چادر سبز بزرگ
پیش درآمد
تامارا جلوی بشقاب نیمروی شُلووِلش نشسته بود اما هنوز در عالم خواب غوطه میخورد. مادرش، رائیسا ایلینیچنا، شانهای دندانهدرشت را بهنرمی لای موهای دخترک میبرد و تلاش میکرد این نمد جاندار را بیش از حد تکهوپاره نکند.
رادیو موسیقی پرشوری پخش میکرد، اما نه با صدای خیلی بلند. مادربزرگ پشت تیغهی دیوار خوابیده بود. بعد، موسیقی قطع شد. وقفه خیلی طولانی بود و بیدلیل به نظر نمیرسید. بالاخره صدایی که برای همه آشنا بود، به گوش رسید:
- توجه! این صدای مسکو است. تمام ایستگاههای رادیویی اتحاد جماهیر شوروی مشغول به کارند. پیام دولتی را به اطلاع میرسانیم...
شانه لای موهای تامارا از حرکت ایستاد و خواب هم فوراً از سرش پرید. نیمرو را قورت داد و با صدای گرفتهی سر صبح گفت: «مامان! لابد یه سرماخوردگی مسخرهست و بلافاصله همهجای کشور...»
موفق نشد حرفش را تمام کند، چون رائیسا ایلینیچنا ناگهان با تمام توان شانه را کشید. سر تامارا به عقب کشیده شد و دندانهایش به هم خورد.
رائیسا ایلینیچنا با صدای خفهای زمزمه کرد: «ساکت شو!»
مادربزرگ با ربدوشامبری به کهنگیِ دیوار بزرگ چین در آستانهی در ایستاده بود و چشمهایش پس از شنیدن پیام رادیویی برق میزد، گفت: «رایچکا![1] از یلیسیفسکی یه شیرینی بخر. امروز جشن پوریم[2] داریم. فکر میکنم “سامخ”[3] مُرده.»
تامارا آن موقع نمیدانست پوریم یعنی چه، چرا باید شیرینی خرید و مخصوصاً اینکه سامخ چه کسی است که حالا مرده. از کجا باید میدانست که از قدیمالایام در خانوادهشان، استالین و لنین را بهقصد پنهانکاری با حرف اول اسامی مستعار حزبیشان یعنی «سین» و «لام» صدا میکردند، آنهم به زبان رمزی باستانی: سامخ و لامد[4].
در همین حین، صدای آشنای مملکت اعلام کرد بیماری اصلاً یک زکام ساده نیست.
***
گالیا لباس فرمش را پوشیده بود و حالا داشت دنبال پیشبندش میگشت. کجا گذاشته بودش؟ دستش را زیر تخت برد؛ یعنی آنجا نیفتاده؟
یکمرتبه مادرش با چاقویی در یک دست و سیبزمینی در دست دیگر از آشپزخانه بیرون پرید. مادر با صدایی که شبیه خودش نبود، ضجه میکشید؛ طوری که گالیا فکر کرد دستش را بریده، اما خونی دیده نمیشد.
پدر که صبحها سنگین میخوابید، سرش را از روی بالش بلند کرد و گفت: «چرا داد میزنی، نینکا؟! واسه چی سرِ صبحی داری نعره میکشی؟»
مادر اما با صدای بلندتری ناله کرد، نمیشد واژهها را در ضجههای بریدهبریدهاش تشخیص داد.
- مُرد! برای چی خوابیدهای، احمق؟ پاشو! استالین مرد!
- همچین چیزی رو اعلام کردهن؟
پدر کلهی بزرگش را با آن تکهموی چسبیده به پیشانی بلند کرد.
- گفتن مریض شده، اما اون مرده. قسم میخورم مرده! قلبم تیر میکشه!
دوباره صدای نالههای مادر بلند شد و بعد پرسید:«وای، وای، وای! حالا چی میشه؟ حالا چه بلایی سرمون میآد؟ چی قراره بشه؟»
پدر رو ترش کرد و با خشم جوابش را داد: «واسه چی زرزر میکنی، ابله؟! برای چی ناله میکنی؟ از اینکه بدتر نمیشه!»
گالیا بالاخره پیشبندش را بیرون کشید. دقیقاً همانجا زیر تخت افتاده بود. با خودش گفت: بذار چروک بمونه. اتو نمیکنم.
***
نزدیک صبح تب قطع شد و الگا یک دل سیر خوابید، بدون عرق و سرفه، تقریباً تا وقت ناهار. بیدار شد، چون مادرش به اتاق آمد و با صدای بلند و نگرانی گفت: «الگا! بلند شو! اتفاق بدی افتاده.»
الگا درحالیکه هنوز چشمهایش را باز نکرده بود و با این امید که خواب میبیند، دوباره به بالش پناه برد. درد وحشتناکی بیخ گلویش را گرفته بود. فکر کرد: جنگ! فاشیستها حمله کردهن! جنگ شروع شده!
- الگا! بیدار شو!
عجب بدبختی بزرگی! یه عالمه فاشیست دارن خاک مقدسمون رو به توبره میکشن، همه به جبهه میرن ولی من رو با خودشون نمیبرن...
- استالین مُرد!
قلبش داشت از جا کنده میشد، اما چشمهایش را باز نکرد: خدا را شکر. خبری از جنگ نیست. وقتی هم که جنگ شروع بشود، دیگر بزرگ شده و آن وقت او را همراه خودشان میبرند. پتو را روی سرش کشید. خوابآلود زمزمه میکرد: «اون وقت من رو با خودشون میبرن.» و با این خیالِ خوش خوابش برد.
مادر راحتش گذاشت.
سال های جادویی مدرسه
دنبالکردن مسیر زندگی آدمهایی که قرار است یک جایی بعدها به هم برسند، همیشه جذاب است. گاهی وقتها چنین برخوردهایی بدون هیچ کمک خاصی از سوی سرنوشت یا شرحوبسط زیرکانهی یک داستان و فقط بر اثر روند طبیعی اتفاقات پیش میآیند؛ مثلاً برای آن آدمهایی که در همسایگی هم زندگی میکنند یا به یک مدرسه میروند.
و این سه پسربچه یک جا درس میخواندند: ایلیا و سانیا از وقتی کلاس اول بودند و میخا هم کمی بعد به آنها ملحق شد. در سلسلهمراتبی که خودبهخود در هر دستهای شکل میگیرد، هر سهی آنها در پایینترین جایگاه ممکن بودند، چون نه به کار دعوا و کتککاری میآمدند و نه اهل خشونت بودند. ایلیا دراز و لاغر بود، دست و پاهایش از زیرِ آستین کوتاه پیراهن و پاچهی شلوار بیرون میزد. در ضمن، هیچ میخ و آهنپارهای نبود که تکهای از لباسهایش را پاره نکرده باشد. مادرِ تنها و افسردهاش، ماریا فدوروونا، دیگر رمقی به تن نداشت که با آن دستهای نابلد وصلههایی کجومعوج به لباسهای پسر بزند. هیچ مایهای از خیاطی نداشت. ایلیا همیشه بدتر از بقیه لباس میپوشید، حتی از آنهایی که بهسختی چیزی برای پوشیدن گیرشان میآمد. دائماً به کار دلقکبازی و شوخی بود، از فقر و بدبختیاش داستان میساخت و این بهترین روشِ دستکمگرفتن بیچارگیاش شده بود.
اوضاع سانیا بدتر بود چون حسادت و نفرت همکلاسیهایش را برمیانگیخت؛ با آن کاپشن زیپدار، مژههای دخترانه، صورت خوشترکیبِ حرصدرآور و دستمالسفرهی کتانی که لای آن ساندویچهایش را میپیچیدند. علاوهبراین، سانیا کلاس پیانو میرفت و خیلیها دیده بودند چطور دست در دستِ مادربزرگش و با دفترِ نُت در دست دیگرش از خیابان چرنیشفسکی میگذرد، همانجا که قبلاً اسمش پاکروفکا بود و بعداً هم دوباره پاکروفکا شد. او را میدیدند که بهسمت هنرستان موسیقی ایگومنوف میرود؛ حتی وقتهایی که برای یکی از آن بیشمار ناخوشیهای نهچندان جدی اما طولانی مدرسه نرفته بود، باز در این مسیر او را دیده بودند. مادربزرگ پاهای باریکش را درست مثل یک اسب سیرک جلو میگذاشت و موقع پیادهروی بهقاعده سرش را تکان میداد. سانیا هم از کنار اما کمی عقبتر از مادربزرگ راه میرفت، انگار مهترش باشد.
اما در هنرستان موسیقی، برخلاف مدرسه، سانیا تحسین میشد. در امتحان سال دوم طوری گریگ[5] نواخت که از عهدهی خیلی از کلاسپنجمیها هم برنمیآمد. جثهی کوچک این نوازنده هم به تأثیرگذاری اجرا کمک میکرد. سانیا در هشتسالگی به قدوقوارهی یک بچهی پیشدبستانی بود و وقتی دوازدهساله شد، مثل یک بچهی هشتساله. برای همین در مدرسهی خودشان «کوتوله» صدایش میزدند، هرچند کوچکترین ردّی از محبت در این لقب شیطنتآمیز نبود؛ فقط میخواستند تحقیرش کنند. سانیا عمداً از ایلیا فاصله میگرفت. این موضوع بیشتر بهخاطر اختلاف تحقیرآمیز قدشان بود و نه بهخاطر شوخیها و مسخرهبازیهای ایلیا که هدف مستقیمشان سانیا نبود، ولی گاهی دامن او را هم میگرفت.
میخا بود که با آمدنش به کلاس پنجم سبب دوستی ایلیا و سانیا و البته مایهی دلخوشی همه شد. یک موحنایی کلاسیک؛ سوژهای ایدئال برای دستانداختن. میخا جز کاکلی حنایی که روی پیشانی میریخت باقی کلهاش را کچل میکرد. با گوشهای برجستهی قرمز و درازی که شبیه بادبان قایق در جای نادرستی از سرش آویزان بودند، گویی زیادی نزدیک گونههایش باشند. سفید و ککمکی بود، چشمهایش هم حتی تهمایهی نارنجی داشت. انگار همهی اینها کافی نباشد، میخا عینکی و یهودی بود.
اولین باری که میخا در مدرسه کتک خورد روز اول مدرسه بود. ماجرا در یک زنگ تفریح طولانی توی دستشویی اتفاق افتاد. البته کتککاری چندان جدی نبود، بیشتر میخواستند حساب کار دست میخا بیاید. حتی موریگین و موتیوکین، خودشان را به زحمت نینداختند و فقط نوچهها و زیردستها را سراغش فرستادند. میخا بیگلایه سهمش را پذیرفت، کیفش را باز کرد و دستمال برداشت تا آب دماغش را پاک کند. در همان حین، بچهگربهای از کیفش بیرون پرید. بچهها گربه را گرفتند و دستبهدست کردند، همان لحظه ایلیا که بلندقدترین شاگرد کلاس بود، وارد دستشویی شد و گربه را از روی سر بچهها گرفت. صدای زنگ کلاس درس بود که این بازی را متوقف کرد.
وقتی ایلیا داشت وارد کلاس میشد، گربه را به سانیا سپرد که همان لحظه جلوی چشمش ظاهر شده بود و سانیا هم بچهگربه را توی کیفش گذاشت. سر زنگ تفریح بعدی، اَبَردشمنان بشریت، موریگین و موتیوکین، کمی دنبال گربه گشتند، اما موضوع را خیلی زود فراموش کردند. نام آنها را باید در اینجا بیاوریم چون مبنای یک معمای زبانشناسی است که بعدتر دربارهاش خواهیم گفت و البته در آیندهی این داستان اشارات بسیاری به این دو خواهد شد. بعد از زنگ چهارم، کلاس تعطیل شد و پسرها با جیغوداد از مدرسه فرار کردند، درحالیکه این سه نفر در کلاس تنها مانده بودند؛ کلاسی که به مناسبت روز اول مدرسه با گلهای رنگارنگِ مینا تزیین شده بود.
سانیا بچهگربهی نیمهجان را از کیفش بیرون کشید و به ایلیا داد. ایلیا هم گربه را به میخا برگرداند. سانیا به ایلیا لبخند زد، ایلیا به میخا و میخا هم به سانیا. میخا با خجالت گفت: «من برای این گربه یه شعر گفتهم.»
اون خوشگل بود بین گربهها
آماده بود تقریباً برای مرگ
از مرگ نجات داد اون رو ایلیا
اون پیش ماست حالا الآن
ایلیا گفت: «هوم بدک نبود. خب حالا پوشکین هم که نیستی.»
سانیا گفت: «“حالا الآن” نمیشه با هم بیاد.» و میخا هم متواضعانه حرف او را پذیرفت.
- آره، دقیقاً. «اون پیش ماست حالا.» بدون «الآن» بهتر میشه.
میخا برای آنها مفصل تعریف کرد که چطور صبح در راه مدرسه گربهی بینوا را نجات داده است، آنهم از دهان سگی که میخواسته گربه را تکهوپاره کند. اما حالا میخا نمیتوانست آن را با خودش به خانه ببرد، چون معلوم نبود برخورد خالهاش چطور باشد، آخر فقط از دوشنبهی هفتهی گذشته داشت با او زندگی میکرد. سانیا پشت گربه را نوازش کرد و آهی کشید:
- من نمیتونم برش دارم. توی خونه گربه داریم. اون حتماً از این خوشش نمیآد.
- باشه، من برش میدارم.
ایلیا خیلی اتفاقی صاحب گربه شد.
سانیا کنجکاوانه پرسید: «توی خونه مشکلی پیش نمیآد؟»
ایلیا پوزخندزنان گفت: «توی خونه همونجوری میشه که من بگم. رابطهی من و مامان با هم خوبه. به حرفم گوش میکنه.»
سانیا با خودش فکر کرد: اون واقعاً بزرگ شده. من هیچوقت اینطوری نمیشم. حتی نمیتونم بگم «رابطهی من و مامان با هم خوبه!» آره، درسته! من یه بچهننهم. هرچند مامان هم به حرفم گوش میکنه. مامانبزرگم هم به حرفم گوش میکنه و حتی زیادی گوش میده! اما نه اونجوری که باید!
سانیا به دستهای استخوانی ایلیا نگاه کرد، به لکههای زرد و تیرهاش و جای خراشیدگیها. ایلیا انگشتهای بلندی داشت که میتوانست دو اکتاو کش بیاید. میخا بچهگربه را روی سرش گذاشته بود؛ روی کاکل حناییاش که آرایشگر محلهی پاکروفسکی با دستودلبازی پرورشش داده بود. گربه مدام از روی سرش سُر میخورد، اما میخا دوباره گربه را روی سر و گردنش مینشاند.
سهتایی از مدرسه بیرون رفتند و به بچهگربه بستنی آبشده دادند. سانیا آنقدری پول داشت که برای هر چهار تایشان بستنی بخرد. بعدها کاشف به عمل آمد در بساط سانیا همیشه پول هست. این اولین بار در زندگی سانیا بود که بستنی را در خیابان و مستقیم از توی پاکت میخورد. وقتی با مادربزرگ بستنی میخرید، باید به خانه میرسیدند و بستنی را توی جامهای پایهکوتاه میریختند و با یک حبه مربای آلبالو تزیینش میکردند. آنها فقط با انجام این تشریفات بود که بستنی میخوردند!
ایلیا با هیجان تعریف میکرد قرار است با اولین دستمزدش کدام دوربین عکاسی را برای خودش بخرد. او نقشهی دقیقِ پولدرآوردنش را هم با آنها در میان گذاشت.
سانیا هم نه گذاشت و نه برداشت و یکمرتبه راز بزرگ زندگیاش را برملا کرد: او دستهای کوچکی داشت که به درد نواختن پیانو نمیخورد و این برای یک نوازنده نقص بزرگی به حساب میآمد.
میخا هم که قوموخویش تازهای برای زندگی -سومین خانواده در هفت سال گذشته- پیدا کرده بود، به این پسربچههای غریبه گفت کمکم فامیلهایش دارند تمام میشوند و اگر این خاله او را پیش خودش نگه ندارد، مجبور میشود دوباره به یتیمخانه برگردد.
خالهی جدیدش، گنیا، زنی مریضاحوال بود. بیماری مشخصی نداشت، اما مدام با غصه دربارهی خودش میگفت: «از فرق سر تا نوک پا درد و مرض دارم.» و همیشه از درد پا، پشت، سینه و کلیههایش شکایت میکرد. جدا از همهی اینها، او دختر معلولی داشت که حال و روزش را خرابتر میکرد. انجام هر کاری برای خاله گنیا سخت بود، درنهایت خانواده تصمیم گرفته بود بچهی یتیم فامیل با او زندگی کند و آنها هم، از سر لطف، پولی برای نگهداری میخا به گنیا بدهند. هر چه نباشد، میخا پسرِ برادرِ کشتهشدهی آنها در جنگ بود.
پسرها قدم میزدند و وراجی میکردند، وراجی میکردند و قدم میزدند و بالاخره در کنار یااوزا[6] در سکوت ایستادند. غرق در لذت حس اعتماد، دوستی و یکیبودن. به خیالشان نبود که کدامیک به دو تای دیگر برتری دارد. برعکس، همه به یک اندازه به همدیگر علاقهمند بودند. آنها هنوز دربارهی ساشا و نیکا[7] و سوگند معروفشان روی تپهی گنجشکها چیزی نمیدانستند، حتی سانیای عاقل هم هنوز چندان با هرتسن[8] آشنا نبود. در آن بخش فرسودهی شهر راهشان را ادامه دادند، در محلههای معلومالحالی مثل خیتروفکا، گانچاری و کاتلنیکی که از صدها سال پیش از بدترین قسمتهای شهر به حساب میآمدند و برای عهد و پیمانهای پرشور ساخته نشده بودند، اما اتفاق مهمی رخ داده بود؛ چنین پیوندی فقط در سنین جوانی ممکن است میان آدمها شکل بگیرد. قلابی به قلب انداخته میشود و ریسمانی که ما را با دوستی کودکانه به یکدیگر متصل میکند، در تمام طول زندگی هرگز پاره نخواهد شد.
این جمع سهنفرهی دوستانه اندکی بعد، پس از گفتوگوهایی طولانی، القابی همچون «تروئیتسا»[9] و «تریو» را کنار گذاشتند و خودشان را «تریانون» نامیدند. هنوز چیزی دربارهی ماجرای مجارستان[10] نمیدانستند و فقط زیبایی این اسم بود که نظرشان را جلب کرد.
بیست سال بعد، همین «تریانون» باعث شد بحث آزاردهندهای میان ایلیا و یک افسر امنیتی ردهبالا دربگیرد که درجهاش مشخص نبود. افسر که اسم اطمینانبخشی هم نداشت، خودش را آناتولی الکساندروویچ چیبیکوف معرفی کرد. حتی تیزترین افسران ادارهی مبارزه با خرابکاری در تمام دمودستگاه کاگب هم آن سالها ابا داشتند جمعی همچون «تریانون» را یک سازمان جوانان ضدحکومتی بنامند.
باید به احترام ایلیا کلاه از سر برداشت که خاطرات گروه را برای آیندگان ثبت کرد. او با اولین دوربین عکاسیای که به دستش رسید، یک آرشیو عکس حسابی درست کرد که تا همین امروز هم دستنخورده باقی مانده. هرچند بر اولین پوشهی سالهای مدرسهی آنها عنوان دیگری بود که درست بهاندازهی «تریانون» مرموز است: «دوار»[11].
اتحاد و دوستی میان این پسرها ربطی به آرمانِ بلندِ آزادی به بهایِ فداشدن زندگی شخصی یا حتی چشمپوشی از تمام سالهای جوانی برای خدمت به مردم قدرناشناس نداشت، آنطوری که صدوخردهای سال قبل این ماجرا برای ساشا و نیکا اتفاق افتاد. بلکه این بار فقط یک گربهی لاغرمردنی این سه را به هم متصل کرده بود. گربهای که قسمت نبود از آن اولین روز تکاندهندهی سپتامبرِ سال ۱۹۵۱ جان سالم به در ببرد. گربهی بینوا درست دو روز بعد در آغوش ایلیا از دنیا رفت و طی مراسمی پنهانی، اما شکوهمندانه زیر نیمکت باغی در حیاط خانهی شمارهی ۲۲ خیابان پاکروفکا دفن شد (آن موقع اسم خیابان چرنیشفسکی بود، همان کسی که زندگی خود را فدای ایدههایی خیرخواهانه کرد). آن روزها آنجا به «کمد»[12] مشهور بود، اما از ساکنان امروزی آن خانه کمتر کسی دراینباره چیزی شنیده است.
گربه زیر نیمکتی در باغ آرمید که ادعا میشد زمانی پوشکین جوان همراه با عموزادههایش روی آن مینشسته و آنها را با شعرهای موزونش میخندانده. مادربزرگ سانیا همیشه میگفت خانهای که در آن زندگی میکنند قدیمترها روزهای بهتری را به خود دیده است.
حیرتانگیز بود که فقط در طول چندین هفته همهچیز در کلاس عوض شد. میخا البته تغییر زیادی حس نکرد. از کجا باید میدانست که قبلاً اوضاع چطور بوده است؟ او که تازهوارد بود، اما سانیا و ایلیا متوجه شدند؛ آنها همچنان در پایینترین طبقهی سلسلهمراتب کلاس بودند، با این تفاوت که حالا دیگر تنها نبودند و سهنفری در کنار هم بودند. بهاینترتیب، آنها بهعنوان اقلیتی در کلاس شناخته شدند که بنا به دلیل نامشخصی نمیتوانستند وارد جمع کثیر آن جهان کوچک بشوند. رهبران کلاس، یعنی موتیوکین و موریگین، همهی بچهها را در مشتشان داشتند و وقتی خودشان با هم دعوا میکردند، کلاس به دو حزب مخالف تقسیم میشد. هیچوقت کسی از غیرخودیهای کلاس به این دو گروه ملحق نمیشد، البته هیچ گروهی هم این اقلیت کوچک را به جمعش راه نمیداد. هر وقت نوبت بزنبزنهای خندهدار و بدخواهانه -با یا بدون درد و خونریزی- میرسید، این سه نفر فراموش میشدند. وقتی موتیوکین و موریگین در دوران صلح به سر میبردند، دوباره یاد این غریبههای تکافتاده و گوشهگیر میافتادند که هنوز آنطور که باید از خجالتشان درنیامده بودند. اما جالبتر همین بود که آنها را در ترس و اضطراب نگه دارند و مدام یادآوری کنند که اینجا رئیس چه کسی است؛ نه آن یهودی چهارچشمکی، نه آن پسرک مزقونچی و نه دلقک مدرسه، بلکه «بچههای عادی» مثل موتیوکین و موریگین.
کلاس پنجم اولین سالی بود که برای درسهای مختلف مثل ریاضیات، زبان روسی، گیاهشناسی، تاریخ، زبان آلمانی و جغرافی معلمهای جداگانه داشتند. تا قبل از آن ناتالیا ایوانوونا تمام درسهای مربوط به خواندن، نوشتن و حساب را تدریس میکرد؛ زن مهربانی که توانسته بود الفبا را حتی به موتیوکین و موریگین یاد بدهد و آنها را با اسامی تحبیبی تالنکا و اسلاوچکا صدا بزند.
هرکدام از معلمها شیفتهی درس خودش بود و تکالیف زیادی میداد که مشخصاً «بچههای عادی» از پسش برنمیآمدند. وضعیت درسی ایلیا که در دوران ابتدایی تعریفی نداشت، حالا بهلطف دوستان تازهاش بهتر شده بود. تا اواخر ترم دوم، یعنی نزدیکیهای سال نو، دیگر مشخص شده بود که اوضاع درسی بچههای تکافتاده و عینکیهای ته کلاس روبهراه است، اما موتیوکین و موریگین حسابی عقب ماندهاند. درگیریهایی که از نظر افراد بزرگسال برآمده از تضادهای اجتماعی است، در این دوران شدیدتر شد؛ دستکم اقلیت سرکوبشدهی کلاس آن را بیشتر لمس کرد. همان زمان بود که ایلیا برای اولینبار اصطلاحی را به کار برد که تا سالها بعد در جمعشان استفاده میشد: موتیوک و موریگ. این اصطلاح تقریباً مترادف با کلمهی معروف «خودیها»[13] بود، خیلی پیشتر از اینکه این تعبیر باب شود. لطف قضیه این بود که آن دو جلوی چشمشان بودند و ایلیا خودش این اصطلاح را ابداع کرده بود.
هیچکس بهاندازهی میخا حرص موتیوک و موریگ را درنمیآورد؛ به همین خاطر بیشتر از همه به میخا بند میکردند. اما میخا که حسابی در یتیمخانه آبدیده شده بود، بهراحتی از پس جنگودعواهای مدرسه برمیآمد، هیچوقت گله و شکایتی نداشت، دستوبالش را میتکاند، کلاهش را از روی زمین برمیداشت و از جاروجنجال دشمنانش فرار میکرد. ایلیا استاد دلقکبازی بود، طوری که حتی گاهی موفق میشد با حربهی شوخیْ بقیه را از میدان به در کند یا با ترفند غیرمنتظرهای گیجشان کند. سانیا اما در میان آنها حساستر از همه به نظر میرسید. همین حساسیتِ بیش از حد هم درنهایت به دادش رسید. یک بار وقتی سانیا داشت دستهایش را در توالت مدرسه میشست که ساختمان آن ترکیبی از پارلمان و خانهی دزدان بود، سروکلهی موتیوکین پیدا شد. این مشغولیت بیاهمیت سانیا اصلاً به مذاق موتیوکین خوش نیامد و پیشنهاد کرد سانیا یک بار هم پوزهاش را بشوید. سانیا کمی از روی تمایل به صلح و آشتی و البته بهخاطر ترس صورتش را هم شست. آن وقت موتیوکین دستمال مخصوص زمین را برداشت و مالیدش به صورت خیس سانیا. تا این لحظه، تماشاچیها هم که منتظر سرگرمی بودند دورشان را گرفته بودند، اما بعداً از زدوخورد ناامید شدند. سانیا که تمام بدنش میلرزید و رنگش پریده بود، غش کرد و روی سرامیکهای کف دستشویی افتاد. دشمن بختبرگشته البته مغلوب میدان شده بود، اما این پیروزی برای موتیوکین حقیرانه از آب درآمد. سانیا با حالت عجیبی روی زمین بهپشت افتاده بود. موریگین آرام به پهلوی سانیا لگدی زد، فقط برای اینکه مطمئن شود او واقعاً حرکت نمیکند. بعد بدون بدجنسی صدایش کرد: «هی، سانیا! چرا دراز کشیدی؟»
موتیوکین مثل دیوانهها به سانیای بیحرکت نگاه میکرد. اما سانیا با وجود آن لگدهای محکم چشمهایش را باز نمیکرد. در این لحظه میخا وارد دستشویی شد، نگاهش به این صحنهی صامت افتاد و فوراً پیش پرستار مدرسه رفت. با بوی نِشادُر سانیا را به زندگی برگرداندند. معلم ورزش او را به اتاق بهداشت مدرسه برد. پرستار فشار خون سانیا را اندازه گرفت و پرسید: «حالت چطوره؟»
سانیا گفت حالش کاملاً خوب است، اما آن لحظه به یاد نیاورد چه اتفاقی برایش افتاده. وقتی یادش آمد که آن دستمال کثیف را به صورتش مالیدهاند، حالش به هم خورد. صابون خواست و با وسواس خودش را شست. پرستار اتاق بهداشت میخواست به والدینش خبر بدهد، اما سانیا با کمی تلاش توانست او را متقاعد کند که با آنها تماس نگیرد. مادرش که سَرِ کار بود و او نمیخواست این خبر بد به گوش مادربزرگش برسد. ایلیا داوطلب شد که دوست مریضش را تا خانه همراهی کند و پرستار هم گواهی داد تا آنها بتوانند در کلاس نباشند.
برخلاف انتظار، موقعیت سانیا از آن روز بهشکل عجیبی در مدرسه بهتر شد. هرچند بچهها حالا او را «کوتولهی غشی» صدا میکردند، اما دیگر کاری به کارش نداشتند؛ اگر دوباره غش میکرد و روی زمین ولو میشد، چه؟
سیویکم دسامبر مدرسه را تعطیل کردند و تعطیلات سال نو شروع شد: یازده روز خوشبختی محض. میخا همیشه تکتک روزهای آن تعطیلات را به یاد میآورد. آن سال صاحب یک هدیهی رؤیایی شده بود. خاله گنیا بعد از صحبتهای محرمانه با پسرش و با اطمینان از اینکه بچههای او از این بخش از میراث خانوادگیشان صرف نظر میکنند و خودش هم بعداً اعتراضی نخواهد کرد، یک جفت کفش اسکیت به میخا هدیه داد.
کفشها آمریکایی، ازمدافتاده و ترکیبی از کفشهای اسکیت اسنگوروچکای[14] استاندارد و گاگامی[15] با دو ردیف تیغه و نوکهای دندانهدار بودند. آنها با پرچهای بزرگ ستارهشکلی به پوتینهای دربوداغونِ قبلاً قرمزرنگی چسبانده شده بودند. روی ورقهی آهنیای که تیغه را به پوتینها میچسباند میشد کلمهی «Einstein» و چند رقم نامفهوم را خواند. صاحب قبلی پوتینها حسابی آنها را لتوپار کرده بود، اما تیغهها برق میزدند، طوری که انگار نو باشند.
خاله گنیا با کفشهای اسکیت مثل یک یادگار خانوادگی برخورد میکرد. در بقیهی خانوادهها معمولاً این برلیانهای مادربزرگ بودند که تا این حد به آنها توجه میشد. برلیانها البته در تاریخچهی این کفشها هم تلویحاً حضور داشتند. لنین سال ۱۹۱۹ برادر بزرگتر خاله گنیا یعنی ساموئل را مأمور کرده بود که برای سازماندهی حزب کمونیست آمریکا به ایالات متحده برود. ساموئل که در باقی سالهای زندگیاش به این مأموریت افتخار میکرد، بارها آن را با جزئیات تمام برای اقوام و دوستان نزدیکش تعریف کرده بود، تا اینکه بالاخره در سال ۱۹۳۷ دستگیر شد. ده سال حبس بدون حق مکاتبه برایش بُریدند و بعد از آن هم برای همیشه غیبش زد، اما داستان مهم ساموئل تبدیل به یک افسانهی خانوادگی شد. ساموئل ماه ژوئیهی سال ۱۹۱۹ از مسکو به اروپای شمالی رفت و از آنجا خودش را به نیویورک رساند. مثل ملوانی که با یک کشتی تجاری از هلند آمده باشد، وارد اسکله شد و از پلهها با سروصدای پاشنهی پوتینهایی پایین آمد که کفاش کرملین برایش دوخته بود. آنها در پاشنهی کفشهایش یک برلیان قیمتی بزرگ جاسازی کرده بودند. ساموئل مأموریتش را با موفقیت به پایان رساند و اولین کنگرهی علنی حزب کمونیست آمریکا را به نام سازمان بینالملل کمونیستی افتتاح کرد. بعد از چند ماه هم به روسیه برگشت و گزارش اجرای مأموریت را به رفیق لنین تحویل داد.
حق ناچیزِ مأموریتش، با احتساب دوازده دلاری که برای شادنوشی خرج کرده بود، صرف خرید هدیه شد. برای همسرش پیراهن پشمی سرخی آورد که روی یقه و شانههایش تمشکهای بافته داشت و کفشهای پاشنهبلند قرمزی که سه شماره برایش کوچک بود. کفشهای اسکیت سومین و گرانقیمتترین هدیهی آمریکایی در باروبندیل ساموئل به حساب میآمد و برای پسر کوچکش چند شماره هم بزرگ بود، پسری که البته خیلی زود مُرد.
شاید بهتر بود ساموئل آن کفشها را برای خودش میخرید. وقتی پسربچه بود، دلش میخواست وسط پیست پاتیناژ برود و درحالیکه روی یخ صیقلخورده خم شده، مثل برقوباد از بین همه بگذرد؛ از بین دوستهای حسود، زنهایی که دستپوش خز داشتند، بچهدبیرستانیها و خانمهای محترم دماغسربالایی که ماروسیا گالپرینا هم حتماً باید در میانشان میبود. کفشهای اسکیت مدتها در انتظار صاحب جدیدشان توی صندوق خاک خوردند. ساموئل دیگر بچهدار نشد و آن کفشها که ده سالی بیاستفاده مانده بودند، به پسر گنیا، خواهر کوچکش، رسیدند. حالا بعد از بیست سال، بالاخره کفشها به کارِ -درستتر این است که بگوییم به پایِ- یکی دیگر از اقوام ساموئلِ قهرمان آمدند.
اولین روز تعطیلات برای میخا با این هدیهی غیرمنتظره به پایان رسید که فراتر از تمام خیالهایش دربارهی خوشبختی بود. هیچچیز خبر از مصیبت قریبالوقوعی نمیداد که بهدنبال این هدیه در انتظارش بود.
خانوادهی بزرگ خاله گنیا شب سال نو، بهجای اتاق چهاردهمتری خودشان، دور میزی جمع شدند که با اجازهی همسایهها در آشپزخانهی بزرگ اشتراکی چیده شده بود. در آن اتاق کوچکْ علاوه بر خاله گنیا، دختر مجردش مینا که بیماری غدد درونریز داشت و میخا زندگی میکردند. خاله گنیا یک شام اعیانی تدارک دیده بود که هم مرغ داشت و هم ماهی. شب بعد از آن پذیراییِ بهیادماندنی، میخا شعری نوشت که در آن خاطرات فراموشنشدنی روزش را توصیف کرد.
زیباترند از هر چیز آن کفشها
که دیدهام در زندگیِ خود
زیباتر از آب، از آفتاب
از آتش هم زیباتر
با آنها زیباست آدمی
که در پا داردشان
و میز چیده شده، تو گویی در ضیافت رقص،
تعداد غذاها از شمار خارج
تنها آرزو میتوان کرد در سال جدید
برای خویشان پیروزیهای بزرگ
اول میخواست بهجای «غذاها» «خوراکیها» بگذارد، اما برای کلمهی «خوراکی» قافیهای جز «میخوارگی» پیدا نکرد.
میخا تمام طول هفته، قبل از روشنشدن هوا بیدار میشد، به حیاط میرفت و تنهایی در تکهزمین آبگرفتهی پیست پاتیناژ اسکیتبازی میکرد. وقتی تازه سروکلهی بچهها بعد از خواب طولانی روزهای تعطیل پیدا میشد، میخا به خانه برگشته بود. هنوز نمیتوانست خیلی محکم روی کفشها بایستد و میترسید نتواند از پس حملات بچهها بربیاید.
جز کفشهای اسکیت که مهمترین اتفاق تعطیلات بود، موضوع مهم بعدی موزه رفتن با ماشین مادربزرگ سانیا، آنا الکساندروونا، بود.
میخا ذاتاً تشنهی یادگرفتن بود و دربارهی موضوعات علمی و غیرعلمی کنجکاو و اهل ذوق بود. از طرفی، وجودش سرشار از هیجانات ناشناختهی هنری بود. اما بازدید از موزه فقط برای میخا جالب نبود. حتی ایلیا هم که ظاهراً گرایش هنری خاصی نداشت و بیشتر به امور فنی علاقهمند بود، تحت تأثیر قرار گرفت. فقط سانیا که چنین مادربزرگ فوقالعادهای داشت بیاعتنا از سالنی به سالن دیگر میرفت و گهگاه افکارش را نه با دوستانش که با مادربزرگ در میان میگذاشت. مشخص بود او در موزهها هم درست بهاندازهی هنرستان موسیقی راضی و راحت است.
میخا عاشق آنا الکساندروونا شد. این عشق در تمام دوران زندگی و تا زمان مرگ او، با میخا باقی ماند. آنا الکساندروونا هم در ناصیهی میخا همان مردی را میدید که همیشه از آن خوشش میآمد. پسربچه موهایی حناییرنگ داشت، شاعر بود و آن هفته آنقدر با آن کفشهای تازه اسکیت کرده بود که حتی کمی هم میلنگید. میخا درست شبیه آن شاعر نسبتاً بزرگی بود که آنا الکساندروونای سیزدهساله پنهانی دلدادهاش شده بود. آن معشوق واقعی که در آن روزگارِ دور مرد بزرگسالی در قامت یک مبارز و -حتی میشد گفت- قدیسی رنجکشیده و چهرهی شهرهی اوایل قرن بیستم بود و به این خانم عاشقپیشه توجه چندانی نشان نداد، اما روی یکی از بخشهای تاریک فرویدی روان او تأثیر عمیقی گذاشت؛ آنا الکساندروونا در همهی سالهای زندگی طولانیاش از مردان موحنایی، شاخص و احساساتی خوشش میآمد. وقتی آنا الکساندروونا به میخا نگاه میکرد، لبخند میزد. پسرک از جنس همان مرد بود، اما حالا در روزگاری دیگر. آنا الکساندروونا هر بار متوجه نگاه ذوقزدهی میخا به خودش میشد، حس خوبی داشت.
بهاینترتیب میخا بدون اینکه خودش متوجه باشد، پاسخ عشق و علاقهی خودش را گرفت. از زمستان آن سال او مهمان همیشگی خانهی استکلوفها شد. بیشمار کتاب، حتی به زبانهای خارجی، در هر گوشهی پذیرایی زیر آن سقف بلند گچکاریشده پیدا میشد. اتاقی بزرگ با سه تا و نصفی پنجره که با یک دیوار کاذب به دو نیم تقسیم شده بود. پیانو با حالت آمادهباشِ جنگی و موسیقیِ پنهانِ درونش گوشهای جا خوش کرده بود. گاهی اوقات هم بوهای جذاب اما نامتعارفی در خانهشان میپیچید، بوی قهوهی واقعی، ماستیک و عطرها.
میخا با خودش فکر میکرد: شاید دقیقاً همهی این چیزها در خانهی والدین من هم پیدا میشده. پدر و مادرش را به یاد نمیآورد. مادرش هجدهم سپتامبر ۱۹۴۱ در بمباران آخرین قطاری که از کییف بهسمت شرق میرفت، جانش را از دست داده بود، وقتی که آلمانیها دیگر به پُدال[16] نزدیک شده بودند. پدرش هم در جبهه کشته شد، بیآنکه از مرگ همسر و نجات پسرش خبردار شود. واقعیت این بود که خانهی والدین میخا هیچ شباهتی به خانهی استکلوفها نداشت. میخا تازه در بیستسالگی برای اولینبار عکسی از آنها دید. عکسهای پدر و مادرش بهشکلی معجزهآسا در آتش جنگ سالم مانده بودند. آدمهای بیچاره و بیریخت آن عکسها حسابی میخا را ناامید کردند. مادرش لبخندی زورکی روی لبهای کوچک تیرهاش نشانده بود و سینههای بزرگ و زنندهای داشت. پدرش هم مرد کوتاهقد چاقی بود که خودبزرگبینی زیاده از حدی در چهرهاش دیده میشد. پشتسر آنها، اسباب زندگیشان ردیف شده بود که هیچ شباهتی به سالن کوچک خانهی آپارکسین-تروبتسکویها که خانوادهی سانیا در آن زندگی میکردند، نداشت.
آنها نهم ژانویه و در اواخر تعطیلاتْ تولد سانیا را جشن میگرفتند. قبل از آن هم جشن میلاد مسیح بود، اما برای آن مراسم فقط مهمانان بزرگسال را دعوت میکردند. چند سالی گذشت تا بچهها به سنی برسند که بتوانند روز هفتم ژانویه[17] را درک کنند. همیشه باقیماندهی شیرینیهای کریسمس به جشن تولد سانیا میرسید؛ سیبها و آلبالوها و حتی پرتقال شکری که هیچکس در دنیا مثل آنا الکساندروونا درستشان نمیکرد. علاوهبراین، در خانهشان تجیر بهپا میکردند، میز ناهارخوری را نزدیک در میگذاشتند و کاج بزرگی را هم بین دو پنجره جا میدادند. درخت کاج را با تزیینات بینظیری میآراستند، آرایههایی که بعد از عید با جعبههای دربستهای به اتاق زیر شیروانی میرفت.
برای جشن تولد سانیا همیشه سنگ تمام میگذاشتند. حتی دختربچهها را هم دعوت میکردند. این بار دو تا از دوستهای دختر سانیا، لیزا و سونیا، از هنرستان موسیقی و نوهی دوست مادربزرگ سانیا، تامارا، با دوستش اُلگا به جشن آمده بودند. اما آنها تازه کلاساولی بودند و پسرها هیچ علاقهای به آنها نشان نمیدادند. دوست مادربزرگ سانیا هم زن عجیبوغریب و توداری بود. پدربزرگ لیزا، واسیلی ایناکنتییویچِ ، با آن سبیل و لباس فرم نظامیاش که بوی ادکلن، دارو و جنگ میداد، بهشوخی نوهاش را «شما» خطاب میکرد، درحالیکه به آنا الکساندروونا بهطور خودمانی میگفت «نیوتا[18]» و «تو». او پسرعموی آنا الکساندروونا بود و، بهاینترتیب، لیزا هم میشد نوهی پسرعموی مادربزرگ سانیا. آنها حتی برای نامیدن همدیگر از کلمات فرانسوی قبلانقلابی مثل «کوزین» استفاده میکردند، انگار این کلمهها را هم از همان جعبههای اتاق زیرشیروانی بیرون کشیده بودند.
آنا الکساندروونا دختربچهها را «خانمها» و پسربچهها را «آقایان جوان» صدا میکرد و میخا از این خطابهای اشرافی تعجب کرده بود. او که هاجوواج مانده بود، فقط وقتی نفس راحتی کشید که ایلیا از دور چشمکی به او زد و با حالت صورتش به او گفت: «خب حالا نترس. گاز نمیگیرن!»
آنا الکساندروونا شبی فوقالعاده ترتیب داده بود. اول تئاتر عروسکی در یک صحنهی واقعی و با حضور پتروشکا[19]، وانکا و عروسک رزای چاق اجرا شد. آنها کتککاریِ خندهداری میکردند و به یک زبان خارجی به هم بدوبیراه میگفتند. بعد، بچهها کلمهبازی[20] کردند. دخترها، یعنی تامارا و الگا، از بقیه عقب نمیماندند و به نظر میرسید بیشتر از سنشان میفهمند. آنا الکساندروونا بچهها را دور میز بیضی دعوت کرد و بزرگترها در گوشهوکنار مشغول نوشیدن چای شدند. واسیلی ایناکنتییویچ روی مبل نشسته بود و سیگار دستپیچ سنگینی میکشید. آنا الکساندروونا، بعد از تمامشدن نمایش خانگی، سیگاری از جعبهسیگار نقرهای روی میز که جلوی واسیلی ایناکنتییویچ بود، بیرون کشید و روشنش کرد. فوراً به سرفه افتاد:
- بازیل![21] اینها عجب سیگارهای جونداریان!
- بهخاطر همین هم من به کسی پیشنهادشون نمیدم، نیوتا!
- پوف!
آنا الکساندروونا دود بدبو را از دهان بیرون میداد.
- از کجا اینها رو آوردی؟
- تنباکو میخرم و لیزا هم سیگارها رو برام میپیچه.
جشن هنوز تمام نشده بود. میزِ دسری که بعد از تئاتر تدارک دیده بودند تا آخر عمر در ذهن میخا باقی ماند؛ از آبمیوههای خانگی گرفته تا حلقههای طلایی استخوانی که داخلشان دستمالسفرههایی از جنسِ کتانِ سفیدِ زبر فروکرده بودند. ایلیا و میخا به هم نگاهی انداختند. این همان لحظهای بود که سانیا بهتنهایی در جمع میدرخشید و آن دو با هم و جدا از او در جایگاه پایینتری بودند. دوستیِ سهنفره، مثل هر رابطهی مثلثی دیگری، پیچیده است. موانع و وسوسههایی مثل حسادت، حسرت و گاهی اوقات خیانت هم پیش میآید، هرچند سطحی یا بخشودنی. اما آیا میتوان خیانت را با عشقی بیحدوحصر توجیه کرد؟ با حسادت و دردِ بینهایت بزرگ چطور؟ به هر سهی آنها فرصت مناسبی داده میشد تا بتوانند جواب این پرسش را پیدا کنند و البته یک عمر زندگی که برای یکیشان کوتاهتر و برای دیگران طولانیتر بود.
آن روز عصر نهفقط میخای کمرو که حتی ایلیای برونگرا هم تحت تأثیر جلال و جبروت خانهی سانیا تا حدی احساس حقارت میکرد. سانیا بیشتر از همه با لیزای صورتدراز و موهای آراستهاش به روبانی آبی، مشغول بود، بااینحال ماجرا دستگیرش شد و میخا را صدا زد. دوتایی مدتی پچپچ کردند و بعد پیش آنا الکساندروونا رفتند. کمی بعد مهمانها را صدا کردند که معمایی برایشان بگویند. سانیا یک میز کوچک قدیمی را برگرداند و تبدیلش کرد به یک پلهی کوتاه. روی بلندترین قسمت میز رفت تا کمی بالاتر از میخا بایستد که روی پلهی پایینی ایستاده بود. بعد، درحالیکه به ه