مأمور مخفی
1
آقای ورلا ک[1] صبح وقتِ رفتن، مغازهاش را درظاهر به برادرزنش میسپرد. عملی بود، چون مغازه درکل چندان فروشی نداشت و تا پیش از غروب که هیچ. آقای ورلا ک چندان در قیدوبند کسبوکار ظاهریاش نبود. از این گذشته، زنش از برادرزنش هم مراقبت میکرد.
مغازه کوچک بود، خانه هم همین طور. از آن خانههای آجری کثیف و دودهگرفته که تا پیش از طلیعهی دورهی نوسازیِ لندن، تعدادشان بسیار زیاد بود. مغازه اتاقکی چهارگوش و مربعیشکل بود که جلویش پنجرهای با جامهای شیشهای کوچک داشت. در طول روز درِ مغازه بسته و شبها، محتاطانه، اما با حالوهوایی شبههبرانگیز، نیمهباز بود.
در ویترین چند عکس از دخترانِ کموبیش برهنهی بالرین دیده میشد. بستههای معمولی با روکشهایی شبیه بستههای داروهای انحصاری؛ پاکتنامههای سربستهی زردرنگ و بسیار نازک که رویشان با ارقام درشت و مشکی نوشته شده بود: دو و شش[2]؛ چند نشریهی فرانسوی مصور و قدیمی که انگار برای خشکشدن به ریسمان آویزان شده بودند؛ یک کاسهی چینی آبیرنگ و کثیف، یک جعبهی چوبی سیاه، چند شیشه جوهر استامپ و مُهرهای لاستیکی، چند جلد کتاب با عناوینی کموبیش ناشایست؛ چند روزنامهی گمنام که معلوم بود قدیمیاند، با چاپ بد و عنوانهایی شورانگیز مثل مشعل و زنگ...؛ همین طور دو شعلهی چراغ گاز در محفظههای شیشهای که به قصد صرفهجویی یا بهخاطرِ مشتریها، شعلههایشان همیشه پایین بود.
این مشتریها یا مردان بسیار جوانی بودند که مدتی جلوی ویترین اینپا و آنپا میکردند و بعد، نرم و آرام، وارد میشدند یا مردانی جاافتادهتر؛ هرچند به نظر نمیرسید وجه نقدی همراه داشته باشند. میان این گروه دوم بعضیها یقهی پالتوهایشان را تا لالهی گوش بالا میکشیدند و بر پاچهی شلوارهای کهنه و نهچندان قیمتیشان تکههای گِلولای دیده میشد. زیر شلوارها پاها هم عموماً چندان جلوه و جلایی نداشتند. با دستهایی فشرده در جیبهای کتشان یک کَتی وارد مغازه میشدند، پنداری از بلندشدنِ سَر و صدای زنگ واهمه داشتند.
پرهیز از زنگ که با نواری هلالی و فولادین به در آویخته بود، دشوار بود. زنگ بدجور ترک خورده بود، اما شبهنگام با کوچکترین حرکتی، قیلوقال تند و گستاخانهاش پشت سر مشتری بلند میشد.
زنگْ دنگودنگ میکرد و آقای ورلا ک با شنیدن این پیام، سراسیمه و شتابزده، از اتاق نشیمن پشتی راه میافتاد و از پس درِ شیشهای و غبارگرفتهی پشت پیشخوانِ رنگشده به مغازه میآمد. چشمانش ذاتاً سنگین بودند. مثل کسی بود که سرتاسر روز با لباس رسمی و کامل روی تختی نامرتب غلت زده باشد. این ظاهر نامرتب و ژولیده برای هر مرد دیگری ضعف و عیبی فاحش به حساب میآمد. در معاملاتِ خُرد ظاهرِ دلنشین و خوشرویی فروشنده خیلی مهم است. اما آقای ورلا ک کاربلد بود و شکوتردیدهای زیباییشناختی دربارهی ظاهرش بههیچوجه ناراحت یا مکدرش نمیکرد. او با جسارتی تزلزلناپذیر و عاری از تردید، که پنداری سایهی تهدیدی ناخوشایند در پَسش نهان بود، از پشت پیشخوان اجناس بنجلی را میفروخت که قیمت آنها با ارزش واقعیشان تفاوتی آشکار و فاحش داشت. برای مثال، جعبهای مقوایی و کوچک که هیچچیز داخلش نبود یا از آن پاکتهای نازک و زرد که درشان با دقت زیاد بسته میشد و حتی کتابی کثیف با جلد کاغذی و عنوانی دهانپرکن. گهگاهی، یکی از عروسکهای رنگورورفته و زردرنگِ دخترکانِ در حال رقص به مشتری بیتجربهای فروخته میشد، انگار که موجودی زنده و جوان.
گاهی هم با بلندشدن صدای زنگ ترکخورده، خانم ورلا ک به مغازه میآمد. وینی ورلا ک[3]زنی بود جوان با بالاتنهی درشت و بالاپوش تنگ و باسن پهن و بزرگ. موهایش خیلی مرتب بود. ظاهرش با آن چشمان ثابت و بیلرزش مثل چشمان آقای ورلا ک، پشتِ حفاظ پیشخوان، بیاعتنایی اسرارآمیز و مرموزی پیدا میکرد. بعد، مشتریِ نسبتاً جوان از اینکه ناچار بود با زنی مواجه شود ناگهان معذب و ناراحت میشد و با دلی پر از خشم تقاضای یک شیشه جوهر استامپ میکرد و بهمحض بیرونرفتن از مغازه شیشه را یواشکی به جوی میانداخت، جوهری با قیمت خردهفروشی شش پنس که البته در مغازهی ورلا ک یک شیلینگ و شش پنس تمام میشد.
مهمانانِ شبهنگام، مردانی با یقههای بالازده و کلاههای نرم و کشیدهشده بر سر، به نشان آشنایی سری برای خانم ورلا ک تکان میدادند و با سلام و احوالپرسیای زیرلبی، بال انتهای پیشخوان را بالا میزدند تا به سالن پشتی بروند، اتاقی که با یک راهرو به رشتهپلکانی پر شیب میرسید. تنها راه ورود به خانه همین دَرِ مغازه بود، خانهای که آقای ورلا ک در آن به شغلش در مقام فروشندهی اجناس مشکوک و نامعلوم رسیدگی میکرد، به رسالتش در کسوت حافظ جامعه عمل میکرد و بر محسناتش بهعنوان مردِ خانواده میافزود؛ محسناتی بسیار بارز و برجسته. کاملاً اهل خانه و خانواده بود. نیازهای معنوی، ذهنی و جسمانیاش هیچکدام بهگونهای نبودند که برای رفعشان مجبور باشد زیاد از خانه خارج شود. راحتِ جسم و جانش داخل خانه بود، برخوردار از توجهات خانم ورلا ک در مقام همسری مهربان و همچنین رفتار توأم با احترام مادرِ خانم ورلا ک.
مادر وینی زنی بود درشتاندام با صورتی پهن و آفتابسوخته که سینهاش خِسخِس میکرد. زیر شبکلاهی سفید، کلاهگیس مشکی به سر میگذاشت. با آن پاهای متورم هیچ فعالیتی نداشت. خودش معتقد بود که اصلیتش فرانسوی است و بعید نبود حرفش درست باشد؛ بعد از سالها زندگی مشترک با مشروبفروشیْ مجاز و نسبتاً عامی، زندگیاش را در سالیان بیوگی از راه اجارهدادن آپارتمانهای مبله به آقایان در حوالی جادهی واکسهُل بریج[4] میگذراند، در میدانی که زمانی باشکوه بود و هنوز هم بخشی از منطقهی بِلگِریویا[5] محسوب میشد. این موقعیت مکانی در تبلیغِ اتاقهایش مؤثر بود؛ اما مشتریان این بیوهزنِ متشخص آدمهای چندان امروزیای نبودند. بهرغمِ چنین مشتریانی، دخترش، وینی، در مراقبت و نگهداری از آنها به مادر کمک میکرد. رگهها و نشانههای ریشهی فرانسویای که بیوهزن به آنها مباهات میکرد در وجنات وینی آشکار بود. این نشانهها در شیوهی آرایش مرتب و هنرمندانهی موهای تیره و براقش مشهود بود. وینی جذابیتهای دیگری هم داشت: جوانیاش، اندام پُر و خوشتراشش، صورت روشن و مهتابیاش، توداری مرموز و تحریککنندهاش که البته دربارهی او هرگز مانعِ ازسرگرفتن گفتوگو نمیشد، گفتوگوهایی توأم با نشاط و زندهدلیِ مستأجر و مهربانیِ درآمیخته به خوشخُلقیِ وینی. بهحتم این نوع جذابیتها روی آقای ورلا ک خیلی تأثیرگذار بوده. البته آقای ورلا ک مشتری دائمی نبود. بدون دلیل مشخص میآمد و میرفت. معمولاً، مثل آنفولانزا، از خاک اصلی اروپا به لندن میرسید، با این تفاوت که مطبوعات منادی ازراهرسیدنش نبودند. دیدارهایش با دقت و سادگی زیاد آغاز میشد. هر روز صبحانه را در بستر میخورد و در سکوت و با لذت تا ظهر در جایش غلت میزد... و گاه حتی دیرتر از ظهر. اما وقتی بیرون میرفت، انگار برای پیداکردن راه بازگشت به خانهی موقتیاش در میدان بِلگرِیویا بهشدت دچار مشکل میشد. دیرهنگام از خانه بیرون میرفت و زودهنگام برمیگشت... یعنی ساعت سه یا چهار بامداد؛ و ساعت ده که از خواب بیدار میشد، با ادبی آمیخته به شوخطبعی و آکنده از خستگی و صدای دورَگه و بیرمقِ مردی که چند ساعت بیوقفه و با جوشوخروش حرف زده، با وینی که سینیصبحانهبهدست وارد اتاق میشد، حرف میزد. با رواندازی که تا زیرچانهاش بالا کشیده میشد و با سبیل نرم و تیرهاش روی آن لبهای درشت که شوخیهای دلنشین زیادی بر آنها جاری میشد، چشمهای برآمدهاش را زیر آن پلکهای سنگین، با شیفتگی و رخوت، به اطراف میگرداند.
از نظر مادر وینی، آقای ورلا ک مرد خیلیخوبی بود. این زن مهربان بر اساس تجربیاتش در ادارهی «خانههای استیجاری» مختلف، در دوران بازنشستگی دربارهی معنای آقامنشی تصوری آرمانی پیدا کرده بود که در رفتار مشتریان بارهای هتلها نمود مییافت. آقای ورلا ک به این حد آرمانی رسیده بود؛ در واقع، به این حد نائل آمده بود.
وینی گفته بود: «مسلماً اثاثیهی شما رو میبریم، مادر!»
باید پانسیون را ترک میکردند. به نظر میرسید ادارهی آنجا دیگر عملی نیست. این کار برای آقای ورلا ک خیلی دستوپاگیر بود. چرخاندن آنجا با شغل دوم او نیز سازگاری نداشت. البته نمیگفت شغل دیگرش چیست. اما بعد از نامزدی با وینی، هر روز به خود زحمت میداد و قبل از ظهر بلند میشد و از پلههای زیرزمین پایین میرفت و در اتاق صبحانه در طبقهی پایین، جایی که مادر وینی به هستی بیتحرکش ادامه میداد، با او با خوشرویی برخورد میکرد. گربه را نوازش میکرد، آتش را کمی زیرورو میکرد و ناهارش را همان جا برایش میآوردند. بعد فضای راحت، دنج و بیشوکم دمکردهی خانه را با اکراه آشکار ترک میکرد و درهرحال، تا چند ساعت بعد از فرارسیدن شب به خانه برنمیگشت. برعکس رسم آقایان اصیل، هیچوقت پیشنهاد نمیداد که وینی را به تماشای نمایش ببرد. غروبها درگیر بود. یک بار به وینی گفت کارش بهنحوی سیاسی است. به وینی هشدار داد که باید با رفقای سیاسیاش خیلی خوب رفتار کند و وینی با نگاهی صادقانه و رازآمیز جواب داد که صدالبته همین کار را خواهد کرد.
اینکه آقای ورلا ک دربارهی کارش چهچیزهای دیگری به وینی گفته بود، مسئلهای بود که مادر وینی بههیچوجه نمیتوانست بفهمد. این زن و شوهر او را با همهی اثاثیهاش پذیرفتند. محقربودنِ مغازه متعجبش کرد. نقلمکان از میدان بلگریویا به آن خیابانِ تنگ سوهو[6] باعث شد که وضع پاهایش بدتر شود. پاهایش شده بود خیکِ باد. از طرف دیگر، خیالش از مشکلات و مصائب مادی و جسمانی راحت شد. حال با رفتار کاملاً مهرآمیز و فداکارانهی دامادش کاملاً احساس امنیت میکرد. روشن بود که آیندهی دخترش تضمین شده و حتی دربارهی پسرش، استیوی[7]، هم دیگر دغدغه و اضطرابی نداشت. نتوانسته بود فراموش کند که پسرش واقعاً مایهی زحمت و دردسر است، استیوی بینوا. اما با درنظرگرفتن علاقهی وینی به برادر ضعیف و مریضاحوالش و رفتار مهربانانه و توأم با سخاوت آقای ورلا ک با او، حالا دیگر احساس میکرد که جای آن پسر بینوا هم در این دنیای پر از خشونت امن است و در اعماق پنهان قلبش چهبسا از اینکه دختر و دامادش صاحب فرزند نشده بودند، چندان ناخرسند نبود. گویا آقای ورلا ک چندان در قیدوبند بچهدارشدن نبود، و وینی هم محبتهای مادرانهاش را نثار برادرش میکرد، بنابراین، شاید این وضعیت به نفع استیوی تمام شده بود.
چون خلاصشدن از دست آن پسر کار سادهای نبود. استیوی هم ناخوش بود و هم در عین ضعف و سستی، خوشقیافه. البته به استثنای افتادگی لب پایینیاش که ظاهری منگ و گیج به چهرهی او داده بود. با وجود جلوهی ناخوشایند لب زیرینش، به یمن سیستم عالی آموزش اجباری کشورمان، خواندن و نوشتن را آموخته بود، اما نتوانسته بود از عهدهی کار پادویی بربیاید. پیامهایی را که به او داده میشد، فراموش میکرد. جذابیتهای گربهها و سگهای ولگرد خیلی ساده او را از مسیر مستقیم انجام وظیفهاش دور میکردند و پسر بینوا پی این حیوانات از کوچههای تنگ میگذشت و به بنبستهای ناجور میرسید؛ کمدیهای خیابانی که با دهان باز در بحرشان فرومیرفت، به ضرر کارفرما، او را از انجام کارش بازمیداشت یا حتی صحنهی پرهیجان اسبهای فروافتاده که وضعیت رقتانگیز و خشونتشان گاهی باعث میشد در دل جمعیت جیغهای گوشخراش بکشد، آنهم میان جمعی که خوش نداشت حین سکوت و لذتبردن از تماشای آن منظرهی ملّی چیزی یا کسی مزاحمش شود. وقتی مأمور جدی و محافظ پلیس او را از صحنه دور میکرد، معمولاً مشخص میشد که استیوی بینوا، دستِکم تا مدتی، نشانی خانهاش را فراموش کرده؛ با یک سؤال تندوتیز تا مرز خفگی میرفت و به تتهپته میافتاد. وقتی چیزی گیجکننده باعث میشد یکه بخورد، با حالتی وحشتناک چشمانش را ریز میکرد. بااینحال، هیچوقت دچار حملهی غش نمیشد، مسئلهای که خودش موجب دلگرمی بود. در روزگار کودکی پیش از فوران خشم بیتابانهی پدر، هر بار برای جلب حمایت خواهرش میدوید و پشت دامن کوتاه او پنهان میشد. از طرف دیگر، احتمالاً همیشه به او مظنون بودند که درنهایتِ بیفکری انواع و اقسام شیطنتها و کارهای ناپسند را در چنته دارد. چهاردهساله که شد، یکی از دوستان پدر مرحومش، از کارکنان یک شرکت خارجی شیر پاستوریزه، برای او بهعنوان پادو کار جور کرد، اما یک روز بعدازظهر مِهگرفته، در غیاب رئیسش، او را در راهپله در شرایطی پیدا کردند که برای خودش آتشبازی راه انداخته بود. پشتِسرهم چندین و چند فشفشه پرتاب کرد، فشفشهی چرخان و انواع دیگر فشفشههایی که با صدای بلند منفجر میشدند و نزدیک بود این ماجرا به مشکلی بسیار جدی تبدیل شود. کل ساختمان یکسره ترس و وحشت شد. فروشندهها با چشمان پر از هراس و درحالیکه از شدت سرفه در حال خفهشدن بودند، به راهروهای پر از دود رمیدند و کلاههای ابریشمی و تاجران سالخورده بیاختیار از پلهها به پایین قل میخوردند. به نظر میرسید که استیوی از کاری که کرده بود، هیچ لذت و رضایت شخصیای نبرده. کشف انگیزههایش از ابراز ناگهانی چنین خلاقیتی ساده نبود. مدتی بعد وینی توانست در این زمینه از او اعترافی مبهم و ناروشن بگیرد. گویا دو پادوی دیگر در همان ساختمان با حکایت ظلم و بیعدالتی، آنقدر احساسات او را تحریک کرده بودند که عاقبت دیگ صبر استیویِ سرشار از دلسوزی و شفقت به جوش آمده بود. البته دوست پدرش از ترس نابودی کل کسبوکارش بی فوتوقت او را اخراج کرد. بعد از آن شاهکار نوعدوستانه، استیوی را به آشپزخانهی زیرزمین فرستادند تا در کار شستن ظرفوظروف کمک کند و پوتینهای آقایانی را که مشتری عمارت بلگریویا بودند، واکس بزند. روشن بود که چنین کاری هیچ آیندهای نداشت. مشتریها گهگاهی یک شیلینگ انعام هم به او میدادند. بااینحال، هیچیک از اینها نه درآمد چندانی داشت نه نویدبخش آیندهای خوشتر بود. آقای ورلا ک مستأجر بسیار سخاوتمندی از آب درآمد. با این اوصاف، وقتی وینی نامزدیاش را با آقای ورلا ک اعلام کرد، مادر وینی آهی کشید و نگاهی به ظرفشویخانه انداخت و بیاختیار با خود فکر کرد حالا بر سر استیفنِ[8] بینوا چه خواهد آمد.
گویا آقای ورلا ک حاضر بود که او و مادر وینی و کل اسباب و اثاثیهای را که تنها دارایی مشهود خانواده بود، بپذیرد. آقای ورلا ک هرچیزی را که قلب مهربان و همت عالیاش اجازه میداد، جمع کرد. اثاثیهی خانه تاحدِّامکان به شکلی مفید و مؤثر در سرتاسر خانه چیده شد، اما مادر خانم ورلا ک در دو اتاق پشتیِ طبقهی اول محصور و محدود شد. استیویِ بختبرگشته در یکی از همین دو اتاق میخوابید. در آن زمان ردی از موهای تُنُک و کرکمانند، مثل گردهی طلا، بر فَکِ زیرین و کوچکش سایه انداخته بود. استیوی با عشقی کور و بیحساب و با اطاعت محض، در انجام وظایف خانگی کمکحال خواهرش بود. آقای ورلا ک فکر کرد نوعی اشتغال برای او مفید خواهد بود. استیوی در اوقات فراغتش با پرگار و مداد روی تکهی کاغذ دایره میکشید؛ با آرنجهای دور از هم و سرِ خمیده روی میز آشپزخانه، با سختکوشی به این سرگرمی میپرداخت. وینی، خواهرش، در پشت مغازه از آنسوی درِ بازِ سالن، گهگاه، با هوشیاری مادرانه نگاهی به او میانداخت تا خیالش راحت شود.
2
آن روز صبح ساعت دهونیم که آقای ورلا ک راهی غرب شد، وضع و حال خانه و اهل خانه و شرایط کسبوکار همین گونه بود که وصفش رفت.
آن روز، برخلاف معمول، زودهنگام راهی شد. از سرتاسر وجودش دَمِ طراوتی ژالهگون برمیآمد. پالتوی پارچهای آبیرنگش را بدون بستن دکمههایش پوشید. پوتینهایش برق میزد. صورتِ تازهاصلاحشدهاش نوعی درخشش خاص داشت و حتی چشمانش با آن پلکهای سنگین که بعد از یک شب خواب آرام، جلایی تازه یافته بود، نگاههای نسبتاً هوشیارانهای داشت. از پس نردههای پارک، مردان و زنان سواره را در خیابان میدید، زوجهایی که چهار نعل و هماهنگ میگذشتند و دیگرانی که با طمأنینه و گامْآهسته پیش میآمدند، گروههای سه یا چهار نفره که در اطراف پرسه میزدند، مردانِ سوارِ تنها که به نظر به درآمیختن با جمع تمایلی نداشتند، و زنانی تنها که از فاصلهای دور مهتری با گل روی کلاه و تسمهای چرمی بر کت تنگش پی آنها میآمد. کالسکهها بهسرعت میگذشتند، بیشتر کالسکههای دواسبه و گاه اینجا و آنجا کالسکهای سبک و کوتاه با روکش پوست حیوانی وحشی در داخل و صورت زنی بر فراز سقفِ جمعشدهی کالسکه و خورشید خاص لندن، که جز شباهتش به چشمِ خونگرفته هیچ ایرادی نمیشد از آن گرفت، با تلألویش به کل آن چشمانداز شکوه و جلال بخشیده بود. خورشید با هوشیاریای آمیخته به مهر و وقتشناسی در فاصلهای متوسط بر فراز هایدپارک کُرنر[9] معلق بود. پیادهروی زیر پاهای آقای ورلا ک زیر نور مستقیم خورشید تهرنگی از آن طلای قدیمی گرفته بود، پیادهرویی که حال نه دیوار، نه درخت، نه حیوان و نه انسانی سایهای بر آن نمیانداخت. آقای ورلا ک در شهری بدون سایه و در فضایی آکنده از غبار طلای قدیمی بهسمت غرب میرفت. شعاعهای سرخ و مسیرنگ نور خورشید بر بام خانهها، بر کنج دیوارها، روی بدنهی کالسکهها و حتی پوست اسبها و نیز بر پسِ پشت پالتوی آقای ورلا ک میافتاد و به آن تکه از پالتویش جلوهای مات و زنگاری میبخشید. اما آقای ورلا ک بههیچوجه متوجه این رنگورورفتگی نبود. از پس نردهی پارک به دیدهی تأیید و تحسین، به نشانههای وفور و تجملِ شهر نگاه میکرد. باید از همهی این آدمها محافظت میشد. نخستین شرط استمرار چنین ثروت و تجملی، حفاظت از آن است. باید از آنها محافظت میشد و همین طور از اسبها و کالسکهها و خدمتکارهاشان؛ و از منبع ثروت آنها نیز باید در قلب شهر و قلب کشور محافظت میشد. باید از کل نظام اجتماعی که با بیکارگی تمیز و بهداشتیِ آنها سازگار بود، مقابل بغض سطحی نهفته در کار و زحمت غیربهداشتی آنها محافظت میشد و آقای ورلا ک اگر ذاتاً از هرگونه تقلای زائد بیزار نبود، بهحتم از فرط رضایت دستانش را به هم میمالید. بیکاری او چندان بهداشتی نبود، اما درهرحال با او خیلی سازگار بود. در واقع، او با تعصبی راکد یا شاید رکودی متعصبانه، خود را وقف این بطالت کرده بود. او که از والدینی سختکوش و برای زندگیای شاق و پرزحمت به دنیا آمده بود، بر اساس غریزهای عمیق، وصفناپذیر و متکبرانه، سستی و رخوت را در آغوش کشیده بود، درست مثل غریزهی مردی که از میان هزار زن فقط یکی را برمیگزیند. آنقدر تنبل بود که حتی از عوامفریبی، سخنرانی و حتی رهبری برای کارگران هم ابا داشت. این کارها خیلی برایش دردسرساز بودند. او نیازمند نوعی فراغ و راحتی کاملتر بود؛ شاید هم ناباوریای فلسفی گریبانگیرش شده بود که به موجب آن هر نوع تلاش انسانی بیفایده مینمود. این نوع سستی مستلزم و حاکی از میزان مشخصی از هوش است. آقای ورلا ک از هوش بیبهره نبود... و با تصور بهخطرافتادن نظم اجتماعی چهبسا با خود چشمکی هم میزد، البته اگر چشمکزدن به نشان شک و تردید، مستلزم صرف همان انرژی اندک هم نبود. آن چشمهای درشت و برجسته چندان مناسب چشمکزدن نبودند. بیشتر از آن نوع چشمها بودند که در خوابْ موقرانه بسته میشوند و جلوهای شکوهمند مییابند.
آقای ورلا ک، خویشتندار و بیتظاهر، با جثهای درشت چون خوکهای پروار، بیآنکه از سر رضایت خاطر دست بر هم بمالد یا با شک و بدبینی نسبت به افکارش چشمکی بزند، به راه خود ادامه داد. با پوتینهای براقش بر پیادهرو گامهایی سنگین برمیداشت و سرووضعش شبیه مکانیکی پولدار بود که مستقل و برای خودش کار میکرد. هر کار و حرفهای که فکرش را بکنید به ظاهرش میآمد، از قابساز گرفته تا کلیدساز یا حتی در مقیاسی کوچک، کارفرمای چند نیروی کار. اما حالوهوای وصفناپذیری داشت که هیچ مکانیکی در روال حرفهاش، هرچقدر هم بهدور از صداقت، کسبش نمیکرد. حالوهوای مشترک میان مردانی که زندگیشان با رذایل، حماقتها و ترسهای پستتر بشر میگذرد؛ حالوهوای نوعی پوچانگاری اخلاقی که میان صاحبان قمارخانههای دوزخی و عشرتکدهها مشترک است؛ میان کارآگاهان خصوصی و مأموران لباسشخصی تجسس، میان مشروبفروشیها و من میگویم که حتی میان فروشندگان کمربندهای برقی نشاطآور و سازندگان داروهای انحصاری هم. اما در این مورد آخر چندان مطمئن نیستم، چون تابهحال تحقیقاتم تا این حد عمیق نشده. تا آنجا که فهمیدهام، وجنات این گروه آخر احتمالاً کاملاً شیطانی است. جای تعجب هم ندارد. موضوعی که میخواهم بر آن تأکید کنم این است که حالت آقای ورلا ک بههیچوجه شیطانی نبود.
آقای ورلا ک پیش از رسیدن به نایتس بریج[10]، از خیابان شلوغ اصلی با غوغای ترافیک اتوبوسهایی که مدام یَله میشدند و ونهای پرسرعت، بهسمت چپ و مسیر آمدوشد نرم و روانِ درشکههای تکاسبه پیچید. موهایش را زیر آن کلاه که کمی بهسمت پشت مایل شده بود، بهدقت شانه زده و با ظاهری محترمانه و آبرومند صاف و لغزان کرده بود، چون سروکارش با سفارت بود و آقای ورلا کْ قرص و با ثبات مثل سنگ -البته نوعی سنگ نرم- در خیابان گام برمیداشت، خیابانی که از هر نظر میشد آن را خصوصی توصیف کرد. خیابان با آن پهنا و گسترهی خالی و بیترددش مثل طبیعتی غیرطبیعی باشکوه مینمود، منظری از ماده که هیچ مرگی ندارد. تنها نشانهی فناپذیری، کالسکهی تکاسبهی پزشکی بود که در خلوت و انزاویی میمون و خجسته کنار سنگ جدول متوقف بود. کوبههای براق درها تا جایی که چشم کار میکرد میدرخشیدند، پنجرههای تمیز با تلألویی مات و تیره میدرخشیدند و همهچیز راکد و بیحرکت بود. اما در آنسوی دور چشمانداز گاری شیر تلقتلقکنان و پرسروصدا در حرکت بود؛ شاگرد قصابی، نشسته بر فراز دو چرخ سرخ، با بیپروایی اصیل ارابهرانانِ مسابقات المپیک، بهسرعت از سر پیچ گذشت. گربهای مثل گناهکارها از زیر سنگها به بیرون جست زد و مدتی پیش پای آقای ورلا ک دوید و بعد بهسمت زیرزمینی دیگر جست زد و پاسبانی درشتاندام که گویی با هر نوع احساس و عاطفهای بیگانه بود، درست مثل تکهای از همان طبیعت بیجان و غیرارگانیک، پنداری ناگهان از دل تیر چراغ برق بیرون آمد و کوچکترین توجهی به آقای ورلا ک نکرد. آقای ورلا ک بهسمت چپ پیچید و در امتداد خیابانی تنگ در کنار دیواری زردرنگ به راهش ادامه داد، دیواری که به دلیلی مرموز با حروف سیاه رویش نوشته شده بود شمارهی 1، میدان چِشِم[11]. میدان چشم دستکم شصت متر جلوتر بود و آقای ورلا ک که بهقدر کافی جهاندیده بود و فریب رازورمزهای نقشهها و علایمِ شهری را نمیخورد، با ثبات و توازن، بیهیچ نشانی از تعجب یا خشم، به راهش ادامه داد. سرانجام با پشتکاری بهظاهر کاسبکارانه به میدان رسید و در مسیری ضربدریشکل بهسمت پلا ک 10 رفت. این شماره متعلق به دروازهای باشکوه و کالسکهرو در دیواری بلند و تمیز میان دو خانه بود که منطقاً پلا ک یکی از آنها 9 و پلا ک آنیکی 37 بود. اما نوشتهای بر فراز پنجرههای طبقهی همکف اعلام میکرد که خانهی اخیر بخشی از خیابانِ معروف پورت هیل[12] است، نوشتهای که بهحتم مقامی کاربلد و مسئول ردگیری خانههای پراکنده در لندن آن را آنجا قرار داده بود. اینکه چرا از پارلمان اختیارات لازم برای بازگرداندن اجباری آن عمارتها به مکان اصلیشان درخواست نمیشد از رازورمزهای بخش اجرایی شهرداری بود، درحالیکه یک مصوبهی کوتاه کافی بود. آقای ورلا ک به این مسئله اهمیتی نمیداد، چون رسالت او در زندگی حفظ سازوکار اجتماعی بود، نه بهکمالرساندن یا حتی انتقاد از آن.
هنوز اول وقت بود و دربان سفارت، درحالیکه هنوز تقلا میکرد تا بازویش را در آستین چپ یونیفورمش فروکند، شتابان از محل سکونتش بیرون آمد. جلیقهاش سرخ بود و شلوار سهربع به پا داشت، بااینحال، سرووضعش آشفته بود. آقای ورلا ک که از تکاپوی دربان در مسیر خود آگاه شده بود، صرفاً پاکتی را که مهر نشان سفارت رویش خورده بود، بالا گرفت و از کنار دربان گذشت. همان طلسم را به خدمتکاری که در را باز کرد هم نشان داد و خدمتکار کنار رفت تا او وارد هال شود.
در شومینهای بلند آتش زلال زبانه میکشید و مردی سالخورده، ایستاده و پشت به آتش، با لباس شب و زنجیری به دور گردن، از فراز روزنامهای باز که با دو دست جلوی صورت خونسرد و جدیاش گرفته بود سر بالا کرد و نگاهی به او انداخت. مرد هیچ حرکتی نکرد، اما مستخدم دیگری با شلوار قهوهای و کت فراگی که بر حاشیهاش نواری باریک و زرد دوخته شده بود به آقای ورلا ک نزدیک شد و نام او را که به نجوا به گوشش رسید، شنید و بعد بیصدا روی پاشنههایش چرخی زد و بیآنکه حتی یک بار به پشت سرش نگاه کند، به راه افتاد. بهاینترتیب، آقای ورلا ک از راهرویی در طبقهی همکف بهسمت چپ پلکانی فرششده هدایت شد و بعد با اشارهی ناگهانی مستخدم از او خواسته شد به اتاقی کوچک وارد شود که میز تحریری سنگین با چند صندلی در آن قرار داشت. خدمتکار در را بست و آقای ورلا ک در اتاق تنها ماند. روی هیچیک از صندلیها ننشست. کلاهوعصابهدست نگاهی به اطراف انداخت و دست گوشتالوی دیگرش را بر سر بیکلاه و موهای نرم و لغزندهاش کشید.
دری دیگر بیسروصدا باز شد و آقای ورلا ک که نگاهش به آنسو خیره ماند، اول فقط لباسی سیاه و فرق سری تاس و در کنار هریک از دستان چروکیدهاش ریشگونهای آویزان با رنگ خاکستری تیره دید. شخصی که وارد اتاق شد، دستهای کاغذ پیش چشمانش گرفته بود و با گامهای خرامان و پرکرشمه بهسمت میز آمد و تمام آن مدت اوراق را زیرورو میکرد. عضو هیئت مشاوران سلطنتی، وورمت[13]، دبیر سفارت، نزدیکبین بود. این مقام ستودنی ورقهها را روی میز گذاشت و تازه سیمای پریدهرنگش با آن زشتی غمزده و سودایی و موهای پرپشت و نرم و بلند بهرنگ خاکستری تیره و ابروهای پرپشت آشکار شد. عینکی بیدسته و با قاب مشکی را بالای بینی بیشکل با نوک پهنش به چشم زد و انگار از دیدن آقای ورلا ک در اتاق جا خورد. زیر آن ابروهای پرپشت و بزرگ، چشمان ضعیفش زیر شیشههای عینک طور رقتانگیزی پلک میزدند.
هیچ حرکتی که حاکی از خوشآمدگویی باشد، نکرد. البته آقای ورلا ک هم که بهخوبی جایگاهش را میدانست چنین کاری نکرد. اما با توجه به تغییر ظرفیت خطوط شانهها و پشتش، انگار ستون فقراتش زیر سطح پهن آن پالتو کمی به جلو خم شد. پنداری بیآنکه چیزی به چشم بیاید، حالت تدافعی گرفته بود.
کارمند دولت با صدایی که عجیب، ملایم و خسته بود، گفت: «من اینجا چند تا از گزارشهای شما رو دارم.» و نوک انگشت اشارهاش را محکم روی ورقهها فشرد. مرد مکثی کرد و آقای ورلا ک که دستخط خودش را خیلی خوب شناخته بود، بیآنکه دم برآورد، منتظر ماند. مرد دیگر با حسوحالی حاکی از خستگی ذهنی و فکری در ادامهی حرفش گفت: «ما اینجا از برخورد پلیس چندان رضایتی نداریم.»
آقای ورلا ک بیآنکه واقعاً حرکت کند، انگار شانه بالا انداخت و از صبح آن روز که از خانه بیرون آمده بود برای اولینبار لب باز کرد.
با لحن و حالتی فیلسوفمآبانه گفت: «هر کشوری پلیس خودشو داره.»
اما وقتی متوجه شد که مقام رسمی سفارت، بیآنکه از او چشم بردارد، پلک میزند، بهناچار پی حرفش گفت: «اجازه بدین خدمتتون عرض کنم که من اینجا هیچ اختیاراتی دربارهی پلیس ندارم.»
کارمند دولت گفت: «چیزی که مطلوب ماست وقوع اتفاقی قطعیه که پلیسو هوشیار کنه. این دیگه جزئی از وظایف شماست، نیست؟»
آقای ورلا ک بهجای جوابدادن بیاختیار آه کشید و بعد بلافاصله سعی کرد چهرهای بشاش به هم بزند. کارمند دولت با شک و تردید پلک زد، انگار نور اندک اتاق چشمانش را زده بود. بعد با حالتی مبهم و گنگ تکرار کرد: «هوشیاری پلیس و شدت عمل قضات. تَساهل در رویهی قضاییِ اینجا و نبود مطلق هرگونه اقدام در جهت سرکوبی برای سرتاسر اروپا مایهی رسواییه. در حال حاضر، چیزی که مطلوب ماست تأکید بر ناآرامیهاست، تأکید بر تشویش و آشوبی که بیتردید وجود داره.»
آقای ورلا ک با صدای بم و محترمانهی خطبا که با لحن و صدایش هنگام جاخوردن مخاطبش کاملاً فرق داشت، درآمد که: «بیتردید تا حد خطرناکی هم وجود داره. این مسئله از گزارشهای من در خلال دوازده ماه گذشته بهخوبی مشهوده.»
وورمت، مشاور دولتی، با لحن ملایم و خونسردانهاش گفت: «گزارشهای شما رو در خلال دوازده ماه گذشته من خوندم. متوجه نشدم که اصلاً به چه دلیل اونا رو نوشتهاین.»
سکوتی درآمیخته به حزن و اندوه حاکم شد. آقای ورلا ک انگار زبانش را قورت داده بود، نگاه خیرهی مرد به اوراق روی میز دوخته شده بود. عاقبت کمی کاغذها را جابهجا کرد.
- وجود اوضاعی که شما در گزارشهای خودتون شرح میدین اساساً بهعنوان شرط اول استخدامتون بدیهی قلمداد شده. چیزی که درحالحاضر ضروریه، نوشتن نیست، بلکه روشنکردن واقعیتی مهم و ملموسه... و تقریباً میتونم بگم واقعیتی نگرانکننده.
آقای ورلا ک با آهنگ کلامی مطمئن، با همان صدای خشدار و لحن محاورهای گفت: «نیازی نیست بگم که همهی تلاشهای من بر همین هدف متمرکز خواهد بود.»
اما اینکه کسی از آنسوی میز و از پس درخشش شیشههای عینک با دقت به او خیره شده بود و پلک میزد، معذبش میکرد. با حالتی گویای فداکاری مطلق سکوت کرد. عضو سختکوش و مفید اما گمنامِ سفارت پنداری یک آن تحتتأثیر فکری تازه قرار گرفت.
گفت: «شما خیلی فربهید.»
این حرف دربارهی جسم و ظاهر آقای ورلا ک، توأم با تردید متواضعانهی کارمندی که بهجای ملزومات زندگی پرکار و پویا، با کاغذ و جوهر سروکار داشت چون متلکی شخصی به قلب او نیشتر زد. یک قدم عقب رفت.
با هیجان و صدایی خشدار و لبریز از بیزاری گفت: «ها؟ چی فرمودین؟»
دبیر سفارت که انجام این مصاحبه را به او محول کرده بودند، گویا متوجه شد که بار انجام این وظیفه برای شانههای او بیش از حد سنگین است.
گفت: «به نظرم بهتره شما آقای ولادیمیر[14] رو ببینین. بله، به نظرم قطعاً باید آقای ولادیمیر رو ببینین. لطفاً همین جا منتظر بمونین.» و بعد خرامان از اتاق بیرون رفت.
آقای ورلا ک بلافاصله دستی به موهایش کشید. لایهی نازکی از عرق بر پیشانیاش نشسته بود. لب ورچید و مثل مردی که انگار یک قاشق سوپ داغ را فوت میکند، هوا را با فشار از ریههایش بیرون داد. اما وقتی مستخدم قهوهایپوش، ساکت و خاموش، کنار در ظاهر شد، آقای ورلا ک از جای قبلیاش حین انجام مصاحبه ذرهای جابهجا نشده بود. کاملاً بیحرکت باقی مانده بود، پنداری احساس میکرد دورتادورش پر از دام و تله است.
از راهرویی روشن از نور چراغی گازی و بعد رشتهپلکانی پیچوخمدار گذشت و در طبقهی اول از راهرویی شیشهای و نشاطبخش رد شد. خدمتکار دری را باز کرد و خودش کنار ایستاد. آقای ورلا ک زیر پاهایش وجود فرشی ضخیم را حس کرد. اتاق بزرگ بود، با سه پنجره؛ و مردی جوان با صورتی درشت و اصلاحشده، نشسته بر صندلی راحتی جاداری در مقابل میزی بسیار بزرگ از چوب ماهون، به زبان فرانسوی به دبیر سفارت، که کاغذبهدست از اتاق خارج میشد، گفت: «حق کاملاً با شماست، mon cher[15]. اون چاقه-حیوان.»
آقای ولادیمیر، دبیر اول سفارت، آنطور که همه میگفتند، در دورهمیها مردی مقبول و دوستداشتنی بود. میتوان گفت که در جامعه محبوب بود. رمزِ شوخطبعیاش یافتن ارتباطات مضحک میان افکار ناهمخوان بود؛ و وقتی به همین قصد حرف میزد، جلوی صندلیاش مینشست و دست چپش را طوری بالا میآورد انگار چیزی را که شرح میداد میان دو انگشت شست و اشارهاش به نمایش میگذاشت و صورت گرد و سهتیغهاصلاحشدهاش بهظاهر حالتی گیج و درعینحال شاد پیدا میکرد.
اما در نحوهی چشمدوختنش به آقای ورلا ک نه ردی از شادی بود نه نشانی از گیجی. او که در عمق صندلی راحتی فرورفته و آرنجهایش را روی دستههای صندلی گذاشته و یک پایش را روی زانوی پهن و درشتش انداخته بود، با آن سیمای نرم و گلگون حالوهوای بچهای بینهایت هیجانزده را پیدا کرده بود که از طرف هیچ احدی شنوا و پذیرای حرف مزخرف نبود.
گفت: «به گمانم فرانسوی میدونین، بله؟»
آقای ورلا ک با لحن و صدایی خشک گفت که میداند. کل جثهی عظیمش کمی به جلو خم شده بود. وسط اتاق روی فرش ایستاده بود و با یک دست کلاه و عصایش را محکم گرفته بود و دست دیگرش، مثل جسمی بیجان، کنار تنش آویزان مانده بود. با صدایی آرام و نجواگون که از جایی ته حلقش برآمد چیزی به این مضمون گفت که دوران خدمتش را در توپخانهی فرانسویها گذراندهاست. آقای ولادیمیر بلافاصله با لجاجتی خودبینانه و اهانتآمیز زبانش را عوض کرد و بیهیچ رد و نشانی از لهجهی خارجی، بنا کرد به انگلیسیحرفزدن با کلی اصطلاحات جورواجور.
- آه! بله، البته. اجازه بدین ببینیم. برای دستیابی به طرح اصلاحشدهی گاوهی خزانهی توپ صحرایی اونا چند سال گرفتین؟
آقای ورلا ک، با حالتی غیرمنتظره، اما بیهیچ احساسی گفت: «پنج سال حبس با اعمال شاقه در یک قلعه.»
آقای ولادیمیر در جواب گفت: «قسر دررفتین و درهرحال، برای شما که اجازه دادین گیر بیفتین درس عبرتی هم شد. چهچیزی باعث شد دنبال چنین ماجرایی برین ها؟»
آقای ورلا ک با صدایی خشدار و بیتکلف از جوانی حرف زد و شیفتگی نحس و شوم نسبت به موجود بیارزش...
آقای ولادیمیر قاطعانه، اما بدون صمیمیت و خوشرویی، برای آنکه آقای ورلا ک را از فشار توضیح در این زمینه خلاص کند، حرف او را قطع کرد: «آها! Cherchez Femme[16]»
برعکس، عنایتش رنگولعابی کاملاً جدی داشت. پرسید: «چه مدته که در استخدامِ سفارتِ اینجایین؟»
آقای ورلا ک با لحنی سنجیده و صدایی آرام و لبانی ورچیده به نشان غم و سوگ بهخاطر دیپلمات متوفی گفت: «از زمان بارون استات-وارتنهیمِ[17] فقید. »
دبیر اول سفارت با نگاهی سنگین و خیره تغییر حالت چهرهی آقای ورلا ک را تماشا کرد.
- آه! از همون زمان...
و بعد با لحنی تند و تیز پرسید: «خب، حالا چه حرفی دارین دربارهی خودتون بزنین؟»
آقای ورلا ک، کموبیش متعجب، گفت خبر نداشته که باید حرف خاصی بزند. او را با نامه احضار کرده بودند... و با جدیت دست کرد در جیب کناری پالتویش، اما در مقابل نگاه هوشیار آقای ولادیمیر که بار تمسخرآمیز و پرکنایهای داشت، تصمیم گرفت نامه را از جیبش درنیاورد.
آقای ولادیمیر گفت: «لعنت! چرا اجازه دادهاین چنین هیبت و شمایلی پیدا کنین. شما حتی شرایط جسمانی لازمو برای انجام حرفهتون ندارین. شما -از اعضای پرولتاریای گرسنه- خدای من! -سوسیالیستِ مأیوس یا آنارشیست- کدومش؟»
آقای ورلا ک با صدایی خفه گفت: «آنارشیست.»
آقای ولادیمیر، بیآنکه صدایش را بالا ببرد، گفت: «مهمله! حتی وورمتِ پیر هم با دیدن شما جا خورد. شما حتی نمیتونین یه احمقو فریب بدین. البته اونا همگی کموبیش مثل همان، اما به نظرم مسئله دربارهی شما اساساً با عقل جور درنمیآد. پس شما با دزدیدن طرح توپهای فرانسوی با ما ارتباط پیدا کردین و بعد دُم به تله دادین و دستگیر شدین. این مسئله بهحتم برای دولت ما خیلی ناخوشاینده. شما چندان باهوش به نظر نمیآین.»
آقای ورلا ک سعی کرد با صدایی دورگه و خسته خودش را تبرئه کند.
- همون طور که قبلاً عرض کردم، دلیلش شیفتگی نحس نسبت به اون موجود بیارزش...
آقای ولادیمیر دست گوشتالو و درشت و سفیدش را بالا آورد و گفت: «اوه، بله. اون دلبستگی منحوس و تلخ... در دورهی جوانیتون. اون زن پولا رو برداشت و بعد شما رو به پلیس فروخت... ها؟»
تغییر حزنآلود حالت چهرهی آقای ورلا ک و پژمردن موقتی کل سرتاپایش تأیید میکرد که آن موقعیت اسفبار دقیقاً همانی بود که آقای ولادیمیر گفته بود. آقای ولادیمیر دستش را بر قوزک پایش که روی پای دیگرش انداخته بود گذاشت. جورابش از ابریشم و آبی تیره بود.
- میبینین، کار چندان هوشمندانهای نکردهاین. شاید بیش از حد آسیبپذیرین.
آقای ورلا ک با نجوایی تهحلقی و خفه اشاره کرد که دیگر جوان نیست.
آقای ولادیمیر با لحنی بیتکلف و شوم گفت: «اوه! این ضعف با بالارفتن سن رفع نمیشه. اما نه! برای این کار زیادی چاقین. اگر آسیبپذیر بودین، امکان نداشت چنین هیبتی به هم بزنین. به شما میگم که به نظرم مشکل چیه: شما مرد تنپروری هستین. چه مدته از این سفارت حقوق میگیرین؟»
آقای ورلا ک بعد از مکثی آبستن کجخُلقی جواب داد: «یازده سال. وقتی عالیجناب بارون استات-وارتنهیم هنوز در پاریس سفیر بودن، چندین بار برای مأموریت به لندن اعزام شدم. بعد بنا به دستور عالیجناب در لندن مستقر شدم. من انگلیسیام.»
- هستین! هستین؟ ها؟
آقای ورلا ک، تلخ و عبوس، گفت: «تبعهی اصیل بریتانیا. اما پدرم فرانسوی بود و به همین دلیل...»
آقای ولادیمیر حرف او را قطع کرد و گفت: «توضیح لازم نیست. میتونم بگم شما واقعاً میتونستین مارشال فرانسوی و یکی از اعضای پارلمان انگلستان باشین... و راستش، در این صورت، بهنحوی به درد سفارت ما میخوردین.»
این بارقهی خیالپردازی طرح محو لبخندی بر لبان آقای ورلا ک نشاند. رفتار آقای ولادیمیر، بیهیچ تشویشی، همچنان جدی و توأم با وقار بود.
- اما همون طور که گفتم، شما آدم تنبلی هستین؛ از فرصتهاتون استفاده نمیکنین. در دورهی بارون استات-وارتنهیم این سفارتو یک مشت خنگ اداره میکردن. اونا باعث شدن آدمایی از قماش شما دربارهی ماهیت بودجهی سازمان اطلاعات برداشت غلطی پیدا کنن. حالا وظیفهی منه که با ارائهی تعریفی سلبی از سازمان اطلاعات