تاریخچه‌ی تراکتورها به اوکراینی

تاریخچه‌ی تراکتورها به اوکراینی

اضافه به سبد خرید
سال انتشار: 1400 صحافی: شومیز تعداد صفحات: 312
قیمت: ۷۸,۰۰۰تومان ( ۱۰٪ ):  ۷۰,۲۰۰تومان
شابک: 9786227280401

«دو سال بعد از مرگ مادرم، پدرم عاشق مطلقه‌ی بورِ لوندی شد که اهل اوکراین بود. پدرم هشتاد‌و‌چهار ساله بود و او سی‌و‌شش ساله. زنه مثل نارنجک صورتیِ نرم و پف‌کرده‌ای وسط زندگی‌مان ترکید، چرک‌آب را هم زد، لِرد خاطرات دورریخته را بالا آورد و ارواح فامیل را حسابی در گور لرزاند.»

دو خواهر، ورا و نادژدا، باید یک‌عمر کل‌کل را کنار بگذارند تا پدرشان را از دست والنتینای پولکی نجات دهند. هیچ‌چیز والنتینا را از رسیدن به رؤیای ثروتمند‌شدن باز‌نمی‌دارد. اتحاد خواهرها برای به‌زور بیرون‌کردن والنتینا اسرار خانوادگی را برملا می‌کند و از یک دوره‌ی پنجاه‌ساله که از تاریک‌ترین دوره‌های تاریخ اروپا‌ست، پرده برمی‌دارد. و آن‌ها را به روزهایی برمی‌گرداند که ترجیح می‌دادند فراموششان کنند.

چرا باید این کتاب را بخوانیم

این کتاب برنده جایزه ادبی «اوری‌من وودهاوس» سال ۲۰۰۵ برای کتاب‌های طنز است.
این رمان بیش از یک میلیون نسخه تنها در خود انگلستان فروش داشته است.

تمجید‌ها

اکونومیست
تفکربرانگیز، خیلی‌خیلی بانمک، ضیافت خنده‌ها. نقاشی رنگ‌روغنِ شلوغی از خرفتی، لذت‌جویی و حرص.
دیلی اکسپرس
نوشته‌ای خارق‌العاده که از شگفتی هیچ کم ندارد. مایه‌ی لذتی ناب که می‌شود راحتِ راحت لاجرعه سرکشید.
تایم آوت
کم پیش می‌آید اولین رمان کسی این‌طور بزند وسط خال. لوئیچکا الحق که طنزنویس قابلی است.
دیلی میل
بامزه، پردل ‌و ‌جرئت، تک... از آن‌ها که عاشقش شدم.
تایمز
معرکه و جذاب.

دیدگاه‌ها

هیج دیدگاهی برای این کتاب ثبت نشده!

دیدگاه خود را وارد کنید.

دانلود پی‌دی‌اف

بخشی از کتاب

تاریخچه‌ی تراکتورها به اوکراینی

۱

دو تماس تلفنی

و یک مراسم خاک‌سپاری

دو سال بعد از مرگ مادرم، پدرم عاشق مطلقه‌ی بورِ لوندی شد که اهل اوکراین بود. پدرم هشتاد‌و‌چهارساله بود و او سی‌و‌شش‌ساله. زنه مثل نارنجک صورتیِ نرم و پف‌کرده‌ای وسط زندگی‌مان ترکید، چرک‌آب را هَم زد، لِرد خاطرات دورریخته را بالا آورد و ارواح فامیل را حسابی در گور لرزاند.

همه‌ا‌ش از تماسی تلفنی شروع شد.

صدای پدرم، لرزان از هیجان، پشت خط خش‌خش می‌کند.

- خبر خوب، نادژدا[1]! دارم ازدواج می‌کنم!

خونی را که دَوید توی سرم خاطرم هست. کاش شوخی باشد! آخ، پاک عقلش را از دست داده! آخ، پیرمرد ابله! ولی هیچ‌کدامِ این‌ها را نمی‌گویم.

می‌گویم: «اِه، چه قشنگ پاپا.»

- بله، بله. با پسرش از اوکرایینا[2] می‌آد. ترنوپیلِ[3] اوکرایینا.

اوکرایینا. آه می‌کشد و عطر به‌یادآمده‌ی علوفه‌ی چیده‌شده و شکوفه‌ی گیلاس را می‌کشد تو. ولی بوی واضح تصنعیِ روسیه‌ی جدید به مشامم می‌خورد.

می‌گوید اسمش والنتینا[4] است، ولی ونوس بیشتر بهش می‌آید.

- ونوسِ بوتیچلی که از لای امواج بیرون می‌آد. موهای طلایی. چشمای افسونگر. گردی‌های اعلا. ببینی‌ش خودت می‌فهمی.

وَر بالغم به رحم آمده. چقدر شیرین؛ این آخرین شکوفه‌ی دیرهنگامِ عشق. وَر فرزندم جوش آورده. خائن! جانور پیر! تازه دو سال شده که مادرم سرش را گذاشته زمین. عصبانی و کنجکاوم. برای دیدنش لحظه‌شماری می‌کنم؛ دیدنِ زنی که دارد جای مادرم را تصاحب می‌کند.

- خوشگله پس. کِی می‌شه دیدش؟

- بعدِ ازدواج می‌بینی‌ش.

- فکر کنم بهتر باشه ما جلوتر ببینیمش ها، نه؟

- واسه چی می‌خوای ببینی‌ش؟ تو که نمی‌خوای باهاش ازدواج کنی.

(می‌داند یک‌‌پای ماجرا می‌لنگد، اما فکر می‌کند می‌تواند قسر دربرود.)

- ولی پاپا! راستی‌راستی همه‌ی فکراتو کرده‌ای؟ خیلی یهویی به نظر می‌آد. یعنی می‌گم زنه لابد خیلی ازت جوون‌تره.

آهنگ صدایم را با دقت تنظیم می‌کنم تا هرجور نشانه‌ی مخالفتی را پنهان کنم، مثل بزرگ‌سال دنیادیده‌ای که با نوجوانِ دردامِ‌عشق‌افتاده‌ای سروکلّه می‌زند.

- سی‌و‌شش. اون سی‌و‌شش‌سالشه و من هشتاد‌و‌چهار. که چی؟

(چه تلفظش می‌کند البته.)

لحنش عجول است. انتظار این سؤال را داشته.

- خب، فاصله‌سنی‌ایه واسه خودش.

- نادژدا! هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم این‌قدر بورژوا باشی.

(روی هجای آخر تأکید می‌کند. هاه!)

- نه، نه.

من را در موقعیت تدافعی می‌گذارد.

- فقط اینکه... شاید یه گیر و گورهایی پیش بیاد.

پاپا می‌گوید هیچ گیر و گوری پیش نمی‌آید. فکر همه‌ی گیر و گورها را کرده. سه ماهی است که او را می‌شناسد. زنه در سِلبی[5] عمویی دارد و با ویزای گردشگری برای دیدنش آمده. می‌خواهد برای خودش و پسرش در غرب زندگی تازه‌ای بسازد، زندگی‌ای خوب با کار خوب، پول خوب، ماشین قشنگ - مسلماً لادا [6] و اِسکودا [7] نه-

و تحصیلات خوب برای پسرش - باید آکسفورد کمبریج باشد، نه کمتر. خودش هم زن تحصیل‌کرده‌ای‌است، راستی. دیپلم داروسازی دارد. به‌محض اینکه انگلیسی یاد بگیرد، کاری با درآمد خوب پیدا می‌کند. در این فاصله، پاپا بهش انگلیسی یاد می‌دهد، او هم خانه را تمیز و از پاپا مراقبت می‌کند. می‌نشیند ور دل پاپا و می‌گذارد گردی‌هاش را نوازش کند. با هم خوشبخت‌اند.

درست شنیدم؟ می‌نشیند ور دل پدرم و او هم آن قلمبه‌‌های بوتیچلیاییِ اعلا‌یش را تحسین می‌کند؟

- اِه، خب...

آرامش لحنم را حفظ می‌کنم؛ اما خشم توی قلبم شعله می‌کشد.

- ... زندگی پرِ غافل‌گیریه. امیدوارم همه‌چی خوب پیش بره. ولی ببین پاپا...

(وقت وقتِ رک‌بودن است.)

- من می‌فهمم تو واسه ‌چی می‌خوای باهاش ازدواج کنی ها، ولی از خودت پرسیده‌ای اون واسه‌ چی می‌خواد باهات ازدواج کنه؟

با صدایی آزرده و بَم می‌گوید: «تاک تاک[8]. بله، بله. می‌دونم، گذرنامه. ویزا. اجازه‌ی کار. که چه؟»

حساب همه‌چیز را کرده. حینی که پیرتر و فرتوت‌تر می‌شود، خانم ازش مراقبت می‌کند. پاپا سقفی بالای سرش می‌آورد و تا پیدا‌شدن کاری با درآمد خوب، مستمری مختصرش را با او قسمت می‌کند. پسرش - که پسر خیلی‌خیلی بااستعدادی است، راستی - نابغه اصلاً! پیانو می‌زند - از تحصیلات انگلیسی برخوردار می‌شود. شب‌ها با هم از هنر، ادبیات و فلسفه می‌گویند. او از آن زن‌های فرهیخته است، نه از آن دهقان‌های حراف. به‌علاوه، نظراتش درباره‌ی نیچه و شوپنهاور را هم شنیده، و از هر لحاظ با او تفاهم دارد. زنه، مثل خودش، هنر ساخت‌گرا را تحسین می‌کند و از نئوکلاسیسم بیزار است.آن‌ها اشتراکات زیادی دارند. پایه‌ای استوار برای ازدواج.

- ولی پاپا! فکر نمی‌کنی واسه‌ش بهتر باشه با هم‌سن‌و‌سالِ خودش ازدواج کنه؟ مأمورا متوجه می‌شن ازدواجه صوریه. احمق که نیستن.

- هوم.

- بازم ممکنه برگردوننش.

- هوم.

فکر اینجاش را نکرده. از تک‌و‌تا می‌افتد ولی بی‌خیال نمی‌شود. توضیح می‌دهد که او آخرین امیدِ زن است، تنها بختش برای فرار از رنج، فلا کت، آوارگی. زندگی در اوکراین برای چنین روحیه‌ی لطیفی زیادی سخت است. او این مدت روزنامه‌ها را می‌خوانده، و اخبار وحشتناک‌اند. نه نان هست، نه دستمال‌توالت، نه شِکر، نه سیستم دفع فاضلاب، نه پاک‌دستی در اجتماع، و برق هم که قطع‌ و وصل می‌شود. چطور می‌تواند زنی دوست‌داشتنی را توی این اوضاع ول کند؟ چطور می‌تواند بی‌توجه راهش را بگیرد و برود؟

- باید بفهمی نادژدا! فقط من می‌تونم نجاتش بدم!

درست است. سعیش را کرده. تمام سعیش را کرده. قبلِ آنکه فکرِ بکر ازدواجِ خودش با او به سرش بزند، دوروبر را دنبال شوهری مناسب گشته. سراغ خانواده‌ی استِپانِنکو[9]، زوج اوکراینی پیری، رفته بود که پسر مجردشان هنوز با آن‌ها زندگی می‌کند. سراغ آقای گرین‌وِی[10]، زن‌مُرده‌ای از اهالی دهکده، هم رفته بود که پسر مجردش گهگاه به او سر می‌زند. (از آن آدم‌های معقول، راستی. مهندس، نه آدمی معمولی. جفت خیلی خوبی برای والنتینا می‌شد.) هر دو مخالفت کردند: خیلی کوته‌فکرند. همین را رک‌و‌راست بهشان گفت. حالا نه استپاننکوها با او حرف می‌زنند، نه آقای گرین‌وی.

جامعه‌ی اوکراینی‌های پیتربرو[11] زنه را طرد کرده. آن‌ها هم کوته‌فکرند. نظرات او درباره‌ی نیچه و شوپنهاور حیرت‌زده‌شان نمی‌کند. گیر کرده‌اند در گذشته، ملی‌گراییِ اوکراینی، باندریت‌ها[12]. او زن امروزیِ آزادی است. حرف‌های شرم‌آوری پشت سرش می‌زنند. می‌گویند او بز و گاو مادرش را فروخته تا روغن بخرد و برای جلب‌توجه مردهای غربی روی صورتش بمالد. چَرند می‌گویند. مادر او مرغ و خوک داشت؛ هیچ‌وقت بز و گاو نداشت. این حرف‌ها فقط نشان می‌دهد این قبیل آدم‌های شایعه‌ساز چقدر می‌توانند ابله باشند.

آن‌سوی خط تلفن سرفه می‌کند و جَویده‌جویده حرف می‌زند. سَر این ماجرا با تمام دوست‌هایش حرفش شده. اگر لازم باشد دخترهایش را هم طرد می‌کند. تک‌و‌تنها مقابل دنیا می‌ایستد؛ تک‌وتنها، سَوای آن زن زیبا در کنارش. کلماتش اصلاً به‌پای هیجان فکرِ بکرش نمی‌رسند.

- ولی پاپا...

- و یه چیز دیگه نادیا[13]، به وِرا[14] نگو.

احتمالش خیلی کم است. دو سالی می‌شود که با خواهرم حرف نزده‌ام؛ از بگومگویمان بعدِ خاک‌سپاری مادر.

- ولی پاپا...

- نادژدا! باید بفهمی از جَهاتی، انگیزه‌هایی که یه مردو جلو می‌بره با یه زن فرق داره.

- پاپا! خواهش می‌کنم بی‌خیال جبرِ بیولوژیک شو.

اوه، چه خبرت است؟ بگذار خودش زمین بخورد و یاد بگیرد.

***

شاید از قبلِ آن تماس تلفنی شروع شد. شاید دو سال پیش، از همان اتاقی شروع شد که حالا در آن نشسته، همان اتاقی که مادرم در آن رو به احتضار بود و او از فرط اندوه دورتادور خانه را گز می‌کرد.

پنجره‌ها باز بودند و نسیمی که از لای پرده‌های کتانِ نیمه‌کشیده می‌وزید، از حیاط جلویی عطر اسطوخدوس می‌آورد. آواز پرنده‌ها بود و صدای رهگذرانِ خیابان و دختر همسایه که کنار دروازه با دوست‌پسرش گرم گرفته بود. داخل اتاقِ تمیز کم‌نور، زندگی آهسته‌آهسته از تنِ مادرم که در تقلای نفس‌کشیدن بود، پَر می‌کشید، و من هم با قاشق به او مورفین می‌خوراندم.

لوازم پلاستیکی مرگ از این قرارند: دستکش لاتکسِ پرستاری، ملافه‌ی ضدآبِ روی تخت، دمپایی‌های کَف‌اسفنجی، یک بسته شیاف گلیسیرین که مثل گلوله‌هایی طلایی می‌درخشند، و صندلی لگن‌داری که حالا از یک‌جور مایع ناصافِ مایل به سبز پر بود با درپوش مربوط و پایه‌های ته‌لاستیکی‌اش.

- یادت می‌آد...؟

و قصه‌هایی از او و بچگی‌مان را بارها و بارها تعریف می‌کردم.

چشم‌هایش برقی کم‌فروغ دارد. در لحظه‌ای از هوشیاری، دست‌توی‌دست من، می‌گوید: «مراقب کُلیای[15] بینوا باش.»

شبی که مادر مُرد کنارش بود. ناله‌ی از سرِ دردش خاطرم هست.

- منم! منم! منم ببر!

صدایش خفه و گرفته بود؛ پاهایش چنان قفل شده بودند انگار تشنج کرده باشد.

صبح که جنازه را بیرون بردند، با قیافه‌ای مسخ‌شده در اتاق پشتی نشست. بعدِ مدتی گفت: «نادژدا! می‌دونستی قضیه‌ی فیثاغورث غیر از اثبات ریاضیاتی یه اثبات هندسی هم داره؟ ببین چقدر قشنگه.»

روی ورقی خط‌ها و زوایایی کشید که با نمادهایی کوچک به ‌هم مربوط می‌شدند، و موقع حل‌کردن معادله، چیزهایی زمزمه کرد.

به خودم گفتم پاک به سرش زده. کلیای بینوا!

***

مادر هفته‌های قبلِ مرگش، همان‌ طور درازکش با تکیه به بالش‌های تخت بیمارستان، دل‌واپس بود. با سیم‌ به نمایشگری متصل بود که ضربان ضعیفِ قلبش را ثبت می‌کرد و از اتاق بستریِ مختلط (با پرده‌ای سرسری‌ که تنها مرز حریم خصوصی بود) و صداهای مزاحم پیرمردهای خرخرکنان، سرفه‌کنان و خس‌خس‌کنان گله داشت. از تماس انگشت‌های خپل‌ وکوتاه و بی‌عاطفه‌ی مرد جوان پرستار به خود می‌لرزید که آمده بود سیم‌ها را بچسباند روی بالاتنه‌ی پلاسیده‌اش که بی‌مبالات از زیر پیراهن بیمارستان پیدا بود. او چیزی نبود جز پیرزنی مریض. کی به نظر او اهمیت می‌داد؟

می‌گفت دست‌شستن از زندگی از آنچه فکر می‌کنی سخت‌تر است. قبلِ آنکه بشود با خیال راحت رفت، کلی کار هست که باید سروسامان داد. کلیا: کی از او مراقبت می‌کرد؟ دو دخترش -دخترهایی باهوش اما سرکش- که نه. سر خود آن‌ها چه می‌آمد؟ آیا خوشبخت می‌شدند؟ آیا آن مردهای جذاب، اما به‌دردنخوری که تَنگشان افتاده بودند، تأمینشان می‌کردند؟ و آن سه نوه‌ی خیلی خوشگلِ بی‌شوهرمانده چی؟ هنوز کلی چیز بود که باید مرتب می‌شد، و توانش داشت تحلیل می‌رفت.

مادرم وصیت‌نامه‌اش را موقعی در بیمارستان نوشت که من و خواهرم، ورا، هر دو بالای سرش ایستاده بودیم؛ چون هیچ‌کداممان به دیگری اعتماد نداشت. وصیت‌نامه را با دست‌خط معمولی لرزانش نوشت، و دو تا از پرستارها شاهدش شدند. او که سال‌های سال قوی ماند، حالا ضعیف شده بود. پیر و مریض بود، اما میراثش، پس‌انداز یک‌عمرش، در بانک کو-آپ[16] سرشار از زندگی بود.

او از یک چیز مطمئن بود: این پول نباید دست پاپا می‌افتاد.

- نیکلای[17] بینوا، اصلاً حالی‌ش نیست. سرش پرِ نقشه‌های دیوونه‌واره. بهتره بین خودتون نصفش کنید.

او به زبان من‌درآوردیِ خودش حرف می‌زد: اوکراینی، پر از کلماتی مثل همزنِرا، بندجورابتو، سبزانگشتسکی.[18]

وقتی معلوم شد در بیمارستان دیگر کاری از دستشان ساخته نیست، مرخصش کردند تا به‌وقتش در خانه‌ی خودش بمیرد. خواهرم بیشترِ ماه آخر را آنجا ماند. من آخرهفته‌ها سر می‌زدم. همان ماه آخر، یک‌وقتی که آنجا نبودم، خواهرم متممی بر وصیت‌نامه نوشت و پول را عوضِ تقسیمِ برابر بین خودمان دو تا، بین سه نوه - آنا[19]، دختر من، آلیس[20] و الکساندرا[21]، دخترهای خودش- تقسیم کرد. مادرم امضایش کرد، دو همسایه هم شاهد شدند.

قبلِ مرگ به مادرم گفتم: «نگران نباش. همه‌چیز رو‌به‌راه می‌شه. غصه می‌خوریم و دلمون برات تنگ می‌شه، ولی رو‌به‌راه می‌شیم.»

ولی رو‌به‌راه نشدیم.

***

او را در گورستان کلیسای دهکده، در قطعه‌ای تازه، دفن کردند که تا نواحی غیرمسکونی پیش می‌رفت. قبر او آخرین قبرِ ردیفی از قبرهای تمیزِ تازه بود.

سه نوه‌ی بلند و بور- آلیس، الکساندرا و آنا- چند گل رز توی قبر انداختند و بعد، مشتی خاک ریختند. نیکلای، خمیده از التهاب مفاصل، با پوستی تیره، چشمانی خالی و اندوهی بی‌اشک از بازوی شوهرم آویخته بود. دخترها، ورا و نادژدا، ایمان و امید،[22] خواهرم و من، آماده بودیم تا سر وصیت‌نامه‌ی مادرمان گلوی همدیگر را بدَریم.

مهمان‌های خاک‌سپاری که به خانه برمی‌گردند تا به تنقلات سرد نوکی بزنند و سرشان را با ساموهونکای اوکراینی گرم کنند، من و خواهرم در آشپزخانه به‌ هم برمی‌خوریم. کت‌و‌شلوار مشکی ابریشم‌بافتی پوشیده از تاناکورای نقلیِ تروتمیزی در کِنزینگتُن[23]. روی کفش‌هایش سگک‌های طلایی ریزی هست و کیف دوشی گوچی با قلاب طلایی کوچکی انداخته. زنجیر طلایی قشنگی هم از گردنش آویزان است. من ترکیبی از لباس‌های مشکی به تن دارم که از ‌آکسفام[24] گیر آورده‌ام. ورا سرتاپایم را با حالتی شماتت‌بار ورانداز می‌کند.

- آره، ریخت‌و‌قیافه‌ی دهقانی. بله.

من چهل‌و‌هفت‌ساله‌ و استاد دانشگاهم، اما لحن خواهرم فوراً به مُفوی چهارساله‌ای تقلیلم می‌دهد.

چهارساله سریع درمی‌آید که: «دهقان‌ها هیچ ایرادی ندارن. مادر هم دهقان بود.»

آبجی‌بزرگه[25] می‌گوید: «درسته.»

سیگاری روشن می‌کند. حلقه‌های زیبای دود تاب برمی‌دارند.

خَم می‌شود تا فندک را توی کیف دوشیِ گوچی‌اش بگذارد، و چشمم به قاب کوچک آویزان از زنجیر طلای دور گردنش می‌افتد که توی یقه‌ی کتش پنهان شده بود. چنان متفاوت با سرووضعِ شیک ورا و چنان کهنه به نظر می‌آید که انگار هیچ ربطی به او ندارد. زل می‌زنم. چشم‌هایم پرِ اشک می‌شوند.

- قاب‌آویز مامانو انداخته‌ای گردنت!

این تنها گنج مادر از اوکراین است، گنجی آن‌قدر کوچک که در سجاف لباسی پنهان می‌شد. هدیه‌ی پدرش بود به مادرش در روز عروسی‌شان. عکس‌هایشان توی قاب‌آویز لبخندی محو به‌ هم می‌زنند.

ورا هم متقابلاً زل می‌زند به من.

- خودش بهم دادش.

(باورم نمی‌شود. مادر می‌دانست عاشق آن قاب‌آویزم و بیش از هرچیزی می‌خواهمش. ورا حتماً آن را دزدیده. توضیح دیگری وجود ندارد.)

- خب، راجع به وصیت‌نامه‌هه چی می‌خوای بگی؟

شاکی می‌گویم: «من فقط می‌خوام همه‌چی منصفانه باشه. ایرادش چیه؟»

- نادژدا! همین‌که لباس‌هاتو از ‌آکسفام می‌گیری بَسه. نظراتت هم باید از اونجا بیاد؟

- قاب‌آویزه رو برداشته‌ای. زورش کردی متمم وصیت‌نامه رو امضا کنه تا عوضِ دو تا دخترا، پوله بین سه تا نوه تقسیم بشه. این‌جوری تو و بچه‌هات دوبرابر سهم می‌برید. دندون‌گرد!

ابروهای آراسته‌ی خواهر بزرگ[26] می‌لرزد.

- واقعاً که نادژدا! قشنگ جا خوردم می‌بینم فکرت اینه ها.

مُفو غرغر می‌کند: «نه قدرِ من وقتی از ماجرا خبردار شدم.»

- تو که اونجا نبودی، بودی خواهرکوچولو؟! مشغول کار‌و‌بار معرکه‌ت، نجاتِ دنیا، دنبال حرفه‌ت بودی و کل مسئولیتا رو هم انداخته بودی گردن من. مثل همیشه.

- روزای آخر عمرش با قصه‌ی طلاق و بدقلقیای شوهرت عذابش دادی. به حال مرگ افتاده بود و تو کنار تختش پشت‌هم سیگار می‌کشیدی.

خواهر بزرگ خاکستر سیگارش را می‌تکاند و آهی تئاتری می‌کشد.

- می‌دونی نادژدا! مشکل نسل تو اینه که شماها فقط روی سطحِ زندگی اسکی کرده‌این. صلح. عشق. نظارت کارگرها. همه‌شون یه ‌مشت مهملِ آرمانی‌اَن. شماها از پسِ تجملِ بی‌مسئولیتی برمی‌آیین، چون هیچ‌وقت اون روی سیاه زندگی رو ندیده‌این.

چرا لحن کش‌دار طبقه‌فرادستیِ خواهرم کفرم را درمی‌آورد؟ چون می‌دانم قلابی است. آن تخت یک‌نفره را که دوتایی رویش می‌خوابیدیم و آن توالت تهِ حیاط و تکه‌روزنامه‌هایی که خودمان را باهاشان خشک می‌کردیم یادم است. نمی‌تواند گولم بزند. ولی من هم راه‌های خودم را برای کلافه‌کردنش دارم.

- هاه، پس اون روی سیاهه که اذیتت می‌کنه؟ خب چرا نمی‌ری مشاوره؟

موذیانه آن لحن حرفه‌ایِ بیا ‌منطقی ‌باشیم، آن لحن ببین ‌چقدر ‌بالغم را رو می‌کنم که موقع صحبت با پاپا به‌کار می‌برم.

- خواهش می‌کنم با اون لحن مددکاری‌ت با من حرف نزن، نادژدا!

- برو روان‌کاوی. با اون روی سیاه دربیُفت. قبلِ اینکه ناکارت کنه، بریزش بیرون.

(می‌دانم این‌ها کفرش را بالا می‌آورد.)

- مشاوره. تراپی. بیایین همه از مشکلاتمون بگیم. بیایین همه همدیگه رو بغل کنیم تا حالمون بهتر شه. بیایین به بیچاره‌ها کمک کنیم. بیایین کل پولامونو بدیم به بچه‌های گشنه.

با خشونت به لقمه‌ی کوچکی گاز می‌زند. زیتونی می‌افتد روی زمین.

- ورا! تو هم داغ‌دیده‌ای، هم داری طلاق می‌گیری. تعجب نداره حس کنی زیر فشاری. به کمک احتیاج داری.

- اینا همه‌ش خودگول‌زنیه. اون زیر، مردم سخت و بدجنس‌ان و دنبال منافع خودشون. باورت نمی‌شه چقدر از مددکارا بی‌زارم.

- می‌شه. و ورا! من مددکار نیستم.

پدرم هم خشمگین است. او پزشک‌ها، خواهرم، خانواده‌ی زادچوک[27]، و مردی را که علف‌های بلندِ پشت خانه را هرس می‌کرد، برای مرگ مادرم سرزنش می‌کند. گاهی خودش را هم سرزنش می‌کند. راه می‌افتد این‌طرف و آن‌طرف و زیرلب زمزمه می‌کند که اگر فلان اتفاق نیفتاده بود، اگر بهمان اتفاق نیفتاده بود، میلوچکا[28]ی من هنوز زنده بود. خانواده‌ی مهاجرِ کوچکمان که مدت‌ها به لطف عشق و سوپ لبو مادرم کنار هم مانده بود، دارد از هم می‌پاشد.

پدرم، تنها در خانه‌ای خالی، با غذای کنسروی سَر می‌کند و روی روزنامه‌های تاشده غذا می‌خورد، انگار با تنبیه خودش می‌تواند او را برگرداند. پیش ما هم نمی‌آید زندگی کند.

گاهی به دیدنش می‌روم. نشستن در گورستان کلیسایی که مادرم در آن دفن شده را دوست دارم. روی سنگ قبر نوشته:

لودمیلا مایِفْسکا[29]

متولد ۱۹۱۲، اوکراین

همسر عزیزِ نیکلای

مادر ورا و نادژدا

مادربزرگ آلیس، الکساندرا و آنا

جادادن همه‌ی این‌ها برای سنگ‌تراش سخت بود. آنجا درختِ گیلاس پرشکوفه‌ای هست و زیرِ آن نیمکتی چوبی، رو به مربع مرتبِ چمن‌هایی که تا نیمه چرخیده‌اند سمتِ قبرهای تازه، و پرچین زالزالکی که از گندم‌زاری جدایش می‌کند و خودش می‌رسد به مزارعِ دیگر گندم، سیب‌زمینی، دانه‌ی ‌روغنیِ کلزا، و همین طور می‌رود تا افق. مادرم اهل نواحی استپ بود و از این افق‌های باز آرامش می‌گرفت. پرچم اوکراین دو مستطیل رنگی است: آبی بالای زرد؛ زرد به نشانه‌ی مزارع ذرت، آبی به نشانه‌ی آسمان. این منظره‌ی لَشابیِ وسیعِ مسطحی که نمونه‌اش همه‌جا هست، یاد خانه می‌انداختش. فقط آسمان همان‌قدر آبی نبود.

دلم برای مادرم تنگ است، اما دارم با اندوهم کنار می‌آیم. جایی دیگر، شوهر و دختر و زندگی‌ای برای خودم دارم.

پدرم اطراف خانه‌ای پرسه می‌زند که با هم زندگی می‌کردند. خانه‌ای کوچک، بی‌ریخت، مدرن و سنگ‌ریزه‌اندود با گاراژی سیمانی در کنج. دورِ خانه از سه طرف حیاطی است که مادرم در آن رُز پرورش می‌داد و اسطوخدوس، یاس بنفش، تاج‌الملوک، شقایق، بنفشه، کلماتیس (جک‌مانی و ویل دو لیون)، گل‌میمونی، پنجه‌برگ، شب‌بوی، پونه‌سای، فراموشم‌مکن، گل صدتومانی، اوبرتیا، مونتبرتیا، گل‌استکانی، رُز سنگی، رُزماری، زنبق، سوسن و گلیسین خوشه‌ای ارغوانی که قلمه‌اش را یواشکی از باغ گیاه‌شناسی کَنده بود.

دو تا درخت سیب هست، دو تا درخت گلابی، سه تا درخت آلو، یک گیلاس و یک بِه که میوه‌های خوش‌بوی زردش بیست ‌سالِ گذشته جوایز مسابقه‌ی دهکده را درو کرده‌اند. پشت خانه، آن‌سوی گل‌ها و چمن‌زار، سه کَرتِ صیفی‌کاری هست که مادرم در آن‌ها سیب‌زمینی، پیاز، لوبیاقرمز، باقلا، نخودفرنگی، ذرت شیرین، کدو، هویج، سیر، مارچوبه، کاهو، اسفناج، کلم‌پیچ و کلم‌غنچه‌ای می‌کاشت. لابه‌لای صیفی‌ها شِوید و جعفری هم خودرو درمی‌آید. کَرتِ میوه‌های بی‌هسته‌ی تمشک، توت‌فرنگی، توت‌کوهی، انگورفرنگی سرخ و سیاه و یک درخت گیلاس یک‌طرف با حصاری توری احاطه شده که پدرم برای دورنگه‌داشتن پرنده‌های چاقِ حریص ساخته‌است. ولی بعضی توت‌فرنگی‌ها و تمشک‌ها از حصار بیرون زده و تا حاشیه‌ی گل‌ها پیشروی کرده‌اند.

گلخانه‌ای هست که انگورهای ارغوانی در آن، بالای کرت‌های پرمحصول گوجه‌ها و فلفل‌ها جلوه‌گری می‌کنند. پشتِ گلخانه یک آب‌باران‌جمع‌کن، دو انبار باغبانی، یک کپه‌ی خاک‌برگ و یک تل کود حیوانی هست که مایه‌ی غبطه‌ی همسایه‌هاست: کود گاویِ غنی، حسابی‌پوسیده و تُردی است، هدیه‌ی باغ‌داری اوکراینی. مادرم بهش می‌گفت «شکلات‌سیاه». رو به کدوها زمزمه می‌کرد «بیایین عزیزای کوچولوی من! یه‌کم شکلات‌سیاه بخورین.»

آن‌ها هم سریع جذبش می‌کردند و بزرگ و بزرگ‌تر می‌شدند.

هر بار پدرم به حیاط می‌رود، پرهیبِ مادرم را می‌بیند که بین کدوها دولا شده و دستش را دراز کرده تا لوبیاقرمزها را با نخ ببندد: تصویری تار از پسِ شیشه‌ی گلخانه. گاهی صدای مادر اتاق به اتاقِ خانه‌ی خالی، از پی‌اش می‌رود. و هر بار یادش می‌آید که او دیگر آنجا نیست، زخمش از نو دهان باز می‌کند.

***

تماس تلفنی دوم چند روز بعدِ اولی اتفاق افتاد.

- بهم بگو نادژدا! به نظرت یه مرد هشتاد‌و‌چهارساله می‌تونه پدر بشه؟

می‌بینید چطور همیشه صاف می‌رود سر اصل مطلب؟ نه مقدمه‌چینی‌ای؛ نه «حالت چطوره؟ مایک[30] و آنا چطورن؟»‌ی؛ نه گپ‌و‌گفتی درباره‌ی آب‌و‌هوا. وقتی فکر بکری به سرش می‌زند، هیچ‌چیز بی‌اهمیتی نمی‌تواند جلویش را بگیرد.

- خب، مطمئن نیستم...

چرا از من می‌پرسد؟ من از کجا بدانم؟ دلم نمی‌خواهد بدانم. دلم این ضربه‌ی عاطفی را نمی‌خواهد که به روزهای مُف‌آویزانی، به دوره‌ای برمی‌گرداندم که پاپا هنوز قهرمانم بود و هنوز در برابر تأییدنکردن‌هایش آسیب‌پذیر بودم.

- و اگه آره نادژدا...

قبل اینکه حتی بتوانم به دفاعیاتم نظمی بدهم، تندتند ادامه می‌دهد.

- به نظرت احتمال اینکه مشکل ذهنی داشته باشه چقدره؟

- خب ببین پاپا! (مکث کن تا نفس بگیری، لحنت را شاد و منطقی نگه دار،) کاملاً‌ اثبات شده که هرچی سن زنی بالاتر بره، احتمال زاییدنِ بچه‌ی مبتلا به سَندرم داون بیشتره. سندرومه یه‌جور ناتوانی تو یادگرفتنه؛ قدیما می‌گفتن طرف مُنگله.

- هوم. (خوشش نیامده.) هوم. ولی شاید بد نباشه خطر کنیم. می‌دونی، دارم فکر می‌کنم اگه هم‌زمان با اینکه زنِ یه شهروند بریتانیاست، مادر یه شهروند بریتانیا هم باشه، دیگه امکان نداره بتونن اخراجش کنن...

- پاپا! گمون نکنم درست باشه این‌قدر عجله...

- چون عدالت بریتانیایی بهترینِ دنیاست. هم تقدیر تاریخیه هم مسئولیت، که ممکنه بگن...

همیشه به‌انگلیسیِ به‌شدت لهجه‌دار و قاعده‌مند درعین‌حال کار راه‌اندازی با من صحبت می‌کند. انگلیسیِ مهندسی. مادرم با من اوکراینی صحبت می‌کرد، با آن درجه‌بندیِ نامتناهیِ مصغرهای لطیفش. زبان مادری.

- پاپا! یه ‌لحظه وایستا و فکر کن. راستی‌راستی همینو می‌خوای؟

- هوم. من چی می‌خوام؟ (تلفظش می‌کند: من «چه مِخوام؟») معلومه پدریِ همچین بچه‌ای آسون نیست. به زبون فنی بخوای بگی ممکنه...

تصور پدرم کنار این زن، دلم را آشوب می‌کند.

- مسئله اینه که اون بالابرْ هیدرولیکه مدتیه درست کار نمی‌کنه. ولی شاید با والنتینا...

وَررفتنش با این سناریوی تولیدمثل، از جهات مختلف سنجیدنش، تلاش برای تطبیق‌‌دادن خودش با آن، از حد تحمل من خارج است.

- ... چی فکر می‌کنی؟

- پاپا! نمی‌دونم چی بگم.

فقط دلم می‌خواهد دهانش را ببندد.

- بله، با والنتینا احتمال داره...

صدایش لطیف می‌شود. دارد فکر می‌کند چطور برای این بچه پدری کند؛ این‌یکی پسر می‌شود. بهش یاد می‌دهد چطور قضیه‌ی فیثاغورث را با اصول پایه اثبات و چطور هنر ساخت‌گرا را تحسین کند. از تراکتورها با او حرف می‌زند. بزرگ‌ترین حسرت پدرم این است که هر دو بچه‌اش دختر شدند؛ دخترانی با هوشی متوسط؛ نه آن‌طور لَوند و خانم، چنان‌که زن‌ها باید باشند، که موجوداتی کله‌شق، سرخود و گستاخ. چه بداقبالی‌ای برای یک مرد. هیچ‌وقت هم سعی نکرده سرخوردگی‌اش را پنهان کند.

- به نظرم پاپا! قبلِ اینکه هول‌هولی کاری کنی، بهتره یه مشاوره‌ی قانونی بگیری. ممکنه قضیه این‌طوری که فکر می‌کنی نباشه. می‌خوای من جات با یه مشاور حقوقی حرف بزنم؟

- تاک، تاک. (بله، بله.) بهتره با یه مشاور کمبریجی حرف بزنی. اونجا همه‌جور خارجی هست. لابد از مهاجرت سر درمی‌آرن.

عادت دارد مردم را طبقه‌بندی کند. منظورش نژادپرستی نیست.

- باشه پاپا. می‌گردم دنبال یه مشاور حقوقی که تخصصش مهاجرت باشه. تا خبری ازم نشده کاری نکنی ها.

***

مشاور مرد جوانی است از دفتری حقوقی در مرکز شهر که در کار خودش خِبره است. می‌نویسد:

اگر پدرتان قصد ازدواج دارد، باید برای اقامت همسرش به وزارت کشور درخواست بدهد. زن برای پذیرش درخواستش باید این موارد را اثبات کند:

۱. اینکه هدف اصلی ازدواج تضمین ورود یا اقامت او در بریتانیا نیست.

۲. اینکه همدیگر را پیشتر دیده‌اند.

۳. اینکه می‌خواهند تا آخر عمر زن و شوهر بمانند.

۴. اینکه می‌توانند بدون کمک‌های دولتی از پسِ هزینه‌هایشان بربیایند.

مسئله‌ی اصلی این است که وزارت کشور (یا سفارت‌خانه، اگر بعدِ ترک بریتانیا اقدام کند) به دلیل تفاوت سنی و اجرای عقد که مدت کوتاهی قبل از موعد سرآمدن ویزای زن است، احتمالاً هدف اصلی را، به‌سادگی، مهاجرت ارزیابی می‌کند.

نامه را برای پدرم می‌فرستم.

مشاور این را هم می‌گوید که اگر ازدواجشان پنج سال دوام بیاورد یا اگر بچه‌ای از این ازدواج حاصل شود، احتمال موفقیت خیلی‌خیلی بالا می‌رود؛ ولی این‌ها را به پدرم نمی‌گویم.

۲

میراث مختصر مادر

مادرم زیر راه‌پله انباری خوراکی داشت که از کَف تا سقف پر بود از کنسرو ماهی، گوشت، گوجه، میوه، صیفی‌جات و پودینگ، بسته‌های شکر (سفید، آردی، قنادی قهوه‌ای)، آرد (ساده، مخمردار، سبوس‌دار)، برنج (دانه‌کوتاه، دانه‌بلند)، ماکارونی (لوله‌ای، فَنری، رشته‌ای)، عدس، گندم‌سیاه،‌ لپه، بلغور، بطری‌های روغن (سبزیجات، آفتاب‌گردان، زیتون)، ترشی (گوجه، خیار، لبو)، جعبه‌های غلات (عمدتاً بالشتکی)، بسته‌های بیسکویت (عمدتاً سبوس‌دار شکلاتی) و تخته‌های شکلات. روی زمین، توی بطری‌ها و قَرابه‌‌ها، کلی لیکور غلیظِ ارغوانیِ روشن بود که از آلو، شکر قهوه‌ای و میخک درست شده بود. یک پِیکش بی‌شک می‌توانست دائم‌الخمرها را هم (که از این‌جور آدم‌ها بین اوکراینی‌ها زیاد بود) کله‌پا کند و تا سه‌ساعتی سرشان را به دَوران بیندازد.

طبقه‌ی بالا، زیر تخت‌ها، توی جعبه‌هایی کِشویی، کمپوت (عمدتاً آلو) و شیشه‌های مربای خانگی (آلو، توت‌فرنگی، شاتوت، انگورسیاه و همه‌جور ترکیبِ به) نگه می‌داشت. جعبه‌میوه‌های کارتنیِ آخرین محصولِ سیب (براملی، بیوتی آو بَث، جیمز گریو)[31]، تک‌به‌تک پیچیده در روزنامه‌هایی که عطر میوه گرفته بودند، در انباری‌های باغبانی و گاراژ روی هم تلنبار بودند. تا بهار بعد، پوستشان مومی می‌شد و آبِ داخلشان می‌چید، اما هنوز برای اشترودل سیب و کیک‌تابه‌ای بِلینی خوب بودند. (میوه‌های زیردرختی یا آن‌هایی که گَندیدگی و شکستگی داشتند، جمع و خُرد و پخته می‌شدند.) گونی‌های هویج و سیب‌زمینی همچنان با پوشش خاک‌رُسی‌شان نگه داشته می‌شدند، ریسه‌های پیاز و سیر هم در تاریکیِ خنک اتاقک بیرونِ خانه آویزان بودند.

پدر و مادرم که در سال ۱۹۷۹ فریزر خریدند، خیلی‌ زود نخودها، لوبیاها، مارچوبه‌ها و میوه‌های بی‌هسته هم توی قوطی‌های پلاستیکیِ بستنی، توی فریزر روی هم سوار شدند و هرکدام برچسب و تاریخ و نوبت خوردند. حتی شوید و جعفری هم در بسته‌های پلاستیکیِ کوچکی ریخته و برای استفاده کنار گذاشته می‌شدند تا دیگر در هیچ فصلی کمبود نداشته باشیم.

وقتی برای این انبارکردن‌ها، که کَفاف خوراک یک ارتش را می‌داد، به مادرم طعنه می‌زدم، انگشتش را به‌طرفم تکان‌تکان می‌داد و می‌گفت: «واسه اون روزیه که مبادا تونی بن[32] جونت به قدرت برسه.»

مادرم هم ایدئولوژی را شناخته بود هم گرسنگی را. بیست‌و‌یک‌ساله که بود، استالین کشف کرد می‌تواند از قحطی عوضِ سلاحی سیاسی علیه کولا ک‌های اوکراینی استفاده کند. او می‌دانست -و این دانستن در تمام پنجاه سال زندگی‌اش در انگلستان رهایش نکرد و بعدِ او، به قلب فرزندانش راه یافت- به قطع و به یقین می‌دانست که پشت قفسه‌های تا خرتناق چیده‌شده و پیشخان‌های لبریزِ فروشگا‌ه‌های تِسکو و کو-آپ، گرسنگی هنوز با آن صورت اسکلتی و نگاه خیره‌اش به انتظار لحظه‌ی وا‌دادنت در کمین نشسته؛ منتظرِ گرفتن و انداختنت در قطار یا گاری یا جمعیت آدم‌های در حال فرار، و فرستادنت به سفری که غایتش همیشه مرگ است.

تنها راه جلوافتادن از گرسنگی جمع و انبار‌کردن است، تا همیشه چیزی در چنته داشته باشی، چیز مختصری که با آن دهانش را ببندی. مادرم علاقه‌ای به صرفه‌جویی و مهارتی خارق‌العاده در آن کسب کرده بود. نیم کیلومتر تا خیابان اصلی می‌رفت تا یک پِنی در خرید بسته‌ای شکر صرفه‌جویی کند. هیچ‌وقت چیزی نمی‌خرید که خودش می‌توانست درست کند. من و خواهرم از خجالتِ پیراهن‌های دست‌دوزی که از ته‌توپ‌های موجودِ بازار دوخته می‌شد، آب می‌شدیم. با آنکه هلا کِ هله‌هوله و نان‌برشته‌ی سفید بُرش‌خورده بودیم، باید با دستورپخت‌های سنتی و غذاهای خانگی سَر می‌کردیم. آنچه را نمی‌توانست درست کند، دستِ دوم می‌خرید. کفش، پالتو، وسایل خانه؛ همیشه اول دست کس دیگری بهشان رسیده بود، کس دیگری انتخابشان کرده بود، استفاده‌شان کرده بود، بعد هم دورشان انداخته بود. اگر مجبور بودی نویش را بگیری، باید به ارزان‌ترین قیمتِ ممکن می‌خریدی‌اش؛ ترجیحاً بُزخَر یا تخفیف‌خورده. میوه‌های لهیده، کنسروهای قُرشده، مدل‌های دِمُده، سبکِ سال پیش. اهمیتی نداشت؛ مادر می‌گفت ما ازدماغ‌فیل‌افتاده و از آن ابله‌هایی نیستیم که پولشان را خرج ظاهر می‌کنند، آن‌هم وقتی هر آدم فرهیخته‌ای می‌داند آنچه راستی‌راستی اهمیت دارد باطن انسان است.

پدرم در عالم دیگری سِیر می‌کرد. هر روز می‌رفت سر کار. طراح کارخانه‌ی تراکتورسازی‌ای در دانکَستر[33] بود. درآمد خودش را داشت و چیزهایی می‌خرید که باقی مردهای همکارش هم می‌خریدند؛ لباس‌های نو («پیرهنه چه‌شه مگه؟ می‌تونستم رفوش کنم»)، دوربین («دوربین لازمِ کی می‌شه آخه؟»)، ضبط‌صوت و صفحه‌های گرامافون («ول‌خرجی!»)، کتاب («کلی کتاب خوب توی کتابخونه‌ی عمومی هست»)، ابزارآلات («که تو خونه چیزای بی‌خود درست کنی»)، اثاثیه («می‌شد ارزون‌ترش رو از کو-آپ خرید»)، موتورسیکلتی نو («مثل دیوونه‌ها می‌رونه»). او هر هفته مقدار مشخصِ نه‌چندان خسیسانه‌ای برای خرجیِ خانه به مادرم می‌داد، و باقی‌اش را خرج می‌کرد.

خلاصه این‌طور بود که مادرم بعدِ پنجاه سال انبار‌کردن، کنسروی‌کردن، پخت‌و‌پز و دوخت‌و‌دوز از پولی که پدرم هر هفته بهش می‌داد، پس‌انداز ناچیز چندهزار پوندی‌ای دست‌و‌پا کرده بود. این روشِ او بود برای انگشت‌کردن توی چشم گرسنگی، شب‌هنگام احساس امنیت‌ کردن، امنیت را به بچه‌هایش هدیه‌دادن برای روزی که مبادا گرسنگی سراغشان بیاید. اما آنچه باید با خود برکت می‌آورد، سببِ بلا شد، چون -مایه‌ی خجالت است- من و خواهرم سرِ چگونگی تقسیم ارثیه‌ی ناچیزش به جان هم افتادیم.

من و خواهرم، بعدِ مشاجره‌ی بی‌حاصلمان در مراسم خاک‌سپ

اپلیکشن مورد نظرتو انتخاب کن

سبد خرید

سبد خرید شما خالی است.