آداب ترک کردن تو

آداب ترک کردن تو

نویسنده: 
حمزه برمر
اضافه به سبد خرید
سال انتشار: 1401 صحافی: شومیز تعداد صفحات: 136
قیمت: ۶۹,۰۰۰تومان ( ۱۰٪ ):  ۶۲,۱۰۰تومان
شابک: 9786227280678

بهار رفته. عماد وانمود می‌کند غیب‌شدن بهار اهمیتی ندارد. اما عمادِ بی‌بهار، موجودی طعنه‌زن و شیدا شده که فقط برای رفیق صمیمی‌اش، بهرام، قابل‌تحمل است. عماد و بهرام برای فروش یک کتاب خطی، در‌به‌در دنبال دلال و خریدار هستند اما قصد عماد از این جست‌وجوی شهریِ پراتفاق، پیداکردن ردی از بهار است...

رمان آداب ترک‌کردن تو یک رمان شهری و عاشقانه است که ماجراجویی‌ها، خیابان‌گردی‌ها و خرده‌‌قصه‌هایش آن را پرکشش و قابل‌خواندن کرده‌است.

چرا باید این کتاب را بخوانیم

این داستان روایت‌گر دغدغه‌های نسلی است که در عبور از جوانی به میانسالی با بحران‌های فردی و اجتماعی بسیاری مواجه می‌شود. نسلی که سرخوردگی‌های امروزی‌اش حاصل گذشته‌ای سخت و پرمخاطره بوده است. نویسنده می‌کوشد زندگی این بخش از اجتماع را با دقت و جزئی‌نگری آسیب‌شناسانه‌ای بکاود.

مقالات وبلاگ

باید تو را پیدا کنم

باید تو را پیدا کنم

خلاصه کتاب «آداب ترک کردن تو» بخشی متلاطم از زندگی مرد جوانی به‌نام عماد را روایت می‌کند که در حال نزدیک شدن به میانسالی است. داستان با نظرگاه اول شخص و با چالش‌های ذهنی عماد پیش می‌رود و در این میان روابط پر افت و خیز راوی را با دیگران واکاوی می‌کند. او که به‌تازگی جدایی از زن محبوبش، بهار را تجربه کرده، در تکاپوی مرور خاطرات مشترک و علل ناکامی رابطه‌شان است. داستان با تحویل گرفتن بسته‌ای در یک کارواش آغاز می‌شود. فضایی که از ماشین عماد می‌توان در این صحنه دید، حکایت ...

بیشتر بخوانید

دیدگاه‌ها

هیج دیدگاهی برای این کتاب ثبت نشده!

دیدگاه خود را وارد کنید.

دانلود پی‌دی‌اف

بخشی از کتاب

آداب ترک‌کردن تو

فصل اول

یک روان جراحت‌دیده، 

درهرصورت یک روان جراحت‌دیده است.

یکی از کارگرهای افغان کارواش جلو آمد. به نظرم رسید سرکارگر باشد؛ مردی با سبیل‌های تُنُک و باریک که روی گونه‌اش جای زخم داشت. گفت: «بارونه.»

گفتم: «آره، می‌دونم. روشویی– توشویی.»

تا کمر توی ماشین رفت. شنیدم زمزمه کرد: «آشفته‌س!» و ریزترین پسر افغان را که بین دو سه تای دیگر دور بخاری بزرگ جمع شده بودند و لُنگ‌های خیسشان را خشک می‌کردند، صدا زد. پسرک تو خودش بود. بهش سقلمه زدند. به‌طرفمان دوید.

بعد از رفتن بهار، اولین باری بود که کارواش می‌آمدم. همه‌ی سوراخ‌سنبه‌های ماشین پر بود از رسیدهای رنگ‌پریده‌ی پمپ‌بنزین و پوست پرتقال خشک‌شده. کف ماشین، پوشیده از دستمال‌کاغذی‌های مچاله‌ و پاکت‌های خالی آب‌میوه بود. بطری‌های نیم‌خورده‌ی آب‌معدنی هم بودند؛ همیشه هستند.

آسمان، زنی ملتهب بود بعد از بغ‌کردنی طولانی در آستانه‌ی پایان سال. کارواش سوت‌و‌کور بود. زیر طاقی کوتاه، به دیوار تکیه دادم. پسرک افغان که داشت با شلنگ آب ورمی‌رفت، با اشاره از من خواست پخش ماشین را روشن کنم. روشن که کردم، همه‌ی کارگرها ما را نگاه کردند. بعد به همدیگر نگاه کردند و به‌نظرم پوزخند زدند.

هوا رطوبت داشت. بوی عجیبی هم می‌داد. در خیسی هوا کمی لرزیدم و ماشینم را که حالا حجمی سفید از کف بود، نگاه کردم. آوای گُنگ موسیقی، لابه‌لای صدای پمپ آب. ابرها لایه‌های تیره‌تری شدند. خودم را چک کردم. هنوز مردی با ۱۸۵ سانتی‌متر قد و ۳۸ سال سن بودم، وسط حیاط خیس یک کارواش قدیمی. عجب انهدامی!

تا الان شغل‌های زیادی داشته‌ام؛ مهندس ساختمان، طراح دکل‌های عظیم برق، فروشنده‌ی لوازم صوتی‌و‌تصویری، پژوهشگر فلسفه و متافیزیک، طراح و فروشنده‌ی لباس‌های زنانه، روزنامه‌نگار، فیلم‌نامه‌نویس، مدرس نویسندگی خلاق، استراتژیست کسب‌و‌کارهای اینترنتی و خیلی چیزهای دیگر. در همه‌ی این‌ها، وقتی به مرزهای موفقیت نزدیک می‌شوم، همه‌چیز ناگهان برایم تمام می‌شود. آن‌وقت هر صبح، درست وقتی چشم‌هایم را باز می‌کنم و هر عصر، وقتی در مسیر خانه‌ام، ندایی درونی متقاعدم می‌کند که در آن شغل، آدمی نیستم که واقعاً دلم می‌خواهد باشم و بهتر است تا از دروازه‌های پیروزی عبور نکرده‌ام و طعم مسخ‌کننده‌ی موفقیت را نچشیده‌ام، بروم دنبال چیزی که خوش‌حالم می‌کند. برای همین، در تمام زندگی‌ام مشغول ناخنک‌زدن به صنف‌های متعدد بوده‌ام و هیچ‌وقتِ خدا به مرحله‌ی بهره‌برداری دائمی از یک تخصص نرسیده‌ام.

من فیلم‌ها را روی دور تند می‌بینم. همه‌جا و در هر موقعیتی خیلی زود حوصله‌ام سر می‌رود. با تشخیص اختلال‌های روانی دیگران و با نادیده‌گرفتن اختلال‌های روانی خودم، تفریح می‌کنم. به فروید بیشتر از یونگ علاقه‌مندم و درکل غیر از مشتی واژه و تعریف، هیچ‌چیز به‌درد‌بخوری از روان‌شناسی نمی‌دانم. رمان‌های کلفت با کاغذهای پوک و کاهی را می‌خرم و نمی‌خوانم و در عوض، داستان‌های لاغر تکراری را چندین بار پشت‌سر‌هم می‌خوانم. گاهی فکر می‌کنم در حالتی مکاشفه‌گون، جملات قصار و معناهای حکیمانه‌ای به ذهنم خطور می‌کند؛ پس بلافاصله و شتاب‌زده آن‌ها را روی یک تکه‌کاغذ می‌نویسم و با حالتی رضایتمند و مفتخر از اینکه رازی کیهانی یا تعلیمی اسراری را از آسمان دریافت کرده‌ام، آن را به دیوار کنار پنجره می‌چسبانم. فردای آن‌ روز، مثل همه‌ی دفعات گذشته، بعد از خواندن دوباره‌ی آن کلمات خردمندانه، می‌فهمم که چیزی بیشتر از جملاتی بدیهی، سطحی و اغلب عامه‌پسند نیستند.

بالاخره ماشینم تمیز شد؛ آن‌قدر که حس کردم شایستگی راندنش را ندارم. به خودم گفتم قرار بگذارم کثیفش نکنم؛ مثل همیشه پیمانی به‌اعتبار یکی دو روز.

به پسرک افغان انعام خوبی دادم. ازش پرسیدم: «سلطان کجاست؟»

فقط نگاهم کرد؛ با قیافه‌ای معصوم، مرطوب و ورم‌کرده.

بلندتر پرسیدم: «سلطان کجاست؟»

یکی دو بار پلک زد.

عصبی شدم. چندوقتی می‌شود که وقتی کسی حرف نمی‌زند، دیوانه می‌شوم. با تشر پرسیدم: «چرا حرف نمی‌زنی؟ سلطان کجاست؟»

کسی از پشت سرم گفت: «سلطان منم!»

مردی پنجاه‌ساله و مثل باقی افغان‌ها ریزنقش بود. زخم‌های زیادی روی صورتش داشت؛ پیشانی‌اش صخره‌ی خالی از بودا، سوراخ‌سوراخ. چشم‌هایش هم برقی نداشتند.

سلطان گفت: «این بچه کر‌و‌لال است.»

پرسیدم: «گفته بودی صدمیلیون؟»

کمی تعلل کرد.

- بله، صد.

و همه‌ی انگشت‌هایش را نشان داد. هر انگشت، ده‌میلیون تومان را نشان می‌داد.

گفتم: «فقط تو می‌دونی و من و بهرام.»

- بله مهندس!

گفتم: «اگه کسی بفهمه، همین جا وسط کارواش می‌دم گردنتو بشکنن!»

نگاه محترمی داشت. مطلقاً هیچ در مردمک‌هایش. گفت: «من فردا می‌رم اَوغانستان. همه‌ی اَوغانا دارن برمی‌گردن. اونجا مریضی نیست. با این می‌رم.»

- پسرته؟

- بله.

پاکت پول را به او دادم. بسته را گرفتم و سوار ماشین شدم. از آینه‌ی ماشین، سلطان را دیدم که داخل اتاقک کارواش شد. پسرک کر‌و‌لال هنوز داشت رفتنم را تماشا می‌کرد؛ دور و زرد‌رنگ. از چشم‌هایش اندوه سیالی آمد و ذراتش را در تمام بافت‌های خودم، اتومبیلم و خیابان‌های شهر حل کرد.

سبد خرید

سبد خرید شما خالی است.