شاهلیر استپها
ما شش نفر بودیم که در شبی زمستانی پیش همکلاسِ قدیمی دانشگاهمان جمع شده بودیم. صحبت از شکسپیر و تیپهای شخصیتی آثارش بود و اینکه چقدر عمیق و درست از نهانیترین لایههای ذات بشری اقتباس شدهاند. بهخصوص از این در حیرت بودیم که این شخصیتها را در زندگی واقعی مییابیم و هر روز با آنها سروکار داریم. هرکداممان از هملتها، اتللوها، فالستافها و حتی ریچارد سومها و مکبثهایی که در زندگیمان بهشان برخورده بودیم یاد میکردیم. البته این دو تای آخر کمیابتر بودند.
میزبان ما، که حالا دیگر مردی بود پابهسنگذاشته، درآمد که: «دوستان، من زمانی با یک شاهلیر هم برخورد داشتهام و حالا میخواهم ماجرایش را برایتان تعریف کنم.»
پرسیدیم: « واقعاً؟!»
ــ بله، واقعاً. مایلید بشنوید؟
ــ بفرمایید، به گوشیم.
به این ترتیب، رفیق ما بیمعطلی داستانش را آغاز کرد.
یکم
من تمام دوران کودکی و نوجوانیام را تا پانزدهسالگی در روستا گذراندم، در ملکواملاکِ مادرم که از زمینداران ثروتمند شهرستانی بود. میتوانم بگویم از آن روزگار بسیار دور کسی که بیشترین تأثیر را بر ذهنم گذاشته و یادش در مغزم حک شده مارتین پیتروویچ خارلوف است. او همسایه و دوست خانوادگی بود. البته گفتن ندارد که خاطرهی چنین کسی بهسختی ممکن است از یاد آدم برود. بعدها هم دیگر موجودی شبیه خارلوف در عمرم ندیدم. آدمی با قدوهیکل بسیار درشت را تصور بفرمایید که با آن هیکل غولآسایش یکوری مینشست. هیچ نشانهای از وجود عضوی بهنام گردن در بدنش دیده نمیشد. سرش بسیار بزرگ بود و یک خرمن موی آشفتهی جوگندمی، که به زردی میزد، روی آن در هوا موج برمیداشت. خط رویش مویش تقریباً درست از بالای ابروهای پرپشتش آغاز میشد. در میدانچهی پتوپهن صورت کبودش که انگار پوستش را کنده بودند بینیِ سرحال و پرآبلهاش قد کشیده و چشمان ریز آبیاش بیرون جسته بود. لبهای همیشه بازش هم کوچک اما کجومعوج، پر از ترک و درست بهرنگِ باقی صورتش کبود بود. صدایی که از این دهان بیرون میآمد، با آنکه زیر بود، طنینی بسیار قوی و پرصلابت داشت... صدایش آدم را به یاد غژغژ قیدوبندهای آهنی کالسکه میانداخت، البته وقتی در خیابانی پردستانداز براند. طوری هم حرف میزد انگار دارد در میانهی طوفان خطاب به کسی که آنطرف درهای وسیع ایستاده فریاد میکشد. از بس صورتش پهن بود، تشخیص حالات دقیقش دشوار مینمود... اصلاً با یک نگاه نمیشد کل صورتش را از نظر بگذرانی! با اینهمه، چهرهاش ناخوشایند نبود، حتی نوعی شکوه و زیبایی در آن یافت میشد، اما عجیب و غیرعادی به نظر میرسید. از دستانش برایتان بگویم که عین بالش بود! چه انگشتانی! چه پاهایی! یادم میآید که با ترسی آمیخته به احترام به آن پشت دوآرشینی[1] و شانههایش که به سنگ آسیاب میمانْد نگاه میکردم. اما بیش از همه از گوشهایش در حیرت بودم! با آن خمیدگیها و برگشتگیهایشان درست به دو نانقندی دهاتیِ میماندند و گونههایش از دو سو آنها را بالا نگه میداشتند.
مارتین پیتروویچ، زمستان و تابستان، سرداری قزاقی مخمل سبز میپوشید و کمرش را تنگ با کمربند چرکسی میبست و چکمهی براق واکسخورده به پا میکرد. هرگز ندیدم کراوات ببندد، وانگهی کراواتش را دور چه میخواست گره بزند؟! مثل گاو نر سخت و سنگین نفس میکشید، اما بیسروصدا راه میرفت. انگار وقتی پا به اتاقی میگذاشت مدام هراس داشت مبادا چیزی را بیندازد و بشکند. برای همین وقتی از جایی به جایی میرفت، با احتیاط و از پهلو حرکت میکرد، درست انگار بخواهد دزدانه برود. نیرویش واقعاً به هرکول پهلو میزد و به همین دلیل مردم آن حوالی احترام خاصی برایش قائل بودند. ملت ما هنوز هم عزت و احترام پهلوانها را نگه میدارد. حتی دربارهاش افسانههایی هم ساخته بودند. میگفتند یک بار در جنگل به خرس برخورده و کم مانده بوده با هم کشتی بگیرند. یا یک بار دزدی غریبه را میان کندوهایش گیر انداخته و بعد او را با کالسکه و اسبش پرت کرده آنطرف پرچین. چیزهایی از این قبیل فراوان سر زبانها بود. اما خارلوف خودش هرگز لاف زورِ بازویش را نمیزد. میگفت: «اگر دست و بازوی من نظرکرده و پرقدرت است، لطف و ارادهی خدا بوده!» مغرور بود، اما فقط به نیرویش نبود که مینازید؛ لقب، اصلونسب و هوش و درایتش هم مایهی افتخارش بود.
رگ و ریشهی سوییدی داشت (سوئدی را چنین تلفظ میکرد). با اطمینان میگفت: «ما از تبار کارلوس سوییدی هستیم که در زمان شاهزاده ایوان واسیلییِویچ تیومْنی به روسیه آمد. دیدی چه قدمتی داریم! کارلوس دلش نمیخواست یک کنت فنلاندی سوییدی باشد، بلکه آرزو داشت یک اشرافزادهی روس باشد و نامش را در کتاب زرین اشرافزادگان ثبت کنند. حالا دیدی نسل ما خارلوفها از کجاست!... برای همین است که موهایمان بور و چشمهایمان روشن و پوستمان صاف است! بله، چون از نسل آدمبرفی هستیم!»
سعی میکردم مخالفت کنم: «ولی مارتین پیتروویچ، ما اصلاً شاهزاده ایوان واسیلییِویچ تیومْنی نداشتیم، ایوان واسیلییِویچ گروزنی داشتیم. تیومنی لقب والاحضرت شاهزاده واسیلی واسیلییِویچ بود.»
خارلوف با آرامش جواب میداد: «حالا هی دروغ سر هم کن! وقتی من میگویم اینطور بوده، یعنی همین بوده!»
یک بار مادرم به سرش زد تو روی خارلوف از بیغرضی و دلپاکیِ حقیقیاش بگوید تا از او تعریفی کرده باشد. اما او، کموبیش با دلخوری، اینطور درآمد: «آخ ناتالیا نیکالایِفنا! چهچیزی هم برای تعریفوتمجید پیدا کردید! از ما آقامنشها که جز این انتظاری نمیرود. باید اینطور باشیم تا هیچ دهقان و رعیت و زیردستی جرئت نکند دربارهمان فکر بد به سرش راه بدهد! من خارلوفم، معلوم است نام خانوادگی و نسبم از کجا آمده...»
حرفش که به اینجا رسید، با انگشت به بالای سرش، به سقف، اشاره کرد و ادامه داد: «و مگر امکان دارد که من شرافت نداشتهباشم؟! چطور ممکن است؟!»
یک بار دیگر هم پیش آمد که صاحبمنصبی که مسافر و مهمان مادرم بود هوس کرد کمی سربهسرِ مارتین پیتروویچ بگذارد. این شد که او دوباره حرف کارلوس سوئدی را پیش کشید که به روسیه آمده بود...
صاحبمنصب حرفش را برید: «در عهد شاهوزوزک منظورتان است؟»
ــ نه، شاهوزوزک نه، زمان شاهزاده ایوان واسیلییِویچ تیومْنی.
ــ اما من فکر میکنم خاندان شما خیلی قدیمیتر از این حرفها باشد و قدمتش حتی به پیش از طوفان نوح برسد، یعنی وقتی ماموتها و مگاتریومها هنوز روی زمین بودند...
مارتین پیتروویچ از این اصطلاحات علمی هیچ سر درنمیآورد، اما این را فهمید که جناب صاحبمنصب دارد او را دست میاندازد، پس غرید: «شاید هم همانطوری باشد که شما میگویید و خاندان ما خیلی کهن باشد. آن زمانی که پدرْجدم در مسکو بود، میگویند ابلهی آنجا زندگی میکرده که به از شما نباشد ابله کاملعیاری بوده، از آنهایی که هر هزار سال یک بار مادر دهر شبیهشان را میزاید.»
رنگ از رخ طرف پرید، خارلوف هم سرش را عقب برد و چانهاش را به نمایش گذاشت و بادی به منخرین انداخت. بله، چنین آدمی بود. دو روز بعد از این ماجرا، سروکلهی خارلوف باز در خانهمان پیدا شد. مادرم بنای سرزنش گذاشت و او هم پرید میان حرف مادرم: «درس خوبی بهش دادم؛ اینکه بیخودی حمله نکند، اول طرفش را بشناسد. آخر هنوز دهانش بوی شیر میدهد؛ باید یادش داد.»
البته آن صاحبمنصب تقریباً همسنوسال خود خارلوف بود، اما جناب پهلوانِ رشید ما عادت کرده بود همه را نابالغ و جوان به حساب بیاورد.خیلی به خود مطمئن بود و از احدی نمیترسید. همیشه میگفت: «یعنی کسی هست که بتواند بلایی سر من بیاورد؟! مگر چنین کسی از مادر زاده شده؟!»
بعد هم ناگهان خندهای بانمک اما کرکننده چاشنی حرفش میکرد.
دوم
مادرم در کار آشنایی و معاشرت بسیار سختگیر و مشکلپسند بود، اما خارلوف را همیشه با شادمانی میپذیرفت و دستش را خیلی باز میگذاشت. بیستوپنج سال پیش، خارلوف کالسکهی مادرم را درست لبهی پرتگاهی عمیق نگه داشته و جانش را نجات داده بود، آنهم وقتی که اسبهای کاسکه لغزیده و سقوط کرده بودند. افسار و طوق عقب پاره شده بود، اما مارتین پیتروویچ همانطور چرخ کالسکه را محکم گرفته بود و رهایش نمیکرد و خون از زیر ناخنهایش بیرون میزد. مادر من بود که باعثوبانی ازدواجش شد. دختر یتیم هفدهسالهای را که سر سفرهی ما بزرگ شده و زیر نظر مادرم تربیت یافته بود به همسری او درآورد. آنزمان مارتین پیتروویچ خارلوف چهل سال را هم رد کرده بود. دختری که به عقدش درآمد لاغر و ریزهمیزه بود، و میگویند دامادْ عروس را با یک دست بلند کرده و به خانه برده بوده. زندگی مشترکشان خیلی زود پایان گرفت، اما این زن دو دختر برای خارلوف به دنیا آورد. مادرم حتی بعد از فوت همسرِ خارلوف دست از حمایت از خانوادهی او نکشید. دختر بزرگش را در پانسیونی در مرکز استان جا داد تا درس بخواند و بعد هم برایش شوهری جُست. ظاهراً برای دختر دوم هم چنین نقشهای در سر داشت.
خارلوف زمیندار آبرومند و روبهراهی بود. سیصدوخردهای رعیت داشت، اما برای خودش خانهای نقلی ساخته بود، چنانکه حتی دهقانان و رعایا هم ملامتش میکردند. اما چه میشد گفت؟! خارلوف، از آنجا که بسیار تنومند بود، هرگز پای پیاده به جایی نمیرفت، شاید چون بهگمانش زمین تحمل بار آن هیکل را نداشت. به هرجا میرفت با درشکهی سبک و کوچکی میرفت که نریان لاغرمردنی پیر سیسالهای آن را میکشید. درشکه را خودش میراند. جای زخمی عمیق بر گردهی اسب بینوا پیدا بود. این زخم را در جنگ بردینو[2] برداشته بود، وقتی به افسر ارشد گارد ویژه سواری میداد. نریان نگونبخت همیشه میلنگید، طوری میلنگید انگار از هر چهار پایش علیل است، و نمیتوانست یک قدم درست بردارد. از یورتمهرفتن و پریدن که بهکل وحشت داشت. خوراکش درمنه و خاراگوش بود، علوفهای که هرگز ندیدم اسب دیگری بهشان لب بزند. یادم میآید همیشه در حیرت بودم که آخر چنین اسب زهواردررفتهی نیمهجانی چطور میتواند چنان باری بکشد. دیگر جرئت ندارم تکرار کنم که وزن همسایهی عزیز ما چند پود[3] بود. توی درشکه پشت سر خارلوف، قزاقِ خانهزاد سیهچردهاش، ماکسیمکا، جا میگرفت. صورت و کل بدنش را به تن اربابش میفشرد و پاهای برهنهاش را به محور عقب درشکه تکیه میداد و در این وضعوحال مثل برگ یا کِرم کوچکی به نظر میرسید که اتفاقی به پشت عظیم و درحالحرکت خارلوف چسبیده باشد. همین قزاق بود که هفتهای یک بار صورت خارلوف را اصلاح میکرد. میگفتند برای انجام این وظیفه باید روی میز بایستد. عدهای هم بهشوخی میگفتند مجبور میشد دوروبر چانهی اربابش بدود و جستوخیز کند.
خارلوف خوشش نمیآمد زیاد در خانه بماند. برای همین، اغلب پیش میآمد که او را با همان درشکهی همیشگیاش اینطرف و آنطرف ببینی که افسار را یکدستی گرفته (با دست دیگرش که شمایلی غریب هم داشت و آرنجش را به زانو تکیه میداد، شلاق را میگرفت) و کلاه لبهدار دربوداغونی به سر گذاشته و میرود. سرحال و سرزنده با چشمانش که به چشمِ خرس میبرد اطراف را میپایید و با صدای رعدآسایش به هرکسی که سر راهش میدید، از رعیت و مالک و تاجر و کشیش (البته این دستهی آخر را چندان دوست نداشت) درود میفرستاد. یک بار که تفنگ برداشته و به شکار رفته بودم، به هم برخوردیم و او چنان با دادوفریاد خرگوشی را که کنار جاده افتاده بود نشانم داد که تا خود شب صدای فریادش در گوشم زنگ میزد.
سوم
چنانکه گفتم، مادرم همیشه با شادمانی مارتین پیتروویچ را میپذیرفت، چون از احترام عمیق او نسبت به خودش خبر داشت. خارلوف مادرم را اینطور صدا میزد: «خانم! بانو! میوهی باغ خودی!» همیشه خانمِ خیرخواه و ولینعمتش را ستایش میکرد و بالا میبرد. مادرم هم در سیمای او غولی وفادار میدید که بدون لحظهای درنگ حاضر بود بهخاطر او به یک بُر مرد دهقان حمله کند. البته کمترین احتمالی برای چنین درگیریای پیشبینی نمیشد، اما به نظرِ مادرم در نبود شوهر (آخر او خیلی زود بیوه شده بود) نمیبایست دست رد به سینهی چنین حامی قدرتمندی زد. علاوهبر اینها، او آدمی بود صاف و صادق، چاپلوسی نمیکرد، پول قرض نمیگرفت، مشروب نمینوشید و، با آنکه هیچ تحصیلاتی نداشت، احمق نبود. مادرم به او اعتماد داشت. وقتی به فکر افتاد وصیت کند، او را در مقام شاهد خبر کرد و خارلوف هم مخصوصاً رفت خانه تا عینک گرد قابفلزیاش را بیاورد، چون بدون آن نمیتوانست بنویسد. با عینک هم بهزحمت و نفسنفسزنان یک ربع ساعت طول کشید تا اسم و اسم پدر، فامیلی و شغل و منصبش را بنویسد، آنهم با حروفی غولپیکر و گوشهدار که رویشان انواع علایم و دُم و دنباله میگذاشت. کارش که تمام شد، اعلام خستگی کرد و گفت برای او نوشتن همانقدر سخت است که شکار یک کک.
این درست که مادرم عزت و احترامش را نگه میداشت، اما مدتها بود که سر میز غذا راهش نمیدادند، چون بوی تندی میداد، بوی خاک، بوی عمق جنگلهای انبوه، بوی گِلوشُلِ باتلاقها. بهقول دایهی پیرم، درست عین لِشی[4]! وقتِ غذا که میشد، برایش میز جداگانهای در یک گوشه میچیدند. از این کار ناراحت نمیشد، چون میدانست بقیه سختشان است کنار او بنشینند و البته خودش هم اینطوری راحتتر میتوانست غذا بخورد. طوری میخورد که به نظرم از زمان پولوفِموس[5] تا حالا کسی نتوانسته اینطوری بلنباند. وقتی قرار بود غذایش را پیش ما بخورد، از همان اول یک قدح چهارکیلویی کاشا[6] برایش کنار میگذاشتند. مادرم میگفت: «اگر این کار را نکنم، خودم را هم درسته قورت میدهی!»
مارتین پیتروویچ هم پوزخندی میزد و جواب میداد: «بله خانم، معلوم است که میخورم!»
مادرم خیلی دوست داشت به حرفهای او دربارهی مسائل ادارهی ملکواملاک گوش بسپارد، اما نمیتوانست صدایش را مدتی طولانی تاب بیاورد و اعتراضکنان میگفت: «آخر این چه صدایی است برادرجان؟! باید پی دوا و درمانش باشی! کر شدم! به صدای شیپور میمانَد!»
مارتین پیتروویچ هم بیدلخوری جواب میداد: «ناتالیا نیکالایِفنا، خانم من! ولینعمت من! دست خودم که نیست. مگر دوا و درمان فایده دارد؟ حالا فعلاً بهتر است کمی ساکت بمانم.»
بهگمانم واقعاً هم هیچ دارویی بر او مؤثر نمیافتاد. هرگز هم بیمار نشده بود.
از حرف و نقل چندان خوشش نمیآمد، توان سخنوری هم نداشت. به لحن سرزنشآمیزی میگفت: «من از حرف و نقل طولانی نفسم بند میآید.» فقط یک بار پیش آمد که کسی او را به یاد سال 1812 انداخت. در آنزمان او در یک گروه شبهنظامی خدمت میکرد. از دوران خدمتش مدالی برنزی هم به یادگار داشت که روزهای عید آن را به روبان نشان ولادیمیرش میزد. القصه، او را یاد آنسالها انداختند و از او دربارهی فرانسویها پرسیدند. چند خاطرهی کوتاه نقل کرد و در حین صحبت مدام اطمینان میداد پای هیچ فرانسویِ واقعیای با خاک روسیه آشنا نشده است و آنهایی که به اینجا آمدهاند مشتی پاپتی و دزدِ گرسنه بودهاند که او بیشمار از آنها را در جنگلها گیر انداخته و حسابی خدمتشان رسیده است.
چهارم
با تمام اینها، این غول مغرور و شکستناپذیرِ ما در زندگیاش گرفتارِ مالیخولیا و افسردهخویی هم میشد. بیهیچ دلیل مشخصی، یکباره در خود فرو میرفت. تکوتنها در اتاقی عزلت میگزید و در را به روی خود میبست و در آنجا برای خودش زمزمه میکرد. زمزمهاش درست به وزوزِ یک دستهی عظیم زنبور میمانْد. گاهی ماکسیمکا را صدا میزد و میگفت برایش از تنها کتابی که در خانهاش پیدا میشد، یک مجلد زهواردررفته از زحمتکش آسوده اثر نوویکوفسکی، چیزی بخواند، یا اینکه آوازی سر دهد. ماکسیمکا هم که از قضای روزگار فقط میتوانست بریدهبریده و هجابههجا از روی متن بخواند معمولاً کلمات را منقطع ادا میکرد و بر هجای اصلیشان هم اندکی تأکید میکرد. عباراتی هم بود که او دادوفریادکنان میخواند، همچون: «اما انسان بهمیلِ خود از این فرضیهی پوچ که در مورد قلمرو حیوانات به کار میبرد نتایج کاملاً متضادی میگیرد و میگوید: هیچ حیوانی قادر نیست مرا خوشحال کند!» گاهی هم با صدایی بسیار نازک و لطیف ترانهای سوزناک میخواند که از آن فقط میشد یک رشته آوا و اصوات راتشخیص داد: ای ای... اِ... ای... اِ... ای... آاااا... سکا! اُ... او... او... یی... ای...! مارتین پیتروویچ هم گوش میکرد و سر تکان میداد. سر جنباندنش حکایت از بیوفایی دنیا داشت، اینکه همهچیز بهآنی دود میشود و به هوا میرود و مثل گل صحرا میپژمرد، دمی هست و دمی دیگر نیست میشود!
تابلویی به دستش افتاده بود که شمعی افروخته را نشان میداد. اطراف شمع از هرسو دهانهایی بود پر از باد که میخواستند شمع را خاموش کنند. زیر تصویر آمده بود: «آری، چنین است زندگی آدمی!» عاشق این تابلو شده و آن را در اتاق کارش آویخته بود. اما وقتی سرحال بود و نشانی از دوران مالیخولیاییاش در خود نمیدید، آن را بهسمت دیوار برمیگرداند تا نبیندش و مزاحمش نباشد. خارلوف، این غول، خرس گنده، از مرگ بهشدت میهراسید! بهیاریِ دین و دعا گذران میکرد، اما باز هم گاهی به حملات اندوه و افسردگی دچار میشد. حتی در آن شرایط هم بیش از هرچیز به نیروی ذهن خودش امید داشت. در وجود او خداترسی و تقوا نبود؛ کم پیش میآمد که او را در کلیسا ببینند. خودش میگفت نمیرود چون هیکلش عظیم است و ممکن است مردم را به دردسر بیندازد.
حملات افسردگیاش اغلب اینطور تمام میشد که یکباره بنای سوتزدن میگذاشت و با صدایی رعدآسا دستور میداد کالسکهاش را آماده کنند و میزد به جاده و میرفت تا اطراف را سیاحت کند. آن دستش را که بند به افسار نبود بالای کلاهش میبرد و ماهرانه تکانی میداد، انگار بخواهد بگوید دیگر دنیا بهاندازهی ارزنی نزدش اهمیت ندارد.
پنجم
پهلوانانی همچون مارتین پیتروویچ اغلب بلغمیمزاجاند؛ اما او، برعکس، جوشی بود و زود به خشم میآمد. یکی از کسانی که او را فراوان از کوره درمیبرد برادرِ زنِ مرحومش بود که حالا در کسوت طفیلی و شاید بشود گفت دلقک در خانهی ما زندگی میکرد. اسمش بیچکوف بود، اما از بچگی لقب سووِنیر[7] به او داده بودند. این لقب رویش ماند، چنانکه حتی خدمتکارها هم او را سووِنیر صدا میزدند و البته برای احترام به او سووِنیر تیمافییِویچ میگفتند. به نظر میرسید خودش هم دیگر اسم واقعیاش را فراموش کرده است. آدم حقیری بود. کسی او را داخل آدم حساب نمیکرد. خلاصه کنم، طفیلی بود. یک طرف فکش دندان نداشت و برای همین صورت کوچک و پرچروکش
کج به نظر میآمد. دائماً هم در تلاش و تقلا بود و آرام نداشت. مدام به اتاق کلفتها میرفت یا خودش را به دفترخانه، حجرهی کشیشها یا کلبهی نگهبانان میرساند. از همهجا هم بیرونش میکردند، اما او فقط رو ترش میکرد و خندهای رذیلانه و شلوول تحویل میداد. صدای خندهاش درست عین صدای قلقل بطری بود وقتی در آب فرو میرود. همیشه فکر میکردم اگر این جناب سووِنیر پول میداشت، دست تمام خبائث روی زمین را از پشت میبست؛ بیاخلاق، شرور و حتی خشن میشد. همین فقر و نداری بود که اندکی افسارش را میکشید. فقط روزهای عید و جشن اجازه داشت مشروب بنوشد. مادرم دستور داده بود لباس آبرومند بپوشد، چون عصرها سر بازی پیکت یا بوستون قرار بود همراه او باشد. لفظی هم داشت که مدام تکرارش میکرد: «الان، اجازه بدهید! الساحه! الساحه!» مادرم با ناراحتی میپرسید: «الساحه دیگر یعنی چه؟» سووِنیر فوراً دستش را پس میکشید، هول میشد و به لکنت میافتاد: «هرچه شما بفرمایید خانم!» تمام کار و زندگیاش استراق سمع و شایعهسازی و مهمتر از همه جاسوسی و مسخره کردن بقیه بود. طوری هم جاسوسی میکرد انگار حق این کار را داشت و میخواست بابت چیزی انتقام بگیرد. مارتین پیتروویچ را برادرجان صدا میزد و گاهی حرفی به او میزد که برای آن بینوا از زهر تلختر بود. میگفت: «چرا خواهرک عزیزم را کُشتی؟ چرا مارگاریتا تیمافییِفنا را کُشتی؟» دوروبرش میچرخید، عین کنه به او میچسبید، این را میگفت و قهقهه میزد.
یک روز مارتین پیتروویچ در اتاق بیلیاردِ ما نشسته بود. آنجا اتاق خنکی بود که هیچکس حتی یک مگس هم در آن ندیده بود. خارلوف دشمنِ قسمخوردهی گرما و خورشید این اتاق را بسیار دوست میداشت. بین دیوار و میز بیلیارد نشسته بود. سووِنیر هم درست جلوی شکم او ادا و اطوار درمیآورد و دستش میانداخت... مارتین پیتروویچ خواست دورش کند و برای آنکه هلش بدهد هردو دستش را به جلو پرت کرد. از بخت خوشِ سووِنیر بود که توانست بهموقع جاخالی بدهد. کف دستهای مارتین پیتروویچ محکم به لبهی میز بیلیارد خورد و هر شش تا پیچ میز بیرون پریدند و تختهاش قلوهکن شد... اگر سووِنیر زیر آن دستان نیرومند بود، پاک خردوخمیر شده بود!
ششم
مدتها بود کنجکاو بودم بدانم خانهی مارتین پیتروویچ چه شکلی است. چطور خانهای برای خودش ساخته؟ تا اینکه یک