اشتیاق

اشتیاق

نویسنده: 
جنت وینترسن
مترجم: 
عرفان مجیب
اضافه به سبد خرید
سال انتشار: 1400 صحافی: شومیز تعداد صفحات: 216
قیمت: ۱۵۰,۰۰۰ تومان
شابک: 9786227280388

رمان اشتیاق آمیزه‌ای‌ است از سرنوشت دو انسان در کشاکش جنگ‌های ناپلئونی: آنری، سرباز ساده‌ای در رکاب بناپارت و ویلانل، دختر موقرمز قایقرانی ونیزی که همسرش او را در قمار به فرماندهی در ارتش ناپلئونی می‌بازد.

وینترسن با درآمیختن واقعیت و خیال، از دل قصه‌ای عاشقانه خواننده را آبراه‌به‌آبراه، در ونیز، شهر کارناوال‌های پرزرق و برق، به دنبال خود می‌کشد. تلفیق تاریخ و عشق، با رگه‌هایی از رئالیسم جادویی و نثری شاعرانه سبب شده منتقدانْ رمان وینترسن را با آثار گابریل گارسیا مارکز قیاس کنند.

دسته‌بندی داستان عاشقانه معاصر

چرا باید این کتاب را بخوانیم

رمان اشتیاق برنده‌ی جایزه‌ی جان لوولین ریز در سال ۱۹۸۷ شده است.

تمجید‌ها

Interview
اشتیاق بدبینی مسحورکننده‌ی بهترین داستان‌های پریان را در خود دارد. در عین حال اشتیاق یک داستان عاشقانه است، مراقبه‌ای درباره‌ی لذت و مرزهایش، رمانی شاعرانه که با سبکی کاملاً نوآورانه نوشته شده است.
Vanity Fair
یک رمان تاریخی ولی بسیار متفاوت از رمان‌های دیگر… رمانی که با اشتیاقی زنده و بی‌واسطگی شاهدی عینی نوشته شده است. وینترسون استادانه از مواد اولیه‌اش استفاده می‌کند، نویسنده‌ای با استعدادی عظیم.

ویدئوها

مقالات وبلاگ

در هم تنیدگی واقعیت و خیال

در هم تنیدگی واقعیت و خیال

اشتیاق اگرچه از قلب دنیای واقعی، فرانسه‌ی ۱۸۰۴ شروع می‌شود اما بخش عمده‌ی داستان در ونیز می‌گذرد. شهری بر روی آب که نویسنده مدعی است پیش از آنکه درباره‌اش بنویسد آن را ندیده است. اما ونیزی که او می‌سازد همچون داستانش ظاهری واقعی دارد و باقی توصیفی است خیال‌انگیز از دنیایی که هر اتفاقی در آن قابل وقوع است. شهری جادویی، سراسر هزارتو و پر رمز و راز، احاطه شده با آب‌ که به راحتی در آن گم می‌شوید. هیچ جاده‌آی به مسیر مشخصی ختم نمی‌شود و از اینرو مخفیگاهی است مناسب فراریان، دزدان ...

بیشتر بخوانید

دیدگاه‌ها

هیج دیدگاهی برای این کتاب ثبت نشده!

دیدگاه خود را وارد کنید.

دانلود پی‌دی‌اف

بخشی از کتاب

اشتیاق

یک

امپراتور

ناپلئون چنان اشتیاقی به مرغ بریان داشت که آشپزهایش را بیست‌وچهارساعته آماده‌باش نگه می‌داشت. چه آشپزخانه‌ای، با پرنده‌هایی در همه‌ی اشکال عریانی: برخی هنوز سرد و آویخته به صلابه و برخی نرم‌نرمک در حال چرخیدن روی سیخ، اما بیشترشان مثل تلی از زباله‌ روی هم انباشته، چراکه امپراتور وقتِ سر خاراندن نداشت.

آدمیزاد هم تا این حد بنده‌ی شکم؟

این اولین شغل قراردادی‌ام بود. کارم را با گردن‌زنی شروع کردم و طولی نکشید که کارِ خطیرِ گذراندن سینی غذا از روی لایه‌ای گل‌ولای و رساندنِ آن به چادر ناپلئون به من محول شد. به خاطر قد کوتاهم از من خوشش می‌آمد - دارم خودم را زیادی تحویل می‌گیرم؛ منظورم این است که از من بدش نمی‌آمد. ناپلئون از هیچ‌کس جز ژوزفین خوشش نمی‌آمد؛ ژوزفین را هم درست قدرِ مرغ بریان دوست ‌داشت.

تا آن وقت کسی با یک‌مترونیم قد، غذا جلوی امپراتور نگذاشته بود. ناپلئون پیشخدمت‌های ریز و اسب‌های درشت داشت. اسب موردعلاقه‌اش هفده دست[1] قد داشت و دُمش را می‌شد سه بار دور کمر یک مرد پیچاند و با بقیه‌اش برای معشوقه‌ی‌ همان مرد کلاه‌گیس بافت. حیوانِ شورچشمی بود. در اسطبل، تقریباً به تعداد مرغ‌های سربریده‌ی روی میز آشپزخانه، مهتر نفله کرده بود و آن‌هایی را هم که به ضرب یک نیشْ‌لگد حیوان‌ از پا درنیامده بودند، خودِ ارباب اخراج کرده بود: به خاطر برق‌نیفتادن زین یا زنگ‌زدن لگام حیوان.

می‌گفت: «حکومتِ تازه‌تأسیس باید چشم مردم را خیره کند.» به گمانم او بود که می‌گفت باید سر ملت را به نان و سیرک گرم کرد. جای تعجب ندارد که مهتری هم که پیدا می‌کنیم سابقه‌ی کار توی سیرک داشته و قدش به‌زحمت تا بالای لنگِ اسب می‌رسید. وقتی جانور را قشو می‌کرد، نردبانی با پایه‌ی پهن و نوک مثلثی زیر پایش می‌گذاشت، ولی وقتی می‌خواست به قصد تمرین از اسب رکاب بکشد، تیز می‌جست پشت کمر براق حیوان. حیوان نه وقتی خرناس‌کشان عقب‌عقب می‌رفت می‌توانست زمینش بزند، نه وقتی پوزه‌اش توی گِل بود و پاهای عقبش به‌سمت عرش خدا. آن‌وقت هر دویشان در پرده‌ای از غبار ناپدید می‌شدند و فرسنگ‌ها می‌تاختند، درحالی‌که مهترِ کوتوله یالِ اسب را چسبیده بود و به زبان مسخره‌ای که هیچ‌کداممان نمی‌فهمیدیم فریاد شادی سر می‌داد. با وجود این از همه‌چیز سر درمی‌آورد. امپراتور را می‌خنداند و چون اسب حریفش نمی‌شد، سر کارش ماندنی شد. من هم ماندم و با هم رفاقتی به هم زدیم.

یک شب توی چادر نشسته بودیم که صدای زنگ از آن طرف در بلند شد، مثل خود شیطان. همه از جا پریدیم. یکی رفت سراغ سیخ‌های جوجه‌گردان‌، آن‌یکی شروع کرد به تُف‌انداختن روی ظرف‌های نقره، من هم مجبور شدم دوباره چکمه‌هایم را بپوشم تا برای طی‌کردن مسیرهای یخ‌زده حاضر باشم. کوتوله خندید و گفت ترجیح می‌دهد جانش را به خاطر اسب به خطر بیندازد تا به خاطر ارباب، ولی ما خنده‌مان نگرفت.

مرغ‌ بریان با دورچین جعفری‌هایی که آشپز در کلاه‌خودِ یک سربازِ مرده می‌کارد از راه می‌رسد. آن بیرون، دانه‌های برف چنان سنگین نازل می‌شوند که خیال می‌کنم از آن آدمک‌های اسباب‌بازیِ توی گوی‌های شیشه‌ایِ برفی‌ام. مجبورم چشم‌هایم را تنگ کنم و پی لکه‌ی زردی بگردم که چادر ناپلئون را از بقیه‌ی چادرها متمایز می‌کند. کسِ دیگری اجازه ندارد در این ساعتِ شب چراغ روشن کند.

سوخت کم است. تازه تمام لشکر هم چادر ندارند.

داخل که می‌روم، تنهایی نشسته جلوی یک کُره‌ی جغرافیایی. متوجه حضورم نمی‌شود. کُره‌ را چنان نرم در دو دستش گرفته که انگار عضو لطیفی از بدن است. همین‌طور می‌چرخاند و می‌چرخاندش. سرفه‌ی مختصری می‌کنم و ناگهان با ترسی در چهره سرش را بالا می‌آورد.

- بگذارش اینجا، برو.

- مایلید براتون بُرش بدم، قربان!

- خودم از پسش برمی‌آم. شب‌به‌خیر.

منظورش را می‌فهمم. حالا دیگر به‌ندرت از من می‌خواهد مرغ را برایش برش بدهم. به‌محض اینکه رویم را برمی‌گردانم، درپوش غذا را بلند می‌کند، مرغ بریان را برمی‌دارد و می‌تپاند توی دهانش. دلش می‌خواست همه‌ی صورتش دهان بود تا می‌توانست یک پرنده‌ی درسته را توی دهانش فروکند.

اگر شانس بیاورم، صبح، استخوانِ جناغِ مرغ را پیدا می‌کنم.

اینجا خبری از گرما نیست، فقط درجاتی از سرما داریم. حس آتش مقابل زانوهایم را از یاد برده‌ام. حتی در آشپزخانه، یعنی گرم‌ترین جای هر اردوگاهی، حرارت رقیق‌تر از آن است که بتواند در فضا پخش شود؛ قابلمه‌های مسی مانع می‌شوند. همه به من می‌گویند قرتی، چراکه هفته‌ای یک بار جوراب‌هایم را درمی‌آورم تا ناخن‌هایم را بگیرم. اینجا همه سفیدپوستیم، با بینی‌های سرخ و انگشتانی آبی.

پرچم سه‌رنگ فرانسه.

این کار را برای تازه نگه داشتن مرغ‌هایش می‌کند.

از زمستان به‌جای سردخانه استفاده می‌کند.

اما قضیه به خیلی وقت پیش برمی‌گردد. به روسیه.

این روزها مردم جوری راجع به اقدامات ناپلئون حرف می‌زنند که انگار با عقل جور درمی‌آمده‌اند. انگار فاجعه‌بارترین خطاهایش هم فقط نتیجه‌ی بدشانسی یا غرور بیش‌ از اندازه‌اش بوده‌اند.

بلبشویی بود.

کلماتی مثل ویرانی، تجاوز، سلاخی، کشتار جمعی و قحطی، کلمات کلیدی‌ای برای مهار دردند. کلماتی درباره‌ی جنگ که ظاهری فریبنده دارند.

دارم برایتان قصه می‌گویم. باور کنید.

می‌خواستم طبل‌زن شوم.

افسرِ سربازگیرها یک گردو داد دستم و پرسید آیا می‌توانم میان شست و انگشت اشاره‌ام بشکنمش. وقتی دید نتوانستم، خندید و گفت یک طبل‌زن باید دست‌هایی قوی‌ داشته باشد. گردو هنوز کف دستم بود. مشتم را باز کردم و ازش خواستم خودش همان کاری را که از من خواسته انجام بدهد. رنگش سرخ شد و ستوانی را صدا زد تا به چادر آشپزخانه ببردم. آشپز هیکل نحیفم را برانداز کرد و با خودش گفت این آدمِ کار با ساطور نیست. ریزکردن توده‌ی گوشتِ خورشتِ روز که معلوم نبود مال چه حیوانی است کار من نبود. گفت شانس آورده‌ام که قرار است برای شخص بناپارت کار کنم. لحظه‌ای به رؤیا فرورفتم و خودم را یک شیرینی‌پز دیدم، در حال آماده‌کردن کوه‌ نرمی از شکر و خامه‌. به‌سمت چادر کوچکی رفتیم که دو سرباز مثل مجسمه کنار در ورودی‌اش ایستاده بودند.

آشپز گفت: «انبار شخصی بناپارت.»

از کف زمین تا زیر گنبدِ چادرِ برزنتی، قفس‌های چوبی بدساختی چیده بودند، هرکدام حدود سی سانت در سی سانت. بینشان راهروهای باریکی بود که آدم به‌زور می‌توانست رد شود. داخل هر قفس دو سه پرنده با منقارها و پنجه‌های بریده، با چشم‌های کودن همسانشان، از لای میله‌ها به بیرون زل زده بودند. آدم ترسویی نیستم. توی مزرعه‌مان کلی ذبح به روش انسانی دیده‌ بودم، اما انتظار چنین سکوتی را نداشتم. حتی کوچک‌ترین صدای خش‌خشی نمی‌آمد. ممکن بود مرده باشند، اصلاً به احتمال زیاد مرده بودند، البته به‌جز چشم‌هایشان. آشپز برگشت که برود.

- کارِت اینه که بیاری‌شون بیرون و گردنشون رو بتابونی.

یواشکی رفتم اسکله و ازآنجاکه سنگ‌ها در آن روزهای اوایل آوریل گرم بودند و روزها می‌شد که در سفر بودم، گرفتم خوابیدم و خواب طبل و یونیفرم‌ سرخ دیدم. با ضربه‌ی پوتینی از خواب بیدار شدم، پوتینی سخت و براق با بوی آشنای زین اسب. سرم را بلند کردم و دیدم که پوتین روی شکمم است، درست همان‌طور که گردو کف دستم بود. افسر بدون اینکه نگاهم کند گفت: «تو دیگه یه سربازی و کلی وقت داری که تو هوای آزاد بخوابی. برپا!»

پایش را از روی شکمم برداشت و وقتی به هر مصیبتی بود بلند شدم، اردنگی محکمی نثارم کرد. بعد درحالی‌که هنوز روبه‌رو را نگاه می‌کرد، گفت: «چه بدن سفتی. این شد یه چیزی.»

طولی نکشید که آوازه‌اش به گوشم رسید. بااین‌حال هرگز مزاحمم نشد. به گمانم بوی مرغ فراری‌اش می‌داد.

از همان اول دل‌تنگ خانه بودم. دلم برای مادرم تنگ شده بود، دلم برای تپه‌ای که آفتاب از بالایش اریب به دره می‌تابید تنگ شده بود، برای همه‌ی چیزهای روزمره‌ای که ازشان متنفر بودم. در زادگاهم بهار که می‌رسد، گل‌های قاصدک دشت‌ها را می‌پوشانند و رودخانه بعد از ماه‌ها بارندگی دوباره آرام می‌گیرد. وقتی مأمورانِ سربازگیری ارتش آمدند، گروهی از ما که باجربزه‌تر از بقیه بودیم با خنده گفتیم وقتش رسیده که به‌جز آن طویله‌ی سرخ و گاوهایی که خودمان به زاییدنشان کمک می‌کردیم، چیزهای دیگری هم ببینیم. بی‌درنگ در ارتش اسم نوشتیم و آن‌ها که نوشتن بلد نبودند خوش‌دلانه پای برگه‌ها انگشت زدند.

در روستای ما رسم بود هر سال اواخر زمستان آتش بزرگی برپا شود. هفته‌ها سرگرم ساختن پشته‌ی هیزم‌ها بودیم، بلند مثل یک کلیسای جامع با مناره‌ای کفرآمیز از تله‌های ‌شکسته و تیروتخته‌های موریانه‌خورده. بنا بود بساط شراب و رقص به‌راه باشد و البته دلبرکانی در تاریکی. ازآنجاکه عازم جنگ بودیم، افتخار روشن‌کردن آتش را به ما دادند. حین غروب آفتاب، پنج مشعل را به قلب پشته‌ی هیزم‌ها پرتاب کردیم. از لحظه‌ی شنیدن صدای گرفتن آتش و خردشدن هیزم‌ها تا زبانه‌کشیدن نخستین شعله‌ها دهانم خشک شده بود. آرزو کردم کاش مرد مقدسی بودم و فرشته‌ای محافظ داشتم تا بتوانم بپرم توی آتش و سوختن گناهانم را به چشم ببینم. من برای اعتراف‌کردن به کلیسا می‌روم اما آنجا شور و حرارتی در کار نیست. آدم باید یا کاری را با دل‌وجان بکند یا به‌کل قیدش را بزند.

علی‌رغم سخت‌کوشی‌ و همه‌ی جشن‌هایی که برگزار می‌کنیم، مردمان سردمزاجی هستیم. کمتر اتفاقی می‌افتد که رویمان اثر بگذارد. شب‌ها بیدار می‌مانیم و همان طور درازکش آرزو می‌کنیم که سیاهی شکافته شود و معجزه‌ای رخ بدهد. بچه‌هایمان با صمیمیتشان می‌ترسانندمان، اما هرجورشده کاری می‌کنیم که مثل خودمان بار بیایند: مثل خودمان سردمزاج. در شبی مثل امشب که دست‌ها و صورت‌هایمان گرم است، حالی پیدا می‌کنیم که باورمان می‌شود فردا برایمان فرشته‌هایی توی شیشه‌های‌ مربا به ارمغان می‌آورَد و جنگل آشنا ناگهان مسیر جدیدی پیش پایمان می‌گذارد.

آخرین‌بار که چنین آتشی به پا کردیم، یکی از همسایه‌ها سعی کرد تیروتخته‌های خانه‌اش را پایین بیاورد. می‌گفت خانه‌اش چیزی نیست جز تَلِ متعفنی از پشگل و گوشت خشکیده و شپش. همسرش با اینکه زن درشت‌هیکلی بود که به کره‌گرفتن و کار مزرعه عادت داشت، از پس او برنمی‌آمد. مرد آن‌قدر به الوارهای خشک مشت کوبید که دستش شبیه کله‌ی پوست‌کنده‌ی گوسفند شد. آن‌وقت، تمام شب کنار آتش دراز کشید تا نسیم صبحگاهی سروصورتش را با خاکسترهای سرد بپوشاند. دیگر هرگز صحبتی از آن ماجرا نکرد. ما هم دیگر حرفش را نزدیم. حالا دیگر نمی‌آید پای آتش.

گاهی با خودم فکر می‌کنم چرا هیچ‌کدام سعی نکردیم جلویش را بگیریم. گمان کنم خودمان هم بدمان نمی‌آمد که به‌خاطرمان مرتکب چنین کاری شود. دلمان می‌خواست که زندگی کش‌دار و سختمان را بکوبد و بگذارد از نو شروع کنیم، تمیز و ساده، با دستِ باز. دیگر هرگز قرار نبود مثل سابق ‌شود - درست مثل اروپا، بعد از اینکه ناپلئون نصفش را به آتش کشید.

اما چه چاره‌ی دیگری داشتیم؟

صبح که شد با بسته‌های نان و پنیرِ عمل‌آمده به راه افتادیم. زن‌ها برایمان اشک می‌ریختند و مردها می‌زدند پشتمان و می‌گفتند سربازی برای مرد خوب است. خواهر کوچکم که همیشه هرجا می‌رفتم دنبالم می‌آمد، با سگرمه‌هایی که از نگرانی در هم گره خورده بود، دستم را کشید.

- می‌خوای بری آدم بکشی، آنری[2]؟

کنارش زانو زدم.

- آدم نه، لوییز! فقط دشمن.

- دشمن چیه؟

- دشمن کسیه که طرف ما نیست.

در راه بولون[3] بودیم، برای پیوستن به ارتشِ آماده برای یورش به انگلستان. بولون، بندر بی‌اهمیت خواب‌آلوده‌ای با چند انبار آذوقه، ناگهان به سکوی پرتاب امپراتوری فرانسه بدل شده بود. تنها سی کیلومتر آن‌طرف‌تر، به شرط صاف‌بودن آسمان، می‌شد انگلستان را با همه‌ی تفرعنش تماشا کرد. از انگلیسی‌ها خبر داشتیم؛ می‌دانستیم که بچه‌های خودشان را می‌خورند و به باکره‌ی مقدس اعتنایی ندارند. می‌دانستیم که با وجدی ناپسند دست به خودکشی می‌زنند. انگلستان بالاترین نرخ خودکشی را در اروپا دارد. این را بی‌واسطه از یک کشیش شنیدم. انگلیسی‌ها با گوشتِ جان بول[4] و آن آبجوهای کف‌دارشان. انگلیسی‌هایی که حتی همین حالا هم تا کمر در آب‌های کنت[5] مشغول تمرین برای غرق‌کردن بهترین ارتش جهان‌اند.

بناست به انگلستان حمله کنیم.

اگر لازم باشد همه‌ی فرانسه به جنگ گسیل خواهد شد. بناپارت به کشورش مثل یک تکه اسفنج چنگ می‌زند و تا آخرین قطره می‌چلاندش.

ما عاشق بناپارتیم.

در بولون، با آنکه امیدم برای طبل‌نواختن با سرِ بالا مقابل جوخه‌ به یأس تبدیل شده، هنوز هم به اندازه‌ی کافی سرم بالاست، چون می‌دانم قرار است خود بناپارت را ببینم. مرتب، به‌ضرب، از کاخ تویلری[6] می‌آید و دریا را به‌دقت زیرنظر می‌گیرد، انگار مردی عادی باشد که به بشکه‌های آب بارانش سر می‌زند. دومینوی کوتوله می‌گوید نزدیک بناپارت بودن مثل این است که باد شدیدی کنار گوشت بوزد. می‌گوید این تعبیرِ مادام دو استائل[7] است که آن‌قدر معروف هست که حرفش درست باشد. مادام دو استائل حالا دیگر در فرانسه زندگی نمی‌کند. به دستور بناپارت، به‌خاطر انتقاد از سانسورِ نمایش‌ها و سرکوبِ مطبوعات تبعید شده. یک بار یکی از کتاب‌های مادام دو استائل را از فروشنده‌ی دوره‌گردی خریدم که خودش آن را از نجیب‌زاده‌ای آس‌وپاس گرفته بود. زیاد از آن سر درنیاوردم، اما کلمه‌ی «روشنفکر» را از آن یاد گرفتم که دوست دارم برای خودم به کار بگیرمش.

دومینو به من می‌خندد.

شب‌ها خواب گل‌های قاصدک را می‌بینم.

آشپز مرغی را از قلاب بالای سرش برداشت و با ملاقه‌اش از کاسه‌ی مسی مقداری چاشنی کشید.

لبخند می‌زد.

- پسرها! امشب می‌ریم شهر. چه شبی بشه امشب. حالا می‌بینید.

چاشنی را توی شکم مرغ چپاند و دستش را جوری تاب داد که چاشنی همه‌جایش را بپوشاند.

- شماها همه‌تون قبلاً با زن بودین دیگه؟

بیشترمان از شرم سرخ شدیم. بعضی‌ها هم ریز خندیدند.

- اگه نبودین، بدونین که چیزی شیرین‌تر از زن پیدا نمی‌کنین. اگه بودین هم، خب، خود بناپارت هم هیچ‌وقت از یه طعم تکراری خسته نمی‌شه.

آن‌وقت مرغ را بلند کرد تا وارسی‌اش کنیم.

دلم می‌خواست بمانم و با کتاب مقدس جیبی‌ای که مادرم موقع آمدن به من داده بود خلوت کنم. مادرم عاشق خدا بود. می‌گفت در زندگی فقط به خدا و مریم باکره نیاز دارد، هرچند به‌خاطر داشتن خانواده‌اش هم شکرگزار بود. به چشم خودم دیده‌ام که مقابل سپیده‌ی سحر زانو می‌زند، موقع شیردوشیدن زانو می‌زند، جلوی هلیم غلیظ زانو می‌زند و با صدای بلند با خدا مناجات می‌کند؛ خدایی که هرگز ندیده‌است. توی روستا، ما همگی کم‌و‌بیش مذهبی هستیم و به کشیشی که دو فرسخ راه را پیاده گز می‌کند تا برایمان نان مقدس بیاورد احترام می‌گذاریم، هرچند نانش در قلبمان رسوخ نمی‌کند.

سنت پل[8] می‌گفت ازدواج‌کردن از سوختن بهتر است، اما مادرم به من یاد داده که بسوزم بهتر از این است که ازدواج کنم. خودش می‌خواست راهبه شود. آرزو داشت من کشیش شوم. درحالی‌که دوستانم طناب می‌بافتند و دنبال خیش می‌دویدند، مادرم پس‌انداز می‌کرد تا بتواند خرج تحصیلم را جور کند.

من آدم کشیش‌شدن نیستم، چون با اینکه صدای قلبم به بلندی صدای قلب مادرم است، نمی‌توانم وانمود کنم صدایی از ماورا می‌شنوم. با فریاد خدا و مریم باکره را صدا زده‌ام اما آن‌ها پاسخم را با فریاد نداده‌اند. من هم علاقه‌ای به صداهای آهسته ندارم. خدا باید بتواند اشتیاق را با اشتیاق پاسخ بدهد.

مادرم می‌گوید خدا می‌تواند.

پس باید بتواند.

خانواده‌ی مادری‌ام ثروتمند نبودند، اما اسم‌ورسم و اعتباری داشتند. مادرم بی‌سروصدا، با موسیقی و ادبیات فاخر بزرگ شده بود. هرگز سر میز غذا راجع به سیاست صحبت نمی‌کردند، حتی وقتی شورشی‌ها به‌زور وارد خانه‌ها می‌شدند. خانواده‌اش سلطنت‌طلب بودند. دوازده‌ساله بود که اعلام کرد می‌خواهد راهبه شود، اما خانواده‌اش از تندروی نفرت داشتند و به او اطمینان دادند که ازدواج کار رضایت‌بخش‌تری است. در خفا بزرگ شد، دور از چشم خانواده. در ظاهر مطیع و بامحبت بود، اما در باطن عطشی را می‌پروراند که اگر نفرت مصداقِ تندروی نبود، نفرتِ والدینش را برمی‌انگیخت. زندگی‌نامه‌ی قدیس‌ها را مطالعه می‌کرد و بیشترِ کتاب مقدس را از بر بود. معتقد بود وقتش که برسد خودِ باکره‌ی مقدس به کمکش می‌آید.

پانزده‌ساله بود که وقتش رسید، در یک بازار هفتگی گاو و گوسفند. بیشترِ مردم شهر آمده بودند تا گاوهای نرِ تنِ‌لش و گوسفند‌های پرسروصدا را تماشا کنند. مادر و پدرش در حال‌و‌هوای تعطیلات بودند. یک آن پدرش به مرد خوش‌لباسِ قوی‌هیکلی اشاره کرد که بچه‌ای را روی دوشش حمل می‌کرد. به نظرش ممکن نبود شوهری بهتر از آن مرد گیر دخترش بیاید. قرار بود بعداً به صرف شام دعوتش کنند و چه خوب می‌شد که ژورژت[9] (مادرم) بعد از شام یک دهن آواز بخواند. وقتی بازار شلوغ‌پلوغ شد، مادرم پا به فرار گذاشت، با همان یک دست لباسی که تنش بود و کتاب مقدسی که همیشه همراه داشت. در یک گاری حمل کاه مخفی شد و در همان بعدازظهر آفتابی سوزان‌، آهسته‌آهسته از دل روستاهای دنج، به‌سمت خارج شهر حرکت کرد تا بالاخره به روستای محل تولد من رسید. مادرم که به‌خاطر اعتقاد به قدرت باکره‌ی مقدس سرِ نترسی داشت، خودش را به کلود[10] (پدرم) عرضه کرد و از او خواست به نزدیک‌ترین صومعه برساندش. کلود که ده‌سالی از مادرم بزرگ‌تر بود و مَرد شیرین‌عقل اما مهربانی به نظر می‌رسید، آن شب به مادرم جای خوابی داد و با خودش فکر کرد شاید روز بعد بتواند به‌خاطر پیداکردنش مژدگانی‌ای به جیب بزند.

مادرم نه هرگز به خانه برگشت و نه صومعه را پیدا کرد. روزها شد هفته‌ها و او همچنان در هراس از پدرش به سر می‌برد که می‌گفتند دارد منطقه را خانه‌به‌خانه می‌گردد و به هر مکان مذهبی‌ای که می‌رسد برای به‌دست‌آوردن دخترش رشوه می‌دهد. سه ماه که گذشت مادرم کشف کرد که با گیاهان سروسرّی دارد و می‌تواند حیوانات وحشت‌زده را آرام کند. کلود به‌ندرت با او حرف می‌زد و هرگز برایش مزاحمت ایجاد نمی‌کرد. با وجود این، مادرم گاهی مچش را می‌گرفت که تیغه‌ی دستش را سایه‌بان چشم‌ها کرده بود و او را دید می‌زد.

یک شب، دیروقت، مادرم درحالی‌که داشت به بستر می‌رفت صدای کوبیده‌شدن در را شنید. فتیله‌ی چراغش را که بالا کشید کلود را دید که در درگاه ایستاده: ریشش را تراشیده بود، لباس شب به تن داشت و بوی صابون ضدعفونی می‌داد.

- باهام ازدواج می‌کنی، ژورژت؟

مادرم سرش را به نشانه‌ی مخالفت تکان داد و کلود هم راهش را کشید و رفت. گهگاه دوباره برمی‌گشت و همیشه همان‌جا می‌ایستاد، در آستانه‌ی در، تمیز، با صورت تراشیده و بوی صابون ضدعفونی.

بالاخره مادرم بله را داد. نمی‌توانست به خانه‌ برگردد. تا وقتی هم که پدرش با وعده‌ی خرید تزئیناتِ محرابْ رؤسای صومعه‌ها را یکی‌یکی تطمیع می‌کرد، نمی‌توانست به هیچ صومعه‌ای پا بگذارد. بدون ازدواج هم نمی‌شد به زندگی با این مرد ساکت و همسایه‌های پرچانه‌اش ادامه داد. کلود توی تخت کنار مادرم دراز کشید، صورتش را نوازش کرد، دستش را گرفت و روی صورت خودش گذاشت. مادرم هراسی نداشت. آخر به قدرت باکره مؤمن بود.

بعد از آن، کلود هروقت میلش به او می‌کشید، درست مثل بار اول در می‌زد و صبر می‌کرد تا مادرم جواب مثبت بدهد.

آن‌وقت من به دنیا آمدم.

مادرم از پدربزرگ و مادربزرگم، از خانه‌ و پیانویشان برایم تعریف کرد و از فکر اینکه هرگز آن‌ها را نخواهم دید، سایه‌ای از توی چشمانش گذشت. اما من ناشناس‌بودنم را دوست داشتم. بقیه‌ی آدم‌های روستا رشته‌ای از خویشان داشتند که با آن‌ها دعوا کنند و ازشان خبر بگیرند. من اما درباره‌ی بستگانم قصه می‌بافتم. بسته به حالم، آن‌ها همان چیزی بودند که خودم دلم می‌خواست.

از صدقه‌ی سر تلاش‌های مادرم و مکتبی‌گری عهد بوق کشیشمان، خواندن به زبان خودمان، لاتین و انگلیسی، به علاوه‌ی حساب و اصول اساسی کمک‌های اولیه را یاد گرفتم و ازآنجاکه کشیش کسریِ حقوقِ بخورو‌نمیرش را با شرط‌بندی و قمار جبران می‌کرد، انواع ورق‌بازی و چند حقه‌ی قمار را هم یاد گرفتم. هرگز به مادرم نگفتم که کشیش یک کتاب مقدس توخالی داشت که داخلش یک دست ورق جاساز کرده بود. گاهی آن کتاب را اشتباهی به مراسم می‌آورد. این‌طور مواقع فقط از باب اولِ سِفرِ پیدایش برایمان می‌خواند؛ روستایی‌ها خیال می‌کردند که کشیش واقعاً عاشق داستان آفرینش است. مرد خوب ولی سردمزاجی بود. خودم یک یسوعی دوآتشه را ترجیح می‌دادم؛ احتمالاً در آن صورت می‌توانستم شور و حالِ لازم برای ایمان‌آوردن را پیدا کنم.

از او پرسیدم چرا کشیش شده. جواب داد اگر بنا باشد برای کسی کار کنی، کارکردن برای یک کارفرمای غایب بهترین حالت ممکن است.

ما با هم ماهیگیری می‌کردیم. حین ماهیگیری به دخترهایی که میلش به آن‌ها می‌کشید اشاره می‌کرد و از من می‌خواست تا عوض او کارشان را بسازم. هرگز چنین کاری نکردم. من هم دیر سراغ زن‌ها رفتم، مثل پدرم.

وقتی خانه را ترک کردم، مادرم گریه نکرد. عوضش کلود گریه کرد. مادرم کتاب مقدس کوچکش را به من داد، همان که سال‌ها نگهش داشته بود. من هم قول دادم که بخوانمش.

آشپز وقتی دید معطلم، سیخونکی به من زد.

- تازه‌کاری پسر! نترس. این دخترهایی که من می‌شناسم مثل برف پاک‌ان و مثل دشت‌های فرانسه فراخ.

سر تا پایم را با صابون ضدعفونی شستم و حاضر شدم.

بناپارت، اهل جزیره‌ی کرس. متولد ۱۷۶۹، برج اسد.

کوتاه‌قامت، رنگ‌پریده، دمدمی‌مزاج، با نیم‌نگاهی به آینده و توانایی شگرفی برای تمرکزکردن. در ۱۷۸۹، انقلابْ درهای جهانی بسته را گشود و ظرف مدتی کوتاه، آس‌وپاس‌ترین پسرهای خیابانی بهره‌مندتر از هر اشرافی‌ای شدند. به‌عنوان ستوانی با مهارتِ کار در توپ‌خانه، فرصت‌ها به او روی خوش نشان می‌دادند. چند سال بعد، ژنرال بناپارت داشت ایتالیا را به میدان تاخت‌وتاز فرانسه تبدیل می‌کرد.

می‌گفت: «شانس چیزی نیست جز توانایی استفاده‌کردن از تصادف‌ها.»

معتقد بود که خودش مرکز کائنات است و برای مدتی طولانی دلیلی برای تغییر عقیده‌اش وجود نداشت. حتی جان بول هم نمی‌توانست نظرش را عوض کند. بناپارت عاشق خودش بود و فرانسه هم در این عشق به او می‌پیوست. به رابطه‌ای عاشقانه می‌مانست. همه‌ی عاشقانه‌ها باید همین‌طور باشند: نه قراردادی بین دو طرفِ برابر، بلکه انفجاری از آمال و آرزوهایی که نمی‌توانند در زندگیِ روزمره راهِ خروجی‌ پیدا کنند. فقط یک نمایش کفایت می‌کند و مادامی که آتش‌بازی ادامه دارد، آسمان رنگِ دیگری دارد. بناپارت امپراتور شد. پاپ را از شهر مقدس فراخواند تا تاج بر سرش بگذارد اما در ثانیه‌ی آخرْ آن را از دست پاپ گرفت و خودش بر سر گذاشت. تنها زنی را که درکش می‌کرد طلاق داد. تنها کسی را که واقعاً عاشقش بود طلاق داد، چون نمی‌توانست برایش فرزند بیاورد؛ این تنها بخش از آن عاشقانه بود که خودش به‌تنهایی از پسش برنمی‌آمد.

نفرت‌انگیز و درعین‌حال فریبا بود.

شما اگر امپراتور بودید چه می‌کردید؟ آیا سربازها به چشمتان یک مشت عدد بودند؟ نبردها برایتان به نمودار بدل می‌شدند؟ روشنفکران را به شکل تهدید نگاه می‌کردید؟ سال‌های واپسینِ عمرتان را در جزیره‌ای با غذاهای شور و مصاحبان بی‌مزه می‌گذراندید؟

بناپارت قدرتمند‌ترین مرد جهان بود، ولی نمی‌توانست ژوزفین را در بیلیارد شکست دهد.

دارم برایتان قصه می‌گویم. باور کنید.

عشرت‌کده را زنِ سوئدی غول‌پیکری اداره می‌کرد. موهای زرد قاصدک‌مانندش مثل قالیچه‌ای جان‌دار تا سر زانوهایش را می‌گرفت. بازوهایش برهنه بودند و آستین‌های ورمالیده‌اش را با یک جفت کشِ جوراب محکم کرده بود. دور گردنش تسمه‌ای چرمی داشت که عروسک صورت‌تخت چوبی‌ای به آن متصل بود. وقتی متوجه شد که به عروسک خیره شده‌ام، سرم را کشید سمت خودش و مجبورم کرد ببویمش. بوی مُشک و گل‌های عجیب‌و‌غریب می‌داد.

- اهل مارتینیک، مثل ژوزفینِ بناپارت.

لبخند زدم و [به فرانسوی] گفتم: «زنده باد بانوی فتوحات!»[11] اما زن غول‌پیکر خندید و گفت برخلاف وعده‌ی بناپارت هرگز امکان نداشت که ژوزفین در وِست‌مینِستر تاج‌گذاری کند. آشپز به‌تندی تذکر داد که مراقب حرف‌زدنش باشد، اما زن که ترسی از او نداشت ما را به اتاق سنگی سردی برد که داخلش تخت‌خواب‌های موقتی و روی میز بلندش شیشه‌های شراب چیده بودند. به‌خاطر تعریف‌هایی که کشیش از این مسندهای لذتِ کرایه‌ای کرده بود، انتظار روکش‌هایی از جنس مخمل قرمز داشتم، اما اینجا خبری از نرمی نبود. هیچ‌چیزی هم برای مخفی‌کردن کاری که بنا بود بکنیم پیدا نمی‌شد. وقتی زن‌ها آمدند سنشان از حد تصورم بیشتر بود. اصلاً شباهتی به تصاویر کتاب‌ چیزهای گناه‌آلود کشیش نداشتند. خبری از زن‌های مارمانندِ حواگونه‌ نبود. زن‌های گرد و قلمبه و واداده‌ای بودند که موهایشان را با شلختگی بسته بودند یا رها کرده بودند روی شانه‌هایشان. همراهانم عربده می‌کشیدند، سوت می‌زدند و شراب را از شیشه‌های دهان‌گشاد به خندق بلا سرازیر می‌کردند. من دلم یک فنجان آب می‌خواست، اما نمی‌دانستم چطور باید از کسی آب بخواهم.

ابتدا آشپز راه افتاد. با کف دست روی کفل یکی‌شان کوبید و راجع به لباس زیرش لیچاری بارش کرد. هنوز پوتین‌های چربش را به پا داشت. بقیه هم شروع به جفت‌شدن با زن‌ها کردند و من با یک زن آرامِ دندان‌سیاه که ده حلقه توی انگشتانش بود تنها شدم.

به امید اینکه زن را متوجه ناشی‌بودنم بکنم گفتم: «بار اولمه چنین جایی می‌آم.»

لپم را کشید و گفت: «همه‌شون همین رو می‌گن. خیال می‌کنن دفعه‌ی اول باید ارزون‌تر باشه. من که می‌گم کار سختیه. مثل اینه که بخوای بدون چوب به کسی بیلیارد یاد بدی.»

به آشپز نگاه کرد که سرپا روی یکی از تخت‌ها ‌نشسته بود تا عضو شریفش را بیرون بیاورد. جفتش مقابلش دست‌به‌سینه زانو زده بود. ناگهان آشپز خواباند توی گوش زن و صدای چَک یک لحظه گفت‌وگوها را خاموش کرد.

دلم می‌خواست بروم پیش آشپز، صورتش را توی پتو فروکنم و آن‌قدر فشار بدهم تا نفسش بند بیاید.

آشپز با مشتی افراشته آمد کنار زن، اما مشتش هرگز فرود نیامد. زنِ همراهم جلو رفت و با یک شیشه کوبید به فرق سرِ آشپز. بعد همکارش را چند لحظه‌ای در آغوش گرفت و شتابان به پیشانی‌اش بوسه زد.

هرگز امکان نداشت که چنین کاری را با من هم بکند.

سردرد را بهانه کردم و رفتم بیرون نشستم.

جلودارمان را روی دوش به خانه بردیم. چهارتا چهارتا نوبت عوض می‌کردیم و او را مثل تابوتی روی شانه‌هایمان می‌کشیدیم. مراقب بودیم سرش پایین باشد، چون ممکن بود استفراغ کند. صبح دوره افتاده بود و به افسرها فخر می‌فروخت و از کامی که گرفته بود قصه می‌بافت.

- پسِ سرت چی شده؟

- تو راه برگشت خوردم زمین.

این را که ‌گفت، برگشت و توی صورتم نگاه کرد.

اکثر شب‌ها می‌رفت پی عیاشی، اما من دیگر هرگز همراهش نرفتم. به‌ندرت با کسی حرف می‌زدم، به‌جز دومینو و پاتریک که یک کشیش خلع‌لباس‌شده‌ی چشم‌عقابی بود. وقتم را به یادگیری پرکردن شکم مرغ و کندکردنِ روندِ بریان‌شدنش می‌گذراندم. انتظار بناپارت را می‌کشیدم.

سرانجام در صبحگاهی گرم که دریا روی سنگ‌های اسکله لکه‌های شوره باقی می‌گذاشت، سروکله‌اش پیدا شد. با ژنرال مورات[12] و ژنرال برنادوت[13] آمده بود. دریاسالار جدیدش هم او را مشایعت می‌کرد. زنش هم آمده بود، زنی که زیبایی‌اش حتی سخت‌ترین آدم‌های اردوگاه را هم وادار می‌کرد تا چکمه‌های بناپارت را دو مرتبه برق بیندازند. اما من جز خودش کسی را نمی‌دیدم. مربیِ سالیانم، یعنی کشیشی که از انقلاب حمایت کرده بود، درِ گوشم می‌خواند که بناپارت احتمالاً نماینده‌ی عالم بالاست که به زمین برگشته. به‌جای تاریخ و جغرافیا، فتوحات و شرح کارزارهای او را از بر می‌کردم. با کشیش روی نقشه‌ی کهنه و مکرراً تاخورده‌ی جهان دراز می‌کشیدیم و جاهایی که بناپارت زیر پا گذاشته بود و سیرِ پیش‌رویِ نرمِ سرحدات فرانسه را تماشا می‌کردیم. کشیش کنار شمایل مریم مقدس یک نقاشی از چهره‌ی بناپارت را حمل می‌کرد و من با هر دوی این‌ها بزرگ شده بودم، دور از چشم مادرم که سلطنت‌طلب باقی مانده بود و هنوز برای روحِ ماری آنتوانت دعا می‌کرد.

تنها پنج سالم بود که انقلابْ پاریس را به شهرِ آزادمردان و فرانسه را به تازیانه‌ای بر گُرده‌ی اروپا بدل کرد. با اینکه روستایمان چندان هم در پایین‌دست رود سن نبود، انگار روی کره‌ی ماه زندگی می‌کردیم. کسی واقعاً خبر نداشت ورای زندانی‌شدن شاه و ملکه چه اتفاقات دیگری در جریان است. ما به شایعات اکتفا می‌کردیم، اما کشیش دزدکی رفت‌وآمد می‌کرد، با اتکا به لباسش که او را از گلوله‌ی توپ و تیغِ شمشیر مصون می‌داشت. روستا دوپاره شده بود. اکثر مردم احساس می‌کردند که حق با شاه و ملکه است، هرچند شاه و ملکه ما را به چیزی نمی‌گرفتند و به چشم دارایی یا سیاهی‌لشکر نگاهمان می‌کردند. اما این‌ها حرف‌های من است، حرف‌هایی که از مرد باهوشی یاد گرفته‌ام که مرتبه‌ی اجتماعی آدم‌ها را مبنای احترام‌گذاشتن به آن‌ها قرار نمی‌داد. بیشترِ دوستانم در روستا نمی‌توانستند ناراحتی‌شان را به زبان بیاورند، اما من ناراحتی را بر شانه‌هایشان می‌دیدم وقتی که گَله را جمع می‌کردند، و ردِ اندوه را بر چهره‌شان می‌دیدم وقتی که در کلیسا به موعظه‌های کشیش گوش می‌دادند. فارغ از اینکه چه‌کسی بر سر قدرت بود، ما همیشه مردمان درمانده‌ای بودیم.

کشیش می‌گفت که گاو دیگر به دمش رسیده، که انقلابْ یک مسیحا و یک هزاره‌ی دیگر به ارمغان خواهد آورد. البته در کلیسا هرگز تا این حد زیاده‌روی نمی‌کرد. این‌ها را به من می‌گفت، نه به بقیه: نه به کلود با آن سطل‌هایش، نه به ژاک با معشوقه‌اش در تاریکی، نه به مادرم با آن دعاهایش. می‌نشاندم روی زانوانش، مقابل ردای مشکی‌ای که بوی سال‌خوردگی و کاه می‌داد و توصیه می‌کرد مبادا نگران شایعات مردم روستا باشم، که مبادا باور کنم در پاریس همه در قحطی به سر می‌برند یا مرده‌اند.

- مسیح می‌گفت نیومده که صلح بیاره؛ اومده که شمشیر بیاره، آنری! این یادت باشه.

بزرگ‌تر که شدم، هنگامی که آن دوران آشفته به چیزی شبیه آرامش رسید، بناپارت به‌تدریج برای خودش اسم و رسمی دست‌وپا کرد. ما صدایش می‌کردیم امپراتور، خیلی قبل از اینکه خودش این لقب را روی خودش بگذارد. به‌علاوه، چله‌ی زمستان، وسط گرگ‌ومیش سحر، توی راه بازگشت از آن کلیسای موقتی، کشیش به مسیر خروجی روستا نگاه کرد و بازوهایم را خیلی محکم گرفت.

- یه روزی صدات می‌زنه.

بعد نجواکنان گفت: «مثل خدا که سَموئیل رو صدا کرد. اون‌وقت می‌ری پیشش.»

روزی که آمد، مشق نظام نداشتیم. غافلگیرمان کرد، احتمالاً از قصد. وقتی اولین قاصد خسته چهارنعل وارد اردوگاه شد تا هشدار بدهد بناپارت بی‌وقفه در حرکت است و تا پیش از ظهر سر می‌رسد، ما زیرپوش‌به‌تن، پاهایمان را دراز کرده بودیم، قهوه می‌نوشیدیم و طاس می‌انداختیم. افسرها از ترسشان وحشی شده بودند و جوری به صرافتِ سازمان‌دهی نیروها افتاده بودند که انگار بنا بود سر‌و‌کله‌ی خود انگلیسی‌ها پیدا شود. هیچ مراسم استقبالی برایش تدارک دیده نشده بود، توی چادر اختصاصی‌اش یک جفت توپ جنگی جاساز کرده بودند، آشپز هم سیاه‌مست بود.

- تو!

فرماندهی که به جایش نیاوردم صدایم زد.

- یه فکری به حال مرغ‌ها بکن. یونیفرمت رو بی‌خیال. وقتی ما اون بیرون رژه می‌ریم، تو قراره اینجا مشغول باشی.

فقط همین. برای من خبری از افتخار نبود. فقط یک کوه پرنده‌ی مرده.

با همه‌ی خشمم بزرگ‌ترین ماهیتابه‌ی ممکن را برداشتم، پر از آب سرد کردم و پاشیدم به سرتاپای آشپز. از جایش تکان نخورد.

یک ساعت بعد، درحالی‌که مرغ‌ها روی سیخ‌ها منتظر نوبت بریان‌کردنشان بودند، فرمانده با وضعی آشفته برگشت و خبر داد که بناپارت می‌خواهد از آشپزخانه بازدید کند. عادت داشت خودش را نسبت به همه‌ی جزئیات ارتش علاقه‌مند نشان دهد، اما وضع ناجوری بود.

فرمانده گفت: «این یارو رو از اینجا ببر بیرون.» و خودش رفت. آشپز حدود نود کیلو وزن داشت، درحالی‌که وزن من به‌زور به پنجاه‌وپنج می‌رسید. سعی کردم بالاتنه‌اش را بلند کنم و بکشمش بیرون، اما فقط توانستم کمی روی زمین جابه‌جایش کنم.

اگر من پیامبر بودم و این آشپز مأمورِ کافرِ یک خدای دروغین، می‌توانستم به درگاه خدا دعا کنم یک گروه فرشته برای جابه‌جاکردنش بفرستد. در همین موقع، دومینو با حکایت‌هایی از سرزمین مصر به کمکم آمد.

اگر چیزهایی راجع به مصر می‌دانستم، به‌خاطر این بود که بناپارت گذرش به آنجا افتاده بود. ارتشش علی‌رغم شکست در مصر، جانانه جنگیده بود. خودش از طاعون و تب جان سالم به در برده و بدون یک قطره آب فرسنگ‌ها در طوفان شن رانده بود.

کشیش می‌گفت: «اگه خدا محافظتش نمی‌کرد، چطور می‌تونست چنین کاری کنه؟»

این نقشه‌ی دومینو بود که آشپز را با پارو از جایش بلند کنیم، همان‌طور که مصری‌ها سنگ‌های اهرامشان را با کمک دیلم بلند می‌کردند. پارو را زیر لاشه‌اش اهرم کردیم و جلوی پایش چاله‌ای کندیم.

دومینو گفت: «حالا باید همه‌ی وزنمون رو بندازیم رو دسته‌ی پارو تا بلند بشه.»

انگار لازاروس بود که از مرگ برمی‌خاست.

او را سرپا کردیم و پارو را پشت کمربندش گذاشتیم تا نیفتد.

- حالا باید چی‌کار کنیم، دومینو؟!

همچنان که کنار آن تل گوشت ایستاده بودیم، ورودی چادر از هم باز شد و فرمانده، شق‌ورق، آمد داخل. تا آن صحنه را دید، رنگ از رخسارش پرید؛ انگار که کسی توپی چیزی گذاشته باشد توی گلویش، دهانش را باز کرد. سبیلش تکان خورد، اما فقط همین.

بناپارت از پشت سرِ کاپیتان راهش را به جلو باز کرد.

دو بار دورِ چیدمانمان چرخید و از نام و نشان مرد پرسید.

- آشپزه، قربان! کمی مست بود، قربان! اینا داشتن می‌بردنش بیرون.

در هول‌وولا بودم زودتر بروم سراغ سیخِ گردانی که یکی از مرغ‌هایش در شُرف سوختن بود که دومینو پرید جلویم و با همان زبان زمختش که بعدها فهمیدیم گویش کُرسیاییِ[14] بناپارت است، هرطور بود توضیح داد که اوضاع از چه قرار است و ما چطور مثل خود ناپلئون در کارزار مصر همه‌ی سعیمان را کرده‌ایم. حرفِ دومینو که تمام شد، بناپارت آمد سمت من و گوشم را چنان نیشگون گرفت که چند روزی متورم بود.

گفت: «می‌بینی، فرمانده؟! این چیزیه که ارتش من رو شکست‌ناپذیر می‌کنه: نبوغ و عزم راسخِ خُردترین سربازاش.»

کاپیتان لبخند خفیفی زد. آنگاه بناپارت رو به من کرد و گفت: «قراره توی زندگی‌ت شاهد چیزهای بزرگی باشی. به‌زودی شامت رو از بشقاب انگلیسی‌ها می‌خوری. کاپیتان! ترتیبی بده که این پسر شخصاً برام غذا بیاره. آدم‌های ضعیف تو لشکر من جایی ندارن. دلم می‌خواد پیشخدمت‌هام هم به اندازه‌ی فرمانده‌هام قابل‌اتکا باشن. دومینو! امروز عصر راه می‌افتیم.»

بلافاصله برای رفیق کشیشم نامه نوشتم. این بی‌نقص‌تر از معجزات معمولی بود: سرانجام برگزیده شده بودم. بااین‌حال، پیش‌بینی نمی‌کردم که آشپز به دشمنِ قسم‌خورده‌ام تبدیل شود. شب نشده، بیشترِ اردوگاه مشغول شاخ‌و‌برگ‌دادن به ماجرا بودند. بعضی‌ها می‌گفتند آشپز را بعد از چال‌کردن در یک سنگر، آن‌قدر کتک زده بوده‌ایم تا بیهوش شود. از همه عجیب‌تر این بود که عده‌ای می‌گفتند ‌دومینو آشپز را طلسم کرده.

خودش می‌گفت: «اگه طلسم‌کردن بلد بودم که دیگ

اپلیکشن مورد نظرتو انتخاب کن

سبد خرید

سبد خرید شما خالی است.