جنگ خصوصی چریک‌های سالخورده

جنگ خصوصی چریک‌های سالخورده

نویسنده: 
سعیده امین‌زاده
اضافه به سبد خرید
سال انتشار: 1400 صحافی: شومیز تعداد صفحات: 160
قیمت: ۶۹,۰۰۰تومان ( ۱۰٪ ):  ۶۲,۱۰۰تومان
شابک: 9786227280753

جنگ خصوصی چریک‌های سا‌‌ل‌خورده روایت دو نسل است؛ نسل قدیمی که هیچ‌گاه مجال التیام زخم‌ها و تسکین بغض‌ها و دردهایش را نیافته و نسل جدیدی که هرگز فرصت پیدا نکرده آوار سرنوشت نسل قبلی‌ را از زندگی‌اش کنار بزند؛ دو نسلی که در کوششی مدام و درعین‌حال ناکام برای فرار از گذشته‌شان هستند. هویت‌هایی گم‌شده و مغشوش که با سلاح خشم و ناکامی، قلب یکدیگر را نشانه گرفته‌اند و زندگی خصوصی‌‌شان را عرصه‌ی جنگ‌های خونین‌ کرده‌اند. از میان شعله‌های انتقام این دو نسل آینده‌ای سربرمی‌آورد که رویارویی با تلخی و سنگینی آن چندان راحت نیست...

مقالات وبلاگ

گذشته سایه‌ی اکنون است

گذشته سایه‌ی اکنون است

برگرفته از صفحه‌ی اینستاگرامی «کتاب‌فام»: «وقتی برسیم به اصل که دیگر باید تمامش کنیم. لذت انتقام به گفتن این حرف‌ها نیست». گذشته، سایه‌ی اکنون ا‌ست و هرچه سیاه‌تر و درازتر به دنبال می‌آید و به‌قول «احمد»: «هیچ‌وقت تمام نمی‌شود. یک عمر طول می‌کشد. کابوسش هم همیشه هست». عنوان «جنگ خصوصی چریک‌های پیر» گویای همه‌چیز است؛ روایت انتقام‌جویانه‌ی خوش‌نوشتی که خواندنش به‌سان ظاهر کردن نگاتیوی در تاریک‌خانه‌ست؛ عکسی که در آن چهره‌ها آخرین نقاطی هستند که روشن می‌شوند. ...

بیشتر بخوانید

دیدگاه‌ها

هیج دیدگاهی برای این کتاب ثبت نشده!

دیدگاه خود را وارد کنید.

دانلود پی‌دی‌اف

بخشی از کتاب

جنگ خصوصی

چریک‌های سال‌خورده

1

مردِ مشتری چشم از رئیس بانک برنمی‌داشت. حالا ده‌ دقیقه‌ای می‌شد که همین طور به او زل زده بود. نشسته بود روی صندلی آن‌طرف پیشخوانِ بلوطی که وقتی به میز رئیس و معاون می‌رسید، دیگر شیشه نداشت. مرد در هر دور نگاه، به انگشت‌های کشید‌ه‌ی رئیس که می‌رسید، مکث می‌کرد. چند ثانیه خیره می‌ماند به آن‌ها. انگشت‌ها کاغذ را با قدرت مچاله می‌کردند، خودکار را سفت چسبیده بودند و خط‌ها را سریع و بی‌فاصله بر کاغذ می‌کشیدند. وقتی قیچی توی دستش بود، تیغه‌ها را تا جای ممکن از هم دور می‌کرد و بعد با شدت به‌هم می‌رساند. نگاه مرد، بعد از دست‌های رئیس که قبراق‌تر از هرجای دیگر بدن می‌جنبیدند، می‌رسید به بالاتنه، به پیراهن استخوانی‌رنگی که یقه‌ی شق‌ورقی داشت و کت سرمه‌ای روش را پوشانده بود. سینه‌ی رئیس پهن بود. چهارشانه بود و کمی چاق. صورت گردی داشت و چشم‌های میشی

و درشت.

دو ردیف صندلیْ خطی دراز تا تهِ شعبه کشیده بودند، اما جای نشستن نبود. خیلی‌ها هم ایستاده بودند. صدای ماشین نوبت‌خوان، با فاصله‌های چند لحظه‌ای، بلند می‌شد و آدم‌ها روی صندلی‌های جلوی باجه‌ها باهم جا عوض می‌کردند، اما چیزی از ازدحام کم نمی‌شد.

ساعت روبه‌روی رئیس یک‌‌و‌ربع را نشان می‌داد. همهمه هر دقیقه بیشتر می‌شد. رئیس با کلافگی بلند شد و دست‌به‌جیب میان راهروی باریک پشت باجه چند قدم پیش رفت. از کارمندی پرسید چرا تندتر کار نمی‌کند. کارمند مات نگاهش کرد. رئیس از مشتری پرسید کارش چیست و وقتی مشتری گفت کِلِر، از معاون خواست کارش را راه بیندازد. نشست پشت یک باجه‌‌ی خالی و دکمه‌ی نمره‌خوان را فشار داد. کار دو سه نفر مشتری را راه انداخت. وقتی سر برگرداند طرف رج بلند صندلی‌ها،‌ مرد همچنان داشت نگاهش می‌کرد. شصت‌ودوسه‌‌ساله می‌زد. موهای مجعد جوگندمی‌اش بالای سر کُپه شده بود و پیشانی‌اش را بلندتر نشان می‌داد. پیرهن کرم‌رنگش اتو‌خورده و خط یقه‌اش صاف و تیز بود. کت چهارخانه‌ی شکلاتی‌اش را تازه از تن درآورده بود و انداخته بود روی بارانی‌اش. کلاه فرانسوی‌اش را هم روی بارانی

گذاشته بود.

مرد بلند شد و رفت جلوی پیشخوانی که معاون پشتش نشسته بود. صداش زد. معاون با اکراه رفت به‌سمت او. از معاون پرسید: «اسم رئیستان چیست؟» معاون از زیر عینک اخمی کرد و چیزی نگفت. مرد دوباره گفت: «می‌بخشید، اسمشان را می‌گویید؟»

معاون پرسید: «برای چی؟»

مرد جواب داد: «چهره‌اش خیلی برام آشناست.»

- آشنا؟

- رفیق سال‌های دورم دقیقاً همین شکلی بود.

معاون از گوشه‌ی چشم نگاهی انداخت به آن باجه که رئیس پشتش نشسته بود. حواسش به معاون نبود. بعد برگشت و لب‌ها را نزدیک‌تر کرد به گوش مرد و گفت: «آقای قوامی هستند.»

- فامیلش که همان است. اما اسم کوچکش چی؟

معاون مکثی کرد و بعد گفت: «رضا.»

مرد سری تکان داد و پرسید: «پسوند هم دارد، مگر نه؟»

معاون شانه‌ای بالا انداخت و رو گرداند.

- چرا نمی‌روید از خودشان بپرسید؟

مرد دوباره به رضا چشم دوخت که حالا به میز خودش نزدیک می‌شد. هوای شعبه دم داشت. رضا از کنار میزش رد شد و رفت طرف در. رفت بیرون و ایستاد پشت دیوار شیشه‌ای بلندی که شعبه را از خیابان شلوغ و ایستگاه اتوبوس پرجمعیتش جدا می‌کرد. باد سرد خورد توی صورت و پیشانی عرق‌کرده‌اش. دست را سایه‌بان پیشانی کرد. مرد آمده بود پشت ‌سرش. رضا سر که برگرداند، یک قدم با او فاصله داشت.

مرد گفت: «شما شبیه یک دوست قدیمی من هستید.»

لبخند زد.

- اسمش ضیا بود.

رضا، دست‌به‌جیب، صاف ایستاد جلوش. حرکت لب‌ها و شانه‌هاش هماهنگ بود که یعنی متوجه حرف او نمی‌شود. مرد گفت: «ضیا توی یک انفجار کشته شد. سال شصت یا شصت‌ویک.»

صورتش جمع شد.

- دردناک بود آقا! شاید اگر الان بود، سرکرده‌‌ی یک گروه چریکی می‌شد‌، یا همچو چیزی. جنم کارهای انقلابی داشت فقط.

رضا سر تکان داد و گفت: «چه بد!»

لبخندی چشم‌هاش را پر کرد و گفت: «جداً متأسفم.»

مرد دنبالش راه افتاد و گفت: ‌«اما جالب است که اسم شما مثل اسم رفیق دیگری است که داشتم؛ رضا قوامی. بعد از مرگ ضیا، او هم گم‌و‌گور شد. من هنوز هم خانواده‌اش را می‌بینم که امید دارند یک روز برگردد.»

رضا لبخندزنان گفت: «عجب!»

و راهش را کشید طرف در. مرد بازوش را کشید. رضا به او چشم‌غره رفت. حالا این مرد بود که به او لبخند می‌زد.

- واقعاً هم عجب دارد. سه تا موقعیت ناجور کنار هم قرار گرفته‌اند: قیافه‌ای که مالِ ضیاست، اسم رضا و شغل و سِمتی که عمراً هیچ‌کدامشان نمی‌توانستند به آن برسند.

- من دقیقاً نمی‌فهمم چرا از سه تا چیز بی‌ربط باید این‌طور فرضیه ساخت. البته کل قضیه را هم نمی‌فهمم.

ببخشیدی گفت و در را باز کرد. دست مرد جلو آمد و گرفتش. هم‌قدوقواره‌اش بود، اما کمی لاغرتر و چالا ک‌تر. دستش در گرفتن و نگه‌داشتن در حالا از رضا پیشی گرفته بود. دستگیره را توی مشت نگه داشت. گفت: «حالا رفیقت را نمی‌شناسی مرد حسابی؟! احمد معتمدی، رفیق جان‌جانی، توی دانشکده‌ی ادبیات مشهد، حافظه‌ات حسابی نم‌ کشیده، هان؟!»

رضا سرتاپای احمد را ورانداز کرد و گفت: «من نمی‌فهمم. یک کلمه هم از حرف‌هات را نمی‌فهمم، آقاجان! چند تا چیز اشتباهی را با‌هم قاتی کرده‌ای و اصرار هم داری ثابتشان کنی.»

کنارش زد و دستش دستگیره‌ی بلند استیل را هل داد. احمد دست گذاشت روی ساعد او. محکم کشیدش بالا. دست را رساند به انگشت‌های رضا و آن‌ها را برد جلوی چشم‌های او. گفت: «ببین! این‌همه زندان و دربه‌دری و تبعید، هرچی را از ذهن من شسته باشد، این یکی هنوز سرجاش است. این انگشت‌ها دقیقاً همان‌هایی است که ماشه می‌چکاند، که مشت می‌شد و دهان خیلی‌ها را خُرد می‌کرد. یادت هست؟ با همین دست‌ها دندان‌های رئیس دانشکده را ریختی توی دهانش. همان مردک متحجر ملانقطی را می‌گویم که سر خیلی از دانشجوها را به باد داد.»

دست رضا مشت شد و احمد را هل داد عقب. گفت: «بس کنید آقا!»

احمد عقب‌عقب رفت تا لب جوی پهن کنار خیابان. حالا داد می‌زد: «تو برای خیلی‌ها الگو بودی. آن‌موقع که هیچ‌کس جرئتش را نداشت، تو میتینگ‌ها را می‌چرخاندی. حالا چه‌ات شده؟ تو باید به همچو چیزهایی افتخار کنی رضا!»

دست رضا روی دستگیره خشک شده بود. پشتش به احمد بود. لحظاتی مات ماند و بعد سری تکان داد و در را باز کرد و رفت تو. وقتی رسید پای میز، برگشت و بیرون را نگاه کرد. احمد دیگر آنجا نبود. رضا دو سه دقیقه بعد رفت پای دیوار شیشه‌ای. بالا و پایین و آن‌طرف خیابان خبری نبود. ماشین‌ها را با چشم دنبال می‌کرد. توی ایستگاه اتوبوس هم نبود. بیرون آمد و دوباره نگاه کرد. هیچ‌جا نبود.

وقتی برگشت توی شعبه، با موبایلش شماره‌ای گرفت. صدای زنی خسته گفت بله. رضا دستش را جلوی دهانش کاسه کرد و با صدایی خفه گفت: «احمد معتمدی را می‌شناسی؟»

صدای زن با ناله می‌آمد.

- کی؟

- احمد معتمدی. مال آن‌سال‌های مشهد.

ده بیست ‌ثانیه‌ای سکوت آن‌ور خط را تنها صدای نفس‌های زن می‌شکست. بعد گفت: «نمی‌دانم باز چه توهمی ‌زده‌ای. کی را شبیه کی دیده‌ای. من الان فقط نگران سعیدم. قرار بود برود دانشگاه، بعد دو‌ سه هفته. اما انگاری باز نرفته. مشروط می‌شود آخرش. من...»

رضا حرف زن را برید.

- ولش کن. کار دارم الان. بعداً حرف می‌زنیم.

گوشی را قطع کرد. چشمش بین مشتری‌ها و بین آدم‌های تمام آن تکه از خیابان، پس دیوار شیشه‌ای چرخید. نشست و با کامپیوترش ور ‌رفت. صفحات جدولی را تندتند بالا‌‌پایین می‌کرد. بعد با کشوی میزش مشغول شد. کاغذها را بیرون ریخت و ورق زد. باز همان طور نامرتب برگرداندشان توی کشو. کمدهای بالای سرش را وارسی کرد. بعد دوباره ردیف صندلی‌ها و آن‌ور دیوار شیشه‌ای را از نظر گذراند. باز رسید به کامپیوترش. دسته‌ی اسناد روی میز را جابه‌جا کرد. راهروی باریک پشت میز کارمندها را رد کرد و ته شعبه پیچید به‌طرف دری که به راهرویی تاریک باز بود. رفت تو. چراغ آبدارخانه‌ی آن‌ورْ راهرو را روشن کرده بود. نشست پشت میز ناهارخوری چهارگوش وسط آبدارخانه. چای ریخت. پنجره را باز کرد و سیگار کشید. دست‌هاش را دور استکان حلقه کرد و خیره شد بهشان. وقتی استکان را به لب نزدیک کرد، دیگر چای سرد شده بود. بوی دارچین تندی داشت. کدر بود. استکان را کوبید روی میز و بلند شد.

وقتی به شعبه برگشت، چهار پنج‌ مشتری بیشتر نمانده بودند. معاون با یک‌سری برگه آمد پای میز او. امضا که می‌کرد،‌ معاون آهسته گفت: «آن آقایی که دو ساعت پیش آمده بود، می‌گفت شبیه رفیقش هستید. می‌شناختیدش؟»

- دو ساعت گذشت؟

رضا سر تکان داد و برگه‌ها را مرتب کرد و چید جلوی معاون. او لبخند خشکی زد و شانه بالا انداخت و گفت: «می‌دانستم. شگرد بعضی‌هاست برای اینکه کارشان را بی‌نوبت راه بیندازیم. به‌زور می‌خواهند پسرخاله بشوند.»

رضا خندید. بلند شد و پالتوش را از روی صندلی برداشت. گفت: «من دارم می‌روم. توی سرپرستی جلسه داریم.»

نگاه معاون رفت به‌سمت ساعت دیواری بالای سر او. از سه چند دقیقه‌ای گذشته بود.

تا سر چهارراه پارک‌وی بالا رفت. زیر پل، چهار طرف را گشت. تاکسی‌ها و شخصی‌ها نصف راه را گرفته بودند و مقصدشان را داد می‌زدند: توحید، جمهوری، ولیعصر، آزادی.

خیابان را دوباره آمد پایین و از راه شیب‌دار کنار شعبه سرازیر شد توی زیرزمینی که به پارکینگ می‌رفت. توی سوسوی نور دو ‌سه تا مهتابی که تا دویست ‌‌سیصد متر آن‌طرف‌تر پهن شده بود، ردیف ماشین‌های تنگ هم را رد کرد. توی نیمه‌تاریکی نزدیک ته پارکینگ، رسید به بی‌ام‌و ایکس‌چهار سفیدش. انگشتش رفت روی دکمه‌ی ریموت که سایه‌ای پشت ماشین کناری پیداش شد.

سایه گفت: «رضای بخت‌برگشته! آه! اگر الان اینجا ‌بود، چی می‌گفت؟ لابد می‌گفت آن دست‌های تروفرز من حیف‌اند که صرف فشار‌دادن دکمه‌های ماشین‌حساب و صفحه‌کلید و ریموت ماشین بشوند! این‌ها باید آدم بردارند از سر راه و آدم بگذارند و یک انقلاب را بچرخانند. تو دست‌های رضا را هم با خودت برداشته‌ای و آورده‌ای.»

آمد جلوتر. احمد بود. هنوز بالاتنه‌اش توی تاریکی مانده بود، اما صداش همان بود.

رضا خندید و گفت: «ظاهراً از ایجاد مزاحمت لذت می‌برید، مرضی که این‌روزها توی این مملکت دامن‌گیر خیلی‌ها شده.»

حالا احمد چرخیده بود و خودش را رسانده بود پیش پای رضا. دست کشید به سنجاق طلایی روی یقه‌ی کت رضا که روش آرم بانک بود. گفت: «حالا به آرمان‌های بانک متعهدی. زمانی همه‌چیزت سازمانت بود.»

رضا دست او را گرفت و از کتش دور کرد. از سر راه کنارش زد و درِ ماشین را باز کرد. احمد میان در ایستاد و نگذاشت بسته شود. رضا داد زد: «همین الان به پلیس زنگ می‌زنم.» و گوشی‌اش را از جیب بیرون کشید. احمد گفت: «خیلی خب. خوب است که پلیس برای من این معما را حل کند؛ ضیایی که همه فکر می‌کردند مُرده چطور حالا در قالب رضا زنده شده!»

رضا شماره گرفت، اما به علامت سبز تماس دست نزد. گفت: «نمی‌دانم چرا اصرار دارید این بازی بی‌معنی را ادامه بدهید. به‌خاطر تلف‌نشدن وقت خودم با پلیس و قال‌و‌مقال‌های الکی، بهتان یک فرصت کوچک می‌دهم، تا ده ثانیه‌ی دیگر.»

احمد زد روی شانه‌ی رضا و گفت: «عالی است. عالی! خب، پس زمان بگیر که بیشتر نشود. اگر تو رضا باشی و تحمل بازی را هم نداشته باشی، توی این فرصت کوتاه فقط می‌خواهم بهت بگویم که پدر و مادرت چند سال چشمشان به در خشکید از دوری‌ات. خواهرهات را همین پارسال توی لندن دیدم. شماره‌ی تلفن و آدرسشان را دارم. حالا هم رفقا را می‌توانم بیاورم سراغت که آن‌ها دیگر این‌طور با تو به‌نرمی تا نمی‌کنند. هنوز دیسیپلین تشکیلاتی‌شان به‌جاست و روش‌های حرفه‌ای حرف‌کشیدنشان به‌راه. می‌دانی از وقتی بُریدی از تشکیلات، از دستت حسابی شکارند؟ در کمین‌اند حالا. از آن‌طرف هم این داستان می‌تواند برای امنیتی‌ها جالب باشد. ممکن است بخواهند بیشتر دربار‌ه‌ی کسی بدانند که توی یک میدان بمب می‌گذارد و فرار می‌کند و اثرش حالا این‌طور و با این داستان پیدا می‌شود. اما چرا باید لقمه را دور سر بچرخانیم، وقتی می‌توانی فقط با من طرف باشی؟ خب، ده ثانیه تمام شد؟ سعی کردم تندتند حرف بزنم.»

لبخندی زد و دندان‌های پیش درشتش نمایان شد.

رضا دوباره صفحه‌ی گوشی را روشن کرد و شماره گرفت، اما بعد انگشتش نزدیک دکمه‌ی سبز ماند و توی هوا تاب خورد. به احمد خیره شد که حالا آرنج را تکیه داده بود به بالای در و با چشمانی منتظر نگاهش می‌کرد. گوشی را انداخت روی داشبورد. احمد ماشین را دور زد و نشست روی صندلی شاگرد. ب‌ام‌و راه نیمه‌تاریک را گرفت و رفت، تا در خمِ روشناییِ نقره‌ایِ پارکینگ

گم شد.

2

رضا زن را پروانه صدا کرد. پروانه ایستاده بود دم چارچوب هال. نور زرد چراغ‌گازِ روی دیوار اریب افتاده بود روش. شلوار جین پاهای بلند و ران‌های پُرش را قالب گرفته بود. گفت: «اول تاریک شد و صدای رعد‌و‌برق آمد و بعد هم برق قطع شد.»

پله‌ای را آمد پایین.

- خیس شدی حسابی؟

پرده‌ی تیره‌ی بلندْ کفش‌کَن را تاریک کرده بود. خم شد روی رضا که حالا پله‌ای بالاتر آمده بود. احمد هم تکانی خورد و آمد بالاتر. پروانه با دیدن او کمر صاف کرد و قدمی عقب رفت. حرف رضا را که در معرفی احمد به او گفته بود، تکرار کرد: «دوست سال‌های دور.» و او را که از پله‌ها می‌آمد بالا ورانداز کرد. توی هال، احمد دستش را دراز کرد به‌سمت پروانه. پروانه با اکراه انگشت‌هاش را به دست‌های احمد نزدیک کرد و زود پس کشید. نگاه احمد هال را دور زد؛ درِ بازِ آشپزخانه، آن‌سوی هال، که با در و پنجره‌های قدی به بیرون راه داشت، مبلمان آبیِ زنگاری تیره‌ی چیده‌شده میان هال و آن‌طرف اتاقی با درِ دولنگه که پرهیب مبل‌های استیلش توی آن روشنایی نیم‌بند چراغ‌گاز پیدا بود و آخر‌سر هم راه‌پله‌ای که می‌رفت طبقه‌ی بالا. بعد دوباره رسید به چشم‌غره‌ی پروانه. روبه‌روش، دستش را روی سینه گره ‌کرده‌ بود و ایستاده بود.

احمد لبخندی تحویلش داد و گفت: «من از سوئد آمده‌ام اینجا که ملک‌و‌املا ک پدرم را بفروشم. دیگر تقریباً هیچ‌کس را ندارم اینجا. رضا در حقم رفاقت را تمام کرد. جلوی بانک او بود که کیفم را زدند. دار‌و‌ندارم توی کیف بود. تازه او را دیده بودم. آمد جلو و گفت می‌برمت خانه‌ام. پی‌جوی کارَت می‌شوم.»

پروانه زل زده بود به احمد که لبخند خشکی زد و سرش را پایین انداخت، اما زیرچشمی حواسش به پروانه بود. طاق ابروی هشتی پروانه بالا رفت. گفت: «می‌شد همان اول پلیس را خبر کرد. این را یک دهاتی که پا به شهر می‌گذارد هم می‌داند.»

از پایین پا تا سر او را با نگاهی کنایه‌آمیز از نظر گذراند. ادامه‌ی خط نگاهش رسید به رضا که با کلید برق ور‌ می‌رفت. منتظر شد او حرفی بزند. با گوشه‌ی چشم اشاره‌ای کرد. رضا مراقب نگاه خیره‌ی احمد بود. سری به‌تأیید برای پروانه تکان داد و کف دستش را رو به او نگه داشت که یعنی حرف خواهد زد.

- من هم همین را بهش گفتم. اما هر دو هول بودیم، مخصوصاً احمد که حس بی‌پناهی می‌کرد. مگر نه احمد؟!

احمد ابرویی بالا داد. قدمی به‌طرف پروانه پیش آمد. قد پروانه بلند بود و چشم‌هاش هم‌راستا با چشم‌های احمد بود. این ‌بار احمد از او چشم برنداشت. لبخند محوی روی صورتش بود و کمی سرش را کج‌ کرده بود. پروانه هم با لبخند محوی که بیشتر توی چشم‌ها خودش را نشان می‌داد، به او جواب داد. رضا آمد جلوتر. صورت پروانه از اخم جمع شد، اما احمد با آن چشم‌های باریکش هنوز به او لبخند می‌زد. پروانه سر برگرداند و حواسش را به جابه‌جایی صندلی‌های میز ناهارخوری داد که روی خطوطی کج‌ومعوج تا ته میز دوازده‌نفره می‌رفتند. میز کج‌شده‌ی سنگین را که وسطش پر از گل‌های پیچ‌د‌ر‌پیچ منبت‌کاری بود به‌زحمت بلند کرد و صاف کرد. ازش فاصله گرفت تا صافی‌اش را ببیند.

احمد کلاه فرانسوی‌اش را توی دست می‌چرخاند.

- حق دارید البته. غریبه غریبه است به‌هرحال.

پروانه چیزی نگفت. یکی‌دو صندلی صاف را دوباره کج کرد. بی‌اعتنا به احمد، رو به رضا گفت: «این خدمتکاری که آخرین بار آوردی همه‌چیز را کج‌وکوله چیده‌. این شلختگی را نمی‌توانم تحمل کنم.» صداش کلمه‌به‌کلمه بلندتر شد. آخرین کلماتش تا ته هال طنین انداخت. رضا اخمی تحویلش داد و رفت طرف جالباسی زیرپله. کتش را آویزان کرد. احمد به پروانه نزدیک‌تر شد. گفت: «به‌محض اینکه با وکیلم حرف بزنم و راهی پیدا کنم، رفع زحمت می‌کنم. می‌شود یک لیوان آب به من بدهید؟ گلوم حسابی خشک شده.»

کلاه را انداخت روی میز ناهارخوری. پروانه از میز دور و باز به آن نزدیک شد. با بالا‌‌پایین‌کردن سر، صافی و کجی‌اش را سنجید. بعد بی‌ جوابی به چشم‌های منتظر احمد که او را همه‌جا دنبال می‌کرد، راهش را گرفت و رفت طرف آشپزخانه که کنج هال بود و درِ دو‌لنگه‌ای با کنگره‌های شیشه‌ای مشجر داشت. دم در آشپزخانه ایستاد و گفت: «هرچه زودتر با وکیلتان تماس بگیرید، خودتان زودتر از سرگردانی و بلاتکلیفی درمی‌آیید. سراغ پلیس هم زودتر بروید.»

رضا کلاه احمد را از روی میز برداشت و توی مشتش نگه داشت. گفت: «تو باید زودتر سراغ هردوشان بروی، هم وکیل، هم پلیس.»

رضا مشغول بازی با کلاه احمد شد. احمد تلفنش را از جیب درآورد و در حال شماره‌گیری گفت: «اتفاقاً به همین وکیلم که تهران است از صبح هزار بار زنگ زده‌ام و جواب نداده. اما درباره‌ی پلیس هم گل گفتید! می‌روم پیشش. با

رضا می‌روم.»

با اشاره‌ی چشم به رضا گفت که «تحویل بگیر» و لبخندی روی صورتش پهن شد. رضا کلاه را بازی داد توی دستش، گلوله‌اش کرد و از این دست به آن دست انداختش. چند بار این کار را تکرار کرد. لبخند احمد که رنگ باخت، گوشه‌ی لب رضا با لبخند محوی کج شد. کلاه احمد را مچاله پرت کرد روی میز. رفت آشپزخانه و در را پشت ‌سرش بست.

پروانه پارچ را زیر شیر آب نگه داشته بود و حواسش به پر‌شدنش نبود. آشپزخانه از خاکستری تیره‌ی عصرگاهیِ بیرون، نیمه‌تاریک شده بود. دست رضا رفت روی کلید برق و چند بار بالا‌پایینش کرد. چراغی روشن نشد. کورسویی از نور چراغ‌گاز از شیشه‌ی در رد شده بود و روی ورودی آشپزخانه افتاده بود. رضا کنار گوش پروانه گفت: «یک‌جوری باید وادارش کنیم از خودش بگوید و اینکه چه غلطی می‌خواهد بکند.»

شانه‌های پروانه تکان خفیفی خورد. توی چشم‌های خیره به بیرونش، نور اندکی پیدا بود، انعکاس هوای تیره‌ای که از لای پشت‌دری‌های سفید پنجره دیده می‌شد. گفت: «بعید می‌دانم چیزی بگوید. نمی‌دانم تو هم روی چه فکری کشاندی‌اش اینجا.»

رضا گفت: «نمی‌توانستم رهاش کنم. من را شناخت و خیلی از قدیمی‌ها را می‌شناسد. از رفقا گفت که چندان دور هم نیستند از ما! چیزهایی از خانواده‌ی رضا می‌گفت که تازه بود.»

- امکان ندارد چیزی از خانواده‌اش بداند. پدر و مادرش تا حالا مرده‌اند لابد. یادت هست که پدرش سرطان گرفته بود و مادره بعد از رفتن رضا از خانه‌شان زمین‌گیر شده بود؟ خواهرهاش هم که همان سالی که ما از مشهد زدیم بیرون، رفتند انگلستان.

رضا تا پای در رفت و آن‌ور شیشه را وارسی کرد. چیزی از احمد معلوم نبود. لای در را باز کرد و سرکی کشید. احمد آن‌طرف هال روی مبلی پشت به او نشسته بود. برگشت پیش پروانه. گفت: «از همان خواهرها خوب می‌دانست. توی لندن رفته دیدنشان. از شوهر‌خواهرش گفت که آن سال‌ها نصف درآمد مرغداری‌اش را می‌داد به سازمان. حالا حومه‌ی لندن کارگاه شکلات‌سازی دارد و هنوز هم هوای رفقا را دارد.»

پروانه خیره مانده بود به نقطه‌ای توی ظرف‌شویی. آب توی پارچ سر ‌رفته بود. رضا شیر را بست. پروانه پارچ استیل را کوبید روی مرمر سفید کنار ظرف‌شویی. صدای تق روی مرمر طنین انداخت. قطره‌های درشت آب توی هوا پخش شد و دو سه تاشان به ‌صورت رضا پاشید. رضا پرسید: «چه‌ات شد یکهویی؟»

پروانه مشغول در کابینت‌ها شد. هول بازشان می‌کرد و می‌کوبید. با صدایی خفه گفت: «پس دزدی مدارکی در کار نیست؟»

رضا جوابی نداد. با ترش‌رویی مسیر حرکت پروانه را دور کابینت‌ها دنبال می‌کرد. پروانه تکرار کرد: «مدارکی در کار نیست؟ دزدی کشک بود؟» رضا انگشت سبابه را روی لب‌ها برد و هیس کش‌داری کشید و گفت: «تو به این بچسب که چطور می‌شود از کاروبارش سر درآورد و با آرامش دست‌به‌سرش کرد.»

پروانه بُراق ایستاد روبه‌روی رضا.

- با آرامش؟ تو بحران درست می‌کنی و توقع داری من حلش کنم؟ تو آوردی‌اش توی خانه.

- همیشه تو پای آدم‌های مسئله‌دار را باز کرده‌ای به زندگی‌مان. مثل آن سال‌ها که اگر نمی‌چسبیدی به رضا، خیلی مسائل راحت‌تر حل می‌شد. شاید الان تو را هم خوب شناخته باشد، خیلی بهتر از رضا و من!

پروانه لحظه‌ای مات ماند. بعد سری تکان داد و چیزی نامرئی را با دست از جلوی صورتش پس زد. پوزخند زد. دوباره سرگرم کابینت‌ها شد. فنجان‌هایی را بیرون آورد و دوباره چید سر جاشان.

رضا بازوی او را سفت چسبید.

- با تواَم!

پروانه بی‌اعتنا بود به او. مدام بلند می‌شد و می‌نشست و از این‌طرف آشپزخانه می‌رفت آن‌طرف و برمی‌گشت. رضا دست را حلقه کرد دور شانه‌ی او و نگهش داشت. گفت: «همین چند روز پیش نبود؟ آن همسایه‌ی جلنبری را که از سعید شکایت کرده بود کی راه داد توی این خانه؟»

پروانه خنده‌اش گرفته بود. دستش را گرفت روی دهان تا صدای خنده‌اش را خفه کند. رضا بازوی پروانه را رها نمی‌کرد. میان خنده با غیظ نگاهش می‌کرد که دستش را رها کند. اما رضا ول نمی‌کرد.

- چه‌ا‌ت شده؟ نمی‌خواهی جدی بگیری چیزی را؟

پروانه ساکت بود. رضا غرید: «این خنده‌های عصبی احمقانه‌ات! جلوی او که خوب خودت را حفظ کردی. تیز نگاهش ‌کردی و محکم حرف زدی.»

پروانه هلش داد عقب. رضا سکندری خورد و پس‌رفت. روی اولین صندلی، پشت میز وسط آشپزخانه، یله شد. پروانه روی او خم شد. ازش پرسید: «به عواقبش فکر کرده‌ای؟ اینکه با پول هم رام نشود؟»

رضا پارچ را سر کشید.

- خلاصش هم بکنیم، یک نفر است. اما اگر ولش می‌کردم برود، معلوم نبود با چند نفر برگردد.

پروانه چشم به سقف براق آشپزخانه دوخت و آه بلندی کشید.

- چه تضمینی هست که پای آن چند نفر هم وسط نیاید؟

- تو می‌شناسی‌اش؟ معتمدی است اسمش.

چهره‌ی پروانه در ‌هم رفت. انگشت به دندان گرفت و توی فکر فرو رفت.

- نه. نمی‌دانم. اسم‌های این‌طوری غلط‌اندازند و آن‌وقت‌ها کلی آدم دوروبرمان بودند که همچو اسم‌هایی داشتند. خیلی‌هاشان مال یک خانواده بودند. رضا هم رفیق‌باز بود. همیشه دو سه تا رفیق گرمابه و گلستان همراهش بودند. البته قبل از بریدنش از تشکیلات.

رضا چشم‌ها را تنگ کرد.

- این هم لابد یکی از آن‌هاست. نمی‌دانم اسمش آن‌سال‌ها همین بود یا نه، اما خیلی آشناست. از انفجار فلکه‌ی ده دی هم که مثلاً من توش بودم، حرف‌های زیادی زد.

پروانه رو ترش کرد.

- آن‌وقت تو هیچی از او یادت نیست؟

باد پنجره‌ی نیمه‌باز آشپزخانه را کوبید و رضا را که زل زده بود به رومیزی خامه‌دوزی از جا پراند. گفت: «‌قیافه‌ی آن‌وقت‌هاش را نمی‌دانم چه‌شکلی بود. اینی که الان هست خیلی فرق دارد. آن‌وقت‌ها همه‌مان سبیل و ریش داشتیم. موهای انبوه داشتیم. عینک دسته‌کائوچویی می‌زدیم خیلی‌هایمان، که برای ضعف چشم نبود، یک‌جور ژست بود و من دارم توی همه‌ی این‌ها دنبال قیافه‌ی آشنای او می‌گردم.»

با جمله‌ی آخر رضا، چشم‌های پروانه برق افتاد.

- اگر آشناتر از آن چیزی باشد که فکر می‌کنیم، اگر خیلی نزدیک‌تر و آشناتر باشد چی؟

صدای سلام و احوال‌پرسی احمد با کسی توی هال از جا پراندشان. رضا تند رفت سمت هال. توی نور بی‌رمق چراغ‌گاز، سعید، لباس و کلاه پلیس پوشیده، ایستاده بود روبه‌روی احمد.

احمد گفت: «نگفته بودی پسرت پلیس است رضا!»

سعید کلاه را از سرش برداشت و روی شکم میان گره‌ دست‌ها پنهانش کرد. موهای بلند قهوه‌ای روی سرش پریشان و گوریده بود. یک دسته‌ی تُنُک مو روی پیشانی بلندش ریخته بود. گفت: «سربازم!»

صداش لرزان بود. چشم رضا افتاد به درجه‌ی روی شانه‌ی سعید. احمد هم به همان‌جا چشم دوخته بود. رضا دست انداخت روی شانه‌ی سعید، درست آنجا که ستاره‌ای طلایی روی مخملی سیاه دوخته شده بود. با خود کشاندش آن‌طرف هال.

- سعید! برو، برو لباست را عوض کن. خسته‌ای.

احمد دنبال آن‌ها تا آن‌سوی هال رفت، تا پای پله‌هایی که می‌رفت طبقه‌ی بالا و دستی روی درجه‌ی روی دوش سعید کشید.

- سربازی با درجه‌ی سرگردی و این موهای انبوه، باید خیلی سفارش شده باشد، یا خیلی لیاقت و کفایت نشان داده‌ای! اصلاً مگر داریم همچو چیزی؟

پوزخندی چاشنی حرفش کرد. رضا که کمر لباس سعید را توی مشتش نگه داشته بود و آهسته‌آهسته به بالا هلش می‌داد به احمد جواب داد: «ستوان است، ستوان‌سه. توی سربازی لیسانسیه‌ها را ستوان می‌کنند. چشم‌هات توی این نور چراغ‌موشی درست نمی‌بیند.»

سعید پله‌ها را تا پاگرد رفت بالا و حالا که از دیدرس احمد دور بود، به رضا اشاره کرد که چه کند. رضا فقط سر را به بالا تکان می‌داد و با احمد سر شکل و تعداد ستاره‌های ستوان و سرگرد بحث می‌کرد. پروانه که آمد، حرفشان ناتمام ماند. هر دو با نگاهشان توی صورت او دنبال چیزی بودند. چند لحظه همان‌ طور ماندند. بعد احمد گفت:‌ «نمی‌خواهید یک لیوان آب به من بدهید؟»

پروانه قدمی به‌سمت آشپزخانه کج کرد، اما با حرف رضا ایستاد. رضا به دست‌شویی زیرِ پله‌ها اشاره کرد.

- چرا نمی‌روی خودت بخوری؟ سردی شیرش کم از یخچال ندارد.

رضا از پله‌ها رفت بالا و همراه سعید وارد یکی از سه اتاق شد. پروانه هم رفت دنبالشان. سعید خودش را انداخت روی تختش. چند دست لباس انداخته بود روی تخت و لنگه‌های چند کفش روی زمین افتاده بود. لباس‌ها همه اسپرت و کفش‌ها همه ورزشی بود. زیر همین نور کم‌رمق که از پنجره و درِ بازِ بیرون می‌آمد، تصویر پوستر بزرگ روی دیوار را می‌شد دید. مرد چاق و سیاه‌پوستی بود که با لبخندی دندان‌های نقره‌ای‌اش را از لای لب‌های قلوه‌ای نشان می‌داد. مشت گره‌‌کرده‌اش جلوتر از صورتش آمده بود. پروانه گفت: «این دیگر چه مسخره‌بازی‌ای‌ است؟»

سعید ترس‌خورده خندید.

- شغل جدید است. بد است؟

رضا گوشه‌ی یقه‌ی پیراهن سدری سعید را گرفت و کشید طرف خودش.

- هر غلطی می‌کنی بکن، اما با لباس کارت نیا خانه!

پروانه با دهان باز به او خیره مانده بود. چند لحظه‌ای طول کشید تا به خود بیاید و حرفی بزند.

- چی می‌گویی رضا؟! یعنی فقط مهم این است که توی خانه این‌طور نباشد؟ اگر بیرون کسی می‌فهمید لباسش جعلی است، مهم نبود؟

رضا سعید را هل داد. سرش خورد به لبه‌‌ی پنجره‌ی بالای سرش. داد زد: «چه خبرت است؟»

رضا دستش را گذاشت روی دهان سعید و به پروانه گفت: «مهم موقعیتی است که شماها درک نمی‌کنید و آدمی که دارد راست‌راست آن پایین

راه می‌رود.»

سعید دست رضا را کنار زد و آهسته گفت: «چه عیبی دارد پسرت پلیس باشد؟»

رضا سر تکان داد. بلند شد و کلافه رفت طرف درِ بازِ بالکن. برگشت و جواب داد: «پلیس هیچ عیبی ندارد. اما سرگردی که خودش را به سرباز تنزل درجه بدهد... خودت باید به آن کله‌ی ‌پوکت فشار بیاوری تا بفهمی که عیبش کجاست.»

خنده از صورت سعید محو شد.

- هول شدم. یک‌آن گفتم الان می‌فهمد. اصلاً حواسم به درجه‌ی روی دوشم نبود.

پروانه نشست کنار سعید روی تخت.

- تو چه‌ات شده سعید؟ رفتی دنبال کارهای دانشگاهت و سر از کجا درآوردی؟ کلاس‌هات به کجا رسیده؟ اصلاً می‌دانی؟ تازه گندت با زنک همسایه دارد رفع‌ورجوع می‌شود.

سعید قوز نصفه‌ی پشتش را صاف کرد.

- من پول‌لازمم. با این لباس رفتم از یک خرپولی برای یک بدبختی پول تلکه کنم.

پروانه با صدایی دورگه گفت: ‌«خوب است که رابین‌هود هم شده‌ای. اما بدان این‌دفعه اگر گیر افتادی، دیگر از ما خبری نیست. خودت می‌مانی و خودت.»

رضا دست‌هاش را پشت‌ سر گره کرده بود و ایستاده بود پای چارچوب درِ بالکن. هیکلش قاب در را پر کرده بود. باد سردی لباسش را می‌چسباند

به تنش.

- دیگر حتی یک ریال هم از پول خبری نیست. این بساط را هم همین الان جمع می‌کنی. پرونده‌ی شکایت آن مردک همسایه هم هنوز باز است. امروز فهمیدم دارد برات استشهاد جمع می‌کند. انگار آن تعهدی که دادی براش کافی نبوده.

چشم‌های سعید گرد شد. بلند شد و آمد پیش رضا ایستاد. باد توی پاچه‌های گشاد شلوار یشمی‌اش موج انداخته بود. لب‌هاش می‌لرزید. تندتند پلک می‌زد.

- من که بعد تعهدم دردسری برای کسی درست نکرده‌ام.

آستین رضا را توی دست نگه داشته بود. رضا سری تکان داد و آستینش را از دستش بیرون کشید. بی‌حرفی از اتاق رفت بیرون و پله‌ها را تا پایین دوید. احمد ایستاده بود پای درهای شیشه‌ای که بالکن بزرگ و حیاط پایینی‌اش را از هال جدا می‌کرد. پرده را پس زده بود و بیرون را تماشا می‌کرد. چراغ لوستر هال هم‌زمان با ردیف چراغ سرستون‌هایی که تا ته حیاط می‌رفت، روشن شد. نور سفید چراغ‌های حیاط پخش شد روی درخت‌های کاج و بید مجنون و چناری که باغچه‌ها را پر کرده بودند. استخر بزرگی جلوی حیاط و پیش از شروع باغچه‌ها پیدا بود. آبی‌اش توی تاریک‌روشن حیاط به کبودی می‌زد. کمی آب داشت و از برگ‌های خشکیده پر بود. پرهیبی ته حیاط گم و پیدا می‌شد.

رضا گفت: «دید‌زدن موقوف!»

پروانه آمده بود وسط هال. سعید هم لیوان‌‌به‌‌دست داشت می‌رفت آشپزخانه. لباس پلیس را درآورده بود و تی‌شرت و شلوار گشادی شبیه خواننده‌های رپ تنش بود. احمد بی‌آنکه رو برگرداند گفت: «می‌شود همچو بهشتی را دید نزد؟ زمانی نهایت حیاط خانه‌ی پدری‌ات دو تا درخت توت بود توی خیابان سناباد مشهد. یادت هست؟ همان‌ها هم برای تو مظاهر بورژوازی سنتی بود. حالا چی شده؟ انگار معیارهای تجمل عوض شده.»

سعید نیمه‌ی راه ایستاد. بلند گفت: «واقعاً؟»

احمد خندید.

- نمی‌دانستی؟ پدرت از این چیزها برات نگفته؟

رضا گفت: «احمقانه است اگر فکر کنی من از اصولی که به آن‌ها معتقد بوده‌ام نگفته‌ام. البته آن‌طور که تو فکر می‌کنی نگفته‌ام؛ اما سعید همیشه دیده که من با ریخت‌وپاش و تجمل مشکل داشته‌ام.»

پروانه با قدم‌های بلند پیش آمد و پرده‌ی جمع‌شده توی مشت احمد را کشید. مشت احمد باز شد و پرده روی ریل چوب‌پرده لغزید و دوباره شیشه را پوشاند. پروانه گفت: «عجیب است که آدم اروپا‌دیده‌ای مثل شما هنوز مثل سی‌وچند سال پیش درباره‌ی بورژوازی حرف می‌زند. حتی تندروترین چپی‌ها هم این‌طور فکر نمی‌کنند. انگار معیارهای ارتجاع هم عوض شده.»

احمد دو قدم آمد نزدیک‌تر و لبخندزنان و زیرلب به پروانه گفت: «خشن نباشید! بهتان نمی‌آید.»

پروانه تیز سر چرخاند. احمد به شانه‌هاش تکانی داد. دوباره لبخندی چاشنی نگاهش کرد. اخم پروانه پررنگ‌تر شد. پرسید: «به وکیلتان زنگ زدید؟»

- بله. ولی می‌بینید که، این‌روزها ایرانی‌ها تعهدشان به همه‌چیز نم کشیده. از قضا، وکیل من هم یک ایرانی تازه‌به‌اروپا‌رسیده‌ است. این است که همان رفتارهای مبتذل خرده‌‌بورژواها را دارد که الان بین ایرانی‌ها رواج دارد.

صدای جیغی که ممتد بود اما مدام کوتاه و بلند می‌شد از ته حیاط می‌آمد. احمد دوباره پرده را پس زد. پرهیب از پشت درخت چنارِ لختِ تهِ حیاط بیرون آمد و جلو و جلوتر رسید، تا آمد به خط شروع باغچه‌ها. زنی بود شبیه پروانه و با همان قد‌و‌بالا و موهای بلند زیتونی کمی تیره‌تر از او. تی‌شرت و شلوار سفیدش پر از لکه‌های رنگ بود. پله‌های بالکن را بالا آمد. صدای جیغ اما همچنان از ته حیاط می‌آمد. در بالکن را که باز کرد، موجی از باد سرد پیچید توی هال.

- چی شده سارا؟!

احمد از رضا پرسید: «دخترت است؟»

رضا سرش را تکان داد که بله.

سارا هاج‌و‌واج احمد را نگاه کرد. پروانه با اکراه گفت: «دوست رضاست.» و احمد تأکید کرد سی‌وپنج‌‌ شش سال پیش در مشهد باهم دوست بوده‌اند. سارا با چشم‌های بیرون‌زده به دهان او نگاه می‌کرد.

- واقعاً می‌گویید؟ مشهد؟ سی‌وپنج‌‌شش سال پیش؟ اما بابا آن‌موقع دیگر تهران بوده، یعنی از بعد زلزله‌ی طبس که هیچ خانواده و رفیقی براش

باقی نگذاشت.

احمد خنده‌اش گرفت.

- زلزله‌ی طبس را نمی‌دانم. هیچ نظری درباره‌اش ندارم، اما درباره‌ی مشهد اتفاقاً باید بگویم بابات آن سال‌ها کلی ماجرا توی این شهر داشت. مگر نه رضا؟!

حالا سعید هم نزدیک‌تر آمده بود و نگاه کنجکاوش رضا را رها نمی‌کرد. رضا ابرویی بالا داد.

- آن چند ماه کوتاه خیلی هم اتفاقی نیفتاد.

- چند ماه؟!

پروانه بازوی سارا را کشید و از احمد دورش کرد. اما احمد دنبال آن‌ها آمد تا پای میز ناهارخوری. گفت: «باید آن‌وقت‌ها می‌دیدی‌اش. اورکت سبز ماشی می‌پوشید و همیشه یک کلاشنیکف روی دوشش بود. آن سبیل و عینک پهنش هم به‌کل شبیه چپ‌ها کرده بودش.»

انگشت‌هاش را شبیه قاب از دور گرفته بود روی صورت رضا. سارا با جیغ خفیفی گفت: «نه! بابا فقط طرفدار ساده‌ی توده‌ای‌ها بوده.»

احمد پوزخند زد.

- توده‌ای‌ها؟ عمراً!

سعید گیج سر تکان داد. توده‌ای‌ها را دو ‌سه بار زمزمه کرد. سارا گفت: «باور نمی‌کنم.»

احمد گفت: «می‌خواهی شاهد بیاورم؟»

- بابا هم کلی شاهد دارد. مگر نه بابا؟! آن رفیقت که حالا کارخانه‌دار است، از آن‌وقت‌ها خیلی چیزها می‌گوید.

احمد گفت: «من ازش عکس دارم.»

سعید هاج‌و‌واج نگاهش کرد. سارا نگاهش را تیز کرد روی احمد.

- عکس؟

صدای رضا از آن‌ور هال جواب داد: «احمد همیشه با لودگی‌اش کاری می‌کند مردم فرق شوخی و جدی‌اش را نفهمند. با همین کارها نزدیک بود زنش ازش جدا شود. مگر نه؟»

دست‌به‌کمر ایستاد و از احمد جواب خواست. احمد بُراق شد به او. خواست چیزی بگوید که پروانه جلوش را گرفت و به سارا گفت: «چرا لباست رنگی شده؟»

حواس سارا از چهره‌ی احمد که حالا با حالتی آشفته رضا را زیر نگاه عصبانی‌اش گرفته بود، پرت شد و رفت روی لکه‌های درشت بنفش روی تی‌شرت و شلوارش. خندید.

- تقصیر آن گربه‌ی عفریته است. مدام پای بالکنم پیداش می‌شد و چند گربه‌ی آشغال‌تر از خودش را هم می‌کشاند آنجا و بنا می‌کردند ونگ‌ونگ‌کردن.

اخم از صورت احمد محو شد و جاش را به نگاهی داد که سارا را دنبال می‌کرد. سارا دور میز راه می‌رفت و با خنده تکرار می‌کرد: «آن گربه‌ی لعنتی!»

وقتی ایستاد، احمد پرسید: «جدی می‌گویید؟ گربه رنگی‌تان کرده؟»

چشم‌های سبز سارا برق افتاد. سرش را کودکانه و تندتند بالا‌‌پایین کرد.

- من رنگی‌اش کردم. در واقع توی رنگ خفه‌اش کردم! اگر می‌دیدید وقتی سرش را فرو کرده بودم توی سطل رنگ چه دست‌و‌پایی می‌زد! آخرش دلم نیامد کلاً نفسش را ببرم. گذاشتم توی رنگ‌ها دست‌وپا بزند و هی جیغ بکشد.

اپلیکشن مورد نظرتو انتخاب کن

سبد خرید

سبد خرید شما خالی است.