فقط یک طاعون ساده
قطاری از واگنهای باری، در حالی که چراغهایش به کولاک گردبادمانند نور میاندازند، از میان بیابان برفپوش پهناوری میگذرد. آهسته، طولانی. از کنار شهری رد میشود که پوشیده زیر تودههای برف بهزحمت پیداست. شهر در مهی از برف محو میشود.
ساختمان کشیدهی یکطبقهای، بهدور از تمام دنیا، پوشیده از برف است. پشت چند پنجره نور ماتی به چشم میخورد. تابلو را هم برف پوشانده است و نمیشود خواندش.
در نگهبانی، کنار بخاری آهنی، پیرزن تاتاری نشسته است. دستمال سرش را تا روی پیشانی پایین کشیده و شال بزرگی هم روی آن انداخته است. با چاقوی کوچکی تکههای گوشت دودی را میبُرد و در دهان بیدندانش میجود. نگاهش بیحالت و متمرکز است.
در اتاق ایزوله، رودُلف ایوانویچ مایِر مشغول کار است. با ماسک و لباس محافظ پزشکی. چهرهاش معلوم نیست. دستکش به دست دارد. با سوزن بلندی مایع کشتشدهی داخل ظرفهای پتری را هم میزند. چراغ الکلی روشن است و شعلهاش از هر حرکت او میلرزد. و البته حرکات او آرام و ملایم است و به کارهای جادوگران میماند.
زنگ طولانی و سماجتآمیز تلفن روی میز جلو پیرزن نگهبان. زن شتابی برای برداشتن گوشی ندارد. غرغر میکند: «ابلیس چه زوزهای میکشد...» تلفن دستبردار نیست. پیرزن گوشی را برمیدارد: «بله، لابلاتوار! نصفهشب است، نصفهشب! چرا داد میکشی؟ هیچکس نیست. نه، نمیتوانم یادداشت بگذارم. مایِر هست! یک دقیقه گوشی را نگه دار! به تو میگویم یک دقیقه گوشی را نگه دار!»
پیرزن به انتهای راهرو میرود، دری را میزند و فریاد میکشد: «مایر! تلفن! از مسکو با تو کار دارند. بیا!»
دستگیرهی در را تکان میدهد، ولی در قفل است. دوباره در میزند و فریاد میکشد: «مایر! بیا! رئیس عصبانی است و با تو کار دارد!»
مایِر در اتاق ایزوله سوزن را کنار میگذارد و بیحرکت میماند. در زدن پیرزن عصبیاش کرده است. صدای خفهاش از پشت ماسک به گوش میرسد: «الان! الان!» ماسکش کمی کنار میرود و کش نگهدارندهی زیر چانهاش از جا درمیرود.
پیرزن صدای او را شنید و بهسمت تلفن برگشت. در گوشی فریاد زد: «به تو میگویم همانجا باش و صبر کن!»
مایِر در رختکن دستکش و ماسک و لباس محافظش را درمیآورد، چیزی به دستهایش میمالد و سرانجام بهسوی تلفن میشتابد.
«ببخشید، در اتاق ایزوله بودم. بله، بله. آزمایشهای شبانه. فسِوولود آلکساندرویچ، من آمادگی ندارم. بله، بله، اصولاً. اطمینان کامل. ولی هنوز یکی دو ماهی وقت لازم دارم. بله، یکی دو ماه... ولی برای سخنرانی آمادگی ندارم... خوب، اگر اینطور است... ولی همچنان به نظرم برای سخنرانی زود است. مسئولیتش با شما. بله، بله، خدا نگهدار.»
با ناراحتی گوشی را میگذارد. پیرزن با دقت به او خیره شده است: «سر من داد میزند، سر تو داد میزند. ابلیسی است این رئیس عصبانی. بیا بخور!» و تکهای گوشت دودی را با چاقو بهسوی او دراز میکند.
مایر دستی تکان میدهد: «نه، گالیا. ممنون.» ولی بیاختیار تکهگوشت را برمیدارد و میجود.
«برو بخواب! برو خانه. اینجا ماندهای که چی؟»
سپیده هنوز سر نزده و پنجره تاریک است. زنگ در محتاط و بیمناک به صدا درمیآید. زنی جوان چراغ کوچکی را روشن میکند، بیصدا بلند میشود و بهسوی در میرود. بچه خواب است.
رودُلف بهسراغ رفیقهی پنهانیاش، آنا آناتولیِونا، آمده است. با پالتوپوست کوتاهی که برف بر آن نشسته است. فقط کلاهش را از سر برمیدارد.
آنا هراسان مژههایش را به هم میزند: «اتفاقی افتاده؟»
رودُلف دکمههای پالتویش را باز میکند: «اتفاق مهمی نیست. نصفهشب مرا به مسکو احضار کردهاند. برای سخنرانی در شورای مدیران وزارت بهداشت. کار هنوز تمام نشده. حماقت است، ولی گوششان بدهکار نیست. مرغشان یک پا دارد. خلاصه، باید بروم، آنا جان. آمدم که خبر بدهم.»
«همین الان باید راه بیفتی؟»
«شب. آزمایشم را نیمهکاره گذاشتم. باید خودم را آماده کنم.»
«ماشا را چه کار میکنی؟»
«ترتیبش را دادهام. ساویولُوا یک هفته پیشش میماند.»
«حالش چطور است؟»
«مثل قبل. مینشیند روی مبل و به یک نقطه خیره میماند...»
آنا کف دستش را روی گونهی رودُلف میگذارد و تا پیشانی او میکشد.
«چطور است با من بیایی مسکو؟ ها؟ دو سه روزی؟»
آنا شگفتزده شد: «چطور؟ همین الان؟»
کلهای با موهای فرفری از لبهی تخت پدیدار شد و با دیدن رودُلف از شادی درخشید. دخترک بیدرنگ از تخت بیرون خزید و روی زانوی رودُلف نشست. رودُلف سر او را نوازش کرد: «به، کروسیای ما بیدار شد؟» و رو به آنا ادامه داد: «با ماریا آفاناسیِوا صحبت کن که شبها پیش کروسیا بماند، و خودت با من بیا.»
«آخر اینقدر بیمقدمه؟ نمیتوانم. درست است که الان موقع تعطیلات است، ولی بههرحال یک ساعتهایی باید در مدرسه باشم...»
«مرخصی بگیر، شیفتت را با یک نفر عوض کن، یک فکری بکن، باشد؟»
«رودُلف، سعی خودم را میکنم. خودت میدانی که من هم از خدا میخواهم...»
«برایم تلگراف بفرست به هتل مسکو. میآیم به استقبالت. خوب؟»
... چهار نفر در کوپهاند. رودُلف کنار در نشسته و پالتویش را روی شانه انداخته. بغل او، کنار میز کوچک کوپه، مردی تنومند نشسته است با چهرهای نخراشیده و یکوری. روبهروی مرد، زنی زیبا، آرایشکرده، خوشپوش، با موهایی که رو به بالا جمع کرده بود، داشت روی میز غذا میچید. روبهروی رودُلف، پسر جوانی بود با ظاهری که اندکی به روستاییان شباهت داشت، ولی سرحال و حرّاف.
زن میگفت: «خوب، حالا قضیه کلاً فرق کرد. خوشم میآید همهچیز مرتب و قشنگ باشد. الان هیچکس حتی بلد نیست درست میز بچیند، ولی من دوست دارم همهچیز سر جایش باشد، قاشق، چنگال، بشقاب. دستمال هم نباید فراموش بشود...» و با لذت مشغول تماشای کالباسهایی شد که یکاندازه بریده شده بودند و تکهنانهایی که با دقت کنار هم جا گرفته بودند.
مرد صورتیکوری با علاقه به زن مینگریست. پسر جوان صحبتی را که خیلی وقت پیش شروع کرده بود از سر گرفت: «لودمیلا ایگناتیِونا، داشتم میگفتم، نامه را نوشتم و منتظر ماندم که جواب میدهد یا نه. شوخی که نیست، طرف عضو فرهنگستان است! در پژوهشکدهی کشاورزی ما هم یکآدمهایی جمع شدهاند، دریغ از یکذره حمایت، اصلا و ابدا...»
لودمیلا ایگناتیِونا تعارف کرد: «بفرمایید، بفرمایید، نوش جان!» مرد صورتیکوری یک برش نان و کالباس برداشت. جوان هم که مجذوب ماجرای خودش بود دست دراز کرد و ادامه داد: «خلاصه، تصمیم گرفتم خودم وارد عمل بشوم، با مسئولیت خودم! گذاشتمشان توی انبار و مشغول تربیت کردنشان شدم تا کمکم به سرما عادتشان بدهم. الان سومین نسلشان است. به سرما مقاوم شدهاند. گزارشی آماده کردم، ولی انگار جدی نگرفتند. همین شد که نامه را نوشتم. تصورش را میکنید؟ مستقیم به خود فرهنگستان علوم نوشتم. دو هفته نشد که دعوتنامه رسید. بدون اینکه به کسی یککلمه حرف بزنم مرخصی گرفتم و الان دارم میروم آنجا. ما خانوادگی اینطوری هستیم؛ اگر تصمیمی بگیریم، به هیچ قیمتی عقب نمیکشیم...»
رودُلف، انگار که لرز کرده باشد، تکانی به شانههایش داد. جوانک از او پرسید: «ببخشید، شما کجا کار میکنید؟»
«من؟ پزشکم.»
«خوب است، خیلی خوب است. پس شما هم از این موضوع زیستشناسی سر در میآورید: توارث صفات مطلوب از طریق تربیت... منظورم این است که با تربیت صحیح...»
رودُلف با لحن خستهای گفت: «راستش را بخواهید، رشتهی من میکروبیولوژی است. میترسم آن چیزهایی که من رویشان تحقیق میکنم با قوانین دیگری زندگی کنند.»
جوانک به جوشوخروش آمد: «چطور؟ با کدام قوانین دیگر؟ ما همه طبق یک قانون زندگی میکنیم: قانون مارکسیسم ـ لنینیسم!»
خانم خوشپوش به دلهره افتاد: «بفرمایید، بفرمایید میل کنید!»
رودُلف خیلی جدی تأیید کرد: «بله، آن که مسلم است و جای شک ندارد. مسئله فقط این است که میکروبهای من این را نمیدانند.»
جوانک با شور و حرارت ادامه داد: «در زمانهی ما همه باید این را بدانند! پارسال، میانگین دمای شهر ما در ماه فوریه منفی 29 درجه بود، ولی غازهای من خیلی راحت سرما را تاب آوردند. انبارمان از تختهی چندلایه ساخته شده، یعنی میشود گفت از هیچ. حالا اگر بهفرض این آزمایش را روی دامهای قویهیکل شاخدار انجام بدهیم _ اگر تربیتشان کنیم و به سرما عادتشان بدهیم _ میشود حتی از خیر ساختن طویله برای گاوها هم گذشت. میدانید چه سودی برای دولت دارد...»
درِ کوپه عقب رفت و زن مسئول واگن به داخل سرک کشید: «اشکالی ندارد پیرزنی را که کوپه ندارد و ته واگن ایستاده بیاورم پیش شما؟ مخالفتی ندارید؟ فقط چهار ساعت پیش شما میماند. باشد؟»
جوانک خودش را جمعوجور کرد و جایی باز کرد و گفت: «بله، بگذارید بیاید!»
پیرزنی با چند بقچه وارد شد.
رودُلف از مسئول واگن پرسید: «میشود چای لطف کنید؟»
«چای کدام است؟ تا صبح خبری از چای نیست. وقت چای خوردن گذشته!»
همه مشغول مرتب کردن جای خوابشان شدند. رودُلف خود را روی تخت بالایی کشاند. مرد صورتیکوری چکمههای خلبانیِ خزدوزیاش را از پا بیرون کشید و روی تخت پایینی دراز کشید. پیرزن پاهایش را با آن چکمههای بزرگ وصلهدارش زیر خودش جمع کرد و گوشهای چمباتمه زد. پسر جوان به انتهای واگن رفت.
آنجا قفسی بود با دو غاز. جوانک خم شد، تکهای نان خیسخورده جلو غازها که بیدار شده بودند گرفت و دستی به گردنشان، که از قفس بیرون زده بود، کشید. در همان حال که آرام روی گردن سفید و فربه غازها میزد، گفت: «آفرین، بچههای رشید من! داریم میرویم فرهنگستان علوم! بله!»
رودُلف خودش را در پتوی سبک قطار میپیچد و کلاهپوستش را بر سر میگذارد.
مرد صورتیکوری آهسته از لودمیلا ایگناتیِونا میپرسد: «شما اهل مسکویید؟»
«بله. همانجا به دنیا آمدهام. از لحظهی تولد در خیابان لِسنایا زندگی کردهام.»
«لِسنایا؟ کجای مسکو میشود؟»
«نزدیک ایستگاه بلاروسکایا.»
«میشناسم، میشناسم. خوب، دعوتم میکنید به خانهتان؟»
«ای وای، هنوز درستوحسابی با هم آشنا هم نشدهایم، بعد یکدفعه میخواهید بیایید مهمانی؟»
«خوب، میآیم مهمانی و بیشتر آشنا میشویم... نشانیتان را میدهید؟»
پیرزن با دقت چکمههای مرد صورتیکوری را که روبهرویش هستند ورانداز میکند. چکمههای خوبی است.
و باز: قطار از وسط بیابانی برفپوش میگذرد. در نور چراغهایش: لکهی گردبادمانند برف و باد، تودههای برف، تودههای برف...
مسئول واگن با یک فنجان چای درِ کوپه را باز میکند: «سلام، کی چای میخواست؟ اینجا نبود؟»
همه هنوز خواب هستند. رودُلف از تخت بالایی آویزان میشود و چای را میگیرد: «ممنون. خیلی ممنون.»
«قابلی ندارد.»
مسئول واگن خارج میشود. بهسمت آشپزخانه میرود و فنجانها را میشویَد. درِ انتهای واگن نیمهباز است. مسافرها کمکم بیدار میشوند. حرکت قطار آهسته میشود.
لودمیلا ایگناتیِونا میگوید: «لطفاً چند دقیقهای بفرمایید بیرون؛ من باید لباس عوض کنم!»
مرد صورتیکوری که بیدار شده است با دست دنبال چکمههایش میگردد. اثری ازشان نیست. پیرزن هم نیست. در عوض، چکمههای زنانهی بنددار و پروصلهای روی زمین افتاده است.
جوانک ذوقزده میگوید: «کش رفتشان! عجب پیرزن زبلی! کش رفتشان!»
صاحب قبلی چکمهها هنوز متوجه نشده است: «کش رفتشان یعنی چه؟ یعنی چه؟ بلایی به سرش بیاورم که!» و از جوانک خواهش میکند: «چکمههایت را بده به من. توی ایستگاه باید پیاده بشوم. چند دقیقهای کار دارم.»
«خودم چه کار کنم؟ خودم هم باید پیاده بشوم.»
لودمیلا ایگناتیِونا جلو خندهاش را میگیرد: «عجب وضعی! عجب وضعی!»
مالباخته ملتمسانه به مایِر نگاه میکند: «ببخشید، شما بیرون نمیروید؟ میشود چکمههای شما را بپوشم؟ توی ایستگاه کار واجبی دارم!...»
مایِر چهرهاش را در هم میکشد و میپرسد: «چی شده؟»
مرد صورتیکوری با جوش و خروش میگوید: «ملاحظه بفرمایید، پیرزن چکمههای مرا دزدیده، من هم حتماً باید توی ایستگاه پیاده بشوم، باید تلفن کنم که دستگیرش کنند.»
رودُلف با اکراه موافقت میکند: «باشد، بپوشیدشان.»
همسفرش پایش را در چکمههای او فرو میکند.
ادارهی تلگراف ایستگاه قطار. مرد صورتیکوری در را چهارطاق باز میکند. زنی که آنجا نشسته است فریاد میکشد: «کجا؟ ورود به اینجا ممنوع است!»
صورتیکوری کارتی بیرون میکشد و جلو صورت زن میگیرد. زن عقب میکشد. مرد روی صندلی مینشیند.
«وصل کن به...»
و دوباره قطار از نواحی مسکونی میانهی روسیه میگذرد و دیگر کمکم به مسکو نزدیک میشود.
مسکو. ایستگاه کازان. مردم از واگن بیرون میریزند. مایِر سرش را پایین انداخته است و بیهدف پیش میرود. جمعیت کمکم متفرق میشود. فقط جوانک کنار واگن باقی میماند و قفسش که دو غاز یخزده در آن دراز به دراز افتادهاند. جوانک جلو قفس روی نوک پنجه نشسته و زیر لب میگوید: «چطور؟ چطور ممکن است؟ هوا که آنقدرها هم سرد نبود!»
اشک بر گونههای سرخ و سفیدش جاری است.
صبح در خانهی ژورکین... میز گردی بدون رومیزی. ماهیتابهای روی آن است. فضایی با نشانههای آشکار از دورهی کمونیسم جنگی. ایدا گریگوریِونا ژورکینا، زنی زشترو، ولی با چشمان پرفروغ، روزنامه را کنار میگذارد و برای شوهرش توضیح میدهد: «نه، آلکسی، نه! تو آنها را ندیدهای! ولی من میشناختمشان! عجب آدمهایی بودند! شجاع! نترس! بااستعداد! دوستان پدرم بودند و در سالهای آخر زندگی او که از تخت بلند نمیشد مرتب به عیادتش میآمدند. برای همین همهشان را میشناختم. همهشان را! دوستشان داشتم، تحسینشان میکردم. البته معلوم است که از چیزی سر در نمیآوردم، هنوز بچه بودم، سنم خیلی کم بود، ولی آخر پدرم هم متوجه چیزی نشده بود، در حالی که هوشش استثنایی بود، و درستکاری و شجاعتش، چه بگویم، خودت که خوب میدانی! خلاصه، همگی رنگ عوض کردند. همهشان! موقع اعترافهایشان اشک میریختم، و بعد موقع محاکمهشان. باورم نمیشد! ولی متأسفانه اینجا قاعدهی شومی صدق میکرد: روشنفکران تا آخر پابهپای حزب پیش نرفتند. رنگ عوض کردند. و آن ریشههای وحشتناکی که اینجا و آنجا دوانده بودند... این ریشهها را باید با آهن گداخته سوزاند، وگرنه انقلاب از بین میرود!»
آلکسِی ایوانویچ ژورکین با دقت گوش میکند و با چنگال باقیماندهی سیبزمینی را از ته ماهیتابه میخراشد. با بیحالی میگوید: «حرفی ندارم. مسلماً حق با توست.»
ایدا گریگوریِونا روزنامهای را که زیر آرنجش بود باز میکند و بهدنبال مطلبی میگردد: «همینجاها بود... یک لحظه صبر کن.»
روزنامه مدام خشخش میکند، ولی مطلب پیدا نمیشود. آلکسی ایوانویچ نگاهی به ساعتش میاندازد: «من باید بروم، ایدا! امروز دیرتر میآیم. جلسهی شورای مدیران وزارتخانه است.»
از پشت میز بلند شد. ایدا هنوز مشغول جستوجو در روزنامه است، ولی بیفایده...
آپارتمان پروفسور گولدین. ظرفهای صبحانه روی میز چیده شدهاند، تخممرغ در جاتخممرغی، مربا، همهچیز شبیه به زمان تزار، یا به سبک اروپایی. ناستیا، خدمتکار خانه، که زنی پابهسنگذاشته و جدی و دقیق است، سینی را به اتاق غذاخوری میبرد، روی میز میگذارد، درِ اتاقی را که به غذاخوری باز میشود میزند و فریاد میکشد: «ایلیا میخایلویچ! صبحانه حاضر است!»
در باز میشود و ایلیا میخایلویچ گولدین بیرون میآید. مردی است درشتاندام، توپر، مسن و شاید قدری عبوس.
«ممنون، ناستیا.» و سپس فریاد میکشد: «سوفیا! چرا اینقدر طولش میدهی؟»
ایلیا میخایلویچ نگاهی به روزنامه میاندازد. همسرش، سوفیا، وارد میشود، زنی زیبا، موسفید، خشکیده.
ایلیا میخایلوویچ میگوید: «من مثل همیشه نفر اولم! لِنا کجاست؟»
«لنا زودتر از همیشه رفت. انگار یک مشکلی در کارهای آزمایشگاهش پیش آمده.»
ایلیا میخایلویچ با تحکم گفت: «تا جایی که من میتوانم قضاوت کنم، این درس خواندن به هیچ دردی نمیخورد، به هیچ دردی.»
همسرش با لحن نیشداری پرسید: «میخواهی بگویی در وین وضع دانشگاهها بهتر بود؟» و بازی لفظیشان، که فقط خودشان از آن سر در میآوردند، آغاز شد.
«بله، فقط یککم. شاید هم خیالات من است...»
«آخآخ، ایلیا میخایلویچ! انگار جنابعالی زیادی مسحور علم و دانش بورژواها شدهاید! وقتی من در سوربون درس میخواندم، وضعیت آموزشی آنجا فوقالعاده خراب بود! میتوانید تصورش را بکنید که نمایندههای گروهْ حضور و غیاب دانشجویان را کنترل نمیکردند؟»
«چه فضاحتی! سِتَمپوسیبل[1]!»
اتاقی که با حائلی به دو قسمت تقسیم شده است. آقا و خانم یِسینسکی در بسترند. حولوحوش پنجاه سالی دارند، ولی وِرا آناتولیِونا به نسبت سنش خوب مانده است. صورتش جوان است و روشن و سرزنده. لبهایش را به گوش شوهرش چسبانده است: «کانستانتین، خوابیدهاند؟»
کانستانتین آلکساندرویچ گوش تیز میکند.
«به نظرم خوابند.»
«نه، مثل اینکه سروصدایی میآید. ساکت باش!»
آنطرف حائل، زوج بسیار جوانی در بسترند. شوهرِ جوان زمزمهکنان از همسرش میپرسد: «فکر میکنی خوابیدهاند؟»
زن جوان روی شانهی شوهرش میخندد: «جز خوابیدن چهکار میتوانند بکنند؟»
ورا آناتولیِونا کف دستش را فشار میدهد و در گوش شوهرش زمزمه میکند: «چه بیآبروییای است این وضع که مجبور باشی با دختر بالغ شوهرکردهات توی یک اتاق زندگی کنی!»
شوهرش هم با زمزمه پاسخ میدهد: «دقیقاً». سپس شانههای همسرش را میگیرد و میگوید: «من پسفردا برمیگردم. بعدازظهر جلسهی شورای مدیران دارم. از آنجا هم یکراست باید بروم ایستگاه قطار.»
«سری به خانه نمیزنی؟»
«نه، فرصت نمیکنم. در لنینگراد کار دارم: باید در جلسهی دفاع از یک رسالهی دکتری داور باشم. ولی همان شب برمیگردم.»
هر دو نفسشان را در سینه حبس کردند، چون از پشت حائل صدای خندهی ملایمی به گوش رسید.
سرهنگ پاولیوک کنار پنجره ایستاده است. چهرهای بیاحساس و چهارگوش دارد. از همهچیزش میبارد که نظامی است. بیآنکه رو برگرداند، به همسرش میگوید: «ناتالیا، صبحانهام را با خودم میبرم...»
«چی؟ برای ناهار نمیآیی؟»
«نمیتوانم.»
«باز تمام روز گرسنه میمانی؟ باز زخممعدهات شروع میشود، سریوژا.» ناتالیا اینها را در حالی که ساندویچها را در کاغذ میپیچد میگوید و ادامه میدهد: «شاید بتوانی سریع بیایی و بروی؟»
پاسخ کوتاه بود: «فرصت نمیکنم.»
صدای ماشین از بیرون به گوش میرسد.
«من رفتم.»
درِ ورودی به هم خورد. درِ آسانسور به هم خورد. رفت. همسرش سر تکان میدهد.
تونیا سورینا کنار آینه ایستاده است. موی مصنوعی پرپشتی را به موهایش میبافد. شوهرش، آلکساندر ماتوِیِویچ سورین، پشت سرش ایستاده و عبوس به او خیره شده است. نگاهش سنگین است، با حرصی که از مدتها پیش انباشته شده.
«تونیا، همهچیزت مصنوعی است، حتی مویت.»
«تازه فهمیدهای؟»
«نه، خیلی وقت است. وقتی اولین بار موی مصنوعیات را روی بالش پیدا کردم، چنان چندشم شد که کم مانده بود سکته کنم. تف!»
«ولی نمردی که! انگار هنوز زندهای!»
آلکساندر ماتوِیِویچ پوزخند زد: «دروغ! از همان اول فقط دروغ، همهاش دروغ! یادت هست در خانهی برینوف، وقتی با هم آشنا شدیم، چه حرفهایی میزدی؟ یادت هست؟»
تونیا سنجاقی را در دهان میفشارد و از لای دندانها میگوید: «چرا یادم باشد؟ تو حافظهی خوبی داری. خودت باید یادت باشد.»
«یادم هست. دروغکی گفتی پزشک اعصاب هستی.»
«پرستارِ خوب چیزی کم از پزشک اعصاب ندارد. اگر از پرستار خوشت نمیآید، میتوانم بروم. حتی همین الان.»
آلکساندر ماتوِیِویچ با یأس و تحقیر گفت: «آخر کجا میتوانی بروی؟ کجا؟»
تونیا با خونسردی جواب داد: «جایش را پیدا میکنم. میروم همانجایی که از آنجا آمده بودم.» به نظر میرسید از آرامش خودش لذت میبرد، ولی شوهرش پیوسته بیشتر جوش میآورد.
«میدانم کجا میروی! مجبوری بروی خودفروشی کنی!»
«بههرحال به تو ربطی ندارد!» تونیا با رضایت به آینه نگریست: موهایش پرپشت و باشکوه شده بود.
«زن پوکی هستی، تونیا. به درد هیچ کاری نمیخوری. نه میتوانی غذا درست کنی، نه حتی برای خانه نان بخری.»
تونیا پوزخند وقیحانهای زد: «وقتی به اداره رسیدی، فوری دوسیا جانت را بفرست که کارهایت را بکند. یا آلا جانت را. آنها با کمال میل هر کاری برایت میکنند...»
خیلی جالب بود، چقدر قشنگ احساسی که افراد در جامعه کمونیستی دارند را بیان کرد.