شُکری پسر یعقوب

شُکری پسر یعقوب

نویسنده: 
سیامک ایثاری
اضافه به سبد خرید
سال انتشار: 1400 صحافی: شومیز تعداد صفحات: 208
قیمت: ۶۰,۰۰۰تومان ( ۱۰٪ ):  ۵۴,۰۰۰تومان
شابک: 9786227280234

شُکری که در بحبوحه‌ی جنگ به زادگاهش بازگشته، شاهد انهدام دزفول، این شهر زیبای جنوبی و میراث باستانی آن است. او سرخورده از آرمان‌های چریکی، می‌داند از لوله‌ی تفنگ آزادی بیرون نمی‌آید، اما گویی گذشته رهایش نمی‌کند و باز پسرِ یعقوب است که در متن حوادث قرار می‌گیرد...

سیامک ایثاری در رمان دوم خود، پس از اثر تحسین‌شده‌ی «موعود» باز هم از جنوب می‌گوید، جنوب و جنگ که اینجا بستری شده‌اند برای روایت آرمان‌های بربادرفته‌ی چریک‌هایی که برای تغییر دست به اسلحه برده بودند.

ویدئوها

دیدگاه‌ها

هیج دیدگاهی برای این کتاب ثبت نشده!

دیدگاه خود را وارد کنید.

دانلود پی‌دی‌اف

بخشی از کتاب

شُکری پسر یعقوب

فصل اول

سوزن جُل دوز سنگ نمک

رفت جلو و ایستاد لبه‌ی بلندی. کف تاول‌زده‌ی پاهایش روی ساروج‌های تفته می‌سوخت و گوش‌هایش پر از غلغله‌ی موج‌ها و مرغ‌های ماهی‌خوار و سروصدای بچه‌ها بود. سعی کرد خودش را کناره‌ی موج‌شکن نگه دارد. دست‌هایش را از هم باز کرد. مرغ ماهی‌خواری بالای سرش جیغ کشید و سایه‌اش از طاق‌های آجری پل به‌سرعت گذشت. چشم‌هایش را بست و نفسش را حبس کرد و شیرجه زد میان سیلان رود. هزاران حباب ریز هوا دوروبرش جوشید و روی شکم برهنه و ران‌هایش چسبید و ازنو رها شد و بالا رفت. بچه‌ها هیاهوکنان دنبالش پریدند تو جریان تند و پرتلاطم آب و گردن و شانه‌های سبزشان زیر نور آفتابِ قارْ برق ‌زد. چشم‌هایش سوخت. نفسش را حبس کرد و پایین‌تر لغزید. شکری دوازده سالش بود و از اعماق رودخانه‌ی دزْ دنیای بالا را نگاه می‌کرد، سقف تار آسمان را که هی تیره‌تر می‌شد و پاها و تنه‌های باریک و لاغر بچه‌ها را که سوار بر موج‌های نیلی‌رنگ بالا و پایین می‌‌رفتند و دور می‌شدند و فریادشان به او نمی‌رسید دیگر.

چشم‌هایش را باز کرد. باد نمناک کولر آبی داخل اتاق‌ها می‌چرخید و دوباره از نیم‌دری باز بر‌می‌گشت بیرون و به سروصورتش می‌خورد و برگه‌های روزنامه‌ی روی شکمش را تکان‌تکان می‌داد. دراز کشیده بود سر زیلوی توی ایوان. کم‌خوابی شبانه و خنکیِ باد پلک‌هایش را سنگین کرده بود. روزنامه را برداشت و سعی کرد بخواند. اما کلمات چاپی، پشت عدسی محدبی از مایع، تار می‌شد و روی هم می‌لغزید. آواز کَترای غریب هم که از خانه‌ی ملاسلیمان می‌آمد منگ‌ترش کرده بود. روزنامه را گذاشت کنار و پلک‌هایش را رو هم فشار داد. چند قطره آب داغ از کنج چشمش سُرید و از روی گونه‌ی آفتاب‌سوخته‌اش چکید سر زیلو.

غرغرِ ننه‌تماشا از دم مطبخ می‌آمد. قابلمه‌ی آبی بار گذاشته بود روی پریموسِ خاموش و سرپا منتظر ایستاده بود و پاهای بارنه‌ی سربریده‌ای توی چنگش بود. سر مرغ را بریده بود و مرغ بخت‌برگشته بالا و پایین پریده بود و تقلا کرده بود و با کله‌ی معلق این‌ور و آن‌ور دویده بود و آخر هم افتاده بود لای بوته‌های هفت‌رنگ اُهار توی باغچه. دُلدُل دشنه‌به‌کف زل زده بود به مرغ سرکنده و با پشت دست نوک دماغش را مالیده بود. بعد هم کاردش را گرفته بود زیر شیرِ آبِ دم دهلیز و با حوصله لکه‌های خون را شسته بود و گذاشته بودش لبه‌ی کاشی باغچه. حالا نور آفتاب سرِ ظهر از تیغه‌ی فولادی می‌تابید زیر سقف گچی ایوان، درست بالاسر او.

دلدل از اتاق آمد بیرون و لنگ‌لنگان از عرض حیاط گذشت و جلو مطبخ چندک زد کنار پریموس. کف دستش را رو پمپ باد پریموس گذاشت و تند‌و‌تند شروع کرد تلنبه‌زدن. بعد گردن پهن شیارشیار قهوه‌ای‌اش را کج کرد و سوزن خمیده‌ای را که لای انگشت‌هایش گرفته بود با دقت فشار داد. نفت با فشار پاشید بیرون. دلدل با عجله کبریت کشید و شعله‌اش را نزدیک سنگ پریموس برد. نفت گر گرفت و زبانه‌ی زرد‌رنگی از آتش، ته و لبه‌های پایینی قابلمه‌ی مسی را پوشاند. دلدل دست‌به‌زانو، از سر آجرفرش‌ها بلند شد و صورتش از درد توی هم رفت. ننه‌تماشا نشست کنار چراغ‌نفتی روی زمین.

- بفرما، درست شد.الان مثه موتور جت کار می‌کنه...

مرغ را انداخت تو سینی و صورتش پُراخم شد.

- اسم بالون نیار. نهی داره. بدبیاری داره. بس نیست ئی ماتم‌سرا؟

دلدل دکمه‌ی بالایی نیم‌تنه‌اش را باز کرد و دم و بازدم نفیر‌مانندی سر داد و گفت: «نهی چیه، خرافات احمقانه. همین‌الان بالا سرمون بودن. یعنی اسمشونو ببریم می‌آن سراغمون؟ هه. عقلت بپره!»

ننه‌تماشا دامن چیتِ گل‌دارش را از رو آجرفرش‌ها جمع کرد و نگاهی به آسمان انداخت و گفت: «چرا یکی از این تیر و ترقه‌ی عربا نمی‌خوره تو کاسه‌ی سر من، بلکی از شرت خلاص بشم.»

- عین دمب مار، تلخی دالو.

ننه‌تماشا بی‌طاقت، دستش را تکان داد و همان‌جور که به تَشتی زل زده بود و لابد در فکر شستنش بی‌تاب بود گفت: «برو وازلین بمال دم کونت جوون جاهل، بلکی تونستی دو قدم راه بری.»

دلدل قاه‌قاه خندید. ننه‌تماشا دیگ را جابه‌جا کرد سر شعله و رفت تو فکر و حرفی نزد دیگر. بلند‌بالا بود با موهای بافته‌شده‌ی دو بالِ چارقد سیاهش. صورت آبله‌گون، با عنبیه‌های بی‌حوصله‌ی سبزْ چشم‌ها و جعد آل موها به‌رنگِ مسِ تافته. پوست دست‌های کشیده و خوش‌فرمش جا به جا کنده بود و ترک‌های ریزی نوک انگشت‌هایش را سیاه کرده بود - شکاف‌های سال‌ها شست‌وشوی خستگی‌ناپذیر و بی‌امان بشقاب و سینی و تشتی و ماهیتاوه. تطهیری بی‌وقفه تا دم مرگ. ننه‌تماشا با شستن قابلمه و قالی و عبا و زیر‌جامه آرام می‌گرفت. و اضطرابش را به لوله‌ی آب و دوری‌ها و دیس‌ها و قدح‌ها می‌بخشید که از شدت ساییدن و مالیدن رنگشان رفته بود و نا نداشتند دیگر.

- تو حالا چاس مش‌یعقوبو درست کن ببرم بازار تا دیر نشده. گور پدر نحسی طیاره!

صدای گوش‌خراش پریموسِ آهنی، حیاط وسیع خانه را می‌لرزاند. دلدل ناله‌کنان رفت سمت اتاق. کولر آبی کهنه‌ای با بدنه‌ی نمک‌خورده و پوسیده جلو اتاق روی چارپایه‌ی آهنی بود و بیشتر غژغژ چرخ و تسمه ازش بیرون می‌آمد تا باد خنک.

غلتی زد و چشم‌هایش را مالاند. تصویر مواج تیغه‌ی چاقو، شبیه پنجه‌ای از نور، سقف گچی را چنگ زده بود. سقف اتاق‌ها و ایوان بلند بود و چلچراغ آهنی کهنه‌ای پر از دام عنکبوت زیر سقف آویزان بود. رو جام پنجره‌ها با چسبِ برق سیاه، علامت ضربدر زده بودند. با‌این‌حال شیشه‌ی چندتایی از اتاق‌ها از موج انفجارها سالم نمانده بود. سعی کرد برگه‌ی روزنامه را که رویش خوابیده بود از زیر تنه‌اش بیرون بکشد، اما برگه جر خورد و فقط تکه‌ای از آن توی دستش باقی ماند. آن تکه را گرفت جلو صورتش و سعی کرد بخواند.

... حتا اگر تمام گلوله‌های دنیا را بر سرمان فروریزند و مزدوران عراقی و اربابان آمریکایی‌شان...

تکه‌کاغذ را رها کرد تا همراه باد کولر تاب بخورد تو هوای دم ظهر و از ایوان پایین بیفتد. کمر پیراهنش خیسِ عرق بود. هوای خرداد ماه داغ بود و می‌سوزاند. بااین‌حال، شب‌ها وضع کمی بهتر می‌شد و با وجود قطعی برق و خلاصی از کولرهای پرسروصدا، هنوز می‌شد انتهای بهار کم‌رمقی را احساس کرد، بهاری که هر روز بی‌جان‌تر و پلاسیده‌تر می‌شد. بلند شد و از کُلمنِ کنار ستون چند مشت پر آبِ یخ به صورت و گردنش پاشید. سرمای زودگذر یخ را روی منفذهای گرمازده‌ی پوست گونه و پیشانی‌اش مزه‌مزه کرد و کله‌اش را روبه‌هوا بلند کرد و نگاهش دوباره به آسمانه‌ی ایوان افتاد. پنجه‌ی نورانی شبیه پنجه‌ی علمِ احمدکور بود؛ توی صبح عاشورا وقتی آفتاب می‌خورد بهش و برق می‌زد. برای پیداکردن منبع نور از ایوان آمد پایین و رفت سمت باغچه. حیاطِ خانه بزرگ بود و باغچه‌ی سرسبزی هم گوشه‌اش بود که از آن تنه‌ی قطور کُناری بیرون می‌آمد و سر به فلک می‌کشید. کمی آن‌طرف‌تر حوض خالی‌ای پیدا بود با کاشی‌های چارخانه‌ی آبی آسمانی و میله‌ی فواره‌ی زنگ‌زده‌ای میانش. از هشت نه ماه پیش که جنگ شروع شده بود، کسی دل‌و‌دماغ نداشت حوض را پر کند.

منبع نور را یافته بود. چاقو را برداشت و رفت دم اتاق دلدل و ننه‌تماشا. در باز بود. دلدل بالای اتاق به متکای درشتی تکیه داده بود و روی گلیم پشمی وصله‌داری نشسته بود و آه‌کشان به استخوان پاهای لاغر و برهنه‌اش چربی کوهان شتر قاتی روغن کرچک می‌مالید. با نوک انگشت ضربه‌ای به در زد. اتاق دنگال بوی زهم کرچک و دوا و نم پوشال و سیگار اشنو می‌داد و پر بود از کارتن‌های مقوایی طناب‌پیچ اثاث پیرمرد و پیرزن.

- بیا شکری، بیا برس به حال خرابم.

شکری چاقو‌به‌دست نشست سر گلیم. پاهای دلدل دو تکه چوب باریک خشکیده، انگار مالِ موجود زنده‌ای نبودند. امکان نداشت توی این سنگواره‌های قدیمی قطره‌ای خون یا هر نوع مایع دیگری پیدا بشود. انگشت‌ها سفت و کوتاه و قهوه‌ای بودند و استخوان ساق‌ها به نظرش آب‌رفته و در‌حال ناپدید‌شدن. شکری پاکت سیگارش را از جیب شلوار در‌آورد و نخی روشن کرد و داد دست پیرمرد. بعد هم یکی برای خودش آتش زد. دلدل پیشکار پدرش بود، قبل از دنیا‌آمدن او و بقیه‌ی بچه‌ها پیش پدر کار کرده بود و کم‌کم به گل‌و‌گیاه وارد شده بود و همه‌ی این‌سال‌ها در واقع دکان عطاری را او می‌گرداند، حتی حالا که افتاده بود روی گلیم نمدی و زانوهای فسیل‌شده‌اش را پیهِ شتر می‌مالید. بادِرِنگ و شُدُنگ و برنج داس و گل‌گاوزبانی را که عشایر بختیاری از محلات و کمندون و شول‌آباد و مومدحسن برایش می‌آوردند می‌خرید و روی گونی‌های کنفِ تمیز توی آفتاب پشت‌بام پهن می‌کرد و با کمک ننه‌تماشای بدعنق خشکشان می‌کرد و با جَوَن می‌کوبید و توی کیسه می‌ریخت.

- پیری یعنی پادرد. والسلام علیکم و رحمة‌الله. تا حالا جوون جاهلی دیدی که پاش درد بکنه؟

ته‌ریش خشن سفیدی استخوان گونه‌هایش را پوشانده بود و موهای پرپشت خاکستری جمجمه‌اش را گنده‌تر از آنچه بود نشان می‌داد. پدر از او و ننه‌تماشا خواسته بود بیایند و مدتی پیششان زندگی بکنند، تا در بحبوحه‌ی این مرگ‌و‌میر بی‌وقفه و شبانه‌روزی هم دلدل و زنش تنها رها نشوند و هم در غیاب همسر و دخترهای جنگ‌زده حواسشان به خانه‌و‌زندگی ملا باشد.

- آدم تو جوونی طاس بشه ولی سر پیری پادرد نگیره. چاقو رو بده.

چاقو را گرفت و تیغه‌اش را مالید پشت دستش.

- هیچ‌جا مثل پشت دست آدمیزاد، تیزی معلوم نمی‌شه. می‌دونی یا نه؟ پوست لار آدم، پشت دستش که می‌رسه تُرد و نازک می‌شه. فرنگیا یه چیزی می‌دونن که پشت دست مادینه‌ها رو ماچ می‌کنن. حتماً به دولا‌شدنش می‌ارزه.

شکری دود سیگار را از بینی بیرون داد و خواست حرفی بزند که دلدل پرسید: «بگو ببینم. تا حالا امتحان کرده‌ای؟»

- چی رو؟

- زن‌ها رو؟!

با مشت کوبید رو زانویش و مستقیم زل زد تو صورت شکری.

- راستشو بگو...

شکری یکهو دستپاچه شد. فکر کرد الان است دوباره قاه‌قاهِ پیرمرد برود هوا. کف دستش را کشید روی موهای ترِ بناگوشش و گفت: «خالو خودت راستشو بگو. روزی چند دفعه پشت دست ننه‌تماشا رو می‌بوسی؟»

دلدل پاهایش را جمع کرد و چاقو را پرت کرد رو کوت رختخواب‌ بغل دیوار.

- یادم نیار حالم بد شد.

شکری بلند شد و رفت مقابل پنجره ایستاد. کانال برزنتی کهنه‌پاره‌ای باد کولر را می‌آورد توی اتاق. جریان تند هوای مرطوب خزید زیر پیراهنش و قطره‌های عرق به رد شوره بدل شد. از درزِ پنجره ننه‌تماشا را دید که مرغ را از دیگ بیرون کشید و پرهایش را تند‌و‌تند کند و دوباره انداختش تو آبِ جوش. پریموس غرش‌کنان می‌سوخت و حیاط را به لرزه می‌انداخت. اول صبح دو جت عراقی شیرجه‌زنان دیوار صوتی را شکسته بودند. بعد هم رگبارِ دیوانه‌وار توپ‌های ضد‌هوایی و مسلسل‌های کالیبر پنجاه، آسمان شهر را انباشته بودند از گلوله‌های سرب و جرقه‌های گوگرد. اما صدای ترکیدن راکت پرتابی یکی از هواپیماها انگار همه‌ی سرو‌صداها و انفجارهای دیگر را بی‌اثر و خنثی و تحقیر کرده بود. دود سیاه‌رنگِ غلیظی همراه گرد‌و‌خاک از سمت شرقی رودخانه هوا شده بود. شکری رفت طرف در و پرسید: «مش‌دلدل چه‌ کار این فریمز کردی؟ هار شده انگار. عجب آتشی به هم زده.»

پیرمرد بساط روغن‌های خوش‌بویش را با دقت تو مِجری می‌چید و زیرلب اسم معجون‌ها را یکی‌یکی تکرار می‌کرد. گفت: «پریموس طبعش مثل طبع زناست.یک سوزن بهش بزنی تا چند روز راحت کار می‌کنه و دست از سرت بر‌می‌داره.» پوزخندی زد و ته‌ریش سفیدش جنبید.

- ولی تو که چیزی از زن‌ها حالی‌ت نیست چریک.

شکری برای اینکه از شر بحث‌کردن درباره‌ی طبیعت زن‌ها خلاص بشود پرسید: «به نظرت انفجار آخری صدای چی بود مش دلدل ؟یعنی زدنش؟»

- من صداها رو نمی‌شمارم. فقط چشمامو می‌بندم و آماده‌ی مرگم. هر روز فکر می‌کنم نوبتم شده. چشمامو روی هم فشار می‌دم و دعا می‌کنم که خیلی زجر نکشم. از تو چه پنهون برای تماشا هم دعا می‌کنم که زجرکش نشه. زیر آوار حتی اگه سالم درت بیارن دیگه آدم‌بشو نیستی. پس بهتره زیر آوار گیر نکنی و از همه بدتر خفه نشی. راحت مردن تو این شرایط نعمت بزرگیه.

شکری آمد تو حیاط. بوی مرغ پرکنده و نفت و پیاز سرخ‌شده از مطبخ می‌آمد. سایه‌ی کُنار پهن شده بود و تا پیش گلدان‌های اطلسی بنفش و آبی و سرخ لبه‌ی ایوان می‌رسید. کُنارهای رسیده‌ی درشت افتاده بودند کف حیاط. طلایی و سرخ و عنابی. شکری خم شد یکی برداشت و انداخت توی دهانش. قبلاً این‌موقعِ روز گنجشک‌ها لای شاخ‌و‌برگ کُنار چنان سروصدایی راه می‌انداختند که جیک‌جیکشان هفت محله آن‌ورتر شنیده می‌شد. ولی حالا، با وجود سهمیه‌ی روزانه‌ی این‌همه موشک و راکت و خمسه‌خمسه، نه اثری از گله‌ی پرجنب‌و‌جوش گنجشک‌ها مانده بود و نه از سهره‌ها و یاکریم‌ها و بلبل‌خرماهای زهره‌ترک‌شده. مصطفی گفته بود اردک‌های مهاجرِ سیاه‌رنگی که همیشه آن‌وقت سال سروکله‌شان پیدا می‌شود و در دسته‌های چند‌هزار‌تایی V‌شکل، درست بالای رودخانه‌ی دز به‌سمت شمال پرواز می‌کنند از ترس تغییر مسیر داده‌اند. غیبت پرندگانْ خاموشی هول‌آوری همراهش آورده بود، سکوتی که پیش‌درآمد چیزی شوم بود؛ آن‌چنان نحس و نامبارک که نفس شهر را در سینه‌اش حبس می‌کرد.

شکری نشست پشت میز اتاقش و چراغ را روشن کرد. کتاب. تاریخ خوزستان از عیلام تا اسلام را از سر تل کتاب‌ها برداشت و بازش کرد. اتودش از لای صفحات درآمد و افتاد زمین. کتاب قطور بود. عینکش را گذاشت روی چشم‌هایش و سعی کرد بفهمد کجا بوده. لشکرکشی سه‌هزار و دویست سالِ پیش شوتروک ناهونته، پادشاهِ آوان و آنشان و شوش، به بابل و تصرف آن و آوردن مردوک، خدای بین‌النهرین، به شوش؟ پیروزی شاپور دوم و سرنوشت ده هزار اسیر رومی در دزفول؟ یا هوای کشورگشایی محمد‌بن‌جعفر طیار و کشته‌شدنش به‌دست شوشتری‌ها؟ یا مرگ یعقوب لیث صفاری و دفن مخفیانه‌اش در خرابه‌های جندی‌شاپور؟ نه، اینجاها نبود. یادش نمی‌آمد این‌ها را خوانده باشد. کله‌اش هنوز گیج خواب بود. ورق زد. همه‌ی حوادث به نظرش عجیب‌غریب و بیگانه بودند. تا صفحه‌ی چندم این کتاب را مطالعه کرده بود؟ به خاطرش نمی‌آمد، ولی حس کرد آن رویدادها و سرگذشت‌ها همین اواخر رخ داده، به ترو‌تازگی موشک‌هایی که هر‌ شب روی شهر منفجر می‌شدند و محله‌ای را با همه‌ی آدم‌هایش، غرق در خواب و رؤیا، پودر می‌کردند و می‌فرستادند ته زمین. توی این چند سال، اولین‌باری بود که درباره‌ی تاریخِ خودی کتاب می‌خواند. از نظر تشکیلات این‌جور مطالب ضرورتی نداشت. شکری به‌صورت سیستماتیک کل فلسفه و اقتصاد مارکسیستی را از بر بود، ولی وجه تسمیه‌ی شهر زادگاهش را نمی‌دانست. این را دکتربهمن با طعنه و پوزخند گفته بود، موقعی که کتاب را داده بود بهش.

خوابش می‌برد و از این حالِ میانه‌ی هشیاری و ناهشیاری خوشش می‌آمد. از وقتی که برگشته بود، شب‌ها تا دیروقت بیدار می‌ماند. غیر از قرارهای ثابت شبانه با مصطفی و بقیه، انگارچشم‌به‌راه تحفه‌ی عراقی‌ها بود. موشک‌های فراگ هفت و اسکاد بی روسی شب‌ها سروکله‌شان پیدا می‌شد. و اگر بی‌خوابی به سر آدم می‌زد و آسمان را می‌پایید، می‌توانست رد آن‌ها را قبل از اصابتشان به شهر ببیند. البته تنها چند لحظه. و آن ثانیه‌های گذرا ته‌مانده‌ی عمر ده‌ها نفری بود که در یک چشم‌به‌هم‌زدن می‌سوختند، تکه‌تکه می‌شدند و از بین می‌رفتند. کتاب را گذاشت روی میز. وسط این بلبشو عراقی‌های لعنتی از کجا پیدایشان شده بود دیگر؟ چه مرگشان است این‌ها؟!

همان‌طور که لم داده بود رو صندلی و به این‌ها فکر می‌کرد، چشم‌ها، پس‌گردن و گودی شانه‌هایش کرخت شدند. خواب از سر بازوها و استخوان‌های قفسه‌ی سینه‌اش پایین لغزید و پهن شد تو پهلوها و شکمش که یکهو عربده‌ی بلندی از جا پراندش. منصور وسط حیاط یک دستش را بالای سرش تکان می‌داد و قیه می‌کشید. غلومی هم انگشت‌هایش را به‌علامت پیروزی رو به ننه‌تماشای مبهوت گرفته بود و داد می‌زد: «سوزن جُل‌دوز سنگ نمک... سوزن جُل‌دوز سنگ نمک.»

از اتاق آمد بیرون.

- خالو... شکری... ننه‌تماشا... یالا یالا... پیشکش آوردم براتون. بیایین، بیایین ببینین!

دلدل نشسته بود تو سایه‌ی کُنار، رو تخت، و برای ننه‌تماشا قلیان آماده می‌کرد.

- چته هوار می‌کشی؟ بلیتت برده؟

منصور خیس و کبود از گرما و هیجان، بریده‌ی مقوای توی دستش را چرخاند بالا سرش و داد زد: «همین یه ساعت پیش با کاسکت و عینک‌آفتابی می‌خندید به ریشمون خالو. حالا فهمیدی کیه؟»

دلدل کهنه‌ی خیس دور میلاب قلیان را باز کرد و با کنجکاوی نگاهی انداخت به پاره‌ی مقوا.

- شکری تو هم بیا. ول کن کتابارو. بگو چی توی دستمه.

منصور نشست کنار دلدل لب تخت. ننه‌تماشا از دم مطبخ آمد جلو. غلومی دست شکری را گرفت و به‌زور آوردش پیش بقیه. منصور آرام لای مقوا را باز کرد. چیزی مثل چربی و گوشت سوخته و تیره‌شده تویش بود، عین سیخ کبابی که زیاد روی تشِ منقل بماند. غلومی دست‌هایش را به هم می‌مالید و له‌له می‌زد. منصور نگاهشان کرد.

- بفرمایید، گوش خلبان عراقی. همین یه ساعت پیش با راکت، خیابون آفرینش رو کوبید. خوب سیاحت کنین. هنوز گرمه.

ننه‌تماشا با دو دست کوبید توی صورتش و جیغ کشید. دلدل که جا خورده بود روی قالی عقب‌تر نشست. شکری زل زد به مقوا. غلومی شروع کرد دور حیاط دویدن و با دست‌هایش ادای هواپیما را در‌آوردن.

- جلو پایگاه وحدتی سقوط کرد کنار اتوبان. جنازه‌ی جزغاله‌ش افتاده بود بیرون هواپیما. مردم مثل موروملخ ریختن. هرکس یه تیکه از جسدو با مقوا کند و برد، یکی دماغشو، یکی انگشتشو، یکی یه تیکه از شکمشو.

ننه‌تماشا انگشتش را گاز گرفت و جای آبله‌های صورتش سرخ شد.

- واویلا منصور. چه‌کار کردی؟ جنازه آوردی توی خونه؟ ای خونه‌م خراب. ای بختم سیاه. زود برش دار ببر قبرستون خاکش کن. کفاره داره.

منصور لای مقوا را خواباند و دستش را دراز کرد جلو جمع.

- کفاره داره؟ خب داشته باشه. به جهنم. همین کونی چند دقیقه پیش بمب انداخت سرمون. تو آفرینش مردم هنوز زیر آوارن.

دلدل بند‌و‌بساط نیمه‌تمام قلیان را گذاشت و گفت: «باریکلا. خوب کردی بهش. مادر‌قحبه بمب می‌ندازه سر‌مون؟ برو بندازش تو چاه خلا تا بگمت.»

ننه‌تماشا فریاد کشید: «از خدا بترس مرد. این چه حرفیه به این بچه می‌زنی؟ جنازه‌ی مسلمونه بندازه تو مستراح؟ فردای قیامت جواب خدا رو چی می‌دی؟»

دلدل از سر تخت بلند شد و گیوه‌هایش را پا کرد. دستمال زردرنگ همیشگی‌اش را بسته بود دور کله‌اش.

- جواب خدا با من. یالا منصور، بندازش تو سنگ خلا. می‌خوام بشاشم سرش.

منصور با دست آزادش بشکنی زد و دوید سمت مستراح. غلومی هم رفت دنبالش و نعره کشید: «سوزن جُل‌دوز سنگ نمک، سوزن جُل‌دوز سنگ نمک.»

منصور درِ آهنی و سبزرنگ دست‌شویی را باز کرد و بریده‌ی مقوا را انداخت تو سوراخ چاهک و نخ سیفون را کشید. دلدل همان‌طور که می‌رفت سمت دست‌شویی کمربند شلوارش را شل کرد. شکری پُکی به سیگارش زد و ننه‌تماشا را نگاه کرد که گریه‌کنان همه‌شان را نفرین می‌کرد و با مشت می‌کوبید به سینه‌اش.

اپلیکشن مورد نظرتو انتخاب کن

سبد خرید

سبد خرید شما خالی است.