خیال کشتن

خیال کشتن

کتاب دوم از مجموعه کارآگاهی «آدام دالگلیش»

نویسنده: 
پی. دی. جیمز
مترجم: 
انیسا رئوفی
اضافه به سبد خرید
سال انتشار: 1400 صحافی: شومیز تعداد صفحات: 272
قیمت: ۶۸,۰۰۰تومان ( ۱۰٪ ):  ۶۱,۲۰۰تومان
شابک: 9786227280098

فریادی گوشخراش فضای آرام یک بعدازظهر را برهم میزند و کارآگاه آدام دالگلیش را از مهمانی ادیبانه‌اش به کلینیک روان‌درمانی استین می‌کشاند. جسد بیجان زنی در زیرزمین افتاده و شیء تیزی قلبش را شکافته است. در پس آرامش ظاهری کلینیک، پشت دیوارهای بی‌تکلف، دروغ‌های توطئه‌آمیزی پیدا می‌شود. دالگلیش در حرفه‌اش هرگز طعم شکست را نچشیده است و اکنون که برای رو کردن دست قاتلی خونسرد و باهوش در مبارزه است، برای اولین بار به مهارتش شک می‌کند.

«خیال کشتن» رمانی جنایی با محوریت کاراگاه دالگلیش است که در کنار خط اصلی داستان از دوستی و دشمنی‌های پرسنل کلینیک هم روایت‌هایی دارد.

چرا باید این کتاب را بخوانیم

نویسنده چشم‌اندازی وسیع از درون شخصیت‌های مختلفی تصویر می‌کند که هر یک به نوعی درگیر قتل شده‌اند.
جزییاتی خواندنی درباره‌ی علم روان‌شناسی و شیوه‌ی کار کلینیک‌های تخصصی در آن دوره: درمان‌ها، خدمات درمانی ملی، نگاه طبقاتی به درمان بیماری‌های روانی و انواع مختلف شیوه‌‌های درمانی در آن زمان.
استفاده از گفت‌و‌گوهایی دقیق، خواندنی و هوشمندانه که به پرداخت شخصیت‌ها و قصه‌های فرعی که درگیر آن هستند کمک می‌کند.
اگرچه با توصیف واقع‌گرایانه‌ و دقیق جزییات سرمایی هولناک فضای داستان را احاطه می‌کند، اما به‌نظر می‌رسد لحن سرد جیمز در توصیف صحنه‌‌های پر تنش حاکی از نگاه اخلاقی اوست.
آدام دالگلیش یکی از کارآگاهان مهم ادبیات جنایی است، مردی باهوش که همه درباره‌اش می‌گویند او تنها کسی است که می‌تواند معمای قتل را حل کند، اما همین نقطه‌ی قوت تبدیل به نقطه‌ ضعف او می‌شود.

تمجید‌ها

جان اسمیت / روزنامه گاردین
برخی از داستان‌های کارآگاهی مدرن وسیله‌ای برای سخنرانی هستند، مثل داستان‌هایی تعلیمی. اما جیمز هرگز این‌کار را با خوانندگانش نمی‌کند، برای او داستان در درجه‌ی اول قرار دارد.

ویدئوها

مقالات وبلاگ

ساده اما زیرکانه

ساده اما زیرکانه

صورتش را بپوشان اولین داستان از مجموعه داستان‌های کارآگاه آدام دالگلیش در سال ۱۹۶۲ منتشر شد؛ مجموعه‌ای که پی‌دی‌جیمز با گوشه چشمی به داستان‌های آگاتا کریستی نوشته است. داستان از سالن پذیرایی عمارت ماترینگل شروع می‌شود، خانه‌ای بزرگ در حومه‌ی شهر لندن که متعلق به خانواده‌ی مکسی است. مکسی‌ها زنی جوان را به خدمت گرفته‌اند به نام «سالی جاب»، زنی مرموز  با گذشته‌ای مبهم و از آن مهمتر، مادری بی‌شوهر که به کسی توضیحی درباره‌ی پدر بچه‌اش نداده است. پنهان‌کاری‌های سالی ...

بیشتر بخوانید
ساده‌ترین، پیچیده‌ترین است

ساده‌ترین، پیچیده‌ترین است

روزی از روزهای سرد و مه گرفته‌ی اکتبر، صدای جیغی از زیرزمین یکی از درمانگاه‌های روانشناسی لندن به گوش می‌رسد. دوشیزه بلام، مدیر داخلی درمانگاه با مغاری که مستقیم در قلبش فرو رفته به قتل رسیده است. خبر به کارآگاهِ پلیس آدام دالگلیش می‌رسد و او مهمانی رونمایی کتاب شعرش را رها می‌کند و به سمت درمانگاه می‌رود. از قرائن و شواهد پیداست که قاتل یکی از کسانی است که هنوز هم در درمانگاه حضور دارد. اما همه‌ی افراد حاضر دلیلی محکم برای زمان وقوع قتل دارند و هیچ‌کدام در زیرزمین ...

بیشتر بخوانید
از نسل آخرین کارآگاه‌های نجیب‌زاده

از نسل آخرین کارآگاه‌های نجیب‌زاده

آدام دالگلیش شخصیت ۱۴ رمان معمایی پی‌دی‌جیمز است. صورتش را بپوشان اولین رمانی است که در آن ظاهر و در حقیقت اولین اثر پی‌دی جیمز که منتشر می‌شود. دالگلیش بازرس ارشد پلیس اسکاتلندیارد لندن است. آدمی منزوی، تودار و البته شاعر! از آن دست کارآگاه‌‌های با وقار و نجیب که قواعد اجتماعی، اخلاقی و فرهنگی را رعایت می‌کنند؛ مودب و تحصیل‌کرده هستند و عموما در خانواده‌ای اصیل به دنیا آمده‌اند. دالگلیش را رفته رفته در رمان‌های دیگر جیمز می‌شناسیم. در اولین داستان تنها ماجرای کارآگاه ...

بیشتر بخوانید

دیدگاه‌ها

هیج دیدگاهی برای این کتاب ثبت نشده!

دیدگاه خود را وارد کنید.

دانلود پی‌دی‌اف

بخشی از کتاب

خیالِ کشتن


فصل اول

دکتر پل استاینر، روان‌پزشک درمانگاه استین[1]، در اتاق مشاوره‌ی جلوییِ طبقه‌ی همکف نشسته بود و به صحبت‌های بیمارش گوش می‌داد که داشت برای شکست سومین ازدواجش دلیل‌تراشی می‌کرد. آقای بِرج آسوده روی کاناپه دراز کشیده بود تا بهتر بتواند مشکلات روانی‌اش را شرح دهد. دکتر استاینر بالای سرش روی صندلی نشسته بود. صندلی را هیئت‌مدیره‌ی بیمارستان طی تشریفات اداریِ کامل مخصوصِ مشاوران سفارش داده بود؛ به‌دردبخور بود و شکل و شمایلش هم بد نبود، اما جایی نداشت که سرش را به آن تکیه بدهد. گهگاهی انقباض تندوتیزی در ماهیچه‌های گردن دکتر استاینر او را از خیالاتش بیرون می‌کشید و به واقعیت عصر جمعه‌اش در درمانگاه روان‌درمانی برمی‌گرداند. آن روزِ ماه اکتبر هوا خیلی گرم بود. بعد از ده پانزده روز یخبندان شدید و عجزولابه‌ی خدمه‌ای که از سرما به خود می‌لرزیدند، تاریخ راه‌اندازی گرمایشِ مرکزی درست مصادف شد با یکی از روزهای مطبوع پاییزی. بیرونِ درمانگاه، میدان شهر غرق نورِ طلایی آفتاب بود و آخرین کوکب‌ها در باغچه‌ای حصارکشی‌شده که به جعبه‌آبرنگ درخشانی می‌ماند، مثل الماسی در چله‌ی تابستان می‌درخشید. ساعت نزدیک هفت بود. بیرون، مدتی می‌شد که گرمای روز فروکش کرده بود و جای خود را به مِه و بعد از آن هم به هوای خنک و تاریک داده بود، اما آنجا، داخل درمانگاه، گرمای ظهر حبس شده بود و هوا، سنگین و گرفته بود و به‌خاطر پُرحرفی آدم‌ها ته کشیده بود.

آقای برج با ناله و جیغ‌وویغ از ناپختگی و سردی و بی‌عاطفگی همسرانش می‌گفت. قوه‌ی تشخیص دکتر استاینر که ناهار سنگین و انتخاب نه‌چندان سنجیده‌ی دونات خامه‌ای با چای بعدازظهر رویش بی‌تأثیر نبود، به او حکم می‌کرد که هنوز وقتش نشده گوشزد کند مشکل مشترک هر سه خانمِ برج فقدان قوه‌ی تشخیص درست در انتخاب شوهر بوده. در واقع آقای برج هنوز آماده‌ی آن نبود که بشنود بی‌کفایتی از خودش است.

دکتر استاینر از رفتار بیمارانش خشمگین نمی‌شد. به‌طور قطع خیلی غیراخلاقی بود اگر اجازه می‌داد چنین احساسات نابجایی بر قضاوتش سایه بیندازد. کمتر چیزی در زندگی، دکتر استاینر را خشمگین می‌کرد و بیشترِ آن‌ها مسائلی بودند که مخل آسایشش می‌شدند. مهم‌ترین آن‌ها آشکارا به درمانگاه استین و مدیریتش برمی‌گشت. او به‌شدت با دوشیزه بلام، مدیر داخلی درمانگاه، مشکل داشت و معتقد بود حساسیت دوشیزه بلام نسبت به تعداد بیمارانی که استاینر در یک جلسه می‌بیند و پیله‌کردن به رسیدِ مخارج سفرِ او بخشی از سیاست سیستماتیکی است که دوشیزه بلام برای آزارواذیت او در پیش گرفته. او از اینکه جمعه‌ها کارش در درمانگاه با جلسه‌ی شوک‌درمانی[2] دکتر جیمز باگلی تلاقی داشت متنفر بود، چون بیماران روان‌درمانی او که تمامشان صاحب هوشی سرشار بودند و به مزیت درمان‌شدن با او آگاه بودند، مجبور می‌شدند در اتاق انتظار بنشینند کنارِ جماعتِ رنگارنگی از خانم‌های خانه‌دارِ افسرده‌ی دهاتی و روان‌پریشان بی‌سوادی که به نظر می‌رسید باگلی از جمع‌کردنشان خیلی خشنود است. دکتر استاینر به اتاق‌های مشاوره‌ی طبقه‌ی سوم تن نداده بود. این اتاق‌ها با تیغه‌کردن اتاق‌های بزرگ و باشکوه سبک جرج[3] درست شده بود که استاینر ازشان متنفر بود، چون به نظرش شبیه سلول‌های بدقواره و دلگیری بودند که با جایگاه او و اهمیت کاری که می‌کرد تناسبی نداشتند. ازطرفی تغییر ساعت جلسات هم برایش کار راحتی نبود. درنتیجه باگلی باید ساعاتش را تغییر می‌داد، اما دکتر باگلی محکم سر حرفش ایستاده بود و اینجا هم دکتر استاینر مشکل را از چشم دوشیزه بلام می‌دید. هیئت‌مدیره‌ی بیمارستان درخواست او را برای عایق‌کاری صوتیِ اتاق‌های مشاوره‌ی طبقه‌ی همکف، به‌خاطر هزینه‌ی زیادش رد کرده بود، اما برای خرید دستگاه جدید و گران‌قیمت باگلی که با آن بیماران را شوک می‌داد تا آن یک‌ذره عقلی هم که دارند از سرشان بپرد هیچ تردید نکرده بود. درست است که ارزیابی نهایی مسئله به‌دست هیئت پزشکی درمانگاه انجام شد، اما دوشیزه بلام هم هیچ پنهان نکرده بود که با چه کسی همدل‌تر است. دکتر استاینر هم ترجیح داد در انتقاداتش به مدیریت درمانگاه از اینکه نظر دوشیزه بلام بر هیئت پزشکی بی‌تأثیر نبوده صرف‌نظر کند.

نادیده‌گرفتن آزارواذیت جلسات ای‌سی‌تی کار سختی بود. ساختمان درمانگاه زمانی ساخته شده بود که هنوز ساختمان‌ها را بادوام می‌ساختند، اما حتی درِ مقاوم اتاق مشاوره که از چوب بلوط بود نمی‌توانست جلوی صدای رفت‌وآمد جمعه‌شب‌ها را بگیرد. از پنج سال پیش که بیماری دور از چشم مسئولان، مخفیانه، به آزمایشگاه زیرزمین رفت و آن اتاق بدآب‌وهوا را برای خودکشی انتخاب کرد، در ورودی ساعت شش بعدازظهر بسته می‌شد و بر ورود و خروج بیمارانِ عصر نظارت می‌کردند. جلسات روان‌درمانیِ دکتر استاینر مدام با صدای زنگ در ورودی، صدای رفت‌وآمد بیماران، صدای گپ صمیمانه‌ی آشنایان و همراهانی که به بیمارشان روحیه می‌دادند یا با خواهر اَمبروز خداحافظی می‌کردند مخدوش می‌شد. دکتر استاینر در عجب بود که چرا همراهان فکر می‌کردند حتماً باید سر بیمارشان فریاد بکشند، انگارکه آن‌ها چون بیمار روانی‌اند، کر هم هستند. البته شاید هم بعد از گذراندن یک جلسه با دستگاه مزخرف دکتر باگلی همین‌طور می‌شد. بدتر از همه خانم شورت‌هاوس خدمتکار درمانگاه بود. تصور آدم این بود که اِیمی شورت‌هاوس صبح‌های زود نظافت کند که قدر مسلم زمان معقولِ این کار است. به این ترتیب، کمترین تداخل را در کار پرسنل درمانگاه ایجاد می‌کرد، اما خانم شورت‌هاوس تأکید داشت که بدون دو ساعت اضافه عصرها نمی‌تواند از پس کار بربیاید و دوشیزه بلام هم موافقت کرده بود. به‌طبع هم باید موافقت می‌کرد. به فکر دکتر استاینر رسیده بود که عصرهای جمعه نظافت خیلی مختصر انجام می‌شود. خانم شورت‌هاوس علاقه‌ی شدیدی به بیماران ای‌سی‌تی داشت، در واقع همسرِ خودش را هم یک بار دکتر باگلی درمان کرده بود و او زمانی که جلسات برگزار می‌شد، معمولاً در سالن و دفتر اصلی طبقه‌ی همکف می‌پلکید. دکتر استاینر این مسئله را چندین بار در کمیته‌ی پزشکی مطرح کرده بود و از بی‌توجهی همکارانش به آن سخت رنجیده بود. خانم شورت‌هاوس باید خارج از دید دیگران می‌ماند و ترغیب می‌شد که سرش به کار خودش باشد نه اینکه اجازه داشته باشد دور بچرخد و با بیماران غیبت این‌وآن را بکند. دوشیزه بلام که بیش از اندازه با سایر کارکنان درمانگاه جدی برخورد می‌کرد، هیچ تمایلی به ادب‌کردن خانم شورت‌هاوس نداشت. همه می‌دانند که پیداکردن خدمتکار خوب چه کار سختی است، اما مدیری که کارش را بلد باشد بالاخره به‌نحوی یکی را استخدام می‌کند. به‌هرحال، انفعال هیچ مشکلی را حل نمی‌کرد، اما باگلی را نمی‌شد به شکایت از خانم شورت‌هاوس ترغیب کرد و بلام هم هیچ‌وقت ایرادی از کار باگلی نمی‌گرفت. زن بیچاره احتمالاً عاشقش بود. این باگلی بود که بایستی با قاطعیت برخورد می‌کرد اما او به‌جای آن با روپوش سفیدی که به‌طرز مضحکی دراز بود و او را شبیه دندان‌پزشکی درجه‌دو نشان می‌داد در درمانگاه این‌ور و آن‌ور می‌رفت. این مردک واقعاً هیچ نمی‌دانست که یک درمانگاه روان‌کاوی با چه شأنی باید اداره شود.

صدای تاپ‌تاپ پوتین‌های کسی در راهرو شنیده شد. حتماً تیپِت پیر بود، یکی از بیماران باگلی که مبتلا به شیزوفرنی[4] مزمن بود و در نُه سال گذشته بیشتر عصرهای جمعه‌اش را در بخش هنردرمانی به کنده‌کاری چوب گذرانده بود. فکرکردن به تیپت خُلق دکتر استاینر را تنگ می‌کرد. این مرد به‌هیچ‌وجه در شأن استین نبود. اگر آن‌قدر حالش خوب بود که در بیمارستان بستری نباشد، که البته دکتر استاینر دراین‌مورد شک داشت، باید به یک مرکز درمانی روزانه[5] یا یکی از مراکز توان‌بخشی وابسته به شورای بخش می‌رفت. بیمارانی مثل تیپت بودند که به اعتبار درمانگاه ضربه می‌زدند و جایگاه آن را به‌عنوان یک مرکز روان‌درمانی تحلیلی زیر سؤال می‌بردند. وقتی یکی از بیمارانی که دکتر استاینر با دقت گلچین کرده بود جمعه‌عصرها با تیپت که در درمانگاه وِل می‌چرخید برخورد می‌کرد، دکتر استاینر حسابی شرمنده می‌شد. از نظر او بیرون‌بودن تیپت حتی خطرناک بود. بالاخره یک روز حادثه‌ای رخ می‌داد و آن‌وقت باگلی به دردسر می‌افتاد.

رشته‌ی خیال‌های سرخوشانه‌ی دکتر استاینر درباره‌ی گیرافتادنِ همکارش با صدای زنگ در ورودی پاره شد. تحمل‌ناپذیر بود! این ساعت حتماً راننده‌ی خدمات بیمارستان دنبال بیماری آمده بود. خانم شورت‌هاوس به‌سمت در رفت تا سریع‌تر آن‌ها را راهی کند. صدای گوش‌خراش و نحسش در راهرو پیچید: «به سلامت نازنازیا! هفته‌ی دیگه می‌بینمتون. مراقب خودتون باشین.»

دکتر استاینر به خودش لرزید و چشمانش را بست، اما به نظر می‌رسید بیمارش که کیفورِ سرگرمی محبوبش یعنی حرف‌زدن درباره‌ی خودش بود، چیزی نشنید. در واقع در بیست دقیقه‌ی گذشته صدای ناله‌ی آقای برج لحظه‌ای قطع نشده بود.

«اصلاً وانمود نمی‌کنم که آدم راحتی‌ام. نیستم، من به‌شدت آدم پیچیده‌ای‌ام. این چیزیه که تِدا و سیلویا هیچ‌وقت نفهمیدن. البته ریشه‌ی این مسئله خیلی عمیقه. جلسه‌ی ماه ژوئن رو خاطرتون هست؟ به نظرم مسائل خیلی اساسی‌ای اون روز مطرح شد.»

روان‌کاوَش جلسه‌ای را که او اشاره می‌کرد به‌خاطر نیاورد، اما برایش مهم نبود. مسائل اساسی آقای برج همیشه آن‌قدر نزدیک به سطح بود که می‌شد به عیان‌شدنش اطمینان داشت. آرامشی وصف‌نشدنی برقرار شد. دکتر استاینر در دفترش خط‌خطی‌هایی کرد، خط‌خطی‌هایش برایش جذاب و مهم بود. دفترچه را وارونه گرفت تا دوباره آن‌ها را نگاه کند و لحظه‌ای بیشتر غرق افکار خودش شد تا ناخودآگاه بیمارش. ناگهان صدای دیگری از بیرون نظرش را جلب کرد؛ صدا اول کم بود و بعد بلندتر شد. زنی داشت فریاد می‌زد. صدای هولناکی بود، بلند، کشدار و کاملاً وحشیانه. تأثیرش روی دکتر استاینر به‌طرز عجیبی ناخوشایند بود. او ذاتاً بزدل و به‌شدت عصبی بود. بااینکه شغلش گاه‌وبی‌گاه او را درگیر بحران‌های عاطفی می‌کرد، دورزدن موقعیت‌های اضطراری برایش راحت‌تر از روبه‌روشدن با آن‌ها بود. ناگهان ترسش تبدیل به خشم شدیدی شد و از سر حیرت فریادزنان از روی صندلی‌اش جست.

«وای این‌یکی دیگه فاجعه است! پس دوشیزه بلام کجاست؟ کسی اینجا پاسخگو نیست؟»

آقای برج مثل عروسک فنری از جا پرید و سر جایش نشست، صدایش را نیم پرده پایین‌تر آورد و پرسید: «چه خبر شده؟»

«هیچی، هیچی. یه خانمی حمله‌ی عصبی کرده، همین.» و امر کرد: «همین‌جا باشید. الان برمی‌گردم.»

آقای برج دوباره افتاد روی تخت، اما چشم و گوشش را به در دوخته بود. دکتر استاینر رفت توی راهرو.

گروه کوچکی فوری به‌سمت او چرخیدند. جنیفر پریدی، ماشین‌نویس تازه‌کار، به پیتر نِیگل، یکی از نگهبان‌ها، چسبیده بود و او گیج و با ترحمی همراه شرم دست روی شانه‌های دختر گذاشته بود. خانم شورت‌هاوس هم با آن‌ها بود. فریاد دخترک به ناله‌هایی خفیف فروکش کرده بود، اما هنوز بدنش می‌لرزید و رنگش مثل مرده‌ها پریده بود.

دکتر استاینر با لحن تندی پرسید: «مشکل چیه؟ چه‌ش شده؟»

پیش از آنکه کسی فرصت پاسخ پیدا کند، در اتاق ای‌سی‌تی باز شد و دکتر باگلی و پشت سرش، خواهر امبروز و دکتر مِری اینگرام، متخصص بیهوشی دکتر باگلی، بیرون آمدند. راهرو یک‌مرتبه شلوغ شد. دکتر باگلی با ملایمت گفت: «آروم باش، آفرین دختر خوب. رعایت کن اینجا بیمارستانه.» و بعد رو کرد به پیتر نیگل و با صدای آرام‌تری پرسید: «چه اتفاقی افتاده؟»

به نظر می‌رسید نیگل می‌خواهد چیزی بگوید که ناگهان دوشیزه پریدی به خودش آمد. انگارکه از شوک درآمده باشد، رو کرد به دکتر باگلی و با صدای واضحی گفت: «دوشیزه بلام! اون مرده! یه نفر کشته‌ش. توی اتاق بایگانی زیرزمینه، به قتل رسیده. من پیداش کردم. اینید کشته شده!»

او همچنان به نیگل چسبیده بود و دوباره زد زیر گریه، اما این بار آرام‌تر و لرزش شدیدش هم قطع شده بود. دکتر باگلی به نگهبان گفت: «ببرش اتاق درمان. بذار دراز بکشه. یه نوشیدنی هم بهش بده. این هم کلید. من الان برمی‌گردم.»

او به‌سمت پله‌های زیرزمین راه افتاد و باقی جمعیت هم دخترک را گذاشتند پیش نیگل تا از او مراقبت کند و همین‌طور که با آرنج راهشان را باز می‌کردند دنبال دکتر باگلی راه افتادند. زیرزمین استین کاملاً روشن بود. تمام اتاق‌ها اشغال بود؛ مثل بیشتر درمانگاه‌های روان‌درمانی که همیشه جا کم دارند. آنجا پایین پله‌ها، جز موتورخانه، اتاق خطوط تلفن، اتاق استراحت نگهبانی، بخش هنردرمانی، انبار پرونده‌های پزشکی و در قسمت جلوییِ ساختمان، یک اتاق درمان برای بیماران تحت درمان ال‌اس‌دی[6] هم بود. همین‌که گروه کوچک به انتهای راه‌پله رسید، در اتاق باز شد و پرستار بلام، دخترعموی دوشیزه بلام، نگاهی به بیرون انداخت. شبحی بود سایه‌وار در لباس کار سفید که بر پس‌زمینه‌ی تاریک اتاق پشت سرش نقش بسته بود. صدای آرام و متعجبش به‌سمت پایین راهرو که آن‌ها ایستاده بودند روان شد: «چیزی شده؟ چند دقیقه پیش فکر کنم صدای جیغ شنیدم.»

خواهر امبروز محکم و کمی تند گفت: «چیزی نشده پرستار. برگرد پیش مریضت.»

شمایل سفید ناپدید و در بسته شد.

خواهر امبروز به‌سمت خانم شورت‌هاوس برگشت و گفت: «شما هم اینجا کاری نداری خانم شورت‌هاوس. لطفاً برگرد بالا. شاید خانم پریدی یه فنجون چای بخواد.»

خانم شورت‌هاوس با نافرمانی زیرلب غرولندی کرد و بی‌میل راهش را کشید و رفت. سه دکتر همراه خواهر امبروز که پشت سرشان بود راهشان را ادامه دادند.

اتاق بایگانی سمت راست بود، بین اتاق استراحت نگهبانی و بخش هنردرمانی. در نیمه‌باز بود و چراغ هم روشن.

دکتر استاینر که به‌طرزی غیرعادی توجهش به هر چیز جزئی و کوچکی جلب شده بود متوجه شد که کلید توی قفل است. هیچ‌کس آن اطراف نبود. قفسه‌های فلزی تا سقف رفته و پُر بودند از پوشه‌های کاغذی به هم فشرده‌شده و در زاویه‌ی سمت راستِ در چندین راهروی باریک درست شده بود که هرکدام با لامپ مهتابی روشن می‌شد. چهار پنجره‌ی بلند با قفسه‌ها مسدود و از فضا جدا شده بودند؛ اتاق کوچکی بود که هوا در آن جریان نداشت و به‌ندرت کسی سراغش می‌آمد یا گردگیری می‌شد. گروه کوچک راهشان را به داخل اولین راهرو باز کردند و به‌سمت چپ پیچیدند؛ آنجا فضای کوچک بی‌پنجره‌ای بود، هیچ قفسه‌ای نداشت و تنها مبلمانش یک میز و صندلی بود که می‌شد بی‌آنکه نیاز به خارج‌کردن پرونده‌ها باشد، مدارک را برای تشکیل پرونده طبقه‌بندی کرد یا از اطلاعاتی که در یادداشت‌ها بود نسخه برداشت. این سمت به‌هم‌ریخته بود. صندلی برگشته بود. پرونده‌ها روی زمین افتاده بود. بعضی‌ها جلدشان جدا شده و صفحاتشان پاره شده بود، باقی‌شان لایه‌لایه نامرتب و به‌هم‌ریخته در فضای میان قفسه‌ها ریخته بود. طبقه‌ها آن‌قدر نازک بودند که آدم باورش نمی‌شد بتوانند وزن آن‌همه کاغذ را تحمل کنند. در میان این آشفتگی، جسم بی‌جان اینید بلام، همچون اوفلیایی[7] فربه و بی‌تناسب بر موج کاغذها سوار بود و مجسمه‌ای سنگین و بدقواره که از چوب تراشیده شده بود روی سینه‌اش قرار داشت. دستانش زیر مجسمه تا شده بود، جسم بی‌جان انگار هجو شمایل مادری بود که به سیاقی آیینی فرزندش را روی سینه خوابانده باشد.

هیچ شکی نبود که مرده. دکتر استاینر حتی وسط آن‌همه ترس و انزجاری که دچارش شده بود، نتوانست از خیر تشخیص نهایی بگذرد و همین‌طور که به مجسمه‌ی چوبی چشم دوخته بود، گفت: «تیپت! این مجسمه‌ی تیپته! این همون مجسمه‌ی کنده‌کاریشه که خیلی بهش می‌نازه. کجاست؟ باگلی اون بیمار توست! بهتره خودت به این اوضاع رسیدگی کنی!»

او با بی‌تابی نگاهی به اطراف انداخت، انگار انتظار داشت تیپت ناگهان آنجا ظاهر شود و با دستانی به‌هوابرخاسته و آماده برای ضربه‌زدن، خوی وحشیانه‌اش را به نمایش بگذارد.

دکتر باگلی همان‌طور که کنار جسد زانو زده بود، آهسته گفت: «تیپت امروز عصر اینجا نبوده.»

دکتر استاینر علیه این خیره‌سری فریادش درآمد: «اما اون همیشه جمعه‌ها اینجاست! اینم مجسمه‌ی اونه! سلاح هم همین بوده!»

دکتر باگلی با احتیاط پلکِ چشم چپ دوشیزه بلام را با انگشت شست بالا کشید و بی آنکه برگردد و به بالا نگاه کند، گفت: «صبح یه تماس از بیمارستان سنت‌لوک داشتیم. تشخیص دادن که تیپت سینه‌پهلو گرفته، فکر کنم دوشنبه‌ی پیش. به‌هرحال امروز بعدازظهر اینجا نبوده.» و ناگهان با تعجب فریاد زد. خانم‌ها به‌سمت جسد خم شدند. دکتر استاینر که نتوانسته بود خودش را راضی به تماشای معاینه کند صدای او را شنید که گفت: «مجروح هم شده! با یه مغار سیاه. این‌طور که معلومه درست فرو شده تو قلبش. این یکی از مغارهای نیگل نیست خواهر؟»

چند ثانیه سکوت حکم‌فرما شد و بعد دکتر استاینر صدای خواهر را شنید: «خیلی شبیهشه دکتر. البته همه‌ی ابزارهای نیگل دسته‌شون سیاهه.» و بعد با حالت تدافعی حرفش را ادامه داد: «جای اون‌ها توی اتاق استراحت نگهبانیه. هرکسی ممکنه اون‌ها رو برداشته باشه.»

بعد صدایی آمد که انگار دکتر باگلی پا شد روی پاهایش ایستاد، اما هنوز داشت به جسد نگاه می‌کرد و گفت: «ظاهراً که یکی برش داشته.» و پی حرفش را گرفت: «خواهر می‌شه دمِ در به کالی زنگ بزنی؟ چیزی بهش نگو، فقط بگو هیچ‌کس رو پذیرش نمی‌کنیم و هیچ‌کس هم از ساختمان خارج نشه، حتی بیمارها. بعد دکتر اِتریج رو پیدا کن و ازش خواهش کن بیاد پایین. فکر کنم توی اتاق مشاوره‌ی خودش باشه.»

دکتر اینگرام با حالتی عصبی و چهره‌ای صورتی‌رنگ که حالا مثل صورت خرگوش‌های آنگورا سرخ‌تر هم شده بود، گفت: «نباید به پلیس زنگ بزنیم؟»

فقط در شرایط بحرانی نبود که آدم متوجه حضور دکتر اینگرام نمی‌شد. دکتر باگلی با چشمانی خالی زل زد به او، انگار لحظه‌ای اصلاً فراموش کرد او هم آنجاست و گفت: «منتظر می‌مونیم رئیس درمانگاه بیاد.»

خواهر امبروز با یک ملافه‌ی آهارخورده که خش‌خش می‌کرد ناپدید شد. نزدیک‌ترین تلفن درست بیرون در اتاق بایگانی بود، اما اتاق بایگانی با چند ردیف روزنامه عایق شده بود تا صدای بیرون داخل نیاید. دکتر استاینر گوش‌هایش را تیز کرد تا شاید صدای بلندکردن گوشی تلفن یا صدای خواهر را از دور بشنود. خودش را مجبور کرد تا یک بار دیگر نگاهی به جسد دوشیزه بلام بیندازد. دوشیزه بلام همان وقت هم که زنده بود، برای استاینر احترام و جذابیتی نداشت، حالا که مرگ هم برایش عزتی نگذاشته بود. طاق‌باز دراز کشیده بود، زانوهایش خم بود و از هم جداافتاده و زیردامنی پشمیِ صورتی‌رنگش به‌وضوح دیده می‌شد که به‌مراتب شرم‌آورتر از تن عریان به نظر می‌رسید. صورت گوشتالو و گِردش کامل در آرامش بود. دو بافه‌ی کلفت مو که آن‌ها را روی پیشانی به هم پیچیده بود دست‌نخورده مانده بود. البته هیچ‌وقت چیزی حالت موهای دِمده‌ی دوشیزه بلام را به هم نمی‌زد. دکتر استاینر یاد خیال‌پردازی‌های یواشکی خودش افتاد؛ قبل‌ها فکر می‌کرد این بافه‌های بی‌روح و ضخیم مو ماده‌ی مرموزی ترشح می‌کنند که آن‌ها را بدون تغییر و ابدی آنجا نگه می‌دارد، درست مثل ابروهای آرامَش. دکتر استاینر که او را بی‌دفاع و گرفتار بی‌آبرویی مرگ می‌دید، سعی کرد دلش برای او بسوزد و البته می‌دانست که او پیش از اینکه بمیرد حسابی ترسیده، اما تنها چیزی که در خودش پیدا می‌کرد انزجار بود. نمی‌شد نسبت به چیزی به این مضحکی، هولناکی و قبیحی احساس دل‌سوزی کرد. کلمه‌ی زشت آخری ناخواسته در ذهنش چرخید. قبیح! ناگهان احساس کرد باید هرچه سریع‌تر دامنش را پایین بکشد، آن صورت پُف‌کرده و رقت‌انگیز را بپوشاند و عینکی را که از روی بینی سُر خورده و یک‌وری روی گوشِ چپ آویزان بود جابه‌جا کند. چشمان دوشیزه بلام نیمه‌باز بود، دهان کوچکش انگار در آخرین لحظات در نارضایتی از چیزی خجالت‌آور و ناشایست به هم فشرده شده بود. دکتر استاینر با این نگاه بیگانه نبود: وقتی دوشیزه بلام زنده بود، بارها این نگاه را در چهره‌اش دیده بود. فکر کرد: «قیافه‌اش طوری است که انگار یکی از رسیدهای مخارج سفرم را جلویش گذاشته‌اند.»

ناگهان احساس کرد اگر نخندد می‌ترکد. خنده بی‌اراده از درونش فوران می‌کرد. یادش آمد که این احساس نیاز شدید به خنده از سر یکه‌خوردن و عصبیت است، اما فهمیدن این موضوع کمکی به مهارکردنش نمی‌کرد. ناچار، پشتش را به همکارانش کرد و کوشید به خودش مسلط شود، به لبه‌ی یکی از قفسه‌ها چنگ زد و پیشانی‌اش را به فلز سرد آن چسباند و فشار داد تا کمکش کند. دهان و بینی‌اش پُر شد از بوی کهنگی پرونده‌ها.

او متوجه برگشتن خواهر امبروز نشده بود، اما یک‌مرتبه صدای او را شنید که گفت: «دکتر اتریج داره می‌آد پایین. کالی دمِ دره، من بهش گفتم که هیچ‌کس نباید بیرون بره. دکتر استاینر مریض شما داره کم‌کم الم‌شنگه به پا می‌کنه.»

دکتر استاینر که نیاز به تصمیم‌گیری او را به خودش آورده بود فکر کرد: «شاید بهتر است بروم بالا پیشش.»

حس می‌کرد مهم است که وقتی رئیس درمانگاه می‌رسد او هم همراه بقیه آنجا باشد. عاقلانه این بود که حواسش باشد اتفاق یا حرف مهمی از دید او پنهان نماند. از طرف دیگر خیلی هم مشتاق نبود کنار جسد منتظر باشد. اتاق بایگانی که به قدر یک اتاق جراحی روشن بود، فضای گرفته‌ای داشت و زیادی هم گرمش کرده بودند. احساس می‌کرد حیوانی است که در قفس گیرافتاده. انگار طبقات انباشته و سنگین اتاق به او فشار می‌آورد و چشمانش را دوباره به‌سمت آن جسمِ ورم‌کرده بر زیرتابوتیِ کاغذی‌اش می‌کشاند.

تصمیمش را گرفت و گفت: «همین‌جا می‌مونم. آقای برج هم باید مثل بقیه منتظر بمونه.»

آن‌ها بی‌آنکه حرفی بزنند، کنار هم ایستاده بودند. دکتر استاینر به خواهر امبروز نگاه کرد. صورتش سفید شده بود، اما جز آن، آرام و در ظاهر بی‌حرکت با قامت کوتاه و استوارش ایستاده بود و پنجه‌هایش را که شُل درهم گره کرده بود روی دامن گرفته بود. حتماً در این نزدیک به چهل سال پرستاری دفعات بی‌شماری این‌طور محترمانه کنار بستر بیماری به انتظار دستورهای پزشک ایستاده بود. دکتر باگلی پاکت سیگارش را درآورد، انگارکه از دیدن پاکت در دستانش تعجب کرده باشد، لحظه‌ای به آن خیره شد و بعد آن را در جیب دیگرش گذاشت. دکتر اینگرام هم به نظر می‌آمد آرام و بی‌صدا گریه می‌کند. البته دکتر استاینر حس کرد یک بار صدایش را شنیده که زیرلب با خودش گفته: «زن بیچاره. زن بیچاره!»

چند لحظه بعد صدای پای چند نفر را شنیدند. رئیس درمانگاه با فردریکا ساکسون، روان‌شناس ارشد درمانگاه، به آن‌ها پیوست. دکتر اتریج کنار جسد زانو زد. دوشیزه بلام را لمس نکرد، ولی صورتش را چنان نزدیکش کرد که انگار داشت او را می‌بوسید. نگاهی که دوشیزه ساکسون به دکتر باگلی انداخت، حرکت ناخودآگاه آن دو به‌سمت هم و پس‌کشیدن فوری‌شان، از چشمان تیزبین دکتر استاینر دور نماند.

دوشیزه ساکسون با صدای آهسته پرسید: ‌«چی شده؟ مرده؟»

لحن باگلی کاملاً معمولی بود: «بله. به قتل رسیده انگار.»

دوشیزه ساکسون ناگهان تکانی به خودش داد. دکتر استاینر گمان کرد می‌خواهد صلیب بکشد.

«کار کی بوده؟ نکنه کار تیپت پیر بیچاره باشه؟ صددرصد این مجسمه‌ی اونه.»

«بله، اما اون اینجا نیست. سینه‌پهلو گرفته و توی سنت‌لوکه.»

«خدای من! پس کار کیه؟»

این بار نزدیک دکتر باگلی شد و دیگر از هم دور نشدند. دکتر اتریج این‌پا آن‌پا کرد.

«حرف شما درسته قطعاً. اون مرده. ظاهراً اول از هوش رفته و بعد هم اون رو فروکردن تو قلبش. من می‌رم بالا به پلیس زنگ بزنم و به بقیه خبر بدم. بهتره همه رو یه جا جمع کنیم. بعد ما سه نفر کل ساختمون رو بگردیم. البته نباید به چیزی دست بزنیم.»

دکتر استاینر جرئت نکرد به چشمان دکتر باگلی نگاه کند. دکتر اتریج در نقش یک مدیر قَدَر و خونسرد، هیچ‌وقت او را خیلی جدی نمی‌گرفت و حدسش این بود که باگلی هم چنین حسی دارد.

ناگهان صدای پایی شنیدند، دوشیزه روت کِتل، مددکار ارشد روان‌پزشکی، از پشت قفسه‌های بایگانی ظاهر شد و نگاه سرسری و کوتاهی به آن‌ها انداخت.

با صدای ذوق‌زده‌ای گفت: «آه اینجایید، رئیس!» (دکتر استاینر فکر کرد: «او تنها کارمند آنجاست که آن لقب مسخره را به دکتر اتریج داده و خدا می‌داند چرا. این کار باعث می‌شد فضای آنجا به فضای مراکز طب طبیعی و این‌جور چیزها تقلیل داده شود.»)

«کالی به من گفت شما این پایینید. امیدوارم سرتون شلوغ نباشه؟ خیلی نگرانم، نمی‌خوام مشکل درست کنم، اما واقعاً اوضاع بده! دوشیزه بلام برای ساعت ده دوشنبه به یه مریض وقت داده. من تازه وقت ملاقات رو توی دفترم دیدم، در این باره هیچ مشورتی با من نکردن. می‌دونه که من همیشه اون ساعت خانم و آقای وُریکِر رو می‌بینم. متأسفانه احساس می‌کنم کاملاً عمدیه. می‌دونین رئیس، به یه نفر باید بگین درمورد کارهای دوشیزه بلام یه اقدامی بکنه.»

دکتر باگلی ایستاد کنار و بی‌رحمانه گفت: «ظاهراً یه نفر اقدام کرده.»

آن سوی میدان، آدام دالگلیش، رئیس دایره‌ی تحقیقات جنایی، در مراسم سالانه‌ی پاییزی که ناشرانش ترتیب داده بودند حاضر بود. مراسم با چاپ سوم اولین کتاب شعر دالگلیش هم‌زمان شده بود. او استعداد خودش یا موفقیت کتاب را چندان دست‌بالا نگرفته بود. شعرها که روحیه‌ی بی‌تعصب و کنایه‌آمیز و در اساس بی‌قرارِ او را بازتاب می‌داد اتفاقاً با سلیقه‌ی عموم جور درآمده بود. دالگلیش باور نداشت که بیش از پنج شش تا از آن‌ها در آینده حتی برای خودش همچنان جالب باقی بمانند. او خود را میان آب‌های دریای بیگانه‌ای شناور می‌دید که مخاطراتش مدیر برنامه‌ها، حق‌التألیف‌ها و نقدهایی بود که بر کتاب نوشته می‌شد و حالا این مهمانی بر پا بود. او پیش از مهمانی هیچ اشتیاقی به آن نداشت و در نظرش مراسمی بود که باید به‌زور تحملش می‌کرد، اما اتفاقاً لذت‌بخش از آب درآمده بود.

آقایان هِرن و ایلینگ‌وورث همان‌قدر که در نشر ضعیف بودند، در برپایی مهمانی سالانه نیز ضعیف عمل کردند؛ دالگلیش تخمین می‌زد که سهم ناشرش از سود کتابِ او در ده دقیقه‌ی اول مهمانی نوشیده شده. آقای هوبِرت ایلینگ‌وورثِ بزرگ خیلی کوتاه وسط مهمانی، حضور پیدا کرده بود، با ناراحتی دست دالگلیش را فشرده بود و همان‌طور که این‌ور و آن‌ور لخ‌لخ می‌کرد زیرلب غر زده بود. انگار تأسف می‌خورد که باز یکی دیگر از نویسندگان انتشارات دل خودش و ناشرش را به یک موفقیت نه‌چندان قابل‌اعتماد خوش کرده. ازنظر او نویسنده‌ها مثل بچه‌های تخس و باهوش بودند، موجوداتی که باید تشویق می‌شدند و با آن‌ها مدارا می‌کردی، اما نباید زیادی هیجان‌زده می‌شدند، چون هر لحظه ممکن بود مثل بچه‌کوچولوهایی که وقت خوابشان می‌شود بزنند زیر گریه. اتفاق‌های حاشیه‌ای دیگری هم در مهمانی افتاد که نامطبوع‌تر از حضورِ مختصر آقای هوبرت بود. چند تایی از مهمان‌ها می‌دانستند که دالگلیش کارآگاه است، البته همه‌ی آن‌ها توقع نداشتند او از شغلش صحبت کند، اما حتماً کسانی بودند که فکر می‌کردند درست نیست مردی که قاتلان را دستگیر می‌کند شعر هم بنویسد، آن هم کارآگاهی که تا این حد در کار خود خبره است و مهارت‌های مختلف دارد. قاعدتاً آن‌ها هم می‌خواستند که قاتلان دستگیر شوند، هر چند بر سر اینکه بعد از دستگیری باید با آن‌ها چه کرد بحث بود، همیشه نسبت به کسانی که بخشِ دستگیری را انجام می‌دادند حس دوگانه‌ای داشتند. دالگلیش دیگر به این وضع عادت کرده بود و حتی به نظرش از آن فرضیاتِ دیگر که معتقد بودند عضویت در گروه جنایی جذابیت خاصی دارد کمتر برخورنده به نظر می‌رسید، اما در ازای همان مقدارِ قابل پیش‌بینی از فضولیِ زیرپوستی و بطالتی که در همه‌ی مهمانی‌ها عادی است، آدم‌های موجهی هم در مهمانی بودند که حرف‌های مقبول می‌زدند. به‌هرحال، در ظاهر هیچ نویسنده‌ای که نسبت به استعداد خودش خالی از تعصب باشد از اعتمادبه‌نفسِ نامحسوسی که تمجیدهای زورکی به او می‌دهد در امان نیست. دالگلیش در حال جنگیدن با این بدگمانی بود که از میان تحسین‌گران اثرش، عده‌ی کمی واقعاً آن را خوانده‌اند و تعدادِ حتی کمتری آن را خریده‌اند، بااین‌حال متوجه شد که واقعاً داشته خوش می‌گذرانده و به‌اندازه‌ی کافی هم با خودش صادق بود که علتش را بداند.

یک ساعتِ اول اوضاع خیلی ناآرام بود، اما کمی که از ساعت هفت گذشت، دید که تنها با لیوانی در دستانش کنار شومینه‌ای تزیینی از جیمز وایات[8] ایستاده. آتش تُنک چوب می‌سوخت و عطر روستا را در فضا آکنده بود. از آن موقعیت‌های وصف‌ناپذیری بود که آدم ناگهان در میان جمعیت با خودش تنها می‌شود، صداها خاموش می‌شوند و بدن‌هایی که مدام با تو برخورد می‌کنند انگار پس می‌روند و دور می‌شوند و شبیه می‌شوند به بازیگرانی که در صحنه‌ای دور از تو مشغول بازی‌شان‌اند. دالگلیش سرش را به گچ‌بری حاشیه‌ی شومینه تکیه داد و این لحظه‌ی خلوت را مزه‌مزه می‌کرد و درعین‌حال توجه تحسین‌آمیزی هم به تناسب برازنده‌ی اتاق داشت. ناگهان دِبورا ریسکو را دید. دخترک لابد خیلی بی‌سروصدا آمده بود. دالگلیش فکر کرد یعنی از کِی آنجا بوده.

احساس آرامش و شادی گنگ و مبهمش فوری جایگزین شد با اشتیاقی تندوتیز و هم‌زمان دردناک که پسربچه‌ها وقتی اولین بار عاشق می‌شوند احساس می‌کنند. دختر یک‌مرتبه دالگلیش را دید و لیوان‌به‌دست و آهسته به‌سمت او در آن سوی اتاق به راه افتاد.

ظاهرشدنش آنجا به‌کل غیرمنتظره بود و دالگلیش خودش را گول نزد که دخترک به‌خاطر او آمده، به‌خصوص بعد از آخرین ملاقاتشان که به‌سختی می‌شد اسمش را ملاقات گذاشت.

دالگلیش گفت: «خیلی خوشحالم که اینجا می‌بینمت.»

دخترک پاسخ داد: «من که درهرصورت می‌اومدم، اما در واقع اینجا کار می‌کنم. بعد از مرگ مامان، فلیکس هِرن این شغل رو بهم داد. خیلی به دردشون می‌خورم. همه‌ی حمالی‌های معمول رو من می‌کنم. خلاصه‌برداری و ماشین‌نویسی هم همین‌طور. حتی یک کلاس ثبت نام کردم.»

دالگلیش لبخندی زد و گفت: «طوری ازش صحبت می‌کنی که انگار دوای دردت رو پیدا کردی.»

«خب، آره یه‌جورایی همین‌طوره.»

تظاهر نکرد که متوجه منظور او نشده. هر دو ساکت شدند. دالگلیش متوجه این بود که نسبت به هرگونه اشاره به آن پرونده بیش از اندازه حساس است. پرونده همانی بود که سه سال پیش باعث آشنایی‌شان شده بود. این جای زخم، تحملِ ملایم‌ترین تجسس‌ها را هم نداشت. دالگلیش اعلامیه‌ی مرگ مادر او را شش ماه پیش در روزنامه دیده بود، اما به نظرش غیرممکن و گستاخانه آمده بود که پیغامی برای او بفرستد و به روال معمول تسلیت بگوید. درنهایت او هم تا حدی مسئول مرگ مادر دخترک بود. حالا هم اوضاع راحت‌تر نشده بود. درنتیجه به‌جای آن درباره‌ی دفتر شعر و شغل او حرف زدند. دالگلیش همین‌طور که نقش خود را در این گفت‌وگوی کوچکِ ساده و سهل ایفا می‌کرد، فکر کرد که اگر دخترک را به شام دعوت کند چه پاسخی می‌شنود. اگر درجا دعوت او را رد نمی‌کرد -که احتمالاً می‌کرد- ممکن بود برایش شروع یک رابطه باشد. به خودش دروغ نمی‌گفت که تنها چیزی که می‌خواهد خوردن یک وعده غذای لذیذ همراه خانمی است که اتفاقاً به نظرش زیبا هم می‌آید. هیچ نمی‌دانست دخترک درباره‌ی او چه فکری می‌کند، اما بعد از آخرین ملاقاتشان فهمیده بود که در آستانه‌ی عاشق‌شدن است. اگر دخترک این دعوت یا دیدار در هر بعدازظهر دیگری را قبول می‌کرد، زندگی مجردی او در معرض خطر قرار می‌گرفت. او این واقعیت را به‌خوبی می‌دانست و این آگاهی می‌ترساندش. بعد از مرگ همسرش سر زایمان، محتاطانه خودش را نسبت به هر درد و رنجی ایمن کرده بود؛ خلوت رابطه برایش چیزی بیش از یک فعالیت جسمانی نبود؛ رابطه‌ی عاشقانه برایش فقط یک رقص دونفره‌ی پُر از احساس بود که قاعده داشت و درست بر اساس قوانین انجام می‌شد و کسی را به چیزی متعهد نمی‌کرد. البته دخترک این چیزها را قبول نمی‌کرد. او هم هیچ دلیلی نداشت که حس کند دخترک به او علاقه‌ای دارد. تنها همین اطمینان خاطر بود که به او اعتمادبه‌نفس می‌داد با خیال راحت از افکارش لذت ببرد، اما این بار وسوسه شده بود بختش را امتحان کند. همین‌طور که حرف می‌زدند، در ذهنش سرهم‌کردن کلمات را تمرین می‌کرد و با شیطنت از اینکه بعد از این‌همه سال، هوس جوانی به دلش افتاده سرخوش بود.

ضربه‌ای آرام روی شانه‌اش او را غافلگیر کرد. منشیِ رئیس بود و آمده بود بگوید پای تلفن می‌خواهندش. منشی که به‌خوبی هیجانش را مهار کرده بود گفت: «از اسکاتلندیارد است آقای دالگلیش.» جوری که انگار نویسندگان هرن و ایلینگ‌وورث عادت داشتند از اسکاتلندیارد با آن‌ها تماس بگیرند.

او با لبخندی از دبورا ریسکو عذر خواست و دخترک هم با بالاانداختن شانه‌هایش که حاکی از تسلیم بود پاسخش را داد.

دالگلیش گفت: «یه لحظه می‌رم و می‌آم.» اما همان موقع که راهش را از میان انبوه جمعیتی که مشغول وراجی بودند باز می‌کرد، می‌دانست که هرگز باز نخواهد گشت.

در اتاق کوچکی که کنار سالن اجتماعات بود به تلفن پاسخ داد. به‌سختی از میان صندلی‌ها خودش را به تلفن رساند. روی تمام آن‌ها کپه‌کپه نسخه‌های خطی و نمونه‌های چاپیِ لوله‌شده و پرونده‌های خاک‌گرفته جا خوش کرده بود. در هرن و ایلینگ‌وورث، فضای درهم‌برهمی حاکم بود و کارها به سبک و سیاق قدیم سر فرصت و بی‌عجله انجام می‌شد و این مسئله کاردانی و توجه نشر به جزئیات را از نظر پنهان می‌داشت، به حدی که گاهی موجب آشفتگی نویسندگانش می‌شد.

صدای آشنا در گوشش غرید.

«تویی آدام؟ مهمونی چطوره؟ خوبه... ببخشید که مهمونیت رو خراب می‌کنم، اما خیلی ممنون می‌شم اگه بیای و یه نگاهی به اینجا بندازی. درمانگاه استین. شماره‌ی سی‌ویک. می‌شناسی اینجا رو، همون‌جا که مخصوص بیماری‌های روانی کلاس‌بالاست. انگار منشی یا مدیر داخلیشون یا هرچی که هست خودش رو به کشتن داده. توی زیرزمین به سرش ضربه زده‌ن و بعد هم خیلی حرفه‌ای یه چیزی کرده‌ن توی قلبش. بچه‌ها دارن می‌آن. البته من مارتین رو برات فرستادم. وسایلت هم پیش اونه.»

«ممنونم رئیس. کِی گزارش شده؟»

«سه دقیقه پیش. رئیس درمانگاه زنگ زد. یه گزارش مختصری از وضعیت پرسنلش تو زمان احتمالی قتل داد و توضیح داد که چرا غیرممکنه کار بیمارها باشه. بعدش هم با یه دکتر دیگه به اسم استاینر حرف زدم. گفت حدود پنج سال پیش تو مهمونی شام برادرزنِ مرحومش همدیگه رو دیدیم و توضیح داد چرا قتل کار اون نیست. بعد هم لطف کرد تحلیل روان‌شناختیش رو از قاتل داد. اون‌ها بهترین داستان‌های کارآگاهی رو خونده‌ن. هیچ‌کس به جنازه دست نزده. هیچ‌کس رو داخل راه نداده‌ن و کسی رو هم نذاشته‌ن از ساختمون بره بیرون. خودشون همه جمع شده‌ن توی یه اتاق که بتونن همدیگه رو زیر نظر بگیرن. بهتره عجله کنی آدام، وگرنه قبل از اینکه برسی خودشون پرونده رو حل می‌کنن.»

دالگلیش پرسید: «رئیس درمانگاه کیه؟»

«دکتر هنری اتریج. باید توی تلویزیون دیده باشیش. روان‌پزشک معتبریه. خودش رو وقف این کرده که این حرفه عزت و احترامی پیدا کنه. ظاهر موقری داره، خیلی هم رسمی و جدیه.»

دالگلیش گفت: «توی دادگاه دیدمش.»

«البته. توی پرونده‌ی راتلِج. یادته؟ کاری کرد که من توی دستمالم هق‌هق گریه می‌کردم، تازه منی که راتلج رو بهتر از هرکس دیگه‌ای می‌شناختم. اتریج در واقع اولین انتخابِ هر وکیل‌مدافعیه، البته اگه بشه گیرش آورد. با غُرغُرهاشون که آشنایی؛ یه روان‌شناسی برای من پیدا کن که محترم باشه، بتونه انگلیسی صحبت کنه، هیئت‌منصفه رو شوکه نکنه، با قاضی هم دشمنی نداشته باشه. جواب اتریجه. خب دیگه، موفق باشی!»

رئیس پلیس خیالش راحت بود که پیغامش باعث به‌هم‌خوردن مراسم نمی‌شود. خیلی وقت بود مهمانی به مرحله‌ای رسیده بود که اگر مهمان گوشه‌گیری آن را ترک می‌کرد به هیچ‌کسی برنمی‌خورد. دالگلیش از میزبانش تشکر کرد و دستی به نشانه‌ی خداحافظی برای چند نفری که دیده بودندش تکان داد و تقریباً بی‌آنکه کسی متوجه شود از ساختمان خارج شد. دبورا ریسکو را دوباره ندید و تلاشی هم نکرد او را پیدا کند. هنوز چیزی نشده ذهنش درگیر کاری شده بود که پیش رو داشت و احساس می‌کرد در بهترین حالت از بی‌محلی و در بدترین حالت از احمق‌جلوه‌کردن نجات پیدا کرده. ملاقات با دبورا مختصر، هوس‌انگیز، بی‌نتیجه و اعصاب‌خردکن بود، اما هنوز چیزی نگذشته انگار در گذشته‌ای دور اتفاق افتاده بود.

دالگلیش حین قدم زدن به‌سمت ساختمان بلندی با معماری سبک جرج در آن سوی میدان که استین در آن واقع بود، سعی کرد چیزهای کوچکی را که درباره‌ی این مکان می‌دانست و به گوشش خورده بود به خاطر بیاورد. شوخی متداولی بود که می‌گفتند آدم باید دیوانه‌ی خاصی باشد تا برای درمان در استین پذیرفته شود. صدالبته استین شهرتی داشت -به‌زعم دالگلیش، احتمالاً غیرمنصفانه- به اینکه بیمارانش را بیشتر بنا به سواد و طبقه‌ی اجتماعی انتخاب می‌کند تا وضعیت روانی، و بعد آن‌ها را در روندی برای تشخیص بیماری قرار می‌دهد که برای منصرف‌کردن همه -جز خیلی مشتاق‌ها- طراحی شده، و بعد از آن هم آن‌قدر آن‌ها را در فهرست انتظار نگه می‌دارد که مطمئن شود قبل از حضور بیمار در اولین جلسه‌ی روان‌درمانی، خاصیت شفابخشیِ زمان بیشترین تأثیر خود را گذاشته. دالگلیش یادش آمد استین یک اثر از مودیلیانی[9] دارد. نقاشی معروفی نبود، از آن آثاری هم نبود که اوج توانایی نقاش را نشان می‌دهد، اما به‌هرحال نمی‌شد انکار کرد که اثری از مودیلیانی است. تابلو در سالن اجتماعات طبقه‌ی اول آویزان بود، هدیه‌ی یک بیمار قدیمیِ حق‌شناس و به‌درستی بیانگر اصول و اولویت‌های درمانگاه در انظار عمومی. سایر درمانگاه‌های «سازمان بهداشت ملی» دیوارهای خود را با تابلوهای بازسازی‌شده از آثار عکس‌خانه‌ی رِد کِراس تزیین کرده بودند و کارکنان استین هم پنهان نمی‌کردند که یک اثر درجه‌دو اما اصیل را به یک بازسازی درجه‌یک ترجیح می‌دهند و یک اثر اصیل درجه‌دو هم داشتند که این رجحان را ثابت می‌کرد.

ساختمان یکی از آن تراس‌های بناشده به سبک جرج[10] بود که در گوشه‌ی جنوبی میدان قرار داشت. راحت و بی‌تکلف و روی‌هم‌رفته خوشایند بود. پشتش گذرگاه باریکی بود که به‌سمت میدان لینکلن می‌رفت. یک زیرزمین نرده‌کشی‌شده داشت؛ جلوی خانه در دو سمت پله‌های پهنی که به در ورودی می‌رسید نرده‌های هلالی کشیده شده بود و دو چراغ برق فرفورژه‌ای این‌ور و آن‌ور خانه بود. سمت راستِ در یک پلاک ساده‌ی برنزی نصب بود. نام شورای مدیریتی بیمارستان که اداره‌ی این واحد را بر عهده داشت رویش نوشته شده و زیرش هم عبارت «درمانگاه استین» درج شده بود. هیچ اطلاعات دیگری روی تابلو نبود. استین خودش را برای دنیای عوام تبلیغ نمی‌کرد و هیچ هم تمایل نداشت پذیرای هجوم بیماران روانی باشد که دنبال درمان یا گواهی سلامتشان بودند. چهار اتومبیل سواری بیرون ساختمان پارک بود، اما هنوز هیچ نشانی از حضور پلیس نبود. ساختمان سرتاسر آرام به نظر می‌رسید. در ورودی بسته بود، اما از پنجره‌ی نیم‌دایره‌ی شکیلِ بالای در که به سبک معماری برادران آدام[11] ساخته شده بود و از لابه‌لای چین پرده‌های کشیده‌شده‌ی اتاق‌های طبقه‌ی همکف، نور چراغی می‌درخشید.

پیش از آنکه دستش را از روی زنگ بردارد، در باز شد. منتظرش بودند. مرد جوانِ کوتاه‌قد و قوی‌هیکلی در لباس کار نگهبانی بی‌آنکه حرفی بزند در را برایش باز و او را به داخل راهنمایی کرد. سالن غرق نور بود و گرمای آن بعد از خنکی شب پاییزی توی صورت می‌خورد. سمت چپِ در، باجه‌ی شیشه‌ایِ پذیرش و تلفن‌خانه قرار داشت. نگهبان دوم که مُسن‌تر بود نزدیک تلفن‌خانه نشسته و هیئتِ یک آدم کاملاً بدبخت را به خود گرفته بود. نگهبان نگاهی به اطراف کرد و با چشمان تَرَش نظری هم به دالگلیش انداخت. بعد دوباره به صفحه‌ی سوئیچ تلفن خیره شد، انگار رسیدن سربازرس آخرین تکه از بارِ طاقت‌فرسایی بود که اگر به آن بی‌توجهی می‌کرد ممکن بود از دوشش برداشته شود. در قسمت اصلی سالن، گروه استقبال‌کننده جلو آمد؛ رئیس درمانگاه، انگارکه به استقبال مهمانی آمده باشد، دستانش را گشوده بود: «سربازرس دالگلیش؟ از دیدن شما خیلی خوشحالیم. اگه اجازه بدین همکارهام رو معرفی کنم، دکتر جیمز باگلی و دبیر هیئت‌مدیره‌ی بیمارستان آقای لادِر.»

دالگلیش به لادر، دبیر گروه، گفت: «شما خیلی زود رسیدید جناب!»

«تا دو دقیقه پیش که رسیدم اینجا از قتل خبر نداشتم. دوشیزه بلام امروز وقت ناهار به من زنگ زد و گفت می‌خواد فوری من رو ببینه. ظاهراً اتفاقی توی درمانگاه افتاده بود و نیاز به مشورت داشت. من سریع خودم رو رسوندم و متوجه شدم که به قتل رسیده. باتوجه‌به شرایط، موندن من اینجا مهم‌تر از هرکس دیگه‌ای بود. این‌طور که به نظر می‌رسه، دوشیزه بلام بیشتر از اونی که فکر می‌کرده به مشورت نیاز داشته.»

دکتر اتریج گفت: «هرچیزی که بوده متأسفانه شما خیلی دیر رسیدی.»

دالگلیش به نظرش آمد دکتر اتریج خیلی کوتاه‌تر از چیزی است که در تلویزیون به نظر می‌رسد. سرِ گنبدیِ بزرگش با هاله‌ای از موهای سفید به نرمی و لطافت موی بچه‌ها به نسبت بدنش که تکیه‌گاه ضعیفی برای آن بود، زیادی سنگین به نظر می‌آمد و انگار تاریخ متفاوتی بر آن گذشته بود. این‌ها همه ظاهری ازهم‌پاشیده به او می‌داد و سخت می‌شد سن‌وسالش را حدس زد، اما دالگلیش فکر کرد: «باید در حدود هفتاد باشد، نه شصت‌وپنج که سن طبیعی بازنشستگی برای مشاوران روان‌درمانی است.»

صورت کوتوله‌ای نامیرا را داشت با گونه‌هایی پُر از لکه‌های رنگی که انگار آن‌ها را روی صورت نقاشی کرده بودند و ابروهایی که بالای چشمان آبیِ نافذش جست‌وخیز می‌کرد. دالگلیش فکر کرد: «این چشم‌ها و صدای لطیف و متقاعدکننده تنها دارایی حرفه‌ای رئیس نیست.»

در مقابل، قد دکتر جیمز باگلی نزدیک دو متر بود، تقریباً هم‌قد دالگلیش و اولین چیزی که به آدم منتقل می‌کرد احساس خستگی شدید بود. کُت بلندِ سفیدی به تن داشت که شل‌وول از شانه‌های افتاده‌اش آویزان بود و بااینکه جوان‌ترین مرد جمع بود، سرزندگی رئیس درمانگاه را نداشت. موهایی صاف داشت که رنگشان رو به نقره‌ای می‌رفت. گهگاه با انگشتان بلندی که لکه‌های نیکوتین بر آن نشسته بود موها را از روی چشم‌ها کنار می‌زد. خوش‌تیپ بود و صورتی استخوانی داشت، اما پوست و چشم‌هایش انگار بر اثر خستگی دائمی از رمق افتاده بود.

رئیس درمانگاه گفت: «به‌طور حتم اول می‌خواین جسد رو ببینین. اگه شما مشکلی ندارین به پیتر نیگل نگهبان دوم درمانگاه بگم با ما بیاد پایین. مغار اون یکی از سلاح‌هایی بوده که توی قتل استفاده شده و به احتمال قوی از اون هم سؤال‌هایی دارین. البته ن

سبد خرید

سبد خرید شما خالی است.