میان آن‌ها

میان آن‌ها

نویسنده: 
ریچارد فورد
اضافه به سبد خرید
سال انتشار: 1400 صحافی: شومیز تعداد صفحات: 136
قیمت: ۹۵,۰۰۰ تومان
شابک: 978-622-964-779-0

میان آن‌ها، زندگی‌نگاره‌ای است از ریچارد فورد، نویسنده‌ی معاصر امریکایی درباره ی پدر و مادرش. این زندگی نگاره، در دو بخش «از میان رفته، یادآوری پدرم» و «مادرم، در خاطرم» نوشته شده است که هر کدام روایتی شخصی درباره‌ی یکی از والدین اوست. بخش «ازمیان رفته، یادآوری پدرم» را پنجاه و پنج سال پس از مرگ پدرش می‌نویسد، مرگی که در سال ۱۹۶۰ و در شانزده‌ سالگی ریچارد رخ داده است. بخش دیگر را پنج‌سال بعد از فوت مادرش در سال ۱۹۸۱ نوشته است. به گفته‌ی خودش در مؤخره‌‌ی این زندگی نگاره، بخشی که درباره‌ی پدرش نوشته بیشتر به گذشته‌‌ی دور مربوط است و بخش مادرش به روزهای پس از مرگ پدرش تا زمان حال. هرچند روایت پدرش را سال‌‌ها بعد از روایت مادرش نوشته است اما در کتاب پس و پیش‌شان کرده تا منطق زمانی روایتش به هم نریزد.

والدین او، ادنا و پارکر در اوایل قرن بیستم متولد می‌شوند. پارکر، پسری روستایی است از آرکانزاس و ادنا دختر زیبایی که در صومعه‌ی کاتولیک‌ها بزرگ می‌شود و کودکی سختی را پشت سر می‌گذارد. آن‌ها در سال ۱۹۲۸ ازدواج می‌کنند و در سال ۱۹۴۴ بچه‌دار می‌شوند. بخش بزرگی از روایت ریچارد در‌باره‌ی زندگی پدرش به زمانی برمی‌گردد که خودش هنوز به دنیا نیامده است. او پانزده‌ سال بعد از ازدواج‌ آن‌‌ها به دنیا می‌آید و آن‌طور که تعریف می‌کند به دنیا آمدنش شکافی است عمیق بین پدر و مادرش، یا بین زندگی آن‌ها پیش و پس از آمدن او.

والدینش پیش از به دنیا آمدن ریچارد زندگی ماجراجویانه‌ای داشته‌اند و به سبب کار پدرش که فروشنده‌ای سیار بوده است در جاده‌ها روزگار می‌گذراندند. اما آمدن ریچارد همه‌چیز را تغییر می‌دهد، مادرش خانه‌نشین می‌شود و پدرش به تنهایی به سفرهای کاری می‌رود. غیبت‌های طولانی پدر، رابطه‌ی ریچارد را با مادرش تقویت می‌‌کند و آن وابستگی شورانگیز بین پدر و مادرش را از بین می‌برد.

روایت ریچارد از زندگی پرشور و هیجان پدر و مادرش در نیمه‌ی اول قرن بیستم، پرتره‌ای است دقیق از زندگی مردم آمریکا در آن دوران؛ مهاجرت‌ از آرکانزاس به می‌سی‌سی‌پی، جابه‌جا شدن‌های بسیار برای فرار از محیط دست‌و‌پاگیر روستا به شهر و تبدیل شدن به بخشی از مردم طبقه‌ی متوسط امریکا و نهایتاً استقلال از خانواده‌ها بخشی از روایت شخصی فورد است که به خاطره‌ای جمعی درباره‌ی سنت‌ها و فرهنگ مردم امریکا بدل شده است.

چرا باید این کتاب را بخوانیم

اهمیت زندگی‌نگاره‌‌ در شناخت فضای ذهنی نویسنده
ردیابی ویژگی‌ها و سبک‌وسیاق داستان‌نویس در بافت مستند زندگی‌نگاره
پرداختی نو در اتوبیوگرافی یا ‌زندگی‌نگاره
روایتی دقیق از فضا،اجتماع و زندگی امریکایی‌ها در سال‌های اولیه‌ی قرن بیستم
لحن و زبان داستان‌گو

تمجید‌ها

گاردین
این کتاب به‌نوعی درباره زمان است، درباره اینکه چگونه برداشت ما از زندگی عزیزانمان، گذشته و آینده ما را پس از مرگ آنها تحت‌الشعاع قرار داده و برای ما جایی میان آنها تعریف می‌کند. و این کتاب درباره خاطره است.
نیویورک تایمز
آنچه کتاب میان آن‌ها را به پیش می‌راند، کنجکاوی نویسنده درباره والدینش است، اینکه آنها بنابر جلوه‌ای که زندگیشان در نظر نویسنده داشت که بودند و در نگاهی رو به گذشته و فارغ از دیدگاهی که او نسبت به آنها داشت، که می‌توانستند باشند‌.
واشنگتن پست
او کوشیده است داوری‌اش درباره‌ی گذشته دلسوزانه باشد و از خود بخشش و سوگواری نشان دهد -والدینش هنوز در درون او حی و حاضرند- و همین به‌تنهایی کتاب را به بزرگداشتی پرمهر و محبت بدل ساخته است.

ویدئوها

مقالات وبلاگ

به یاد پدر

به یاد پدر

ریچارد فورد می‌‌گوید «زندگی نگاری فکر کردن به اهمیت وجود دیگری است». او بارها در طول کتاب کوتاهش، شیوه‌‌‌ی  این نوع اندیشیدن را توضیح می‌دهد.  «هرچه بیشتر والدین‌مان را بشناسیم، آنها را همان‌طور که بقیه‌ی دنیا می‌شناسند بشناسیم، شانس‌مان برای شناختن دنیا همان شکلی که هست بیشتر می‌شود.»، «باید تا می‌توانم از اتفاق‌ها فاصله بگیرم و از خودش بگویم»، «خاطراتم را نوشتم، اتفاق‌های برجسته‌اش را به‌شکل دیگری در رمان‌هایم نوشتم، داستان‌هایی را دوباره و دوباره تعریف کردم تا ...

بیشتر بخوانید

دیدگاه‌ها

avatar
سیاوش میناروش

یک اتوبیوگرافی فوق‌العاده

avatar
مصطفا

عالی

avatar
الهه

من عاشق این کتاب شدم

avatar
آذین

خیلی کتاب جالبی بود...

دیدگاه خود را وارد کنید.

دانلود پی‌دی‌اف

بخشی از کتاب


یک‌جایی آن دورها، در خاطرات کم‌رنگ بچگی‌ام، پدرم جمعه شبی با ماشینش به خانه نزدیک می‌شود. فروشنده‌ی سیار است. سال 1951 یا 52 است. پاکت‌های کج‌ومعوج و سفیدرنگ قصابی توی دستش است؛ احتمالاً پر از میگو‌ی پخته یا تامال[1] یا چند شیشه صدف که از لوئیزیانا[2] آورده. وقتی بازشان می‌کند از میگوها و تامال‌ها بخار بلند می‌شود و کاغذهای نازک حسابی عرق می‌کنند. چراغ‌های خانه‌ی دوبلکس کوچکمان در خیابان کانگرس[3] در جکسون[4] همه روشن‌اند. پدرم، پارکر فورد[5]، مرد درشتی است، دلنشین و سنگین‌وزن به‌نظر می‌آید و جوری لبخند می‌زند انگار جوک خنده‌داری می‌داند. از اینکه به خانه آمده هیجان‌زده است. با لذت بو می‌کشد. چشم‌های آبی‌اش برق می‌زنند. مادرم کنارش ایستاده و خیالش از بازگشت او راحت شده. مادر سرحال و شاد است. پدر خوراکی‌ها را روی میز فلزی آشپزخانه می‌چیند تا ببینیم برای شام چه داریم. زندگی شادمانه‌تر از این نمی‌شود. پدرم دوباره خانه است.

من و مادرم کل هفته انتظار این ورود را می‌کشیدیم. «اِدنا[6]، می‌شه...؟» «اِدنا، چه کردی با...؟» «پسرم، پسرم، پسرم...» من مرکز همه‌چیزم. زندگی عادی در این فاصله‌ اتفاق می‌افتد؛ در فاصله‌ی بین دوشنبه‌هایِ رفتنِ او و جمعه‌شب‌های برگشتنش. روزهایی که لازم نیست او چیزی ازشان بداند و مادرم از آن‌ها نجاتش می‌دهد. اگر اتفاق بدی در این روزها افتاده باشد، اگر من و مادرم دعوایی کرده باشیم (که همیشه ممکن است)، اگر در مدرسه مشکلی داشته باشم (که این هم ممکن است)، این خبرها پیش خودمان می‌ماند و برای آرامش خاطر او پنهان و پیراسته می‌شود. یادم نیست مادرم حتی یک بار گفته باشد «حتماً این رو به پدرت می‌گم.» یا «صبر کن پدرت بیاد خونه...» یا «پدرت از این خوشش نمی‌آد...» پدرم، در واقع هر دویشان، وظیفه‌ی رسیدگی به اتفاق‌های هفته، ازجمله نظارت روی کارهای مرا، به مادرم سپرده‌اند. اگر لازم نیست پدرم، وقتی پرشور و خندان با پاکت‌های توی دستش به خانه برمی‌گردد، خبری را بشنود، پس می‌شود گفت اتفاق خیلی بدی نیفتاده. واقعیت هم همین است و من هم، تا این حد، مشکلی با این موضوع ندارم.

صورت نرم و گوشتی‌اش به لبخند عادت داشت. چهره‌اش همیشه بشاش بود. با آن لب‌های ایرلندی قیطانی‌، با آن چشم‌های آبی شفاف؛ مثل چشم‌هاى من. مادرم حتماً بار اول که او را دید، هرجا که بود، توجهش جلب این‌ها شد. جایی در هات‌اسپرینگز[7] یا لیتل‌راک[8]، یک‌زمانی قبل از 1928. توجهش جلب شد و از چیزی که دید خوشش آمد. مردی که دوست داشت خوشحال باشد. مادرم قبلش هیچ‌وقت خوشحالی تمام‌وکمال را تجربه نکرده بود؛ فقط گاهی یک احساس خوشحالی ناتمام، با راهبه‌هایی که در صومعه‌ی سنت‌آن[9] در فورت اسمیت‌[10] بهش درس می‌دادند؛ در صومعه‌ای که مادرش او را آنجا گذاشته بود تا تو دست‌وپایش نباشد.

اما خوشحال‌بودن قیمتی داشت. مادرِ پدرم، مینی[11]، مهاجری سرسخت اهل شهرستان کاوان[12] بود. بیوه‌ای اهل شهری کوچک و یک مسیحی مشایخی که شک نداشت مادرم کاتولیک است. وگرنه چرا باید به مدرسه‌ی کاتولیک‌ها می‌رفت؟ کاتولیک در ذهنش به‌معنای «جامع» بود و نه محجوب و بسته. از بین سه بچه‌اش پارکر کرول کوچک‌ترین بود. عزیز دردانه‌اش. شوهرش، پدرِ پدرم، ال. دی. جونیور[13]، خودش را کشته بود. قبلش کشاورزی شیک‌پوش بود با عصایی سرطلایی در شهری کوچک در آرکانزاس. بعدش مادربزرگم ماند و تمام قرض‌ها و بی‌آبرویی‌های شوهرش. او می‌خواست از ته‌تغاری نازنینش محافظت کند؛ به‌خصوص در برابر کاتولیک‌ها. اگر حرف مادرِ پدرم درباره‌ی این وصلت اثری داشت، مادرم هیچ‌وقت نمی‌توانست کامل پدرم را به چنگ آورد. البته که درنهایت مادرم پیروز شد.

پدرم حتی در جوانی هم از خودش چهره‌ی یک مرد قوی را نشان نمی‌داد. به‌جایش، حالتی دوست‌داشتنی و خام‌دست از خود بروز می‌داد، مستعد نادیده‌گرفته‌شدن و فریب‌خوردن؛ به‌جز از مادرم. یادم است عادت داشت در جمع عقب بایستد ولی وقتی می‌خواست حرفی بزند جلو می‌آمد، انگار منتظر باشد چیزی را که لازم است بداند، زود بشنود. از قدوقواره‌ی درشتش هم باید گفت، و آن لبخند گرم و مرددش. زنی که دوستش داشت، مادرم، این‌ها را نوعی خجول‌بودن می‌دید، از آن شکنندگی‌های همسرت که می‌شود با آن کنار بیایی. مردی بود که احتمالاً چیزی را، یا خودش را پنهان نمی‌کرد: مردی نه آن‌قدر زیرک که نشود از پسش برآمد. پدرم در کنار این‌ها خلق‌وخوی تند و آتشینی هم داشت؛ نه از آن خشم‌های انفجاری و غیرارادی، بلکه یک‌جور تندخویی برآمده از ناکامی‌ در کارهایی که نمی‌توانست انجام دهد، در انجامشان به‌اندازه‌ی کافی خوب نبود، یا بلد نبود انجامشان دهد؛ نارضایتی‌هایی شخصی، احتمالاً از همان‌هایی که پدر جوانش را وا داشته بودند در یکی از روزهای تابستان سال 1916، روی پله‌ی ایوان، زیر نور مهتاب بنشیند و از شدت درماندگی سم را سر بکشد و خودش را بُکشد؛ پدری که مزرعه‌اش را در سرمایه‌گذاری‌های غلط از دست داده بود. خلق‌وخوی پدرم اما این‌طور نبود. مهربانی‌اش، نشاط مشتاقانه و زیادش و تردید و دودلی‌اش جلوی چنین اتفاقی را می‌گرفت و باعث می‌شد دریچه‌ای برای زندگی باز شود؛ دریچه‌ای که مادرم می‌توانست آن را ببیند و با آوای نام کوچکش به آن وارد شود: ادنا.

مادرم وقتی پدرم را دید هفده سال داشت. پدرم احتمالاً بیست‌وچهار ساله بود؛ مردی سبزی‌فروش در خواروبارفروشی کلارنس ساندرز[14] در هات‌اسپرینگز، همان‌جایی که مادرم با خانواده‌اش زندگی می‌کرد؛ فروشگاه‌هایی زنجیره‌ای که حالا وجود ندارند. عکسی از آن زمان دارم که پدرم در فروشگاه کنار بقیه‌ی کارکنان ایستاده و دورتادورشان جعبه‌های چوبی پر از پیاز، سیب‌زمینی، هویج و سیب است. جایی قدیمی به‌نظر می‌رسد. پدرم پیش‌بند سفیدش را پوشیده، خیره شده به دوربین و لبخند کم‌رنگی به لب دارد. موهای تیره‌اش مرتب شانه شده‌اند. کم‌وبیش جذاب است و به نظر مردی شایسته و حواس‌جمع می‌آید؛ جوانی که در مسیرش به آینده‌اى روشن گام برمی‌دارد؛ به سوى یک حرفه‌ی بهتر و نه فقط کارمندی صرف. دهه‌ی بیست است. از روستا به شهر آمده و نجابت‌های مزرعه را در خود دارد. آیا در این عکس مضطرب بود؟ هیجان‌زده بود؟ می‌ترسید شکست بخورد؟ آدم با خودش فکر می‌کند چرا اَتکینز[15] کوچک، پایتخت خیارشور جهان، محل تولدش را، ترک کرده؟ همه‌ی این‌ها برایم مجهول است. برادرش اِلمو[16]، که به‌خاطر رگ‌وریشه‌ی ایرلندی پَت[17] صدایش می‌کردند، در لیتل‌راک زندگی می‌کرد، اما کمی بعد به نیروی دریایی پیوست. خواهرش در خانه با خانواده‌ای زندگی می‌کرد که وضع مالی‌شان داشت بهتر می‌شد. بعید نیست پدرم زمان گرفتن این عکس مادرم را دیده و عاشقش شده. تاریخ‌ها هم به اندازه‌ی دلیل‌ها مبهم و گنگ‌اند.

بااین‌حال پدر بعد از مدتی کوتاه شغل بهتری پیدا کرد و مدیر فروشگاه‌های لیبِرتی[18]، از دیگر فروشگاه‌های زنجیره‌ای، در لیتل‌راک شد و به فراماسون‌ها پیوست. گرچه مدتی بعد دزدها به یکی از فروشگاه‌های محل کارش مى‌ریزند، با تفنگ تهدیدش مى‌کنند، پول‌ها را برمى‌دارند، توی سرش مى‌زنند و می‌روند. او بعد از این اتفاق اخراج می‌شود و هیچ‌وقت دقیقاً بهش نمی‌گویند چرا. احتمالاً حرفی زده بود که نباید. نمی‌دانم به چشم مردم چطور می‌آمد. آدمی بی‌دست‌وپا؟ یک دهاتی احمق؟ بچه‌ننه؟ بی‌جربزه‌؟ احتمالاً یکی از آن شخصیت‌هایی که چخوف بزرگ برایشان یک زندگی‌ درونی پرماجرا ولی نه لزوماً غنی قائل می‌شد. مرد جوانی که دستخوش شرایط محیطش بود.

پدر بعد از مدتی شغلی دیگر، دوباره در هات‌اسپرینگز، پیدا کرد. حالا دیگر با مادرم ازدواج کرده بود. دهه‌ی سی داشت شروع می‌شد. بعد هم شغلی دیگر و بهتر پیدا شد؛ فروش پودر شوینده برای شرکتی در کانزاس‌سیتی[19] به نام فالت‌لِس[20]. نمی‌دانم چطور چنین شغلی پیدا کرد. این شرکت هنوز هم در کانزاس‌سیتی است و تا امروز هم توی دفترهایش عکس پدرم همراه بقیه‌ی فروشنده‌های سیار آن سال‌ روی دیوار است؛ سال 1938. شغل پدرم همین ماند تا وقتی که مرد.


شغلش یک برنامه‌ی سفر داشت که با ماشین شرکت، یک فورد تودور[21]معمولی،­­ به هفت ایالت جنوبی سر می‌زد. آرکانزاس[22]، لوئیزیانا، آلاباما[23]، بخش کوچکی از تنِسی[24]، قسمتی از فلوریدا[25]، یک گوشه‌ی تکزاس[26] و همه‌ی می‌سی‌سی‌پی[27] به‌اصطلاح محدوده‌ی پوشش او بود. وظیفه‌اش سرزدن به عمده‌فروشی‌های خواروباری بود که به فروشگاه‌های کوچک نواحی روستاییِ جنوب جنس پخش می‌کردند. به عمده‌فروشی‌های مختلف می‌رفت و سفارش پودرشان را ثبت می‌کرد. فقط همین یک محصول بود. مشتری‌هایش در انبارهایی تاریک در خیابان‌های فرعی شهر می‌نشستند که سکوهایی چوبی برای خالی‌کردن بار داشت و دفترهای خفه‌ای که بوی کاه می‌داد. پیگلی‌ویگلی[28]، سان‌فلاور[29] و شوئِگ‌من[30] مشتری‌های اصلی‌اش بودند. مشتری‌های کوچکش را بیشتر از همه دوست داشت، از اینکه وقتی به دفترهایشان می‌رسید می‌توانست اتفاقی را رقم بزند خوشش می‌آمد؛ اتفاقی به نام فروش. خیلی‌هایشان، در لوئیزیانا، آن‌ور رود آچافِلایا[31]، فرانسوی حرف می‌زدند و این کار را سخت می‌کرد اما غیرممکن نه. دست‌کم اینجا کسی نمی‌زد توی سرش.

او حالا دیگر همیشه در جاده بود و مادرم هم همراهش می‌رفت. خانه‌شان در لیتل‌راک بود؛ یک آپارتمان دو‌خوابه‌ی کوچک در خیابان سنتر[32]. اما زندگی‌شان در جاده می‌گذشت؛ در هتل‌های مختلف. در ممفیس[33] در هتل چیف‌شیسکا[34] و هتل کینگ‌کاتِن[35]. در پنساکولا[36] در هتل سَن‌کارلوس[37]. در برمینگام[38] در هتل تات‌وایلر[39]. در موبایل[40] در هتل بَتل‌هاوس[41]. در نیو‌اورلئان[42] در هتل مونتِلئون[43]؛ نیواورلئان برایشان شهر جدیدی بود و خیلی با چیزی که در آرکانزاس می‌شناختند فرق داشت. عاشق محله‌ی فرنچ‌کوارتر[44] بودند؛ عاشق آن خندیدن‌ها و رقصیدن‌ها و نوشیدن‌ها. با چند نفر از اهالی منطقه‌ی جِنتیلی[45] آشنا شدند. با بارنی روزیر[46] که روی دکل نفتی کار می‌کرد و زنش ماری[47].

بخشی از کار فروشندگی سیار شرکت در کلاس‌های آشپزی شهرهای کوچک بود. دخترهای جوان از ده‌کوره‌ها می‌آمدند تا همسرداری یاد بگیرند؛ آشپزی و تمیزکاری و اتوکشی و ضبط‌وربط امور خانه. این کلاس‌ها در سربازخانه‌ها، سالن ورزش دبیرستان‌ها، زیرزمین کلیساها و محافل برادری اِلکس[48] و این قبیل جاها برگزار می‌شد. پدر و مادرم مثل یک تیم کار می‌کردند و به دخترها روش درست آماده‌سازی پودر و استفاده از آن را نشان می‌دادند. سخت نبود. نشان تصویری پودر فالت‌لس یک ستاره‌ی قرمز درخشان روی یک جعبه‌ی مقوایی سفید کوچک بود. شعار شرکت این بود: «لازم نیست بجوشانید». یک آهنگی هم با این جمله ساخته بودند. پدرم صدای تِنور بدی نداشت و وقتی کمی می‌نوشید آهنگ می‌خواند. این کارش مادرم را به خنده می‌ا‌نداخت. پدر و مادرم که هنوز به سی‌سالگی نرسیده و بسیار شاد بودند، پاکت‌های کوچک نمونه‌ی پودر و دستگیره‌های پارچه‌ای آشپزخانه را به دخترهای روستایی می‌دادند و آن‌ها هم از گرفتن چنین هدیه‌هایی، آن هم در دورانی که کسی آه در بساط نداشت، سرذوق می‌آمدند. دوره‌ی رکود بزرگ بود. وقتی به پیگلی‌ویگلی می‌رفتند همین کار کافی بود تا بتوانند دخترها را با محصول آشنا کنند و تأثیر ماندگاری رویشان بگذارند. صندلی عقب ماشین پر بود از دستگیره‌ها و پودرهای نمونه.

تصورش کنید. مجبورید، چون چاره‌ی دیگری ندارید: این همه‌ی زندگی‌شان بود. در جاده، بدون هیچ دغدغه‌ی مهمی. بدون بچه‌. به دور از مناسبات خانوادگى. پدرم زمستان‌ها کلاهی نمدی سرش می‌گذاشت و تابستان‌ها کلاهی حصیری. سیگار می‌کشید، جفتشان می‌کشیدند. چهره‌اش داشت جاافتاده می‌شد؛با همان لب‌های ایرلندی، دهان باریک و موهای کم‌پشت. نسبت به خودش یک‌جور آگاهی داشت. کم‌وبیش ناگهانی افتاده بود در مسیر تبدیل‌شدن به آدمی که باید به آن تبدیل می‌شد. دندان‌هایش به مشکل خورده بودند و مجبور شده بود چند تایی دندان مصنوعی بگذارد. قدش حدوداً یک متر و نود سانتی‌متر بود و داشت‌ اضافه‌وزن پیدا می‌کرد؛ وزنش بالای صد کیلو بود. دو دست کت‌وشلوار داشت، یکى قهوه‌ای و دیگرى آبی و عاشق شغلش بود؛ شغلی که با ذاتِ آماده‌به‌خدمتش جور درمی‌آمد. خودش را یک تاجر می‌نامید. رئیسش، آقای هویت[49] نامی، به او اعتماد کامل داشت و همین‌طور مشتری‌هایش در همه‌ی آن شهرهای کوچک. خیلی پول درنمی‌آورد. حقوقش کمتر از دویست دلار در ماه بود به‌علاوه‌ی جبران خرج و مخارجی که برای شرکت می‌کرد. اما خیلی هم خرج نمی‌کرد، کاری پیدا کرده بود که در آن تبحر داشت؛ فروش، دوست‌داشته‌شدن و دوست‌پیداکردن. نگران سربازی هم نبود. چون سوفل قلبی داشت و کف پاهایش هم صاف بود. به‌علاوه سنش برای جنگ جهانی اول خیلی کم بود و اگر هم دومی شروع می‌شد دیگر سنش برای جنگیدن زیادی بالا بود؛ جنگی که بالاخره هم شروع شد.

آن‌ها در جاده با آدم‌های زیادی آشنا شدند؛ در گردهمایی عمده‌فروش‌های خواروبار یا در کلاس‌های آشپزی و لابی هتل‌ها به فروشنده‌های دیگر برمی‌خوردند؛ در کافه کاروسِل[50] در مونتلئون و کنار حوض اردک‌ها در پی‌بادی[51] در ممفیس هم همین‌طور. فروشنده‌هایی که اسمشان اِد مَنی[52]، رکس بِست[53]، دی واکر[54] بود. آن‌ها فروشنده‌ی سیار شرکت‌های مختلفی مثل نبیسکو[55]، جنرال‌میلز[56] و پی‌اند‌جی[57] بودند یا برای یکی از شرکت‌های رقیبِ پدر، آرگو[58] و نیاگارا[59]، کار می‌کردند. دوستی‌هایی کم‌وبیش کاری بینشان برقرار بود.

مطمئناً در این احوال خبری از کتاب‌خواندن نبود. تلویزیونی در کار نبود، فقط رادیوی ماشین بود. نه ماشینشان و نه اتاق‌ها، هیچ‌کدام کولر نداشت. فقط پنکه‌ای روی سقف اتاق بود و پنجره‌ای که اگر توری داشت بازش می‌کردند. سینما می‌رفتند؛ که مادرم دوست داشت اما پدرم نسبت بهش بى‌تفاوت بود. در باشگاه‌های غذاخوری و کافه‌ها و رستوران‌های بین‌راهی غذا می‌خوردند. صبحانه‌شان را در کافی‌شاپ و غذاخوری هتل‌ها می‌خوردند. برای پدرم نوع رفتار و آگاهی یک آدم با هم همسو بودند؛ خیلی به جوانب مختلف توجهی نمی‌کرد، دل‌سپرده‌ى اکنون بود.

پدرم در فالت‌لس کم‌ترین مصرف بنزین را داشت و صرفه‌جوترین آدم در خرج و مخارج مربوط به کار بود. ماشین را با سرعت ثابت نود‌وپنج کیلومتر در ساعت می‌راند که مقرون‌به‌صرفه‌ترین شکل رانندگی بود. هیچ عجله‌ای در کار نبود. دلش نمی‌خواست شغلش را از دست بدهد؛ آن هم در دورانی که شغل آن‌قدر کمیاب بود. آن دو همه‌جا و همیشه با هم بودند. هر یکشنبه صبح، هرجا در هر هتلی که بودند، پدرم در اتاق هتل یا روی میزتحریر کوچک لابی، گزارش هزینه‌های هفتگی کار را می‌نوشت و با خودکار و دست‌خط خرچنگ‌قورباغه‌اش که به‌راحتی قابل‌خواندن نبود، فرم‌هایی را که شرکت می‌داد پر می‌کرد. بعد پیاده می‌رفت اداره‌ی پست و یک پاکت پت‌وپهن برای کانزاس‌سیتی پست می‌کرد؛ پست پیشتاز.

آن‌ها تمام این مدت بچه می‌خواستند. روندی معمول بود. اما این مسئله‌ی ساده برایشان اتفاق نیفتاده بود. درست مطمئن نبودند چرا. هرچند این موضوع بهم نزدیک‌ترشان کرد و باعث شد گذشته و آینده را کنار بگذارند. داشتن پدری که خودکشی کرده و مادری ایرلندی و سخت‌گیر می‌تواند خیلی چیزها را در آدم سرکوب کند. به‌علاوه، مادرم هم، قبل از اینکه پیش راهبه‌ها برود، هرچیزی داشت جز زندگی راحت. گذشته برای آن‌ها جای آرام‌گرفتن نبود. اما درمورد آینده و رابطه‌شان، همدیگر را داشتند. پدرم شغلش را داشت و به مادرم دلگرم بود. مادرم حساب‌کتابش خوب بود، می‌توانست چیزهایی را در ذهنش مجسم کند و مسائلى را حل‌وفصل کند که پدرم از انجامش عاجز بود. مادر سرزنده و هشیار بود. اگر هم در آن دوران راجع به رؤیاهایشان حرفی زده باشند، راجع به کاری که می‌خواستند بکنند یا چیزهایی که بهتر بود دنبالش بروند، درباره‌ی چیزهایی که خارج از دسترسشان بود، چیزهایی که به یاد می‌آوردند و افسوسش را می‌خوردند، چیزهایی که از آن می‌ترسیدند یا چیزهایی که سر ذوقشان می‌آورد -که حتماً چنین بود- هیچ سندی از این حرف‌ها باقی نمانده؛ نه نامه‌ای، نه دفترخاطره‌ای و نه یادداشتی پشت عکس‌ها. فکر نمی‌کردند لازم باشد.

البته که یک‌جایی، پشت‌سر هر دوشان، زندگی سخت خانوادگی‌شان وجود داشت. مادرم زیبا بود. مو مشکی، کوچک‌اندام، خوش‌فرم، شوخ‌طبع، تیزهوش و پرحرف؛ همین‌ها هم پذیرشش را در اتکینز سخت می‌کرد. هرچند هیچ‌کس به صراحت این‌ موضوع را به زبان نیاورده بود. هر دو فاصله‌شان را با مادرِ پدرم حفظ می‌کردند، حتی وقتی به دیدنش می‌رفتند و حتی وقتی در خانه‌ی او می‌خوابیدند؛ در همان خانه‌ای که از پدرِ پدرم، از آن مرد رسوا، باقی مانده بود؛ خانه‌ای که منظره‌ی پایینش اتوبان بود و بالایش کوه کرو[60]. مادربزرگم حالا به پسرش جور دیگری نگاه می‌کرد، انگار او با این زن جدید و احتمالاً کاتولیک جان تازه‌ای گرفته بود، بلندپرواز شده بود و با آدم‌هایی نشست‌و‌برخاست مى‌کرد که اهالی زادگاهش، اهالی آن روستا، معمولاً نمی‌دیدند. پدر و مادرم را یک قاضی عقد کرده بود و کلیسا نرفته بودند. همه‌چیز در صلح‌وصفا بود اما صلح‌وصفای کامل هم نبود. خواهرِ پدرم عاشقش بود، همه‌ی بچه‌هایش تحسینش می‌کردند، پارکر کرول صدایش می‌زدند، دایی پار‌کرول. اما همه‌ی این‌ها زیر نگاه همیشگی مادرش می‌گذشت. او به توصیه‌هایش ادامه می‌داد، منتظر می‌ماند و روی چیزهایی که می‌توانست تحکم بورزد می‌ورزید، اما به این معنی نبود که «دختر» جدیدش را پذیرفته.

مادرم، باتوجه‌به زندگی خودش، با آن والدین اوزارک[61] آزاردهنده‌اش، دغدغه‌های دیگری هم داشت که باید بهشان فکر می‌کرد. اقوام او اهل ده‌کوره‌ای بودند بدتر از روستا. آرکانزاس شمالی، تانتی‌تاون[62]، هایواسی[63]، گِرَوِت[64]، آن بالای بالا. پدرم در کودکی‌هایش این‌جور آدم‌ها را نمی‌شناخت. مادرِ مادرم فقط چهارده سال از دخترش بزرگ‌تر بود؛ شماتت‌گر بود و حسود. از پدرِ مادرم جدا شده بود. شوهرش رفته بود. شوهر دوم و ناپدری دخترش ژیگولوی خوش‌قیافه و بوری بود به اسم بِنی شِلی[65]؛ جوانکی باهوش، خوش‌سروزبان، بوکسور، کارگر راه‌آهن، خودنما، اما درعین‌حال مردی آینده‌دار؛ کسی که مادرِ مادرم، اِسی لوسیل[66]، دو دستی چسبیده بود بهش و قصد نداشت ولش کند؛ حتی اگر معنی‌اش این می‌شد که وقتی اوضاع با بنی بهم ریخت دختر سرزنده و خندانش را به صومعه‌ای در فورت اسمیت بفرستد؛ اتفاقی که افتاد. تا زمانی که به درآمد دختر زیبایشان احتیاج پیدا کردند و آن وقت بود که در شانزده‌سالگی دختر را از صومعه بیرون آوردند و با آن سن‌وسال کم برای کار گذاشتندش در دکه‌ی سیگارفروشی هتل آرلینگتون[67] در هات‌اسپرینگز؛ هتلی که آن زمان بنی مسئول قسمت تهیه‌ی غذایش بود. دوره‌ی رکود بزرگ بود. مجبور بودند پول‌هایشان را پنهان کنند. نمی‌توانستند عقب بیفتند.

اما برای مادرم، ادنا، خانواده‌ی پدرم احتمالاً یک خانواده‌ی واقعی بود. حالا می‌خواستند ایرلندی باشند یا نباشند، روستایی باشند یا نباشند، بسته و خشکه‌مذهبی، بدگمان و بدشانس باشند یا نباشند؛ برایش همه‌ی این‌ها خیلی راحت رنگ می‌باخت. اگر مادرِ پدرم فقط کمی پذیراتر بود، مادرم می‌توانست خودش را با همه‌ی وجود با آن‌ها وفق دهد، چون مادرم درنهایت آدمی دوست‌داشتنی بود و خودش هم این را می‌دانست. خواهر پدرم دزدکی دوستش داشت. بچه‌هایش هم همین‌طور. مادرم بلد بود آدم‌ها را به خنده بیندازد. چیزهای جذابی می‌دانست که راهبه‌ها یادش داده بودند. به‌علاوه پدرم دوستش داشت. کدام این‌ها بد بود؟ هیچ‌کس توقعات عجیب‌وغریبی نداشت. اوضاع باید بهتر از این می‌بود. مادرم کاتولیک نبود. اما قرار نبود اوضاع تغییری کند.

این‌طور شد که آن‌ها به جای خانواده‌ی پدرم، به خانواده‌ی مادرم نزدیک‌تر شدند. حداقل مادرم آن‌ها را می‌شناخت. جذابیت‌های خودشان را هم داشتند. دور از چشم قانون می‌نوشیدند. بنی سیگار برگ می‌کشید، گلف بازی می‌کرد، کفش‌های هشترک می‌پوشید، با مردهای ثروتمند می‌رفت شکار مرغابی، جوک می‌گفت، زن‌ها را می‌شناخت، تاحدی‌که می‌شد از زندگی لذت می‌برد، اما همیشه حواسش بود پا از گلیمش درازتر نکند. یک آرکی[68] اصیل بود. هر سه‌تاشان بودند. برای آرکی‌ها اینکه بدانی جایگاهت چیست و چه کسی از تو بالاتر است و چه کسی پایین‌تر، چیزی غریزی بود. بِنی همسرش اسی را صدا می‌زد «خانم شلی»، چون در هتل‌هایی که درشان کار می‌کردند، هتل هاکینز[69] در اوکلاهما[70]، هتل موهلباک[71] در کانزاس‌سیتی، هتل مَنینگ[72] در لیتل‌راک و در هتل آرلینگتون، قاعده این بود که حتی اگر زن و شوهرید یکدیگر را با فامیل صدا بزنید.

آن‌ها والدین مادرم بودند اما تفاوت سنی کمی بین چهارتایشان بود. اسی متولد 1895 بود، مادرم 1910. بنی و پدرم بینشان بودند، 1901 و 1904. چهارتایی در هات‌اسپرینگز و لیتل‌راک بیرون می‌رفتند. عیاشی و شب‌زنده‌داری می‌کردند. آرکانزاس کمتر از صد سال پیش ایالت شده بود و لیتل‌راک مرکز همه‌چیز بود؛ پایتخت بود؛ شهری کوچک و معمولی کنار رودخانه، پرسروصدا و متفرعن. نه جنوب بود نه غرب، نمی‌شد هم درست‌وحسابی بهش گفت غرب‌میانه. بیشتر شبیه کانزاس‌سیتی یا اوماها[73] بود تا ممفیس و جکسون. تراموا داشت و پل‌های نو، فروشگاه‌های بزرگ با صاحبان یهودی، رستوران‌های زیاد، قماربازی‌های پنهانی، سینماهای خیابان مِین[74]، هتل‌های جدید و مشروب با وجود ممنوعیت. در لیتل‌راک زندگی در جریان بود. چهارتایی، هرکدام از ناکجاآبادهای خودشان، جذب آنجا شده بودند.


اپلیکشن مورد نظرتو انتخاب کن

سبد خرید

سبد خرید شما خالی است.