خاطرات یک دیوانه و داستانهای دیگر
پیشگفتار مترجم
گوستاو فلوبر چنان مشهور است که صحبت از زندگی و آثار او ضرورتی ندارد. چه معاصرانش، زولا و موپاسان، و چه در دورههای بعد، کسی چون پروست، و چه در میان معاصران ما، ماریو بارگاس یوسا، ژانپل سارتر، ولادیمیر نابوکُف، جولین بارنز و ادبا و منتقدان دیگر به او پرداختهاند و او را یکی از ستونهای ادبیات مدرن دانستهاند.
اما این داستانها -جز یک داستان از این مجموعه- با وجود اهمیتشان در شناخت این نویسنده، پیش از این به فارسی ترجمه نشدهاند.
فلوبر در این داستانها گاه به آزمودن گونههای متفاوت دست میزند: داستان گوتیک (آمال تو و رؤیای دوزخ) و داستان حسبِحال (نوامبر و خاطرات یک دیوانه)، گاه پیرنگ کارهای بعدی او رخ مینماید (هوا و تقوا) و گاه چون گوته در رنجهای ورتر جوان، خاطرات یک دیوانه را مینویسد تا از بند عشق رها شود و مسیری را بپیماید که به آثار دوران پختگی و دوری او از رمانتیسم منجر میشود.
از میان آثار دوران جوانی او فقط به داستانها پرداختهام و خاطرات سفر و جستارها را ترجمه نکردهام.
فارغ از آشنایی خوانندگان با سیر تحول این نویسنده، میتوان گفت این آثار چنان اعجابانگیزند که نوشتن آنها در آن سن باورنکردنی به نظر میرسد و گاه با آثار دوران پختگی نویسندگان دیگر -همعصر یا پیش و پس از او- در یک تراز میایستند.
ترتیب داستانها جز خاطرات یک دیوانه (۱۸۳۸) ترتیب زمانی است و از متأخر به متقدم مرتب شدهاند.
خاطرات یک دیوانه
به تو، آلفرد[1] عزیزم! این صفحات تقدیم و اهدا شدهاند. [2]
این صفحات روحی کامل را در خود محبوس دارند. روح من است؟ روح کسی دیگر است؟ ابتدا میخواستم رمانی بنویسم و درون خویش را بکاوم، رمانی که در آن تردید تا آخرین مرزهای نومیدی پیش رود، اما قلم که در دست گرفتم، کمکم احساسات شخصی من راهی از میان داستان برای خود جست، روح قلم را چرخاند و آن را خرد کرد.
پس دوستتر دارم که در اسرار حدسها و گمانها رهایش کنم. تو که حدس و گمانی نمیزنی.
فقط شاید در بسیاری از صفحات فکر کنی که بیانْ تصنعی است و تصویر عامدانه تیره و غمناک است، به یاد آور که دیوانهای این صفحات را مینویسد و اگر اغلب چنین به نظر میرسد که کلمات بر احساسی که شرحش میدهند، چیره گشتهاند، به این دلیل است که جایی دیگر، زیر بار دل گُرده خم کردهاند.
بدرود! به من و برای من بیندیش.[3]
۱
نوشتن این صفحات؟ چرا؟ به چهکار میآیند؟ خود چه میدانم؟ به نظرم سراغِ آدمها رفتن و از دلیل اعمال و نوشتههایشان پرسیدن، بسیار ابلهانه است. شما خود میدانید چرا این برگههای حقیر را گشودهاید؟ برگههایی که دست دیوانهای تحریرشان خواهد کرد.
دیوانه! وحشت به جان آدمی میافتد. شمای خواننده کیستید؟ در چه دستهای خود را جای میدهی؟ گروه ابلهان یا گروه دیوانگان؟ اگر به تو حق انتخاب دهند، باز نخوتت آخری را برمیگزیند؟ آری، بار دیگر، حقیقتاً میپرسم، به چهکار میآید کتابی که نه آموزنده است، نه سرگرمکننده، نه موضوعش شیمی است، نه فلسفه، نه کشاورزی و نه مرثیه؟ کتابی که حاوی هیچ دستورالعملی برای گوسفندها یا شپشها نیست، نه از راهآهن سخن میگوید و نه از بورس و نه از زوایا و خبایای دل آدمی، نه از لباسهای قرون وسطا، نه از خدا و نه از شیطان، که از دیوانهای سخن میگوید، یعنی از جهان، این ابله عظیم که از قرنها پیش در فضا میچرخد و بیآنکه قدمی پیشتر رود، فریاد میکشد، کف بر دهان میآورد و خود را میدرد.
خود من نیز بیش از شما نمیدانم چه خواهید خواند، چون این نه رمان است، نه نمایشنامهای با طرحی مشخص، یا فقط یک طرح ازپیشتعیینشده که با علائم راهنما، اندیشه را در کوچهپسکوچههایی که دقیق طراحی شدهاند، به اینسو و آنسو بکشاند.
فقط میخواهم هرآنچه به ذهنم میرسد، افکارم همراه با خاطراتم، احساساتم، خیالات و هوسهایم را بر کاغذ بیاورم. هرچه به فکر و جانم خطور میکند؛ از خندهها و گریهها، از سپید و از سیاه، از هقهقهایی که از قلب برخاستهاند و مانند خمیری در قالب عبارات پرطنین جا خوش کردهاند و اشکهایی که در استعارات رمانتیک حل شدهاند. بااینحال، بر من گران میآید وقتی فکر میکنم که یک بسته قلم و یک شیشه مرکب را برای نوشتن این مطالب به باد خواهم داد و خواننده و خود را ملول خواهم کرد؛ اما چنان به خنده و تشکیک عادت کردهام که از آغاز تا پایان این نوشته، طنزی مدام در آن خواهید یافت و کسانی که خندیدن را دوست دارند، در آخر خواهند توانست به مؤلف و به خود بخندند.
در این کتاب خواهید دید چگونه باید به نظم جهان، به تکالیف اخلاقی بشر، به تقوا و به نوعدوستی باور داشت: واژهای که دوست دارم بر چکمههایم (هرگاه داشتم) حک کنم تا همه آن را بخوانند و از بر کنند، حتی کوتهنگرترین نظرها، کوچکترین تنها، بردهصفتترینها و حتی نزدیکترینها به جوی آب.
دیدن چیزی جز سرگرمیهای دیوانهای بینوا در این کتاب اشتباه است! یک دیوانه!
و شما -خواننده- شاید تازه ازدواج کردهاید یا شاید تازه از پرداخت وامهایتان بازگشتهاید؟
۲
پس داستان زندگی خود را خواهم نوشت، چه حیاتی! اما آیا زیستهام؟ جوانم، چهرهای بیشکن دارم و قلبی عاری از شوق. آری، چه آرام بود، چه شیرین و شاد به نظر میرسید، آرام و ناب! آه! آری، آرام و ساکت، مانند مقبرهای که روحْ جسدِ مدفون در آن باشد.
چنانکه بایدوشاید نزیستهام: جهان را نشناختهام، یعنی نه دلبری داشتم و نه متملقی، نه خدمتکاری و نه خدموحشمی، بهقولمعروف وارد جامعه نشدهام، زیرا همیشه در نظرم جعلی و پرهیاهو، پرزرقوبرق، ملالآور و تصنعی بود.
باری، زندگیِ من وقایع و رویدادها نیست، زندگی من تفکرم است.
این تفکر چیست که اکنون در سنوسالی که همه میخندند، شادند، ازدواج میکنند و عاشق میشوند، در سنی که افرادی پرشمار از تمام عشقها و فتحها سرمستاند، نورهایی بسیار میدرخشند و جامها در ضیافت پر میشوند، مرا سوی تنهایی و عریانی سوق میدهد؟ نسبت به تمام الهامات و شعرها سردم، احساس میکنم در حال احتضارم و بیرحمانه به این احتضارِ آرام میخندم، مانند آن اپیکوری که رگهای خویش را گشود، در وانی معطر فرورفت و خندان مُرد، یا چون کسی که سیاهمست از مجلس عیشونوشی که خستهاش میکند، بیرون میزند.
آن تفکر چه طولانی بود؛ مانند اژدهایی چندسر مرا با تمام سرهایش درید. فکر عزا و تلخی، فکر دلقکی که میگرید، فکر فیلسوفی که میاندیشد...
آری! چه ساعاتی که در عمرم به تفکر و تشکیک گذشت، ساعاتی طولانی و یکنواخت! چه روزهای زمستانی که مقابل چوبهای نیمسوختهام که در پرتوهای پریدهرنگ غروب سفید شده بودند، سر به زیر میافکندم؛ چه عصرهای تابستانی که در وقت شفق، در مزارع به نگریستن ابرهایی که میگریختند و در آسمان پخش میشدند سپری شد، به تماشای گندمها که در برابر نسیم خم میشدند، به شنیدن صدای بیشهها که میلرزیدند و شنیدن طبیعت که شبها مینالید.
آه! کودکی من چه سرشار از رؤیا بود! دیوانهای بینوا بودم، بدون اعتقادی راسخ و عقیدهای استوار! آب را مینگریستم که از میان انبوه درختان روان بود، درختان گیسوان خود را خم میکردند و گلهایشان را به آب میسپردند. در تخت خود ماه را در پسزمینهای لاجوردی نظاره میکردم، اتاقم را روشن میکرد و بر دیوارها شکلهای عجیبی ترسیم میکرد؛ مقابل خورشید زیبا یا یک صبح بهاری با آن مهِ سپید، آن درختان بهشکوفهنشستهاش و گلهای همیشهبهارش به خلسه میرفتم.
و نیز دوست داشتم -این یکی از لطیفترین و دلپذیرترین خاطراتم است- که به دریا نگاه کنم؛ امواج یکی بر دیگری کف میکردند، موجی عظیم میشکست و به کف تبدیل میشد، روی ساحل پخش میشد و با فریادی خود را از روی سنگهای صیقلی و صدفها عقب میکشید.
بر صخرهها میدویدم، شنهای اقیانوس را برمیداشتم و میگذاشتم از میان انگشتانم در باد جاری شوند، جلبکها را خیس میکردم و با تمام ظرفیتِ ششهایم هوای نمکین و خنک اقیانوس را نفس میکشیدم، هوایی که جانتان را لبریز از نیروهای بسیار و افکار شاعرانه و ژرف میکند. عظمت را مینگریستم، فضا را، لایتناهی را و جانم مقابل آن افق بیکران از دست میرفت.
آه! اما افقِ بیکران و مغاک ژرف آنجا نبود. نه! شکافی گستردهتر و عمیقتر پیشِ رویم دهان باز کرد. آن گودال عمیق و وسیع طوفانی نداشت؛ اگر طوفانی داشت، پُر بود، حال آنکه خالیِ خالی بود!
خوشحال و خندان بودم، دوستدار زندگی و مادرم، مادر بینوایم![4]
هنوز خوشیهای حقیرم را به یاد میآورم: دیدن اسبهایی که در جاده میدویدند، دیدن بخار بازدمشان، دیدن عرقی که لگامشان را غرق در آب میکرد، تاخت یکنواخت و موزونشان را دوست داشتم که لگامشان را میجنباند و وقتی میایستادند، همهچیز در دشت آرام میگرفت. بخاری را میدیدیم که از بینیهایشان بیرون میزد، کالسکهای لرزان دوباره روی فنرهایش آرام میگرفت، باد بر شیشههایش میکوبید، همین و بس.
آه! به فوج مردم در لباس جشن زل میزدم، شاد و پرهیاهو بودند و فریاد میزدند؛ دریای طوفانی مردم که از طوفان خشمگینتر و از غضبش وحشیتر بود.
ارابهها را دوست داشتم، اسبها را، لشکرها را، لباسهای جنگ را، صدای طبل را، هیاهو را، باروت را و توپها را که روی سنگفرش شهرها روان بودند.
در کودکی دیدنیها را دوست داشتم؛ در جوانی محسوسات را؛ حال که مردی شدهام، دیگر چیزی را دوست ندارم.
بااینحال، چهچیزها که در جان دارم، چه نیروهای پنهانی، در این دل بسیار ضعیف و ناتوان، بسیار ازپاافتاده و خسته، بسیار ابله و بیرمق چه اقیانوسهای خشم و عشقی که به یکدیگر میخورند و میشکنند!
میگویند زندگی را از سر بگیر، با مردم بیامیز! اما شاخهای شکسته چگونه بار تواند داد؟ برگی که تندبادها از شاخه جدایش کردهاند و به میان گردوغبارش راندهاند، چگونه میتواند دوباره سبز شود؟ چنین جوانی و چنین تلخکام؟ چرا؟! چه میدانم! شاید سرنوشتم این بود که چنین زندگی کنم، خسته پیش از کشیدن بار هستی و نفسزنان پیش از دویدن...
خواندم، با حرارت و شوق کار کردم، نوشتم، آه! چه خوشحال بودم! چقدر اندیشهام در هذیانهای خود به اوج آسمانها میرفت، به آنجا که بشر را به شناختش راهی نبود، آنجا که نه عالمی بود، نه سیارهای و نه خورشیدی! ارباب بیکرانهای بودم وسیعتر از -اگر ممکن باشد- لایتناهی خدا، آنجا که شعر به پرواز درمیآمد و بالهای خود را در هوای عشق و شور میگشود و بعد باید از این اقالیم رفیع به واژهها بازمیگشتم. چگونه میتوان با واژهها آن آهنگی را که در قلب شاعر اوج میگیرد، بیان کرد؟ یا چگونه میشود افکار عظیم را با واژهها بر زبان آورد؟ این افکار جملات را به زانو درمیآورند، چونان دستی قوی و تنومند که دستکشی تنگ را میدرد.
و باز یأس؛ زیرا به زمین فرود آمدهایم، به این زمینِ منجمد، جایی که هر آتشی میمیرد و هر نیرویی به ضعف میگراید! با کدام نردبان از لایتناهی به عینیت نزول کنیم؟ شعر با چه ترفندی فرود آید و ویران نشود؟ چگونه میتوان این غول را که لایتناهی را در خود جای میدهد، دوباره کوچک کرد؟
چنین بود که غم و یأس لحظاتم را تسخیر کردند، احساس میکردم قدرتم نابودم میکند و از این ضعف خجل بودم، زیرا کلام جز پژواکِ دور و ضعیف تفکر نیست. عزیزترین رؤیاهایم را نفرین میکردم و ساعات ساکتی را که در مرزهای آفرینش و خلاقیت گذرانده بودم، به باد ناسزا میگرفتم. احساس میکردم گودالی خالی و سیریناپذیر مرا در خود میکشد.
خسته از شعر، به تفکر روی آوردم.
نخست مفتونِ حوزهای عظیم شدم که قصدش بررسی انسان است و میخواهد او را تبیین کند، تا آنجا پیش میرود که فرضیات را موشکافی میکند، از انتزاعیترین حدسیات بحث میکند و با دقتی هندسی پوچترین کلمات را سبکسنگین میکند.
انسان، دانهای شن که دستی ناشناس به عالمی بیکران پرتابش میکند، حشرهای بینوا با پنجههایی ضعیف که میخواهد برای ماندن بر لب پرتگاه، به هر شاخهای چنگ زند، به تقوا، به عشق، به خودخواهی، به بلندپروازی؛ و از تمام اینها دستاویزی برای خود میسازد تا خود را بهتر حفظ کند؛ به ناشناختهها میآویزد، روزبهروز ضعیفتر میشود، دستانش را رها میکند و میافتد...
انسان، او که میخواهد آنچه را نیست بشناسد و آنکس که میخواهد عِلم عدم عَلَم کند. انسان، جانی که او را از روی تصویر خدا کشیدهاند، انسانی که نبوغ والایش پشت شاخهای علف متوقف میشود و نمیتواند از پس معضل ذرهای غبار برآید! خستگی عنانم را بر کف گرفت، به همهچیز شک کردم. در جوانی پیر شده بودم، بر قلبم چینوشکن افتاده بود و با دیدن پیرهایی که هنوز سرحال، پر از نشاط و پر از یقین بودند، تلخ بر خود میخندیدم که چنین جوانم و چنین مأیوس از زندگی، از عشق، از فتح و شهرت و از خدا، از هرآنچه هست و هرآنچه ممکن است باشد. بااینحال، پیش از باور به عدم، ترسی طبیعی به جانم افتاد؛ بر لب آن پرتگاه، چشمانم را بستم، در آن افتادم.
راضی بودم، دیگر سقوطی در کار نبود، چون سنگ گوری سرد و آرام بودم. خیال میکردم خوشبختی را در تردید خواهم یافت، چه احمق بودم! در خلئی بیانتها چرخ میخوریم.
این خلأ بیحدّومرز است و وقتی به لبهاش نزدیک میشویم، ما را میترساند.
از تردید به خدا، به تردید به تقوا رسیدم. شک به این تصور شکننده که هر قرن، چنانکه توانسته است، آن را بر داربستِ همواره لرزانِ قوانین برپا کرده است، داربستی لرزانتر از تقوا.
از تمام جنبههای این زندگی غمانگیز و اندیشمندانه برایتان سخن خواهم گفت، تمام روز، تنها، دستبهسینه کنار آتش مینشستم، خمیازههایی جاودانه از سر ملال میکشیدم. گاه نگاهم را به برف پشتبامهای همسایهها میدوختم، به خورشید در حال غروب با آن پرتوهای رنگپریدهاش، به سنگفرش اتاقم یا به جمجمهای زرد و بیدندان که مدام روی شومینهام شکلک درمیآورد، شومینهای که نمادی از زندگی بود و مثل آن سرد و اهل ریشخند.
شاید تمام هراسهای این قلب بسیار زخمخورده و آزرده از تلخیها را بخوانید. ماجراهای این زندگی بسیار بیفرازونشیب و پیشپاافتاده را خواهید فهمید، این زندگیِ بسیار مملو از احساس و خالی از واقعه.
و سپس به من خواهید گفت آیا تمام اینها مسخره و شوخی نیست؟ تمام آوازهایی که در مدرسه میخوانیم، تمام چیزهایی که در کتابها شرح میدهند، تمام دیدنیها، تمام محسوسات، تمام گفتنیها و تمام بودنیها...
گفتنش چنان برایم تلخ است که جملهام را تمام نمیکنم. آری، آیا نهایتاً تمام اینها افسوس و دود و عدم نیست؟!
۳
از ده سالگی در مدرسه بودم و آنجا بود که از همان ابتدا، نفرت عمیقی از انسانها در جانم رخنه کرد. اجتماع کودکان همان قدر نسبت به قربانیانش بیرحم است که آن اجتماع حقیر دیگر، اجتماع انسانها.
هرچند از بیغرضی و وفاداری نوجوانی میگویند، نوجوانان همان ظلم، همان استبداد در پیشداوریها، همان استبداد در قدرت و همان خودخواهی را دارند. نوجوانی! دوران جنون و رؤیا، عصر شعر و حماقت؛ این کلمات به چشم آنان که جهان را با منطق و عقل داوری میکنند، مترادفاند. در مدرسه تمام علایقم ویران شدند: در کلاس به دلیل فکرهایم و در زنگهای تفریح به دلیل علاقهام به گوشهگیری و مردمگریزی. از همان زمان دیوانه بودم.
آنجا تنها و ملول بودم، معلمها به ستوهم میآوردند و همکلاسیها مسخرهام میکردند. تکرو بودم، زبانم تند بود و طنز گزنده و تلخم نه به هوسهای فردی رحم میکرد و نه به استبداد جمعی.
هنوز خودم را میبینم که روی نیمکت کلاس نشستهام و غرق در رؤیای آیندهام، به متعالیترین مفاهیمی میاندیشیدم که تخیل یک کودک میتواند به آنها دست یابد، اما آموزگارْ اشعار لاتینم را مسخره میکرد و همکلاسیها با تمسخر نگاهم میکردند. احمقها! به من میخندیدند! آنها که بسیار ضعیف، سخیف و کودن بودند، مرا مسخره میکردند؛ مرا که روحم غرقه در مرزهای آفرینش بود، من که در تمام عوالم شعر گم شده بودم، من که خود را بزرگتر از تمام آنها میدیدم، من که لذتهایم بیکران بود، من که در مقابل مکاشفات پنهانِ روحم، در خلسهای آسمانی بودم.
من که خود را به عظمت جهان میدیدم و اگر فقط یکی از اندیشههایم چون برق از جنس آتش بود، همهچیز را با غبار یکسان میکرد. دیوانهای بینوا بودم!
خود را در جوانی، در بیستسالگی، میدیدم، در میان کامیابیها؛ خیال سفرهایی به دوردست، به سرزمینهای جنوب را در سر داشتم؛ شرق را با شنهای بیشمارش و قصرهایش را میدیدم که شترهای زنگولهمفرغی در آن گام برمیداشتند؛ مادیانهایی را میدیدم که شتابان، سوی افقی سرخگشته از غروبِ خورشید میدویدند؛ امواج نیلگون را میدیدم، آسمان صاف و ماسههای نقرهفام را؛ عطر اقیانوسهای گرم جنوب را استشمام میکردم؛ و سپس در کنار خود، زیر یک چادر، در سایهای از درخت آلوئهورا با برگهایی پهن، زنی سبزه با چشمانی سوزان را میدیدم که مرا در میان بازوانش میگرفت و به زبان حوریان با من سخن میگفت.
خورشید در شنها غروب میکرد، شترها و مادیانها میخوابیدند، حشرات دور پستانهایشان وزوز میکردند و نسیم عصرگاهی از کنارمان میگذشت.
و شب از راه میرسید، آن زمان که آن ماهِ نقرهفام نگاه رنگپریدهاش را به بیابان میدوخت و ستارهها در آسمان لاجوردی میدرخشیدند، در سکوت آن شب گرم و معطر، به خوشیهای بیکران و به لذات آسمانی میاندیشیدم.
و دوباره کامیابی و شهرت بود، با صدای دستانش، با آوای کرنای افراشته به آسمانش، با برگبوهایش و با گَردهای زرینش که در باد میپراکند؛ نمایشی زیبا بود با زنانی آراسته، الماسهایی در نور، هوایی سنگین، سینههایی ازنفسافتاده و سپس سکوتی غریب، سخنانی پرحرارت چون آتش، گریهها، خندهها، اشکها، سرمستیِ پیروزی، فریادهایی از سر هیجان، پایکوبی جماعت و چه؟ بیهودگی، هیاهو و عدم.
کودک که بودم، رؤیای عشق در سر داشتم؛ نوجوان که بودم، رؤیای فتح و شهرت؛ مرد که شدم، رؤیای گور، آخرین عشقِ کسانی که دیگر عشقی ندارند.
نظری نیز به قرون باستان انداختم، قرنهایی که دیگر وجود نداشتند و مردمانی که زیر سبزهها به خواب رفته بودند؛ گروه زائران و جنگجویان را میدیدم که به جلجتا میرفتند، در بیابان میایستادند، از گرسنگی به حال نزع میافتادند و خدایی را میخواندند که در جستوجویش بودند، خسته از کفرگوییها، باز سمت آن افق بیکرانه گام برمیداشتند و سرانجام خسته و نفسبریده، به غایت سفر خویش میرسیدند تا ناامید و سالخورده بر چند تکهسنگ بیثمر بوسه بزنند، این ادای احترام تمام عالم بود. شوالیهها را میدیدم سوار بر اسب پیش میرفتند، اسبها چون خود آنها تنپوشی آهنی به بر داشتند؛ ضربات نیزهها را در مبارزاتشان میدیدم و پل چوبی قلعه را که برای استقبال از شهریار پایین میآمد و او با شمشیر سرخش و اسیرانی بر کفل اسبهایش، به قلعه بازمیگشت؛ شب در کلیسای جامع تاریک، تمام صحنْ آراسته به ریسهای از مردم بود که آوازخوانان در راهروها سوی طاقیها میرفتند؛ نور بر شیشههای رنگی پرتو میافکند؛ و در شب سال نو، تمام قسمت قدیمی شهر با آن شیروانیهای تیزِ پوشیده از برف، میدرخشید و آواز میخواند.
اما من روم را دوست داشتم، امپراتوری روم، آن شهبانوی زیبا که در عیش غوطهور بود، لباسهای اشرافی خود را به شرابِ عیش میآلود و بیش از آنکه به فضایلش بنازد، به گناهانش مینازید. نِرون! نرون با ارابههای الماسنشانش در میدان به پرواز درمیآمد، با هزاران کالسکهاش، با عشقش به ببرها و با ضیافتهای باشکوهش. روم! من تو را فارغ از درسهای کلاسیک، به عیشهای بیشمارت، به نورهای خونچکانت و به لذات سوزانت میشناسم.
و با این رؤیاهای مبهم و این اوهام آینده آرام شده بودم، فکر ماجراجوی من مانند مادیانی افسارگسیخته از سیلابها میگذشت و مرا با خود میبرد، از کوهها بالا میرفت و در فضا پرواز میکرد. ساعتهای متمادی سرم را میان دستانم میگرفتم و زل میزدم به زمین کلاس یا به عنکبوتی که دور میز استاد تار میتنید و وقتی با چشمان ازبُهتگشوده هوشیار میشدم، همه به من میخندیدند، منی که از همه تنبلتر بودم، منی که هرگز هیچ فکر استواری نداشتم، منی که هیچ تمایلی به هیچ شغل و حرفهای از خود نشان نمیدادم، من که در دنیایی که هرکس باید در پی سهم خود از آن باشد، بیفایده بودم؛ درنهایت اگر به کاری میآمدم، یا دلقک بودم یا کسی که با حیوانات نمایش اجرا میکند یا کسی که کتابی میسازد.
(هرچند در سلامت کامل بودم، شیوهای که در زندگی اختیار کرده بودم و روابطم با دیگران همواره روحم را میآزردند، التهابی عصبی در وجودم پدید آورده بودند که مرا خشن و عصبیمزاج کرده بود، مانند گاو نری که نیش حشرات بیمارش کرده باشد. رؤیاها و کابوسهای وحشتناکی میدیدم.)
چه روزگار غمگین و افسردهای بود! هنوز خود را در راهروهای دراز و سفید مدرسهام میبینم، تنها و سرگردان، مشغول تماشای جغدها و زاغهایی که از زیر شیروانی کلیسا به آسمان پر میکشیدند؛ یا خود را میبینم که در خوابگاه غمانگیزِ مدرسه دراز کشیدهام، خوابگاهی روشن از نور چراغی که روغنش یخ میزد؛ شبها ساعتها به صدای باد گوش میسپردم که با نوایی مرگبار در اتاقهای طویل و خالی میوزید، در سوراخهای کلید سوت میکشید و چارچوب شیشهها را میلرزاند؛ صدای قدمهای نگهبان را میشنیدم که با فانوسش آهسته قدم میزد و وقتی به من نزدیک میشد، خود را به خواب میزدم و واقعاً خوابم میبرد، نیمی در رؤیا و نیمی در اشک.