آداب ترککردن تو
فصل اول
یک روان جراحتدیده،
درهرصورت یک روان جراحتدیده است.
یکی از کارگرهای افغان کارواش جلو آمد. به نظرم رسید سرکارگر باشد؛ مردی با سبیلهای تُنُک و باریک که روی گونهاش جای زخم داشت. گفت: «بارونه.»
گفتم: «آره، میدونم. روشویی– توشویی.»
تا کمر توی ماشین رفت. شنیدم زمزمه کرد: «آشفتهس!» و ریزترین پسر افغان را که بین دو سه تای دیگر دور بخاری بزرگ جمع شده بودند و لُنگهای خیسشان را خشک میکردند، صدا زد. پسرک تو خودش بود. بهش سقلمه زدند. بهطرفمان دوید.
بعد از رفتن بهار، اولین باری بود که کارواش میآمدم. همهی سوراخسنبههای ماشین پر بود از رسیدهای رنگپریدهی پمپبنزین و پوست پرتقال خشکشده. کف ماشین، پوشیده از دستمالکاغذیهای مچاله و پاکتهای خالی آبمیوه بود. بطریهای نیمخوردهی آبمعدنی هم بودند؛ همیشه هستند.
آسمان، زنی ملتهب بود بعد از بغکردنی طولانی در آستانهی پایان سال. کارواش سوتوکور بود. زیر طاقی کوتاه، به دیوار تکیه دادم. پسرک افغان که داشت با شلنگ آب ورمیرفت، با اشاره از من خواست پخش ماشین را روشن کنم. روشن که کردم، همهی کارگرها ما را نگاه کردند. بعد به همدیگر نگاه کردند و بهنظرم پوزخند زدند.
هوا رطوبت داشت. بوی عجیبی هم میداد. در خیسی هوا کمی لرزیدم و ماشینم را که حالا حجمی سفید از کف بود، نگاه کردم. آوای گُنگ موسیقی، لابهلای صدای پمپ آب. ابرها لایههای تیرهتری شدند. خودم را چک کردم. هنوز مردی با ۱۸۵ سانتیمتر قد و ۳۸ سال سن بودم، وسط حیاط خیس یک کارواش قدیمی. عجب انهدامی!
تا الان شغلهای زیادی داشتهام؛ مهندس ساختمان، طراح دکلهای عظیم برق، فروشندهی لوازم صوتیوتصویری، پژوهشگر فلسفه و متافیزیک، طراح و فروشندهی لباسهای زنانه، روزنامهنگار، فیلمنامهنویس، مدرس نویسندگی خلاق، استراتژیست کسبوکارهای اینترنتی و خیلی چیزهای دیگر. در همهی اینها، وقتی به مرزهای موفقیت نزدیک میشوم، همهچیز ناگهان برایم تمام میشود. آنوقت هر صبح، درست وقتی چشمهایم را باز میکنم و هر عصر، وقتی در مسیر خانهام، ندایی درونی متقاعدم میکند که در آن شغل، آدمی نیستم که واقعاً دلم میخواهد باشم و بهتر است تا از دروازههای پیروزی عبور نکردهام و طعم مسخکنندهی موفقیت را نچشیدهام، بروم دنبال چیزی که خوشحالم میکند. برای همین، در تمام زندگیام مشغول ناخنکزدن به صنفهای متعدد بودهام و هیچوقتِ خدا به مرحلهی بهرهبرداری دائمی از یک تخصص نرسیدهام.
من فیلمها را روی دور تند میبینم. همهجا و در هر موقعیتی خیلی زود حوصلهام سر میرود. با تشخیص اختلالهای روانی دیگران و با نادیدهگرفتن اختلالهای روانی خودم، تفریح میکنم. به فروید بیشتر از یونگ علاقهمندم و درکل غیر از مشتی واژه و تعریف، هیچچیز بهدردبخوری از روانشناسی نمیدانم. رمانهای کلفت با کاغذهای پوک و کاهی را میخرم و نمیخوانم و در عوض، داستانهای لاغر تکراری را چندین بار پشتسرهم میخوانم. گاهی فکر میکنم در حالتی مکاشفهگون، جملات قصار و معناهای حکیمانهای به ذهنم خطور میکند؛ پس بلافاصله و شتابزده آنها را روی یک تکهکاغذ مینویسم و با حالتی رضایتمند و مفتخر از اینکه رازی کیهانی یا تعلیمی اسراری را از آسمان دریافت کردهام، آن را به دیوار کنار پنجره میچسبانم. فردای آن روز، مثل همهی دفعات گذشته، بعد از خواندن دوبارهی آن کلمات خردمندانه، میفهمم که چیزی بیشتر از جملاتی بدیهی، سطحی و اغلب عامهپسند نیستند.
بالاخره ماشینم تمیز شد؛ آنقدر که حس کردم شایستگی راندنش را ندارم. به خودم گفتم قرار بگذارم کثیفش نکنم؛ مثل همیشه پیمانی بهاعتبار یکی دو روز.
به پسرک افغان انعام خوبی دادم. ازش پرسیدم: «سلطان کجاست؟»
فقط نگاهم کرد؛ با قیافهای معصوم، مرطوب و ورمکرده.
بلندتر پرسیدم: «سلطان کجاست؟»
یکی دو بار پلک زد.
عصبی شدم. چندوقتی میشود که وقتی کسی حرف نمیزند، دیوانه میشوم. با تشر پرسیدم: «چرا حرف نمیزنی؟ سلطان کجاست؟»
کسی از پشت سرم گفت: «سلطان منم!»
مردی پنجاهساله و مثل باقی افغانها ریزنقش بود. زخمهای زیادی روی صورتش داشت؛ پیشانیاش صخرهی خالی از بودا، سوراخسوراخ. چشمهایش هم برقی نداشتند.
سلطان گفت: «این بچه کرولال است.»
پرسیدم: «گفته بودی صدمیلیون؟»
کمی تعلل کرد.
- بله، صد.
و همهی انگشتهایش را نشان داد. هر انگشت، دهمیلیون تومان را نشان میداد.
گفتم: «فقط تو میدونی و من و بهرام.»
- بله مهندس!
گفتم: «اگه کسی بفهمه، همین جا وسط کارواش میدم گردنتو بشکنن!»
نگاه محترمی داشت. مطلقاً هیچ در مردمکهایش. گفت: «من فردا میرم اَوغانستان. همهی اَوغانا دارن برمیگردن. اونجا مریضی نیست. با این میرم.»
- پسرته؟
- بله.
پاکت پول را به او دادم. بسته را گرفتم و سوار ماشین شدم. از آینهی ماشین، سلطان را دیدم که داخل اتاقک کارواش شد. پسرک کرولال هنوز داشت رفتنم را تماشا میکرد؛ دور و زردرنگ. از چشمهایش اندوه سیالی آمد و ذراتش را در تمام بافتهای خودم، اتومبیلم و خیابانهای شهر حل کرد.