گامبی ترکی

گامبی ترکی

کارآگاه فاندورین - ۲

اضافه به سبد خرید
سال انتشار: 1401 صحافی: شومیز تعداد صفحات: 240
قیمت: ۱۴۰,۰۰۰تومان ( ۱۰٪ ):  ۱۲۶,۰۰۰تومان
شابک: 9786227280197

کارآگاه چاق و خوش‌پوش این ‌بار گرفتار پرونده‌‌ای غریب شده‌است. سال 1877 است، جنگ میان روسیه و امپراتوری عثمانی در شبه‌جزیره‌ی بالکان بالا گرفته‌است. در این فضای پیچیده‌ی پر از خیانت و دسیسه، اراست فاندورین گرفتار دختری جسور شده که خانه و کاشانه‌اش را در روسیه رها کرده و در هیئت مردانه راهی جبهه‌های نبرد شده‌است. فاندورین او را نجات می‌دهد، اما دختر سرسخت تمایل ندارد از مردی که او را نوکر پادشاه می‌نامد، قدردانی کند. با این‌حال خبر می‌رسد که به نامزد دختر اتهام سنگینی وارد شده و زندگی‌اش در آستانه‌ی تباهی است. آیا حضور فاندورین سایه‌ی شوم را از سر دختر و نامزدش دور خواهد کرد؟

تمجید‌ها

پرودینس ژورنال
«اینجا ظرافت حرف اول را می‌زند؛ نویسنده‌ای از دنیای امروز، روسیه‌ی تزاری را با داستانی از هزارتوهای پیچیده‌ی جنایت و معما و عشق برایمان ترسیم می‌کند. یک رمان شگفت‌انگیز، درست مثل بقیه‌ی داستان‌های فاندورین.»
انترتینمنت ویکلی
«یک معمای دقیق، لذت‌بخش و نفس‌گیر.»

مقالات وبلاگ

اگر تالستوی رمان جنایی می‌نوشت

آکونین با زبانی وام گرفته از خالق جنگ‌وصلح، با تکیه بر تکنیک‌های داستان‌نویسی فیودور داستایفسکی و گنجاندن یک ماجرای مرموز جنایی-پلیسی رمان‌هایی خلق کرد که تمام آن پیشینه‌ی سخیف ادبیات جنایی را از سر راه برداشت، منتقدان سرسخت روسی که همیشه این رمان‌ها را با چینی روی دماغ‌شان کنار گذاشته بودند این‌بار مجبور شدند این رمان‌ها را بخوانند و شگفت‌زده از ادبیات جنایی بنویسند.

بیشتر بخوانید
اگر تالستوی رمان جنایی می‌نوشت

اگر تالستوی رمان جنایی می‌نوشت

شاید اگر لف تالستوی خالق «جنگ و صلح» می‌خواست رمان پلیسی بنویسد شخصیتی شبیه به «اراست پتروویچ فاندورین» خلق می‌کرد؛ شخصیتی که «بوریس آکونین» در مجموعه‌ی هفت جلدی «کاراگاه فاندورین» خلق کرده است. این کارآگاه قرن نوزدهمی از سال ۱۹۹۸ با رمان «عزازیل» پا به دنیای ادبیات گذاشت و آخرین جلد این مجموعه سال ۲۰۱۸ منتشر شد، مجموعه‌ای که تنها به زبان روسی بیش از بیست میلیون نسخه به فروش رفته است، بنابر گفته‌ی ناشر، نسخه‌ی روسی هر کدام از عنوان‌های جدید این مجموعه در سه روز اول ...

بیشتر بخوانید

دیدگاه‌ها

هیج دیدگاهی برای این کتاب ثبت نشده!

دیدگاه خود را وارد کنید.

دانلود پی‌دی‌اف

بخشی از کتاب

فصل اول

که در آن زنی متجدد

به مخمصه می‌افتد

گزارشگر ما که دومین هفته را نزد ارتش روسیه در دانوب می‌گذرانَد، خبر داد امپراتور آلکساندر به موجب فرمان مورخ اول ژوئیه به تقویم روسی (مصادف با سیزدهم ژوئیه در تقویم اروپایی)، از ارتش ظفرمند خود که از رود دانوب گذشته و به مرزهای دولت عثمانی حمله کرده، تفقد و قدردانی کرده است. در فرمان سلطنتی آمده که دشمن کاملاً درهم شکسته و به‌زودی، ظرف دو هفته، صلیب مقدس بر فراز سانتا صوفیا واقع در قسطنطنیه برافراشته خواهد شد. ارتش پیشروِ روسیه تقریباً با هیچ‌گونه مقاومتی بر سر راهش مواجه نیست، البته اگر نیش های مذبوحانه‌ی پشه‌هایی موسوم به باشی‌بوزوک‌ها (به‌اصطلاح کله‌خراب‌ها) را به حساب نیاوریم. این گروه ‌راهزن - پارتیزان به وحشی گری و خشونت و خون‌خواری شهرت دارد.

پاریسین ریویو

(پاریس، 14 ژوئیه 1877)

زن موجود ضعیف و بی‌بنیه‌ای است. این را سنت آگوستین قدیس می‌گوید و هزار البته حق با این جناب مرتجع زن‌ستیز است؛ لااقل در این مورد خاص یعنی وارْوارا سووارووا که حق با اوست.

ماجرایی که به چه خوبی و خوشی شروع شد، حالا ببین به چی ختم می‌شود. بله، باید هم این‌قدر بد بشود. مامان همیشه می‌گفت واریا دیر یا زود خودش را به فنا می‌دهد و حالا، بفرمایید، به فنا داده‌است. حتی پدرش هم با آن عقل و درایت و صبر ایوبی که داشت، در یکی از آن بحث‌های طوفانی‌شان مسیر زندگی دخترش را به سه دوره تقسیم کرده بود: شیطان دامن‌پوش، عذاب الهی و نیهیلیست ناقص‌عقل. واریا تا امروز به چنین تعاریفی افتخار می‌کرد و می‌گفت که قصد ندارد به همین دستاوردها اکتفا کند. اما این اعتمادبه‌نفس بازی بدی با او کرد.

آخر چرا قبول کرده بود در این میخانه‌ی کثافت -یا به قول اینجایی‌ها اراذل‌کده‌ی مزخرف- بماند؟ سورچی‌اش، میتکا، این دزد پست‌فطرت، شروع کرده بود به غرزدن که: «اسب‌ها را باید آب بدهیم... اسب‌ها تشنه‌اند... اسب‌ها تشنه‌اند...»

خب، اسب‌ها را هم آب دادند. خدایا، حالا باید چه‌کار می‌کرد؟

واریا گوشه‌ای در انبار کثیف و تاریک پشت یک میز تخته‌ای نتراشیده نشسته بود و تا سرحد مرگ می‌ترسید. چنین وحشت بی‌حد و ناامیدیِ محضی را به عمرش فقط یک بار تجربه کرده بود: در شش‌سالگی، وقتی فنجان محبوب مادربزرگش را شکسته و رفته بود زیر کاناپه قایم شده بود و هیچ امیدی به قسر دررفتن از تنبیه نداشت.

دلش می‌خواست دست به دعا بردارد، اما زنان مترقی امروزی که دعا نمی‌کنند. در بد بن‌بستی گیر افتاده بود.

داستان از این قرار بود: بخشی از راه پترزبورگ تا بخارست سریع و حتی در ناز و نعمت گذشت. قطار سریع‌السیر، واریا را خیلی زود به پایتخت شاهزاده‌نشین رومانی رساند. افسرها و نظامیانی که عازم صحنه‌ی جنگ بودند، برای این دخترخانم موکوتاهِ چشم‌قهوه‌ای -که نمی‌گذاشت کسی دستش را ببوسد- سر و دست می‌شکستند. در هر ایستگاه، دسته‌گل و سبدهای توت‌فرنگی بود که برایش می‌آوردند. دسته‌های گل را که از پنجره به بیرون پرت می‌کرد، چون به‌دردنخور بودند، و خیلی زود مجبور شد توت‌فرنگی‌ها را هم نپذیرد، چون باعث می‌شدند کهیر بزند. سفر شاد و خوشایند بود، هرچند آن شوالیه‌های عاشق‌پیشه، از نظر فکری و ایدئولوژیک، جلبک به تمام معنا بودند. البته یک افسر جزء بینشان بود که لامارتین خوانده و حتی چیزهایی هم از شوپنهاور به گوشش خورده بود. شیوه‌های دلبری‌اش هم از بقیه ظریف‌تر بود، اما همین که واریا خیلی دوستانه برایش توضیح داد که دارد به دیدن نامزدش می‌رود، رفتار افسر با متانت و نجابت کامل همراه شد. البته قیافه‌اش بدک هم نبود... کمی به لرمانتوف، شاعر شهیر روس، شباهت داشت... خُب، هرچه بود خدا به همراهش؛ افسر را می‌گویم.

بخش دوم سفر هم بدون دردسر و ناراحتیِ خاصی طی شد. از بخارست تا تورْنو ‌مگورِلا با دلیجان رفتند. خیلی تکان داشت، کلی هم گردوخاک خوردند، اما درعوض دیگر تا مقصد راهی نمانده بود. طبق شنیده‌ها مقر اصلی ارتش دانوب در همان سوی ساحل واقع بود، در قلعه‌ای به نام تسارِویتْسا در شمال بلغارستان.

حالا باید سخت‌ترین و آخرین بخش «نقشه» که در همان پترزبورگ طرح‌ریزی شده بود، انجام می‌شد (واریا پیش خودش «نقشه» را خاص می‌دانست و با حروف بزرگ می‌نوشت). دیشب با پوشش تاریکی، کمی بالاتر از روستای زیمْنیتْسا سوار قایق شد و از رودخانه گذشت، از همان جایی که دو هفته پیش دیویزیون شجاعِ شماره‌ی چهارده به فرماندهی ژنرال دراگامیروف، از این حصار آبی خروشان گذشته بود. از اینجا دیگر قلمرو ترکیه شروع می‌شد، یعنی محدوده‌ی عملیات جنگی. اینجا گیرافتادن خیلی محتمل بود: دسته‌های کوچک قزاق مدام در جاده‌ها گشت می‌زدند و کافی بود لحظه‌ای غافل شوی تا کار از کار بگذرد و بگیرند و به چشم‌برهم‌زدنی برگردانندت بخارست. اما واریا دختر باهوشی بود، پیش‌بینی همه‌چیز را کرده و تمهیدات لازم را اندیشیده بود.

در آن روستای بلغاری، واقع در ساحل جنوبی دانوب، خیلی اتفاقی میخانه‌ای با جای خواب پیدا کرد. بعدش تازه بهتر هم شد: صاحب میخانه روسی می‌فهمید و فقط در ازای پنج روبل قول داد یک -به قول خودشان- واداچ یا همان راه‌بلد پیدا کند. واریا شلواری گشاد شبیه شلوار قزاقی خرید، همین طور پیراهن و کفش مردانه، بالاپوشی بی‌آستین و یک کلاه ماهوتی زشت مسخره. لباس که عوض کرد، یک‌باره از یک دخترخانم اعیان اروپایی تبدیل شد به یک نوجوان لاغر بلغار. این‌طوری هیچ دسته‌ی گشتی به او مظنون نمی‌شد. عمداً به راه‌بلد گفت دور بزند و راه را دور کند و از کنار دسته‌ی در حال عملیات گذشت تا به‌جای شمال از جنوب وارد تسارِویتْسا شود. آنجا در مقر اصلی ارتش کسی بود به نام پتیا یابْلا کوف که... راستش معلوم نبود چه نسبتی با واریا دارد: نامزد؟ رفیق؟ شوهر؟ بهتر است بگوییم شوهر سابق و نامزد آینده‌اش و خُب، طبیعتاً رفیقش.

وقتی هوا تاریک شد، در کالسکه‌ی پرسروصدا و پرتکانی نشستند. راه‌بلد مردی کم‌حرف و ساکت به نام میتکا بود با سبیلی جوگندمی که یک‌ریز تنباکو می‌جوید و روی جاده تف می‌انداخت و رد باریک قهوه‌ای‌رنگی به جا می‌گذاشت. هر بار که تف می‌انداخت، واریا چندشش می‌شد و رعشه به تنش می‌افتاد. میتکا اول راه شروع کرد به خواندن یک ترانه‌ی بالکانی اصیل، اما بعد ساکت شد و بدجوری به فکر فرورفت؛ فکری که می‌شد حدس زد چیست:

او می‌تواند من را بکشد...

واریا از این فکر به خود لرزید.

شاید هم بدتر از آن. خیلی هم ساده است، آخر اینجا کی به کی است؟ هیچ بعید نیست این‌ها هم مثل باشی‌بوزوک‌ها باشند و از این فکرها بکنند...

البته بدون کشتن هم اوضاع به اندازه‌ی کافی بد بود. میتکای خیانت‌کار، هم‌سفرش را جایی برد که بیشتر به پاتوق و اقامتگاه دزدها و اراذل می‌ماند. نشاندش پشت میزی و گفت برایش پنیر و یک کوزه عصاره‌ی انگور بیاورند. خودش هم قبل از رفتن جلوِ در ایستاد، برگشت و ژستی گرفت که یعنی الان برمی‌گردم. واریا که نمی‌خواست در آن دخمه‌ی کثیف و تیره‌وتار و ناجور تنها بماند، سری تکان داد، اما میتکا گفت که کار واجبی دارد و حتماً باید برود.

کار واجب میتکا بیشتر از حدِ تصور طول کشید. واریا کمی پنیر شور بدمزه را چشید و لبی به نوشیدنی ترش زد. بعد همان طور که توجهات مشتریان آن میخانه‌ی مزخرف را نادیده می‌گرفت، به حیاط رفت. سپس بیرون آمد و نگاهی به دور و اطراف انداخت.

کالسکه رفته بود و حتی رد چرخ‌هایش هم به جا نمانده بود. چمدان و وسایل واریا هم با آن رفته بود، ازجمله کیف سفریِ کمک‌های اولیه و در آن، لای کهنه‌پاره‌ها و باند و گاز و خرت‌وپرت‌های دیگر ، پاسپورت و تمام پول‌هایش.

واریا می‌خواست دنبال کالسکه به جاده بزند، اما صاحب میخانه با پیراهن سرخ و بینی ارغوانی و ریش روی گونه‌اش با عصبانیت بیرون دوید و فریادزنان منظورش را رساند که اول حسابت را صاف کن، بعد برو. واریا برگشت، چون از صاحب میخانه می‌ترسید و پولی هم نداشت که بهش بدهد. آهسته رفت و همان گوشه نشست و سعی کرد اتفاقی را که افتاده ماجرایی تلقی کند مثل ماجراهای دیگر، اما نتوانست.

حتی یک زن دیگر هم آنجا نبود. همه مردان دهاتی کثیف و پرسروصدایی بودند که هیچ شباهتی به دهاتی‌های روس نداشتند. دهاتی‌های روس سربه‌راه‌اند و تا وقتی زیادی ننوشیده باشند، آرام حرف می‌زنند، اما این‌ها بلندبلند داد می‌کشند، عصاره‌ی انگور قرمز را با کوزه می‌نوشند و مدام قهقهه‌های -به نظر واریا- وحشیانه سرمی‌دهند. پشت میزهای بلند و دراز قاپ‌بازی می‌کنند و بعد از هر بار ریختن قاپ‌ها داد و قال می‌کنند. یک بار هم بلندتر از هر بار فحش و ناسزا دادند و حتی کوزه‌ای را بر سر یک مرد ریزنقش سیاه‌مست خرد کردند. مرد افتاد زیر میز و نقش بر زمین شد، اما هیچ‌کس حتی نزدیکش هم نرفت.

صاحب میخانه با سر به واریا اشاره کرد و با ادا و اطوار چیزی گفت که همه سر میزهای دیگر قهقهه زدند. واریا خودش را جمع کرد و کلاهش را تا روی چشم پایین کشید. آنجا غیر از او کسی کلاه به سر نداشت. از طرفی هم نمی‌توانست کلاه را بردارد، چون موهایش بیرون می‌ریخت. البته چندان بلند هم نبود؛ واریا موهایش را مثل همه‌ی زن‌های پیشروِ مترقی کوتاه کرده بود، اما به‌هرحال باز هم آن‌قدری بود که قضیه را لو بدهد که او متعلق به جنس ضعیف است. عجب اصطلاح زشت و زننده‌ای است این «جنس ضعیف» که مردان ابداع کرده‌اند! جنس ضعیف! اما افسوس که درست است.

همه‌ی نگاه‌ها به واریا بود، نگاه‌هایی آزاردهنده و مزاحم و ناخوشایند. فقط آن‌هایی که قمار می‌کردند حواسشان به او نبود. همین طور مردی که پشت میز نزدیک پیشخوان نشسته، پشتش به واریا و سرش پایین بود و غرق در لیوان خودش. فقط موهای سیاه کوتاه و شقیقه‌های جوگندمی‌اش دیده می‌شد.

واریا خیلی ترسیده بود. به خودش می‌گفت: «مبادا بزنی زیر گریه! تو دیگر بزرگی: یک زن قوی، نه یک دختر لوسِ نُنر. باید بگویی که روسی و داری می‌روی به مقر ارتش تا نامزدت را ببینی. ما روس‌ها منجی بلغارستانیم و اینجا همه دوستمان دارند. بلغاری حرف‌زدن هم کاری ندارد، کافی‌ست آخر هر کلمه یک “آتا ” اضافه کنی: ارتشاتا روسیه، نامزداتا، نامزداتا سربازاتای روس... یک چیزی در این مایه‌ها.

برگشت و پنجره را نگاه کرد، به این امید که یک‌باره ببیند میتکا پیدایش شده. نکند اسب‌ها را برده بوده آب بدهد و حالا برگشته باشد؟ اما در خط گردآلود جاده، نه میتکایی در کار بود و نه هیچ‌کس دیگری. عوضش واریا چیزی دید که قبلاً هیچ به آن دقت نکرده بود. بالای خانه‌های روستا، مناره‌ی کوچک تراش‌خورده و صافی به چشم می‌آمد! ای وای! نکند این روستا مسلمان‌نشین است؟ اما بلغارها که مسیحی ارتودوکس‌اند، این را همه می‌دانند. از این گذشته، این‌ها دارند شادنوشی می‌کنند، ولی برای مسلمانان شادنوشی حرام است. اصلاً، گیریم که مسلمان باشند، طرف کی‌اند؟ ما یا ترک‌ها؟ بعید است طرف ما باشند. پس معلوم شد ارتشاتا هم کمکی به واریا نمی‌کند.

خدایا، حالا چه می‌شود کرد؟

وارینکا سووارووای چهارده‌ساله سرِ درس الهیات یک‌باره فکری به سرش زد، چنان منطقی و به‌قدری واضح و بدیهی که تعجب کرد چرا تا حالا به ذهن کس دیگری نیامده: اگر خدا اول آدم را آفرید و بعد حوا را، پس درست است که مردان مخلوق اول‌اند؛ ولی زن‌ها کامل‌ترند. در واقع مرد نمونه‌ی اولیه و طرح‌واره‌ای از انسان است و زن نسخه‌ی نهایی و تصحیح و تکمیل‌شده‌ی آن. این دیگر اظهر من الشمس است! اما معلوم نیست چرا بخش جالب و اصلی زندگی تماماً مال مردهاست و زن‌ها فقط بچه می‌زایند و لباس رفو می‌کنند و گل‌دوزی می‌کنند. چرا چنین بی‌عدالتی‌ای وجود دارد؟ چون مردها پرزورترند، یعنی باید باشند.

خلاصه واریا تصمیم گرفت طور دیگری زندگی کند. الان در آمریکا اولین پزشک زن (مری جیکوب) و اولین کشیش زن (آنتوانت بلک‌ول) مشغول کارند، اما در روسیه همه همچنان خشک‌مغزند و زن سنتی خانه و خانواده. اما عیبی ندارد، باید صبر کرد.

واریا از اواخر سال‌های دبیرستان مثل آمریکایی‌ها دست به مبارزه برای استقلال زد (پدرش، جناب سووارووفِ وکیل، آدم نرم و منعطفی از آب درآمد) و در دوره‌های مامایی شرکت کرد. آنجا بود که لقبش از عذاب الهی به نیهیلیست ناقص‌عقل ارتقا یافت.

در درس‌ها مشکلی نداشت و بخش‌های تئوری را بدون سختی گذراند، هرچند که خیلی چیزها در فرایند خلقت انسان برایش عجیب‌وغریب و حتی باورنکردنی بود. اما افتضاح وقتی به بار آمد که سر یک زایمان واقعی حاضر شد: نتوانست فریادهای دل‌خراش زائو و سر صاف نوزاد را که از بدن مجروح و خونین مادر بیرون می‌آمد تحمل کند و به شکل شرم‌آوری غش کرد. بعد دیگر آنجا نماند و به کلاس‌های تلگراف‌نویسی رفت. اینکه یکی از اولین تلگرافچی‌های زن روسیه بشود، اولش خیلی وسوسه‌کننده بود. حتی در روزنامه‌ی پترزبورگ گازِت (شماره‌ی 28 نوامبر 1875) هم مقاله‌ای درباره‌ی او نوشتند، با عنوانِ مدت‌هاست زمانش فرا رسیده. اما کارِ بسیار خسته‌کننده و ملال‌آور و بی‌آینده‌ای از آب درآمد.

واریا برای اینکه کمی خیال والدینش را آسوده کند به املا کشان در تامبوف رفت، اما نه برای بطالت و بیکاری، بلکه برای تربیت و تدریس کودکان روستایی. آنجا در مدرسه‌ی نوسازی که بوی چوب کاج می‌داد، با یک دانشجوی پترزبورگی به نام پتیا یابلا کوف آشنا شد. پتیا حساب، جغرافی و علوم پایه درس می‌داد و واریا هم باقی دروس. دهاتی‌ها خیلی زود فهمیدند که از مدرسه‌رفتن پول یا منفعت دیگری درنمی‌آید و بچه‌هایشان را برگرداندند خانه. (چه‌کاری است مغزشان را الکی پر کنند؟! پس کارها چی؟) اما این میان واریا و پتیا برنامه‌ی زندگی آینده‌شان را هم چیده بودند: یک زندگی آزاد، مدرن و براساس احترام متقابل و تقسیم وظایف خردمندانه.

دیگر نشستن سرِ سفره‌ی پدر و مادر و زندگی با حقارت کافی بود. در خیابان ویبورگْسْکایا آپارتمان اجاره کردند. موش داشت، اما سه‌اتاقه بود. می‌خواستند مثل ورا پاولوفنا و لاپوخوف -قهرمانان رمان چه باید کرد اثر چرنیشفسکی- زندگی کنند: هرکسی محدوده‌ی خودش را داشت و اتاق سوم هم برای صحبت مشترک و پذیرایی از مهمان بود. خودشان را به صاحب‌خانه زن و شوهر معرفی کردند، اما در واقع فقط مثل دو دوست زندگی می‌کردند. شب‌ها کتاب می‌خواندند، چای می‌نوشیدند و در پذیرایی مشترکشان صحبت می‌کردند. بعد به هم شب‌به‌خیر می‌گفتند و هرکس به اتاق خودش می‌رفت. تقریباً یک سال به همین شیوه زندگی کردند و عالی هم بود. حقیقتاً با هم صمیمی بودند و هیچ پستی و ناپاکی‌ای هم در کار نبود. پتیا می‌رفت دانشگاه درس می‌داد و واریا هم از راه تندنویسی تا صد روبل در ماه درآمد داشت. دادخواست‌های قضایی و خاطرات یک ژنرال فاتح ورشو را نوشت. بعد هم با توصیه‌ی دوستان مشغول تندنویسی یک رمان پیش نویسنده‌ی بزرگی شد (نام نویسنده‌ی بزرگ را ذکر نمی‌کنیم چون عاقبتِ کار ختم‌به‌خیر نشد).

واریا می‌خواست کارِ این نویسنده را بدون دریافت دستمزد انجام بدهد و از پذیرفتن پول جداً خودداری می‌کرد، چون حتی بدون دستمزد هم چنین کاری افتخار بزرگی بود. اما این امتناع باعث سوءتفاهم شد. نویسنده خیلی پیر بود، شصت‌سالی داشت و از زیبایی هم بی‌بهره بود، اما درعوض حرف‌های خیلی قشنگ و قانع‌کننده‌ای می‌زد: پاک‌دامنی چیزی نیست جز یک پیش‌داوری مضحک، اخلاق بورژوازی چیز کثیف و فاسدی است و در طبیعت انسان هیچ چیزِ خجالت‌آوری وجود ندارد. واریا این‌ها را گوش کرد و بعد، زمانی طولانی را به مشورت با پتیا گذراند که ببیند چه باید بکند. پتیا هم تأیید می‌کرد که عقل سلیم و تقوای ریاکارانه یوغی است بر دست‌وپای زن، اما رابطه‌داشتن با آن نویسنده‌ی بزرگ را هم توصیه نمی‌کرد. حرص‌وجوش می‌خورد تا ثابت کند که او چندان هم بزرگ نیست و هرچند قبلاً شایستگی‌هایی داشته، اما حالا اکثر آدم‌های پیشرو او را محافظه‌کار می‌دانند. بعد هم، همان طور که گفتیم، قضیه نه‌چندان خوب و خوش به پایان رسید. یک روز نویسنده‌ی مذکور دیکته‌کردن را درست وسط یک صحنه‌ی پرشور و حساس -چنان‌که واریا اشک‌درچشم مشغول تندنویسی بود- متوقف کرد. هوا را با سروصدا به سینه کشید و از بینی بیرون داد. با زحمت تندنویسِ تیره‌مویش را از شانه گرفت و به‌سمت کاناپه کشید. واریا کمی نجواها و لمس انگشتان لرزان او روی قلاب‌ها و دکمه‌های لباسش را تحمل کرد و بعد یک‌باره به‌وضوح فهمید -شاید هم نفهمید، بلکه احساس کرد- که تمام این ماجرا نادرست است و نباید اتفاق بیفتد. نویسنده را پس زد و بیرون دوید و دیگر هرگز به آنجا برنگشت.

این ماجرا تأثیر بدی روی پتیا داشت. ماه مارس بود و بهار پیش‌رس. از رودِ نیوا بوی آب‌شدن یخ‌ها می‌آمد. در این هنگام پتیا اولتیماتومش را داد: «دیگر این‌طوری نمی‌شود ادامه داد. ما برای هم ساخته شده‌ایم و زمان هم رابطه‌مان را تأیید کرده. هردو هم آدمِ زنده‌ایم و قانون طبیعت را نمی‌شود فریب داد. البته من با رابطه‌ی بدون عقد هم موافقم، اما بهتر است ازدواج واقعی باشد، چون این کار سختی‌های زیادی را از پیش پایمان برمی‌دارد. اطمینان می‌دهم که در آینده فقط روی یک چیز بحث کنیم: این که ازدواجمان شهروندی باشد یا کلیسایی.» صحبت‌ها تا آوریل ادامه داشت و در ماه آوریل جنگی آغاز شد که از مدت‌ها پیش انتظارش می‌رفت: جنگ برای رهایی برادران اسلاو. پتیا هم مثل هر شهروند وظیفه‌شناس، داوطلب و راهی جنگ شد. قبل از عزیمتْ واریا دو چیز را به او قول داد: اول اینکه زودتر جواب قطعی بدهد و دوم اینکه هر دو باهم مبارزه کنند. واریا برای این کار راهی پیدا می‌کرد.

بالاخره واریا راهش را یافت. البته نه فوراً، اما بالاخره به ذهنش رسید که به عنوان پرستار در بیمارستان‌های موقت جنگی یا بیمارستان‌های صحرایی مشغول شود. ولی آن دوره‌ی ماماییِ نیمه‌کاره‌اش را نپذیرفتند. زن تلگرافچی را هم که به منطقه‌ی جنگی راه نمی‌دادند. واریا کاملاً ناامید شده بود که نامه‌ای از رومانی رسید. پتیا شکایت داشت که او را به‌خاطر کف پای صاف وارد پیاده‌نظام نکرده‌اند و گذاشته‌اندش در ستاد فرماندهی کل شاهزاده‌ی بزرگ، نیکالای نیکالایِویچ، چون ریاضی بلد است و در ارتش رمزنویس خیلی کم دارند. واریا فکر کرد بعید نیست او را هم در مقر اصلی به کاری وادارند یا در بدترین حالت بفرستندش پشتیبانی که آنجا هم کارش سخت نخواهد بود. بنابراین فوری آن «نقشه»ی کذایی‌اش را ترتیب داد، همان که دو قسمت اولش عالی پیش رفته، بود اما قسمت سومش افتضاح از کار درآمده بود.

اما گشایشی در راه بود. صاحب میخانه با آن دماغ سرخش غرغری تهدیدآمیز کرد، دست‌هایش را با دستمال خاکستری‌اش پاک کرد و تلوتلوخوران به واریا نزدیک شد. با آن پیراهن سرخ، درست مثل جلادی بود که به طرف سکوی اعدام می‌رود. دهان واریا خشک شد و حالت تهوع گرفت: چطور است ادای کرولال‌ها را دربیاورد، هان؟ در واقع بشود یک پسرک کرولال بلغار...

مردی که پشت به او نشسته و سرش پایین بود، آهسته و بی‌شتاب از جایش بلند شد و آمد کنار میز واریا و روبه‌رویش نشست. واریا صورت رنگ‌پریده و -برخلاف شقیقه‌های جوگندمی- بسیار جوان و حتی پسربچه‌مانند او را دید که چشم‌هایی سرد و آبی و سبیلی نازک و دهانی بدون لبخند داشت. قیافه‌اش عجیب بود و هیچ شباهتی به چهره‌ی باقی دهاتی‌ها نداشت، هرچند شبیه آن‌ها لباس پوشیده بود؛ گیریم که بالاپوشش نوتر و پیراهنش تمیزتر بود.

مرد چشم‌آبی به صاحب میخانه نگاه هم نکرد، فقط بی‌اعتنا دستی تکان داد و آن جلاد مخوف فوراً رفت پشت پیشخوانش قایم شد. اما واریا اصلاً آرام‌تر نشده بود؛ برعکس احساس می‌کرد که تازه دارد قسمت وحشتناک ماجرا

شروع می‌شود.

واریا چین به پیشانی انداخت و خودش را آماده کرد که حرف‌هایی به زبان بیگانه بشنود... بهتر است چیزی نگوید و فقط سرش را به نشانه‌ی بله و خیر تکان بدهد. فقط نباید فراموش کند که در بلغارستان این دو حرکت برعکس است: وقتی سرت را بالا و پایین کنی، یعنی نه و وقتی به راست و چپ تکان بدهی یعنی بله.

اما مرد چشم‌آبی سؤالی نکرد، آهی محزون کشید و با اندکی لکنت، به روسیِ سلیس درآمد: «آخ، مـ ... مادمازل! بهتر بود در خانه منتظر نامزدتان می‌ماندید. اینجا که مثل رمان‌های توماس ماین‌رید نیست. ممکن است خـ ...خیلی بد تمام شود...»



فصل دوم

که در آن مردان جذاب

زیادی ظاهر می‌شوند

بعد از انعقاد قرارداد صلح میان پرتغال و صربستان، بسیاری از وطن‌پرستان و فداییان اسلاو، پهلوانان شایسته‌ی روسیه که داوطلبانه به امر ژنرال شجاع، چِرنیایِف، خدمت کرده‌اند، ندای تزارِ آزادی‌بخش را پاسخ گفته و جان‌برکف از جنگل‌های تاریک و کوه‌های صعب‌العبور بلغارستان گذشتند تا به ارتش اسلاوهای راست‌آیین بپیوندند و با دلاوری‌های خود پیروزی‌ای را که مدت‌ها در انتظارش بودیم، محقق نمایند.

روسکی اینوَلید

(پترزبورگ، 2 ژوئیه‌ی 1877)

واریا ابتدا معنای حرفی را که زده شده بود، متوجه نشد. از روی عادت، اول سرش را خم کرد و بعد تکان داد و تازه بعد از آن بود که خشکش زد و دهانش باز ماند.

دهقان عجیب‌وغریب با صدایی خسته گفت: «تعجب نکنید. این که شما دخترید از نگاه اول مشخص است: طره‌ی مویتان از زیر کلاه بیرون زده؛ این یک.»

واریا طره‌ی خائن را یواشکی جمع کرد و داد زیر کلاه.

«اینکه روس هستید هم اظهر من الشمس است: دماغ سربالا، گونه‌های تیپیک روسی، موهای بلوطی تیره و از همه مهم‌تر، صورتی که آفتاب‌سوخته نیست. این دو. درباره‌ی نامزدتان هم حدسش چندان مشکل نیست: شما دارید پـ ...پنهانی سفر می‌کنید، پس معلوم است کاری شخصی دارید. دختری به سن‌وسال شما جز دیدارِ یار چه کار خصوصی دیگری در ارتشِ در حال عملیات می‌تواند داشته باشد؟ فقط انگیزه‌های رمانتیک می‌تواند شما را به اینجا کشانده باشد. این سه. و چـ ...چهار: آن سورچی که شما را رساند اینجا و بعد گم‌وگور شد، بلدِ راهتان بود، درست است؟ لابد پول‌هایتان را هم در وسایلتان پنهان کرده بودید، نه؟ چـ ...چه کار احمقانه‌ای! آدم باید وسایل مهم و ارزشمندش را فقط پیش خودش نگه دارد. اسمتان چیست؟»

واریا ترسان زیرلب جواب داد: «واریا سووارووا، واروارا آندری‌یِونا. شما کی هستید؟ اهل کجایید؟»

«من اِراسْت پیتْروویچ فاندورین، داوطلب جنگ صربستانم. از اسارت ترک‌ها برمی‌گردم.»

خدا را شکر! واریا فهمید که این‌ها که می‌بیند و می‌شنود توهّم نیست. داوطلب جنگ صربستان! اسیر ترک‌ها! با احترام به شقیقه‌های سفیدموی او نگاه کرد و نتوانست جلو خودش را بگیرد و حتی با انگشت به او اشاره کرد -که چندان مؤدبانه نبود- و گفت: «آنجا شکنجه هم شدید؟ حتماً لکنت زبانتان هم به‌خاطر همان است.»

اراست پیتروویچ رو ترش کرد و با اکراه جواب داد: «نه، کسی شکنجه‌ام نکرده. از صبح تا شب بهم قهوه دادند و فقط هم فرانسه با من حرف زدند. به‌عنوان مهمان پیش والیِ ویدین زندگی می‌کردم.»

واریا متوجه نشد.

«پیش کی؟ کجا؟»

«ویدین. شهری لب مرز رومانی. والی هم همان فرماندار است. و اما درباره‌ی لُـ ...لکنت... این نتیجه‌ی سندروم بعد از بیهوشی است.»

واریا با حسادت پرسید: «فرار کردید، نه؟ حالا هم لابد دارید می‌روید خودتان را به ارتش در حال عملیات برسانید تا در جنگ شرکت کنید؟»

«نه، دیگر جنگیدن بس است.»

احتمالاً آثار بهت و حیرتِ بسیار در صورت واریا پیدا شد؛ به‌هرحال داوطلب لازم دانست اضافه کند که: «واروارا آندری‌یِونا! جنگ به طَـ ...طرز وحشتناکی پست و غیرانسانی است. در آن مُـ ...مقصر و محق وجود ندارد. بدی و خوبی در هر دو طرف هست. فقط مَـ ...معمولاً خوب‌ها به دست بدها کشته می‌شوند.»

واریا با حرص پرسید: «پس چرا خودتان داوطلبانه راهی صربستان شدید؟ کسی مجبورتان نکرده بود که.»

«از روی خودخواهی. مریض بودم و نـ ...نیاز به درمان داشتم.»

واریا تعجب کرد.

«مگر در جنگ هم کسی درمان می‌شود؟»

«بله. دیدن درد دیگران باعث می‌شود درد خودت را راحت‌تر تحمل کنی. من دو هفته مانده به شکست ارتش چِرنیایِف رفتم جـ ...جبهه. بعدش ست‌وسیر در کوه‌ها برای خودم پرسه زدم و تیراندازی کردم. البته خُـ ...خدا را شکر به کسی نخورد.»

واریا با اندکی غیظ فکر کرد نه می‌شود گفت آدم جالبی است و نه می‌شود گفت گستاخ است. با لحنی نیش‌دار گفت: «خُب پس تا آخر جنگ پیش همان وادی‌تان[1] می‌ماندید! دیگر چرا فرار کردید؟!»

«فرار نکردم. یوسف‌پاشا آزادم کرد.»

«چه شد که گذرتان به بلغارستان افتاد؟»

فاندورین کوتاه جواب داد: «کار داشتم.» و اضافه کرد: «خُـ ...خود شما کجا دارید می‌روید؟»

«می‌روم تسارِویتسا، ستاد فرماندهی کل. شما چی؟»

«می‌خواهم بروم بِلا. شنیده‌ام مـ ...مقرِ اعلیحضرت تزار آنجاست...» داوطلب کمی ساکت ماند و ابروهای ظریفش را با نارضایتی تکانی داد، بعد آهی کشید و گفت: «اما می‌توانم به مقر فرماندهی هم بروم.»

واریا خوش‌حال شد.

«واقعاً؟ خُب پس می‌شود بیایید با هم برویم؟ اگر نمی‌دیدمتان نمی‌دانم چه می‌خواستم بکنم.»

«این حَـ ...حرف‌ها کدام است. فوقش به صاحب میخانه می‌گفتید شما را به نزدیک‌ترین قرارگاه روس‌ها برساند و تمام.»

واریا ترسان گفت: «به کی؟ به صاحب این کاروان‌سرا؟»

«اینجا کاروانسرا نیست، میخانه است.»

«حالا هرچی. اما این‌ها روستایشان مسلمان‌نشین است، مگر نه؟»

«بله، مسلمان‌نشین است.»

«خب من را می‌دادند دست ترک‌ها.»

«نمی‌خواهم ناراحتتان کنم واروارا آندری‌یِونا! اما ترک‌ها کمترین علاقه‌ای به شما ندارند. به هیچ دردشان نمی‌خورید. اما نامزدتان چـ ...چرا، برای او احتمالاً جایزه هم می‌دهند.»

واریا تمناکنان گفت: «هرچه هست بهتر است من با شما باشم... خواهش می‌کنم!»

«من یک اسب بیشتر ندارم که آن‌هم چندان به‌دردبخور نیست، در واقع نیمه‌جان است. نمی‌توانیم دوتایی سـ ...سوارش شویم. پول هم سه قروش بیشتر ندارم. پول نوشیدنی و پنیر را می‌توانم بدهم، اما بیشتر از آن نه دیگر... تـ ...تازه باید یک اسب دیگر یا حداقل یک الاغ جور کنیم که آن‌هم دست‌کم صد تا می‌خواهد...»

آشنای تازه‌ی واریا سکوت کرد. نگاهی به قماربازها انداخت، دوباره آهی سنگین کشید و گفت: «همین جا بنشینید، الان می‌آیم.»

آهسته به جمع قماربازها نزدیک شد. پنج‌دقیقه‌ای ایستاد به تماشا. بعد چیزی گفت که واریا نشنید، اما بقیه با شنیدنش یک‌باره بازی را متوقف کردند و برگشتند به‌سمت او. فاندورین به واریا اشاره کرد و او هم زیر سنگینی نگاه مردان کمی روی نیمکتش جابه‌جا شد. بعد صدای قهقهه‌های دوستانه بلند شد. صدای خنده‌ها به‌وضوح خشن و ناشایست بود و برای واریا توهین‌آمیز، اما فاندورین حتی به فکر دفاع از حیثیت یک خانم هم نیفتاد. به‌جایش با یک مرد چاق سبیلو دست داد و روی نیمکتی نشست. بقیه برایش جا باز کردند و خیلی زود دور میز پر شد از تماشاچی‌های کنجکاو.

ظاهراً داوطلب ما مشغول بازی شده بود، اما با چه پولی؟ سه قروش؟ مدت‌ها باید بازی می‌کرد تا بتواند اسب ببرد. واریا نگران شد، چون می‌دید به کسی اعتماد کرده که اصلاً نمی‌شناسدش: قیافه‌اش، حرف‌هایش و رفتارهایش همه عجیب بود... از طرف دیگر، مگر جز اعتماد به او چاره‌ی دیگری هم داشت؟

از جماعت سروصدا بلند شد، مرد چاق قاپ‌هایش را انداخت. بعد یک بار دیگر صدای انداختن استخوان روی میز آمد و دیوارها از شدت فریادهای دوستانه به لرزه افتاد.

فاندورین با آرامش گفت: «دوازده. مارگاریتو کجاست؟» و از سر میز بلند شد.

مرد چاق از جا جست و به آستین او چسبید و تندتند، با چشمان ناامید و وق‌زده چیزهایی گفت. مدام می‌گفت: «یک بار دیگر! یک بار دیگر!»

فاندورین حرفی نزد و فقط قاطعانه سرش را تکان داد، اما بازنده، انگار نتواند با این موافقتِ سهل‌الوصول کنار بیاید، بلندتر از قبل داد می‌کشید و دست‌هایش را تکان می‌داد. فاندورین قاطع‌تر از قبل سرش را خم کرد و اینجا بود که واریا یاد برعکس‌بودنِ این حرکت بلغاری‌ها افتاد: وقتی سرت را به پایین خم کنی، یعنی نه!

آن وقت بود که بازنده قصد کرد از حرف به عمل رو بیاورد. دست‌هایش را باز کرد و تکان داد و همه از اطرافش پراکنده شدند، اما فاندورین از جایش تکان نخورد، فقط دست راستش را مثلاً اتفاقی و بی‌منظور به جیب برد. ژستش اصلاً عجیب و خاص نبود، اما روی مرد چاق تأثیری شگفت‌انگیز داشت. یک‌باره کوتاه آمد و زیرلب چیزی از روی تأسف گفت. این بار فاندورین سرش را به چپ و راست تکان داد، دو سکه به‌طرف صاحب میخانه که فوراً آنجا ظاهر شده بود، انداخت و به‌طرف درِ خروجی رفت. به واریا حتی نگاه هم نکرد، اما واریا نیازی به دعوت نداشت. از جا پرید و سریع خودش را به منجی‌اش رساند.

فاندورین در ایوان ایستاد، با تمرکزِ تمامْ چشم‌ها را تنگ کرد و گفت: «دومی از آخر.»

واریا نگاه او را دنبال کرد و کنار آخور، صفی از اسب و استر و الاغ دید که در کمال آرامش نشخوار می‌کردند.

فاندورین الاغ سیاه قدکوتاهی را نشان داد و گفت: «بفرمایید، این هم رخش شما. قیافه‌ای ندارد، اما درعوض اگر بیفتید هم طوری‌تان نمی‌شود!»

واریا گفت: «یعنی بردیدش؟»

فاندورین همان طور که اسب نر لاغر خاکستری‌رنگی را باز می‌کرد، در سکوت سر تکان داد. بعد به همراهش کمک کرد تا روی زین چوبی بنشیند و خودش هم با چابکی سوارِ اسب خاکستری‌اش شد و هر دو در خیابانِ دِه که غرق در آفتاب نیمروزی بود، راه افتادند.

واریا که با آهنگ قدم‌های ریزِ وسیله‌ی نقلیه‌ی گوش‌مخملی‌اش تکان می‌خورد، گفت: «تا تسارِویتسا خیلی راه است؟»

سوار با لحنی مطنطن از بالای اسبش گفت: «اگر گم نشویم، تا شـ ...شب می‌رسیم.»

واریا عصبانی با خودش گفت: «در اسارت که بوده، پاک شبیه ترک‌ها شده. لااقل می‌توانست خانم همراهش را سوار اسب کند. به این می‌گویند خودشیفتگی ذاتی مردانه. درست عین طاووس یا اردک نر! فقط جلو جنس ماده رنگ‌ورو و جلوه دارند. خدا می‌داند الان من چطور به نظر می‌آیم. لابد شده‌ام مثل سانچو پانزا که دنبال دُن کیشوت راه افتاده‌است.»

یک‌باره یادش آمد چیزی بپرسد.

«راستی شما در جیبتان تپانچه دارید؟»

فاندورین تعجب کرد.

«در کدام جیبم؟ آها... جـ ...جیبم! متأسفانه خیر.»

«آخر آن مرد چاق یک‌دفعه ازتان ترسید، نه؟»

«اگر می‌دانستم نـ ...نمی‌ترسد که باهاش بازی نمی‌کردم.»

واریا کنجکاوانه پرسید: «اما آخر چطور با یک دور بازی توانستید الاغ را ببرید؟ یعنی آن آقا الاغش را در برابر آن سه قروش پول شما گذاشته بود؟!»

«نه مسلماً.»

«پس سر چی بازی کردید؟»

فاندورین بدون ذره‌ای خجالت گفت: «سر شما. دختر در برابر الاغ؛ معامله‌ی خوبی است. البته شـ ...شما به بزرگواری خودتان ببخشید واروارا آندری‌یِونا، اما راه دیگری نداشتم.»

واریا که چنان روی زین تاب می‌خورد که هر آن ممکن بود به یک طرف بیفتد، گفت: «ببخشم؟! اگر می‌باختید چی؟»

«واروارا آندری‌یِونا! من یک ویژگی دارم: از قمار بیزارم اما اگر لازم باشد قمار کنم، حتماً می‌برم. بخت و اقبال ما هم این است دیگر! آزادی‌ام را هم از پاشای ویدین بردم، در بازی تخته نرد.»

واریا که نمی‌دانست در جواب این حرف سبک‌سرانه چه بگوید، تصمیم گرفت خیلی بهش بربخورد و برای همین راه را در سکوت ادامه دادند.

زین الاغ انگار بیشتر وسیله‌ی شکنجه بود تا زین، اما واریا تحمل می‌کرد و فقط گهگاه مرکز ثقلش را عوض می‌کرد.

فاندورین پرسید: «سـ ...سختتان است؟ می‌خواهید کتم را بدهم رویش بنشینید؟»

واریا جوابی نداد، چون اولاً پیشنهاد فاندورین به نظرش چندان مؤدبانه نبود و ثانیاً نمی‌خواست کوتاه بیاید.

جاده مدت‌ها میان تپه‌های کوتاه سرسبز پیچ‌وتاب خورد و بعد در دشت سرازیر شد. در تمام این مدت به هیچ مسافر دیگری برنخوردند و این قضیه داشت نگران‌کننده می‌شد. واریا چند باری زیرچشمی فاندورین را نگاه کرد، اما او همچنان مثل چوب خشکْ خون‌سرد بود و هیچ سعی نمی‌کرد دوباره سر صحبت را باز کند.

اما واریا... زشت نیست با این سرووضع وارد تسارویتسا شود؟ البته برای پتیا که فرقی ندارد، حتی گونی هم بپوشی برایش مهم نیست، اما آنجا ستاد فرماندهی است، بالاخره کلی آدم آنجاست، آن‌وقت با این سرووضعِ مترسک‌وار برود آنجا... واریا کلاهش را برداشت و دستش را به میان موهایش برد و بدتر به همشان ریخت. همین طوری هم موهایش چندان تعریفی نداشت؛ درخشان نبود و ته‌رنگی قهوه‌ای داشت، همانی که بهش می‌گویند بلوطی و حالا برای این تغییر قیافه بدتر هم شده بود و طره‌های به‌هم‌ریخته‌اش از دو طرف آویزان مانده بود. آخرین‌بار در بخارست توانسته بود بشویدشان. نه، همان کلاه سرش باشد بهتر است. اصلاً تیپ یک دهاتی بلغار چندان هم بد نیست: کاربردی و در نوع خودش تأثیرگذار. شلوارش که می‌شد گفت شبیه «بلومر» است، همان لباسی که یک زمانی در انگلستان زن‌های حامیِ حق رأیِ زنان با پوشیدنشان، با دامن‌های کوتاه تحقیرآمیز و شلوارک‌های ناراحت مبارزه می‌کردند. اگر یک کمربند پهن سرخ می‌داشت قشنگ‌تر هم می‌شد (مثل لباسی که همراه پتیا در اپرای دستبرد به حرم‌سرا در تئاتر مارینکا دیده بود).

رشته‌ی افکار واریا یک‌باره به بی‌ادبانه‌ترین شکل ممکن بریده شد. فاندورین خم شد و افسار الاغ را گرفت، حیوان احمق هم درجا ایستاد و واریا نزدیک بود از روی سر درازگوش پرت شود و بیفتد زمین.

«چه‌تان شده؟ عقل از سرتان پریده؟»

فاندورین درحالی‌که به جایی در پیش رو نگاه می‌کرد، آهسته اما خیلی جدی گفت: «هرچی شد، شما هیچی نگویید.»

واریا سرش را بلند کرد و ابری از گرد و غبار دید که از روبه‌رو نزدیک می‌شود و در میان آن، جمعِ پریشانی از حدود بیست سوار می‌تازند و پیش می‌آیند. سواران کلاه‌های خزدار داشتند و برق نور آفتاب روی قطارهای فشنگ، افسارها و سلاح‌هایشان دیده می‌شد. یکی‌شان جلوتر از بقیه می‌آمد و واریا توانست تکه‌پارچه‌ی سبزی را تشخیص بدهد که دور کلاهش تاب می‌خورد.

با صدای زنگ‌داری که می‌لرزید، پرسید: «این‌ها کی‌اند؟ باشی‌بوزوک‌اند؟ حالا چی می‌شود؟ گیر می‌افتیم؟ می‌کشندمان؟»

فاندورین با لحنی که چندان هم مطمئن نبود، گفت: «اگر ساکت بمانیم، بعید است. حرف‌زدن بیجا ممکن است مایه‌ی دردسر شود.»

دیگر تپق نمی‌زد و همین باعث شد واریا حسابی هول کند.

فاندورین دوباره افسار الاغ را گرفت و به حاشیه‌ی راه کشاند. کلاه واریا را هم تا روی چشم‌هایش پایین کشید و پچ‌پچ‌کنان گفت: «جلو پایت را نگاه کن و جیکت درنیاید.»

اما واریا طاقت نیاورد و زیرچشمی به این سربُرهای معروف که دو سال تمام بود همه‌ی روزنامه‌ها ازشان می‌نوشتند، نگاهی انداخت.

یکی‌شان که جلوتر از همه می‌تاخت (به احتمال زیاد «بِیک» یا همان سردسته‌شان)، ریش سرخ و بالاپوشی کثیف و پاره داشت، اما همه‌ی سلاح‌هایش از نقره بود. از کنارشان رد شد و حتی نیم‌نگاهی هم به این دهاتی‌های بدبخت نینداخت. حالا کنارآمدن با دارودسته‌اش آسان‌تر می‌شد. چند تا از سوارها کنار فاندورین و واریا ایستادند و با صداهای حلقی‌شان چیزهایی به هم گفتند. قیافه‌ی باشی‌بوزوک‌ها طوری بود که واریا دلش می‌خواست چشم‌هایش را ببندد و نگاه نکند. او حتی فکرش را هم نمی‌کرد که آدم‌هایی با چنین ریخت نحسی وجود داشته باشند. یک‌باره میان پک‌وپوز آن وحشی‌ها چشمش به عادی‌ترین قیافه‌ی ممکن افتاد: انسانی با چهره‌ی رنگ‌پریده که یک چشمش از شدت خون‌ریزی به هم آمده بود؛ چشم دیگر اما قهوه‌ای بود و پر از غمی جان‌کاه، زل زده بود به او.

افسر روسی با لباس پاره و خاک‌آلود میان این حرامی‌ها، برعکس بر زین اسب نشانده شده و دست‌هایش از پشت بسته بود و غلاف خالی شمشیری را به گردنش انداخته بودند. گوشه‌ی لبش ردِ خون خشکیده بود. واریا برای آنکه جیغ نکشد، لبش را محکم گاز گرفت، اما نتوانست ناامیدی‌ای را که به‌وضوح از چشمان اسیر خوانده می‌شد، تحمل کند و چشم از او برداشت. اما جیغ یا درست‌تر بگوییم آهی هیستریک، هرطور بود از گلوی واریا که از ترس خشک شده بود، بیرون پرید. سرِ بریده‌ی موبوری با سبیل‌هایی دراز به خمِ زین یکی از باشی‌بوزوک‌ها بسته شده بود. فاندورین سقلمه‌ی سختی به واریا زد و کوتاه به ترکی چیزی گفت که واریا از میان حرف‌هایش توانست «یوسف‌پاشا» و «والی» را تشخیص بدهد. اما گویا حرف‌هایش روی حرامی‌ها تأثیری نداشت. یکی‌شان که ریش نوک‌تیز و بینی بزرگ عقابی داشت، لب بالایی اسب فاندورین را گرفت و کنار زد و دندان‌های پوسیده‌ی حیوان را آشکار کرد. بعد از سر تحقیر تفی انداخت و چیزی گفت که باقی‌شان خندیدند. بعد شلاق کوتاهش را آرام به گردن اسب خودش زد و حیوان ترسید و دور زد و فوری تاخت گرفت. واریا هم با پاشنه به پهلوهای بادکرده‌ی الاغش زد و راه افتاد، اما هنوز باورش نمی‌شد که خطر از بیخ گوششان گذشته و می‌ترسید. آن سر با چشمان رنج‌کشیده‌ی بسته و خونِ خشکیده‌ی اطراف دهانش واریا را آرام نمی‌گذاشت. عبارتی مبهم و تشنج‌آلود در سر واریا می‌چرخید و تکرار می‌شد: سربُرها کسانی‌اند که سر می‌بُرند.

فاندورین آهسته گفت: «خواهش می‌کنم فقط غش نکن. ممکن است برگردند.»

همین حرفش انگار بدیُمن بود و یک لحظه بعد از پشت‌سر صدای نزدیک‌شدن سم اسب آمد. فاندورین نگاهی انداخت و گفت: «برنگردید. مُـ ...مستقیم به جلو نگاه کنید.»

سبد خرید

سبد خرید شما خالی است.