که در اوایل دهه‌ی شصت و روزهای پرالتهاب تهران، مردی را که دوست می‌دارد به اجبار در حبس جا می‌گذارد و خود را به مقدونیه می‌رساند. در آن جا تلاش می‌کند خود را با محیط جدید تطبیق دهد. با عشق صاحب خانواده‌ای تازه می‌شود، اما باز هم حوادث تاریخی محبوب را از او می‌گیرند و او با دختر خردسالش به تهران برمی‌گردد تا در جایی زندگی کند که این بار مهاجرت را از چشم دیگران می‌تواند ببیند. جاده‌ها و رفتن‌ها و دوباره آغازکردن‌ها ناهید را رها نخواهند کرد.

نویسنده تجربه‌های شخصی خود و مهاجرانی را که در این مسیر همراه او بوده‌اند در رمانش جای داده است.

چرا باید این کتاب را بخوانیم

رمان اول نیره پازوکی هم داستانی است که بر اساس تجربیات واقعی‌اش نوشته شده و هم بر پایه‌ی واقعیت‌هایی مهم در تاریخ ایران و جهان، اما تخیل نویسنده و قرار دادن رویدادها در ساختار و فرمی برآمده از حقیقت داستانی آن را خواندنی کرده است.
داستان اگر چه اشاراتی به‌اندازه بر وقایعی چون انقلاب ایران، جنگ ایران و عراق و جنگ‌هی داخلی یوگسلاوی می‌کند اما نویسنده داستانش را بر پایه‌ی احساسات، اعمال و روزمره‌ی مردمی پیش می‌برد که غیر مستقیم از این وقایع متاثر شده‌اند. به این معنا که داستان ریشه در وقایعی تاریخی دارد اما داستانی تاریخی نیست و تمرکزش را بر این وقایع قرار نداده و بر حاشیه‌ی این رویدادها تامل می‌کند.
اگرچه اغلب شخصیت‌های داستان زن هستند و داستان بر محور اعمال و احساسات آن‌ها می‌چرخد اما نویسنده به مسائلی فراتر از مسائل زنان می‌پردازد و مهاجرت، خانواده، وطن، هویت و مضامینی از این دست را به چالش می‌کشد.

ویدئوها

مقالات وبلاگ

عشق در در سال‌های جنگ و آوارگی

عشق در در سال‌های جنگ و آوارگی

مقدونیه از تهران دور نیست آن‌طور که نویسنده گفته برگرفته از تجربیات واقعی اوست، نیره پازوکی یکی از دانشجویانی بوده است که بعد از تعطیلی دانشگاه‌های ایران به مقدونیه می‌رود و در آنجا درگیر جنگ‌های داخلی یوگسلاوی در منطقه‌ی بالکان می‌شود. ناهیدِ داستان پازوکی برآمده از همین وقایع است، انقلاب ایران، جنگ و مهاجرت بسیاری از جوانان در جست‌و‌جوی یک زندگی بهتر. با این‌همه پازوکی تنها دست بر نقطه‌عطف‌های تاریخ ایران نگذاشته و تاثیر جنگ را بر زندگی روزمره‌ی مردم بسیاری از کشورهای دیگر ...

بیشتر بخوانید

دیدگاه‌ها

هیج دیدگاهی برای این کتاب ثبت نشده!

دیدگاه خود را وارد کنید.

دانلود پی‌دی‌اف

بخشی از کتاب

مقدونیه از تهران دور نیست

یک

«خانم این مردم جنگ دیده‌اند. روی سر این مردم موشک انداخته‌اند. مردم گرسنگی و فلا کت و بدبختی و دربه‌دری کشیده‌اند. آن موقع شما کجا بودید؟ موقعی که روی سر این مردم موشک‌های نُه‌متری می‌انداختند، وقتی بچه‌های این مردم خون می‌دادند تا از مرزهای کشور دفاع کنند، شما کجا بودید؟»

داد می‌زند. خون دویده زیر پوست صورتش، دهانش کف کرده و گوشه‌های لبش سفید شده، رگ‌های شقیقه و گردنش بیرون زده و سایه‌ی ریشی چندروزه گونه‌های سرخش را پوشانده است.

من هم داد می‌زنم: «جنگیدن که فقط توی جبهه نیست، آقا. من جبهه نرفتم، ولی بالاخره به هرجان‌کندنی بود درس خواندم. گرسنگی و فلا کت و بدبختی و دربه‌دری کم نکشیدم.»

هر دو نفس تازه می‌کنیم. به من زل می‌زند. موی‌رگ‌های قرمز دویده توی سفیدیِ چشم‌هاش، مردمک‌هاش از پشت شیشه‌های ضخیم عینک چپ‌و‌راست می‌شوند و می‌گوید: «گفتید اسمش چه بود؟ جایی را که درس خوانده‌اید می‌گویم.»

عرق از زیرلباسم تندتند چکه می‌کند و سُر می‌خورد روی تنم. اتاق پنجره‌ای رو به بیرون ندارد و به بزرگیِ یک میز فلزی و یک کارمند است. نور و هوا کم دارد. بوی ماندگی می‌دهد. هر یکی دو دقیقه کسی می‌آید، پرونده‌ای زیر بغل یا کاغذی می‌آورد، امضا می‌گیرد و می‌رود. صدای بازوبسته‌شدن درِ آسانسور توی راهرو قطع نمی‌شود. سانیا کنارم ایستاده و آستین لباسم را می‌کشد. آستینم را از دستش بیرون می‌کشم و رو به کارمند می‌گویم: «یوگسلاوی، مقدونیه. من مقدونیه درس خواندم، آقا. بعد از یک ماه انگار تازه مرا می‌بینید. هر دفعه هم که می‌آیم همین را می‌پرسید.»

کاغذی را امضا و کاغذ دیگری را خط‌خطی می‌کند. هیکل تنومندش را پشت میز کوچک فلزی جابه‌جا می‌کند و به‌سختی پا روی پا می‌اندازد و می‌گوید: «حالا عیبی دارد، همشیره؟ اگر یک بار دیگر هم بپرسیم طوری می‌شود؟ چرا عصبانی می‌شوید؟ ارباب‌رجوع مثل شما زیاد است. همه که یادمان نمی‌مانند.»

سانیا پشت لباسم را چسبیده و می‌کشد. تندتند به‌مقدونی نِق می‌زند: «مامان! کی می‌رویم خانه؟»

خم می‌شوم و کنار گوشش می‌گویم: «چند دقیقه دیگر صبر کنی، کارم تمام می‌شود و زود برمی‌گردیم خانه.»

برمی‌گردم رو به کارمند و می‌گویم: «چطور عیبی ندارد، آقا؟ یک ماه است من هفته‌ای دو سه روز با این بچه می‌آیم اینجا و هر بار هم که می‌آیم چندساعتی معطل می‌شوم. هزار بار برایتان گفته‌ام کجا درس خوانده‌ام و چقدر به کار احتیاج دارم و چقدر برایم اهمیت دارد که مدارکم زود ارزشیابی شود.»

صدای تپ‌تپ دویدن سانیا از راهرو می‌آید. پیرمردی توی راهرو با سینی چای می‌چرخد. بوی چای دم‌کشیده توی راهرو می‌پیچد. کارمند روی یک تکه‌کاغذ چیزی می‌نویسد و می‌دهد دست پیرمرد و می‌گوید: «پرونده‌ی خانم دکتر را از بایگانی بگیر و بیاور.»

پیرمرد یک استکان چای به کارمند می‌دهد و تکه‌کاغذ را می‌گیرد و سر تکان می‌دهد. سرم را از اتاق بیرون می‌برم و به سانیا اشاره می‌کنم بیاید. سانیا موهای طلایی‌اش را که بالای سرش با کش بسته تکان می‌دهد و دوباره گوشه‌ی لباسم را می‌چسبد و می‌گوید: «خاله‌زهره الان از سر کار برگشته؟»

«نمی‌دانم. گمان نکنم.»

دست می‌کشم روی سرم و گوشه‌های مقنعه‌ام را صاف می‌کنم. نمی‌دانم چقدر از موهایم زیر مقنعه مانده و چقدرش از کنار گوش‌ها و بالای سرم بیرون زده است.

کارمند سرش را کج می‌کند و می‌گوید: «خانم! عصبانی نشوید. ما دوست داریم کسانی که می‌آیند اینجا برایمان تعریف کنند کجا بوده‌اند، چطور و در چه وضعیتی جای دیگری درس خوانده‌اند، از جایی که رفته‌اند برایمان بگویند. خودتان که می‌دانید زندگیِ کارمندی همه‌اش پشت‌میزنشستن و کارهای تکراری است. برایمان تعریف کنید. دوست داریم بدانیم جاهایی که ما نرفته‌ایم و شما رفته‌اید، ما ندیده‌ایم و شما دیده‌اید، چطور جاهایی بوده است.»

«آقای محترم! من که نیامده‌ام اینجا برایتان داستان تعریف کنم.»

انگشتر عقیق را می‌چرخاند دور انگشت کوچکش و، انگار تازه سَرِ حوصله آمده باشد، با لبخند می‌پرسد: «حالا کمی هم داستان تعریف کنید، چطور می‌شود مگر، خانم‌ دکتر؟ فرمودید این مقدونیه کجاست؟ مقدونیه همان یوگسلاوی است یا فرق دارد؟»

«چطور نمی‌دانید این یوگسلاوی کجاست؟ از شما بعید است، آقا. مرا دست انداخته‌اید؟ هرکس نداند شما که باید بهتر بدانید.»

سانیا ایستاده روبه‌روی میز کارمند و زل زده به او. مرد درِ ظرفی را باز می‌کند و به سانیا آب‌نبات تعارف می‌کند. سانیا روی نوک انگشت‌های پا بلند می‌شود و اول توی جعبه را نگاه می‌کند و بعد با ابروهای بالاداده به من نگاه می‌کند. صورتش کوچک و رنگ‌پریده به نظر می‌رسد. سر تکان می‌دهم و او با دو انگشت باریک و کوچکش یک آب‌نبات برمی‌دارد. کارمند هم با دو انگشت حبه‌قند بزرگی را توی چای فرومی‌کند و به لب‌هاش می‌چسباند و می‌مکد و می‌گوید: «چکسلواکی، فیلیپین، ترکیه، بلغارستان، حالا هم یوگسلاوی و مقدونیه. راستی‌راستی جا قحط بود؟»

استکان کمر‌باریک را از روی میز برمی‌دارد و هورت می‌کشد. انگشت کوچکش توی هوا بالا می‌ماند. می‌گوید: «یک عده جوانِ بی‌تجربه رفته‌اید جاهایی درس خوانده‌اید که به عقل جن هم نمی‌رسیده. همه هم پزشکی، دندان‌پزشکی، داروسازی؛ رشته‌هایی که با جان مردم سروکار دارد.»

ابرو در هم می‌کشد و استکان چای را نیم‌خورده توی نعلبکی می‌کوبد و می‌گوید: «انگار این مملکت کارهای دیگر لازم ندارد. حالا ما مانده‌ایم و این‌همه فارغ‌التحصیل که اصلاً نمی‌دانیم چه خوانده‌اند و چه نخوانده‌اند. همگی هم عجله دارید زودتر مدارکتان ارزشیابی شود و بروید کار کنید و پول دربیاورید. خب، حالا می‌فرمودید، درمورد یوگسلاوی می‌فرمودید.»

آستین‌ها و قدِ مانتویی که تنم کرده‌ام انگار دراز می‌شود. لال شده‌ام. به اندازه‌ی همه‌ی عمرم عرق می‌ریزم. با نوک انگشت‌هام که می‌لرزد لبه‌های آستینم را تا می‌زنم و می‌گویم: «اگر یوگسلاوی را نمی‌شناسید، بوسنی را که می‌شناسید، آقا. مقدونیه، بوسنی، اسلوونی و چند تا ایالت دیگر، همه‌شان تکه‌های همان یوگسلاوی بودند. هرکس نداند مقدونیه کجاست، ما ایرانی‌ها که باید بدانیم. اسکندر مقدونی را که باید بشناسیم.»

یک دسته پرونده از روی میز برمی‌دارد و روی دسته‌ی دیگر می‌گذارد و می‌گوید: «بله، درست می‌گویید. بوسنی، مقدونیه، اسکندر مقدونی. فهمیدم. شنیدن که شنیده‌ام. ولی اینکه مقدونیه روی نقشه کجاست، همسایه‌هایش چه کشورهایی‌اند و غیره، راستش نمی‌دانم. ببینم، این مقدونی‌ها هم صرب‌اند یا مسلمان؟ آن‌ها هم مسلمان گیر بیاورند سلاخی می‌کنند؟»

«سلاخی چرا، آقا؟ مقدونی‌ها صرب نیستند. تازه، مگر همه‌ی صرب‌ها آدم‌کش‌اند؟ اصلاً این‌ها که می‌گویید به من چه ربطی دارد؟»

سایه‌اش روی دیوار پشت سرش، میان رنگ‌های طبله‌کرده، بزرگ و کوچک می‌شود. سر تکان می‌دهد و می‌گوید: «خبر قتل‌عام‌هاشان رسیده. گورهای دسته‌جمعی. شما که بهتر می‌دانید.»

«قتل‌عام؟»

چشم می‌گردانم توی راهرو. دست‌ سانیا را می‌گیرم و می‌گویم: «از کنار من دور نشو.»

برمی‌گردم به اتاق و روبه‌روی میز کارمند می‌ایستم. به سانیا نگاه می‌کند و سرش را پایین می‌اندازد و می‌گوید: «جنگ بوسنی را می‌گویم. آدم باورش نمی‌شود که در این روزگار آدمیزاد بتواند این‌همه وحشی باشد.»

«آقای محترم! جنگ بوسنی دو سال است تمام شده. من مقدونیه درس خوانده‌ام؛ تا بوسنی خیلی فاصله دارد. اصلاً جنگ بوسنی چه ربطی به من دارد؟»

سانیا نزدیک میز کارمند می‌ایستد و زل می‌زند به عکس‌هایی که پشت سر کارمند روی دیوار آویزان است. کارمند مسیر نگاه سانیا را می‌گیرد و به قاب‌عکس‌ها نگاه می‌کند و می‌گوید: «چطور ربطی به شما ندارد، همشیره؟ یعنی این‌همه مسلمان بغل گوشتان کشتند، به شما هیچ ربطی نداشت؟ این‌همه سال آنجا بودید و هیچ کاری برای این‌همه آدم بی‌دفاع انجام ندادید؟»

خودکارْ لای انگشت‌هاش، کف دست‌هاش را بالا نگه داشته و منتظر جواب می‌ماند. می‌گویم: «آقا! من رفتم درس بخوانم و خواندم و برگشتم و حالا هم می‌خواهم کار کنم. برای اینکه کار کنم باید مدارک تحصیلی‌ام ارزشیابی شود. همین.»

لبه‌ی آستین‌هاش را تندتند تا می‌زند و خودش را با پرونده‌های روی میز مشغول می‌کند و می‌گوید: «کار شما زمان لازم دارد، خانم. ارزشیابیِ مدارک طول می‌کشد. آن‌طوری که شما فکر می‌کنید نیست، به‌خصوص رشته‌هایی مثل مال شما که با جان مردم سروکار دارد. دارو می‌خواهید به مردم بفروشید. فردا هر بلایی سر این مردم بیاید ما مقصر می‌شویم. سرفصل‌هایی که خوانده‌اید باید بررسی شود. ببینیم چه خوانده‌اید و چه نخوانده‌اید. رفته‌اید جایی درس خوانده‌اید که قبل شما کسی نخوانده. خب، ما که چیزی نگفتیم. باید صبر داشته باشید. از‌راه‌نرسیده که نمی‌توانیم به شما اجازه‌ی کار بدهیم.»

«یک ماه است همین حرف را می‌زنید. من به کار احتیاج دارم. این بچه خرج دارد، لباس و مدرسه و خوراک لازم دارد.»

«یک ماه؟ اینکه چیزی نیست، خواهرِ من. شاید ماه‌ها، شاید هم سال‌ها طول بکشد. اینجا مثل یوگسلاوی نیست، خانم محترم. کارها دقیق انجام می‌شود. طول می‌کشد. نمی‌شود رفت هر دانشگاهی درس خواند و برگشت اینجا و رفت وسط مردم کار کرد. ضوابطی هست. مملکت قانون دارد. همشیره! هزار جور کار ریخته توی این مملکت. تا مدارکتان ارزشیابی شود، کار دیگری پیدا کنید. ما که مسئول به‌هم‌ریختگیِ زندگیِ شما نیستیم، خانم محترم.»

«آقای محترم! هرچه خوانده‌ایم و نخوانده‌ایم ترجمه‌اش پیش شماست. من به مدرکم، به کار احتیاج دارم. بعد از سال‌ها درس‌خواندن، نمی‌توانم بروم کاری کنم که هیچ تخصصی در آن ندارم. باید معلوم باشد برای ارزشیابیِ مدارک چقدر وقت لازم دارید.»

سرش را کج می‌کند و صدایی که از گلویش بیرون می‌آید مهربان می‌شود: «همشیره! خانم دکتر! خیلی وقت لازم ندارد. تا همین چند وقت پیش، کمیسیون ارزشیابیِ مدارک فارغ‌التحصیلان خارج از کشور هر شش ماه برگزار می‌شد. حالا، به دلیل تجمع پرونده‌ها، هر هفته تشکیل می‌شود. الان پرونده‌تان از بایگانی می‌رسد، با هم نگاهی بهش می‌اندازیم. شاید فرجی شده باشد.»

سرش را نزدیک می‌آورد. چشم‌هایش را ریز می‌کند و با دست اشاره می‌کند که من هم سرم را نزدیک ببرم. آهسته می‌گوید: «خانم‌ دکتر! رفتید جای دیگر درس خواندید، خب چرا برگشتید؟ همان جا کار می‌کردید دیگر.»

«مگر هرجایی می‌شود ماندگار شد، آقا؟ من دوست داشتم برگردم و اینجا، در کشورم زندگی کنم.»

پیرمرد با سینیِ چای پیدایش می‌شود. یک دسته پرونده از زیر بغلش می‌گذارد روی میز کارمند و استکان خالیِ چای را برمی‌دارد و توی سینی می‌گذارد و ناپدید می‌شود. مرد پرونده را پشت‌و‌رو می‌کند و باز می‌کند. عینکش را جابه‌جا می‌کند و چیزی را انگار زیر دندان‌هایش می‌ساید. سر بلند می‌کند و می‌خندد و می‌گوید: «عرض نکردم کارها به‌موقع انجام می‌شود. یک مدت مناطق محروم کار می‌کنید. به یاریِ خدا، تجربه‌ی کافی که پیدا کردید، پروانه‌ی دائم برایتان صادر می‌شود.»

«مناطق محروم؟»

«پُل‌دختر، جزیره‌ی هنگام، ایلام، لرستان، خیلی جاهای دیگر برای داروخانه اعلام نیاز کرده‌اند. شاید جایی نزدیک‌تر هم پیدا شود.»

به کاغذهای زیر دستش نگاه می‌کنم. چشم‌هایم داغ می‌شود و حس می‌کنم بینی‌ام دارد می‌سوزد: «جزیره‌ی هنگام؟ ایلام؟ من چطور با یک دختربچه‌ی شش‌ساله بروم جزیره‌ی هنگام؟ یا چه می‌دانم ایلام؟»

«چه عیبی دارد، خانم؟ رأی کمیسیون را برایتان بخوانم؟»

نوک انگشت‌ها را با آب دهان خیس می‌کند و کاغذ‌ها را ورق می‌زند و می‌خواند. کلمه‌ها تکه‌تکه و پرفشار از دهانش بیرون می‌آیند و آب دهانش توی روشناییِ کم‌سوی اتاق برق می‌زند و می‌پرد روی پرونده‌ و کاغذهای روی میزش: «بنا به رأی کمیسیون ارزشیابیِ مدارک فارغ‌التحصیلان خارج از کشور، مدارک نام‌برده در تاریخ دی 1376 ارزشیابی، و پس از همانندسازی، اجازه‌ی کار موقت به‌عنوان داروساز در مناطق محرومِ تعیین‌شده از سوی شبکه‌ی بهداشت، تا صدور پروانه‌ی دائم، به نام‌برده اعطا می‌شود.»

سانیا کجاست؟ جلو در، پشت به دیوار تکیه داده و دست‌ها را روی سینه گره کرده و به آسانسوری خیره شده که از آدم پُروخالی می‌شود. دستش را می‌گیرم. پالتوی زرشکی و موهای طلایی‌اش از خاکستریِ دیوار جدا می‌شود و دنبالم می‌دود و پوتین‌های ورنیِ سیاهش روی پله‌ها برق می‌زند. تندتند به‌مقدونی غرغر می‌کند و می‌پرسد: «چرا با آسانسور نمی‌رویم؟»

«پله‌ها خلوت‌تر است. زودتر می‌رسیم.»

«ولی من دلم می‌خواست با آسانسور پایین برویم. خاله‌زهره از سر کار برگشته؟»

«نمی‌دانم.»

«گرسنه‌ام.»

«الان برایت چیزی می‌خرم بخوری.»

«پس خاله‌زهره چی؟ با او ناهار نمی‌خوریم؟»

کسانی که از کنارمان رد می‌شوند به سانیا نگاه می‌کنند. هفت طبقه‌ی ساختمان را پایین می‌آییم. سانیا روی آخرین پله می‌نشیند و دیگر راه نمی‌آید. می‌پرسم: «چرا نشستی؟»

دست‌هاش را دور زانوها حلقه می‌کند و سرش را پایین می‌اندازد و می‌گوید: «تو هم بنشین.»

«اینجا، روی پله؟»

«چه عیبی دارد؟»

«سر راه مردم است.»

«مردم از همین کنار رد می‌شوند.»

راست می‌گوید. راه کسی را نبسته‌ایم. می‌نشینم. سرش را به شانه‌ام می‌چسباند و دست‌هاش را دور بازوهام حلقه می‌کند و می‌گوید: «قول می‌دهی هرجا بروی من را هم با خودت ببری؟»

دست می‌کشم روی موهاش و می‌گویم: «قول می‌دهم بدون تو هیچ‌‌جا نروم.»

اپلیکشن مورد نظرتو انتخاب کن

سبد خرید

سبد خرید شما خالی است.