۱
از دور دیده میشود. کار آن توریهای دور ایوان است که از این دست جاده نمیتوان دید چندسالش است. بهخاطر عینکی که زده. ارغوانی. یکهسوار. راهزن نقابدار. معلوم نیست مواظب چیست. وسط ایوانی نشسته که دور تا دورش توری است و بیرونش حشرات وزوز میکنند و پرندهها میخوانند، تابستان تمامقد آن بیرون جاریست، پروانهها، زنبورها، اما هنوز هم از این فاصله نمیتوان گفت چندسالش است. با آن کلاه بیسبال، آن جین چرک و آن جلیقهی کهنه. روی آن صندلی ننوییای که انگار از کرکر برل[1] کش رفته. هنوز برای آنکه صندلی را ندزدند زنجیر پارهای به یکی از پایههایش وصل کرده بودند. از دور به نظرم قرمز میآید، ولی ممکن است مشکی باشد، صندلی را میگویم، رنگ بعضیشان رنگ نیروی دریایی است، بعضیهایشان نیروی زمینی و برخی دیگر هم نیروی هوایی، بستگی دارد چقدر وطنپرست باشی، کل روز صندلی را تاب میدهد. همین و بس. از هر چمن گلی قصه میگوید و جستهگریخته تاریخ تعریف میکند. قصههای جنگ. چند نفری رد میشوند و میبینندش که روی صندلیاش روی ایوان تنها نشسته و زیر لب با خودش حرف میزند. میآیند و پیشش مینشینند. انگار قوم و خویشش باشند. اولش نه البته، کمی که میگذرد مشخص میشود آشنایش هستند. آدمهای دیگری هم هستند که میآیند. میآیند و میروند. یکی از آنها انگار پسرش است. دیلاق و لندوک. دیگری انگار دخترش است. دوتای دیگرشان گویا خواهرش باشند. میروند در پستوی خانه و بیرون میآیند. سخت است از این فاصله بشود فهمید اندازهی خانه چقدر است.
سینهسرخها میخوانند و تأییدش میکنند. کم و بیش. معلوم نیست چرا، ولی سینهسرخها همیشه اینجا میخوانند. گمانم بیشتر برای این است که مراقب لانههایشان باشند. مراقب آن تخمهای آبی رنگپریده. از ترس کلاغها و توکاها. قاپزنها. پرندههای مهاجم برای بچههایشان منقار تیز کردهاند. سینهسرخهای کوچک، بیامان جیغ و داد میکنند تا کلاغها را بترسانند. آن پرندههای بدذات و زمخت را.
۲
همهجور آزمایشی گرفتند. در دل بیابان. صحرای رنگی. خاک آپاچیها. خاک ساگواروها[2]. حتی خونم را هم آزمایش کردند.
هر جور آزمایشی که بود، گلبول سفیدم را گرفتند، گلبول قرمزم را گرفتند، با هم مقایسهشان کردند. بعد سراغ آزمایش ستون فقراتم رفتند. مایع نخاعیام را کشیدند. فرستادندم زیر امآرآی. لوله رد کردند تا ببینند جایی از استخوانها یا ماهیچههایم فلج شده است یا نه.
عکسهای عرضی، برش خورده. اشعهی ایکس. تصاویر شبحوار. عفونتها را نگاه کردند، همه چیز را نگاه کردند و نمیتوانستند به جواب برسند، تا اینکه مردی که گمانم عصبشناسی چیزی بود و موهایش سیاه بود و روپوش سفید تنش بود و عینک داشت، با میلههای فلزی شوک الکتریکی برای آزمایش جلو آمد. آنها را توی جفت بازوهایم فروکرد و جریان برق وصل شد و تمام آن شوکها را توی دستانم حس میکردم. او بود که فهمید یک جای کار میلنگد. گفتم معلوم است که یک جای کار میلنگد، وگرنه اصلاً اینجا چه کار میکنم؟ خشک و خیره فقط نگاهم میکرد.
صبحانهها را معمولاً در یک کافهی مکزیکی میخوردم. اینچیلادا. پنیر و تخممرغ. خوراک چیلی سبز.
۳
پیشترها تا چشم کار میکرد آنجا باغ بود. مثل کارت پستالها. باغهای پرتقال، باغهای زیتون، باغهای انگور، باغهای آووکادو، باغهای لیمو، باغهای گلابی. باغ هر میوهای حکایت از کشور مبدأ خود داشت. مثلاً ایتالیاییها و اسپانیاییها پرتقال و آووکادو آوردند -البته آووکادو در اصل از مکزیک آمده- همچنین نارنگی و گریپفروت و اینجور چیزها. ایتالیاییها زیتون آوردند. مستقیم از پادونا. با آن برگهای نقرهگون در دست باد. با آن تنهی زمخت و نخراشیدهشان که به ملوانهای پیر میمانست. تنهی سیاه، برگهای نقرهگون. دریایی از باغهای زیتون همهجا بود. آن بالاتر نزدیک چیکو باغهای بادام بود. باغهای بادامی که هر بهار سفید میشد. باغهای زیبای بادام که شبیه خطاطیهای ژاپنی بود. بینظیر. درختهای گردو. نخلهای صحرای ایندیو. بلند، حقیقتاً بلند. قد بعضیشان به سی متر هم میرسید. بین کالیفرنیا و آریزونا یک شهر مرزی بود. رودخانهی کلورادو از وسطش رد میشد. سال ۱۹۵۳ مردان سفیدپوست مثل عربها لباس میپوشیدند و سوار بر شتر در خیابان رژه میرفتند و فینهی شراینرها را سرشان میگذاشتند و وانمود میکردند که غیرت عربی در خونشان جاری است. همهشان یک مشت سلمانی و داروخانهچی اهل میدوست بودند که عینکهای تهاستکانی میزدند. به عمرشان بیابان ندیده بودند. من همیشه همانطور که عقب کرایسلر نشسته بودم، با خالهام از کنار رودخانهی کلورادو رد شده بودم، خالهی بزرگم که موی آبی داشت و اصالتاً ولزی بود و شوهرش هم بگویی نگویی پولدار، البته آن زمان دیگر زنده نبود. اسمش چارلی آپتون بود، اهل لیورپول. هلا ک ویسکی و معرکهگرفتنهای توی بارها. وسط یکی از همین دعواها گوشش را با دندان کنده بودند. عین مایک تایسون. دقیقاً نصفش کنده شده بود و عملاً یک طرف صورتش فقط یک نصفهگوش داشت. یادم نمیآید کدام ورش بود. بگذریم، القصه آنقدر دستش به دهانش میرسید که وسط جنگ بتواند از بازار سیاه یک کرایسلر صندوقدار بخرد. آن ماشین یُغور سنگین. آن ماشین قشنگ. خوراک جاده بود. تودوزی پیچازی داشت. آن هم پیچازی قرمز، نه هیچ رنگ دیگری. تکوتنها، غرق دریای پیچازی بودم. وسط صندلیهای عقب یک دستهی تاشو بود که باز میشد و پشت صندلیهای جلو هم دو طناب بود که گمانم برای این بود که اگر مسن باشی بتوانی دستت را به آنها بگیری و پیاده و سوار شوی. من البته سنی نداشتم، نهایتاً هشت، نه سالم بود، اما خالهی بزرگم که میشد خواهر مادر مادرم، اسمش گریس بود و موهایش آبی. مرا سوار میکرد و به جشن خرمای ایندیو میبرد تا شیک خرما بخوریم و مردانی را تماشا کنیم که پشت شتر مینشستند و رژه میرفتند و ادای عربها را درمیآوردند. طوطیها را میدیدی که از لای برگ نخلهای سیمتری سرک میکشیدند. قرمز. سیاه. و سبز. خرماها تکان میخوردند، تصور کن.
نمیدانم چرا ولی بین راه یکجا هست که همیشه بهم حس آرامش میدهد. پشتش اسکله است. اسکله به اقیانوس آرام میخورد. اسکله جیرجیر و ناله میکند. وقتهایی که ماشین رد میشود، ترقترق و گرومپگرومپ. الوارها درقدرق میکنند. پیادهرو را ماسه گرفته. ماسهها را باد ساحل آورده. گرگومیش غروب، موجسوارهای دوازده، سیزدهساله تختههایشان را زیر بغلشان گرفتهاند و سمت خانههایشان میروند. شلوار برمودا بهپا، موهایشان روغنی و لایشان پر ماسه. سگهای ریزهمیزه دنبالشاناند. سگهایی که از نژاد خاصی نیستند. پلیکانها ولکن اسکله نیستند. مرغهای دریایی شیرجه میزنند. آبچلیکها شلوغ میکنند و میخوانند و میرقصند. جلبکها شناورند. از دور دو مرد که مایو تنشان است بلند میشوند و حولهی نارنجیای را تا میکنند. سنجابها پناه میگیرند. خورشید دارد روی اقیانوس آرام غروب میکند. مردم دارند در ماشینهایشان را از دور باز میکنند. دکمهها را فشار میدهند، موتورها را آتش میکنند، سروصدای درها را درمیآورند و صداهای شبیه برخورد نزدیک از نوع سوم[3] راه میاندازند. سوار میشوند و استارت میزنند و ماشینها را از پارکینگ زیر نخلها بیرون میآورند و از چمنها و اتاقهای تمامشیشهای که زنهای بلوند برایشان خرچنگ میآورند رد میشوند. یکی ماشین چمنزنش را خاموش میکند. یکی در ایستگاه اتوبوس نشسته است. یکی منتظر دیگری است. چراغها یکییکی روشن میشوند. دارند شام را میکشند. قابلمههای دربسته را میآورند. یکی شبیه خرچنگ. یکی شبیه ماهی کاد. کاسههایی پر از کاد. کاسههایی پر از برنج داغ. مردم به خانههایشان میروند. یکی منتظر دیگری است. یکی منتظر اتوبوس است. هر کسی منتظر است یکی دنبالش بیاید و از آنجا ببردش، ببردش یک جای دور. آن پایین، با اینکه هوا هنوز کامل تاریک نشده، یکسری تازه شروع کردهاند به شناکردن. پیرمردها شروع کردهاند به نوشیدن. زنهای جوان سیگار میکشند. قایقها جلو و عقب میروند و تکان میخورند. زنگها صدا میکنند. بعضی از قایقها دارند تورهایشان را خالی میکنند. تورهای پر از هشتپا روی اسکله پخش میشوند. یکی منتظر است.
اما داخل اتاق دارند بشقابهای صدف و دیسهای خرچنگ را میچینند. ماهی بخارپز و برنج. لیوانهای بزرگ آبجو را پر میکنند.
در خاطرم هست. نزدیک پنجره، یکی دارد درمورد مسابقه حرف میزند. میگوید یکی از اسبها را زدهاند. پیشتاز را. به اسب جلویی شلیک کردهاند. سوارکاری روی زمین افتاده. این هم از لیست صبح.
۴
اصولاً آدم شکاکی نیستم. از آنهایی نیستم که مدام پشتشان را میپایند تا غافلگیر نشوند. اما حس میکنم، که یک نفر دارد من را میپاید، حس را دیگر نمیشود کاری کرد. یکی میخواهد از چیزی سر در بیاورد. یکی میخواهد چیزی از من بفهمد که روح خودم هم خبر ندارد. حسش میکنم که دارد نزدیک و نزدیکتر میشود. صدای نفسهایش را میشنوم. از بوی نفسش میدانم که مرد است. نمیدانم چه از جانم میخواهد. هر چه میگذرد بیشتر زاغ سیاهم را چوب میزند. انگار میخواهد از اصل و نسلم بداند.
۵
پیش از هرچیز. دقیقاً از کجا آمدهایم؟ صحرا بوده؟ جنگل بوده؟ کوه بوده؟ چمنزار بوده؟ از کجا واقعاً سروکلهمان پیدا شده؟ از رودخانهی کلورادو؟
اگر وسط یک سفر خارجی، سگت را گم کنی، ماشینت را گم کنی، یادداشتی را که مادرت از خانه فرستاده و به یقهات سنجاق کرده بودی گم کنی، و لباسهایت را هم گم کنی و این وسط یک غریبهای هم پیدایش شود و بپرسد که اهل کجایی، چطور جوابش را میدهی؟ از جد پرتغالیات میپرسی؟ یا از آرمادای اسپانیایی؟ یکی که از یادها رفته.