عسل و حنظل
۱
مراد
در زیرزمینی زندگی میکنم، چنان زیرِ زمین که گاه آن را با گور اشتباه میگیرم. سرد است. سرمایش تابستانها حالم را خوش میکند و زمستانها دمار از روزگارم درمیآورد، بهخصوص که زمستانهای طنجه بسیار شرجی است. بالا، خانهای داریم. در دورانی که اوضاع روبهراه بود ساخته شده است، در دورانی که من و همسرم به آینده امیدها بسته بودیم. ابله بودیم و خود نمیدانستیم. حتی خوشحال بودیم و متوجهِ بختمان نبودیم.
طبقات بالا بستهاند _نه، بهتر بگویم، غدغناند. اثاثِ هالها و اتاقها سر جایشاناند، پردهها کشیده شدهاند، فرشها پهناند و به زمین چسبیدهاند. گاه گربهها میآیند و همان جا قضای حاجت میکنند. از بویش میفهمیم. هرگز مهمانی به خانهمان نمیآید، هرگز هیچکس را به طبقات بالا دعوت نکردهایم. بله، اینطور است و نمیخواهم از این موضوع با زنم حرفی بزنم. یاد گرفتهام نباید سرِ بعضی تصمیمهای بیخودی جَروبحث کنم. پس زندگی میکنیم _اگر بشود اسمِ این را گذاشت زندگی_ در چهلونه مترمربع. پنجرهای در کار نیست. نور از در و نورگیرِ آشپزخانه وارد میشود.
چند ماه قبل از مصیبت اینجا ساکن شدیم. کیفر دیدیم. پس از آن در این زیرزمین حبس شدهایم؛ اسمش را میگذارم «گودال».
تشکم زیاد کلفت نیست. از آن راضیام؛ حتی به آن عادت کردهام. قدکوتاهم و بسیار لاغر. لحافِ زنم به نظر راحتتر میآید. هرکسی در کنجِ خود خزیده؛ پنج متر بینِ ما فاصله است. گاهی هزاران متر میان ما فاصله میافتد.
آشپزخانه و حمام آن طرفاند. اسمِ باقی فضا را میگذاریم «تیوی روم». دو تلویزیون ما آنجا پادشاهی میکنند. هرکس برای خودش تلویزیونی دارد، چون سلیقههایمان یکی نیست. هدفون به گوش میگذاریم و برنامههای متفاوتی را میبینیم. زنم عاشق سریالهای ترکی و برزیلی است که به عربیِ محلی دوبله شدهاند. من فیلمهای کلاسیک را تماشا میکنم و بعضی از برنامههای بحثهای سیاسی را. گاهی خوابش میبَرد و هدفون میافتد. بلند میشوم و تلویزیونش را خاموش میکنم. فردایش از دستم عصبانی است که نگذاشتهام آخرِ آن قسمت را تماشا کند.
از وقتی بازنشسته شدهام، سعی میکنم نمیرم. از خودم میپرسم به چه دلیلی مقاومت میکنم. دلخوشیهایم بسیار نادرند. خاطراتم خستهاند و زور میزنم تا دیگر آنها را فرانخوانم و به آنها پناه نبرم. یاد گرفتهام از آنها حذر کنم.
کجدارومریز زندگی میکنم. اندک. سعی کردهام زخم را ببندم، نه اینکه آن را از بین ببرم، اما دستکم سعی کردهام آن را از خودم، از خودمان، دور کنم.
گاهی زل میزنم به گوشهای از زیرزمین. چشمانم سیاهی میرود. همهچیز تار میشود. چیزهای اطرافم بر سرم هوار میشوند و آزارم میدهند. اینجا خیلی بزرگتر از آن است که گور ما شود. چند روز پیش دیدم که تنِ دوست بچگیهایم به چه حالوروزِ نزاری افتاده بود وقتی او را توی قبر میگذاشتند. لابد از چهل کیلو هم سبکتر شده بود. او را به پهلوی راست خواباندند. انگار خوابیده بود. لکههایی از خاکی قهوهای بر کفنِ سفیدِ سفیدش افتاده بود. چیزی کوچک و نحیف با سفیدی و خاک پوشانده شده بود. شبش خواب به چشمانم نمیآمد.
زیرِ این خانه مدفون شدهایم، خانهای که چهبسا تصویرِ موفقیتی زیبا را از بیرون القا کند. خانه ما را در هم میشکند. خانه ما را خوار و خفیف میکند. خانه آرامآرام ما را میکُشد. صحنهی خوشبختیِ کوتاه و بدبختیِ ابدی ما بوده است. زنم طوری از خانه حرف میزند که گویی سلیطهای پیر است که با ما سرِ جنگ دارد. میگوید: «دستِآخر این بیغوله کارمونو میسازه؛ هوار میشه رو سرمون؛ شیطون تو این خونه ساکنه...»
یک روز توی باغچهمان چند آجر پیدا کردیم. زنم داد کشید: «خونه باهامون حرف میزنه، برامون پیغام میذاره. چی از جونمون میخواد؟»
نتوانستم او را آرام کنم. گفتم: «نه، همسایههان که کارِ ساختمونی میکنن؛ لابد چند تا از آجراشونو گم کردهن.»
شب که میشود خانه آرام میگیرد. دیوارها دیگر نمیلرزند. سقف دیگر تکان نمیخورد. اما در چنگالِ اوییم، مثل روحی که آدم را تسخیر میکند. زنم به دیوارِ تمام اتاقها نظرگیر و چیزهای خوشیمن آویزان کرده است. در هر گوشهای شیر تازهی گاو ریخته است و عود میسوزاند، عودهایی که از جنوب کشور آمدهاند. تمامِ اینها برای کورکردنِ چشمِ حسود و دورکردنِ بدبختی است.
باید از این خانه میرفتیم؛ باید آن را میگذاشتیم برای فروش و در خانهای راحتتر در مرکز شهر ساکن میشدیم. اما چیزی مانعم میشد، از همه مهمتر زنم. فکرِ اثاثکشی را که میکردم، خستگی بر تمام وجودم چیره میشد. یکی از پسرعموهای ناتنی فردای یک اثاثکشیِ سنگین و سخت مُرد. میدانم، اثاث و وسایلِ خانه بدجنساند.
سعی میکنم هر روز صبح بزنم بیرون. در کافه ایبِریا[1] همکاران سابقم را میبینم. دوست نیستند؛ میتوان گفت آشنایند. رازی ما را به یکدیگر گره میزند، کاری شیطانی. در لیوان شیرقهوه میخوریم، از مسائل روزِ کشور حرف میزنیم و عابران را تماشا میکنیم. به یکدیگر میگوییم که مراکش عوض شده و دیگر نمیتوانیم تغییرهایش را دنبال کنیم. مثلاً تعداد دخترها و زنهای بُرقعپوش هر روز زیادتر میشود. یکی که اسمش را گذاشتهایم روبیو[2] یک بار گفت: «فکر کنم مُده. تمومِ زَنا بُرقع میپوشن؛ به همه میآد، از مامان گرفته تا بدکاره!»
چند سال پس از استقلالِ کشورم به دنیا آمدم. پدر برایم تعریف میکرد که طنجه، شهری بینالمللی، آن زمان چه شاد بوده است. در هتل المنزه کار میکرد. کاخی رؤیایی که به لطف مشتریهایی که از سراسر عالم به آنجا میآمدند، مشهور شده بود. عکسهای ستارگانِ سینما و موسیقی را به دیوارهای بار زده بودند؛ بعضی از این عکسها را به پدرم تقدیم کرده بودند. راک هادسن[3]، الیزابت تیلور[4]، ویکتور ماتور[5]، لویی ژوردان[6]، لئو فِره[7]، شارل ازنَوور[8]، ژیلبر بِکو[9] و که و که.
فکر میکنم پدرم رئیس پرسنل بود یا دستیار مدیر؛ درهرصورت، شغل مهمی داشت. بیشتر وقتها، هدیههایی را که مشتریها به او میدادند برای ما میآورد. یادم است یک خودنویسِ سیاه و زیبا به من داد، خودنویس و جوهرش. یک بار به خواهرم روسریِ بسیار زیبایی رسید. گاهی پولتوجیبیِ ما را با پولهای خارجی میداد، دلار، لیر ایتالیا، پوند انگلیس. کیف میکردم بروم خیابان صیاغین و با پِستای اسپانیایی عوض کنمشان. نمیدانستم پول عوضبدل میشود.
المنزه جانِ شهر بود. جلوی در، دو مرد سیاه با لباس سنتی سرخ مثل مجسمه میایستادند. یک روز از پدرم پرسیدم چرا سیاهاند.
- از نوادگانِ بردههان. مدیرِ هتل انگلیسیه، تو هند کار میکرده و مجبورمون کرده از این رسم اطاعت کنیم.
اجازه نداشتیم برویم توی هتل. وقتی مادرم مرا میفرستاد تا پیغامی به پدرمان برسانم از نگهبان میخواستم صدایش بزند. میآمد بیرون و میگفت: «زود باش بگو ببینم چرا اومدی اینجا.»
دوست داشتم یکشنبهها با پسرعمویم رشید در خیابان اسپانیا، روبهروی دریا، قدم بزنم. عصرها بولواربازی میکردیم. بولواربازی قدمزدن در بولوارِ پاستور[10] بود. با بیخیالی قدم میزدیم. بیخیالی خاصیتِ طنجهایهایی بود که در آن خیابان قدم میزدند، جایی که دخترهای جوان لباس شیک میپوشیدند. در آن دوران هنوز کسی از فعلِ «مخزدن» استفاده نمیکرد، اما هدف از قدمزدن عصرگاهی این بود که چشم دخترها تو را بگیرد، دخترهایی که با همین هدفِ ما به آنجا میآمدند.
در بولوار پاستور، دفتر ایرفرانس[11]، مغازههای انگلیسی کِنت[12]، عطرفروشی مادینی[13]، کتابفروشی کُلُن[14]، کافه کلاریج[15] و مغازههای زیادی وجود داشت متعلق به هندیهایی که دوربین عکاسی و رادیو میفروختند.
هر بار جلوی مغازههایشان میایستادم تا قیمت یک رادیوی کوچک فیلیپس[16] را بپرسم. وقتی دیپلمم را گرفتم، توانستم پدرم را راضی کنم که آن را برایم بخرد. این رادیوی کوچک نقش بسیار مهمی در تربیت فرهنگی من داشت. میخوابیدم و گوشم را به تن سرخش میچسباندم. نمایشهای کمدیفرانسز[17] را از رادیو فرانسه میشنیدم. مثل دیوانهها مسابقهی رادیویی «کیت او دوبل»[18] را دنبال میکردم؛ مارسل فُر[19] برنامه را اجرا میکرد، بهخصوص وقتی سؤالات درمورد سینما بود. یک شب صدهزار فرانک بردم. واقعاً در مسابقه نبودم، اما قبل از شنونده جواب سؤالها را میدادم.
آه، ای معجزهی کوچکِ فناوری! منی که کودکی خود را بدون موسیقی سپری کرده بودم، به لطف آن رادیو، ترانههای ژرژ برَسانس[20]، ژان فِرا[21]، لئو فره، باربارا[22] و ژولیت گرِکو[23] را از بر شده بودم. کسی حریفم نمیشد. شعرهای آراگون[24]، وییُن[25] و بودلر[26] را میخواندند، و اینها بودند که مرا دوستدار زبان فرانسوی کردند.
امروز نیز دوران بیتلویزیونیمان را یادم است. از کتابخانهی خیابانِ فاس کتاب قرض میگرفتم. روزها میخواندم، شبها رادیو گوش میدادم. عصرها به سینما میرفتم، هر روز. با خواهرم تا آلکازار[27] یا کاپیتُل[28] میدویدیم تا فیلم ببینیم، مهم نبود کدام سینما میرویم. این دو سالن هر روز یک فیلم نمایش میدادند. حتی پدرم را متقاعد کرده بودم که سینما برای اطلاعات عمومیِ من مفید است.
آن طنجه دیگر وجود ندارد. طبیعی است. سالنهای سینما بسته شدهاند. یکی کافه شده و دیگری خرابه است. دخترهای جوان هنوز به بولوار میروند، اما بیشترشان بُرقع دارند و دیگر کسی به رادیو گوش نمیدهد.
بعد از دیپلم، رفتم رباط و حقوق و اقتصاد خواندم. باقیِ عمرم زیاد درخشان نبود، اگرچه اوایل ازدواجم خوشبخت بودم.
۲
ملیکه
صبح امروز، رفتم طبقهی اول، در و پنجرههای هال را باز کردم. گربهها توی هال قضای حاجت میکنند. همهچیز را تمیز کردم. تمام صبح گذاشتم هوای آزاد بیاید توی خانه تا هوا عوض شود. ناگهان خسته شدم، جان نداشتم، روی زمین نشستم، به مبل تکیه دادم. چشمانم را بستم تا گریه نکنم. شوهرم همیشه سرزنشم میکند که طبقاتِ بالای زیرزمین را غدغن کردهام. با وسواس زیاد هال را برای عروسیِ دخترم آماده کرده بودم. همیشه به عروسیِ او فکر میکردم. اگرچه هنوز ده سالش نشده بود. پارچهها، فرشها و پردهها را انتخاب کرده بودم. کارها را به بهترین لحافدوز شهر سپرده بودم؛ محمد-موشه خیلی مشهور بود. مادرش یهودی بود و پدرش مسلمان. خیالبافی میکردم. جشن را تصور میکردم و میتوانستم صدای موسیقی جشن را بشنوم. حالا اینجا مستراحِ گربههای وحشی شده است.
دو پسرم را زنهایشان قورت دادهاند. یکی از پسرها به کانادا مهاجرت کرده، آن یکی معاون یک کارخانه است و وقت ندارد به دیدن من بیاید. وقتی زنش به او اجازه میدهد، هولهولی میآید؛ گل و میوه میآورد.
آدمهای ساده، صافوصادق و حقیری هستیم. بله، فقیر. صافوصادق؟ درمجموع بله. با مردی فوقالعاده، دلسوز، صادق، بسیار صادق و خویشتندار ازدواج کردهام. قبل از خواستگاری یکدیگر را نمیشناختیم؛ مثل پدرمادرهایمان، پدربزرگها و مادربزرگهایمان در زمانهای قدیم. مادرم باور داشت که این کار تضمینی برای یک زندگیِ آرام و شاد است. عشق مثل طوفان از راه نمیرسد. هر روز صبح آن را میسازیم. با او همعقیده بودم و در سریالهایی که دنبال میکردم متوجهِ مصیبتهای عشق در یک نگاه شده بودم.
اوایل با زندگیِ خیلی سادهای ساخته بودیم. دل به خوشبختی داده بودیم. به آن امید بسته بودیم؛ انتظارش را میکشیدیم. بعد، بدبختی خود را در زندگی کوچک و آرام ما جا کرد. انگار سرنوشتمان بود. چشممان زدند، چشمِ بد همهچیزمان را نابود کرد. به زندگی و امید و صبر باور داشتم. اما همهچیز در چند لحظه ویران شد. مثل مادرم خرافاتیام. مادرم سخنی از پیامبر نقل میکرد و میگفت او نیز به چشمزخم باور داشته است. مؤمنان را به عشق، به دانایی و پرهیز از حسد توصیه کرده. چشم حسود، چشمزخم، چشم بد ما را محاصره کرده و همین که رخنهای پیدا کند واردِ زندگی و خانواده و رازهایمان میشود. میدانم، آدمیزاد ذاتاً شرور است؛ اما مسلمان خوبیام و به کمک و حمایت خدا امیدوار بودم تا زندگی روی خوشش را به ما نشان دهد. خدا و پیامبرش ما را فراموش کردند. یا اینکه در همین دنیا عذاب و کیفرمان میدادند. آسمان باز شد و برقی زد و تمام ملافههای سفیدِ زندگی آرام و آسودهمان را درید. بله، همین است. نفرین، خشمی از سوی آسمان.
یاد دورانی میافتم که این خانه تازه ساخته شده بود. تمام پساندازمان را خرجِ این خانه کرده بودیم. خانوادههایمان کمکمان کرده بودند. عذابوجدان شوهرم را آزار میداد، عذابوجدانی که از پدر و مادرش به ارث برده بود. میگفت: «آجر به آجر این خونه رو با فساد رو هم گذاشتهن. یه روز خونه رو سرمون خراب میشه و به سزای اعمالمون میرسیم.» سعی میکردم متقاعدش کنم که کشورمان روابط انسانی را به فساد کشانده است. حقوق بسیار ناچیز کارمندان همه را تشویق میکند تا خودشان گلیمشان را از آب بیرون بکشند. حتی فکر کنم یک روز از پدرم شنیدم که حرفهای وزیری عالیرتبه را بازگو میکرد: «اگه حقوق پایینه، مراکشیها دست به دست همدیگه بدن، خودشون دستبهکار بشن و مستقیم اون چیزی رو که دولت نمیتونه به کارمنداش بده، به اونا بدن...»
پیام روشن بود؛ فساد جزئی از آداب و رسوم ما بود.
او به اصولش پایبند بود و اعتراف میکنم کلی سختی کشیدم تا او را به گروه عظیمِ کسانی وارد کنم که با اصولشان کنار آمده بودند.
صبح امروز دلم گرفته بود. برای اینکه حالم خوش شود درِ اتاق سامیه را باز کردم. مدتها بود این کار را نکرده بودم. وسایلش هنوز اینجایند. اتاق همان طوری است که او روز مصیبت رهایش کرده بود. کمد را باز کردم. پیراهنهای کوچکش را دیدم؛ یکی را برداشتم، آن را گذاشتم روی صورتم و عطرش را با نفسی عمیق بو کردم. بوی دخترم. عطر زندگی او. ردی از رازهای او. یکی از بلوزهایش را برداشتم و مثل گلی بوییدم. لبهی تخت نشستم و گریه کردم. این کار آرامم میکرد. دیگر دلم گرفته نبود. اما هنوز دردی داشتم، دردی در عمق وجودم.
نمیدانم بقیه چهکار میکنند؛ من نمیتوانم. شکسته شدم، خُردوخمیر شدم، نابود شدم. ضربهای بیرحمانه بود و باید حفظ ظاهر کنم، تظاهر کنم که زندگی میکنم، که حواسم به مریضیهایم هست، که به شوهرم میرسم. شوهرم فکر میکند مریض است. تظاهر کنم که به فکر بچههایم هستم. تظاهر کنم به آیندهای فکر میکنم که پر از چالهچوله خواهد بود. زمین زیر پاهایم لرزید و گودالی مرا به درون خود کشید. اعتراف میکنم خیلی راحت خود را تسلیم نیرویی کردم که مرا به تهِ گودال میکشید. فکر میکردم اگر تسلیم شوم و کاری نکنم، درد و رنجم تمام میشود.
وقتی حواسم جمعِ جمع است از خودم میپرسم چطور وقتی قرار بود در آرامش به پای یکدیگر پیر شویم، کارمان به این زندگی وحشتناک کشیده شد. اینهمه تنفر و اینهمه بدخلقی! این به آنچه ما میخواستیم شباهتی ندارد. حالا جهنم ما جاگیر شده، شکل و شمایلی پیدا کرده، خود را با اخلاق ما _که هر روز بدتر میشود_وفق داده، با وسواسهایمان و با ضعفهایمان کنار آمده، با نیتهای زشتمان برای بدگویی و بدرفتاری خو گرفته و نمیدانم چطور کار دیگری بکنم؛ چطور اوضاع را آرام کنم، چطور باز آدمهایی طبیعی و دوستداشتنی شویم، با یکدیگر دوست باشیم، دستودلباز باشیم و، از همه مهمتر، از زندگی راضی و خوشحال باشیم.
۳
مراد
مُردم. از گرسنگی. زنم دیگر به من غذا نمیدهد. مرا رها نکرده است، فقط یادش رفته به من غذا بدهد. یادش نرفته است. تصمیم گرفته مرا رها کند تا از گرسنگی بمیرم. اینجاست. اینجاست. وحشتناک. از پیشم نمیرود. میگوید مراقب من است. حرفهایی میزند که هیچ پایه و اساسی ندارند. با خودش حرف میزند و باید پریشانگوییهای او را دنبال کنم وگرنه تنبیهم میکند. درِ یخچال را باز نمیکند تا وسوسه نشود چیزهایی را که پسرمان برایمان میآورد مصرف کند. غذاها را نگه میدارد چون خسیس است. همیشه خسیس بود. پیرتر که شد این خصلت بدش تبدیل شد به یک چیز خشن. یواشکی غذا میخورد. حسابِ همهچیز دستش است. میگوید با من عذاب میکشد. میگوید لیاقتش این بوده که شوهری ثروتمند و دستودلباز داشته باشد. دستودلباز هستم اما ثروتمند نیستم. چیزی را که دارم خرج میکنم و به دخلم نگاه نمیکنم. همین را میزند توی سرم.
دیگر نه جانِ بلندشدن دارم و نه اعتراض. فقط چشمهایم حرف میزنند. نگاهم نمیکند. بدون آنکه نگاهم کند از کنارم رد میشود. اذیت نمیشوم. برعکس، خوشحالم که مرا نمیبیند. نفسی میکشم چون نگاهش سنگین است، پر است از نیش و کنایه.
دیروز مرا زد. مُشتی زد به شکمم. انتظارِ این را نداشتم. اما جرئتش را داشت. عصبی بود. وقتی اعصابش خُرد میشود، دیگر نمیفهمد چهکار میکند. چیزهای نشکستنی را پرتاب میکند، کتاب، کوسن، اما به ظرف و ظروف کاری ندارد. فقط خساستش میتواند جلوی خشمش را بگیرد.
مرا زد چون ظرف شیر از دستم افتاد. مرا زد چون ظرف شیر از حال من مهمتر است.
دردم گرفت، ماتم برده بود. گریهام گرفته بود و نتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم. در سکوت گریه میکردم. خوشبختانه هیچکدام از بچههایمان نبودند. گریستن جلوی بچهها بدترین خفت است. این را میداند. وقتی میآیند دیدنمان، شکایت میکند. میخواهد او را از من مریضتر بدانند. شروع میکند به بدگویی از من. میگوید: «پدرتون مریضه، اما اغراق میکنه، تمارض میکنه تا دلمون به حالش بسوزه؛ من خیلی مریضم و هیچکی نگران سلامتم نیست. خوابم نمیبره. اون که میخوابه و مثل گاو خروپف میکنه. دیگه تحملشو ندارم.»
لازم است بگویم که هیچ مشکلی در خوابیدن ندارد و سرش را که روی بالش میگذارد خوابش میبرد و من تمام شب خوابِ عمیقش را تماشا میکنم؟ نمیخواهم سرِ مریضی با او کلکل کنم. هرکسی مشکلات خودش را دارد.
گرسنهام. دکتر تشخیص کمخونی داده است. جان و انرژی ندارم. لاغر شدهام.
قدیمها وقتی فاطمه، خدمتکار، میآمد کمکمان، یواشکی به من غذا میداد؛ از وقتهایی که زنم نبود استفاده میکرد و به من غذا میداد. خوب میخوردم و حالم بهتر بود. اما زنم ردش کرد برود. گران بود. پول خدمتکار نداریم؛ یک نانخور هم اضافه میشد. هرچند... پول زیادی به او نمیدادیم، اما قبول کرده بود کمککارمان باشد؛ به یاد زمانهایی که همهچیز روبهراه بود.
افسوسِ فاطمه را میخورم. زنم میداند. حتی به من مشکوک شده بود که جذبش شدهام. مدتهاست نمیتوانم کاری از پیش ببرم، اما از حظ بصر بدم نمیآید. هنوز چیز دلپذیر و خوشایندی در آنها میبینم. زنم این را میداند و هر بار مچم را موقع تماشای یک زن میگیرد _فرقی ندارد سنش چقدر باشد_ به من تشر میزند. فاطمه هیکل خوبی داشت. همیشه هیکل خوب زنها را دوست داشتم. اصلاً هیکل خوب، متناسب و محکم ملیکه بود که مرا عاشقش کرد. جوانها قبل از ازدواج با یکدیگر رفتوآمد نداشتند. اول ازدواج میکردند و بعد معاشرت میکردند. من هم مثل بقیه. مادرم رفته بود و از پدر و مادرش او را خواستگاری کرده بود. قبل از مادرم یکی از آن زنهایی آنجا بود که ازدواج جوش میدادند؛ جلوی در خانهشان یک دستهگل بزرگ گذاشته بود. کارها عجلهای شد. ملیکه بیستودو سالش بود؛ سنی که برای ازدواج دیر بود. من دو سال از او بزرگتر بودم.
باید این فکرها را کنار بگذارم. از راه میرسد، عصبی است. داد میکشد:«کنترلمو کجا قایم کردهای؟»
چیزی را قایم نکردهام. جوابش را نمیدهم. باز داد میکشد.
- نمیدونم کنترل کجاست.
- کنترلم نیست. از عمد این کارا رو میکنی. میخوای منو عصبی کنی. هر کاری از دستت برمیآد میکنی تا منو عصبانی کنی، هر کاری میکنی تا من سریالمو از دست بدم. مریضی، بدجنسی، پلیدی...
چیزی نمیگویم. چشمانم را میبندم و میروم توی فکر و خیالهای خودم. فریادهایش تا من میرسند اما خشونتشان کمرنگتر میشود. توانستهام دیواری بتونی و آهنی بین خودم و فریادهایش بکشم. خیلی طول کشید تا موفق شوم؛ مثل مرزی است که از من محافظت میکند.
چند وقتی است که فهمیدهام مرا با اسم کوچکم صدا نمیزند. صدایم نمیزند. میگوید «تو.» یک بار فامیلیام را گفت. خندهام گرفت. عجیب است که آدم فامیلیاش را از دهان زنش بشنود؛ انگار غریبه بودیم.
در واقع من غریبه شدهام. چیزی را به جا نمیآورم. در خانهام هستم اما چنین حسی ندارم. میدانم خانه و کاشانهمان اینجاست اما دیوارها و فرشها مرا یاد چیزی نمیاندازند. حافظهام را از دست ندادهام اما پریشان است. سر جای خودم نیستم. از خودم سؤال میکنم. او چیزی از این احساسم نمیداند. درهرصورت این مشکل را درک نخواهد کرد. به من خواهد گفت دیوانه. قبلاً گفته است. یک بار جرئت کردم و بهشوخی به او گفتم که زیرزمین ما مقبرهی خانوادگی ماست. منظورم این بود که دیگر هیچچیزِ زندهای پایش را در این خانه نمیگذارد. بلند شد، انگشت اشارهاش را روی شقیقه گذاشت، انگشتش را چرخاند و گفت: «دیوونهای. میدونستم با یه دیوونه زندگی میکنم؛ از این بهتر نمیشه!»
با تنم غریبهام. یک روز از خواب بیدار شدم و از خودم پرسیدم این تنی که بارش را بر دوش میکشم مال کیست. مطمئن بودم تنِ یک نفرِ دیگر را حمل میکردم. خوشبختانه از این فکر چیزی به زنم نگفتم؛ زنگ میزد تیمارستان.
مدتها خودم را توی آینه نگاه کردم. قیافهام برایم آشنا بود اما چین و چروکهای زیادی داشت. انگار شکست و ضعف ردی از خود روی پوستم به جا گذاشته بودند. چین به پیشانی انداختم، چشمانم را باز کردم، چندین بار به گونههایم دست کشیدم؛ حس کردم کسِ دیگری در تنم خانه کرده است.
روی بازوی چپم زخمی دارم. واکسنم را بد زدهاند. لباسم را درآوردم و دنبالش گشتم. ناپدید شده بود. لبهی وان نشستم و تصمیم گرفتم جور دیگری از اینجا بیرون بروم. عکسالعمل ملیکه هرچه بود، مطمئن میشدم.
پیراهنم را کندم، از روی حیا لباس زیرم را درنیاوردم. صدایش آنقدر بلند بود که همسایهها با مشت به دیوار کوبیدند.
- میدونم حالت خوب نیس اما دیگه از حد گذروندهای. چی میخوای؟ منظورت چیه؟
قاهقاه خندید و ادامه داد: «دوست بیچارهم! کار خوبی کردی که فقط پیرهنت رو درآوردی. چیزی که نداری؛ چند ساله که چیزی نداری، حتی یه ذره مردونگی. جای هیچ شکی نیست. بدو برو پیرهنت بپوش و دیگه از این شوخیا باهام نکن.»
حق با او بود. مدتها بود چیزی برای عرضه نداشتم. او بود که من را ناتوان کرده بود، مثل اینکه شکوفهای رسیده را خرد کنی و ببلعی. حرفهایش آنقدر تیزند که تا عمق وجودم نفوذ میکنند. کلماتش را خوب انتخاب میکند.
زنم زشت است. البته زیبا بود. زمان و مصیبتها زشتش کردهاند. هیکلش زشت نیست. از ریخت نیفتاده است. بالاتنه و پایینتنهاش محکم و موزوناند اما صورتش فاجعه است. بیتردید روحش در چهرهاش نمایان است. یادم نیست چه کسی گفته بود: «بعد از چهلسالگی، خودمون مسئول صورتمونیم.» اما حق با اوست. لئو فره از قیافه میخواند: «وقتی زیباست، خیلی بهتره...»
این را بگویم که از عشق این زن دیوانه شده بودم! ازدواج با دختری جوان که چیزی از او نمیدانیم بسیار هیجانانگیز و صدالبته خطرناک است. مادرم مرا خیلی خوب میشناخت و به او گفته بودم خودش میتواند برایم کسی را انتخاب کند. فقط نگرانِ یک موضوع بودم: مادرم وقت میکند عیب و ایرادهای دختر را ببیند؟ مادرم درسی به من داد: «پسرم! بیعیب توی این عالم پیدا نمیشه؛ فقط خدا کامله. حُسن و عیب داریم، بالا و پایین داریم، رنگای تیره و روشن داریم... این زن همونطوری میشه که تو باهاش رفتار کنی. همهچی به تو و خواست و ارادهت بستگی داره. با پدرت که داشتم ازدواج میکردم، حتی تصورشو نمیکردم که اینقده خوب باشه؛ اصلاً دست رو من بلند نکرد. قول بده هیچوقت با زنت خشن نباشی. وقتی مشکلی پیش اومد باید حرف بزنین. آره، حرف. باید وقت گذاشت و درک کرد که تو سرِ طرفِ مقابل چی میگذره. میگن زَنا پیچیدهن؛ درست نیست. باید همیشه حواست به زنت باشه. خیلی سادهس، اما مردا، خدای من! چقده شما پیچیدهاین. هیچوقت آدم سر درنمیآره چی میخواین...»
هوس ناگهان فروکش کرد. کمی بعد از شروع پاکتها بود. یک شب، از این شاکی شد که دیگر در تختمان راضی نیست. داد میکشید: «نمیتونم با انگشتای یه دستم حساب کنم چند بار مرد بودهی. مردِ واقعی؛ نه این چیزِ نحیفی که حالا شدهای.»
نحیف! یک چیز مریض و بیفایده. یک آدم بیدستوپا و شلوول و بیحال. تنی چسبناک و لزج. مرا اینطور میدید. بیچاره من!
جواب ندادم. حس کردم مردیام مچاله و محو شد. او آنجا بود، روی تخت، دراز به دراز، دست به پهلو، با موهای آشفته، و آب دهانش از گوشههای لبهایش آویزان بود. از آن زمان بود که شروع کردم به ساختنِ این دیوار بین خودمان.
[1]. Ibéria
[2]. Rubio
[3]. Rock Hudson (۱۹۲۵-۱۹۸۵): بازیگر آمریکایی.
[4]. Elizabeth Taylor (۱۹۳۲-۲۰۱۱): بازیگر انگلیسیآمریکایی.
[5]. Victor Mature (۱۹۱۳-۱۹۹۹): بازیگر آمریکایی.
[6]. Louis Jourdan (۱۹۲۱-۲۰۱۵): بازیگر فرانسوی.
[7]. Léo Ferré (۱۹۱۶-۱۹۹۳): ترانهسرا، آهنگساز و خوانندهی فرانسوی.
[
8
]
. Charles Aznavour (۱۹۲۴-۲۰۱۸): ترانهساز، آهنگساز و خوانندهی ارمنیفرانسوی.
[
9
]
. Gilbert Bécaud (۱۹۲۷-۲۰۰۱): خوانندهی فرانسوی.
[
1
0
]
. Pasteur
[
1
1
]
. Air France
[12]
. Kent
[13]. Madini
[14]. Colonnes
[15]. Claridge
[16]. Philips
[17]. Comédie-Française
[18]. Quitte ou double: عنوان برنامهای رادیویی که در سالهای ۱۹۵0-۱۹۶۶ از رادیو لوکزامبورگ پخش میشد. مجری سؤال میکرد و شنونده جواب میداد. شنونده میتوانست قبل از سؤال بازی را ترک [Quitte] کند یا ادامه بدهد و جایزه را دوبرابر کند [Double].
[19]. Marcel Fort
[20]. Georges Brassens (۱۹۲۱-۱۹۸۱): خوانندهی فرانسوی.
[21]. Jean Ferrat (۱۹۳۰-۲۰۱۰): ترانهسرا، آهنگساز و خوانندهی فرانسوی.
[22]. Barbara: مُنیک آندره سِرف، مشهور به باربارا (۱۹۳۰-۱۹۹۷)، ترانهسرا، آهنگساز و خوانندهی فرانسوی.
[23]. Juliette Gréco (۱۹۲۷-۲۰۲۰): خوانندهی فرانسوی.
[24]. Louis Aragon (۱۸۹۷-۱۹۸۲): شاعر فرانسوی.
[25]. François Villon (۱۴۳۱-۱۴۶۳): شاعر فرانسوی.
[26]. Charles Baudelaire (۱۸۲۱-۱۸۶۷): شاعر فرانسوی.
[27]. Alcazar
[28]. Capitol