غربت
اولینباری که ماتیلد[1] مزرعه را دید با خودش گفت: «عجب جای پرتی!» این انزوا نگرانش میکرد. آن روزها، یعنی سال ۱۹۴۷، ماشین نداشتند و بیستوپنج کیلومتر راه را تا مکناس[2]، سوار بر گاریای قدیمی پیمودند که کولیای آن را میراند. امین نه به ناراحتی صندلی چوبی توجه میکرد، نه به گردوغباری که زنش را به سرفه انداخته بود؛ غرق منظره بود و برای رسیدن به زمینهایی که پدرش به او سپرده بود، بیطاقت بود.
قَدور بالحاج بَعدِ سالها جانکندن در ارتش استعماری بهعنوان مترجم، سال ۱۹۳۵، این چند هکتار زمین سنگلاخی را خریده بود. به پسرش گفته بود امیدوار است این زمینها را چنان شکوفا کند که زندگی چند نسل از خانوادهی بالحاج تأمین شود. امین یادِ نگاه پدرش افتاده بود، یاد صدایش که موقع حرفزدن از مزرعه اصلاً نمیلرزید. گفته بود میتوانند چند هکتار حبوبات بکارند و بخش بزرگی را هم تاکستان کنند. باید خانهای در آفتابگیرترین قسمت تپه میساختند و اطرافش را پُر میکردند از درختهای میوه و چند ردیف درخت بادام. قدور به زمینش افتخار میکرد. «زمین خودمون!» این را نه به سبک ملیگراها یا دهقانان[3] و نه در دفاع از اصول اخلاقی یا آرمانی، که از زبان مالکی خرسند از حقوقش میگفت. قدورِ سالخورده میخواست همان جا به خاک بسپارندش. برای فرزندانش هم همین را آرزو میکرد. دلش میخواست آخرین پناهشان زمینی باشد که از آن نان میخوردند. اما قدور سال ۱۹۳۹ از دنیا رفت؛ وقتی که پسرش در ارتش صباحی[4] خدمت میکرد و با افتخار بُرنوس[5] و سَراویل[6] میپوشید. امین، پسر ارشد و حالا سرپرست خانواده، قبل از رفتن به جبهه، زمینها را به یک فرانسویِ اصالتاً الجزایری اجاره داد.
وقتی ماتیلد علت مرگ پدرشوهرش را جویا شده بود -پدرشوهری که هرگز ندیده بود- امین دست گذاشته بود روی معدهاش و بی هیچ جوابی سرش را تکان داده بود. ماتیلد بعدها فهمید ماجرا از چه قرار بوده. قدور بالحاج، بعدِ برگشتن از وِردان[7]، معدهدرد مزمن داشته و هیچکدام از طبیبان مراکشی یا اروپایی نتوانسته بودند علاجش کنند. او که به منطقش میبالید و به تحصیلات و استعدادش در زبانهای خارجی غره بود، شرمگین و ناامید به زیرزمین زنی فالگیر پناه برده بود. ساحره متقاعدش کرده بود که طلسم شده و چشم خورده و این درد باید کار دشمنی مخوف باشد. یک تکه کاغذ چهارتاشده را داده بود دستش، که داخلش پودری بهرنگ زعفران بود. همان شب، پودر حلشده در آب را خورده بود و چند ساعت بعد، با دردی شدید مرده بود. خانواده دوست نداشتند دراینباره حرفی بزنند. همه از سادهلوحی پدر و از وضعی که در آن مُرد، خجل بودند. افسر بزرگوار در همان پاسیوی خانه، بیاراده قضای حاجت کرده بود و دشداشهی سفیدش پر از کثافت شده بود.
در آن روزِ آوریلِ ۱۹۴۷، امین به ماتیلد لبخند زد و به گاریچی که پاهای کثیف و لختش را به هم میمالید، اشاره کرد سریعتر برود. مرد دهاتی با قدرت قاطرش را شلاق زد. ماتیلد از جا پرید. از خشونت کولی بدش آمده بود. کولی زبانش را میچرخاند و راراکنان شلاق را بر کفلِ نحیفِ حیوان فرود میآورد. بهار بود و ماتیلد دوماهه حامله. زمینهای کشاورزی پُر بود از گلهای همیشهبهار و پنیرک و گلگاوزبان. نسیم خنک ساقهی گلهای آفتابگردان را قلقلک میداد. خانههای مهاجران فرانسوی در دو سوی راه دیده میشد؛ بیستسی سالی میشد که این حوالی جاگیر شده بودند. کشتزارها با شیبی ملایم تا افق ادامه داشت. بیشترشان از الجزایر آمده بودند و دولتمردان، بهترین زمینها و بیشترین فضا را در اختیارشان گذاشته بودند. امین یکی از بازوهایش را بالا برد و دست دیگرش را آفتابگیر کرد بالای چشمهایش تا از شر آفتاب ظهر خلاص شود و چشم دوخت به گسترهی وسیع پیش رو. با انگشت اشاره، ردیف درختان سروی را نشان همسرش داد که خانهی روژه ماریانی[8] را احاطه کرده بودند؛ آقای ماریانی با فروش شراب و پرورش خوک ثروتی به هم زده بود. از سمت جاده نه میشد خانهی ارباب را دید، نه تاکستان را. اما ماتیلد میتوانست ثروت این کشاورز را مجسم کند، ثروتی که او را به سرنوشت خودش هم امیدوار کرده بود. از تماشای زیبایی آرامبخش منظره، یاد گراوری میافتاد که بالای پیانوی معلم موسیقیاش در مولوز[9] آویزان بود. گفته بود: «این توسکانیه[10]، خانم! شاید یه روز گذرتون به ایتالیا افتاد.»
قاطر ایستاد و مشغول علفهای شانهی راه شد. هیچ نمیخواست از شیب پیش رویشان بالا برود؛ شیبی پر از سنگهای بزرگ و سفید. گاریچی عصبانی از جایش بلند شد و فحش و شلاق بود که نثارش کرد. چشمهای ماتیلد داشت خیس میشد، سعی کرد جلوی خودش را بگیرد و چسبید به شوهرش. امین اما عطوفت او را بیجا میدانست. پرسید: «چهت شده؟»
- بگو اینقدر حیوون بیچاره رو شلاق نزنه.
ماتیلد دستش را گذاشت روی شانهی کولی و مثل بچهای که بخواهد دل پدر یا مادر خشمگینش را به دست بیاورد، به او خیره شد. اما خشونت گاریچی دوچندان شد. تف کرد روی زمین، دستش را بالا برد و گفت: «دلت میخواد امتحان کنی؟»
منظره عوض شد و اخلاقشان هم. رسیده بودند بالای تپهای با دامنهای صاف و مسطح؛ نه گُلی بود، نه سروی؛ فقط چند درخت زیتون وسط ریگزار قد علم کرده بودند. این تپه بوی ناباروری میداد. ماتیلد فکر کرد اینجا دیگر توسکانی نیست، غرب وحشی است. از گاری پیاده شدند و بهسمت عمارت کوچکِ سفید و بیریختی قدم برداشتند که سقفش فقط فلزی اسقاطی بود. خانه نبود، فقط چند اتاقکِ تاریکِ مرطوبِ پشتسرهم ردیف شده بود. از تنها پنجرهی آنجا که برای محافظت از حشرات موذی در بالاترین جای ممکن نصب شده بود، باریکهی نوری میتابید. ماتیلد متوجه لکههای بزرگ سبزِ روی دیوارها شد که از بارانهای اخیر به جا مانده بود. مستأجر قبلی تنها زندگی میکرد؛ همسرش بعد از اینکه فرزندشان را از دست داده بودند، برگشته بود به شهر نیمِ[11] فرانسه. او هم قید اینکه خانه را به کاشانهای گرم و صمیمی و مناسب خانواده تبدیل کند، زده بود. با وجود هوای ملایم، ماتیلد داشت یخ میزد. برنامههایی که امین برایش ترسیم کرده بود، رفتهرفته خاطرش را پریشان میکرد.
***
وقتی روز اول مارس 1946 به رَباط رسیده بود، همان تشویش سراغش آمده بود. با وجود آسمانی کاملاً آبی و علیرغم شوق دیدار همسر و غروری که در گریز از سرنوشتش احساس میکرد، همچنان هراس داشت. دو روز توی راه بود؛ از استراسبورگ به پاریس، از پاریس به مارسی و از مارسی به الجزیره. آنجا سوار بر یونکِرْسِ[12] فرسودهای مرگ را جلوی چشمانش دیده بود. روی صندلیای نامناسب و در میان مردانی با نگاههایی خسته از سالهای جنگ، نشسته بود و بهسختی میتوانست جلوی فریادزدنش را بگیرد. در طول پرواز گریه کرد، بالا آورد و به درگاه خدا دعا کرد. طعم زرداب و نمک در دهانش مخلوط شده بود. غمگین بود؛ نه از اینکه قرار است بر فراز آفریقا بمیرد، بلکه از اینکه با لباسی چروک و پر از لکههای استفراغ در سکو ظاهر شود، جایی که مرد زندگیاش منتظرش بود. درنهایت، صحیح و سالم به مقصد رسید و امین آنجا بود، زیباتر از همیشه، زیرِ آبیِ آسمانی آنقدر شفاف که آدم گمان میکرد با آبِ زیاد آن را شستهاند. شوهرش بوسهای بر گونههایش زد. مراقب نگاه رهگذران بود. با حالی شهوتانگیز و تهدیدآمیز، دست راستش را گرفت. بهنظر قصد کنترلش را داشت.
سوار تاکسی شدند و ماتیلد خودش را به امین چسباند و بالاخره احساس کرد بدن امین پر از تمناست و تشنهی او. امین خطاب به راننده گفت: «ما امشب توی هتل میخوابیم.» و طوری که انگار میخواست پایبندی اخلاقیاش را اثبات کند، ادامه داد: «ایشون همسرمه. تازه از راه رسیده.»
رباط شهر کوچکی بود، پاک و آفتابی، و زیباییاش ماتیلد را متعجب کرده بود. با شیفتگی، مشغول تماشای نمای آرت دکوی[13] ساختمانهای مرکز شهر شد و دماغش را چسباند به شیشهی ماشین تا زنهای خوشبرورویی را که در گردشگاه لیوتی[14] قدم میزدند بهتر ببیند؛ زنهایی که دستکشها و کفشها و کلاهشان را سِت کرده بودند. همهجا در حال تعمیر بود و اسکلت ساختمانهای نیمهکارهای دیده میشد که مردانِ ژندهپوشِ دنبالِ کار مقابلشان میایستادند. خواهران روحانی در کنار دو زن روستایی که دستهای هیزم بر پشتشان حمل میکردند، قدم میزدند. دخترکی با موهایی پسرانه، سوار بر الاغ میخندید و مردی رنگینپوست الاغ را دنبال خودش میکشید. ماتیلد برای اولینبار در زندگیاش، بادِ شورِ اقیانوسِ اطلس را استشمام میکرد. از شدت نور خورشید کاسته شده بود، اما دوباره بهرنگی سرخ و لطیف میتابید. خوابش میآمد و میخواست سرش را بگذارد روی شانهی شوهرش که امین خبر داد رسیدهاند.
دو روز تمام پایشان را از اتاق هتل بیرون نگذاشتند. ماتیلد که اینهمه کنجکاو دیگران و دنیای بیرون بود، پنجرهها را هم باز نکرد. از دستهای امین خسته نمیشد، از دهانش، از بوی تنش که حالا میفهمید به آبوهوای این کشور ربط دارد. امین واقعاً او را افسون کرده بود و ماتیلد التماسش میکرد بیشتر نزدیکش بماند، چه برای با هم خوابیدن، چه برای صحبت.
مادر ماتیلد میگفت رنج و شرم، ما را یاد حالت حیوانیمان میاندازند. اما هیچوقت با او از این لذت حرف نزده بودند. زمان جنگ، در شبهای یأس و اندوه، ماتیلد در تختخواب یخزدهی اتاقش در طبقهی بالا، به خودش مشغول میشد. وقتی صدای آژیر حملهی هوایی طنینانداز میشد، وقتی صدای قارقار هواپیمایی شنیده میشد، ماتیلد نه برای نجات جانش که برای ارضای نیازش میدوید آن بالا. هر بار که میترسید، به اتاقش میرفت، اتاقی که درش بسته هم نمیشد، برایش مهم نبود کسی غافلگیرش کند. بههرحال، بقیه دوست داشتند در سوراخسنبهها و زیرزمینها دور هم جمع شوند، میخواستند همه باهم بمیرند، مثل یک مشت حیوان. روی تختش دراز میکشید، تنها رگِ خوابِ ترسش لذت بود. ترسش را مهار میکرد و بر جنگ چیره میشد. روی ملافههای چروک دراز میکشید و به مردانی فکر میکرد که، اسلحهبهدست، از جایجای دشتها عبور میکردند؛ مردانی محروم از زن، بهسوی او که محروم از مرد بود میآمدند. به بیکرانگی این نیاز ارضانشده فکر میکرد؛ به این عطش عشق و تصاحب که تمام زمین را فراگرفته بود. خیالِ این میلِ بیپایان او را به خلسه میبرد. سرش را عقب میانداخت و با چشمانی از حدقه بیرونزده، لشکر مردانی را تصور میکرد که بهسمتش میآمدند، میگرفتندش و سپاسگزارش بودند. برای او ترس و لذت یکی شده بود و در لحظات خطر، اولین چیزی که به ذهنش میرسید همین لذت بود.
امین بعدِ دو روز و دو شب، از فرط تشنگی و گرسنگی، تقریباً مجبور شده بود او را از تخت بیرون بکشد تا قبول کند بروند سر میزی در تراس هتل. ماتیلد آنجا هم، در عین این که شراب حالش را جا آورده بود، هنوز داشت به تخت و بودن با امین فکر میکرد. اما شوهرش قیافهای جدی به خود گرفته بود. با دست، نصف مرغ را با ولع خورده بود و میخواست از آینده حرف بزند. دیگر با ماتیلد به اتاق برنگشت و از اینکه ماتیلد او را به چُرت عصرانه دعوت کرده بود، متعجب بود. امین چند بار برای تماسهای تلفنی غیبش زد. وقتی ماتیلد پرسید با چهکسی حرف میزده و کِی قرار است از رباط و هتل خارج شوند، مبهم و گنگ جواب میداد: «اوضاع داره خوب پیش میره. همهچی رو ردیف میکنم.»
بعد از یک هفته، درحالیکه ماتیلد بعدازظهر را تنها مانده بود، امین عصبی و دلخور، وارد اتاق شد. ماتیلد مرتب نوازشش کرد و روی زانوهایش نشست. امین جرعهای از آبجویی که ماتیلد برایش ریخته بود، نوشید و گفت: «خبر بدی دارم. باید چند ماهی صبر کنیم تا بتونیم بریم توی زمین خودمون. با مستأجر صحبت کردم؛ قبل از موعد قرارداد، خونه رو تحویل نمیده. توی مکناس دنبال آپارتمان میگشتم، اما هنوز کلی مهاجر اونجاست و قیمتها معقول نیست.»
ماتیلد گیج شده بود.
- پس چیکار کنیم؟
- این مدت میتونیم پیش مادرم بمونیم.
ماتیلد بلند شده بود و زده بود زیر خنده.
- جدی که نمیگی؟
بهنظرش موقعیت خندهدار و مضحکی بود. چطور مردی مثل امین، مردی که قادر به تصاحب ماتیلد بود -همان طور که آن شب این کار را کرده بود- میتوانست او را متقاعد کند بروند پیش مادرش زندگی کنند؟
اما امین شوخی نمیکرد. امین نشسته بود، چون دلش نمیخواست اختلاف قدش با همسرش را تحمل کند. با صدایی بیروح و با چشمانی خیره به کف گرانیتی اتاق، حرف خودش را تأیید کرد:
- اینجا اینطوریه.
ماتیلد این جمله را بعدها بیشتر شنید. در این لحظهی مشخص، فهمید غریبه است، زن است، همسر است، موجودی است در اختیار دیگری. حالا امین وارد قلمروش شده بود، او بود که قوانین را وضع میکرد، راه پیشِ رو را نشان میداد، مرزهای حیا و عفت و نزاکت را ترسیم میکرد. در طول جنگ، در آلزاس[15]، امین غریبه بود، رهگذری که باید در مقابلش احتیاط میکرد. وقتی ماتیلد در پاییز 1944 با او آشنا شده بود، بهعنوان راهنما و حامی به امین کمک کرده بود. هنگی که امین در آن خدمت میکرد، در روستای ماتیلد و در چند کیلومتری مولوز، چند روز باید صبر میکردند تا دستور پیشروی بهسمت شرق صادر شود. روزی که آنجا رسیدند، ماتیلد از تمام دخترانی که جیپشان را محاصره کرده بودند، قدبلندتر بود. چهارشانه، با عضلاتی مثل پسرهای جوان. نگاهش به سبزی آب چشمههای مکناس بود. چشم از امین برنمیداشت. در طول آن هفتهی طولانیای که امین در روستا بود، ماتیلد در گردشها همراهش بود، دوستانش را به او معرفی کرد و چند بازی با ورق یادش داد. امین یک سروگردن از ماتیلد کوتاهتر بود و تیرهترین پوستی را داشت که میشد تصور کرد. و چنان خوشچهره که ماتیلد میترسید او را بقاپند، چنان زیبا که میترسید خیال باشد. هیچگاه چنین حسی را تجربه نکرده بود، نه با معلم پیانویش وقتی چهاردهساله بود، نه با پسرخالهاش، آلن که دستش را میبرد زیر دامن ماتیلد و برایش از لب رود راین[16] گیلاس میچید. اما حالا که به اینجا، به سرزمین امین، رسیده بود، احساس محرومیت میکرد.
***
سه روز بعد، سوار کامیونی شده بودند که رانندهاش قبول کرده بود تا مکناس برساندشان. بوی راننده و وضعیت بدِ راه ماتیلد را آزار میداد. دو بار زده بودند بغل خاکریز و ماتیلد بالا آورده بود. رنگپریده و بیرمق، با چشمهایی خیره به منظرهای که نه در نظرش مفهومی داشت، نه زیبا بود، غرق مالیخولیا شد. با خودش گفت: «کاش این سرزمین با من سر دشمنی نداشته باشه. یعنی میشه یه روز این مردم با من صمیمی بشن؟» وقتی به مکناس رسیدند، شب شده بود و بارانی شدید و سرد به شیشهی جلوی کامیون میخورد. امین گفت: «الان دیگه برای آشنایی با مادرم دیروقته. میریم هتل میخوابیم.»
شهر در نظرش متخاصم و تاریک آمد. امین نقشهی شهر را برایش توضیح داد که طبق اصول مارشال لیوتی در آغاز دوران تحت حمایت ایجاد شده بود. نوعی تفکیک دقیق میان مدینه[17]، که در آن اصول اخلاقی اجدادی باید حفظ میشد، و شهر اروپایی که نام شهرهای فرانسه را روی خیابانهایش گذاشته بودند و آزمایشگاه مدرنیته به حساب میآمد. رانندهی کامیون آنها را کمی پایینتر، در کرانهی چپ خشکرود بوفکران و مقابل ورودی شهر قدیمی پیاده کرد. خانوادهی امین آنجا، در محلهی بریمه زندگی میکردند، درست مقابل مِلاح[18]. برای رفتن به آنسوی خشکرود تاکسی گرفتند. وارد سربالایی طولانی شدند، از کنار زمین ورزشی رد شدند، از منطقهی حائل -منطقهای بیطرف که شهر را دو نیم میکرد- عبور کردند، منطقهای که ساختوساز در آن ممنوع بود. امین اردوگاه پوبلان[19] را نشانش داد؛ پایگاهی نظامی که بر فراز شهر عرب قرار گرفته بود و کوچکترین تحرکات را هم زیرنظر داشت.
در هتلی مناسب مستقر شدند و متصدی پذیرش با دقت یک کارگزار، مدارک و عقدنامهی ازدواجشان را بررسی کرد. در پلههای منتهی به اتاق نزدیک بود بحثشان شود، چون پسر خدمتکار اصرار داشت با امین عربی حرف بزند، اما امین به فرانسوی جوابش را میداد. نوجوان نگاههایی مشکوک به ماتیلد میانداخت. پسر که برای پیادهرویهای شبانه در خیابانهای شهرِ جدید مجبور بود مدارکش را به مأمورها نشان بدهد، حالا از امین دلخور بود که با دشمن میخوابید و راستراست راه میرفت. هنوز درست وسایلشان را در اتاق نگذاشته بودند که امین پالتو و کلاهش را پوشید.
- یه سر میرم خونه. زود برمیگردم.
به ماتیلد فرصت جواب نداد. در را کوبید و ماتیلد صدای دویدنش را در راهپله شنید.
ماتیلد روی تختخواب نشست و پاهایش را توی سینه جمع کرد. آنجا چه میکرد؟ جز خودش، جز خودخواهیاش، نمیتوانست کس دیگری را مقصر بداند. دنبال ماجراجویی بود و همچون پهلوانپنبهای خودش را درگیر این ازدواج کرده بود، ازدواجی که دوستان دوران کودکیاش نسبت به جنبهی غریب آن حسادت میکردند. حالا ممکن بود با هر نوع تمسخری روبهرو شود، یا هر نوع خیانتی. شاید امین رفته بود پیش معشوقهاش! شاید هم قبلاً اینجا ازدواج کرده بود! چون پدر ماتیلد با قیافهای معذب گفته بود مردهای اینجا چند زن دارند. یا شاید داشت در کافهای نزدیک آنجا ورقبازی میکرد و از اینکه همسر کندذهنش را قال گذاشته، جلوی دوستانش مفتخر بود! زد زیر گریه. از اینکه جلوی این واهمه تاب نمیآورد از خودش شرمزده بود. اما شب فرارسیده بود و او نمیدانست کجاست. اگر امین برنمیگشت، اینجا گم میشد، بیپول و بی هیچ آشنایی. حتی اسم خیابانی را که در آن اقامت داشتند، نمیدانست.
کمی قبل از نیمهشب امین برگشت و ماتیلد با موهایی ژولیده، صورتی سرخ و بههمریخته آنجا بود. کمی طول کشیده بود تا در را باز کند، میلرزید؛ امین گمان کرده بود اتفاقی افتاده. ماتیلد میخواست در آغوش امین از این هراس، ترس و دلتنگی حرف بزند. امین متوجه نمیشد و بدن زنش، هنگامی که به او چسبیده بود، برایش بینهایت سنگین به نظر میرسید. او را به تختخواب کشاند و کنار هم نشستند. گردن امین خیس اشک بود. ماتیلد آرام شد، با نفسهای سنگین چند بار دماغش را بالا کشید و امین دستمالی از جیب کتش به دستش داد. آرام کمرش را نوازش کرد و گفت: «بچهبازی درنیار! تو الان دیگه زن منی، زندگیت اینجاست.»
دو روز بعد، به خانهشان در بریمه رفتند. ماتیلد در کوچههای شهر قدیم به بازوی شوهرش چسبیده بود و میترسید در این هزارتو گم شود در این ازدحام کاسبان، در این هیاهو و فریاد سبزیفروشان که محصولاتشان را تبلیغ میکردند. خانواده پشت درِ گلْمیخکوبشدهی خانه منتظر بودند. مادر، مویلالا[20]، وسط پاسیو بود، با کفتان[21] زیبای ابریشمی به تن و روسری سبز زمردی که موهایش را پوشانده بود. برای این موقعیت، طلاهای قدیمیاش را از صندوق سِدریرنگش بیرون آورده بود؛ خلخال، سنجاقی حکاکیشده و گردنبندی چنان سنگین که بهخاطر آن بدن نحیفش کمی به جلو خم شده بود. وقتی زن و شوهر وارد شدند، مادر خودش را در آغوش پسر انداخت و قربانصدقهاش رفت. به ماتیلد لبخند زد که دستهایش را توی دستهای او گذاشته بود و محو این صورت زیبای سبزهرو و گونههای گل انداخته شده بود. «میگه خوش اومدین»، این را سلما ترجمه کرد، خواهر کوچکی که تازه نُهسالگیاش را جشن گرفته بود. سلما جلوی عُمَر ایستاده بود، نوجوانی لاغر و ساکت با دستهایی حلقهشده پشت کمر و نگاهی رو به پایین.
در این زندگی همه درهم چپیده بودند. تشکهای این خانه پر از ساس و انگل بود و سروصدای بدنها و خروپف همهجا به گوش میرسید. ماتیلد باید به اینها عادت میکرد. خواهرشوهرش بدون اجازه وارد اتاقش میشد و خودش را روی تخت او میانداخت و چند کلمهی فرانسوی یاد گرفته در مدرسه را تکرار میکرد. ماتیلد شبها فریادهای جلیل، جوانترین برادر امین، را میشنید که در طبقهی بالا خودش را حبس کرده بود و تنها همدمش آینهای بود که هیچگاه چشم از آن برنمیداشت. پشتسرهم سبسی[22] میکشید. بوی چَرس در راهرو پیچیده بود و گیجش میکرد.
تمام روز، گربههای مردنی گروهگروه در باغچهی خانه پرسه میزدند. آنجا درخت موز غبارگرفتهای در تلاش برای بقا بود. انتهای پاسیو، کلفت خانه -که قبلاً برده بود- برای امور خانه از چاه آب میکشید. امین به او گفته بود یاسمین آفریقایی است -شاید اهل غَنا باشد- و اینکه قدور بالحاج او را از بازار مراکش برای زنش خریده بود.
ماتیلد در نامههایی که برای خواهرش مینوشت، دروغ میگفت. وانمود میکرد زندگیاش شبیه رمانهای کارِن بلیکسِن[23]، الکساندرا داوید نِئِل[24] و پِرل باک[25] شدهاست. در هر نامه، ماجراهایی میساخت که خودش در مرکزشان و مردمان بومی مهربان و خرافاتی گِرد او بودند. خودش را سوار بر اسب عربی، مغرور با کلاه و چکمه توصیف میکرد. میخواست ایرِن[26] حسادت کند، با هر کلمه زجر بکشد، از شدت حسرت کفری شود. ماتیلد از این خواهرِ بزرگترِ سلطهجو و سختگیر انتقام میگرفت، خواهری که تمام عمر با او مثل بچهها رفتار کرده بود و بارها از سر تفریح او را در جمع تحقیر کرده بود. «ماتیلدِ بیعقل»، «ماتیلدِ هرزه»؛ اینها را ایرن با قساوت و بیرحمی میگفت. ماتیلد همیشه فکر میکرد خواهرش نتوانسته درکش کند و اینچنین زندانیِ احساسی ظالمانه شده بود.
وقتی راهی مراکش شده بود، در فرار از روستا، همسایهها و آیندهای که به او وعده داده بودند، احساس پیروزی کرده بود. اوایل نامههایی شورانگیز مینوشت و زندگیاش در خانهی مدینه را توصیف میکرد. بر رازآلودی کوچههای بریمه تأکید میکرد، از کثیفی خیابانها مینوشت، از سروصدا و بوی الاغهایی که آدمها و اجناسشان را جابهجا میکردند. به کمک یکی از خواهران روحانیِ مدرسه، کتاب کوچکی دربارهی مکناس پیدا کرد که در آن نقاشیهای دلاکروا[27] کپی شده بود. کتاب را با آن کاغذهای زردرنگش روی پاتختی گذاشت و میخواست از آن الهام بگیرد. تکههایی از نوشتههای در نظرش شاعرانهی پیِر لوتی[28] را حفظ کرد. از تصور اینکه این نویسنده در چند کیلومتری آنجا خوابیده بود و چشمهایش را به حصارها و حوض آگدال[29] دوخته بود، احساس شگفتی میکرد.
از گُلدوزها گفت، از مسگرها و خراطهای پیشبندبهتن که در حجرههای در دل زمین کنده شده، نشسته بودند. از صف گروههای اخوت در میدان هدیم مینوشت و از جماعت فالگیر و طبیب. در یکی از نامههایش نزدیک به یک صفحه، مغازهی شکستهبندی را توصیف کرده بود که چیزهایی مثل جمجمهی کفتار، کلاغ خشکشده، پنجهی خارپشت و سَمِّ مار میفروخت. فکر کرد که اینها ایرن و پدرش ژرژ[30] را تحتتأثیر قرار خواهد داد. آنها در طبقهی اول خانهی اعیانیشان و در تختخوابشان به او رشک میبرند که ملال را فدای ماجراجویی و آسایش را قربانی زندگیای خیالپردازانه کرده.
همهچیزِ آن منظره غیرمنتظره بود، متفاوت از آنچه تا آن زمان شناخته بود. به کلماتی جدید نیاز داشت، واژگانی بهکل منفک از گذشته، تا بتواند احساساتش را بیان کند، یا از نور شدیدی بگوید که آدمها را مجبور میکرد با چشمانی بسته زندگی کنند، و از حیرتی حرف بزند که روزبهروز، در برابر اینهمه رمزوراز و زیبایی وجودش را بیشتر پر میکرد. هیچچیز، نه رنگ درختان، نه رنگ آسمان، نه حتی طعم باقیماندهی باد بر زبان و لبها برایش آشنا نبود. همهچیز عوض شده بود.
ماتیلد اولین ماههای حضور در مراکش، زمان زیادی را پشت میز کوچکی میگذراند که مادرشوهرش به خانه آورده بود. پیرزن احترام خاصی برایش قائل بود. برای اولینبار در زندگی، زنی باسواد در خانهی مویلالا زندگی میکرد. وقتی ماتیلد روی کاغذ قهوهای نامهاش خم میشد، دلش برای عروسش غنج میرفت. آن وقت، همه را از سروصدا در راهروها منع کرد و به سلما گفت دیگر در پلهها ندود. به ماتیلد اجازه نمیداد روزهایش را در آشپزخانه سپری کند، در نظرش زن اروپایی که روزنامه و رمان میخوانَد، جایش توی آشپزخانه نیست. ماتیلد هم در اتاق میماند و مینوشت. از آنجایی که دایرهی واژگانش خیلی محدود بود، هر بار که میخواست منظرهای را توصیف کند، یا صحنهای از واقعیت را روی کاغذ بیاورد، بهندرت از این کار لذت میبرد. مدام به همان کلمات پیشین برمیخورد، سنگین و کسلکننده، و آن لحظه، بهطرزی مبهم، به این ادراک میرسید که زبانْ کشتزاری بیکران است، تفرجگاهی بیانتها که او را میترساند و به ستوه میآورد. خیلی چیزها میشد گفت، او میخواست همچون موپاسان[31] باشد و از رنگ زردی بگوید که دیوارهای مدینه را میپوشاند و شور و هیجان جوانهایی را که در خیابان بازی میکردند، زنده کند؛ جایی که زنها مثل شبح، پیچیده در حایِکِ[32] سفیدشان از آن عبور میکردند. از واژههای غریب استفاده میکرد و مطمئن بود پدرش از آن لذت خواهد برد. از غزوه[33] حرف میزد، از فلاحان، از اجنه و از زلیجهایی[34] در رنگهای متنوع.
اما دلش نمیخواست هیچ سد و مانعی جلوی بیانش را بگیرد. میخواست پسربچههایی را توصیف کند که بهخاطر شپش، سرهایشان را تراشیده بودند؛ تمام این بچههایی که از این خیابان به آن خیابان میدویدند، جیغ میزدند و بازی میکردند، در مسیرش برمیگشتند و میایستادند و با نگاهی اندوهبار، نگاهی پیرتر از سنشان، او را نظاره میکردند. یک روز، از سر نادانی، سکهای گذاشت توی دستهای پسرکی با شلواری تا سر قوزک که پنج سال هم نداشت. فینه[35]ای زیادی گشاد به سر کرده بود. اما خودش از کیسههای کَنَفی پر از عدس و آرد سبوس بزرگتر نبود، کیسههایی که خواربارفروش جلوی مغازهاش میگذاشت و ماتیلد همیشه آرزو داشت دستش را بکند تویشان.
- برو برای خودت توپ بخر.
این را به پسرک گفته بود و از شدت غرور و شادی باد به غبغب انداخته بود. اما پسرک دادش به هوا رفته بود و بچههای دیگر از تمام خیابانهای مجاور سروکلهشان پیدا شده بود و مثل دستهی حشرات ریخته بودند سر ماتیلد. به خدا قسمش میدادند، چند کلمهی فرانسوی میپراندند، اما او چیزی نمیفهمید و باید میزد به چاک، آنهم زیر نگاه تحقیرآمیز رهگذرانی که پیش خودشان میگفتند: «حالا حالیش میشه نباید همین طوری صدقه داد.»
میخواست این زندگی اعجابانگیز را از دور تماشا کند و نامرئی باشد. قدِ بلندش، پوست سفیدش و جایگاهش بهعنوان یک غریبه او را از بطن امور دور نگه میداشت. بوی چرم را در کوچههای تنگ استشمام میکرد، بوی چوب آتشگرفته و گوشت تازه را، بوی آب راکد آمیخته به بوی گلابیهای زیادی رسیده و بوی سرگین الاغها در ترکیب با بوی خاکاَرّه. اما برای اینها واژهای نداشت.
وقتی نوشتن و از بَرکردن رمانهای معروف خستهاش میکرد، در تراس دراز میکشید؛ آنجا لباس میشستند و گوشتها را خشک میکردند. به مکالمههای توی خیابان گوش میداد، به آوازهای زنان در آن گوشههای دور از انظار گوش میداد، زنانی که دور از چشم مردان میخواندند. نگاهشان میکرد؛ مثل بندبازها از این تراس به آن تراس میرفتند و کم مانده بود گردنشان بشکند. دختران و کلفتها و همسران فریاد میزدند، میرقصیدند و رازهای دلشان را به هم میگفتند؛ بر این بامهایی که جز نیمهشب و نیمهی ظهر -وقتی که آفتاب بهشدت میتابید- ترکشان نمیکردند. یک بار ماتیلد پشت حصاری کوتاه قایم شده بود و چند فحشی را که یاد گرفته بود مرتب تکرار میکرد تا لهجهاش را بهتر کند. رهگذران هم سرشان را بالا میآوردند و به عربی چند کلمهای بارش میکردند که «الهی جز جیگر بزنی!»
احتمالاً همه فکر میکردند پسربچهای سربهسرشان میگذارد، از آن نازپروردههایی که آنقدر به مادرشان چسبیدهاند که حوصلهشان سررفتهاست. از آنجایی که همیشه حواسش جمع بود، واژهها را چنان سریع یاد گرفت که همه را غافلگیر کرده بود. مویلالا با تعجب گفت: «تا همین دیروز هیچی نمیفهمید!» و از آن به بعد، همه در حضور او مراقب حرفهایشان بودند.
ماتیلد در آشپزخانه عربی یاد گرفت. بالاخره حرفش را به کرسی نشانده بود و مویلالا قبول کرده بود که ماتیلد فقط برای تماشا آنجا بنشیند. آواز میخواندند و به او لبخند میزدند و گهگاه گوشهی چشمی به او میانداختند. اول گوجه، روغن، آب و نان را یاد گرفت. بعد سرد و گرم را یاد گرفت و اصطلاحات ادویهجات را. بعد به آبوهوا رسید: خشکی، باران، یخبندان، باد گرم و حتی طوفان شن. با این واژهها میتوانست از بدن و عشقبازی هم حرف بزند. سلما که فرانسوی را در مدرسه یاد میگرفت، مترجم او بود. بیشتر وقتها که برای صبحانه پایین میآمد، سلما را روی نیمکت اتاق نشیمن خوابیده میدید. برای مویلالا مهم نبود دخترش تحصیل کند، نمرههای خوب بگیرد و سختکوش باشد. ماتیلد برای همین ملامتش میکرد. مویلالا اجازه میداد دخترک مثل خرس بخوابد و دلش نمیآمد صبح زود برای مدرسه بیدارش کند. ماتیلد سعی کرده بود مویلالا را متقاعد کند که سلما با تحصیل میتواند استقلال و آزادیاش را به دست بیاورد. اما پیرزن چهره در هم کشیده بود. قیافهاش که طبق معمول مهربانی از آن میبارید، گرفته بود و از نصرانی[36] دلخور بود که داشت به او درس زندگی میداد.
«چرا اجازه میدین مدرسه نره؟ دارین آیندهشو به خطر میندازین.»
مویلالا از خودش پرسیده بود این فرانسوی دقیقاً از کدام آینده حرف میزند؟ اگر سلما قرار بود تمام روز را در خانه بگذراند و یاد بگیرد چطور رودهی حیوانات را پر کند و بعد بدوزدشان، دیگر چه اهمیتی داشت آنهمه کاغذ و دفتر سیاه کند؟ مویلالا بیش از حد بچه و بیش از حد دغدغه داشت. یک شوهر و چند نوزاد را به خاک سپرده بود. سلما هدیهی او بود، آرامشش بود، آخرین فرصتی که زندگی به او داده بود تا خودش را مهربان و دلرحم نشان دهد.
ماتیلد اولین رمضانِ عمرش تصمیم گرفت روزه بگیرد و شوهرش از اینکه اینچنین سنتهایشان را پذیرفته از او تشکر کرد. هر شب، حریرهای که طعمش را دوست نداشت میخورد و صبحها قبل از طلوع خورشید بیدار میشد تا خرما و لور بخورد. در طول ماه مقدس، مویلالا دیگر آشپزخانه را ترک نکرد و ماتیلدِ شکمو و هوسباز باورش نمیشد چطور خودش را از غذا محروم کرده است و تمام روز را در میان عطر و بوی طجین و نان سپری میکند. زنها از سپیدهی صبح تا رسیدن تاریکی مشغول تهیهی خمیر بادام بودند و شیرینیهای سرخشده را در عسل میخواباندند. خمیر روغنی را ورز میدادند و چنان میکشیدندش که به نازکی کاغذ نامه درمیآمد. دستانشان در برابر سرما و گرما آسیبناپذیر بود و حتی کف دستشان را روی ورقههای داغ میگذاشتند. بهخاطر روزه رنگشان پریده بود و ماتیلد حیران از اینکه این زنها چطور میتوانستند در این آشپزخانهی سوزان مقاومت کنند، جایی که بوی سوپ چنان بلند میشد که آدم را گیج میکرد.
در این روزهای بلند محرومیت، جز خوراک شب فکروذکر دیگری نداشت. بزاقش را در دهان میچرخاند، چشمهایش را میبست و روی یکی از نیمکتهای مرطوب نشیمن دراز میکشید. به تکههای داغ نان فکر میکرد، به نیمرو با گوشت دودی و به شیرینیهای کعبالقران[37] که به چای میزدند و اینگونه با سردردش مقابله میکرد.
بعد وقتی صدای اذان طنینانداز میشد، زنها همهچیز را میگذاشتند روی میز: پارچ شیر، تخممرغهای آبپز، کاسهی سوپ داغ و خرماهایی که با ناخن بازشان میکردند. مویلالا حواسش به همه بود. بشقابهایشان را پر از گوشت میکرد و به غذای پسر بزرگش که دوست داشت زبانش بسوزد، ادویه اضافه میکرد. برای امین آبپرتقال میگرفت، چون نگران سلامتیاش بود. در آستانهی نشیمن میایستاد و منتظر میماند تا مردها، با صورتی پفکرده از خواب بعدازظهر، نان را تکهتکه و تقسیم کنند، تخممرغهای آبپز را پوست بکنند و به بالشی تکیه دهند تا او درنهایت به آشپزخانه برود و خودش غذا بخورد. ماتیلد اصلاً این چیزها را درک نمیکرد. میگفت: «این بردگیه! مویلالا تمام روز در حال آشپزیه و حالا هم باید منتظر بمونه غذاخوردنتون تموم شه! من که باورم نمیشه!»
در برابر سلما معذب بود. سلما روی هرهی پنجرهی آشپزخانه نشسته بود و میخندید.
عصبانیتش را سر امین خالی کرد و دوباره عید قربان عصبانی شد، عیدی که منجر به دعوایی وحشتناک شد. اولش ماتیلد ساکت مانده بود، گویی از دیدن قصابها با آن پیشبندهای خونآلود خشکش زده بود. بر فراز خانه و از تراس، کوچههای خلوت مدینه را تماشا میکرد که شبح جلادان در آن جابهجا میشدند و بعد پسران جوانی را دید که میان خانهها و کوره در رفتوآمد بودند. جوی خون گرم و جوشان خانهبهخانه سرازیر شده بود. بوی گوشت خام در هوا پیچیده بود و پوست پشمین حیوانات را بر چارچوب درها و روی قُلابی آهنی آویزان میکردند. ماتیلد با خودش فکر کرده بود: «عجب روز خوبی برای قتل و کشتار!»
در تراسهای دیگر و در قسمت زنانه، همه بیوقفه در تکاپو بودند. میبریدند، خالی میکردند، پوست میکندند، چهارشقه میکردند. خودشان را در آشپزخانه حبس میکردند و مشغول پاککردن دلورودهها میشدند. قبل از پُرکردن رودهها میگذاشتند بوی گُه برود، بعد میدوختندشان و میخواباندنشان در سُسی تند. باید چربی را از گوشت جدا میکردند و سر حیوان را میگذاشتند بجوشد، چون پسر ارشد حتی چشمهایش را هم میخورد؛ انگشت اشارهاش را فرومیکرد توی جمجمهی حیوان و دو گوی درخشان را میکَند. وقتی ماتیلد به امین گفت: «این عید وحشیبازیه»، «رسم آدمای سنگدله» و اینکه او بهحدی از گوشت خام و خون بیزار است که بالا میآورد، امین دستهای لرزانش را به آسمان برده بود، اما جلوی خودش را گرفته و توی دهن زنش نزده بود؛ چون آن روز، روزی مقدس بود و باید در پیشگاه خداوندش از خود آرامش و ترحم نشان میداد.
***
ماتیلد آخر هر نامه از ایرن درخواست کتاب میکرد، رمانهای حادثهای و مجموعه داستانهایی که کشورهای دوردست و سردسیر را توصیف کند. از اینکه دیگر به کتابخانه نمیرفت حرفی نزد، کتابخانهای که در مرکز شهر اروپایی قرار داشت؛ از این محلهی پر از افراد شایعهپراکن و زنان دهقانان و نظامیان متنفر بود و آنقدر از این خیابانها خاطرات بد داشت که میتوانست دست به آدمکشی بزند. در یکی از روزهای سپتامبر 1947، در ماه هفتم بارداریاش، به خیابان جمهوری رفته بود. بیشتر اهالی مکناس خیلی ساده به آن میگفتند: «خیابان». با پاهای ورمکرده در آن هوای گرم فکر کرده بود میتواند برود سینما اِمپایِر[38] یا روآ دولا بیِر[39] و در تراس آنجا گلویی تازه کند. در همان حال، دو زن به او تنه زده بودند. یکی از آنها، که گندمگونتر بود، زده بود زیر خنده: «اینیکی رو نگاه کن! حتماً یه عرب حاملهش کرده!»
ماتیلد برگشته بود و آستین زن جوان را چنگ زده بود. اما زن با یک جهش، از چنگش درآمده بود. اگر این شکم را نداشت، اگر گرما تا این حد آزاردهنده نبود، ماتیلد دنبالش میرفت و نیستونابودش میکرد. تمام ضربههایی را که در عمرش خورده بود، یکجا سرش خالی میکرد؛ همان دختربچهی گستاخ، همان نوجوان شهوتپرست، همان زن سرکش. آنهمه سیلی و بدرفتاری و خشم را تحمل کرده بود، خشم کسانی را که میخواستند از او زنی محترم بسازند. و آن دو ناشناس تاوان زندگی نوکرمآبانهای را که ماتیلد تاب آورده بود، پس میدادند.
ماتیلد بهطرز عجیبی هرگز تصور نمیکرد ایرن یا ژرژ حرفهایش را باور نکنند، یا اصلاً یک روز به دیدنش بیایند. وقتی در بهار 1949 در مزرعه مستقر شدند، بهراحتی دربارهی زندگی زمینداری دروغ میگفت. اعتراف نکرد دلش برای جنبوجوش مدینه تنگ شدهاست و بیقیدیای که زمانی آن را تقبیح میکرد، حالا برایش زندگیای رشکبرانگیز شده بود. بیشتر وقتها مینوشت: «دلم میخواست منو میدیدی» و متوجه نبود این جملهها اعترافی بود بر تنهایی بیپایانش. تمام این «اولینبارهایی» که بهجز خودش برای کس دیگری مهم نبود، غصهدارش میکرد، این وجودِ بی تماشاچی. پیش خودش میگفت اگر زندگی برای دیدهشدن نیست، پس دیگر به چه درد میخورد؟
نامههایش را با «دوستتون دارم» و «دلم براتون تنگ شده» تمام میکرد، اما هیچگاه از غربت حرف نمیزد. هرگز وسوسه نشد از پرواز قوهایی برایشان بگوید که ابتدای زمستان به آسمان مکناس میرسیدند و او را در غم و اندوه فرومیبردند. نه امین و نه آدمهای مزرعه، عشق و علاقهی او نسبت به حیوانات را درک نمیکردند و وقتی یک روز جلوی شوهرش خاطرهی مینه، گربهی دوران کودکیاش، را تعریف کرد، امین در برابر اینهمه لوسبازی چشمهایش را به آسمان دوخته بود. ماتیلد گربهها را جمع کرد و با نانی که در شیر زده بود، اهلیشان کرد. از نظر زنهای بَربَر که چشم از او برنمیداشتند، نان را حرام گربهها میکرد. پیش خودش فکر میکرد: «با