بری لیندون
فصل یکم
تبارنامه و خانوادهام − من تحت تأثیر عشقی پرشور قرار میگیرم
از روزگار حضرت آدم در این جهان بهندرت شری به پا شده که اساس آن زنی نبوده باشد. از زمانی که خانوادهی ما شکل گرفته (که لابد به عصر آدم بسیار نزدیک بوده_ چنانکه همه میدانند خاندان بَری بسیار قدیمی، نژاده و سرشناس است)، زنان نقشی بسزا در سرنوشت اعضای این تبار داشتهاند.
تصور نمیکنم نجیبزادهای در اروپا باشد که نام خاندان بریِ بَریوگی از سرزمین ایرلند به گوشش نخورده باشد، چون در آثار گوئیلیم یا دوزیه[1] اسمی بلندآوازهتر از آن یافت نمیشود _ و اگرچه در مقام مردی سرد و گرمچشیده آموختهام با تمام وجود ادعاهای برخی مدعیانِ نجیبزادگی را خوار بشمارم که شجرهنامهشان کمتر از شجرهنامهی نوکری است که چکمههایم را تمیز میکند و با آنکه در کمال استهزا و تحقیر به لاف و گزاف بسیاری از هموطنانم میخندم که همه از اولاد پادشاهان ایرلندند و از ملک و ضیاعی که وسعتش کفاف سیرکردن خوکی را میدهد بهگونهای سخن میگویند که گویی امیرنشینی است، حقیقت بر آنم میدارد که بگویم خانوادهام از نجیبترین خانوادههای جزیره و چهبسا تمام عالم بودند؛ املا کشان که اکنون ناچیز بود و در اثر جنگ، خیانت، اتلاف وقت، ولخرجی نیاکان و وفاداری به دین کهن و پادشاه سابق[2] تکهپاره شده بود پیش از این چشمگیر بود و ایالات فراوانی را در بر میگرفت، زمانی که ایرلند بسیار پررونقتر از حالا بود. من میتوانستم تاج ایرلندی بر نشان خانوادگیام بگذارم، اما بیخردان بیشماری که مدعی چنین امتیازیاند با حمل آن بیاعتبارش کردهاند.
اگر زنی مرتکب خطایی نشده بود، چهبسا اکنون این تاج را بر سر میگذاشتم، کسی چه میداند؟ باورتان نمیشود. چرا ممکن نباشد؟ اگر هممیهنانم به جای دغلبازان گریانی که مقابل شاه ریچارد دوم زانو زدند سرکردهای دلیر داشتند، شاید اکنون شهروندانی آزاد میبودند؛ اگر فرماندهی مصمم وجود میداشت تا مقابل آن اُلیور کراموِل[3]، یاغی جنایتپیشه، بایستد، ما خود را برای همیشه از یوغ انگلیسیها رهانیده بودیم، اما در آوردگاه بریای نبود که برابر اشغالگر قرار بگیرد؛ برعکس، نیای من، سیمون دِ بری همراه پادشاه فوقالذکر آمد و با دختر حاکمِ وقتِ مونستر[4] ازدواج کرد که جدم پسرانش را بیرحمانه در نبرد به قتل رسانده بود.
در عصر الیور دیگر دیر شده بود و میسر نبود فرماندهی به نام بری فریاد جنگ برآورد و به مقابله با آن آبجوساز آدمکش[5] برخیزد. ما دیگر شاهزادگان آن سرزمین نبودیم؛ نسل بختبرگشتهمان یک قرن پیشتر بر اثر ننگینترین خیانتها اموال خود را از دست داده بود. میدانم که عین واقعیت است، چون مادرم بارها ماجرایش را برایم تعریف کرده و علاوه بر این، آن را در شجرهنامهای از پارچهی پشمی ضبط کرده بود که روی دیوار سرسرای زردرنگ بَریویل، جایی که در آن میزیستیم، آویزان بود.
ملکی که اکنون در ایرلند متعلق به خاندان لیندون است روزگاری از اموال تبار من بود. رُری بری اهل بریوگ در عصر الیزابت مالکش بود و مضاف بر آن نیمی از مونستر را نیز در تملک خود داشت. در آن ایام بری همواره با خاندان اُماهونی در جدال و ستیز به سر میبرد و از قضا همان روز که اماهونیها به زمینهای ما دستدرازی کرده و تعداد بیشماری از گوسفندان و احشاممان را به یغما برده بودند، سرهنگی انگلیسی با گروهی از مردان مسلح از سرزمین بری گذشت.
این انگلیسی جوان که نامش راجر لیندون، لیندِن یا لیندِین بود، پس از آنکه بهگرمی مورد استقبالِ بری قرار گرفت و پی برد که او آمادهی هجوم به سرزمین اماهونی است، خودش و سوارهنظامش به یاری بری برخاستند و از قرار معلوم طوری عمل کرد که اماهونیها بهکلی شکست خوردند، تمام اموال بریها بازپس داده شد و آنطور که در تاریخچهی قدیمیمان آمده، دوبرابر اموال خود از کالاها و احشام اماهونیها به دست آوردند.
آغاز فصل زمستان بود و بری بهاصرار از سرباز جوان خواست منزلش را در بریوگ ترک نکند و او چندین ماه آنجا ماند و افرادش را یکبهیک کنار گالوگلاسها[6]ی بری در کلبههای اطراف مستقر کرد. انگلیسیها چنانکه عادتشان است رفتاری بس گستاخانه و تحملناپذیر با ایرلندیها پیش گرفتند، بهطوری که پیوسته نزاعها و قتلهایی صورت میگرفت و مردم عهد کردند آنها را از بین ببرند.
پسر بری (که من از اولاد ایشانم) مانند تمام مردان مقیم در زمینهایش با آنها سر جنگ داشت و از آنجا که انگلیسیها به زبان خوش نمیرفتند، او و دوستانش با هم شور کردند و بر آن شدند ایشان را تا آخرین نفر بکشند.
اما زنی را در توطئهی خود دخیل کرده بودند و این زن دخترِ بری بود.
او دلباختهی لیندون انگلیسی بود و تمام این راز را نزد او برملا کرد و انگلیسی ناجوانمرد با حمله به ایرلندیها و کشتن جدم فودریگ بری و چندصد تن از افرادش مانع از قتلعام انگلیسیانی شد که بهحق سزاوار مرگ بودند. تقاطع بَریکراس نزدیک کَریگنادیهیول جایی است که آن کشتار نفرتانگیز صورت گرفت.
لیندون با دختر رودریک بری ازدواج کرد و مدعی ملکی شد که از او بازمانده بود و با آنکه اولاد فودریگ زنده بودند، همانطور که در وجود من زندهاند،[7] پس از رجوع به دادگاههای انگلستان این ملک به مرد انگلیسی واگذار شد و هر جا مرافعه میان انگلیسیها و ایرلندیها باشد همین اتفاق میافتد.
بنابراین اگر ضعف این زن نبود، در بدو تولد صاحب املا کی میشدم که بعدها، همانطور که خواهید شنید، در نتیجهی لیاقتم به دست آوردم، اما اکنون تاریخچهی خانوادهام را ادامه میدهم.
در بهترین محافل این دیار و سرزمین ایرلند پدرم با نام هَری بریِ عربدهکش شناخته میشد. او نیز مانند بسیاری از پسران جوان خانوادههای اصیل برای شغل وکالت تربیت یافته و نزد وکیلی سرشناس از وکلای خیابان سَکویل[8] در شهر دابلین به شاگردی گماشته شده بود و اگر مردمآمیزیاش، عشقش به ورزش در فضای باز و لطف و وقار بیاندازهی رفتارش او را برای مجامع والاتر ممتاز نکرده بود، با نبوغ و استعداد چشمگیری که در یادگیری داشت، بیشک شخصیتی برجسته در این حرفه میشد. مادامی که دستیار وکیل بود هفت اسب مسابقه داشت و مرتب در شکارهای کیلدِر و ویکلو[9] شرکت کرد و با اسب خاکستری خود، اِندیمیون، در آن مسابقهی مشهور با سروان پانتِر به رقابت پرداخت که همچنان در یاد و خاطرهی دوستداران ورزش زنده است و من سفارش دادم تصویری باشکوه از آن بکشند که بالای بخاری سالن غذاخوری قلعهی لیندون آویزان کردهام. او یک سال بعد افتخار یافت سوار همان اسب، مقابل زندهیاد اعلیحضرت شاه جرج دوم در میدان مسابقهی اِپسوم داونز[10] بتازد و جایزه و توجه آن فرمانروای والامقام را به دست بیاورد.
پدر عزیزم با آنکه فقط پسر دوم خانواده بود، بهطور طبیعی وارث ملکمان شد (که حالا ارزشش بهطرزی اسفبار به چهارصد پوند در سال تقلیل یافته بود)، چون پسر ارشدِ پدربزرگم کورنلیوس بری (که به دلیل جراحتی که در آلمان برداشته بود شوالیهی یکچشم خوانده میشد) به کیش کهنی که خانوادهمان با آن پرورش یافته بود وفادار ماند و نهتنها با افتخار در خارج از کشور خدمت کرد، در شورشهای نافرجام سال چهلوپنجِ اسکاتلند[11] علیه حضرت اقدس جرج دوم نیز جنگید. بعدها بیشتر از این شوالیه خواهیم شنید.
تغییر دین پدرم را به مادر عزیزم مدیونم، دوشیزه بِل برِیدی، دختر یولیسیز بریدی اهل قلعهی بریدی، ایالت کِری، ارباب زمیندار و قاضی دادگاه بخش. او دلرباترین زن روزگار خویش در دابلین بود و همه آنجا دلبر صدایش میزدند. پدرم با دیدن او در شورا سخت دلباختهاش شد، اما روح این دختر والاتر از آن بود که با مردی کاتولیک یا دستیار دادستان ازدواج کند؛ بنابراین پدرم به عشق او با استفاده از قوانین کهن که همچنان برقرار بودند،[12] جای عمویم کورنلیوس را گرفت و ملک خانوادگی را تصاحب کرد. افزون بر چشمهای درخشان مادرم، چند نفر دیگر از اصیلترین طبقات اجتماعی به این تغییر و تحول فرخنده کمک کردند و من بارها شنیدهام که مادرم خندهزنان ماجرای توبهنامهی پدرم را تعریف کرده که با وقار و طمأنینه در حضور سِر دیک رینگوود، لُرد بَگویگ، سروان پانتر و سه تن از جوانان خوشسیمای شهر قرائت شد. بریِ عربدهکش همان شب در بازی فارو[13] سیصد سکه برد و صبح روز بعد ادلهی لازم را علیه برادر خود اقامه کرد، اما این تغییر دین موجب سردی روابطش با عمویم کورنی شد که در پی آن به شورشیان پیوست.
پس از حل این مشکل سترگ، لرد بگویگ که در آن زمان ساکن پیجِن هاوس[14] بود قایق تفریحی خود را برای پدرم فرستاد و بل بریدی زیبارو وسوسه شد با او به انگلستان بگریزد، هر چند والدینش مخالف این پیوند بودند و عشاقش (آنطور که بارها از زبان خودش شنیدهام) از پرشمارترین و محتشمترین مردمان تمام سرزمین ایرلند بودند. آنها در ساووی[15] با هم ازدواج کردند و چون پدربزرگم کمی بعد از دنیا رفت، آقای هری بری ملک پدری را به تملک خود درآورد و با افتخار پشتیبان نام بلند ما در لندن شد. او کُنت تیرسِلین شهیر را که عضو باشگاه وایتس و مشتری تمام شکلاتفروشیها بود پشت مونتاگیو هاوس[16] از دم تیغ گذراند و مجروح کرد و مادرم نیز کم کسی نبود. سرانجام پس از روز بزرگی که طی آن مقابل دیدگان حضرت اقدس در نیومارکت[17] به پیروزی رسید، ثروت هری در آستانهی رشد و ترقی قرار گرفت، چون فرمانروای والامنش به او وعدهی یاری و کمک داد، اما افسوس! فرمانروایی دیگر که ارادهاش نه تأخیر میشناسد و نه انکار، یعنی اجل، رسیدگی به کار او را بر عهده گرفت و در مسابقات چِستر[18] سراغ پدرم آمد و از من یتیمی بیپناه ساخت. خاکسترش قرین آرامش باد! او پاک و معصوم نبود و دارایی خانوادگی شاهانهی ما را حیفومیل کرد، اما میتوانست مانند هر نجیبزادهای جامی لبالب از آبجو سر بکشد یا تاس بیندازد و مثل مردان متشخص کالسکهی ششاسبهاش را براند.
نمیدانم آیا اعلیحضرت همایونی از مرگ ناگهانی پدرم متأثر شد یا خیر، اما مادرم میگوید بهخاطرش چند قطره اشک شاهانه ریخت. البته آنها هیچ کمکی به ما نکردند و تمام آنچه در منزل برای همسر متوفی و طلبکاران پیدا شد بدرهای بود حاوی نود گینی[19] که بهطبع مادر عزیزم آن را برداشت، همراه نقرهجات خانوادگی و همچنین لباسهای خودش و پدرم و پس از آنکه آنها را در کالسکهی بزرگمان گذاشت، به هالیهِد[20] رفت و از آنجا با کشتی عازم ایرلند شد. جنازهی پدرم در ظریفترین نعشکش پَرآذینی که میتوانستیم با پول تهیه کنیم همراهمان آمد، چون اگرچه زن و شوهر بارها در زندگی با یکدیگر مرافعه کرده بودند، پس از مرگ پدرم بیوهی بامحبتش تمام اختلافاتش را با او از یاد برد، باشکوهترین مراسم تدفینی را برگزار کرد که مدتها کسی به چشم خود ندیده بود و لوح یادبودی بر فراز مقبرهاش برپا کرد (من بعدها پولش را دادم) که میگفت او فرزانهترین، پاکترین و پرمهرترینِ مردان بوده.
بیوه با اجرای این وظایف حزنانگیز کموبیش تمام گینیهایی را که داشت برای سرور مرحومش خرج کرد و اگر یکسوم تقاضاهایی را که چنین مراسمی میطلبند به جا میآورد بسیار بیشتر از این هزینه میکرد، اما مردمی که اطراف خانهمان در بریوگ بودند، اگرچه پدرم را به دلیل تغییر دینش دوست نداشتند، در آن لحظه کنارش ماندند و میخواستند سوگوارانی را که شرکت کفنودفنِ آقای پَرکن[21] از لندن فرستاده بود همراه جنازهی مرحوم به خاک بسپارند. بنابراین متأسفانه آن لوح یادبود و آرامگاه زیرزمینیِ کلیسا تنها باقیماندهی داراییهای عظیم من بودند، چون پدرم تکتک اموالمان را به دادستانی به نام ناتلی فروخته بود و از ما در خانهاش که مکانی فرسوده و ویران بود بهسردی استقبال شد.[22]
جلال و عظمت این خاکسپاری به شهرت بیوهی بری در مقام زنی پرشور و امروزی افزود و وقتی به برادرش مایکل بریدی نامه نوشت، این نجیبزادهی والاقدر به آنسوی منطقه تاخت تا خود را در آغوش خواهرش بیندازد و از طرف همسر خود او را به قلعهی بریدی دعوت کند.
میک و بری مثل تمام مردان دیگر با هم درگیر شده بودند و زمانی که بری خواستگار دوشیزه بل بود، کلماتی درشت میان آنها ردوبدل شده بود. وقتی بری دختر را ربود و برد، بریدی سوگند یاد کرد هرگز از گناه او یا بل نگذرد، اما وقتی سال چهلوشش به لندن آمد دوباره با بریِ عربدهکش آشتی کرد و در منزل زیبایش واقع در خیابان کلارجِز مقیم شد و در بازی قمار چند سکهای به او باخت و همراهش سر یکی دو نگهبان را شکست و تمام این خاطرات بل و پسرش را نزد این نجیبزادهی خوشقلب عزیز کرد و او هر دویمان را با آغوش باز پذیرفت. خانم بری ابتدا به دوستانش نگفت در چه وضعی است و چهبسا کاری عاقلانه کرد، اما وقتی سوار کالسکهای مطلا با نشانهای خانوادگی عظیم سر رسید، زنبرادرش و باقی اهل محل او را شخصی بسیار متمول و برجسته انگاشتند.
بعد چنانکه سزاوار بود تا مدتی قوانین خانم بری در قلعهی بریدی حکمفرما شد. به خدمتکاران امر و نهی میکرد و به ایشان اندکی نظافت لندنی آموخت که سخت به آن نیاز داشتند. با «ردموند انگلیسی»، آنطور که صدایم میزدند، همچون لردی کوچک رفتار میشد و من برای خود ندیمه و نوکری داشتم و میک درستکار دستمزدشان را میپرداخت _ بسیار بیشتر از مبلغی که عادت داشت به خدمتکاران خود بدهد _ چون هرچه در توان داشت به کار میگرفت تا رفاهی درخور برای خواهر مصیبتدیده و رنجکشیدهاش فراهم سازد. مامان در عوض تصمیم گرفت که پس از رسیدگی به اموراتش، برای برادر مهربانش کمکهزینهای کلان بابت نگهداری خودش و پسرش در نظر بگیرد و قول داد بگوید اثاث چشمنوازش را از خیابان کلارجز بیاورند تا اندکی زینتبخش اتاقهای مخروبهی قلعهی بریدی شوند.
اما معلوم شد که صاحبخانهی پستفطرت تمام صندلیها و میزهایی را که حق زن بیوه بود تصاحب کرده. ملکی که من وارثش بودم در دستان طلبکاران لاشخورصفت قرار داشت و تنها راه گذران زندگی که برای زن بیوه و کودکش باقی مانده بود کرایهای معادل پنجاه پوند بابت ملکِ لرد بگویگ بود که معاملات بسیاری در زمینهی اسبدوانی با متوفی کرده بود. بنابراین نیات دستودلبازانهی مادر عزیزم در مورد برادرش البته هرگز عملی نشدند.
باید اعتراف کنم که وقتی نیازمندی خواهرشوهرِ خانم بریدی، اهل قلعهی بریدی، بدین ترتیب آشکار و موجب بیاعتباریاش شد، زنداییام تمام احترامی را از یاد برد که عادت کرده بود به مادرم ادا کند، بیدرنگ عذر ندیمه و نوکرم را خواست و به خانم بری گفت که هرگاه بخواهد میتواند پی آنها برود. خانم میک از خانوادهای فرومایه بود و طرز فکری حقیرانه داشت و زن بیوه پس از حدود دو سه سال (که طی آنها کموبیش تمام درآمد خود را پسانداز کرده بود) به خواستهی خانم بریدی تن داد. درعینحال، به تبعیت از نفرتی بحق که از سر دوراندیشی پنهان کرده بود، سوگند خورد مادامی که بانوی خانه در قلعهی بریدی زنده باشد هرگز پا در آن نگذارد.
او منزل جدید خود را با صرفهجویی بسیار و سلیقهای خیرهکننده آراست و بهرغم نداریاش هرگز کاری نکرد از حرمتی که حقش بود و تمام همسایگان برایش قائل بودند کاسته شود. بهراستی چگونه میتوانستند احترام خود را از بانویی دریغ کنند که در لندن زیسته، با متشخصترین جوامع آنجا حشرونشر داشته و (آنطور که خودش با وقار اعلام میکرد) به دربار معرفی شده بود؟ این امتیازات به او حقی را میداد که گویا کسانی که در ایرلند از آن برخوردارند بیچونوچرا اعمالش میکنند _ این حق که به دیدهی تحقیر به تمام اشخاصی بنگرند که فرصت نیافتهاند سرزمین مادری خود را ترک کنند و مدتی مقیم انگلستان شوند. بنابراین هرگاه خانم بریدی با لباسی نو بیرون میرفت، خواهرشوهرش میگفت: «موجود بینوا! چطور میتوان انتظار داشت از مُد چیزی بداند؟» و خانم بری با آنکه خشنود بود که بیوهی خوشسیما خوانده میشد و چنین هم بود، بیشتر خوش میداشت او را بیوهی انگلیسی صدا بزنند.
از سوی دیگر، خانم بریدی نیز در پاسخگویی کُند نبود؛ میگفت مرحوم بری ورشکسته و گداپیشه بود و جامعهی متشخصی که بری دیده از کنار میز کوچک ارباب من بگویگ دیده که معروف بود بری مجیزگو و طفیلیِ اوست. بانوی قلعهی بریدی دربارهی خانم بری زخم زبانهایی دردناکتر میزد. بااینحال، چه دلیلی دارد به این اتهامات اشاره کنیم و خاطرهی رسوایی شخصیای را زنده کنیم که کموبیش مربوط به شصت سال پیش است؟[23] در زمان حکومت جرج دوم بود که اشخاص فوقالذکر زندگی کردند و به نزاع پرداختند؛ خوب یا بد، زیبا یا زشت، غنی یا فقیر، اکنون همه برابرند و مگر نه این است که روزنامههای یکشنبه و دادگاهها هر هفته افترایی تازهتر و جالبتر برای ما فراهم میکنند؟
بههرحال، باید پذیرفت که خانم بریدی پس از مرگ همسر و گوشهگیریاش به گونهای زیست که نمیتوان به او افترایی بست. چون اگرچه بل بریدی سرخوشترین دختر ایالت وِکسفورد[24] بود و نیمی از جوانان عزب گوشبهفرمانش بودند و او لبخندها و تشویقهای بسیاری نثار تکتکشان میکرد، چنان انزوایی موقرانه پیش گرفت که کموبیش به تفرعن نزدیک میشد و بهاندازهی یکی از زنان فرقهی کویکر[25] عصاقورتداده بود. مردان بیشماری که به زیباییهای بل بریدیِ دوشیزه دل باخته بودند از نو به زن بیوه پیشنهاد ازدواج دادند، اما خانم بری تمام خواستگاریها را رد کرد و گفت که حالا فقط بهخاطر پسرش و با یاد قدیس خدابیامرزش زنده است.
خانم بریدی بدسرشت میگفت: «قدیس، حتماً! هری بری یکی از بزرگترین گناهکارانی بود که دیده بودیم و معروف بود که او و بل از هم متنفرند. مطمئن باشید، اگر حالا ازدواج نمیکند برای این است که این زن ناقلا شوهری زیر سر دارد و فقط منتظر است زن لرد بگویگ بمیرد.»
و فرض کنید که چنین میکرد، بعدش چه؟ مگر نه این بود که بیوهی هر کدام از بریها لایق ازدواج با هر یک از لردهای انگستان بود؟ و آیا همیشه گفته نمیشد که قرار است زنی ثروت خانوادهی بری را بازگرداند؟ اگر مادرم هوس میکرد همان زن باشد، گمان میکنم چنین فکری از سوی او بهکل موجه مینمود، چون او همواره مورد توجه خاص جناب اِرل (پدرخواندهام) بود و من هرگز نفهمیدم فکرِ پیشبرد منافع من در جهان تا چه اندازه در ذهن مادرم نفوذ کرده بود تا اینکه جناب لرد در سال پنجاهوهفت با دوشیزه گُلدمور دختر ثروتمند نُوابی[26] هندی ازدواج کرد.
در این فاصله ما همچنان در بریویل ساکن بودیم و بهرغم درآمد ناچیزی که داشتیم، اوضاع خانهمان بسامان بود. از پنج شش خانوادهای که جمعیت برِیدیز تاون را تشکیل میدادند کسی نبود که ظاهرش محترمانهتر از زن بیوه باشد که اگرچه همواره لباس عزا به تن داشت، دقت میکرد جامههایش به گونهای دوخته شوند که اندام دلانگیزش را بهتر به نمایش بگذارند و من فکر میکنم او بهراستی هفتهای شش ساعت صرف بریدن، کوتاهکردن و تغییر آنها طبق مُد روز میکرد. او بزرگترین دامنها و خوشگلترین چینها را داشت و هر ماه یک بار (به اسم اربابم بگویگ) نامهای از لندن میآمد که شامل شرح جدیدترین مُدهای آنجا بود. رنگ رخسارش چنان روشن بود که بهخلاف رسم آن روزگار هیچ نیازی به استفاده از رُژ نداشت. میگفت نه، سرخاب و سفیداب را به خانم بریدی واگذار میکند (و از اینجا خواننده میتواند تصور کند که آن دو بانو چقدر از یکدیگر بیزار بودند) که هیچ ضمادی نمیتوانست رنگ زرد چهرهاش را تغییر بدهد. خلاصه، مادرم زیبارویی چنان بینقص بود که تمام زنان کشور از او الگو میگرفتند و جوانان از دهمایلیِ اطراف به کلیسای قلعهی بریدی میتاختند تا او را ببینند.
اما اگر (مانند هر زن دیگری که میدیدم یا دربارهاش میخواندم) به جمال خود مینازید، انصاف حکم میکند بگویم او به پسرش حتی بیشتر افتخار میکرد و هزار بار به خودم گفته که من خوشقیافهترین جوانم در عالم.
این موضوع سلیقهای است. مردی شصتساله میتواند بدون خودستایی بگوید که در چهاردهسالگی چه بوده و لازم است بگویم که مادرم بیدلیل چنین عقیدهای نداشت. دلخوشی زنِ نیکسرشت این بود که لباس تنم کند و من روزهای یکشنبه و تعطیل با کُتی مخملی و شمشیری سیمینقبضه در کنارم و کشی زرین روی زانویم مانند هر یک از لردهای خوشلباس آن سرزمین بیرون میآمدم. مادرم چندین جلیقهی بسیار باشکوه برایم دوخت، تورهایی فراوان در آستینهایشان به کار برد، روبانی نو به موهایم بست و یکشنبهها که پیاده به کلیسا میرفتیم حتی خانم بریدی حسود اقرار میکرد که زوجی دلرباتر از ما در کشور وجود ندارد.
البته بانوی قلعهی بریدی پوزخند هم میزد، چون در چنین مواقعی، شخصی به نام تیم که نوکرم خوانده میشد در پی من و مادرم به کلیسا میآمد و کتاب دعایی بزرگ و عصایی با خود میآورد، با جامهی یکی از بهترین خدمتکاران خودمان در خیابان کلارجز که به دلیل کجی پاهای تیم و ریزی جثهاش چندان برازندهاش نبود، اما ما هر چند فقیر، نجیبزاده بودیم و با ریشخند دیگران از این چیزها که ضمیمهی جایگاهمان شده بود صرفنظر نمیکردیم؛ بنابراین از راهروی کلیسا تا نیمکتمان با همان وقار و طمأنینهای پیش میرفتیم که ممکن بود همسر لرد نایبالسلطنه و پسرش در رفتارشان داشته باشند. آنجا که میرسیدیم مادرم با صدایی بلند و موقر که شنیدنش لذتبخش بود پاسخ میداد و آمین میگفت و علاوه بر این صوتی دلنشین و رسا برای آواز خواندن داشت، هنری که در لندن زیر نظر آموزگاری متشخص به کمال رسانده بود و او استعداد خود را بهنحوی به کار میبرد که میان جمعیت اندکی که تصمیم میگرفتند به خوانندگان مزمور بپیوندند بهندرت صدایی جز صدای او شنیده میشد. در واقع مادرم از هر جهت تواناییهایی شگرف داشت و خودش معتقد بود که یکی از زیباترین، هنرمندترین و ستودنیترین افراد جهان است.
او بارها با من و همسایگان دربارهی فروتنی و پرهیزکاری خود سخن گفته و طوری آنها را به نمایش گذاشته که من حاضرم آنهایی را که به این موضوع اعتقاد ندارند به مبارزه بطلبم.
وقتی قلعهی بریدی را ترک کردیم، رفتیم و در خانهای در بریدیز تاون که مامان نامش را بریویل گذاشت سکنا گزیدیم. اذعان میکنم مکانی کوچک بود، اما ما بهراستی از آن به بهترین نحو استفاده کردیم. من پیشتر از آن شجرهنامهی خانوادگی سخن گفتهام که در سرسرا آویزان بود؛ مامان نامش را سالن زرد گذشته بود و اتاقخواب مرا اتاقخواب صورتی و اتاق خودش را اتاق نارنجیزرد (چه خوب همهی اینها را به یاد میآورم!) و زمان شام، تیم زنگی بزرگ را مرتب به صدا درمیآورد و هر کدام لیوانی نقرهای برای نوشیدن آبجو داشتیم و مادر بهحق ادعا میکرد که بطری شراب قرمزی که من کنار خود داشتم به خوبی شراب هر یک از اربابان منطقه است. البته همینطور بود، اما من در خردسالی اجازه نداشتم از شرابی بخورم که بدینسان حتی در آن تُنگ بر عمرش افزوده میشد.
دایی بریدی (بهرغم دعواهای خانوادگی) یک روز وقت شام به بریویل آمد و بدبختانه از آن مشروب چشید و به موضوع بالا پی برد.
بایستی میدیدید چطور بریدهبریده حرف میزد و شکلک درمیآورد! اما این مرد شریف دربارهی شراب خود یا کسانی که همراهشان آن را مینوشید چندان سختگیر نبود. برایش فرقی نمیکرد، با کشیش پروتستان و کاتولیک بهطور یکسان مست میکرد و مستکردن با کشیش کاتولیک خشم مادرم را برمیانگیخت، چون او که بهراستی پروتستانی متعصب بود تمام پیروان دین کهن را از بُن جان خوار میشمرد و بهندرت پیش میآمد که در اتاقی کنار کاتولیکی جاهل بنشیند، اما دایی زمیندار من چنین دغدغههایی نداشت؛ او بهراستی یکی از سهلگیرترین، کاهلترین و خوشذاتترین آدمهای زنده بود و وقتی در خانه از خانم بریدی خسته میشد، ساعات بسیاری را نزد بیوهی تنها میگذراند. میگفت مرا همانقدر دوست دارد که یکی از پسران خودش را و سرانجام زن بیوه پس از چند سال مقاومت پذیرفت به من اجازه بدهد که به قلعهی بریدی برگردم، هر چند خودش مصمم و استوار به سوگندی که دربارهی زنبرادرش خورده بود وفادار ماند.
همان روزی که به قلعهی بریدی بازگشتم، میتوان گفت که مصائبم بهنوعی آغاز شدند. پسرداییام، آقای میک، هیولایی درشتاندام و نوزدهساله (که از من متنفر بود و باور کنید نفرت من از او نیز کمتر نبود) وقت شام با اشاره به تنگدستی مادرم به من اهانت کرد و تمام دختران خانواده را به خنده انداخت.
بنابراین وقتی به اسطبل رفتیم، جایی که میک همیشه پس از شام برای کشیدن پیپ میرفت، حرف دلم را با او زدم و نزاعی میان ما درگرفت که دستکم ده دقیقه طول کشید و طی آن مردانه مقابلش ایستادم و زیر چشم چپش را سیاه کردم، هر چند آن زمان فقط دوازده سال داشتم. البته او مرا گوشمال داد، اما کتکخوردن در آن سن تأثیری ناچیز در پسربچهها دارد و من این را بارها در دعواهایم با پسران ژندهپوش بریدیز تاون که هیچکدامشان در آن سن و سال حریفم نبودند اثبات کرده بودم. وقتی داییام وصف دلیریام را شنید بسیار خوشحال شد؛ دخترداییام نورا برای بینیام کاغذ مقوا و سرکه آورد و من آن شب با یک پاینت[27] شراب قرمز در شکمم به خانه رفتم و اجازه بدهید بگویم از اینکه آنهمه مدت برابر میک مقاومت کرده بودم به خودم کم نمیبالیدم.
و اگرچه او به بدرفتاری با من ادامه داد و هر بار مرا سر راه خود میدید با چوب کتکم میزد، من در حضور اهالی قلعهی بریدی و داییزادگانم یا برخی از آنها، با وجود محبت داییام که سوگلی عزیزش شدم بسیار خوشبخت بودم. برایم کرهاسبی آورد و به من سواری آموخت. مرا بیرون به شکار حیوانات یا پرندگان میبرد و به من آموخت در آسمان به آنها تیراندازی کنم. با گذشت زمان از آزار میک رهایی یافتم، چون برادرش آقای یولیک که از دانشسرای ترینیتی[28] برگشته بود و از برادر بزرگترش نفرت داشت، رسمی که در خانوادههای باب روز برقرار است، مرا زیر پروبال خود گرفت و از آنجا که یولیک بسیار درشتتر و قویتر از میک بود، از آن پس، آنطور که صدایم میزدند، ردموند انگلیسی را به حال خود رها کردند، مگر وقتهایی که میک به این نتیجه میرسید باید گوشمالم بدهد و این کار را هر وقت صلاح میدانست انجام میداد.
در امور تفریحی نیز از آموزش من غفلت نشد، چون برای بسیاری از کارها نبوغی ذاتی داشتم و طولی نکشید که در انجام کارها سرآمدِ بیشتر اطرافیانم شدم. گوشی تیز و صدایی خوشآهنگ داشتم که مادرم تا حد توان پرورشش داد و به من آموخت گامهای رقصِ منوئه را با طمأنینه بردارم و بدین ترتیب اساس کامیابی آتیام را در زندگی بنا نهاد. شاید بهتر باشد اقرار نکنم، اما رقصهای عامیانه را در اتاق خدمتکاران فراگرفتم، جایی که میتوان اطمینان داشت هرگز از نیلبکزن خالی نیست و من در رقصِ ملوانی و رقصِ جیگ بیرقیب به حساب میآمدم.
در زمینهی آموزش از راه کتابخوانی همواره علاقهای وافر به خواندن نمایشنامه و رمان داشتم که بهترین بخش از تربیت ادبی هر نجیبزادهای بود و اگر پشیزی پول داشتم هرگز نمیگذاشتم دستفروشی از روستا بگذرد و یکی دو شعر از او نخرم، اما دربارهی دستور زبان کسالتآور و زبان یونانی و لاتین و نظایر اینها از جوانی تاکنون همیشه از آنها بیزار بودهام و قاطعانه گفتهام که هیچکدامشان را نمیخواهم.
من این موضوع را در سیزدهسالگی آشکارا ثابت کردم، زمانی که میراث صدپوندی خاله بیدی بریدی به مامان رسید و او صلاح دید این مبلغ را خرج تحصیلاتم کند و مرا به فرهنگستان معروف دکتر توبیاس تیکلِر در بَلیواکت یا به قول داییام بَکواکت فرستاد، اما شش هفته پس از آنکه نزد حضرتش گماشته شدم، ناگهان دوباره سر از قلعهی بریدی درآوردم، چون از آن مکان مشمئزکننده چهل مایل پیاده آمده و دکتر را در وضعیتی شبیه سکتهی مغزی رها کرده بودم. واقعیت این است که در تیلهبازی، گرگمبههوا یا مشتزنی در رأس شاگردان مدرسه بودم، اما نمیتوانستم در یادگیری آثار کلاسیک خبره شوم و پس از آنکه هفت بار کتک خوردم، بیآنکه در لاتین ذرهای ترقی کنم، از تندادن به هشتمین چوبکاری بهکلی امتناع کردم، چون میدیدم بیفایده است. یک بار که میخواست تنبیهم کند، گفتم: «روش دیگری را امتحان کنید، آقا.» اما نپذیرفت؛ آنگاه برای دفاع از خود لوحی بهسمتش پرت کردم و با مرکبدانی سربی یکی از دستیاران اسکاتلندی معلم را نقش بر زمین کردم. تمام پسرها بابت این کار هورا کشیدند و برخی از مستخدمان خواستند جلویم را بگیرند، اما پس از بیرونآوردن چاقوی ضامندار بزرگی که دخترداییام نورا به من داده بود، قسم خوردم آن را در جلیقهی اولین مردی فروکنم که جرئت میکرد مانعم شود و خب آنها هم گذاشتند بروم. آن شب در بیستمایلیِ بلیواکت در منزل کلبهنشینی خوابیدم که به من سیبزمینی و شیر داد و بعدها، وقتی در روزهای عظمت و شکوهم به ایرلند بازگشتم، به او صد گینی اهدا کردم. کاش اکنون آن مبلغ را میداشتم، اما ندامت چه سودی دارد؟ من بر بسترهایی بسیار سفتتر از آنچه امشب رویش میخوابم غنودهام و غذاهایی مختصرتر از آنچه فیل مورفی شب فرارم از مدرسه به من داد خوردهام. بنابراین تمام مدرسهرفتنم شش هفته بیشتر نبود و این را میگویم تا والدین قدرش را بدانند، چون من با کتابخوانان فرهیختهای در جهان آشنا شدهام، خاصه دکتر درشتاندام، نخراشیده، تارچشم و پیری که جانسون[29] صدایش میزدند و در ساختمانی نزدیک خیابان فلیتِ لندن زندگی میکرد. بااینحال طولی نکشید که او را در مناظرهای (در قهوهخانهی باتِن) به سکوت واداشتم و میتوانم از طرف خودم بگویم که ردموند بری در این کار و در شعر و آنچه فلسفهی طبیعی یا دانش زندگی مینامیم و در سوارکاری، موسیقی، جَستزدن، شمشیربازی، علم اسبها یا جنگ خروسها و سلوک نجیبزادگان تمامعیار و مردان متشخص بهندرت همتایی برای خود یافته. در موردی که به آن اشاره میکنم، به آقای جانسون گفتم _ آقای بازوِل اسکاتلندی همراه او بود و فردی به نام آقای گُلداسمیت از هموطنانم مرا به باشگاه معرفی کرده بود _ در جواب نقلقول پرطمطراق معلم بزرگ مدرسه به زبان یونانی گفتم: «شما خیال میکنید خیلی بیشتر از من میدانید، چون از ارسطو و افلاطون نقلقول میکنید، اما آیا میتوانید بگویید هفتهی آینده کدام اسب در اِپسوم داونز برنده میشود؟ میتوانید شش مایل یکنفس بدوید؟ میتوانید آس پیک را ده بار با تیر بزنید بیآنکه خطا کنید؟ اگر اینطور است با من دربارهی ارسطو و افلاطون سخن بگویید.»
نجیبزادهی اسکاتلندی، آقای بازوِل، با شنیدن حرفهای من خروشید: «هیچ میدانید با چه کسی حرف میزنید؟»
معلم سالخورده گفت: «جلوی زبانتان را بگیرید، آقای بازوِل. من حق نداشتم برای این شخص محترم لاف یونانیدانی بزنم و او خیلی خوب پاسخم را داد.»
شوخطبعانه به او نگریستم و گفتم: «دکتر، قافیهای برای ارسطو سراغ دارید؟»
آقای گلداسمیت خندهکنان گفت: «شراب پورت، لطفاً!»[30] و پیش از آنکه آن شب قهوهخانه را ترک کنیم شش قافیه برای ارسطو پیدا کردیم و بعد که من ماجرا را تعریف کردم این شوخی ورد زبانها شد و در قهوهخانههای وایتس و کوکو-تری[31] بذلهگویان میگفتند: «پیشخدمت، یکی از قافیههای ارسطوی سروان بری را برای ما بیاور!» یک بار که در کوکو-تری مست بودم، دیک شریدانِ جوان مرا استاگیرایی[32] بزرگ نامید و من هرگز معنی این شوخی را نفهمیدم، اما دارم از داستانم دور میشوم و باید دوباره به وطنم، به کهندیار عزیزم ایرلند برگردم.
من با بهترینهای آن سرزمین آشنا شدهام و همانطور که گفتهام رفتارم به گونهای است که میتوانم با تمام آنها برابری کنم؛ شاید حیرت کنید که پسری روستایی نظیر من که میان زمینداران ایرلندی و زیردستانشان در اسطبل و مزرعه تحصیل کرده بود چطور صاحب منش و رفتار نزاکتآمیزی شد که همه اذعان میکردند دارم. واقعیت این است که من مرشدی گرانقدر داشتم و آن مرشد شکاربانی پیر بود که در فونتنوآ[33] به پادشاه فرانسه خدمت کرده بود و رقصها، رسوم و ذرهای از زبان آن کشور و همچنین شیوهی استفاده از شمشیر را، چه باریک و چه پهن، به من آموخت. در کودکی کنار او فرسنگها راه میپیمودم و او از پادشاه فرانسه، تیپ سربازان ایرلندی، مارشال ساکس[34] و رقاصان اُپرا قصههایی شگفتانگیز برایم میگفت؛ عمویم شوالیهی یکچشم را نیز میشناخت و بهراستی هزار استعداد دیگر داشت که پنهانی به من یاد داد. هرگز ندیدهام کسی مثل او طعمه بسازد یا قلاب بیندازد، اسبی را مداوا یا رام یا انتخاب کند؛ او به من ورزشهای مردانه آموخت، از شکار پرندگان در لانههایشان گرفته تا چیزهای دیگر و من همیشه فیل پورسل را بهترین آموزگاری میدانم که ممکن بود داشته باشم. عیبش مِیپرستی بود و من برای این کار همواره چشمی خطاپوش داشتهام؛ او از پسرداییام میک با تمام وجود متنفر بود، ولی میتوانستم از این مسئله نیز بگذرم.
با وجود فیل، در پانزدهسالگی مردی بودم کاملتر از تمام داییزادگانم و گمان میکنم طبیعت نیز در مورد شخص من سخاوت بیشتری به خرج داده بود. برخی از دختران قلعهی بریدی (همانطور که بهزودی خواهید شنید) شیفتهام بودند. بسیاری از دخترانی که در بازارهای روز و مسابقات حضور داشتند میگفتند که میخواهند من یارشان باشم و بااینحال، باید اعتراف کنم که محبوب نبودم.
نخست همه میدانستند که من سخت بیچیزم و به گمانم تقصیر مادر نیکسیرتم بود که بسیار مغرور هم بودم. عادت داشتم در حضور دیگران لاف نژادگی بزنم و از شکوه کالسکهها، باغها، سردابها و خدمتکارانم بگویم، آن هم برابر کسانی که به شرایط واقعیام وقوف کامل داشتند. اگر پسرها بودند و جرئت میکردند پوزخند بزنند، یا میزدمشان یا بر سر این کار جان میدادم، و بارها پیش میآمد که به دست یکی یا چند تن از آنها تا حد مرگ کتک میخوردم و نیمهجان به خانه میآمدم و وقتی مادرم از من دربارهی علتش سؤال میکرد میگفتم «دعوای خانوادگی» بوده. زن قدیسمسلک با چشمانی اشکبار میگفت: «پسرم، رِدی، با خون خود از نامت دفاع کن!» و اگر خود او نیز به جای من بود با صدا و چنگ و دندانش چنین میکرد.
بنابراین در پانزدهسالگی بهندرت پسری بیستساله در ششمایلیِ اطراف بود که به دلیلی او را نزده باشم. دو پسر کشیش پروتستان قلعهی بریدی آنجا بودند: بهطور معمول نمیتوانستم با چنین گدایان بیسروپایی معاشرت کنم، اما بارها بر سر اینکه چه کسی حق دارد در بریدیز تاون از جای بهترِ پیادهرو برود دستبهیقه شدیم؛ پَت لورگان پسر آهنگر را داشتیم که ابتدا چهار بار مرا شکست داد تا اینکه کار به نزاع آخر کشید و من بر او غلبه کردم و میتوانم ده دوازده مورد دیگر از این شاهکارها نام ببرم، اما حرفزدن دربارهی جزئیات مشتولگد و شرح آنها مقابل آقایان و خانمهای والاتبار ملالآور است.
بااینحال، خانمها، موضوع دیگری هست که باید دربارهاش سخن بگویم و آن بههیچوجه نابجا نیست. شما خوش دارید شبانهروز دربارهاش بشنوید؛ پیر و جوان رؤیای آن را در سر دارید و به آن میاندیشید، خواه خوشسیما و خواه زشترو (و البته پیش از پنجاهسالگی هرگز چیزی به نام زن زشت ندیدهام). موضوعی است که در دل همهی شما جا دارد و فکر میکنم بیهیچ زحمتی بتوانید جواب چیستانم را حدس بزنید. عشق! بیشک این کلمه عامدانه از قشنگترین مصوتها و صامتهای زبان ساخته شده و به نظر من مرد یا زنی که به خواندن دربارهی عشق علاقهمند نباشد ذرهای ارزش ندارد.
شاید با مزاج بانوان سازگار باشد که فقط یک بار در عمر خود عاشق شوند، یعنی عاشق خوشبختترین فردی که یکی از این بانوان را به عقد خود دربیاورد. ممکن است، میگویم ممکن است برای آنها عملی برازنده و پرهیزکارانه باشد که قلبهای پاک را به کلیسای سَنت جرج میدان هانووِر[35] ببرند و تردیدی نیست که سلطان حسود، حریص و خودخواه، یعنی مرد، اگر میتوانست علایق آنها را محدود میکرد و نمیگذاشت فکر یا احساس کنند تا زمانی که خودش بخواهد عدهای از آنها را برگزیند و لطف و عنایتش را شامل حالشان کند، اما مرد، این سرور و ارباب سبیلو نیز بههیچوجه آنقدرها باحیا نیست، چون هر مردی که تا اندازهای احساس داشته باشد این موضوع را به خوانندهی این مطلب خواهد گفت و زحمت شمردن دفعاتی را بر خود هموار خواهد کرد که از بدو جوانی تا لحظهی قرائت این جمله به چنین احساس لطیفی تن داده.
آیا مردی هست که بتواند دست روی قلبش بگذارد و با وجدانی آگاه بگوید: «پیش از دیدن خانم جونزِ فعلی هرگز در زندگیام عاشق نشده بودم؟» هیچ مردی میتواند چنین حرفی بزند؟ اگر بتواند، موجودی بسیار بدبخت است و من شک ندارم که پیش از آنکه اصلاً قادر به تحسین زنان شود دستکم چهل عشق نخستین داشته، اما بانوان _ البته من آنها را مستثنا میدانم _ بیتردید باطراوتاند: هرگز عاشق نمیشوند تا اینکه مامان به آنها بگوید آقای فلانی جوانی خوشبرخورد است و از هر لحاظ شرایط ازدواج را دارد؛ آنها هرگز با سروان اسمیت در مجلس رقص خوشوبش نمیکنند و وقتی در خانه روی تخت آرمیدهاند آه میکشند و به این فکر میکنند که چه مرد جذاب و دلربایی است؛ هرگز صدای معاون کشیش که برایشان وعظ میخواند اینچنین دلانگیز به گوششان نرسیده و به این میاندیشند که چه رنگپریده و جالب مینماید و بیشک در خانهی کشیشیِ خود احساس تنهایی میکند و چه کار شرافتمندانهای است که این عزلت را با او سهیم شویم، دردهایش را التیام ببخشیم و به عقاید دلپذیر مردی اینچنین ستودهخصال گوش فرادهیم؛ هرگز به این فکر نمیکنند که جز برادرشان دلبستهی موجود فانی دیگری شوند تا اینکه او از دانشسرا دوستی جوان با خود بیاورد و بگوید «مِری، تام اَتکینسون برایت احترام بسیاری قائل است و وارث دوهزار پوند عایدی سالانه است!» آنطور که شنیدهام آنها هرگز حمله را شروع نمیکنند، اما دل برنایشان همچون دژهای بسیاری انتظار میکشد تا پس از مدتی محاصره مورد حمله قرار بگیرد و تسخیر شود _ با حصر یا رشوه یا تسلیم یا با صعودی آتشبار.
مادامی که بانوان اصرار دارند وضعیت دفاعی محض خود را حفظ کنند، مردان باید به قول معروف در نقطهی مقابل قرار گیرند، یعنی حمله؛ در غیر این صورت اگر هر دو طرف دور بمانند، دیگر ازدواجی شکل نخواهد گرفت و هر دو لشکر در وضعیت انفعال از بین میروند، بیآنکه کار به نبرد بکشد. ازاینرو بدیهی است که چون زنان حمله نمیکنند، این کار به عهدهی مردان است. من خود در طول زندگیام دستکم بیست بار به چندین قلب مستحکم و مقاوم یورشهایی جوانمردانه بردهام. گاه کارهایم را اواخر فصل آغاز میکردم و ناگاه زمستان میآمد و تلاشهای بیشتر را ناممکن میکرد؛ گاه شمشیربهدست و دیوانهوار به رخنهی دیوار هجوم بردهام و شیرجهوار از نردبان با شدت به میان خندق افتادهام؛ گاه بهخوشی آنجا رحل اقامت افکندهام و ناگاه _ گرومب! با انفجارِ مینی متلاشی و معدوم شدهام! و گاه که درست در دلِ دژ بودهام _ آخ، افسوس میخورم که این را میگویم _ بهیکباره دستخوش وحشتی شده و مانند بریتانیاییها از کارتاخنا پا به فرار گذاشتهام![36] پس از فعالیتی اینچنین پیوسته فرد خسته میشود. آیا وقت آن نیست که بانوان نیز بخت خود را بیازمایند؟ اجازه بدهید ما بیوهمردها و مجردان انجمنی تشکیل بدهیم و بگوییم که تا صد سال آینده دیگر ابراز عشق نمیکنیم. بگذارید زنان جوان بیایند و به ما ابراز عشق کنند؛ بگذارید آنها برای ما شعر بنویسند؛ بگذارید آنها ما را به رقص دعوت کنند، برایمان یخ و فنجان چای بیاورند و جلوی درِ راهرو روی دوشمان ردا بیندازند و اگر لایق ازدواج باشند شاید تن بدهیم و بگوییم «وای، دوشیزه هاپکینز... راستش من هیچوقت... من خیلی منقلبم... از بابا بپرسید!»
بااینحال روزگار من به سر آمده؛ نسلم منقرض شده و اشارهی مختصر فوق را فقط برای کسانی ذکر کردم که بعد از من میآیند، اما من در زمینهی عشق نبوغ خود را خیلی زود به نمایش گذاشتم و اگر همانطور که نشان خواهم داد در آینده پیروزیهایی گسترده و شایان بر جنس لطیف به دست آوردم، بیشتر مرهون لیاقت و شجاعتم است، چون در رابطهی نخستم بهطرزی رقتانگیز شکست خوردم.
آخ! آدمی چه خوب رابطهی نخستش را به یاد میآورد! پسربچه وقتی میفهمد در حقیقت به کسی دل باخته، چه کشف باعظمتی میکند! چه راز دلچسب و باشکوهی است که با خود همهجا میبرد! عشق اول من مانند نخستین ساعت طلایم بود (ساعت طلایی ظریف و فرانسوی). به گوشهکنارهها میرفتم و غرق در اندیشه میشدم و با رضامندی به گنجینهی خود مینگریستم؛ آن را با خود به بستر میبردم، شبها زیر بالشم میگذاشتم و صبحها شاد و خرم از این آگاهی که آنجاست از خواب برمیخاستم. این عشق اولِ متبرک چه تحولی در پسر ایجاد میکند! مثلاً روز یکشنبه