کوکورو
مرگ به مثابهی گریز از تنهایی
در عصر مِیجی (بین سالهای 1868 تا 1916 میلادی) بود که ژاپن به کشوری مدرن بدل شد. داستاننویسی مدرن ژاپنی نیز در اواخر این دوران به عرصه رسید و بزرگان ادبیاتی که فرم آن نوعاً از غرب میآمد، بر صحنه ظاهر شدند. ناتسومه سوسهکی بزرگترین و درخشانترین چهره در میان این نویسندگان است.
سوسهکی در سال 1867 در توکیو _ که هنوز «اِدو»[1] نام داشت _ به دنیا آمد. رشتهی ادبیات انگلیسی را در دانشگاه سلطنتی به پایان برد. از سال 1896 کار در دانشگاه «کوماموتو» را آغاز کرد و در سال 1900 با بورسیهی دولت به انگلستان اعزام شد. در سال 1903 به ژاپن برگشت و در آوریل همان سال، در مقام استاد ادبیات انگلیسی در دانشگاه سلطنتی جانشینِ لافکادیو هرن[2] شد، اما روحیهاش با فعالیت دانشگاهی جور درنمیآمد و سرانجام نیز در سال 1907 دانشگاه را رها کرد تا تماموقت به کارِ نوشتن بپردازد.
رمانِ کوکورو در سال 1914 نوشته شد _ دو سال پس از درگذشت امپراتور مِیجی و دو سال پیش از مرگ نویسندهاش سوسهکی که در آن هنگام رماننویسی شناختهشده بود و در اوج شکوفایی هنری به سر میبرد. سوسهکی در کوکورو هم مانند دیگر رمانهایش به تنهاییِ بشر در جهان مدرن پرداخته است. در یکی دیگر از رمانهای او، شخصیت اصلی فریاد سر میدهد: «چگونه میتوانم بگریزم، مگر با ایمان، جنون یا مرگ؟» برای سنسی (شخصیت اصلیِ کوکورو) نیز تنها راه فرار از تنهاییاش مرگ است.
فکر میکنم خودکشیِ ژنرال نوگی، که در بخشهای دوم و سوم کوکورو به آن اشاره شدهاست، در فهم این رمان و نیز راهیافتن به جهانِ سوسهکی حائز اهمیت باشد. آن حادثه در زمان خود سروصدای زیادی به پا کرده بود. او و دریاسالار توگو دو تن از مشهورترین قهرمانان جنگ روسیه و ژاپن بودند. نوگی که وقتی افسری جوان بود، در جریان شورش ساتسوما پرچم امپراتوری را به دشمن باخته بود، سیوپنج سال بعد، بلافاصله پس از مرگ امپراتور میجی، خودکشی کرد. او تا روزی که میسر بود به امپراتور خدمت کرده و منتظر مانده بود تا آبرویش را با مرگ بازیابد. البته جهانبینی مدرن سوسهکی (همچون سنسی) مانعِ همدردیِ کامل با ژنرال میشد. با وجود این، نمیتوانست از این احساس بگریزد که او نیز به همان جهانی تعلق دارد که ژنرال نوگی در آن بالیده بود. به همین علت است که در رمان کوکورو، سنسی داغدار پایان عصر میجی است: «شب تدفین امپراتور، در کتابخانهام نشسته بودم و گوشم به صدای توپهایی بود که به این مناسبت شلیک میشد. به نظرم میآمد که توپها مرثیهی یک دوران سپریشده را سر دادهاند.»
کوکورو سراسر به روایتِ اولشخص نوشته شده و به همین علت سبک کتاب _ تعمداً _ ساده است. اما در پشت سادگی ظاهریِ متن، زیبایی خاصی در متن اصلی _ خصوصاً در بخش سوم _ نهفته است که امیدوارم لااقل ذرهای از آن در ترجمه باقی مانده باشد. من نهایت تلاشم را کردهام که آن سادگی را حفظ کنم.
بهترین ترجمهای که از کلمهی ژاپنیِ «کوکورو» دیدهام، آنی است که لافکادیو هرن آورده است: «قلبِ چیزها.»[3]
بدون لطف اعضای کمیتهی تفکر اجتماعی دانشگاه شیکاگو، هرگز نمیتوانستم این کتاب را ترجمه کنم. همچنین از همسرم برای کمکش تشکر میکنم.
ادوین مککالالان (مترجم انگلیسی متن و متخصص ادبیات ژاپنی)
پیشگفتار مترجم
میشود گفت، سوسهکی زیاد زندگی نکرد. دو ماه مانده بود تا پنجاهسالگیاش پر شود که در اثر خونریزی داخلی درگذشت. تازه از سال 1910 به بعد، یعنی شش سال آخر عمرش هم، به علت زخم معده بارها در بیمارستان بستری شد. در ژوئن سال 1910 نخستین بار در بیمارستان بستری شد و این زمانی بود که در حال نوشتن دروازه[4]، آخرین رمان بلند از سهگانهی پیشین بود. دو داستان سانشیرو[5] و بعد آن[6] دو رمان نخست این سهگانه بودند.
سال 1912 نخستین رمان از سهگانهی پسین، یعنی تا هیگان بگذرد[7] را چاپ کرد؛ در ژوئیهی همین سال بود که امپراتور میجی[8] چشم از جهان فروبست و دورهی میجی (1868 تا 1912) به پایان رسید. در دسامبر، سوسهکی نوشتن دومین رمان سهگانهی پسین، رهگذر[9]، را برای روزنامهی آساهی شروع کرد که یک سال طول کشید و سرانجام در سال 1914 کتابش را منتشر کرد. کوکورو، آخرین داستان از سهگانهی پسین هم در همین سال چاپ شد.
هرچند از بعد آن است که شاهد سایهی سیاه در زندگی شخصیتهای اصلی داستانهای سوسهکی هستیم، اما موضوعاتی چون بهدوشکشیدن گذشته، وجود خودپرستی در کنه انسان و تناقض دیدگاههای اخلاقی در سهگانهی پسین او بهشکل قابلتوجهی بازتاب داده میشود. چنین تغییراتی در محتوای آثار احتمالاً ناشی از تغییراتی است که در جامعهی آن روز ژاپن رخ داده بود. مرگ امپراتور میجی پایان رسمی دورهی میجی و آغاز دورهی تایشو[10] (1912 تا 1926) است؛ دو دورهای که اگرچه در پی هماند، اما به لحاظ رخداد وقایع سیاسی، اجتماعی و فرهنگی تفاوتهایی دارند. بهعبارتی، گذار از دورهی میجی به دورهی تایشو، تغییراتی در جامعهی ژاپن پدید آورد.
امپراتور تایشو[11] مریضاحوال بود و در مقایسه با پدرش، امپراتور میجی، ابهت سیاسی کمتری داشت. شاید همین امر سبب شد که در این دوره اصطلاح «مردمسالاری تایشو» شکل بگیرد؛ اصطلاحی که به جریانها و اندیشههای آزادیخواهانه و مردمسالارانه در همهی زمینهها اعم از سیاسی، اجتماعی و فرهنگی در دههی 1910 و 1920 اشاره دارد. در این دوره جنبشهای بسیار فعالی شکل گرفت، از جمله خواست برگزاری انتخابات عادی، آزادی بیان، تشکیل احزاب و اجتماعات، برابری حقوق زن و مرد، آزادی برگزاری اعتصاب و تجمع، آزادی تعلیم و تربیت، خودمختاری دانشگاهها و... همچنین با اصلاحات موفقیتآمیز میجی و صنعتیشدن کشور، سطح رفاه عمومی بالا رفت و این در کنار مردمسالاری تایشو سبب شد تا فرهنگ غربی بیشازپیش در جامعه رواج پیدا کند.
ساختمانهای سبک غربی که پیش از این، بیشتر محل مراکز دولتی و شرکتهای بزرگ بود، به خانههای مسکونی مردم بدل شد، کافه و رستوران به سبک غربی ساخته شد، سالنهای زیبایی و سالنهای رقص زیاد شدند، ورزشهایی مانند بیسبال، گلف و اسکی عمومی شدند و... این چنین، بهنظر عدهای آن روح ژاپنی که قرار بود در جریان اصلاحات میجی حفظ شود در حال ازبینرفتن است.
دورهی میجی با این هدف که عقبماندگی ژاپن از غرب را جبران کند و با بازگرداندن قدرت به امپراتور در سال 1868 شروع شد. این هدف منجر به اصلاحات میجی شد؛ یعنی ایجاد تغییرات بنیادین اجتماعی و سیاسی بهمنظور مدرنیزهکردن کشور. با اینهمه یکی از شعارهای این دوره روح ژاپنی-دانش غربی بود؛ بهعبارتی حکومت میجی سعی میکرد میان اخذ فرهنگ و تمدن غرب و حفظ سنن و فرهنگ ژاپنی تعادل و هماهنگی برقرار کند و این همان چیزی بود که به نظر برخی با پایان دورهی میجی و آغاز دورهی تایشو رنگ باخت.
بهدنبال مرگ امپراتور میجی، ژنرال مارهسوکه نوگی[12] و همسرش خودکشی کردند. آنها به تبعیت از سنتی ژاپنی به نام جونشی[13] و بهنشانهی وفاداری به امپراتور میجی خود را کشتند؛ سنتی که در آن با مرگ مهتر، همسر و دیگر زیردستانش به رسم وفاداری خودکشی میکنند. ژانرال نوگی فاتح جنگ روس و ژاپن و بسیار پرآوازه بود، در حدی که در امپراتوری عثمانی هم بعضی از مردم نام پسرانشان را نوگی میگذاشتند. برخی مرگ او را بهشکل نمادین پایان روح ژاپنی دورهی میجی تفسیر کردند.
درست یک سال قبل از آغاز دورهی میجی، سوسهکی به دنیا آمد و چهار سال بعد از پایان این دوره، در سال 1916 چشم از جهان فروبست. بنابراین او فرزند این دوره بود، کما اینکه بزرگترین نویسندهی دورهی میجی هم به شمار میآید. پس میتوان گفت که تغییرات اجتماعی ژاپن در دورهی تایشو برایش زوال روح ژاپنی دورهی میجی باشد. در میان آثار ادبی ژاپن که به مرگ ژنرال نوگی اشاره میکنند، سوسهکی از معدود نویسندگانی است که اگر آن را نمیستایند، نکوهش هم نمیکنند، اما نویسندگان مطرح تایشو از جمله ریونوسوکه آکوتاگاوا[14] آن را نکوهش کردند.
جامعهی ژاپن در دورهی تایشو تمایل به نقد و نکوهش روح ژاپنی دورهی میجی داشت و این بر کسانی چون سوسهکی که بالیدهی آن دوران بود، گران میآمد. در همین زمان بود که سهگانهی پسین، از جمله کوکورو را نوشت که در آن شخصیتهایی چون سِنسی خود را میکشند؛ این خودکشی میتواند نمادی باشد از جونشی برای زوال روح ژاپنی دورهی میجی و نشان وفاداری به آن.
سوسهکی تصمیم داشت مجموعهای از داستانهای کوتاه بنویسد و با عنوان کلی کوکورو منتشر کند، اما چون نخستین داستان که «وصیت سِنسِی» بود زیادی بلند شد، تصمیم گرفت با افزودن دو فصل دیگر، کار را به شکل رمان منتشر کند که حاصلش کوکورو شد؛ رمانی که با گذشت بیش از یک قرن از انتشارش، هنوز هم جزو پرطرفدارترین رمانهای ژاپنی به حساب میآید. انتشارات شینچوشا[15] تا سال 2016 نزدیک به هشتمیلیون نسخه از این کتاب را به فروش رساند. اگر به این تعداد نسخههای دیگری را که سایر ناشران چاپ کردند اضافه کنیم، کوکورو پرفروشترین اثر ادبی تاریخ ژاپن میشود. معروف است که هر ناشر ژاپنی که در مضیقهی مالی قرار میگیرد، یک سری از کتابهای سوسهکی را چاپ میکند تا اوضاع سخت را پشت سر بگذارد، پس بهخوبی میتوان حدس زد چه تعداد از این کتاب چاپ و فروخته شدهاست.
علاوه بر زخم معده، سوسهکی در طول زندگی کوتاهش گرفتار بیماریهای دیگری هم شد، از جمله، دیابت، تراخم، سل. یک بار که بعد از بستریشدن در بیمارستان برای گذران دورهی نقاهت به معبد شوزِنجی[16] در استان شیزوئوکا[17] رفته بود، آنقدر خون استفراغ کرد که به کما رفت یا، آنطور که خودش بعداً گفت، لحظهای مرگ را تجربه کرد. این اتفاق که مربوط به اواخر سال 1910 است، تأثیر زیادی بر آثار بعدی او داشت. این تأثیر را منتقدان ادبیات ژاپن با وامگیری از اصطلاح بودایی سوکوتِنکیوشی[18] شرح میدهند.
سوکوتِنکیوشی، یعنی خود را رهاکردن و از آسمان تبعیتکردن؛ برخی میگویند مراد از آسمان در اینجا طبیعت است. برخی هم آن را رهاکردن منِ انسان که حقیر است و نظارهی خود و جهان از دیدگاهی کلی و متعالی میدانند. این اصطلاح امروزه به دیدگاه ادبی سوسهکی در آخرین آثارش اشاره میکند و حتی در لغتنامههای ژاپنی همراه نام او ثبت شدهاست.
نهم دسامبر 1916 در مراسم ازدواج یکی از دوستانش بادامزمینی خورد که باعث شد زخم معدهاش عود کند. همان شب خونریزی داخلی کرد و از دنیا رفت. هنگام خونریزی لباسخواب پوشیده بود. درحالیکه قسمت سینهی لباسخوابش را کنار میزد فریاد میکشید: «آب بپاشید اینجا، مرگ گرفتاری است. [رهایی نیست.]» گفته شده این آخرین سخنش بود.
قدرتاله ذاکری
فصل اول
من و سنسی
همیشه سِنسِی[19] خطابش میکردم، پس اینجا هم او را فقط به همان نام میخوانم، نه به نامِ اصلیاش. ربطی به رودربایستی و ملاحظهکاری هم ندارد؛ خودم راحتترم. هر بار یادش میافتم، بیدرنگ دلم میخواهد بگویم سنسی و هرگاه قلم به دست میگیرم نیز همین را میخواهم. وقت نوشتن، ابداً علاقهای به نوشتن حرف اول اسمش با حروف بزرگ ندارم، کاری که در زبانهای فرنگی متداول است و نشانهی صمیمینبودن است.
با سنسی در «کاماکورا» آشنا شدم، در تعطیلات تابستانی. آن موقع دانشجوی جوانی بودم. یکی از دوستانم که برای شنا و خوشگذرانی رفته بود لب دریا، کارتپستالی فرستاد که تو هم حتماً بیا. هر طور شده کمی پول جور کردم و راهی کاماکورا شدم، اما مدت زیادی با هم نبودیم: تا پولی دستوپا کنم و بروم دو سه روز طول کشید و هنوز سه روز از رسیدنم نگذشته بود که ناگهان تلگرافی از زادگاه دوستم به دستش رسید که گفته بودند هرچه زودتر برگردد چون مادرش مریض است. البته او مریضی مادرش را باور نکرد. مدتها بود که والدینش به او فشار میآوردند تا تن به ازدواج با دختری بدهد که آنجا برایش نشان کرده بودند، اما دوستم علاقهای به او نداشت. در واقع، مخصوصاً با معیارهای امروزی ما، هنوز به سن ازدواج نرسیده بود. علاوه بر این کمترین اشتیاقی هم به آن دختر نداشت. اصلاً برای شانهخالیکردن از همین موقعیتِ ناخوشایند بود که به جای رفتن به خانهی پدری، جایی که قاعدتاً باید تعطیلات تابستانی آنجا میرفت، برای خوشگذرانی به این ساحل نزدیک توکیو آمده بود.
تلگراف را نشانم داد و پرسید چه کند. نمیدانستم چه جوابی بدهم، اما اگر واقعاً مادرش مریض بود مسلماً باید برمیگشت. در نهایت قرار شد برگردد و من که با هزار زحمت آمده بودم پیشش، تنها ماندم.
هنوز مدتی تا شروع سال تحصیلی مانده بود. دودل بودم که بروم به شهر خودمان یا همان جا در کاماکورا بمانم. دستآخر تصمیم گرفتم در همان مسافرخانهای که بودم بمانم. بااینکه دوستم پسر خانوادهای ثروتمند از منطقهی چوگوکو[20] بود و دغدغهی مالی نداشت، سطح و سلیقهی زندگیاش چندان فرقی با من نمیکرد؛ همسن بودیم و دانشگاهمان هم یکی بود. برای همین بعد از رفتن او مجبور نبودم اقامتگاهم را عوض کنم.
آن مسافرخانه حتی در خودِ کاماکورا هم پرت و دورافتاده بود. برای رسیدن به آن باید پیاده از راه باریکی بعد از تفریحگاههای شیک و فرنگیمآب، مثلاً سالنهای بیلیارد و بستنیفروشیها، میگذشتی. رفتن با ریکیشا[21] هم بیست سِن[22] خرج برمیداشت. با اینهمه اینجا و آنجا چند تایی ویلای شخصی ساخته شده بود. بهعلاوه خیلی به دریا نزدیک بود و موقعیتی بسیار مناسب برای شنا در دریا و استراحت در ساحل داشت.
هر روز برای رفتن به دریا از مسافرخانه خارج میشدم. از میان کلبههایی با بامهای گالیپوش قدیمی و سیاهشده که میگذشتم و به ساحل میرسیدم، زن و مرد برای فرار از گرما ریخته بودند اینجا و بدان حد زیاد روی ماسههای ساحل موج در جنبوجوش بودند که فکر میکردی این اطراف محل زندگی انسان نژاد شهری است. بعضی وقتها آب لب ساحل چنان مملو از کلههای سیاه بود که انگار خزینهی آبگرمهای عمومی است. من که در آن آشفتهبازار حتی یک آشنا هم نداشتم، بخشی از این چشمانداز شلوغ میشدم، روی ماسههای ساحل دراز میکشیدم و جایی از دریا بالا و پایین میپریدم که امواج به زانوهایم میخورد و اینها خوشیهایم شده بود.
میان همین ازدحام بود که سنسی را پیدا کردم.
آن زمان لب ساحل دو چایخانهی سادهی حصیری علم کرده بودند. من بی هیچ دلیلِ خاصی مشتریِ یکی از آنها شده بودم. برخلاف کسانی که ویلاهای بزرگی کنار ساحل در هاسه[23] برای خودشان تدارک دیده بودند، برای آنها که به قصد فرار از گرما آمده بودند و برای لباسعوضکردن جایی مختص شرکت یا سازمان خود نداشتند، وجود این چایخانهها لازم بود. میشد اینجا چای نوشید و نفسی تازه کرد، لباس شنا را شست، تن نمکخورده را آبی زد و چتر و کلاه را امانت گذاشت. من هم که لباس شنا نداشتم عوض کنم، میتوانستم قبل از شنا وسایلم را به آنها بسپارم که یکوقت دزد نبرد.
اولین بار در همین چایخانه بود که چشمم به سنسی افتاد، درست وقتی کیمونویش را درآورده بود و میخواست برود شنا. من تازه از دریا بیرون آمده و تن خیسم را به باد سپرده بودم. بین ما چندین کلهسیاه در رفتوآمد بودند و مانع دیدم میشدند. من در عالم خودم بودم و ساحل هم چنان شلوغ بود که اگر همراهِ فرنگیاش نبود اصلاً متوجه سنسی نمیشدم.
رنگ پوست سفید و محشر آن مرد غربی، به محض واردشدن به چایخانه نظرم را جلب کرده بود. یوکاتای[24] ژاپنی اصیلی را که به تن داشت با بیخیالی درآورد و روی نیمکت رها کرد و دستبهسینه رو به دریا ایستاد. حالا بهجز لُنگی که ما معمولاً میپوشیم، چیزی تنش نبود. همین بود که به چشمم غریب آمد. دو روز قبل به یوایگاهاما[25] رفته و همان طور که روی دو پا نشسته بودم، پشت به تپهای کوچک که درست کنارش درِ پشتیِ هتلی بود، زمانی دراز غربیهایی را تماشا میکردم که آبتنی میکردند. مردهایی که برای شستن نمک از بدنشان از آب بیرون میآمدند همگی کمر و بازو و رانهایشان را پوشانده بودند. زنها هم اغلب عمداً تمام بدنشان را میپوشاندند. بیشترشان کلاه شنای پلاستیکی داشتند که رنگهای زرشکی و سورمهای و فیروزهایشان میان امواج دریا به چشم میآمد. با دیدن آن صحنهها، طبیعی بود که این غربی که چون ما به لُنگ اکتفا کرده بود، به چشمم غیرعادی جلوه کند.
بالاخره به ژاپنیای که پهلویش نشسته بود نگاهی انداخت و چند کلمهای رو به او گفت. مرد ژاپنی حولهی کوچکی را که روی ماسهها افتاده بود برداشت، به سرش بست و بیمعطلی راه افتاد سمت دریا. این مرد سنسی بود.
فقط از سر کنجکاوی، ایستادم و پایینرفتنشان بهسمت آب را تماشا کردم که مستقیم پا به دریا گذاشتند. با هم از میان انبوه جمعیتی گذشتند که در قسمت کمعمق دریا هیاهو راه انداخته بودند و به قسمت دورتری رفتند. تا جایی در دریا پیش رفتند که دیگر سرهاشان کوچک و ناپیدا شد. بعد شناکنان تا لب ساحل ماسهای آمدند. به چایخانه که برگشتند، بیآنکه خود را با آب چاه بشویند، تنهاشان را خشک کردند، کیمونو پوشیدند و رفتند.
بعدِ رفتنشان، مثل قبل روی نیمکت ماندم، سیگاری گیراندم و با حواسپرتی و پریشانی به سنسی فکر کردم. انگار قبلاً او را جایی دیده بودم، اما یادم نمیآمد کجا و کِی.
آن روزها بیحوصله و تنها بودم، پسفردای آن روز هم، رأس همان ساعت به چایخانه رفتم تا شاید دوباره سنسی را ببینم. سنسی با کلاهی حصیری از راه رسید، بدون همراه غربیاش. عینکش را از چشم برداشت و روی پیشخان گذاشت، بیدرنگ حوله را به سر بست و با قدمهایی تند از ساحل ماسهای پایین رفت. سنسی مثل دیروز گردشگران دریا را پشت سر گذاشت. وقتی تنهایی شنا را شروع کرد، میلی ناگهانی من را از پیاش کشید. آبهای کمعمق را تا عمقی که به گردنم میرسید، با پریدن رد کردم و از آنجا با شنای پهلو بهسمتش رفتم. اما سنسی در مسیری متفاوت با دیروز در قوسی کمانی شنا کرد و بهسمت صخرههای ساحل برگشت. به هدفم نرسیدم. از تپه بالا آمدم و وقتی آبچکان به چایخانه رسیدم سنسی کیمونویش را پوشیده بود و داشت خیلی جدی از درگاه بیرون میآمد.
روز بعد هم همان ساعت به ساحل رفتم و سنسی را دیدم و روز بعد باز همان ساعت و همان جا، اما فرصتی برای گفتوگو یا حتی سلام و علیک ساده پیش نیامد. گذشته از این، خودش هم چندان معاشرتی به نظر نمیرسید. سر ساعت مشخصی با فاصلهگرفتن از دیگران میآمد و سر ساعت هم با فاصلهگرفتن از دیگران میرفت. به سروصداهای دوروبرش هیچ اعتنا نمیکرد. آن مرد غربی را هم دیگر هرگز همراهش ندیدم. سنسی همیشه تنها بود.
یک روز سنسی طبق معمول با قدمهای تند از دریا برگشت و وقتی میخواست یوکاتایش را از جای همیشگی بردارد و تنش کند، دید یوکاتا پوشیده از شنهای ساحل است. وقتی پشتش را به من کرده بود و آن را میتکاند، دیدم عینکش که روی نیمکت گذاشته بود از شکافِ میان چوبها روی زمین افتاد. سنسی تا بعد از بستن شال دور کمرِ یوکاتای سفیدش که نقشونگارهای سیاه داشت، متوجه نشد. حیران در اطرافش دنبال عینک میگشت که معطل نکردم. جلو رفتم، خم شدم و سرم را زیر نیمکت بردم و عینک را درآوردم. سنسی زیر لب تشکری کرد و آن را از دستم گرفت.
روز بعد از پی سنسی راهی دریا شدم و در مسیر او شنا کردم. دویست متری پیش رفته بودیم که سنسی برگشت و با من همکلام شد. دوروبرمان شناگر دیگری بر پهنهی آبی دریا نبود. تا چشم کار میکرد، آفتابِ درخشان بود بر آب و دریا. تمام تنم را که پر شده بود از رهایی و سرخوشی رقصان درون آب تکان دادم. سنسی دیگر شنا نمیکرد و به پشت روی امواج دراز کشیده بود. من هم از او تقلید کردم. تلألؤِ خیرهکنندهی آسمان آبی را روی صورتم حس میکردم که انگار چشمهایم را هدف گرفته بود. با صدای بلند گفتم: «چه کِیفی دارد!»
بعد از مدتی سنسی حالتش را عوض کرد و شناکنان گفت: «برگردیم؟»
من به نسبت او بدن قویتری داشتم و هنوز دلم میخواست توی آب خوش باشم، اما با رغبت جواب دادم: «بله، بهتر است برگردیم.» و با هم از همان مسیر قبلی بهسمت ساحل شنا کردیم.
دیگر به سنسی نزدیک شده بودم، اما هنوز نمیدانستم کجا زندگی میکند. به نظرم بعدازظهر روز سوم، بعد از شنای دونفرهمان بود که سنسی در چایخانه بیمقدمه پرسید: «تا کی اینجا میمانی؟» بهواقع هنوز تصمیمی در این مورد نگرفته بودم. گفتم: «هنوز نمیدانم.» اما وقتی پوزخندی روی لب سنسی دیدم، از جوابم خجالتزده شدم. بههرحال نتوانستم جلوی خودم را بگیرم؛ پرسیدم: «شما چطور، سنسی؟» و این اولین باری بود که سنسی خطابش کردم.
آن شب به اقامتگاه سنسی سر زدم. اقامتگاه میگویم، اما، متفاوت با مسافرخانهای معمولی، عمارتی ویلامانند بود که در حریم معبدی وسیع قرار داشت. دستگیرم شد که با دیگر کسانی که آنجا اقامت دارند هیچگونه ارتباطی ندارد. وقتی سنسی خطابش کردم خندهی تلخی بر لب آورد. عذرخواهی کردم و گفتم دست خودم نیست، از روی عادت به بزرگترها میگویم سنسی. سراغ مرد غربی را گرفتم. پاسخهای پراکندهای داد مثل اینکه آدم عجیبی بود و الان در کاماکورا نیست و در نهایت هم تعریف کرد برای خودش هم عجیب بوده که به این خارجی نزدیک شده، چون حتی با ژاپنیها هم زیاد گرم نمیگیرد. پیش از رفتنم به سنسی گفتم به نظرم میآید قبلاً او را جایی دیدهام، اما هیچ یادم نمیآید کی و کجا. جوان بودم و در آن لحظه امیدوار بودم _ و البته انتظار داشتم _ که او هم چنین احساسی داشته باشد، ولی سنسی بعد از مکثی کوتاه گفت: «من به یاد ندارم قبلاً دیده باشمت. مطمئنی اشتباه نمیکنی؟» و من دوباره بهشدت ناامید شدم.
آخرِ ماه برگشتم توکیو. سنسی بسیار زودتر از من ییلاق را ترک کرده بود. وقت خداحافظی از او پرسیده بودم: «اجازه دارم گهگاه برای دیدنتان به خانهی شما بیایم؟» و سنسی خیلی ساده گفته بود: «بله، البته.» مصمم بودم با استاد صمیمی شوم و انتظار دعوت گرمتری داشتم، پس جواب سردش بهکلی اعتمادبهنفسم را از من گرفت.
در همان مدت کوتاه آشنایی با سنسی، اغلب چیزهای کوچکی از این دست بسیار سرخوردهام میکرد. گاهی به نظرم میرسید سنسی هم این نکته را میداند و گاهی جوری بود که انگار اصلاً متوجه نشدهاست. با اینهمه، بهرغم این سرخوردگیهای مختصر، خیال نداشتم از سنسی فاصله بگیرم. برعکس، هر بار که این سرخوردگیها پیش میآمد، دلم میخواست جلوتر بروم. خیال میکردم این کار باعث میشود صمیمیتی که انتظارش را دارم به دست بیاید. جوان بودم، اما اینطور هم نبود که برای ارتباط با همهی آدمها شور و اشتیاق زیادی داشته باشم. بنابراین نمیفهمیدم چرا برای دوستی با سنسی اینطور در تبوتابم. حالا که سنسی مرده، دلیلش را میفهمم.
سنسی همان اوایل هم از من بدش نیامده بود. رفتارهای سرد و برخوردهای خشکی که گهگاه نشان میداد، از نظر من به معنای طرد من نبود: سنسی بیچاره اینچنین به آدمهایی که میخواستند به او نزدیک شوند هشدار میداد که ارزش نزدیکشدن ندارد؛ سنسی که از سوی دیگران قدر دانسته نمیشد، خودش را دست پایین میگرفت و این را با رفتارش اعلام میکرد، پیش از آنکه دیگران خوار بشمارندش و دست رد به سینهاش بزنند.
وقتی به توکیو برگشتم، مصمم بودم که به دیدار سنسی بروم. هنوز تا شروع کلاسها دو هفته مانده بود و فکر کردم خوب است در این مدت سری به او بزنم. اما دو سه روزی که گذشت، حسوحالی که در کاماکورا داشتم، بهتدریج رنگ باخت. حالوهوای شهر بزرگ و شلوغ مرا گرفت و خاطرهاش را پس راند. رفتوآمد به دانشگاه و معاشرت با دانشجوها و فکر و خیالِ سال تحصیلی جدید هم باعث شد مدتی بهکلی از صرافتِ سنسی بیفتم.
یک ماهی که از شروع کلاسها گذاشت، هیجانم فروکش کرد و از دلودماغ افتادم. بیحوصله راهیِ دانشگاه میشدم، توی خیابان قدم میزدم و روی درودیوار اتاقم چشم میگرداندم و مدام حس ناخوشایندی آزارم میداد که چیزی در زندگیام کم است. یاد سنسی در خاطرم زنده شده بود و شوق دیدار دوبارهاش را داشتم.
اولین باری که سراغش رفتم، سنسی خانه نبود. یادم میآید دفعهی دوم، یکشنبهی بعد آن بود. باز هم نبود. در کاماکورا از دهان خود سنسی شنیدم که بیشتر وقتها خانه است _ در واقع گفته بود از بیرونرفتن نفرت دارد. با یادآوری آن حرفها، دچار خشمی بیدلیل شدم: دو بار آمده بودم و هر دو بار نبود. ولی بلافاصله آنجا را ترک نکردم. کمی دم در اینپا و آنپا کردم و به چهرهی خدمتکارِ زن دقیق شدم. انگار یادش آمده بود که قبلاً هم آمدهام و کارتم را دادهام که به سنسی بدهد. گفت منتظر بمانم و رفت داخل خانه. بعد به جای او زن دیگری در چارچوب ظاهر شد که به نظر خانمِ خانه بود. خانم خانه زیبا بود.
خیلی مؤدبانه نشانیِ جایی را که سنسی رفته بود به من داد. ظاهراً سنسی رسم داشت که هر ماه در چنین روزی برای نثار گل به تندیس بودایی به گورستان زوشیگایا[26] برود. خانم دلسوزانه گفت: «تازه راه افتاده. احتمالاً بهش میرسی.» تشکر کردم و راه افتادم. دویست متر که بهسمت مرکز شهر رفتم، هوس کردم پیاده تا زوشیگایا بروم. علاوهبر لذتبردن از پیادهروی، ممکن بود سنسی را هم در راه ببینم. قدمهایم را بهسمت گورستان تند کردم.
از قسمت راست نهالستان مجاور، وارد گورستان شدم و در امتداد گذرگاهی پهن با درختان افرا در دو سو پیش رفتم. همان وقت مردی شبیه سنسی از چایخانهی کوچک خارج از مسیر بیرون آمد. بهسمتش رفتم، تا جایی که درخشش نور آفتاب را در قاب عینکش دیدم. ناخودآگاه داد زدم: «سنسی!»
سنسی ایستاد و من را که دید، گفت: «عجب... عجب...»
تکرار پژواکوارِ کلماتش در آن بعدازظهر خاموش طنین غریبی داشت. یکدفعه انگار زبانم بند آمده بود.
«آمدهای اینجا دنبال من؟ چطور...؟»
به نظر آرام بود، صدایش هم. با اینهمه در صورتش گرفتگیِ مبهمی حس میشد. گفتم که چطور به آنجا رسیدهام.
«همسرم گفت برای سرزدن به قبر چه کسی آمدهام اینجا؟ اسمش را گفت؟»
«نه، حرفی نزد.»
«که اینطور. به نظرم دلیلی هم نداشت که بگوید، بهخصوص که اولین بار بود میدیدت. نه، لزومی به گفتنش نبود...»
ظاهراً سنسی دیگر متقاعد شده بود اما من هنوز از حرفهایش سر درنیاورده بودم.
همراه سنسی میانِ سنگقبرها بهسمت خیابان راه افتادیم. کنار قبرهای مسیحیان که کتیبههایی همچون «مزار ایزابل...» یا «بندهی پروردگار، روگین» داشتند، قبرهای بوداییانی را دیدم که برای نمونه روی کتیبهی یکی از آنها چنین نوشته بود: «همهی موجودات زنده قابلیتِ بوداشدن دارند.» حتی روی یکی از کتیبهها نوشته بود: «سفیر مختار فلان...» جلوی قبر کوچکی که رویش حک شده بود «安得烈» از سنسی پرسیدم: «این چی خوانده میشود؟» سنسی با یکی از آن لبخندهای خشکش گفت: «میشود خواندش آندره.»
ظاهراً آنقدرها که ویژگیهای افراد مختلف در حکاکیهای روی کتیبهها برای من جالب یا بامزه بود، برای سنسی جذابیتی نداشت. مدتی سرش را پایین انداخته بود و آرام به حرفهای من گوش میداد که به این سنگقبر یا آن کتیبهی دراز با عکس کندهکاریشدهی متوفی اشاره و وراجی میکردم، اما بالاخره سنسی ایستاد و گفت: «تو هنوز به واقعیت مرگ بهطور جدی فکر نمیکنی، نه؟» من ساکت شدم و سنسی هم دیگر پیِ حرفش را نگرفت.
در منتهاالیه گورستان درختِ کهنداری چنان عظیم سر برافراشته بود که بخش وسیعی از آسمان را از نظر پنهان میداشت. زیر درخت که رسیدیم، سنسی به سرشاخههای کهندار نگاه کرد و گفت: «بهزودی برگهای طلاییِ پاییزی زمین را میپوشانند و اینجا زیباتر میشود.» یادم آمد که سنسی لااقل ماهی یک بار از جلوی این درخت میگذرد.
نهچندان دور از ما، گورکنی که آنسوتر زمین ناهموار را برای کندن قبری تازه صاف میکرد، بیلش را کنار گذاشته بود و تماشایمان میکرد. پیچیدیم به چپ و رسیدیم به خیابان. جایی نمیخواستم بروم، برای همین همراه سنسی راه افتادم. سنسی کمحرفتر از همیشه بود، اما کمحرفیاش معذبم نمیکرد و خوشخوشک کنارش قدم میزدم.
«از اینجا یکراست میروی خانه؟»
«بله، جای خاص دیگری نیست که بخواهم بروم.»
ساکت سراشیبی را بهسمت جنوب پایین آمدیم.
این دفعه من شروع کردم. «مزار یکی از اعضای خانوادهتان آنجاست؟»
«نه.»
«پس قبر کی؟ یکی از قوموخویشها؟»
«نه.»
سنسی دیگر چیزی نگفت، من هم دست برداشتم. صد متری در سکوت رفته بودیم که ناگهان سنسی به آن موضوع برگشت.
«قبر دوستم است.»
«هر ماه به مزارش سر میزنید؟»
«بله.»
سنسی آن روز دیگر چیزی در این باره نگفت.
از آن پس، گهگاه به دیدارش میرفتم. سنسی همیشه خانه بود. بیشتر که دیدمش، رفتهرفته او هم برای بدرقهام تا کفشکن خانه میآمد. با وجود این هنوز هم رفتارش با من نسبت به آن زمانی که نخستین بار با هم حرف زدیم، تغییر چشمگیری نکرده بود.
سنسی همیشه ساکت بود، گاهی چنان در سکوت غرق میشد که دلم میگرفت. از روز اول فکر کرده بودم که دیرجوش و کنارهگیر است اما، درعینحال، بیتاب و مشتاق نزدیکشدن به او بودم. شاید میان اینهمه آدم فقط من چنین کششی به سنسی داشتم. این کشش به پای جوانی و خامی و حتی حماقتم گذاشته شد، اما هنوز به خودم میبالم و شکرگزارِ بخت و اقبالم؛ چون بعدها ثابت شد که آن شیفتگی پرشور و شهودی بیاساس و واهی نبوده است. کسی که به انسانها عشق میورزد و بدون عشقورزیدن نمیتواند زنده باشد، اما ناتوان از پذیرشِ تمام و کمالِ عشق دیگران است؛ سنسی چنین آدمی بود.
همان طور که گفتم، سنسی از اول تا آخر ساکت بود. کاملاً آرام بود. با اینهمه گاه سایهای بر چهرهاش میافتاد _ همچون سایهی پرندهای که از پشت پنجره بگذرد، میافتاد و محو میشد. اول بار در گورستان زوشیگایا آن را دیدم، وقتی ناغافل سنسی را صدا زدم. به یاد دارم که در همان لحظه احساس کردم ضربآهنگ قلبم که همیشه منظم و خوب بود، کمی کند شد _ یک دم و نه بیشتر، یک کژآهنگیِ زودگذر، چنان گذرا که پنج دقیقه نشده از یادم رفت. آن سایه نیز فراموشم شد. تا اینکه اوایل زمستان، بار دیگر به شکلی کاملاً غیرمنتظره یادم آمد.
داشتم با سنسی صحبت میکردم که یکباره آن درخت بزرگ جلوی چشمانم ظاهر شد، همان کهنداری که مورد توجه سنسی بود. یادم آمد که دقیقاً سه روز مانده تا روز دیدار معمول ماهانهی سنسی از گورستان. اتفاقاً سه روز بعد درسهایم تا ظهر تمام میشد و بعدازظهر کاری نداشتم. برگشتم رو به سنسی و گفتم: «سنسی! داشتم فکر میکردم همهی برگهای کهندارِ گورستان ریخته یا نه...»
سنسی درحالیکه چشم از من برنمیداشت گفت: «گمان نمیکنم.»
بیدرنگ گفتم: «اشکال ندارد این بار که تشریف میبرید زوشیگایا، همراهتان بیایم؟ دوست دارم آنجا با شما قدمی بزنم.»
«من برای زیارت قبور میروم، برای قدمزدن که نمیروم.»
«ولی میتوانیم بعدش کمی قدم بزنیم، اینطور نیست؟»
سنسی جوابی نداد. مدتی که گذشت، گفت: «ولی من فقط برای زیارت قبور میروم»، انگار بخواهد دقیقاً تمایز زیارت قبور و قدمزدن را به من بفهماند. شاید بهانهای برای اینکه من با او نروم، شاید هم علت دیگری داشت، اما یادم است که در آن لحظه رفتار سنسی عجیب بچگانه به نظرم آمد.
احساس کردم میخواهم کمی پیشروی کنم. گفتم: «بسیار خوب، باشد. پس لطفاً اجازه بدهید من هم بیایم، برای همان زیارت قبور.» اما در واقع از دید من جداکردن زیارت قبور و قدمزدن بیمعنی بود.
ابروهای سنسی کمی در هم کشیده شد، سایهای از پیشانیاش گذشت و چشمانش درخششی عجیب گرفت. حالتی داشت که نمیشود با نامهایی مانند دلخوری، نفرت یا ترس سروتهش را هم آورد، اما هرچه بود بیتابی عجیبش احساس میشد. ناگهان خاطرهی آن روز که در گورستان سنسی صدایش زده بودم در ذهنم زنده شد.
سنسی گفت: «دلیلش را نمیتوانم به تو بگویم، هرچند دلیلِ کاملاً موجهی است. بههرحال دوست دارم تنها بروم سرِ آن قبر. حتی همسرم را هم تا حالا همراهم نبردهام.»
از حرفش تعجب کردم اما مطمئناً هدفِ من از رفتوآمد به خانهی سنسی مطالعهی رفتارهای او نبود، پس قضیه را در همان حد رها کردم و گذشتم. حالا که فکر میکنم، میبینم آن لحظه یکی از موقعیتهای بسیار مهم در همهی زندگیام بوده که با سربلندی به یاد میآورم و یقیناً برای همین بود که توانستم ارتباطی گرم و انسانی با سنسی برقرار کنم. شک ندارم که اگر کنجکاویام ذرهای شکل تحقیق و بررسیِ غیرعاطفی به خود میگرفت، نخِ همدردیِ پیونددهندهی ما دو نفر پاره میشد. البته منِ جوان و خام در آن لحظه به همهی این چیزها آگاه نبودم ولی حتی تصورش هم میترساندم که اگر بهاشتباه کاری خلافِ آنچه کردم از من سر میزد، چه میشد. بااینکه چنین چیزی رخ نداد، باز هم گویی سنسی همیشه از این میترسید که نکند برای تحقیق و کنجکاوی به سراغش میروم.
کمکم طوری شد که لااقل ماهی دو سه بار به سنسی سر میزدم. وقتی رفتوآمدم آشکارا داشت بیشتر و بیشتر میشد، روزی سنسی بیمقدمه از من پرسید: «تو چرا باید اینقدر زیاد پیش کسی مثل من بیایی؟»
«چرا؟! دلیل خاصی ندارد... نکند مزاحمم؟»
«نگفتم مزاحمی.»
بهواقع هم هیچ رفتاری از سنسی ندیده بودم که احساس کنم مزاحمش هستم. بهخوبی از محدودبودن دایرهی معاشرتش آگاه بودم. این را هم میدانستم که از همکلاسیهای سابق سنسی دو سه نفر بیشتر در توکیو زندگی نمیکنند. گاهی در خانهاش به دانشجویانی برمیخوردم که همشهری یا همولایتی سنسی بودند، اما پیدا بود که هیچکدامشان مثل من با او صمیمی نشدهاند.
سنسی گفت: «من آدم تنهاییام. بنابراین خوشحال میشوم که به دیدنم بیایی. درعینحال میدانم که آدم دلمردهای هستم. برای همین پرسیدم چرا اینقدر پیشم میآیی.»
«با اینهمه باز هم میپرسید چرا؟»
سؤالش را که با سؤال پاسخ دادم، سنسی جوابی نداد. فقط به چهرهام نگاه کرد و پرسید: «تو چند سال داری؟»
اصلاً از معنا و مقصود این سؤال و جوابها سر درنمیآوردم؛ پس بدون اینکه به جایی برسد برگشتم. با اینهمه چهار روز بعد دوباره رفتم سراغ سنسی.
سنسی همین که چشمش به من افتاد خندهای کرد و گفت: «دوباره آمدی!»
من هم خندیدم و گفتم: «بله، آمدم.»
اگر کسِ دیگری از این حرفها به من میزد دلخور میشدم، اما سنسی فرق میکرد. دلخور نشدم که هیچ، خیلی هم خوشم آمد.
آن شب سنسی دوباره گفت: «من آدم تنهاییام.» بعد گفت: «اما دارم فکر میکنم که تو هم حتماً آدم تنهایی هستی. بههرحال من سنی ازم گذشته و میتوانم کموبیش با تنهاییام کنار بیایم، اما تو جوانی و شاید برایت
سخت باشد. باید کاری کنی. باید بخواهی که با آن مقابله کنی...»
«اما من تنها نیستم. اصلاً.»
«پس چرا اینقدر زیاد به خانهی من میآیی؟» باز این سؤال تکراری! «آدم هرچه جوانتر باشد، بیشتر احساس تنهایی میکند... اما با آمدن پیش من، نمیتوانی از شر تنهاییات خلاص شوی. من قدرت این را ندارم که تو را از تنهایی بیرون بکشم. باید جای دیگری دنبال دوای دردت باشی. بهزودی خودت هم میبینی که دیگر دلت نمیخواهد پایت را به خانهی من بگذاری.»
سنسی این را گفت و لبخند غمناکی زد.
خوشبختانه پیشگویی سنسی درست از آب درنیامد. آن زمان تجربهای نداشتم و حتی نمیتوانستم منظور آشکار سنسی از آن گفتهها را درک کنم. بنابراین طبق معمول به رفتوآمدم به خانهشان ادامه دادم و بهزودی حتی گاهی برای ناهار و شام هم میماندم. این شد که با همسر سنسی نیز همکلام شدم.
طبعاً من هم مثل هر جوان دیگری به زنها بیاعتنا نبودم. با اینهمه، با توجه به جوانی و محیطم، باید بگویم تا