اوکاشا

اوکاشا

نویسنده: 
سارا تاج‌دینی
اضافه به سبد خرید
سال انتشار: 1400 صحافی: شومیز تعداد صفحات: 304
قیمت: ۸۵,۰۰۰تومان ( ۱۰٪ ):  ۷۶,۵۰۰تومان
شابک: 9786227280340

شوکا یقین دارد زندگی‌ا‌ش پس از آن شب تاریک و هولناک جنگل دیگر مثل قبل نخواهد شد. او ناگهان به جهانی پرتاب می‌شود که در آن برپایی عدالت تنها بر دوش خود اوست. عجیب نیست که زندگی و دلبستگی‌‌های پیشین تخریب شوند، چون او باید به دل ماجراهایی نقب بزند که در لایه‌های زیرزمینی و ممنوعه‌ی شهر می‌گذرند. شهری که اگر بخواهد می‌تواند خشن، بی‌رحم و خونسرد باشد و او را برای همیشه تغییر دهد.

اوکاشا زندگی زن جوانی را در آستانه‌ی سی‌سالگی روایت می‌کند که با جنون، ترس و جسارت آمیخته شده و برقراری عدالت در چهره‌ی انتقام، بزرگ‌ترین هدف زندگی اوست.

مقالات وبلاگ

داستان انتقام

داستان انتقام

اوکاشا اولین رمان سارا تاج‌دینی، رمانی است در ژانر انتقام. شوکا در موقعیتی قرار می‌گیرد که انگار جهان از او انتظار دارد یا خفه شود و یک گوشه بنشیند و وانمود کند هیچ اتفاقی نیفتاده یا مسیری که به زور رفته را به اراده‌ی خودش برگردد و برای غلبه بر تاریکی‌ای که جهان را احاطه کرده با تاریکی درونش روبه‌رو شود؛ این بازگشت بدون مکافات نیست. شوکا که عصبانی، خسته و تنهاست دست دراز می‌کند و در تاریکی درونش دنبال چیزی سخت می‌گردد که بتواند به آن آویزان شود. پاسخ جایی در گذشته است، وقتی ...

بیشتر بخوانید

دیدگاه‌ها

هیج دیدگاهی برای این کتاب ثبت نشده!

دیدگاه خود را وارد کنید.

دانلود پی‌دی‌اف

بخشی از کتاب

اوکاشا

فصل اول

در تاریکی لزج و شوم راه می‌روم. سردی لوله‌ای که هر چند قدم یک بار می‌خورد به پشتم، به جلو می‌راندم. با این‌همه لباسی که روی هم پوشیده‌ام، باز می‌تواند تیره‌ی پشتم را بلرزاند. مرد سایه به سایه‌ام راه می‌آید؛ انگار از من بعید نمی‌داند یکهو گوزنی بشوم و لای درخت‌های تودرتوی شبِ جنگل خودم را گم‌وگور کنم. حواسش حسابی جمع است. شاید به‌خاطر ضربه‌ای باشد که بی‌هوا با لژ پوتین‌هایم کوبیدم توی رانش.

گوش می‌خوابانم. مثل اسبی که ناگهان بوی گله‌ی گرگ‌ها را میان دانه‌های ریز برف شنیده باشد، پره‌های دماغم تندتند بازوبسته می‌شود. بوی غریبی می‌آید؛ دلم آشوب می‌شود. انگار سطل‌ زباله‌ای دمر شده و شیرابه‌ی زباله‌ها راه افتاده باشد کف جنگل. حس می‌کنم گوش‌هایم دراز و تیز شده‌اند و عین رادار می‌جنبند برای شکار صداها؛ صدای شکستن شاخه‌ی درخت‌ها، دویدن شتاب‌زده‌ی چیزی روی برگ‌های یخ‌زده، کوکوی پرنده‌ای از همین دوروبرها و بیشتر از همه صدای نفس‌های مرد که به حیوانی درنده می‌ماند که شکار دلخواهش را پیدا کرده‌است.

سراشیبی جنگل را پایین می‌رویم، به‌سمت تاریکی‌ای که هی جاندارتر می‌شود. من و او مثل دو واگن‌ جدا‌شده‌ی قطاریم که روی ریل اشتباهی افتاده باشند و به بیراهه بروند. کوره‌راهی را پایین می‌رویم که انگار از جاده دید ندارد، از هیچ‌جا. هیچ‌کس ما را نمی‌بیند. هیچ‌کس نمی‌تواند کاری برایم کند، حتی کاوه که حتماً هنوز روی سنگ‌های سرد و نم‌دار ویلا افتاده‌است؛ همان سنگ‌های رگه‌دار و تراش‌خورده‌ی مرمر صورتی که قدر خون پدرش پول بالایشان داده‌است. شاید هم تا حالا به هوش آمده باشد، ولی از شانس لجن‌مال من، هیچ‌چیز یادش نیاید از اتفاقاتی که افتاد. از آن صحنه‌های راستِ کار فیلم‌های هالیوودی جلوی در ویلا.

مرد اولی گفت: «فقط یکی ‌دو تا سؤال از خانوم می‌کنیم.»

با ابروهای به‌هم‌پیوسته‌اش که شبیه برگ‌های سوزنی کاج، سیخ ایستاده بودند، اشاره‌ی گنگی کرد به من. نمی‌توانست نیشش را بسته نگه دارد. سیاهی دندان‌های کج جلویی‌اش تو چشم می‌زد. دو تا مرد عین بختک یکهو نازل شده بودند جلوی در ویلا. شستم خبردار شد که بعد از برگشتن از پیاده‌روی، ردمان را گرفته‌اند. مردی که جلوتر ایستاده بود گفت خوب می‌داند برای چه آمده‌ایم؛ برای شکار غیرقانونی. گفت ولی کور خوانده‌ایم که آن‌ها بگذارند دستمان به حیوان‌های آن منطقه برسد.

کاوه نگاهی به من انداخت. چند باری بهش گفته بودم بعید نیست آن‌همه حیوان تاکسیدرمی‌شده‌ی توی ویلا برایش شر درست کند. هر بار می‌گفت کسی کاری به او ندارد. می‌گفت از آخرین‌باری که دست به تفنگ‌های شکاری طاق‌وجفتش زده، هزار سال می‌گذرد. مرد گفت باید بیایند توی ویلا و نگاهی بیندازند که خدای‌نکرده حیوان‌های زبان‌بسته را ردیف نکرده باشیم توی خانه. گفت: «البته با وجود ماها کسی غلط بکنه دست به حیوانی بزنه.»

این‌ها را که گفت، بفهمی‌نفهمی خنده‌ای کرد. یک‌بند با نوک پوتین پوسته‌شده‌ی سیاهش می‌کوبید به طارمی ایوان.

وقتی حرف‌هایش رسید به آنجا که «دخترخانم باید بیان جداگانه ازشان سؤال کنیم»، ناگهان کاوه مرا که دست‌به‌کمر و طلبکار ایستاده بودم جلوی در، هل داد و پرتم کرد ته هال. آرنجم محکم خورد به دیوار روبه‌رو که سرتاپا با خرده‌های تیز سنگ کار شده بود. گِزگِز آرنج تا مغزم بالا رفت. هروقت دیگری بود مغزم را از کار می‌انداخت. درد همیشه می‌تواند وحشی‌ام کند. وقت دیگری اگر بود، از پشت چنان می‌کوبیدم توی کمر کاوه که حساب کار دستش بیاید. آن موقع اما از جایم جم نخوردم. ترسی ناشناخته و هشداردهنده وادارم کرد سر جایم بمانم. تماشا کردم که دعوا چطور یکهو بالا ‌گرفت.

کاوه سر مرد داد کشید: «هُش... یواش‌تر... فکر کردی ملت پِهِن بارشونه؟ شکارو از کجات درآوردی؟ دسته‌جاروئم من این وسط؟ برو گم‌شو تا کار دستت نداده‌م. برو!»

حتی تهدید نکرد که به پلیس زنگ می‌زند. انگار می‌خواست حالی‌شان کند که عددی نیستند. مرد را هل داد سمت در پله‌های ورودی ویلا. آن‌یکی رفیقش ایستاده بود زیر طاقی ایوان و بی‌هیچ‌ حرفی فقط تماشا می‌کرد. پاهای پرانتزی مرد جوری از هم بازمانده بود که می‌شد جرسی را از آن پشت دید. داشت پایین پله‌ها بالا و پایین می‌پرید و پشت‌هم فقط پارس می‌کرد. هارت‌و‌پورتش زیاد است این جرسی، اما جنمش را ندارد پاچه‌ی کسی را بگیرد و جرش بدهد.

شاخ‌وبرگ درخت‌ها هی می‌رود توی ‌چشم‌وچارم. جنگل دارد عمیق‌تر و رازآلودتر می‌شود، اما تاریکی هنوز آن‌قدر پررنگ و گسترده نشده‌است که نشود درخت‌ها را دید که انگار سرهایشان را جلو آورده‌اند تا توی گوش هم چیزی را پچ‌پچ کنند. اولین‌بار است دارم از جنگل می‌ترسم، از لایه‌ی غلیظ مه که هی دارد پایین‌تر می‌آید؛ عین بخاری که از جوی جلوی ‌خشک‌شویی‌ها بیرون می‌زند و آدم را لحظه‌ای تو گرمای مرطوبش گم می‌کند.

این مه اما سرد است. مثل زمهریر، سرد است و پدر آدم را درمی‌آورد. لابد ما هم که این‌جوری پایین می‌رویم، تهش می‌رسیم به طبقه‌ی پایین جهنم، همان زمهریری که یخ‌بندانی‌ است هزاران مرتبه بدتر از قطب جنوب. این هم که پشت سرم می‌آید حتماً از ‌اجنه و شیاطینی است که مأموریت دارد من را تا پایان سرازیری همراهی کند تا مبادا دوباره برگردم به دنیای زنده‌ها. با این ریخت ازدنیابرگشته‌ای که دارد و با آن بوی گند دندان کرم‌خورده و پیاز و ترشی قاتی که از هِن‌هِن‌کردن پرسروصدایش می‌خورد پشت گردنم.

چند بار از مرد پرسیده‌ام که کجا می‌رویم. جای جوابْ چیزی را از لای دندان‌هایش تف ‌کرد روی کپه‌ی برف‌های چرک. تمام مدت انگار دارد چیزی می‌جود. قیافه‌اش هم به جانور جونده‌ی کوچکی می‌ماند؛ با آن چشم‌های چروک‌خورده‌ی گودرفته و پوزه‌ی دراز. شبیه سمور‌ی است که توی پس‌ماندها برای خودش سد می‌سازد و فقط شب‌ها می‌آید بیرون پی شکار؛ سمور کوری که از آفتاب بدش می‌آید.

شبیه سمور بودنش را همان وقتی فهمیدم که داشت با موتور جاده را بالا و پایین می‌کرد. وقت ردشدن، با چشم‌های تنگ‌شده از باد و انعکاس آفتاب روی برف‌ها براندازمان کرد. صدای غرش موتورش عین نعره‌ی حیوانی وحشی و گرسنه، در سکوت جنگلِ حاشیه‌ی جاده می‌پیچید. کاوه اما عین خیالش نبود. گفت حتماً از محلی‌هاست. بدبخت‌ها تفریح دیگری که ندارند. توی جاده ول می‌چرخند و اگر مسافری توریستی چیزی دیدند، جلویش از این هنرنمایی‌ها می‌کنند.

اما چرند می‌گفت. این حرف‌ها به سن آن مرد نمی‌خورد. هم‌سن‌وسال خود کاوه به نظر می‌آمد. این را که گفتم، خندید؛ از همان خنده‌ها که وقتی چیزی سر حالش می‌آورد، می‌کند. سرش را می‌دهد عقب و دستش را آهسته می‌کشد پایین شکم صاف و جمع‌و‌جورش، روی لبه‌ی کمربند. گفت: «مگه به سن بنده می‌خوره با حضرت اجل اسیر جاده‌ها شم تو این سیاه زمستونی؟»

مثلاً داشت من را خر می‌کرد. انگارنه‌انگار که خودش یک هفته زبان ریخته بود تا راضی بشوم به این سفر.

مرد دست‌آخر موتور را کنار زده ‌بود؛ کمی بالاتر از ما که توی سربالایی تند جاده داشتیم زه می‌زدیم. به کاوه غر می‌زدم که حالا چه وقت پیاده‌روی بود تو این سگ سرما؟ یارو زانو زده ‌بود جلوی موتور و داشت وارسی‌اش می‌کرد. نگاهش مانده‌ بود روی ما. خیرگی نگاهش قاتی سوزی که باد از توی جنگل می‌آورد، جور عجیبی تاروپودم را می‌لرزاند.

کاوه داشت با سگ نر حنایی‌رنگ سروکله می‌زد. پس گردنش را می‌خاراند و بهش می‌گفت: «دیگه وقت زن‌گرفتنت شده ‌ها. تا کِی می‌خوای هرز بپری؟»

همان طور که چشمم به مرد بود گفتم: «مگه اون سگ ماده‌هه جفت این نیست؟»

کاوه بی‌توجه گفت: «کدوم سگ؟»

گفتم همان سگ سفید خوشگلی که هی به آدم چنگ‌ودندان نشان می‌دهد. نمی‌گذارد نزدیکش بروی. دو سه باری دیده‌ام با جرسی می‌پلکد. همین چند دقیقه پیش هم دیدمش که دوید لای درخت‌های خشک بالای جاده با کپه‌های برف رویشان و گم‌وگور شد. کاوه فقط شانه بالا انداخت.

آهسته گفتم: «هوی کاوه! این یارو مشکوک می‌زنه‌ ها!»

بدون اینکه دست از سر سگ بدبخت بردارد که گوش‌ها را آویزان کرده بود و شرم‌زده و مظلوم پایین را نگاه می‌کرد، غر زد: «هوی و زهرمار!» بعد زیرلبی خندید: «چی شده نازی‌نوزی شدی؟ حالا دیگه از مردجماعت می‌ترسی واسه من؟»

لجم گرفت از بی‌ربطی حرفش. با نوک پوتین، پاره‌های برف را شوت کردم. بلند شد و برف و گِلِ پاشیده به شلوار جینش را تکاند و گفت: «چخه بابا! وحشی!»

سربالایی نفس‌گیر تمام شد و رسیدیم نزدیک مرد. روی زانو نشسته بود، سرش را برده بود لای چرخ موتور و با آچار داشت با چیزی ورمی‌رفت. اما پیدا بود که حواسش پیش ماست. با نوک آرنج به پهلوی کاوه زدم و با چشم و ابرو اشاره کردم. خودش همیشه می‌گفت هرچه کمتر با همدیگر آفتابی بشویم، خیالمان راحت‌تر است. حالا شاید این یارو را به حساب نمی‌آورد که بخواهد احتیاط‌های همیشگی‌اش را بکند. تا از کنارش رد بشویم، صدا از هیچ‌کداممان درنیامد. فقط صدای فندک‌زدنِ پشت سر هم مردک می‌آمد. رد که شدیم، دوباره صدای موتورش سکوت جاده را شکست.

مرد بالاخره به حرف می‌آید. می‌گوید: «شما تهرانی‌ها به خیالتان ما هیچی سرمان نمی‌شه، ها؟ همان اول که تو جاده دیدمتان گفتم ریگی تو کفشتانه!»

حواسم می‌رود پی لهجه‌ی غریبه‌اش. پایم می‌گیرد به قلوه‌سنگی و سکندری می‌روم. چنگ می‌زنم به شاخه‌ی خشک درختی. انگشت‌هایم خراش برمی‌دارد. انگشت اشاره را فرومی‌برم در دهانم و می‌گویم: «صد بار که گفتم ما برای شکار و این چیزا نیومده‌ایم. اهلش نیستیم اصلاً.»

با سر اسلحه سقلمه می‌زند به من که: «خیلی بلبل‌زبانی می‌کنی! شکار را نمی‌گم. خودت می‌دانی!»

- چی رو؟

- خودم اول جاده دیدمتان. از پشت سر... کی‌ته این یارو؟

- خودش که بهتون گفت.

- خودش غلط کرد! پدر و دختر دست می‌ندازن دور هم آن‌جور؟ خر خودتانید!

معلوم است که کار بیخ دارد. اصلاً نمی‌فهمم کاوه چطور همچون خریتی کرد. برای چه برگشت بهشان گفت پدر و دختریم. گیریم که پانزده‌شانزده سال فاصله‌ی سنی‌مان از موهای جوگندمی او پیدا باشد. باز هم با آن پلیور قرمز گوجه‌ای و شلوارجین چسبان سنگ‌شور، هیچ‌جوره نمی‌خورد پدرم باشد. نمی‌دانم چرا یکهو ویرش گرفت همچین چاخانی سرهم کند. بعد اینکه مرد جلوی پله‌های ویلا به قیافه‌ی لگدخورده‌ی جرسی نگاهی انداخت و بی‌هوا پرسید: «اینو از کجا پیدا کرده‌اید؟»

کاوه که هول شده بود، با انگشت من را نشان داد و گفت: «دخترم دلش به حالش سوخت. اسیر شده بود تو این خاک‌وخل‌ها.»

با دست اشاره کرد به جایی نامعلوم پایین جاده.

این‌یکی را راست می‌گفت. جرسی را از دست کارگرهای ویلای نیم‌ساخته‌ای توی روستای چندکیلومتری اینجا نجات داده‌ بود، اما نه به‌خاطر من. می‌گفت بدبخت را کتک می‌زدند محض تفریح. چیز دیگری نداشتند برای سرگرمی. گوشش را بریده‌اند و دمش را و کارهای دیگری که اصلاً ندانم بهتر است.

هیچ معلوم نیست چرا وقتی مرد با ته اسلحه‌ی درازش کوبید پشت سر کاوه، جرسی به‌جای اینکه حمله کند روی پله‌ها خشکش زده‌ بود. انگار نمی‌توانست چیزی را که می‌دید باور کند. الکی چند پارس بی‌حال کرد و ساکت شد. من هم باورم نمی‌شد. اصلاً از اول نباید در را به رویشان باز می‌کردم؛ همان ‌وقت که توی مبل راحتی گلوله شده‌ بودم و پتوی چهارخانه را کشیده‌ بودم تا روی دماغم. توی خواب‌وبیداری به کاوه غر می‌زدم که چرا بیشتر چوب نمی‌اندازد توی آتش شومینه. تق‌تق اول را که شنیدم، خیال کردم صدا دارد از توی خوابم درمی‌آید. لای چشم‌هایم را باز کردم. کاوه پیدایش نبود. غلتی زدم و دوباره داشت چرتم می‌گرفت که صدا بلندتر شد. آن‌قدر بی‌هوا نباید در را باز می‌کردم. بدون اینکه حتی چیزی روی سرم بیندازم. این‌جور وقت‌ها کاوه همیشه می‌گفت: «مرده‌ی همین کارهای کل‌پتره‌ای‌ات هستم.»

این بار اما قضیه فرق می‌کرد.

کار خیلی زود به دست‌به‌یقه‌شدن با سمور کور کشید. قد یارو کوتاه‌تر بود و حریف شانه‌های پهن و هیکل ورزیده‌ی کاوه نمی‌شد. الکی روی پنجه بالا می‌پرید و می‌خواست یقه‌اش را بچسبد. بیخود نبود آن‌همه باشگاه‌رفتن‌ها و هالترزدن‌های کاوه. مردک را انداخت روی موزاییک‌های ایوان. دویدم بالای سرشان. مشت کاوه بالا آمد و قبل اینکه توی هوا بگیرمش، کوبیده شد زیر چشم طرف. صدای قرچی آمد، مثل ترکیدن تخم‌مرغ توی دست و شتک‌زدنش به کره‌ی آب‌شده‌ی داغ توی ماهی‌تابه. تا بخواهد دوباره مشتش را بالا بیاورد، مردِ دیگر سیگارش را زیر پا خاموش کرد و تَروفِرز جلو آمد و با ته اسلحه کوبید پشت

سر کاوه.

توی فکر می‌روم که مرد دوم کجا گم‌وگور شد. سمور کور که اسلحه را از او گرفت و دستور داد روسری بیندازم سرم و راه بیفتم، هنوز بالای تن درازشده‌ی کاوه ایستاده بود. داشت لای پاهایش را سر صبر می‌خاراند. صورتش را دیدم که جمع شده‌ بود از لذت خارش. چیزی غیرانسانی و ترسناک در چین‌های صورتش بود. اما وقتی از در بیرون زدم، دیگر آنجا نبود. فقط رد گلی پوتین‌هایش روی پله‌ها مانده ‌بود. جرسی هم غیبش زده‌ بود. فکر کردم من هم باید یک‌جوری در بروم. بی‌معطلی برگشتم و لگدی حواله‌ی سمور کور کردم. لگد آنجایی که باید نخورد. مرد رانش را با دست چسبید. شروع کردم به دویدن. چند ثانیه بعد حس کردم دارد می‌دود دنبالم. هنوز به جاده نرسیده، لبه‌ی شال دراز بافتنی سیاهم را گرفت و عین دهنه‌ی اسب کشید عقب. جوری خودش را از پشت چسباند به من که انگار می‌خواهد سوار اسب شود و یورتمه برود تا ته جنگل. بوی خیس و عرق‌آلودش آمیخته با بوی سیگار ارزان ماسید به لباس‌هایم.

می‌خواهم از سمور کور بپرسم رفیقت چه شد؟ کجا غیبش زد؟ اما دهان باز نکرده، یکهو شیب جنگل تمام می‌شود و می‌رسیم به زمین مسطحی وسط درخت‌ها. سوزْ اشک از چشم آدم درمی‌آورد. زیر درخت پت‌وپهنی که برگ‌هایش از دم خشک شده‌اند، کومه‌ی درب‌وداغونی علم شده‌است. جلوی کومه مرد دوم دست‌به‌سینه ایستاده‌است، عین سگ نگهبان جهنم، سِربِروُس. فقط گرز آهنین و چشم‌های آتشین و دو تا سر اضافه کم دارد. با چشم‌های تنگ‌شده زل زده‌است به من. دیگر کارم زار است. سربروس صد سال نمی‌گذارد بنی‌بشری از سرازیری جهنم بالا بیاید و قسر دربرود. پایت که به دنیای مردگان رسید، دیگر باید قید آن بالا را بزنی.

مرد تکانی می‌خورد. تازه در پس‌زمینه جرسی را می‌بینم که آویزان‌ مانده از درخت. دارد تاب می‌خورد توی بادی که انگار از دل جنگل می‌وزد. زبانش از لای دندان‌های تیزش درآمده‌است. هیچ شباهتی ندارد به جرسی همیشگی با چشم‌های مظلوم و غمگینش. مرگْ وحشیانه تغییرش داده‌است. نگاه می‌کنم به گردنش که لای گره‌ کلفت طناب جوری خم شده که انگار لاستیک پنچر دوچرخه روی آسفالت ولو شده باشد. حیوان بدبخت این وسط چه تقصیری داشت که دارش زده‌اند؟

لابد نفر بعدی هم منم. به گردنم فکر می‌کنم که قرار است مثل یک آفتاب‌گردان پلاسیده و دورمانده از نور، آویزان شود. باید جیغ بزنم. باید کمک بخواهم. اما انگار پاهایم تا زانو توی گل‌های هزارساله‌ی انباشته کف جنگل گیر کرده‌است. طلسم شده‌ام. سمور کور از پشت سر ریزریز می‌خندد و سر اسلحه را نرم سر می‌دهد پشت یقه‌ی باز پلیورم. مورمورم می‌شود و جرئت ندارم تکان بخورم. کمی دور گردنم کندوکاو می‌کند و بعد یکهو هلم می‌دهد. با سر می‌افتم کف خزه‌بسته و گل‌گرفته‌ی جنگل. دوباره بوی مسموم و ترشیده‌ی زباله زیر دماغم می‌زند. به‌سختی صورتم را از لای گل‌ها بالا می‌کشم و سرم یک‌وری می‌افتد روی زمین. پوتین‌های بزرگ سربروس با بندهای باز‌ مانده‌ و لژهای بلند و تیز، می‌آیند سمت صورتم.


فصل دوم

آدم همیشه فکر می‌کند بالاآمدن یعنی حرکت صعودی به‌سمت نور، روشنایی و این‌جور چیزها. دست‌کم من‌یکی که تابه‌حال این‌طور فکر می‌کردم. اما حالا، با اینکه تا سر جاده بالا آمده‌ام، هنوز خبری از نور نیست. توی تاریکی‌ای گیر افتاده‌ام که شبیه باتلاق، لزج و چسبناک ا‌ست. می‌خواهد قورتم بدهد و تفاله‌ام را تف کند میان ذره‌های غبارآلود مه.

توی راه، وهم دیوانه‌ام کرده بود. همه‌اش منتظر بودم از پشت سر صدای قهقهه‌ی اجنه و شیاطینی را بشنوم که صدایم می‌کنند تا برگردم، که پشت سرم را نگاه کنم و تا ابد طلسم شوم؛ مثل اورفئوس که خریت کرد و پشت سرش را نگاه کرد و آن نامردهای دنیای مردگان هم کم نگذاشتند و بیلاخ حواله‌اش کردند. حالا بنشین تا زنت را بهت بدهیم! مگر به خواب ببینی! اما باز لااقل اورفئوس پی زن عزیزکرده‌اش راه افتاده بود آن پایین‌ها؛ ارزشش را داشت. من چی؟

حالا دارم فکر می‌کنم چیزهای بدتر از تاریکی هم هست. همیشه بد، بالای ‌بد بسیار است. مثلاً این سرمای تمام‌نشدنی که رد تیز و ناسورش خط انداخته روی پوستم، روی تمام تنم، یادگاری آن زمهریر‌ی است که با من آمده توی دنیای زنده‌ها. درست است که از سرازیری جهنم بالا آمده‌ام، اما هیچ مطمئن نیستم هنوز زنده باشم. آن‌ها نباید گذاشته باشند جان به در ببرم. هیچ نمی‌توانم بفهمم چطور می‌شود خودشان را تمام‌وکمال نشانم بدهند و بعد ولم کنند.

اما درد باید علامت زندگی باشد. سعی می‌کنم روی درد تمرکز کنم. باید دردها را توی ذهنم کنار هم ‌بچینم تا بفهمم هرکدام به کجای تنم وصل است. نزدیک‌تر از همه درد گلوست. انگار تیغ ماهی توی گلویم گیر کرده، بس‌که می‌سوزد. باید به‌خاطر جیغ‌های یک‌بندی‌ باشد که ‌کشیدم. منی که تا حالا این‌جور جیغ نزده بودم؛ این‌قدر که بدم می‌آید از آن صدای زیر و گوش‌خراش زنانه. آن پایین اما به‌جای همه‌ی روزهای عمرم هوار زدم. اصلاً همه‌چیز آنجا فرق می‌کرد. هیچ‌چیزش شبیه دنیای واقعی نبود.

زور می‌زدم اعصاب آن دو نفر را خرد کنم و حالشان را بگیرم. کار دیگری که از دستم برنمی‌آمد. صدایم برای خودم هم غریبه و آزاردهنده بود؛ شبیه زوزه‌ی حیوان زخمی‌ای در دل جنگل که صدایش جوری پخش می‌شود که شکارچی، حیران می‌ماند از کدام طرف باید ردش را بزند. جیغ‌ها کاری هم بودند. باعث شدند یکی‌شان با لگد بخواباند توی شکمم. کدامشان بود؟ سربروس یا سمور کور؟ یادم نمی‌آید. گلوله شده بودم توی خودم. هجوم یک‌باره‌ی درد نمی‌گذاشت بفهمم. صدای بدوبیراه‌گفتنش اما، بم و خش‌دار توی گوشم می‌پیچید. همان لحظه فهمیدم صدایش را هرجا بشنوم، می‌شناسم.

هرچه مسیر را بالاتر آمدم، سیاهی غلیظ‌تر و پرملاط‌تر شد؛ مثل چای کیسه‌ای ارزان‌قیمتی که فراموش کرده باشی از توی لیوان آب جوش درش بیاوری؛ همان طور ماسیده و با بوی تند پوسیدگی. بو از درخت‌ها بود. انگار هزار سال عمر کرده بودند، با آن ریشه‌های کت‌و‌کلفتشان که می‌رفت زیر پایم و دو متری بالا می‌پریدم. دائم خیال می‌کردم جانوری چیزی از لای پاهایم می‌گذرد؛ پاهایم، با آن درد غریب گزنده‌ای که از میانه‌ی ران‌ها شروع می‌شد و عین مته بالا می‌رفت و لالوهای تنم را سوراخ می‌کرد.

تا به اینجا برسم، صدباری لنگ زدم و سکندری خوردم. جاهایی که شیب کم می‌شد می‌ایستادم به خستگی‌درکردن. می‌خواستم زودتر از آن جهنم مه‌گرفته‌ی سیاه خلاص شوم با آن بوی مداوم زباله. هی راه را گم می‌کردم. فقط می‌دانستم باید از صدای هیس‌هیس رودخانه که از پایین جنگل می‌گذشت، دور شوم. آن‌قدر دور خودم چرخیدم تا جاده پیدا شد، آن‌هم با صدای سنگین و خاک‌آلود ماشینی که می‌گذشت و رد دور چراغ‌های قرمز خطرش. کامیون بود به گمانم.

حالا اما روی پاهایم بند نمی‌شوم. پشت ساق‌هایم خراش افتاده‌است. نمی‌بینمشان، اما بدجور می‌سوزند. کف جنگل پر از خار و چوب و برگ‌های خشک‌شده‌ بود که می‌رفت همه‌جای آدم. از لنگ‌زدنم باز یاد جرسی می‌افتم، یاد پای چلاق عقبی‌اش، یاد پنجه‌های سیخ‌مانده با ناخن‌های دراز بیرون‌زده‌اش. می‌تواند از آن تصویرهایی شود که درست دم مرگ جلوی چشمم می‌آیند. با حساب‌وکتاب من، الان باید خودم هم کنار دست جرسی آویزان می‌شدم به درخت کناری تا دوتایی‌مان را باد جوری تکان بدهد که انگار کش بهمان وصل کرده‌اند. شاید آن‌وقت ‌بشود روح واقعی جرسی را دید و دلیل آن‌همه خنگی و نفهمی را از خودش پرسید.

حالا معطل مانده‌ام که از کدام سمت باید بروم. ویلا کدام گوری می‌تواند باشد؟ چرا هیچ چراغی از دور سوسو نمی‌زند؟ سمت شمال باید بروم یا سراشیبی جاده؟ هیچ‌وقت فکر نکرده بودم که ویلا چه جای دورافتاده‌ی بی‌دروپیکر‌ی است؛ بس‌که کیف می‌کردم از بکر بودنش، از پنجره‌های رو به جنگل و هوهوی همیشگی باد توی درخت‌های خمیده.

نباید بایستم. می‌دانم اگر زیاد یک ‌جا بایستم دوباره مغزم شروع می‌کند به فیلم سینمایی ساختن. فیلم داستانی که نه، مستند؛ واقعی، گرته‌برداری موبه‌مو. خوب می‌دانم مغزم چطوری می‌خواهد پدرم را درآورد. نباید فکر کنم به چیزهایی که آن پایین اتفاق افتاد. اگر بخواهم جان به در ببرم نباید به چیزی فکر کنم. وگرنه همین‌ جا مثل شتر زانو می‌زنم و از جایم جم نمی‌خورم؛ شتری که چله نشسته‌است میان جاده. اما دست خودم نیست. تصویرها تکه‌تکه و نامربوط، مثل ابرهای قارچی بمباران اتمی، توی سرم باز می‌شوند. دست‌هایی نامرئی هی زور می‌زنند پاکشان کنند. نه، نمی‌خواهم خودم را آن‌طور به یاد بیاورم. برای ازیادبردن باید راه بروم.

راه می‌روم، اما بااین‌حال بریده‌هایی از فیلم به جا می‌مانند. با چشم‌های باز می‌بینم تصویر کلوزآپ قنداق اسلحه‌ای را که بالا می‌رود و فوری دیزالو می‌شود توی نمای باز ساق پاهای پوتین‌پوشی که بی‌عجله لای بوته‌ها دور می‌شوند؛ انگار دارند با سرخوشی قدم می‌زنند. دست‌های خودم را می‌بینم که دستی بالای سرم چفتشان کرده به هم، در بستری از علف‌های گل ‌آلود. خیسِ خیس؛ تاب‌خوردن جرسی را با دور تند و سایه‌ی ‌سیاه درخت‌ها را که از بالا خم شده‌اند طرف هم و با چشم‌های نامرئی نگاهم می‌کنند، می‌بینم. پس‌زمینه‌ی تصویرها، صدای زوز‌ه‌ی حیوان ناشناسی از اعماق جنگل است، قاتی نفس‌های بریده‌بریده‌ی مردانه و جیغ‌های اعصاب‌خردکن خودم. و تصویر آخر، افتادن کاوه‌ است با صدای گرومپ خفه‌ای که از جا می‌پراندم.

یاد کاوه درد تازه‌ای را در تنم شروع می‌کند. سرتاپا کاردآجین می‌شوم؛ درست از بالای قفسه‌ی سینه به پایین. شاید تا حالا مرده باشد. حالا که دنبال من نیامده و لشکر پلیس‌ها و محلی‌ها را توی جنگل برای پیداکردنم بسیج نکرده، لابد مرده‌است دیگر.

شاید هم ضربه آن‌قدرها کاری نبوده و کاوه به هوش آمده باشد. آن‌ها خوب بلد بودند که باید چطور و کجای آدم بزنند؛ انگار عمری کارشان همین بوده باشد. شاید حیوان‌های وحشی را هم همین طور مهار می‌کردند. من را ولی بیهوش نکردند. گذاشتند همه‌چیز را از اول تا آخر با چشم‌های وق‌زده تماشا کنم، با دستی که روی دهانم گذاشته بودند که جیغ‌هایم خفه شود. اگر کاوه به‌هوش آمده باشد، حتماً دارد دنبال من می‌گردد. چند ساعت گذشته‌است؟ از من بپرسند می‌گویم خیلی؛ حداقل ده روز، یک ماه، یک سال. انگار همه‌چیز را روی دور کند گذاشته بودند که تمام نمی‌شد. اما هنوز عقلم آن‌قدر کار می‌کند که بفهمم نباید بیشتر از چند ساعت گذشته باشد. این را از شب می‌شود فهمید که انگار دیگر به عمق خودش رسیده‌است.

یک ساعت یا بیشتر آن پایین افتاده بودم. خوابیده بودم روی علف‌های سوزنی یخ‌زده. باران نباریده بود، اما از درخت‌ها ‌قطره‌قطره آب می‌چکید روی صورتم. حال نداشتم حتی دستم را بالا بیاورم و قطره‌ای را که داشت می‌رفت توی دماغم و غلغلکم می‌داد، پاک کنم. خاطره‌ی محوی از پشت پلک‌های بسته‌ام رد می‌شد؛ دستی که پر سفیدی از بالش درآورده بود و آن را آرام می‌کشید زیر پره‌های دماغم. دست کاوه. هیچ نمی‌خواستم چشم‌هایم را باز کنم که هیکل نحس آن سگ مرده را ببینم. ولی باید پا می‌شدم. این جنگل‌ها خرس دارد، یا شاید گراز و گرگ و این‌جور چیزها.

بالاخره تصمیم می‌گیرم. راه می‌افتم رو به سرازیری جاده. چیزهای محوی یادم مانده از وقت خارج‌شدن از ویلا. جهت‌یابی من مثل سگ‌ها خوب است. اما آخر چطور آن سمور کور این‌قدر راحت و بی‌دردسر من را انداخت توی آن مسیر پاخورده‌ی مخفی؟ لااقل باید یک ربعی راه رفته باشیم توی سربالایی جاده تا به آن راه برسیم. همین قدر شهر هرت است دنیا؟ یارو انگار اصلاً نگران این نبود که یکی ناگهان از توی جاده بگذرد. راحت اسلحه را گرفته بود توی دستش و هی تشر می‌زد که معطل نکن! راه برو! برو!

حالا اگر این وقت شب کسی سروکله‌اش اینجاها پیدا شود، حتماً وحشت می‌کند. شاید فکر کند که یکی از روح‌های جنگل یک‌جوری توانسته‌است دربرود یا مثلاً یکی از قوزی‌های لشکر زامبی‌هایی که این حوالی گشت می‌زده‌اند، جا مانده و دنبال گوشت تازه‌ی آدمیزاد، لنگ می‌زند وسط این گِل‌ها و برف‌های یخ‌زده. قیافه‌ام هم باید خیلی ناجور باشد.

دیگر پاهایم دارد از زانو به پایین قطع می‌شود. با آن‌همه پرس پا که توی باشگاه زده‌ام، آن‌همه ساعت روی تردمیل با شیبِ بالا راه‌رفتن، باز این‌جوری از تک‌وتا افتاده‌ام. هی به خودم دل‌داری می‌دهم که فقط چند قدم دیگر. چیزی نمانده‌است. همین دوروبرهاست. بعد از آن پیچ تند... به خیالم می‌رسد ساعت‌هاست روی جاده سرگردان شده‌ام، اما در واقعیت احتمالاً فقط قدر حلزون خرفت و پیری جلو رفته‌ام.

نمی‌فهمم چقدر می‌گذرد تا رگه‌هایی خاکستری و کم‌رنگ توی آسمان پیدا می‌شود. عاقبت رسیده‌ام به ویلا. پس هنوز شامه‌ام برای جهت‌ها خوب کار می‌کند. حباب‌های چراغ‌ جلوی در روشن‌اند. یک لت دروازه‌ی فلزی زنگ‌زده باز است؛ همان طور که وقتی می‌رفتیم، باز بود. سمور کور با پا زده بود به آن. دروازه با صدای قیژ بلندی پرت شده بود و خورده بود به دیوار نم‌کشیده‌ی سمنتی کوتاه حیاط ویلا.

حالا باد پرسوز کله‌ی صبح تکانش می‌دهد؛ بازوبسته، قیژ‌قیژ. جلوتر که می‌روم، توی گرگ‌ومیش هوا، تازه کاوه را می‌بینم که نشسته‌است روی پله‌های مرمری ایوان. خدایا! پس زنده است! سرش را گذاشته لای آرنج‌هایش روی زانو. انگار خوابش برده‌است. یعنی نرفته بیرون پی‌ام بگردد؟ ماشینش هم صحیح‌وسالم توی پارکینگ پارک است.

خش‌خش پوتین‌هایم روی سنگ‌فرش یخ‌بسته‌ی حیاط انگار گوش کاوه را تیز می‌کند. یکهو سرش را بالا می‌آورد. اول از همه دهانش را می‌بینم که نیمه‌باز مانده و چانه‌ی چال‌دارش را که کمی می‌لرزد. ماتش برده‌است. انگار دارد به مرده‌ای نگاه می‌کند که از گور بلند شده‌است. تلاش می‌کند بلند شود. باسنش می‌افتد روی پله‌. تلپی صدا می‌دهد. نیم‌خیز دستش را می‌گیرد به نرده‌ها. چشم‌هایش از وحشت دودو می‌زند.

از چشم او خودم را می‌بینم. می‌توانم ببینم آن شوکایی که همیشه زور می‌زد تا جایی که می‌شود صاف بایستد و سینه‌ی نه‌چندان برجسته‌اش را بدهد جلو و گردنش را بالا بگیرد، رفته‌است. جایش موجود قوزکرده‌ی ژولیده‌ای سبز شده با سرتاپای گل‌مالی‌شده، با موهای وزکرده‌ای که تکه‌های خشک گِل و علف چسبیده به آن‌ها، با بوی گند عرق و کثافت و خون به‌جای عطر همیشگی‌اش که مخلوطی از بوی چوب سوخته و سبزه‌ی تازه است.

توی نگاه خیره و دریده‌ی کاوه چیز دیگری غیر از نگرانی و ترس هم هست؛ چیزی که سر درنمی‌آورم چیست، اما از آن خوشم نمی‌آید. حس می‌کنم دارد سراپایم را برانداز می‌کند. نگاهش درجا خشکم می‌کند. می‌خواستم خودم را توی بازوهایش ول کنم و بگذارم ببردم جای گرم‌ونرمی و تیمارم کند. اما حالا حس می‌کنم دیگر یک قدم هم نمی‌توانم بردارم.

خیلی دلم می‌خواهد مثل قهرمان‌هایی باشم که چند قدم مانده به در خانه ولو می‌شوند و از هوش می‌روند تا در صحنه‌ی بعدی توی بیمارستان، زیر چشم‌های گریان و مضطرب معشوق به زندگی برگردند. گندش را درآورده‌اند این فیلم‌های هالیوودی! حتی این‌جور وقت‌ها هم از کله‌ی آدم بیرون نمی‌روند.

یکهو عین بستنی توی‌آفتاب‌مانده وامی‌روم. کاسه‌ی زانوهایم خالی می‌شود. صدای فریادهای کاوه بریده‌بریده توی گوشم می‌پیچد. دارد اسمی دخترانه را صدا می‌زند. اسم من را صدا می‌کند، اما صدایش از خیلی دورتر می‌آید. شووووکا... شوووکا... قبل اینکه تلپی پخش شوم روی برف‌های سفت حیاط، کاوه بین زمین و هوا می‌گیردم. صدایش از ته چاه می‌آید که می‌گوید: «مردم و زنده شدم. کجا بودی تو؟»

خشم و نگرانی و سرزنش قاتی هم توی صدایش است. نمی‌خواهم جواب بدهم. چرا باید جواب بدهم؟ سرتاپایم داد می‌زند که کجا بوده‌ام و چه بر سرم آمده‌است دیگر.

از لای باریکه‌ی چشم‌هایم ته‌ریش توک‌زده‌ی جوگندمی‌اش را می‌بینم. چشم‌هایش را که قد دو بشقاب شده‌اند و دارند صورتم را وارسی می‌کنند. سیاهی کم‌کم مثل جوهری که توی آب بریزند، جلوی چشم‌هایم را می‌گیرد. آخرین چیزی که می‌شنوم صدای خش‌دارش است که می‌لرزد و می‌غرد و کش می‌آید: «حرف بزن! کجا غیبت زد؟... با تواَم!... وقت غش‌کردنه الان؟!»

می‌خواهم بگویم نه! من هیچ‌وقت غش نمی‌کنم. اما نمی‌توانم. تاریکی دهان گشاد گرسنه‌اش را باز می‌کند و من بلعیده می‌شوم.


فصل سوم

از پشت شیشه‌ی مات‌شده‌ای بیرون را دید می‌زنم. صورتم را چسبانده‌ام به شیشه و زور می‌زنم برای دیدن چیزی بیشتر از لکه‌های رنگی و محو. طاقچه‌ی گوشتی باسن عمه را می‌بینم توی دامن گل‌دار بلند که خم شده روی شیشه‌های ریزودرشت و با ملاقه‌ی مسی چیزی تویشان می‌ریزد. دست‌کوچکی را می‌بینم که آرام فرومی‌رود تو دهانه‌ی گشاد یکی از شیشه‌ها. انگار دست خودم است، دست هفت‌سالگی‌ام. ملاقه روی بند انگشت‌ها فرود می‌آید و شیشه دمر می‌شود. گل‌کلم‌های ریز سفید، قاتی نارنجی هویج‌ها و سبزی کرفس‌ها، پخش می‌شوند روی موزاییک‌های طرح‌دار، موزاییک‌های حیاط خانه‌ی قدیمی عمه این‌ها. بو دنیا را برمی‌دارد؛ بوی سرکه‌ی ترشی‌ها. ناگهان سوراخ‌های دماغم از تندی سرکه می‌لرزند و می‌سوزند. چشم‌هایم با هاله‌ای پرآب باز می‌شوند و نورْ شیشه‌خرده می‌شود و می‌ریزد توی پلک‌هایم.

لامپ‌های لوستر سقفی توی تصویر بالای سرم روشن‌اند. از گوشه‌ی تصویر، کله‌ی کسی سرک می‌کشد. زور می‌زنم در هجوم نور، سفیدی چشم‌ها و مردمک‌های گشادشده‌اش را ببینم. چند ثانیه طول می‌کشد تا غشای بی‌خبری، آرام از جلوی چشم‌هایم کنار برود و کاوه را تشخیص ‌بدهم. با پشت دست شیشه‌ای را که گرفته زیر دماغم، پس می‌زنم. بوته‌های سیر شبیه ده‌ها جنین‌ نارس پلاسیده توی آب سیاه چرخ می‌خورند و دوباره به اعماق شیشه برمی‌گردند. کاوه شیشه‌ی چاق سیرترشی را می‌گذارد روی میز شیشه‌ای جلوی مبل. می‌گوید: «سرکه‌ی هفت‌ساله‌ست، درمان غش‌و‌ضعف!»

به ضرب‌وزور سرم را بلند می‌کنم و دوروبر را دید می‌اندازم. شاخ دراز کله‌ی خشک‌شده‌ی قوچ روی دیوار روبه‌رو اول از همه تو چشمم می‌زند. بعد بقیه‌ی حیوانات ریزودرشت ظاهر می‌شوند؛ مرغابی‌های سبزآبی در حال پرواز روی دیوار و شاخ‌های پیچ‌وواپیچ گوزنِ بدون کله، آخر از همه هم یوزپلنگ تاکسیدرمی‌شده‌ی ایستاده روی سکوی سنگی که دندان‌هایش را با بدجنسی نشان آدم می‌دهد. تازه می‌فهمم که سالن پذیرایی ویلا بیشتر به موزه‌ی حیات وحش شباهت دارد.

کاوه یک‌وری لبه‌ی کاناپه نشسته‌است. از گوشه‌ی چشم می‌بینم که نصف باسنش توی هوا معلق مانده‌است. گوشه‌ی لبش را می‌جود و خیره نگاهم می‌کند. باند سفیدی را چند دور پیچیده دور سرش و گوشه‌ی پیشانی گره زده به هم. باید بپرسم وضع سرش چطور است. اما همین که سُرومُروگُنده نشسته بالای سر من و نگاه تیزش را از من نمی‌گیرد، یعنی اوضاعش بد نیست. بوی ترش عرق که از زیر بغل‌هایش بیرون می‌زند، مایع داغی را تا دم گلویم بالا می‌کشد و بعد که خوب ته حلقم را سوزاند‌، برمی‌گردد سرجایش. بوی عرق خالی نیست؛ بوی خشمی حیوانی را حس می‌کنم که از سلول‌هایش ترشح می‌کند؛ مثل دود سیاه بالای قله‌ی آتش‌فشان که خبر از فوران گدازه‌ها در چند ثانیه‌ی بعد می‌دهد.

هوس سیگار می‌کنم. دلم می‌خواهد آتش‌به‌آتش سیگارها را روشن کنم؛ به فیلتر نرسیده بروم سراغ بعدی. آن‌قدر که سینه‌ام به خس‌خس بیفتد و ریه‌هایم سوراخ شوند و تعفنی که حس می‌کنم جایی وسط قفسه‌ی سینه‌ام نشست کرده‌است، بیرون بریزد. کلی زور می‌زنم تا صدایم از تاروپودهای پیچ‌خورده و زخمی حنجره‌ام رد شود. رو به سقف می‌گویم: «چیزی از سیگارها مونده؟»

خودم از صدایم جا می‌خورم. کاوه هم تکانی می‌خورد و ابروهای پُر و کشیده‌اش را می‌دهد بالا. صدایم شبیه صدای کسی است که تازه از روی بساط بلند شده؛ خرابِ خراب، پر از خش‌و‌خط و کش‌دار. عین صدای بابا وقت‌های نشئگی‌اش؛ وقت‌هایی که گاز پیک‌نیکی و وافور را عاشقانه بغل می‌کرد، وقت‌های روی دور حرف افتادنش.

صدایم شبیه نشئه‌هاست و خودم تو خماری سیر می‌کنم. یکهو همه‌چیز به حافظه‌ام حمله‌ور می‌شود. همه‌ی‌چیزهایی که اتفاق افتاده خراب می‌شود روی سرم. مثل اینکه زلزله‌ای ناگهانی بیاید و دیوارهای خانه‌ی آدم را آوار کند. نه، از آن هم بدتر است. انگار لشکر زنگی‌ها و غربتی‌ها از راه رسیده باشند و داروندار آدم را به غارت ببرند. صدای هلهله‌ و پای‌کوبی و جیغ‌ودادشان سرتاپایم می‌پیچد. لرزش از نوک انگشت‌هایم شروع می‌شود و بعد همین طور راه می‌گیرد و بالا می‌آید. تنم به اختیار خودش وحشیانه می‌رقصد، توی عروسی غربتی‌ها که تخت سینه‌ام راه افتاده‌اند. صدایشان تا گلویم می‌رسد. جیغ می‌کشند. جیغ است که مثل آبی سیاه و بوگندو، بی‌توقف از دهانم بیرون می‌ریزد.

کاوه بازوهایم را سفت می‌گیرد و سعی می‌کند سرم را بگذارد تخت سینه‌اش. پشت‌هم می‌گوید: «آروم... آروم... هیچی نیست... هیس!»

هلش می‌دهم عقب. لرزْ دندان‌هایم را تق‌تق به هم‌ می‌کوبد. زبانم لای دندان‌هایم دارد له می‌شود. مزه‌ی فلزی خون توی دهانم می‌ریزد؛ مثل اینکه آهن زنگ‌زده‌ای را مکیده باشم. کاوه فکم را دودستی می‌چسبد و می‌خواهد بازش کند. جیغ‌هایم حالا به زوزه‌هایی کش‌دار و سوزدار تبدیل شده‌است. خودم رفته‌ام دورتر از تنم. ایستاده‌ام گوشه‌ی پذیرایی، کنار یوزپلنگ آماده‌ی حمله و رفتار بدنم را با حیرت تماشا می‌کنم؛ پیچ‌وتاب‌خوردنش را، لگدانداختنش را، لرزش غیرانسانی‌اش را.

لحظه‌ای بعد دوباره توی تنم هستم و کاوه بالای سرم است. زانویش را گذاشته روی قفسه‌ی سینه‌ام. راه نمی‌دهد پا شوم. دست‌هایم را هم باز نگه داشته‌است. به صلیب کشیده شده‌ام. از دیشب بار دوم است که به صلیب کشیده می‌شوم. مچ‌هایم می‌خواهد قطع شود از فشار. صورت کاوه سرخ شده و رگی سبز توی پیشانی‌اش ورم کرده‌است و تند می‌زند. چشمم می‌رود پیِ دُم کج عقرب خال‌کوبی‌شده‌ی سیاه روی بازویش که از آستین لول‌شده‌ی تی‌شرت بیرون زده‌است.

صحنه آن‌قدر آشناست که بیشتر آشوبم می‌کند. صورت سربروس را می‌بینم که عرق از هفت چاکش می‌ریزد؛ از لایه‌های چروکیده‌ی صورتش که شبیه چین‌خوردگی رشته‌کوه‌هاست در عکس‌های ماهواره‌ای. عرق از ته‌ریش چند روزه‌اش، داغ و سوزان فرومی‌رود لای موهایم که ریخته‌اند روی برف‌های گل‌آلود. بلندتر جیغ می‌کشم و فحش‌های کش‌دار را قاتی جیغ‌ها می‌کنم. دستم را خلاص می‌کنم و مشت‌هایم را پرت می‌کنم سمت سروصورتش. کاوه جاخالی می‌دهد و داد می‌زند: «بسه... بسه بابا!... کشتی خودتو!»

خستگی مثل شیر آب هرزی که قطره‌قطره چکه کند، توی تنم رسوب می‌کند. پیچ‌و‌مهره‌های تنم شل می‌شوند و ولو می‌شوم روی کاناپه. کاوه با دل‌واپسی نگاه می‌کند و لبش را می‌گزد. تا نفس‌هایم آرام نگرفته، مچ‌هایم را ول نمی‌کند. بس‌که وقت شکار با حیوانات وحشی سروکار داشته‌است، همیشه دارد دوروبرش را خوب می‌پاید که یکهو کسی غافل‌گیرش نکند.

بعد سُر می‌خورد و پای کاناپه می‌نشیند. پاهایش را که دراز می‌کند، انگار دو تکه چوب بریده و بلااستفاده بر زمین می‌افتد. تازه پس سرش را می‌بینم؛ لکه‌ی بزرگ و تیره‌ی خون ماسیده به بانداژ. پایین موهایش گره‌ خورده‌اند و به هم چسبیده‌اند. دلم لحظه‌ای کوتاه مچاله ‌می‌شود. نگاهم از یقه‌ی تی‌شرت سفیدش پایین می‌رود. شتک‌های قرمز پخش شده‌اند روی لباسش، مثل آلبالوهای رسیده‌ای که توی پارچه‌ی نخی سفید پای درخت ریخته‌ باشند.

نگاهم با دست کاوه روی میز جلوی مبل حرکت می‌کند. دستش شکلات‌ها و توت خشک و خرما را که قاتی هم روی رومیزی ترمه‌ی صورتی ریخته، به هم می‌ریزد. جلوتر می‌رود و از پشت گلدان کریستال بسته‌ی سیگار را بیرون می‌کشد. یکی از سیگارهای باریک سیاه‌وسفید را می‌گذارد روی لبش. فندک تق صدا می‌دهد. کام می‌گیرد، عمیق و طولانی. سرش در هاله‌ی کم‌رنگ دود فرومی‌رود. کاوه فقط در موقعیت‌های خاص سیگار می‌کشد؛ در رختخواب و وقت‌های عصبانیت و استیصال، آن‌هم دور از چشم بقیه. چند پک می‌زند و بعد سیگار را برمی‌دارد و می‌چرخد سمت من. آن‌قدر نزدیک می‌شود که رگه‌های عسلی قاتی قهوه‌ای مردمک‌هایش توی چشمم فرومی‌رود. چیزی ته دلم تکانی می‌خورد، مثل تیله‌ای که از دست رها شود و بلغزد روی فرش؛ همان طور بی‌صدا. دستش بالا می‌آید و آرام سیگار روشن را می‌گذارد لای لب‌های نیمه‌بازم.

سیگار را با پک‌های هول‌هولکی و کوتاه می‌رسانم به فیلتر. کاوه دست زیر چانه می‌زند و حلقه‌های دود را که از دماغ و دهنم بیرون می‌زند تماشا می‌کند، با نگاهی که انگار از جایی در اعماق وجودش احضار شده‌است. ردی از نوازش هم با خود دارد. خوب می‌فهمم می‌خواهد با چشم‌هایش رامم کند. با سرگیجه‌ی خفیفی هم که سیگار بهم می‌دهد، فاصله‌ای ندارم تا خرشدن و خودم را توی بغلش انداختن. کسی توی تنم سیخ داغی برداشته و فرومی‌کند به همه‌جایم که برای خلاصی از این حال برزخی، نزدیک بشوم به کاوه؛ برخلاف همیشه که از او گریزان بودم و فاصله‌ام را حفظ می‌کردم. اما سؤال‌های توی ذهنم راه نمی‌دهند.

سیگار دوم به نیمه نرسیده، می‌گویم: «چرا به پلیس زنگ نزدی؟»

یکه می‌خورد و حالت چشم‌هایش عوض می‌شود. تلخی بادام‌ سوخته جای رگه‌ی شیرین عسلی را می‌گیرد. سرم را تکان می‌دهم و ابرویم را بالا می‌اندازم. یعنی منتظرم، بگو! دود را فوت می‌کنم توی صورتش. سرش را برمی‌گرداند. صدای خش‌دارم مثل چاقویی تیز در سکوتی که دورمان را گرفته‌است، فرومی‌رود: «لال شدی؟ با توام!»

کاوه تند و دریده نگاهم می‌کند. رنجیده می‌گوید: «مثل اینکه بیهوش بودم ها...»

می‌خواهم با لب‌های ورم‌کرده‌ پوزخند بزنم. دردم می‌آید. بریده‌بریده می‌گویم: «وقتی من رسیدم که نبودی!»

حالا داریم همدیگر را بروبر نگاه می‌کنیم؛ عین رینگ بوکس و حریف‌هایی که همدیگر را برانداز می‌کنند تا ببینند طرف چندمرده حلاج است. احتمالاً در چشم کاوه شبیه دیوانه‌ای‌ام که زنجیر پاره کرده و نباید زیاد سربه‌سرش گذاشت. خودش را کمی می‌بازد: «تو معلوم نیست یکهو کجا غیبت زد! بعد یک‌دفعه برگشتی با این سرووضع و حال‌واوضاع... کجا بودی تو اصلاً؟»

دوباره

اپلیکشن مورد نظرتو انتخاب کن

سبد خرید

سبد خرید شما خالی است.