پله‌پله تنهایی

پله‌پله تنهایی

نویسنده: 
سرای شاهینر
مترجم: 
مژده الفت
اضافه به سبد خرید
سال انتشار: 1402 صحافی: شومیز تعداد صفحات: 200
قیمت: ۱۱۰,۰۰۰تومان ( ۱۰٪ ):  ۹۹,۰۰۰تومان
شابک: 9786225696105

مرجان خانم تنها و ساکت است. ولی در پس این انزوا دنیایی بهغایت انسانی نهفته است، دنیایی که گویی وجود ندارد، درست مثل خود مرجان؛ زنی که امید را در تکهپارچههای گرهخورده به درخت مقدس آرزوها، در سکههای بخت پرتابشده به چشمه، در چشمدوختن به گنبد مسجد و شمعدانهای روشن کلیسا جستوجو میکند.

«مرجان پلههای یک آپارتمان را چندساعته تمیز میکند؟ فرض کنیم دوساعته. البته یک ساعت هم کافی است. دستش تند است. مگر مجتمع بزرگ دوساعته تمیز میشود! خب، کارش را سمبل میکند. آدم باید برای کارش ارزش قائل باشد، جانم. مگر نه؟ منبع درآمدت است. آپارتمان تمیز میکنی؟

پس باید جوری تمیز کنی که همهجا برق بزند. مرجان خانم بهازای هر واحد 12 لیره میگیرد. آپارتمان ما پنجواحدی است. میکند از قرار چقدر؟ شصت لیره. اگر روزی سه آپارتمان را تمیز کند چه؟ هر هفته چند روز است؟ هفت ضربدر سه، 21. حالا 21 را ضربدر شصت کن. ده تاش میشود ششصد... هزار و دویست... هزار و دویست و شصت.»

- از متن کتاب

دسته‌بندی داستان

مقالات وبلاگ

زنی که تنهایی بلد نیست

زنی که تنهایی بلد نیست

زنی که تنهایی بلد نیست نگاهی به رمان کوتاه «پله‏‏‌پله تنهایی» نوشته سِرای شاهینر، نویسنده جوان ترکیه‌‏ای «پله‌پله تنهایی»، رمانی ۱۹۸ صفحه‌ای، نوشته سِرای شاهینر با ترجمه روان مژده الفت است که با قیمت ۹۵ هزار تومان توسط نشر برج منتشر شده است. سِرای شاهینر، نویسنده جوانِ «پله‌‌‌پله تنهایی»، ۴۰ ساله و دارای لیسانس روزنامه‌نگاری و کارشناسی‌ارشد سینماست. شاهینر از دوران دانشجویی و از همان سالِ اول دانشگاه، به روزنامه‌نگاری می‌پرداخت و بعدها نیز به این کار ادامه داد. ...

بیشتر بخوانید
پیوند هول‌آور روزمرگی و تنهایی

پیوند هول‌آور روزمرگی و تنهایی

معصومه اکبری - تنهایی مرگ است زیرا انسان حتی برای ادراک زنده‌بودن خویش نیاز به دیگری دارد. موضوع رمان کوچک و خوش‌خوان پله‌پله تنهایی دربارة همین ترسناک‌ترین تجربة بشری است: تنهایی. یگانه شخصیت این رمان (مرجان) به‌شدت تنهاست و نمی‌داند که به هرچه چنگ بیندازد تنهایی‌اش پایان‌ناپذیر است زیرا که تنهایی او نه‌فقط به‌سبب رفتن شوهرش، بلکه به‌سبب ناهمگونی او با جهان اطرافش نیز هست. مرجان به زنان اطرافش که «بلدند برای خودشان وقت بگذارند» و لباس تنگ ورزشی ...

بیشتر بخوانید

دیدگاه‌ها

هیج دیدگاهی برای این کتاب ثبت نشده!

دیدگاه خود را وارد کنید.

دانلود پی‌دی‌اف

بخشی از کتاب

مرجان خانم هیچ خوشش نمیآید مرجان خانم صدایش بزنند چون میداند خانمبودن او را یک پله بالاتر نمیبرد؛ فقط برای صداکردنش از بالای پلهها «مرجان خانم» است. برای حفظ فاصله است، برای صمیمینشدن. مثل گرفتن دستهی قوری داغ است با نوک دستگیره. وقتی پشتسرش حرف میزنند، همان مرجان است که میشناسیم. مرجانی که میشناسیم؟ پس بیایید بشناسیم آن مرجانی را که میشناسیم.

مرجان خانم بیکار نیست اما حرفهاش نیازی به مهارت ندارد و چون کارش تخصصی نیست راحت از کار بیکار میشود. بیمه، پشتوانه، تضمینی برای فردا؟ ندارد. اما دربارهاش اینطور فکر نمیکنند... البته عزیزم، پول درشت دست امثال مرجان است. زیر بالشهایشان چنان پر از اسکناس است که ناچارند شبها در حالت نشسته بخوابند.

مرجان پلههای هر آپارتمان را چندساعته تمیز میکند؟ فرض کنیم دوساعته. البته یک ساعت هم کافی است. دستش تند است. مگر مجتمع بزرگ دوساعته تمیز میشود؟! خب، کارش را سرهمبندی میکند. آدم باید برای کارش ارزش قائل باشد، جانم. مگر نه؟از این راه نان درمیآوری. آپارتمان تمیز میکنی؟ پس جوری تمیز کن که بشود کفش را لیس زد.

مرجان خانم بهازای هر واحد دوازده لیره میگیرد. آپارتمان ما پنجواحدی است. چقدر درمیآید؟ شصت لیره. اگر روزی سه آپارتمان را تمیز کند چه؟ هر هفته چند روز است؟ هفت ضربدر سه، بیستویک. حالا بیستویک را ضربدر شصت کن. ده تایش میشود ششصد... هزار و دویست... هزار و دویست و شصت. عزیزم، همهی آپارتمانها که مثل مال ما تکواحدی نیستند. نزدیک ساحل آپارتمانهای جدیدی ساختهاند. میگویند هر طبقهاش چهار واحد است. پس نگو درآمد مرجان هزار و دویست و شصت لیره است. اگر آپارتمانهای پرواحد را حساب کنی، میبینی که خانم از من و تو بیشتر درمیآورد. تازه فقط خودش که کار نمیکند. این‌‌جور آدم‌‌ها پرجمعیتاند. حساب کن خواهرش هست، جاریاش هست، خواهرشوهرش هست، اووووهووووو...

فقط کلهی سحر خیمهزدنش روی زنگ را بگو! یک راهپله میخواهی تمیز کنی؛ به چه حقی آدم را از خواب شیرین بیدار میکنی؟ حالا من به جهنم، کفر شوهرم را هم درآورده. مدام میگوید «یه آخر هفته داریم که بخوابیم.» و به جان من بدبخت غر میزند که چرا آب را از شب قبل بیرون نگذاشتهای. چرا کاری میکنی که عرعر زنگ از کلهی سحر بلند شود. ببین! من که زنش هستم، مادر بچههایش هستم، هر روز به سرووضعش میرسم و میفرستمش سر کار و هر شب سفرهای جلویش پهن میکنم که هرکس ببیند فکر میکند مهمان عزیزی دارم و بهوقتش هم میروم توی بغلش، حتی خود من تا حالا یک بار هم صبح روز تعطیل این مرد را از خواب بیدار نکردهام. تو که یک نظافتچی بیشتر نیستی به چه حقی بیدارش میکنی؟ این کارها یعنی چه؟ بهش گفتم ازاینبهبعد وسط هفته بیا برای نظافت آپارتمان ما. اما سرکار خانم فرمودند وسط هفته وقتم پر است. انگار صاحب کلینیک خصوصی است، پروفسور! حالا هم که آب و شوینده را از شب قبل میگذارم بیرون، باز هم ماهی یک بار زنگ میزند که دستمزدش را بگیرد. آخر اگر بگویی دهاتی و نفهم است، باز یک حرفی... والا عین این خانمهای صندوقدار است. تازه اصلاً نمیگذارد ماهانهاش یک روز دیر شود. بله، حرفی نیست. پول را هم میشود گذاشت پشت در، اما... اگر بدزدند چه؟ پولمان را از سر راه که پیدا نکردهایم.

مرجان خانم مرتب به مسجد سُمبُلافندی میرود. میپرسید چرا؟ چون نوههای حضرت علی آنجا مدفوناند. حضرت فاطمه و حضرت سکینه... همانجایی که دو درخت سرو، که گویی همدیگر را بغل کردهاند که واژگون نشوند، سقف چوبی و فرسودهی اتاقک چوبی توی حیاط مسجد را شکسته و بیرون آمدهاند.

موقع منقبتخوانی تا اسم اهل بیت به گوش مرجان میخورد، دستش را اول روی دهان و بعد روی قلبش میگذارد. بعد از به شهادت رسیدن پسران حضرت علی در کربلا، دختران حضرت حسین، فاطمه و سکینه، بههمراه دیگر نجاتیافتگان از قتلعام به شام منتقل و مدتی طولانی در آنجا اسیر میشوند. دو خواهر از ستم امویان در شام میگریزند و با لشکر صحابه تا استانبول میآیند. والی رومْ فاطمه و سکینه را برای پسرانش میخواهد. وقتی دختران رضایت نمیدهند، به آنها برای قبول این پیشنهاد مدتی مهلت میدهد. دو خواهر یکدیگر را در آغوش میکشند و به پروردگار التماس میکنند. یا خدا، یا علی، ما را به نزد خود ببر. در دست ظالم رهایمان نکن. بعد از پایان مهلت، وقتی برای بردن آنان میآیند، بهجای دو دختر، دو درخت سرو پیچیدهدرهم میبینند که شاخههایشان همچون دستانِ بههواخاسته بهنیت نیایش، رو به آسمان قد کشیده است.

مرجان خانم از لای حفاظ سیمی دور اتاقک، چشم دوخت به دو درخت پیچیدهدرهم. دستانش را مثل شاخههای درختان رو به آسمان برد و التماسکنان گفت: دخترها، فقط شما حرف مرا میفهمید. نه دیگر بزرگان آرمیده در مقبرهها، نه پاشاها و نه آقاها. فقط شما میدانید چه میگویم. اگر بپرسید چرا، میگویم چون شما زنید و من هم زنم. خداوند شما را جفت هم قرار داد. حتی بعد از مرگ هم جدایتان نکرد. هیچ نگویید که ما مُردهایم. در این دنیا حتی برای مُرده هم یار و رفیق لازم است. ای خواهران، شما را قسم به حرمت علی، قسم به حسن، قسم به سر بریدهی حسین، یا مرا هم ببرید پیش خودتان یا کاری کنید که شوهرم برگردد.

مرجان خانم مرتب به مسجد سُمبُلافندی میرود. میپرسید چرا؟ چون مرجان خانم تنها شده. ماههاست که شوهرش رفته است. معلوم نیست بیشتر برای شوهرش دلتنگ است یا فرزندش. بعضی روزها نه با درد نبودن همسر بلکه با حسرت نداشتن بچه بیدار میشود. بچهای که در آغوش خود بخواباندش. بله، مرجان خانم بچهدار نمیشود. علم پزشکی اینطور میگوید. آنهمه مکان مقدس، مسجد و زیارتگاه و مقبره هم هیچ نشانهای نفرستاده بودند حاکی از خطای علم طب.

زنانی که بچهدار نشدهاند هم داغ فرزند را حس میکنند. آنان که مادر نشدهاند حسرت بچه دارند. مرجان نه با یادآوری خاطرات فرزند بلکه با یادآوری خیال او عذاب میکشد.

وقتی بهطرف مسجد سُمبُلافندی میرفت، به پارکهای کودکان چنان نگاه میکرد که... قدیمها زمین پارکها شنوماسه بود. حالا نه. بچهها وقتی از سرسره پایین میآیند تالاپ مینشینند روی زمین. مادرهایشان هم بهجای اینکه بگویند ای وای! بچه‌‌ام دردش گرفت، برای خودشان تخمه میشکنند و به حرفهای صدمنیکغاز با کناردستیشان ادامه میدهند. خدایا، کفر نباشد، اما بچه را توی دامن چه کسانی میگذاری!

بچه که بود، وقتی به رودخانه میرفتند، مادر مرجان او را سوار الاغ میکرد. حتی در پرشیبترین سنگلاخها هم پایینش نمیآورد. همینقدر بیخیال! یکی نبود بگوید آخر بابا جان، این بچه است... اگر مرجان میخواست بچهاش را سوار الاغ کند، حتماً راهی پیدا میکرد که بچه را برای ایمنیاش روی الاغ ببندد.

شوهر مرجان حق داشت بگذارد و برود؟

اوایل مرجان با خودش میگفت میرود کمی می‌‌چرخد و برمیگردد. حتی پیش از رفتنش میگفت اگر میرود، خب برود. حتی توی رویش هم گفت: میروی که برو!

مرد نه خوشرو و شیرینزبان بود و نه خیروبرکتش به خانه میرسید... از صبح تا شب فقط بخور و بخواب و علف بکش... کدام مرد درستوحسابیای پولی را که زنش از شستن راهپله به دست آورده خرج علف میکند؟ معلوم است که زنش را دوست نداشته. اگر دوست داشت، دلش نمیآمد این کارها را بکند. پس علف هم نمیکشید. اگر هم خیلی اصرار داشت بکشد، میرفت کار پیدا میکرد تا دستکم خرج خودش را درآورد. نهخیر. شوهرش دوستش نداشت.

مرجان توی سریالها میدید که چه مردهایی در دنیا پیدا میشوند... رفته که رفته. مگر قحطی شوهر است؟ بله. ای بابا. رفت که رفت. با رفتنش دستکم باری از دوش مرجان برداشته شد. در واقع مرجان بیرونش نکرده بود. فقط اخطار داده بود. یعنی بهخاطر همان دو کلمه که از دهانش پرید؟... پس شوهرش دنبال بهانه میگشته. وگرنه آدم تا بهش بگویند برو که راه نمیافتد برود... نه. زنش را دوست نداشته.

مرجان خانم توی سریالها میدید... چه مردهایی که برای یک اشتباه کوچک میافتند به پای زنشان. میرود که برود. خب رفته بود.

گرچه، شوهر مرجان هیچکدام از کارهای مردهای توی تلویزیون را نمیکرد. عزیزم، مرجان هم دنبال «سورپرایزهای بزرگ» «هیجانهای آنچنانی» «نوکردن روابط کهنه» و از این بازیها نبود.

چه میشد اگر الآن شوهرش کنارش بود و دستی به موهایش میکشید. یکی که لامپ سوخته را عوض میکرد... همنشین و همصحبتی که آدم وقتی از چیزی عصبانی است بتواند با او کلکل کند. گرچه شوهرش نه اهل نوازش بود و نه تعمیرات...

البته اواخر شروع کرده بود به آبدادن گلها... معلوم است بیچاره بهخاطر بچهدارنشدن دچار سرخوردگی شده بوده... خودش را با گل و گیاه سرگرم میکرده... اما خدا گواه است که حتی یک بار بچهدارنشدن مرجان را به رخش نکشیده بود.

مرجان عاشق شوهرش بود؟ نه. اما بالأخره توی هر خانه یک نفس لازم است. بله. درست است که میخورد و میخوابید. ای بابا، حالا مگر مرجان چقدر درآمد داشت و چه چیزی میتوانست سر سفره بگذارد که شوهرش بخورد؟ هر چه جلویش میگذاشتی، میخورد. فقط بعد از علفکشیدن دلش شیرینی میخواست. از صبح تا شب راهپله تمیزکردن و بعد هم غذاپختن کم بود، مرجان باید شیرینی هم درست میکرد. اووه! حالا انگار قرار بود خمیر باقلوا باز کند. کافی بود فقط یک مشت آرد تفت بدهد، خیلی راحت و ارزان. یک بشقاب حلوا که میگذاشت جلوی شوهرش، انگار دنیا را به او داده بودند. اما مرجان غر میزد که «توی زیارتگاه اریکلیبابا هم اینقدر تندتند حلوا نمیپزند که من میپزم.» اگر شوهرش کنارش بود... باز هم مرجان آیین سوگواری برای مُرده را با پختن حلوا اجرا میکرد، بهشکرانهی حضور یک آدم زنده در خانه.

تنها نقطهضعفش علف بود... مردم چه شوهرهایی دارند... الکلی، کتکزن، زنباز. شوهر مرجان... فقط علف... چه اشکالی داشت؟ آن هم خودش بهانهای میشد برای دعوا. دستکم یک نفر توی خانه بود که بشود جنگودعوا راه انداخت. یک موجود زنده... مثلاً اگر طرف اهل علف نبود، مرجان خانم با آن پول قرار بود چه کار بکند؟ میخواست از شکم خودش و علف شوهرش بزند که برود سفر دور دنیا؟... میکشید که میکشید.

مرجان شاهد بود... ملت چه قشنگ با جنگوجدل سر میکردند. وقتی کسی را دوست نداشته باشی، زندگی با آن جنگوجدلها هم پیش نمیرود. بله، اما شوهرش هم تا یک کلمه بهش گفته بود برو، رفته بود... خدا میداند آن روز چه مرگش بوده... پیش از دعوا بهاندازهی یک قیف تخمه، سیگار پیچیده و کشیده بود.

مرجان نمیتوانست بعد از رفتن شوهرش بگوید آسوده خودم که خر ندارم، از کاه و جواَش خبر ندارم. چون به نظر مرجان در دنیا دو چیز هست که از شرّش خلاصی نداری. یکی خر، یکی دیگر بیخبری.

خواهران، شما حتی بعد از فوت هم جفت هستید. مرجان خانم که در قید حیات است تکوتنها چه کار باید بکند؟ ترانهای هست که میگوید «هم بچه دارم و هم پُست و مقام.»...خیلی ببخشید ها، پُست و مقام پشیزی برای مرجان خانم اهمیت ندارد. تنها خواستهاش این است که خدا به او بچه بدهد. اصلاً مرجان چطور باید در حرفهاش به پستومقام برسد؟ از نظافت آپارتمان برسد به نظافت آسمانخراش؟

صدای زن گدای نشسته جلوی درِ مسجد بلند بود: «بده در راه خدا...» مرجان بعد از دعاکردن، برای محکمکاری، رفت جلوی مزار عثمان خطاط در حیاط مسجد. میدانست خطاط یعنی چه. مرجان را دستکم گرفتهاید؟ تمام سریالهای مربوط به دورهی عثمانی را تماشا کرده است.

مرجان دستها را باز کرد: تو که، اینجا هم نوشته، خطاط بزرگی بودهای. مرجان بعد از بهدستآوردن دل میانجی، مخاطبش را عوض کرد: پروردگارا، تقدیری گهربار عطا کن مثل خط این خطاط...

زن گدا دستها را باز کرده بود: «خدا لب خندون بهتون بده!»

خداوندا، مرا در این دنیا به حال خودم نگذار... پروردگار بزرگ، تنهایی مختص توست. قربانت بشوم، من با تو فرق دارم...

زن گدا صدایش را بالا برد: «خداوند دل خودتون و زنوبچهتون رو شاد کنه.»

مرجان دستهایش را روی نردههای مزار گذاشت: «تصدقت شوم، خدایا. به حرمت آبروی دختران...»

«صدقه بدید در راه خدا...»

خداوندا، دستی را که بهطرف تو دراز کردهام خالی برنگردان.

مرجان که داشت از مسجد بیرون میرفت، گدا گفت: «الهی که به مرادت برسی...» مرجان دو لیره توی مشت زن گذاشت. قربانت بشوم خدایا، من هم به تو التماس میکنم. خوشبختی را به من صدقه بده.

مرجان گریهکنان از کوجامصطفیپاشا بهطرف ساماتیا رفت. حتی این زن گدا هم به مرادش میرسد... چرا نرسد؟ ببین چطور با دست خودت پولت را از جیبت درآوردی و گذاشتی کف دستش. آن هم پول نظافت پلههای یک طبقه... شانزده پله. بله که به مرادش میرسد. درست است که از درگاه خدا جدا نمیشود اما حواسش هست که دل بندهی خدا را هم به دست بیاورد. معلوم است که به مرادش میرسد. تو چه؟ برای خواهران عشوه بیا که جفت هستید! به خطاط بگو خطت مثل درّوگهر است... اینقدر که به این مُردهها التفات کردی، یک بار روی خوش به شوهرت نشان دادی؟ گرچه اینها بندگان والامرتبهاند. آن مردک بیاصلونسب بود. بیکاره بود. بیکاره یا هیچکاره، لااقل نفس که میکشید...

مرجان نهفقط با توسل به مقدسات بلکه از طریق تلفن هم کوشیده بود شوهرش را پیدا کند. چند هفتهی اول، نه، درست شانزده روز، منتظر تماس او بود. حتی دو روز اول با خودش میگفت الآن برمیگردد. سه روز بعدتر گفت بالأخره تماس میگیرد و پنج روز بعد هم مدام گفت الآن است که زنگ بزند. شش روز بعد هم در انتظار که خدایا، قربانت شوم، کاری کن تماس بگیرد.

مرجان عصر روز شانزدهم به شوهرش تلفن کرد. مرد باید جواب میداد «بله، عزیزم» مگر خیلی کار سختی بود؟ توی تلویزیون چه شوهرها که با «عمرم» و «عشقم» جواب تلفن میدهند. مرجان زنگ زد. اما تلفن شوهرش خاموش بود. فوراً نمیگفت مخاطب در دسترس نمیباشد. اول مدتی معطل میکرد بعد حرف میزد. معلوم بود شوهرش تلفن را خاموش نکرده که مرجان نتواند تماس بگیرد؛ شارژ گوشی تمام شده بود. یعنی از قصد نبود. خودش خاموش شده بود. وقتی از خانه میرفت، شارژر گوشی را با خودش برد؟ بابا، بالأخره آدم از جایی شارژر پیدا میکند. روز هفدهم: البته تلفن شوهرش قدیمی است. روز هجدهم: آن تلفنها دیگر زیاد استفاده نمیشوند و شارژرشان هم سخت گیر میآید. روز نوزدهم: مرجان تلفن شوهرش را زیر تشک کاناپهی تختخوابشو پیدا کرد.

مردم چه شوهرهایی دارند. زنهایشان نرمافزار «تلفن شوهرم کجاست» نصب میکنند و فوراً میفهمند شوهرشان همانجایی که ادعا میکند هست یا نه. آنوقت مرجان نوزده روز منتظر تماس از تلفنی بود که زیر تشک کاناپه است و شوهرش اصلاً با خودش نبرده بودش.

مردم چه شوهرهایی دارند. اما... به تازهعروس گفتند شوهرت چقدر بیریخت است. جواب داد بیریخت است که بیریخت است. توی خانهی پدرم همین هم نبود.

مرجان همینکه از مسجد رسید خانه، تلویزیون را روشن کرد و به آشپزخانه رفت. گوشش به صدای تلویزیون بود و برای خودش خوراک آماده میکرد. غذا را توی سینی گذاشت و به سالن برگشت. روبهروی تلویزیون نشست. غذا را با هم خوردند. حالا دیگر مرجان و تلویزیون رابطهی محکمی دارند. با رفتن شوهرش، تختشان بهناچار جدا شده بود. مرجان هم بالش و لحافش را برمیداشت و روی کاناپهی تختخوابشو جلوی تلویزیون میخوابید.

مثلاً شوهرش را دک کرده بود که چه؟ پولی که قبلاً برای او خرج میکرد حالا میداد به خورد تلویزیون. پول برقش، باتری کنترلش و نمیدانم چه و چه... تا وقتی خانه بود، تلویزیون همینطور روشن بود. مرجان در خانهی ساکت خوابش نمیبرد. حالا دیگر بازیگران تلویزیون نزدیکترین بستگانش بودند. بهحدی با آنها نزدیک بود که خوبیت نداشت به عروس و دامادهای مسابقهی تلویزیونی ازدواج ربع سکه هدیه ندهد.

تلویزیون خوب بود. در جوانی، مرجان تلویزیون را نگاه میکرد و حالا که پا به سن گذاشته بود تلویزیون مرجان را. کنترل تلویزیون و مرجان سر بر یک بالش میگذاشتند. تلویزیون محرمش بود.

مرجان خانم مرتب به مسجد سُمبُلافندی میرود. میپرسید چرا؟ چون با تلویزیون میخوابد.

صبح که بیدار میشد، تلویزیون روشن بود. صدایی در خانه... آه، الآن بهجای صدای تلویزیون باید با صدای بچهای بیدار میشد که نقنقکنان میگفت گرسنهام... و بهجای کنترل تلویزیون توی دستش، باید دست کوچک بچه... مرجان باید بچه را ناز میکرد و میگفت یککم دیگر بخوابیم و بغلش میکرد. نه، نه، بچه نه. پسرش. البته دختر و پسر فرق ندارد. سالم باشد کافی است. اما دروغ چرا، دلش پسر میخواست. اسمش هم حیدر، علی یا اِرَن باشد. حیدر از همه قشنگتر است. پسری خوشقدوقامت که سیر نمیشدید از دیدنش. چه پسری. خوشتیپ. بهوقتش جلیقهی چرم میپوشد و سبیل هم میگذارد. چقدر بهش میآید! شاید کنار سبیلش چال گونه هم داشته باشد... چال گونهای که وقتی به شوخیِ دیگران میخندد، موذیانه به دنیا چشمک میزند و آن را به سخره میگیرد. به خندهی زیبایش نگاه نکنید. وقار حیدر هم زبانزد است. جوری در محله راه میرود که ملت بگویند وای! پسری که اسمش حیدر است باید هم اینقدر با جلال و جبروت راه برود. اگر کسی از پشت سر صدایش بزند، بهسنگینی سر میچرخاند و با نگاهش میگوید مشکلی هست داداش؟... نه، نه. مرجان حیدر را نمیفرستاد بقالی و چقالی. آدم ناجور و نااهل زیاد است. ماشینها توی کوچه ویراژ میدهند. وانگهی هر گوشهی خیابان بساط ساختمانسازی پهن است. یکوقت پایش به چیزی گیر میکند. حیدر... بچهاش را از سر راه که پیدا نکرده... خدا هیچکس را با بچهاش امتحان نکند...

مرجان باید خودش برود پای پنجره. گره طناب را باز کند. خم شود و داد بزند «آقا بقاااال!» و سبد را بیندازد پایین. بقال که از دکانش بیاید بیرون، بگوید «دو تا نان و پنج تا تخممرغ...» نهخیر، مرجان نمیتواند برای بقال سبد بیندازد پایین. چون در زیرزمین زندگی میکند.

باشد. به حیدر میگوید تو زیر لحاف بخواب. مبادا بیایی بیرون. سرما میخوری. من یک نوک پا میروم تا بقالی نان میخرم و برمیگردم، خب پسرم؟ وقتی من نیستم اگر در زدند، باز نکنی ها... آن وقتِ صبح شوهرش چرا خانه نیست؟ صبح زود بلند شده و رفته سر کار؟ پس حتماً کار پیدا کرده... اوه اوه... اما فعلاً که حیدر نیست. اگر یکوقت خدا به روی مرجان لبخند بزند و بگوید این دختر بیچاره خیلی عذاب کشیده باید بچهای به او ببخشم، شوهرش نیست که بتوانند بچهدار شوند. وقت اخبار صبحگاهی است. اگر به این تلویزیون بگویم راه بیفت برو دو تا نان و پنج تا تخممرغ بخر، نمیرود.

شوهرش... یعنی آدم نباید یک زنگ بزند بپرسد چطوری؟ یا دستکم بگوید نگران من نباش... درست است که تلفن همراهش نیست، اما یعنی تلفن کارتی هم نمیتواند پیدا کند؟ این آدم اصلاً سه قروش ته جیبش دارد که بتواند کارت تلفن بخرد؟ نکند شوهرش شمارهتلفن مرجان را فراموش کرده یا حتی بدتر، شاید خود مرجان را فراموش کرده.

مرجان فکر کرد شوهرش او را فراموش نکرده. بعد نگران شد که شاید بلایی سرش آمده که تماس نگرفته. اگر شوهرش مریض هم شود، ازش مراقبت میکند. مگر وقتی سالم بود، دنیا را به پای مرجان ریخته بود؟ فوقش باز هم از صبح تا شب پاهایش را دراز میکند و روی کاناپه میخوابد. خب بخوابد. اگر مریض باشد، دستکم از ناچاری میخوابد نه از تنبلی. کسی که به آدم علاف خدمت کند حس میکند ابله است. اما موقع پرستاری از بیمار، حس میکند مهربان و دلسوز است. نهخیر، در بیمارستانها و ادارات پلیس ردونشانی از شوهرش پیدا نکرده. خدا را شکر که هنوز احتمال دارد به خانه برگردد.

سبد خرید

سبد خرید شما خالی است.