بازگشت به پنج رود
آغاز سخن
عقاب بهآرامى در فضاى کبود و سیمگون شناور بود. موج و شکن هوا، که احساس نوازش و تکانی سبک را تداعی میکرد، با ملایمت، پرهای کوچک زیر شکم و چنگالهای فشرده به آن را مینواخت. ولى دُم و پرهاى سختِ بالهایش، که گویى از کورهى آهنگرى بیرون آمده بود، همچون دشنههاى پولادین باد را مىشکافت و جسم متراکم آن را بىرحمانه به دو قسمت مساوى تقسیم مىکرد؛ جریان هوا نیز فقط صفیرى شِکوهآمیز سر مىداد و در مجاورت نوک پرهایى که همچون فنر مىلرزیدند بسان گلبرگهایى شفاف دور خود به چرخش درمىآمد.
عقاب چند ساعت پیش صید موفقى کرده بود. قاقمهاى زرد کنار سوراخهایشان بىهدف و شادمانه جیغ مىکشیدند و شاید لحظهاى پیش از آنکه عقاب چنگالش را با فشار در گوشت فربه آنها فروکند و منقارش را محکم بر سرشان بکوبد، از وحشت بر جاى خود خشک مىشدند. عقاب سر آنها را نیز از تن جدا مىکرد: آنجا هستهى گردِ مغزِ شیرین قاقمها انتظارش را مىکشید.
خود عقاب، در آن گسترهى شیشهگونى که لرزش خفیفش تا افق ادامه مىیافت و پوششى لاجوردى بر زمین ناهموار مىکشید، از هیچکس هراس نداشت. بالهاى پهن خود را با رخوت و بىدغدغه بر آن مغاک شفاف مىافکند و سست و تنبل به جریانهاى دستنیافتنىِ هواى گرم دل مىداد که برخى او را بهسمت شرق و پایکوهها مىکشاندند و برخى دیگر (هنگامى که بر فراز درهى خنک و تاریکى قرار مىگرفت و ناچار بود با چند تکانِ محکمِ بالهایش خود را ده ذرعى بالا بکشد) آهسته بهسوى غرب دعوتش مىکردند، بهسوى کنارهى خاکسترىرنگ دشت پست و بلند.
شیرافکن مرغ شناور در آسمان را که از آنجا، یعنى از جاده، همچون خطى تیره به چشم مىآمد، با نگاه دنبال مىکرد و معلوم نبود چرا اندوهى به دلش افتاد. شیرافکن مهارتى در گشودن کلاف احساساتش نداشت، ولى اگر مىخواست تلاش کند تا دریابد چرا قلبش چنان فشرده شده و چرا تنهایى و جدایى در این لحظه چنین بُرّا و شکافنده شده است، شاید دلیل را درست در همین نگاه گذرا به آسمان خاکسترى و کبود مىیافت، آسمان گرم و عریانى که تنها زینتش خط نوکتیزِ عقاب گشودهبال بود.
بله، عقاب! چه آزاد و رها بود! و شیرافکن در مقایسه با او گویى اسیر و دربند بود. عقاب مىتوانست به هرجا بخواهد پرواز کند. اختیار زندگى خود را در دست داشت. هر تکان بالهایش به ارادهى خود او صورت مىپذیرفت و به همین سبب مختار بود حتى در پى میلى گذرا، در پى هوسى لحظهاى، به هر سو که مىخواهد بال بگشاید: به جنوب، به شمال!... به غرب، به شرق!...
کافى بود نگاهى به اطراف بیندازد تا در آنسوى سرابِ مواجى که سنگها را نیز به لرزه و ارتعاش وامىداشت ابر کمارتفاعى ببیند که همچون قرص نان صافى بر کنارهى تپهماهورهاى دشت معلق بود. آفتاب دمِ غروب رنگى گلگون بر آن مىپاشید و باد بیهوده در تبوتاب بود تا از جا تکانش دهد و براند، همانگونه که ابرهاى دیگر را بازیگوشانه بهدنبال خود مىکشید.
بخارا، بخاراى شریف، پشت سرشان مانده بود! این ابر گردوغبار او بود، دود او، بوى او! بخارا بود که دود برمىآورد و تیره مىشد و نفس تند و آلودهاش به فلک مىرسید!... باغهاى او بود که در باد به جنبوجوش درمىآمد و جوىهاى او بود که با آبى کفآلود مىخروشید!...
از آنجا نه مىشد دیوارهاى کوتاه و بىروزنِ بناهاى کاهگلىاش را دید و نه کوىهاى پیچدرپیچ باریک و کثیفش را و نه رهگذران سردرگریبانى را که با چهرههایى همیشهبدگمان و اخمو در این کوىها در حرکت بودند. حالا بخارایى یکسره متفاوت پشت سر بود: بخارایى روشن و پرغرور، که گویى سر از خاک برآورده است. گویى به سحروجادو از آنچه تا چندى پیش جز گل و خاک ساده نبود برآمده و همهى گنبدهایش را رو به آسمان کشیده بود، همهى بناهاى مرتفعش را، همهى منارهها و مساجدش را، ارگ خود را که کاخها و عمارات باشکوه در برش گرفته بودند، دیوار دندانهدار گرداگردش را، طلاى گداختهى دریاچهى درخشانش را و مخمل سبز باغ و بیشههاى پیرامونش را.
اگر به ارادهى شیرافکن بود، از جا مىجَست و پا به دویدن مىگذاشت و پس از مدتى کوتاه، نفسزنان ولى سعادتمند، از دروازههاى شهر به درون مىشتافت. از آنجا دیگر راهى تا خانه نبود! حتى اگر دم دروازه ناگهان بینایىاش را از دست مىداد، باز مىتوانست راه را پیدا کند. چه حاجت به چشم وقتى هر پیچ کوچهها، وقتى هر شیارى بر دیوارهاى گلى، وقتى هر شاخهى توتى که از پشت حصار خانهاى بیرون زده است، براى او آشناست؟
ولى بههیچوجه، بههیچوجه نمىشد به عقب بازگشت: راه خانه، راه بخارا، از این پنجرود لعنتى مىگذرد که میبایست پیرمرد نابینا را تا آنجا برساند. راه دیگرى نیست!
نابینا سرِ پارچهاى را که شیرافکن به کمر بسته بود در دست داشت. مدام پایش مىلغزید و سکندرى مىخورد. بهروشنى شنیده مىشد که نفسش در این لحظات بند مىآید. علاوهبرآن، گهگاه هوا را با سروصدا به درون مىکشید و سینه را پر مىکرد.
نه مىشد پر کشید و نه مىشد بازگشت! محکوم بود تمام این چهل فرسخ را گامبهگام بپیماید؛ محکوم بود ابلهانه بر این جادهى سنگلاخ ناهموار گام بردارد، بىآنکه رو برگرداند یا بکوشد به عقب برگردد.
و کاش لااقل با سرعت معمول آدمیان گام برمىداشتند! اگر با این سرعت راه بروند، اگر این مسافت را با چنین گامهاى سلانهسلانه و لا کپشتوارى بپیمایند، حتى لا کپشت هم نه، با گامهاى سوسکوار - که هم پرالتهاب است و هم، در مقایسه با گامهاى انسان، بسیار آهسته - فکرش هم انسان را به وحشت مىاندازد که پیمودن این چهل فرسخ کجاقبال چقدر طول خواهد کشید!... شیرافکن رو برگرداند و افسرده گفت: «قدم بردارید، آقا!»
فصل اول
شیرافکن
از اینکه نمىتواند با سبزینه خداحافظى کند، اندوهگین بود. روز گذشته، نزدیک غروب، زمان درس، کنار حصار ایستاده بود و در همان حال که خنکاى نسیم را بر سینهاش احساس مىکرد، با ولع چشم دوخته بود که لباس قرمز چه وقت در میان تنهى درختان سیب پدیدار شود، ولى لباس قرمز سرانجام نیز ظاهر نشد. در عوض برادر ششسالهاش بهسرعت از راه رسید و درحالىکه نفسش بهسختى بالا مىآمد و چشمانش از فرط وفادارى گرد شده بود، شتابزده خبر داد که مادرش خواهر را براى کارى نزد خاله فرستاده است.
امان از این روزگار کجمدار!
آن دو، پیش از این، روزهاى متمادى از هم جدا نمىشدند: بازى مىکردند، از درخت بالا مىرفتند، با بچههاى دیگر در چراگاه جستوخیز مىکردند، ولى از دو سال پیش قدغن شده بود که با هم باشند و حالا ناچار بودند پنهانى یکدیگر را ببینند. جاى شکرش باقى بود که خانههایشان کنار هم بود، در دو سوى یک حصار؛ و البته اگر والدین سبزینه و شیرافکن خویشاوند نبودند، این حصار هم دیوار گلى بلندى مىبود و نه این دیوارهى حصیرى تُنُک از ترکههاى خمیده و درهمتنیده.
سبزینه هنگامى که دستهاى پیازچه، ریحان بنفش، و گشنیز و جعفرىِ درهمپیچیده مىچید، نگاهى به دوروبرش مىانداخت، نزدیک حصار مىدوید و دستش را از لابهلاى حصیر دراز مىکرد. شیرافکن آن را در دست خود مىگرفت و هر دو چندلحظهاى مىایستادند و در سکوت به یکدیگر مىنگریستند. از سبزینه بوى تند علفهاى معطر برمىخاست، چشمانش مىخندید و برق مىزد، و کف لطیف دستش مىلرزید: از آن مىترسید که پدرش ناگهان از در بیرون بیاید و او را کنار شیرافکن ببیند و براى مجازاتْ او را به همسرى کس دیگرى درآورد.
عمو فرخ یکبار آن دو را تهدید کرده بود: «حواستان باشد، وگرنه!...»
اگر شیرافکن بال داشت، از این بابت ترسى به دل راه نمىداد. چه باکش بود؟ دلدارش را از پشت حصار برمىداشت و با خود مىبرد، مثل سیمرغ، مثل جنّی توانا!
ولى حالا که بال نداشت، چطور مىتوانست نافرمانى کند؟ قرارومدارها را گذاشته بودند؛ روز عید، ملا آمده بود. پدرش گفته بود باید یک سالی صبر کنند تا جدىتر با عمو فرخ دربارهى عروسى حرف بزند.
که اینطور. یک سال صبر... تازه تا صحبتهایشان را بکنند!... تا همهى وسایل لازم را تهیه کنند!...
آه، شاید بهتر بود که زودتر بیدار مىشد و کنار حصار منتظرش مىماند؟ شاید او ناگهان مىفهمید شیرافکن راهى سفری دور است... یا شاید حرفى از دهان عمو فرخ در رفته بود که چنین است و چنان و نامزدت صبح قرار است راهى سفر شود... و آنوقت سبزینه پنهانى به اینجا مىدوید و خداحافظى مىکرد؟
ولى مگر از این زودتر هم مىشد؟
شب قبل، مدتى طولانى نتوانسته بود بخوابد؛ مدام از این دنده به آن دنده مىشد، خود را در لحاف چلتکهاش مىپیچید و مجسم مىکرد چطور باید عازم مقصدى نامعلوم شود... پدرش گفته بود چهل فرسخ... چهکسى این فرسخها را شمرده بود؟... و سبزینه کف دست لطیف و لرزانش را دراز مىکند... حلقه دور گردن او... بهسوى لبانش کشیده مىشود...
و ناگهان کسى محکم شانهاش را گرفت و تکان داد. مادرش بود: «شیرافکن! شیرافکن! بیدار شو!»
ستارهها داشتند در آسمان تاریک و خاکسترى رنگ مىباختند. شیرافکن سرش را بلند کرد و بىآنکه هنوز متوجه اطرافش شده باشد، نالهى شِکوهآمیزى سرداد.
مادر با کف دستِ خشکش موهاى سیخ او را به هم ریخت و غرولندکنان تکرار کرد: «بلند شو، بلند شو. وگرنه نمیرسی چیزى بخورى.» سپس ناگهان خم شد، تنگ در آغوشش گرفت و مشغول نوازش شانههایش شد: «واى بر من! معلوم نیست مىخواهد تو را کجا بکشاند! پسرکم، یعنى دوباره مىبینمت؟ آخر این جاده!... این همه اشرار پلید در اطراف!...»
شیرافکن با صداى گرفتهازخواب غرولند کرد: «آه، ولم کن دیگر!» و روى زیراندازش نشست.
صداى پدر بلند شد: «چرا گریهوزارى مىکنى؟ ساکت شو! خدا را شکر که امیر نوح جوان همهى راهزنها را دستگیر کرده! ترکمنها را هم عقب رانده. تو چرا ماتت برده؟ بیا برایم آب بریز. بجنب، وقت رفتن است!»
شیرافکن لیوانى سفالى برداشت و در چلیک فروبرد. پابرهنه بود و شتکهاى آبِ یخ برایش به سوزانندگیِ آب داغ.
پدر تشرى به او زد و دوباره دستش را زیر آب گرفت: «چرا لرز کردى؟ درست بریز!»
از خانه بوى شیر به مشام مىرسید. مادر کنار تنور در تکاپو بود. دهانهى فروزان تنور در مه سپیدهدم همچون پوزهى دیوى آتشیننفس مینمود.
پدر صورتش را با حوله خشک کرد، به شیرافکن نگاهى انداخت و با صدایى که ناگهان هم مهربان شده بود و هم ناراحت، پرسید: «نمىترسى؟»
شیرافکن سرش را تکان داد: «نه.»
و ناگهان اشک خودبهخود هجوم آورد و شیرافکن براى پنهان نگهداشتنش ناچار شد با عجله باقىماندهى آب را به صورت خود بپاشد.
***
آسمان داشت روشن مىشد و دیگر از گوشهوکنار شهر نواى کشدار مؤذنها، درهموبرهم، طنینانداز مىشد.
کنار مسجد، مثل همیشه، پیش از نماز صبح، مردان در چند دستهى کوچک گرد آمده بودند. شیرافکن همیشه از این موضوع در تعجب بود. خوب، امروز او و پدرش کمى دیر کرده بودند، ولى بههرحال هرقدر هم زود بلند شوى، هیچوقت نمىتوانى اینجا نفر اول باشى. حتماً کسى کنار در ایستاده و مشغول پرحرفى با نفر بغلدستى است. اوایل تابستان، مخصوصاً صبحها، تنهایی به اینجا مىشتافت و منتظر هیچکس نمىماند تا از همه زودتر برسد، ولى چه فایده؟ هرقدر هم عجله مىکرد، باز نفر دوم بود، چون احمد حلبىساز حتماً پیش از او پشت تکیدهى خود را به دیوار مسجد تکیه داده بود. نکند شب را همینجا صبح مىکند؟
احمد حلبىساز داشت به اسحاق کمحرف کمک مىکرد تا تختهى حمل مرده را از در انبار بیرون بکشد. اسحاق کمحرف نهتنها وظیفهى نظافت محله را بر عهده داشت، بلکه در مسجد نیز عهدهدار کارهایى بود: براى وضو آب گرم مىکرد، هیزم مىآورد، قالى مىتکاند، براى مراسم شامگاهى چراغها را تمیز و با روغن پُر مىکرد. تخته به چیزى گیر کرده بود و حرکت نمىکرد.
احمد حلبىساز فریاد کشید: «صبر کن ببینم! اینطورى نه!»
سرانجام تخته با کمک همه بیرون آمد.
اسحاق کمحرف ناخنهایش را به ریش گُلهگُلهاش کشید و گفت: «صبر کنید. گالش هم برداریم؟»
احمد تعجب کرد: «گالش کدام است؟ گالش براى چه؟ سه هفته است باران نیامده.»
اسحاق درِ مسجد را تا نیمه باز کرد و آه کشید: «هرطور میلتان است. گفتم که بعداً به من ایراد نگیرید، چون مثلاً وقتى فرید پیر را مىبردیم، مغز مرا خوردند که چرا گالش ندادهام... خوب، من ندادم! خودتان چرا برنداشتید؟ مگر من باید کفش پاى شما بکنم؟ واقعاً عین بچههاى کوچک! اگر لازم است بردارید... اگر در قبرستان گلولاى بود... باران که تقصیر من نیست. اگر هم لازم ندارید، پس دیگر غرغر نکنید. اول یکى شروع مىکند، بعد یکى دیگر... همیشه خودشان همهچیز را قاتى مىکنند، بعد سرزنشهایشان نصیب من مىشود.»
دادِ احمد حلبىساز درآمد: «اینقدر ناله نکن! به فرید چه ربطى دارد؟ فرید اول زمستان مرد. فرقش را مىفهمى؟»
«من که مىگویم. گلولاى وحشتناکى بود. منظورى نداشتم... فقط براى اینکه بعداً به من ایراد نگیرید. چون خود پسرش هم گالش برنداشت و بعد دقدلىاش را سر من خالى کرد. من هم گفتم...»
«خدایا، مىتوانى ساکت شوى؟ خدا هم عجب کمکدستى براى ما فرستاد!»
اسحاق، درحالىکه با انگشتان خشکیده تار موهاى سفید را زیر دستار کثیفش مرتب مىکرد، با نارضایى غرولند کرد: «سکوت، سکوت. من کلاً هیچوقت هیچ حرف اضافهاى نمىزنم. چون اگر حقیقت را بگویى، همین حقیقت را چماق مىکنند و مىکوبند توى سرت، ولى مثلاً اگر بخواهى به کسى...»
ولى اینجا احمد چشمانش را ریز کرد و سرش را،انگار که در آستانهى غش باشد، لرزاند. اسحاق حرفش را ناتمام گذاشت، با ناراحتى به احمد خیره شد و شانه بالا انداخت. چند مرد تخته را گرفتند تا آن را به دیوار تکیه دهند.
پدر ایستاد و گفت: «سلام، چه شده؟»
احمد، با حالتى که انگار گناه خبر به گردن اوست، دستها را از هم باز کرد و گفت: «عروس کمال سمرقندى مرده. دیشب خوابید و گفت لرز دارد. شیر داغ به او دادند. کمال مىخواست صبح دنبال حکیم بفرستد... ولى از قضا عروسش همان دم صبح از دست رفت.»
پدر سرش را پایین انداخت و فاتحه خواند و در پایان با صداى بلند گفت: «خدا بیامرزدش.»
مردى از سمت نهر «جویبار» پدیدار شد. قبایش را روى سر کشیده بود[1] . مردان، انگار که فرمان واحدى شنیده باشند، برگشتند و او را با نگاه بدرقه کردند. مرد، بىآنکه چهرهاش را نشان بدهد، شتابزده به درون عمارت مسجد رفت و درِ پرسروصداى آن را محکم پشت سرش بست.
احمد با لحن مبهمى گفت: «جواناند دیگر. زندگى زندگى است. چه مىشود کرد! ما همه در این دنیا مهمانیم.»
پدر سرى خم کرد و دوباره دستى به ریشش کشید: «دقیقاً، دقیقاً. چه حرف درستى زدید، احمد! بیچاره کمال! بلا به خانهاش افتاده! آخ آخ آخ! یکوقت طاعون نباشد؟»
«نه، نه، چه مىگویید؟ اصلاً همچو چیزى نیست. حکیم گفت صفرا به پاهایش زده و خون به مغزش. مىگوید احتمالاً زیاد زیر آفتاب مانده بوده. راستش را بخواهید، کمال هم حسابى از او کار مىکشید. خودتان که مىدانید، پشت قنات سمچان جالیز دارد. زنش شب و روز آنجا بود. کارى نمىشد کرد: علفهاى هرز باید وجین مىشد.»
احمد آهى کشید و ادامه داد: «خدا خودش مىداند با زندگى ما چه کند... شیرافکن هم با ما مىآید؟»
پرسش احمد به این معنى بود که او شیرافکن را در زمرهى مردان بزرگ به شمار مىآورد، چون رسم این بود که همهى مردان بالغِ محله مرده را تا قبرستان همراهى کنند. شیرافکن ناخودآگاه سروسینهاى جلو داد.
پدر با لحنى شبیه عذرخواهى گفت: «نه، شیرافکن نمىتواند بیاید. خود من هم نمىتوانم. متأسفانه بعد از نماز باید دنبال کار مهمى برویم. جناب گرگان منتظر ماست.»
احمد با صداى کشدارى گفت: «اوووه!» لبش را گزید و به این مىمانست که میخواهد دستانش را از هم باز کند و نگاهى به حاضرانى بیندازد که عدهاى از آنان با دقت به این گفتوگو گوش مىدادند، و بگوید: «چهکارى ممکن است مهمتر از تشییع جنازهى عروس همسایه باشد؟» ولى احمد حلبىساز بهجاى این کار ناگهان لبخندی مهربانانه به لب آورد و درحالىکه کف دستش را به سینه مىفشرد، گفت: «بدرالدین عزیز، البته! همهى ما مىدانیم که حتماً کار خیلى مهمى در پیش است که نمىتوانید به ما ملحق شوید! اگر خود جناب گرگان... البته! نگران نباشید. ما متوفى را آبرومندانه تشییع مىکنیم.»
در این لحظه واقعاً دستانش را از هم باز کرد و نگاهى به دوروبرش انداخت. اسحاق کمحرف هم با دستپاچگى «هوم»ى گفت، دستارش را روى سر جابهجا کرد و پشت گردنش را خاراند.
***
دیگر همهچیز کموبیش آرام شده بود، ولى شیرافکن یادش بود که اواخر زمستان، یعنى حدود یک ماه یا یک ماه و نیم پیش، چه اوضاعى بر بخارا حکمفرما بود. قرمطیان ملعون علیه امیر و دین توطئه کرده بودند، دسیسهشان فاش شد، رهبرانشان را دستگیر کردند، ولى باز بسیارى از همدستانشان میان مردم عادى پنهان شدند. مردان مسلح در سراسر شهر در جستوجوى این ملعونان بودند تا زودتر ریشهشان را بخشکانند. روزى پدر در خانه نبود، که البته عجیب هم نبود: او در آن زمان شب و روز سر کارش بود. در زدند. شیرافکن خیال کرد پدر برگشته و کلون در را برداشت. دو مرد مست و خشن سوار بر اسبهاى خاکسترى ترکمن به درون حیاط تاختند. البته شیرافکن فقط اول کار ترسید، ولى بعد دیگر ترس به خود راه نداد و مىخواست خودش با آنان حرف بزند و حالیشان کند که بیخود دارند شمشیرهایشان را در هوا تکان مىدهند، چون اینجا خانهى پدر او، بدرالدین قراول، است که بههیچوجه قرمطى نیست، بلکه برعکس در خدمت دربار است و آنها باید زودتر با زبان خوش از آنجا بروند.
ولى یکى از آنها تیزى سرنیزهاش را روى سینهى او گذاشت و درحالیکه دندان تیز مىکرد فریاد کشید: «تو قرمطى هستى، پسرک؟ باطنى هستى؟»
خوشبختانه در این لحظه مادر از خانه بیرون دوید. چنان شیون و فریادى راه انداخت، چنان پارچهى کهنهاى را جلو پوزهى اسبها تکانتکان داد و طورى شیرافکن را بهسوی در هل داد که امکان هر حرکت دیگرى را از بین برد. ظاهراً سواران هم با وجود مستى و کینهشان فهمیدند که اینجا بویى از قرمطىگرى به مشام نمىرسد و سرانجام با کجخلقى اسبهاى خرّهکشانشان را از درِ خانه بیرون راندند و راهى مقصد دیگرى شدند. در محلهى مجاور، جایى کنار مسجد بزرگ، دو خانه را غارت کرده و چند نفر را کشته بودند... البته شیرافکن نمىدانست که کار همان سوارها بوده یا سوارهایى دیگر، همانطور که نمىدانست چهکسى قربانى دست شررافکن آنان شده است.
حالا او و پدرش داشتند از کوچههایى بهسمت مرکز شهر مىرفتند و شیرافکن در عطش این سؤال مىسوخت که چهکسى را باید چهل فرسخ تا روستاى پنجرود همراهى کند. ولى مردان سؤال اضافى نمىکنند. فقط بچههایند که سبکسرانه بهانه مىگیرند و نق مىزنند تا زودتر از چیزى سر دربیاورند، درحالیکه مردان جدى سکوت مىکنند. سرانجام هرچه را لازم باشد به آنان مىگویند.
دیروز پدرش با اندکى مستى از سربازخانه بازگشت، شیرافکن را نزد خود خواند و مدتى طولانى توضیح داد که به او چه مأموریتى دادهاند. مىگفت: «متوجه حرفم شدى؟» انگشت کلفتش را بالا مىبرد و تکرار مىکرد: «خود جناب گرگان، که پروردگار هزار سال سلامت داردش!...» یک ساعت تمام توضیح داد. مىگفت حواست باشد شیرافکن، این فرصت را از دست ندهى. ما رعیتهای کوچکى هستیم. زندگى رعیت کوچک هم ساده است: اگر در همان اول راه خودت را خوب نشان بدهى، راهت هموار مىشود. مىگفت رودخانهى بزرگ هم از یک قطره آب شروع شده است. دفعهى بعد به جناب گرگان مىگویند: پسرک باعرضهاى هست به اسم شیرافکن. جناب گرگان مىگوید شیرافکن میرافکن دیگر کدام است؟ به او مىگویند: چطور یادتان نیست، جناب گرگان؟ همان که آن پیرمرد کور را به پنجرود برد. آنوقت جناب گرگان مىگوید: آه، بله! چطور یادم رفته بود؟ این شیرافکن پسر لایقى است! ما به چنین جوانهایى احتیاج داریم! چند سالش است؟ هفدهسالش هم نشده؟ اشکالى ندارد. اسمش را در تَهْم[2] سوم ثبت کنید و بهترین اسب را به او بدهید.
پدر این حرفها را بهشکلهاى مختلف تکرار مىکرد. ولى مگر خود شیرافکن عقلش نمىرسید؟ او مىفهمد که حتماً کار مهمى است... خیلى هم مهم! هیچکس باورش نمىشود: پسرک تازه شانزده سالش تمام شده و دارد براى حکومت کار مىکند. و پاداش کارش را هم مثل همه با دِرهم سامانى مىگیرد. حتى آرزویش هم ترسناک بود!
ولى حوالى صبح مستىِ پدر پرید. پدر عبوس بود و حرفى نمىزد. احتمالاً خودش هم چیزى بیش از آن نمىدانست.
دروازههاى محله باز شد.
آنها در کوچهى باریک درازى، میان دیوارهاى خاموش گِلى، به راه افتادند.
سمت چپ، محلهى رنگرزان بود. مرشد آنان، شیخ صباغ، زمانى سه کلاف نخ را با دعایى در آب خالص فرو برده و هرکدام از آنها رنگى مختلف به خود گرفته بود.
در سمت راست، محلهى ترک جَندى قرار داشت. او اجازه نمىداد کسى سواره از کنارش گذر کند. هرقدر هم عجله دارى، لطف کن و هنگام گذشتن از کنار مزار از اسب پیاده شو، وگرنه شیخ با نیروى اسرارآمیز خود بلایی بر زمین نازل خواهد کرد.
خیابان به دو شاخه تقسیم مىشد. آنان بهسمت راست پیچیدند و بهسوی محلهى شَقشَق رفتند. بقعهى متبرکهى آن محله در کنار حوض کاشىکارى بزرگى قرار داشت. کسانى که سردرد عذابشان مىداد به اینجا مىآمدند. هر بیمار باید با خود جارو و یک ظرف حاوى کلهى پختهى گوسفند مىآورد. با جارو داخل بقعه را تمیز مىکرد. کلهى گوسفند را هم سقایان محل مىخوردند. بر فراز بقعه تیر بلندى بود که دُم گاومیشى را به آن بسته بودند. مىگفتند دُم نیرویى جادویى دارد: اگر صف بیماران کمتعداد شود، سقایانِ طمّاع آن را تکان مىدهند تا در آن حوالى سردرد بپراکنند.
خیابانهاى بازار در این ساعت نسبتاً خلوت بود. فروشندگان در حال چیدن کالاهایشان بودند، پسربچهها روى گِل کوبیدهى جلو مغازهها آب مىریختند و با شور و حرارت با شاخههاى کَندهازدرخت جارو مىزدند. البته دیگر فریادهایى به گوش مىرسید و هرچه به ریگستان نزدیکتر مىشدند، جنبوجوش بیشترى در راستههاى بازار به چشم مىخورد. کپههاى کفشهاى زنانه، تودههاى اجناس عطارى، و پشت آنها سبد بود و سبد، سبدهاى کوچک و بزرگ، قوطى و بسته و جعبه و بطرىهاى عطر، و همهى اینها در ردیفهاى بىپایان! فیروزهى ایرانى، لعل ترکمن، گردنآویزهاى طلایى براى دختران جوان ترک، بهوفور و در مقادیر انبوه (و باز ردیف پشت ردیف، و در هر ردیف فروشندهها با تبوتاب قیلوقال مىکنند)، بهدنبال آنها پستههاى شکرین، میوههاى خشک و حلوااَرده، چاشنى و ادویهجات، کمى دورتر زره و پیکان براى نوک تیر و نیزه، در سهقدمى آنها سىتایى دکان نخودچى و خربزهى خشکشده، سپس انبارهاى پارچههاى فرنگى (و کنار آنها پارچههاى محلى: زَندَنابافتهاى[3] آبى و یزدبافتهاى سبز براق و باشکوه)، و باز دکانهاى خوراکى با دود غلیظ خاکسترى که با رایحهى شیرینِ پلو و کباب درآمیخته بود.
ریگستان دیگر با تمام قوا در قیلوقال بود. کنار حوض بزرگ، خیمههاى رنگارنگى به هم فشرده شده بودند که شبها جمع مىشدند و صاحبانشان نزدیک صبح با همان سرعت دوباره آنها را برپا مىکردند. در میدانگاهى که قرنها زیر بىشمار ضربهى سمْ کوفته شده و گود رفته و با لایهاى چندقرنى از فضولات اسب و الاغ پوشیده شده بود، دادوستد در جریان بود، با سروصدا، جیغوداد، قیلوقال، قهقهه و شیهه. کسانى که روى دست آب و شیرینى مىفروختند، درحالیکه فریاد مىکشیدند و ماهرانه جاخالى مىدادند، از هرطرف سر راه مردم سبز مىشدند. تودههاى پیاده و دستههاى سواره در چنان هنگامهاى حرکت میکردند که طی جریان جنگ هم فقط آن لحظهای رخ مىدهد که یک سردار باید طعم شیرین پیروزى را بچشد و سردارِ دیگر تلخىِ شکست را. در اینجا هرکس فروشنده نبود قطعاً خریدار بود: خریدار هیزم، سبزى، برنج، جو، دستههاى خشک ذرت خوشهاى، گوشت، پنبهدانه، روغن کنجد، غذاى شتر، میوه، نان، ماکیان، شمع (و هرچیز دیگر که نامش در اینجا نیامد، ولى به همین اندازه برای زندگى مردمان شهرهای بزرگ اهمیت دارد)، و این همهمهى وصفناشدنى، که تا آسمان لاجوردى و خورشید زرین بخاراى شکوهمند برمىخاست، گواه بطلانناپذیر این مدعا بود.
نزدیک دروازههاى ارگ، که با ترشرویى از تپهى افراشته بهدست افراسیاب جادوکار به پایین مىنگریستند، ساختمانهاى دیوانى و حکومتى به هم چسبیده بودند. جمعاً ده ساختمان بودند و آرایش هلالى و پلهپلهى آنها میدانچه و حفاظ کوچکى در برابر دروازهها پدید مىآورد. همیشه چند نگهبان در آنجا گشت مىزدند. سمت چپ دروازه، چسبیده به دیوار ارگ، چند ستون کجومعوج برپا بود: چوبههاى دار. شیرافکن شنیده بود که دیروز پنج دزد را اعدام کردهاند، ولى دیگر اثرى از جنازهى آنان به چشم نمىخورد. در عوض، کمى دورتر، سرهایى بر سرِ نیزه دیده مىشد و پانزدهتایى هم روى سکوى کمارتفاعى افتاده بود. احتمالاً سر راهزنان ترکمن بود... شاید هم قرمطیان ملعونى که به دام افتاده بودند.
پدر گفت: «همینجا منتظر باش.» و بیشتاب بهسوی نگهبانان رفت.
شیرافکن، درحالیکه چمباتمه زده و نوک شاخهاى را که آنجا افتاده بود روى خاک مىکشید، به دروازه چشم دوخت. نگهبانانْ آشناى پدرش از آب درآمده و حالا با خوشحالى و صداى بلند گرم صحبت شده بودند. یکیشان هم، که مرد قدکوتاه سبیلویى بود، گهگاهى از خنده رودهبر مىشد و با دست به زانویش مىکوبید.
در همان حال، در سمت دیگر میدانگاهِ بازار، سروکلهى چند سوار پیدا شد. دو نگهبان شلاقهایشان را در هوا تاب مىدادند (البته خود مردم هم در برابر پوزهى تهدیدآمیز اسبهاى جنگى راه باز مىکردند). در پى آنان صاحبمنصبى سوار بر اسب سیاه خَتلانى[4] پیش مىآمد و بهدنبال او دو قیافهى تهدیدآمیز دیگر، که یکى از آنان نیزهاى به دست داشت، با منگولهى سفیدى از دُم اسب بر سر آن. قباى زربفت صاحبمنصب در آفتاب برق مىزد.
پدر هنگامى که متوجه آنان شد، به استقبال شتافت.
مردى که قباى زربفت پوشیده بود، اسب را متوقف کرد و گفت: «آه، بدرالدین. آمدهاى؟»
«البته، سرورم! از اول صبح، همانطور که دستور داده بودید.»
صاحبمنصب معلوم نبود چرا گره به ابرو انداخت و گفت: «خوب، باشد. راه بیفت برو بهسمت زندان.»
شلاقش را تاب داد. اسب سر بالا آورد و به راه افتاد. کل دستهى سواران بهسمت چپ پیچیدند و با یورتمهاى بىحال بهسوی زندان حرکت کردند.
پدر، که با شتاب دنبال سواران مىدوید، شیرافکن را نیز به عجله فراخواند: «بجنب، بجنب. تکان بخور!»
صاحبمنصب اسب را کنار دروازه نگه داشت، بیشتاب نگاهى به دوروبرش انداخت و با نارضایی گفت: «لطف امیر حدوحصر ندارد.» سپس با شلاق به شیرافکن اشاره کرد و پرسید: «نکند این است؟»
شیرافکن هراسان تعظیم کرد.
پدر شتابزده گفت: «همانطور که خودتان فرمودید، سرورم. نگران نباشید، صحیح و سالم او را به مقصد مىرساند.»
«اسمت چیست؟»
شیرافکن با صداى رسا گفت: «شیرافکن.»
جناب گرگان دندانهاى سفید و محکمش را به نمایش گذاشت و گفت: «هه!» و سپس ناگهان عصبانى شد و فریاد کشید: «خوب، آنجا چه خبر است؟ دنبال چه مىگردید؟»
در همان حال دروازهى زندان، که تشکیل شده بود از ترکههایى که سرسرى به هم وصل شده بودند و تسمههایی چرمى نیمهباز نگهش داشته بودند، باز شد. مردى چاق با قبایى کثیف، درحالیکه دستش را بر شمشیر گذاشته بود، پیش دوید و با صدایى که بهشکلى نامنتظره بسیار زیر بود فریاد زد: «جناب گرگان! چاکر آمادهى خدمتم! حالتان چطور است؟ دعاگوى شما هستم، جناب گرگان!»
دستها را روى سینه گذاشت و تعظیم بلندبالایى کرد. شمشیرش در هوا به اینطرف و آنطرف تاب مىخورد.
«خوب، خوب، صالح... مىدانم. مىدانم. شاعرت زنده است؟»
رئیس زندان دستها را به نشانهى ارادت به هم فشرد و گفت: «بله قربان. چارهى دیگرى ندارد.»
گرگان با بىحوصلگى تابى به شلاقش داد و جلو تلاش رئیس زندان براى تعریف از شرایط خوب زندگى زندانیان را گرفت: «کاش سقط مىشد! بیاورش اینجا. صبر کن. آن بسته را بردار... برایش لباس آوردهاند. لطف امیر حدوحصر نمىشناسد.»
صالح، رئیس زندان، درحالیکه تا کمر خم مىشد و زیرلب چیزهاى نامفهومى مىگفت، عقبعقب رفت و همچنان که دست بر شمشیر داشت پشت دروازه از نظر ناپدید شد.
گرگان دوباره با غیظ شلاقش را در هوا تاب داد: «تو هم حواست جمع باشد، پسرک! این مرد حق ندارد در جادهها گدایى کند. فهمیدى؟ امیر چنین لطفى به او نکرده است. امیر جانش را به او بخشیده، ولى اجازهى صدقه جمعکردن به او نداده است. همینکه مردم بخارا شکمش را در زندان سیر کردهاند برایش کافى است.»
نگاهش پرکینه شد و ناگهان خندهى سردى سر داد.
شیرافکن شتابزده سر خم کرد و پاسخ داد: «فهمیدم. مراقب خواهم بود. حتماً آقا. مطمئن باشید.»
پنج دقیقهاى گذشت و دو نگهبان بهدنبال رئیس زندان پدیدار شدند که محکم زیر بغل مرد دیلاقى را گرفته بودند و او را از درِ زندان بیرون مىآوردند. پاهایش را مثل چوب خشک روى زمین مىگذاشت و ناله مىکرد. شیرافکن بىاختیار گردن کشید، به او خیره شد و یکه خورد: معلوم بود که مرد نابینا نیست. گاهى چشمها را درهم مىکشید و گاه، برعکس، گشادشان مىکرد و ظاهراً امید داشت با این کار دردى را که غلوزنجیر در هر قدم نصیبش مىکرد تخفیف دهد. هرچه بود، چشمانش کاملاً سالم بود.
صاحبمنصب گفت: «عجب ابلهى هستى، صالح! این کیست که آوردهاى؟»
رئیس زندان دودستى سرش را چسبید و ظاهراً مىخواست فوری برگردد و اشتباهش را با دستان خود جبران کند.
جناب گرگان با پیشانى پُرچین گفت: «ولى نه، صبر کن ببینم.» روى رکاب اسبش ایستاد و با صداى گرفتهاى فریاد کشید: «امیر قضیهى تو را بررسى کرد! گناهکار تشخیصت داد! محکومى به مرگ!»
مرد حرف او را یا نشنید یا نفهمید. همچنان به اینطرف و آنطرف نگاه مىکرد و سر مىجنباند.
رئیس زندان پیش دوید و دستوری کوتاه صادر کرد.
نگهبانان دوباره زیر بغل مرد را گرفتند، او را بهسوی دیوار شهر بردند و بالا کشیدند. کار سادهاى نبود: پلههاى گِلى از مدتها پیش فرسوده و خراب شده بودند.
گرگان طاقت نیاورد: «غلوزنجیرش را باز کنید، الاغها!»
نگهبانان متوقف شدند. یکى از آنان دستهاى زندانى را با پارچهاى بست. دومى، درحالیکه مراقب بود تعادلش را از دست ندهد، روى نوک پنجه نشست. هنگامى که دوباره قد راست کرد، غلوزنجیر زندانى افتاد.
خیلى زود به بالاى دیوار رسیدند، زیر کنگرههایى که مثل پلهها فرسوده بودند، روى ایوانچهى باریک و درازى که در زمان جنگهاى گذشته، تیراندازان امیر از آنجا به دشمنان محاصرهکنندهى شهر تیر مىانداختند.
بازار مثل قبل غرق سروصدا بود. هنگامى که مرد رو به پایین به پرواز درآمد، سروصدا آهنگى به خود گرفت، انگار موجودی عظیم غافلگیر شده و آهى از سینه برآورده باشد.
مرد به خاکریز پاى دیوار خورد و بهسنگینى بر زمین فرود آمد. لحظهای به نظر رسید که از جا جهید، ولى بلافاصله دوباره افتاد و انگار که در خواب غلتى زده باشد، آرام گرفت.
سروصداى مردم دوباره از سر گرفته شد: «آب، آب! کى آب تازه مىخواهد؟... خرما! خرما!...»
گرگان، غرق در رؤیا، گفت: «خدا بهتر مىداند هرکس را چطور به سزاى اعمالش برساند!»
نگهبانان با احتیاط بهدنبال هم از دیوار پایین آمدند. یکى به مرد نزدیک شد و با نوک موزهى نرمش لگدى به او زد. مرد از جا نجنبید. نگهبان دستى تکان داد و با فریاد چیزى گفت. نگهبان دوم با نارضایى حرکتى به دستش داد و دور شد. نگهبان اول شانه بالا انداخت و او هم بهسوی دروازهى زندان رفت.
گرگان فریاد کشید: «بالاخره تکان مىخورید یا نه؟ مراد، پسرم، برو با شلاق از اینها پذیرایى کن. هنوز خیلى باید منتظر بمانم؟»
یکى از ملازمانِ نخراشیدهى او اسبش را به حرکت درآورد و بهسوی دروازه رفت، او هم بى هیچ شتابى.
گرگان غرولند کرد: «گاوهاى مزرعه از این حیوانها چالا کترند. کاش همهتان روانهى جهنم بشوید!» نگاهش دوباره متوجه شیرافکن شد. ادامه داد: «پس فهمیدى چه شد؟ فقط و فقط پیاده. بیا اینجا ببینم.»
شیرافکن دو قدم پیش رفت و وقتى موزهى خاکگرفتهى صاحبمنصب و نقرهى رنگورورفتهى رکاب به لباسش خورد، متوقف شد. سرش را بالا آورد و با نگاهى حاکى از وفادارى به چهرهى جناب گرگان خیره شد.
گرگان گفت: «مىبینم که پسر خوبى هستى.»
انگشتانش را از هم باز کرد. چیزى در هوا برق کمرنگى زد و کنار سمهاى جلویى اسبش به زمین افتاد.
شیرافکن خم شد و انگشتانش را در خاک گرم فروبرد. سکهى درهم را بهسوی صاحبمنصب دراز کرد و پریشان گفت: «جناب گرگان، این از دست شما افتاد.»
بوی موی جولیان آید همی...