ریچارد فورد میگوید «زندگی نگاری فکر کردن به اهمیت وجود دیگری است». او بارها در طول کتاب کوتاهش، شیوهی این نوع اندیشیدن را توضیح میدهد. «هرچه بیشتر والدینمان را بشناسیم، آنها را همانطور که بقیهی دنیا میشناسند بشناسیم، شانسمان برای شناختن دنیا همان شکلی که هست بیشتر میشود.»، «باید تا میتوانم از اتفاقها فاصله بگیرم و از خودش بگویم»، «خاطراتم را نوشتم، اتفاقهای برجستهاش را بهشکل دیگری در رمانهایم نوشتم، داستانهایی را دوباره و دوباره تعریف کردم تا بتوانم نگهشان دارم و بهشان برگردم. اما تکهها میتوانند بهخوبی نمایندهی یک کل باشند.» او در مقدمهی کوتاه کتاب هم اشاره میکند که تلاش کرده است دربارهی چیزهایی بنویسد که حقیقتاً میدانسته یا نمیدانسته است. همین یک جمله به مهم ترین حقهی روایی فورد تبدیل شده است تا ما آنچه را که دربارهی والدینش میگوید راهی برای شناخت واقعی آنها و خود فورد بدانیم.
در چنین شیوهای نکتهای حائز اهمیت وجود دارد. راوی این زندگینگاره یک دانای کل آگاه به ذهن نقشآفرینان این روایت نیست. او بخشهایی را دیده و بخشهایی را شنیده و خیلی چیزها را هم نمیداند. فورد چندین بار تاکید میکند که خاطرات پدر و مادرش را تنها با اتکا به حافظه و روند شکلگیری گذشته در ذهنش مینویسد. روشی متفاوت از شیوهی نوشتن داستانهایش که با استفاده از جزییات و روایت پله پلهی وقایع تعلیق ایجاد میکند و در نهایت خواننده را به شناخت کامل از فضا و شخصیتهایش میرساند. او در زندگینگاریاش تمام تلاشش را به کار میبرد تا چیزهایی را که به یاد میآورد بنویسد، بیآنکه درگیر پرداخت آنها شود. او درگیر حافظهای است که چیزی از گذشته نمیداند و دستیابی به گذشته را روشی پر مخاطره میداند چرا که گذشته اجازهی این دستیابی را نمیدهد.
در هر دو بخش کتاب فورد اشاره میکند که پدر و مادرش حرفی از گذشته نمیزدند و به آن اهمیتی نمیدادهند. مادرش گذشته را «تفالهای قابل فراموشی» میدانست چون چیز قهرمانانه یا آموزندهای در آن نبوده است. به نظر میآید این مسئله به ساختار کلی روایت او نیز تبدیل شده است. در بخشی که از مادرش نوشته گذشتهای وجود ندارد، به جز کمی شرح و بسط همانها که در بخش مربوط به پدرش هم نوشته بود. روایت فورد در این زندکینگاره به شرح عکسهای خانوادگی در آلبومی قدیمی شبیه است تا موشکافی جزئیات دربارهی رویدادهای خانوادگی. او دربارهی اتفاقها مینویسد اما در آنها دقیق نمیشود. به معنای دیگر خودش را راوی دانای کل این روایت نمیداند و قبول میکند که از خیلی چیزها خبر ندارد و سر در نمیآورده است. بخشهایی را که پسر کوچکی بوده درست شبیه کودکی مینویسد که از مناسبات بسیاری خبر نداشته و تنها به تاثیر مسائل بر زندگی خودش اهمیت میداده است.
فورد در مصاحبهای توضیح میدهد که خاطرات پدر و مادرش را در دو بخش مجزا نوشته است چون در بیشتر طول زندگیاش پدر و مادر از هم جدا بودهاند و او آنها را جدا از هم به یاد میآورد. چیزی که در هر یک از این نکتهها به آن اشاره میکند ساز و کار حافظه و شیوهی یادآوری گذشته است که به ساختار روایت او هم تبدیل شده است.
سبد خرید شما خالی است.