بازنشسته
مقدمه
«این داستان خارقالعاده است. داستانی پر از مهر و عاطفه؛ اثری گروتسک پر از اشاره و کنایه به جامعهای شکمسیر.»
روزنامهی تاگساشپیگل-
به این رمان علاقهی دیگری دارم، سوای علاقهام به چهار رمان پلیسی دیگرِ دورنمات که ترجمه کردهام و منتشر شده.
دلیل اول اینکه این رمان حاصل کار دو نویسنده است که دوستشان دارم: دورنمات که رمان را نیمهتمام گذاشته و اورس ویدمر که تمامش کرده. چند سال پیش میخواستم از اورس ویدمر حتماً کتابی ترجمه کنم و بالاخره رمان آقای آدامسون را دست گرفتم (نشر افق، 1393). در حین ترجمه، فرصتی پیش آمد تا با نویسنده دیداری داشته باشم. در آن دیدار، ویدمر با خنده برایم از نوشتن بخش پایانی بازنشسته گفت. بعد که بازنشسته را خواندم و سرخوشی نهفته در لابهلای سطرهای آن را، علت خندهاش را فهمیدم. دلیل دیگر اینکه دورنمات که از عدالت و اعتبار قوانین و اجرای قانون برداشت دیگری دارد - و در واقع، باید گفت چندان دلِ خوشی ندارد - در بازنشسته واقعاً زده به سیم آخر! خواهید خواند... .
پس «بازرسی شبیه دورنمات» را نوشتهام به عنوان مقدمه تا خواندن این رمانِ به نظرم نادر هموارتر شود. این متن را با استفاده از مطالب مختلف دربارهی دورنمات و کتابهایش و نیز با استفاده از یک کار تحقیقاتی روی یکی از نمایشنامههایش به نام آخترلو نوشتهام.
از دوستی دربارهی موردی نامفهوم در رمان کمک گرفتهام که در جای خود خواهم گفت.
نویسندهی سرشناس آلمانی، برنهارد شلینک، هم دربارهی بازنشسته مقالهای نوشته و در روزنامهی فرانکفورتر آلگِمایْنه منتشر کرده است، آن را هم ترجمه کردهام که در آخر این کتاب میخوانید.
م. حسینیزاد
برلین، ۱۴۰۰ و ۱۴۰۱
بازرسی شبیه دورنمات
«میتونم براتون تعریف کنم که چرا رمان پلیسی نوشتم. نویسندهی جوانی بودم که اومدم شهر بال؛ همسرم اونجا بازیگر بود. بعد با
نمایشنامهی Es steht geschrieben (۱۹۴۷) موفقیتها و شکستهایی
نصیبم شد. از انتشاراتی ماهیانه دویست فرانک میگرفتم که بعد از نمایشنامهی رومولوس (۱۹۴۹) شد ماهی دویستوپنجاه فرانک. با کاباره کورنیشون قراردادی داشتم با حقوق ماهیانه پانصد فرانک. یعنی مجموعاً ماهی هفتصدوپنجاه فرانک درآمد داشتم. هنوز یادمه که اون زمان چطور با احساس پولداری زیر طاقهای پیادهروهای برن پرسه میزدم. هفتصدوپنجاه فرانک در ماه! بعد اما فاجعهی بزرگ با میسیسیپی اتفاق افتاد. انتشاراتی نمایشنامه را پس فرستاد، کورنیشون به فعالیتش خاتمه داد، یک دفعه دیگه هیچچی نداشتم. مجبور بودم بنویسم. چارهی دیگهای نداشتم.» (دورنمات در گفتوگویی در سال ۱۹۷۷).
در همان سالِ ۱۹۵۰ همسر دورنمات باید در بیمارستان بستری میشد و وضع مالی دورنمات خوب نبود. درست در همین زمان پیشنهاد نشریهی Der Schweizerische Beobachter از راه میرسد: سههزار فرانک برای یک رمان پلیسی که باید به شکل پاورقی چاپ میشد.
خود دورنمات در گفتوگوهایش به این شایعه دامن میزند که اولین رمان پلیسیاش، قاضی و جلادش، طی پاییز و زمستان 1950-51 بهطور هفتگی نوشته شده. اما از همان زمان نامه و شواهدی هست که نشان میدهد دورنمات از قبل مشغول این رمان بوده. این رمان پاورقی بعداً، در سال ۱۹۵۲، به شکل کتاب منتشر شد. اولین رمان از پنج رمان پلیسی دورنمات:
قاضی و جلادش (۱۹۵۰ و ۱۹۵۱، به شکل پاورقی / ۱۹۵۲، به شکل کتاب)
سوءظن (۱۹۵۱ - ۱۹۵۲، به شکل پاورقی / ۱۹۵۲، به شکل کتاب)
قول (۱۹۵۸)
عدالت (۱۹۸۵)
بازنشسته (۱۹۹۵، بعد از فوت دورنمات به شکل رمان ناتمام همراه با نسخهی دستی اصلاحشده و نسخهی تایپی / ۱۹۹۷، و با پایانی که اورس ویدمر برای این رمان ناتمام نوشت.)
بازنشسته، پنجمین و آخرین رمان پلیسی دورنمات، داستان خودش را دارد.
در دههی هفتاد میلادی دورنمات از تئاتر فاصله میگیرد. پس از موفقیتهای بزرگ، حالا دورنمات احساس میکرد که خوانندهها و بینندههای کارهایش درست درکش نمیکنند و تصمیم گرفت تا لااقل خودش خودش را درک کند. با این حس و فکر پروژهی پرحجم و عظیم Stoffe را شروع میکند - پروژهای که طی چندینسال و در چندهزار صفحه به انجام رسید. انتشارات دیوگِنِز در سوئیس که کارهای دورنمات را منتشر میکند، در سال ۲۰۲۱ بخشی از این کار را در پنج جلد و بیش از ۲۲۰۰ صفحه منتشر کرد. از طرف آرشیو دورنمات هم چندهزار صفحه از این پروژه در اینترنت در دسترس است ظاهراً. دورنمات چندینوچند سال در جستوجوی خود، دربارهی خودش نوشت؛ دربارهی زندگیاش، دربارهی نظریهها و فلسفهاش و دربارهی کارهایش و چگونگی پدید آمدن کارهایش و غیره و غیره.
در همان حولوحوش، یعنی ۱۹۶۹ و ۱۹۷۰، دورنمات در سفری به آمریکای شمالی و جنوبی رمان بازنشسته را شروع میکند:
«وارد سان خوان (پورتوریکو) شده بودیم که روز بعد در حیاط هتل شرایتون نوشتن رمان جدیدی را شروع کردم. بازنشسته.»
تصادفی نیست که رفتار بازرسِ این رمان شبیه به رفتار دورنمات در همان زمان است. هُشاشْتِتلِر، بازرس بازنشسته، مثل دورنمات، تصمیم میگیرد تا در دوران بازنشستگی برگردد سراغ کارهایی که در طول خدمتش ناتمام ماندهاند. برود به دیدار تبهکارها و قانونشکنهایی که خودش در سالهای خدمتش در دستگاه پلیس نگذاشته بود گرفتار و محکوم شوند - یا به دلایل انسانی، یا به این دلیل که قوانین ساختهی دست بشر را عادلانه نمیدانست.
و باز تصادفی نیست که دورنمات خودش هم در این رمان حضور دارد. دورنمات در همان ابتدا، در بخش چهار، شرح نسبتاً مفصلی میآورد از بازرس گرفتار در برفوبوران و در همان کولاک برف، منتقد وراجی در رادیو دارد نقد عجیبوغریبی میکند از آخرین رمان نویسندهای (بگوییم دورنماتِ آن زمان) و اینکه چرا آن نویسندهی دیگر، ناتوان از خلاقیت، رمانِ اخیرش را نوشته.
و دورنمات که در ابتدای همین رمان و در رمانهای قاضی و جلادش و قول در نقش نویسندهای ظاهر شده بود، در بخش پایانی این رمان که توسط اورس ویدمر نوشته شده با اسم خودش حضور دارد.
آن زمان دورنمات هنوز کارهایش را دستنویس میکرد. از دستنویس اولیهی این رمان منشی دورنمات در سال ۱۹۷۱ یک نسخهی تایپی را تهیه میکند. طرح میماند تا - احتمالاً - سال ۱۹۷۹ که دورنمات تغییراتی در آن میدهد، زمان وقوع داستان را میآورد به دههی هفتاد (میلادی) و صحنهی دیگری را هم به آن اضافه میکند. علت اینکه رمان ناتمام میماند، احتمالاً تصمیمی بود که دورنمات گرفته بود و میخواست با خودش کنار بیاید و در همین مسیر هم شروع کرده بود به سروصورتدادن به کارهای ناتمامش: رمان عدالت، کار بزرگ و اتوبیوگرافیکِ Stoffe و آخرین رمانش Durcheinandertal.
رمانهای پلیسی دورنمات فقط برای نان درآوردن نبودند، گرچه خواندنِ اینکه چرا دورنمات شروع کرد به نوشتن رمان پلیسی باعث چنین برداشتی میشود. اما نوشتن رمان پلیسی برای دورنمات روش و شیوهی مطمئنی بود تا اولاً خودش را از دورههایی که دچار بحران خلاقیت میشد نجات دهد، و ثانیاً به او این امکان را میداد تا به نظریهاش پایبند باشد و به منظور دلخواهش برسد:
«انتظاراتی که متولیان هنر از هنرمند دارند، روزبهروز بیشتر میشود. کمالگرایی دیگر شده هدف. تاب کمترین نقص و لرزشی را از هنرمند ندارند. از هنرمند انتظار میرود تا به مرحلهای از کمال برسد که خودِ متولیان هنر در تفسیرهایشان به آثار کلاسیک نسبت دادهاند. کمترین لغزش یعنی کنارگذاشتن هنرمند. به همین سبب، جوّی ایجاد شده که دیگر باید ادبیات را مطالعه کنیم نه خلق. چطور هنرمند میتواند در این دنیای فاضلها و ادیبها دوام بیاورد؟ پرسشی است که اذیتم میکند و هنوز برایش پاسخی ندارم. شاید بهترین راه این باشد که رمان پلیسی بنویسد: هنر را جایی به کار بگیرد که به ذهن هیچکس نمیرسد. ادبیات باید آنقدر سبک بشود که در ترازوی نقد ادبیِ امروز وزنی را نشان ندهد. فقط به این طریق است که دوباره وزن پیدا میکند.»
شخصیت اصلی بازنشسته بازرسی است شکمپرست به نام گوتلیب هُشاشتتلر، انگار برادر دوقلوی بازرس برلاخ در رمانهای بسیار موفق دورنمات، قاضی و جلادش و سوءظن. خود دورنمات در جاهایی از دستنوشتههایش نام این دو را با هم اشتباه کرده.
بازنشسته که دورنمات در ۱۹۶۹ شروع به نوشتنش کرده بود، ناتمام ماند. بعد از فوت دورنمات نویسندهی معروف سوئیسی، اورس ویدمر (۱۹۳۸-۲۰۱۴)، که از او رمان آقای آدامسون به فارسی ترجمه و منتشر شده، به درخواست نشریهی سوئیسی Weltwoche این رمان را به پایان برد. اورس ویدمر به نظرم در نوشتن این پایان، با سعی در رعایت سبک و فضاسازیهای دورنمات، خودِ دورنمات را در کل در نظر گرفته. نوعی «پاستیش»، نوعی تقلید آگاهانه و ستایشگرانه. صحنهی گورستان، صحنهی توصیف باغ مسکونی نویسنده، صحنهی دورهمنشستن بازرس و تبهکارها، خواننده را به یاد قاضی و جلادش میاندازد. حتی تشبیه نویسنده به غولی در تاریکی به نظرم یادآور ورود خود دورنمات در فیلمی است که ماکسیمیلیان شل در سال ۱۹۷۵ از کتاب قاضی و جلادش ساخت. در جایی دیگر که سخنرانی نویسنده از رادیو پخش میشود، بازرس میگوید که نویسنده دارد دربارهی «لخ والِسا یا یک همچه آدمی» سخنرانی میکند که باز اشاره به نمایشنامهی آخترلو اثرِ دورنمات است و احتمالاً به مقالهها و سخنرانیهای دورنمات دربارهی مثلاً واتسلاو هاول، گورباچف، اَیناشتین.
«رمان بازنشسته نور تازهای میتاباند به قضیهی خود دورنمات. بازرس بازنشستهی رمان شروع میکند به رفتن سروقت مواردی که در طول خدمتش حلنشده و ناتمام مانده بودند - درست مثل خود دورنمات که در آن زمان میرفت سراغ متنهای بیسرانجامش. فکر میکرد دیگر دورهی نویسندگیاش تمام شده و نمیتواند بنویسد. رمان بازنشسته نوعی موازیسازی است که به طنز بیشتر شباهت دارد. شاهدی برای این نظریهی دورنمات که در دوران سخت آدم باید جایی هنرش را نشان بدهد که کسی فکرش را نمیکند، یعنی در نوشتن رمان پلیسی.»
- مجلهی اشپیگل
توضیحی ضروری*
در طول داستان از یکی از اعضای شورای دولتی صحبت میشود به نام رونالد فونروبیگِن. در بخش ۱۶، وقتی بازرس به خانهی فونروبیگِن میرود، همسر وی بهجای رونالد یک بار روبرت میگوید و یک بار ریشارد. با دوستم اولریش وبر، دورنماتشناسِ شناختهشده که در آرشیو ادبی سوئیس و در مرکز فریدریش دورنمات کار میکند، تماس گرفتم. جواب داد که دورنمات قبلاً هم در داستانی مثل Smithy از شیوهی تغییر اسامی استفاده کرده بود برای نشان دادن درهم ریختن زبان به شیوهی برج بابل. اما در بازنشسته چنین امری اصلاً جا ندارد و فقط میتوان گفت دورنمات دستنویسهایش را کنترل نکرده و اشتباهی بوده سهوی - مثل همان مورد اشتباه در اسم بازرس. پرسیدم ممکن است عمدی بوده تا بعداً اسم مناسبی برای این شخصیت پیدا کند؟ گفت ممکن است.
بازنشسته
رمانِ پلیسی ناتمام
فریدریش دورنمات
۱
روز سیام نوامبر، در آخرین روز خدمتش، هُشاشتتلر، بازرس کانتونِ برن، دیگر به دفترش در ساختمان رینگ هوف نرفت.
در واقع، هُشاشتتلر بازرس نبود، سروان پلیس بود. اگر کاردرست میبود فرمانده هم شده بود، اما درستکار بود و سروان مانده بود و برای همین هم به خودش تنزیل درجه داده بود و با لجبازی به خودش میگفت بازرس - اما بدون دلخوری، چون به کاری که میکرد شک داشت و از آن جاهطلبیها که مشخصهی خیلی از کارمندهای دولت است، نداشت. آمادگی عدم موفقیت در کارش را هم داشت. همیشه هم در یک نقطه دچار سانحه میشد: سوزن دوراههای که میتوانست با تغییر ریل قطار حرفهی او را به آخرین ایستگاه فرماندهها راهبری کند هیچوقت به کار نیفتاد. نمیتوانست هم به کار بیفتد.
اولین بار اواخر دههی پنجاه بود. دکتر لوتسیوس لوتس، فرمانده پلیس، احضارش کرد و گفت: «اصلاً معلومه چه خبره؟! فردا من دارم بدوبدو میرم به طرف دوران بازنشستگی، تمام کانتون داره هلهله میکنه، شما هم مثل من یک حقوقدانی، بخش صنعت داره با تمام قوا کار میکنه، همه دارن سرازپانشناخته وطن عزیز پدری رو ترک میکنن، شما هم میتونستین جوانترین فرمانده تاریخ پلیس کانتون بشین. اما با این اخلاقتون! آدم جنون میگیره! بیشتر وقتها هیچچی نمیگین، وقتی هم میگین مهمل میگین. بفرما: رفتین برای بندهخدا آقای کوبلِت، عضو شورای دولت، کوبلتِ سربهراه پابهراه، تعریف کردین برای این اومدین پلیس شدین که وجود پلیس لازمه و وجود ارتش زائد، مخصوصاً برای کشورهای کوچک که راحت میشه دوباره درستشون کرد. هیچی نگین! انگار هیتلر از پلیس ما میترسید! از پلیس، فوقش پناهندهها میترسیدن. ولی هر سوئیسیِ غیرتمندی باید قبول داشته باشه که هیتلر در برابر ارتش ما لرزه به جونش میافتاد، و بهخصوص رئیس دپارتمان نظامی باید این رو باور کنه، حتی اگر همهش دریوری باشه، وگرنه دیگه تمایل به خدمتِ نظاموظیفه کلکش از بیخوبن کندهست. اونوقت توی روی یکی دیگه از اعضای شورای دولت، توی روی فناشتایگر، اون هم آدمی به این کُندذهنی، چی میگین؟ باید مجرمین دولتی رو انداخت زندان، نه کسی رو که مرتکب جرم دولتی شده! نیست هُشاشتتلر؟ شما کاملاً قاتی کردین. اصلاً باورم نمیشه که من باید برای جانشینی خودم به جای شما شلاگاینهاوفِن رو معرفی کنم - یه همچین ابلهِ درجهیکی رو!» بعد هم لوتس رسید به آخر سخنرانیِ خداحافظیاش: «دو بار هم طلاق داشتین! هُشاشتتلر، من هم زن طلاق دادم. طبیعت طبیعته! میدونم که زنها نقطهضعف قهرمانها هستن، ماها هم همه قهرمانیم، ولی من مجبور شدم مکافاتش رو پس بدم. خدا میدونه چهجور... معجزه بود که من رو زودتر از موعد بازنشسته نکردن. اصلاً هم ارزشش رو نداشت. زن زنه ولی یه بار دو بار که نیست. شما تا حالا دو بار داشتین و حالا برای سومی هم اشتهاتون باز شده. این رو بدونین بابت ترفیع شغلی، اگر جلوی اشتهاتون به زنها رو نگیرین بدجوری پشیمون میشین هُشاشتتلر. مکافاتش رو پس میدین.»
شلاگاینهاوفن هم در اواخر دههی شصت در بستر مرگ در بیمارستان اینزل بیخ گوش ستوان پلیس لوگینْبول گفته بود: «هیچوقت نخواستم زیرآبِ هُشاشتتلر رو بزنم. برعکس، همیشه بهش میگفتم باید عضو یه حزبی بشه، حزب کشاورزان و شهروندان، مثل همهی برنیها، یا چه میدونم حزب سوسیالها. ولی اون چه جوابی بهم میداد؟ جواب میداد خودش برای خودش یه حزبه. حالا هم که برای پنجمین بار ازدواج کرده.»
بعد هم لوگینْبول، عضو حزب کشاورزان و شهروندان، شده بود فرمانده پلیس. بازرس هم که میخواست از رئیسش که خودش زمانی رئیسش بود، خاطرهی خوبی داشته باشد، شش ماه بعدش رفته بود بیمارستان تیفِنآو عیادتش: لوگینْبول در اتوبان تونـاشپیاس با پورشهاش کوبیده بود به اتومبیلی که با سرعت در مسیر یکطرفهی اتوبان و در جهت خلاف میآمده طرفش. وضعش خراب بود. پزشکها هر دو پایش را قطع کرده بودند و گفته بودند کاری از دستشان ساخته نیست. همسر لوگینْبول در کنیا بود، بچههایش روی یک کشتی تفریحی در مدیترانه، پدر و مادرش در جزایر برمودا در تعطیلات و خواهرش هم ازدواج کرده در برزیل.
لوگینْبول لبخندی زده بود مثل آدمی غریبافتاده. به بازرس گفته بود: «محض رضای خدا دیگه طلاق نگیرین» و از دنیا رفته بود.
رانندهی خلافکار با یک دسته گل مینا توی راهرو ایستاده بود. کشاورزی هشتادوپنجساله از اهالی گریندِلوالد. پرسیده بود: «حالش بهتره؟»
بازرس گفته بود: «خیلی.»
وقتی بازرس به دفترش در ساختمان رینگهوف برگشت، نامهای روی میز تحریرش بود: همسر هفتمش درخواست طلاق داده بود.
دو روز بعد، گوملیگِر، عضو شورای دولت و رئیس هیئتمدیرهی پلیس برن، توی دفترش در خیابان کرام با اوقات تلخ زل زده بود به نامهای که طی آن بازرس به مقام فرماندهی پلیس منصوب شده بود و او باید امضایش میکرد.
به اوکسِنبایْن، عضو دیگر شورای دولت که روی مبل چرمی مخصوص ملاقاتکنندهها نشسته بود و سیگار برگ سوئیسی دود میکرد، گفت: «دیگه امکان نداره. در مورد بالاتنهی لخت توی استخرهای عمومی صبوری نشون دادیم، اما فرمانده پلیسی که هفت بار طلاق گرفته... میدونی چیه اوکسنی؟ هُشاشتتلر همین روزها شصت سالش میشه، میدم بازنشستهش کنن. از سیِ دسامبر. یک نطق رسمی هم توی مراسم خداحافظیش میکنم و تمام. این پست رو هم میدیم دست وانتسِنرید.»