من دینامیتم!

من دینامیتم!

نویسنده: 
سو پریدو
مترجم: 
امین مدی
اضافه به سبد خرید
سال انتشار: 1399 صحافی: سخت تعداد صفحات: 520
قیمت: ۳۶۵,۰۰۰تومان ( ۱۰٪ ):  ۳۲۸,۵۰۰تومان
شابک: 9786227280074

روایت زندگی نیچه غریب است و سرنوشتی که خودش و سپس آثارش بدان دچار شد بس غریب‌تر. سو پریدو در این کتاب تصویری خارق‌العاده از زندگی نیچه نقش می‌کند و نقاط تاریک مرگ و زندگی‌اش را به‌روشنی شرح می‌دهد. آنچه در این کتاب می‌خوانیم روایت مفصل و گیرایی از زندگی فریدریش نیچه، در شخصی‌ترین حالتِ خویش است که او و سیر تحولِ فلسفه‌اش را در بستر شرایط زندگی‌‌‌اش قرار می‌دهد.

چرا باید این کتاب را بخوانیم

زندگینامه‌ای که سو پریدو نوشته است فقط به‌ کار اندیشمندان و ‍پژوهشگران دانشگاهی نمی‌آید، چه‌بسا اصلاً به ‌کار آن‌ها نیاید، اما کتابی مهم و خواندنی برای علاقه‌مندان به اندیشه و عقاید اوست، چرا که پریدو با تأکید بر گفته‌ی نیچه، که هر فلسفه‌ی بزرگی برآمده از خاطرات و اعترافات است، دست به نوعی افشاگری درباره‌ی او زده است تا سؤال‌های بسیاری را پاسخ دهد.
سرکشی به خصوصی‌ترین نقطه‌های زندگی نیچه، از روابط گوناگون گرفته تا انواع بیماری و انحراف که تأثیری مهم در اندیشه‌ی او داشته است.
جزئیاتی بی‌نظیر درباره‌ی زندگی روزمره، عادات و رفتار نیچه که از خلال دست‌نوشته‌های نزدیکانش به دست آمده است.
توصیفی دقیق و خواندنی از بیماری غریبی که نیچه را به فیلسوفی صاحب‌سبک با گفتاری گزنده و اندیشه‌‌ای پرشور تبدیل کرد. نیچه اهمیت بسیاری برای بیماری‌اش قائل بود و آن را سرچشمه‌ی خلاقیتش می‌‌دانست، به همین دلیل پریدو نیز اهمیت این بیماری را در کتابش نادیده نگرفته و از هر جهت در آن دقیق شده است.
نوشتن از علل به وجود آمدن بسیاری از گفته‌های مشهور نیچه همچون «خدا مرده است» که تحت ‌تأثیر اشعار هولدرلین گفته شده یا «سراغ زنان می‌روی تازیانه را فراموش نکن» که برگرفته از عکسی است مشهور. همچنین است بررسی آثاری که تحت ‌تأثیر زندگی او نوشته شده‌اند، دکتر فاستوس نوشته‌ی توماس مان را برگرفته از شخصیت نیچه می‌دانند و اشاره‌ی مان به اینکه شخصیت اصلی داستانش به فاحشه‌خانه‌ای می‌رود و روحش را می‌فروشد کنایه‌ای به رفتن نیچه به فاحشه‌خانه و درگیری او با بیماری سیفلیس است.
کتاب سو پریدو تنها زندگی‌نامه‌ای خواندنی درباره‌ی نیچه نیست، کتابی است درباره‌ی چندین شخصیت مهم تاریخ، از ریچارد و کوزیما واگنر تا الیزابت خواهر کوچک او که تأثیرگذارترین فرد زندگی او بوده است. شخصیت‌پردازی پریدو آن‌ها را به چهره‌هایی فراموش‌ناشدنی تبدیل کرده است.
کتاب پریدو اثری است الهام‌بخش برای بسیاری از زندگینامه‌نویسان که خلاقیت را به فراموشی سپرده‌اند، کسانی که تخیل را جایگزین تحقیق‌های سترگ کرده‌اند و همچنان شایعه را ارج می‌‌نهند.

تمجید‌ها

گاردین
این زندگینامه چیزی کم از افشاگری ندارد، گوشت جانداری ساخته‌شده از کلمات.
نیویورکر
این روایت پر‌جنب‌و‌جوش از زندگی فریدریش نیچه تصویری جست‌و‌جوگرانه و بررسی دقیق آثار اوست. نیچه اغلب نگران بود که از حرف‌هایش سوءتعبیر و سوءاستفاده‌ شود، چنان‌که شده است و همچنان هم می‌شود، و این نگرانی‌ها تأکیدی است بر ارزش چنین تفاسیر روشنی.
ساندی تایمز
زندگینامه‌‌ای ممتاز که از نظر عمق و وسعت نظر چشمگیر است.

ویدئوها

مقالات وبلاگ

سیمای انسانیِ یک ابرانسان

سیمای انسانیِ یک ابرانسان

زندگی اندیشمندان به دلایل متعدد و متنوعی می‌تواند برای ما جالب باشد. گاه هنگام خواندن متنی از آن‌ها چنین پرسش‌هایی در ذهنمان نقش می‌بندد: او که این جملات را نوشته در زندگی خود چه تجربیاتی را از سر گذرانده، چه آموزش‌هایی دیده، با چه استادان و اندیشمندانی دم‌خور بوده، چه کتاب‌هایی خوانده است و غیره. از نظر برخی صاحب‌نظران این پرسش‌ها هیچ دخلی به فهم متن اندیشمند ندارند و ازاین‌رو طرح و پیگیری آن‌ها چندان اهمیتی ندارد. اما گاهی از زبان خود اندیشمند چنین جملاتی به جا مانده است: ...

بیشتر بخوانید

دیدگاه‌ها

هیج دیدگاهی برای این کتاب ثبت نشده!

دیدگاه خود را وارد کنید.

دانلود پی‌دی‌اف

بخشی از کتاب

۱

شبی موسیقایی

انسان برای فرار از فشارِ توان‌فرسا به چرس نیاز دارد. بسیار خوب، پس من به واگنر نیاز دارم. واگنر پادزهری‌ است برای هر آنچه آلمانی ا‌ست.

اینک انسان، «چرا چنین زیرکم»، قطعه‌ی 6

در 9 نوامبر 1868 نیچه‌ی بیست‌و‌چهارساله نمایشنامه‌ای کمدی را برای اِروین رود[1]، دوست و هم‌دوره‌اش در دانشگاه لایپزیک، روایت کرد.

نوشته است: «عنوان پرده‌های نمایشنامه‌ی کمدی‌ام از این قرار است:

۱. دیدار شبانه‌ی انجمن، یا استاد جایگزین.

۲. خیاطِ اخراج‌شده.

۳. ملاقاتی با ایکس.

«بازیگران عبارت‌اند از چند پیرزن.

«پنجشنبه عصر رامونت مرا به تئاتر برد، چیزی که احساساتم نسبت به آن دارد سرد می‌شود... در عرش[2] نشستیم، همچون خدایان اُلمپ‌نشین که بر مسند داوری بر اثری مبتذل به نام گراف اِسکس[3] نشسته‌اند. روشن است که زیر لب به رباینده‌ و آورنده‌ام به تئاتر بدوبیراه گفتم...

«اولین درس‌گفتارِ نیمسال تحصیلیِ انجمن کلاسیک را برای فرداشب ترتیب داده بودند و خیلی مؤدبانه از من پرسیده بودند که آیا مسئولیتش را می‌پذیرم یا خیر. باید اندوخته‌ای از سلاح‌های آکادمیک مهیا می‌کردم، اما سریع خودم را آماده کردم و وقتی وارد سالن زاسپل[4] شدم در کمال مسرت با توده‌ی سیاهی چهل‌نفره روبه‌رو شدم... بسیار آزادانه سخن گفتم و تنها از یادداشت‌های روی تکه‌ای کاغذ یاری ‌گرفتم... به گمانم این حرفه‌ی آکادمیک روبه‌راه خواهد بود. وقتی به خانه رسیدم یادداشتی یافتم حاوی چند کلمه که خطاب به من نوشته شده بود: ‘اگر می‌خواهی ریچارد واگنر را ببینی، ساعت 3:45 بعدازظهر به کافه تئاتر بیا. ویندیش[5].’»

«این رویداد غیرمنتظره باعث شد سرم کمی گیج برود... واضح است که شتابان بیرون زدم تا دوست محترممان ویندیش را بیابم، فردی که سپس اطلاعات بیشتری در اختیارم قرار داد. واگنر در لایپزیک سراسر ناشناس تردد می‌کرد. روزنامه‌ها چیزی نمی‌دانستند و به خدمتکاران هم دستور داده شده بود که به‌سانِ گوری خاموش لباس خدمت به تن کنند. باری، خانم پروفسور بروک‌هاوس، خواهرِ واگنر، آن زنِ خردمندی که هر دو می‌شناختیم، خانم پروفسور ریچل، دوست خوبش، را به برادرش معرفی کرده بود. واگنر در حضور خانم ریچل، مایستر‌لیت[6] می‌نوازد [نوای ممتازِ والتر[7] از جدیدترین اُپرای واگنر در آن زمان، یعنی دی مایستر‌زینگر[8]، که چند ماه قبل برای اولین بار اجرا شده بود][9] و این خانم خوب به او می‌گوید که این نوا برایش سراسر آشناست. [پیش‌تر آن را با اجرا و نوای نیچه شنیده بود، گرچه پارتیتورِ آن به‌تازگی منتشر شده بود.] واگنر شاد و متحیر می‌شود! و می‌گوید که علاقه‌ا‌ی بسیار به ملاقاتی ناشناس با من دارد؛ یکشنبه شب قرار است دعوت شوم...

«طی روزهای بین این دو رویداد حالت روحی‌ام گویی از دلِ داستانی برآمده بود: باور کن مقدماتِ این آشنایی، با درنظرگرفتنِ دیرجوشیِ این مردِ غریب، شبیه قصه‌های پریان بود. چون فکر کردم افراد زیادی دعوت خواهند شد، تصمیم گرفتم لباسی آراسته و برازنده به ‌تن کنم و خرسند بودم از اینکه خیاطم قول داده بود کت‌وشلوارِ جدیدم را همان یکشنبه تحویل دهد. آن روز برف و بارانِ وحشتناکی باریدن گرفت. فکرِ بیرون‌رفتن جسمم را به لرزه می‌انداخت، به‌ همین خاطر خوشحال شدم که روشه بعدازظهر به‌ ملاقاتم آمد تا درباره‌ی مکتب الئایی [از مکاتب فلسفی متقدم، احتمالاً قرن ششم پیش از میلاد] و خدا در فلسفه چیزهایی با من در میان بگذارد... هوا به‌تدریج تاریک شد، خیاط نیامده بود و روشه هم باید می‌رفت. همراهش رفتم تا خودم سر راه سری به خیاط بزنم. وقتی رسیدم دیدم بردگانش دارند پرتب‌وتاب روی کت‌وشلوارِ من کار می‌کنند؛ قول دادند که تا چهل‌وپنج دقیقه‌ی دیگر آن را بفرستند. خرسند آنجا را ترک کردم و سری به کینچی[10] [رستورانی در لایپزیک، پاتوق دانشجوها] زدم و کلادرادَچ[11] [مجله‌ی طنزی مصور] را خواندم و اطلاعیه‌ای ‌مسرت‌بخش دیدم که در آن آمده بود واگنر در سوئیس است. در تمام این مدت می‌دانستم که همان شب او را خواهم دید. همچنین می‌دانستم که دیروز نامه‌ای از شاه صغیر [لودویگِ دومِ باواریا] دریافت کرده که وی را این‌طور خطاب کرده است: «به آهنگ‌ساز بزرگِ آلمانی، ریچارد واگنر.»

«در خانه خبری از خیاط نبود. با آسودگیِ خاطر رساله‌ای درباره‌ی ائودوکیا خواندم و گهگاه صدای زنگی بلند اما دور ذهنم را آشفته می‌ساخت. در آخر مطمئن شدم کسی جلوی دروازه‌ی فلزیِ قدیمی در انتظار است؛ دروازه و همین‌طور درِ جلوییِ خانه قفل بود. از این‌طرفِ باغچه فریاد برکشیدم و به مردِ پشت دروازه گفتم که از درِ پشتی بیاید. در آن باران غیرممکن بود صدایم را بشنود. کلِ خانه در تکاپو بود. در آخر، دروازه باز شد و پیرمردی ریزاندام با بسته‌ای به اتاقم آمد. ساعت شش‌ونیم بود، وقتش رسیده بود که لباس‌هایم را بپوشم و آماده شوم، زیرا جای دورافتاده‌ای زندگی می‌کردم. پیرمرد لباسم را آورده بود. امتحانش کردم؛ اندازه بود. لحظه‌ای شوم: صورت‌حساب را می‌دهد. مؤدبانه آن را می‌گیرم؛ می‌خواهد پول لباس را بپردازم. متحیر می‌شوم و می‌گویم که طرف حساب من خیاط است، نه او که مزدبگیر است. مرد فشار می‌آورد، زمان فشار می‌آورد. لباس‌ها‌ را به‌زور می‌گیرم و شروع می‌کنم به پوشیدن. لباس‌ها را به‌زور می‌ستاند و جلوی پوشیدن‌ را می‌گیرد؛ من زور می‌زنم، او زور می‌زند. صحنه: در پیراهنی که به‌ تن دارم با او می‌جنگم، تلاش می‌کنم شلوارِ تازه‌ام را بپوشم.

«نمایشی از بزرگ‌منشی، تهدیدی جدی. خیاط و دستیارش را نفرین می‌کنم و سوگند می‌خورم که انتقام خواهم گرفت. هم‌زمان می‌رود و لباس‌هایم را هم می‌برد. پایان پرده‌ی دوم. با همان پیراهن روی کاناپه به فکر فرومی‌روم و به لباسِ مخمل سیاه فکر می‌کنم و اینکه برای ملاقات با ریچارد مناسب است یا خیر.

«بیرون باران شدیدی می‌بارد. ساعت یک ربع به هشت است. هفت‌ونیم در کافه تئاتر {با ویندیش} قرار داشتیم. شتابان به شبِ طوفانی و بارانی می‌زنم، مرد کوچکی سیه‌پوش بدون لباس رسمی.

«وارد سالن پذیراییِ دنجِ بروک‌هاوس‌ها می‌شویم؛ کسی آنجا نیست جز محفل خانوادگی، ریچارد و ما دو نفر. به ریچارد معرفی می‌شوم و با چند واژه‌ی محترمانه او را خطاب قرار می‌دهم. می‌خواهد از جزئیاتِ دقیقِ نحوه‌ی آشنایی‌ام با موسیقی‌اش مطلع شود، همه‌ی اجراهای اُپراهایش را لعن و نفرین می‌کند و رهبران اُرکستری را مسخره می‌کند که با صدای ملایم چنین با دسته‌ی نوازندگانشان صحبت می‌کنند: ‘آقایان، اینجا را پرشورتر بزنید. عزیزانم، کمی پرشورتر!’...

«پیش و پس از شام، واگنر تمام بخش‌های مهم مایستر‌زینگر را نواخت و تک‌تک صداها را با سرزندگیِ بسیار تقلید کرد. به‌راستی مردی است با سرزندگی و پرشوریِ شگفت‌آور، بسیار سریع حرف می‌زند، بسیار شوخ‌طبع است و مهمانی‌ای شخصی همچون همین مهمانیِ کنونی را به رویدادی به‌شدت شاد تبدیل می‌کند. در این خلال، با او گفت‌و‌گویی طولانی درباره‌ی شوپنهاور داشتم؛ می‌فهمی که چقدر از شنیدن حرف‌های بی‌نهایت پرشورش درباره‌ی شوپنهاور لذت بردم، از اینکه چقدر وام‌دار اوست و چطور شوپنهاور تنها فیلسوفی‌ است که ذات موسیقی را درک کرده است».

آن زمان نوشته‌های شوپنهاور کمتر شناخته‌شده بودند و کمتر به آن‌ها بها داده می‌شد. دانشگاه‌ها به‌شدت مخالف به‌رسمیت‌شناختنِ او در مقام فیلسوف بودند، اما نیچه را گردبادی از شورِ شوپنهاوری به هوا برده بود؛ اخیراً جهان همچون اراده و بازنمود[12] را تصادفی کشف کرده بود، همان تصادف، یا آن‌طور که خودش می‌گفت زنجیره‌ای از اتفاقات سرنوشت‌ساز، که به‌ظاهر به دستِ خطاناپذیر غریزه مرتب شده بود و به این ملاقات با واگنر در سالن بروک‌هاوس‌ها انجامیده بود.

اولین حلقه‌ی زنجیر یک ماه پیش از ملاقات شکل گرفته بود، زمانی که نیچه پیش‌درآمدِ دو اپرای آخرِ واگنر، یعنی تریستان و ایزولده[13] و دی مایستر‌زینگر فُن نورنبرگ[14]، را شنیده بود. «تک‌تک بافت‌ها و رشته‌های عصبی بدنم به ‌لرزه درآمد.» این را همان روز نوشت و تصمیم گرفت تنظیم برای پیانو را بیاموزد. حلقه‌ی دوم زمانی شکل گرفته بود که اوتیلیه بروک‌هاوس[15] صدای نواختنش را شنیده بود و خبر را به گوش برادرش واگنر رسانده بود. حال حلقه‌ی سوم: وابستگی عمیق واگنر به فیلسوفِ تاریک‌اندیش {شوپنهاور} که نوشته‌هایش برای نیچه‌ای که سه سال پیش‌ ناشاد و ویلان و سرگردان به لایپزیک آمده بود مایه‌ی تسلا بود.

«من [نیچه] آن زمان در دودلی‌ای عاجزانه می‌زیستم، تنها، با برخی تجربه‌ها و دلسردی‌های دردناک، بدون اصولی بنیادین، بدون امید و بدون حتی تک‌خاطره‌ای خوشایند... روزی در یک فروشگاه کتاب‌های دست دوم این کتاب را یافتم، چونان چیزی سراسر ناشناخته آن را برداشتم و ورق زدم. نمی‌دانم کدام ابلیس در گوشم نجوا کرد ‘این کتاب را با خویش به خانه ببر.’ این برخلاف عادتم بود، چون معمولاً در خرید کتاب دچار تردید می‌شوم. وقتی به خانه رسیدم خودم را با این گنجینه‌ی نویافته روی کاناپه انداختم و اجازه دادم آن نابغه‌ی سرزنده و محزون دست به کار شود... اینجا آینه‌ای دیدم که در آن، جهان و حیات و سرشتِ خودم، را با عظمتی خوفناک نظاره می‌کردم... اینجا بیماری و سلامت، آوارگی و پناه، بهشت و جهنم را دیدم.»

اما آن شب در سالن بروک‌هاوس‌ها، فرصتی برای صحبتِ بیشتر درباره‌ی شوپنهاور نبود، به‌ سبب چیزی که نیچه آن را مارپیچ‌های زبانی واگنر، نبوغش در خیال‌پردازی، حرکت و شیرجه و پیچشش در فضا، همه‌جا و هیچ‌کجا بودنِ بی‌وقفه‌اش توصیف می‌کند.

نامه ادامه می‌یابد:

«پس از شام [واگنر] پاره‌ای از خودزندگی‌نامه‌اش را خواند که هم‌اکنون مشغول نوشتن آن است: تصویری به تمام و کمال لذت‌بخش از روزهای دانشجویی‌اش در لایپزیک که هنوز هم بدون خنده نمی‌تواند آن را به‌ یاد بیاورد؛ او نیز با هوش و مهارتی خارق‌العاده می‌نویسد. در آخر، وقتی هر دو آماده‌ی رفتن ‌شدیم، به‌گرمی دستانم را فشرد و صمیمانه دعوت کرد به دیدنش بروم تا آهنگ بسازیم و از فلسفه سخن بگوییم؛ همچنین، وظیفه‌ی شناساندن موسیقی‌اش به خواهر و خویشاوندانش را به من محول کرد، امری که اکنون به‌جدّ آن را بر‌ عهده گرفته‌ام. پس از اینکه کمی عینی‌نگرانه‌تر و از دور به این شب نگاه کنم بیشتر برایت خواهم نوشت. عجالتاً، بدرودی صمیمانه و بهترین‌ آرزوها برای سلامتی‌ات. ف.ن.»

هنگامی ‌که نیچه کاخ مستحکم و دنج پروفسور بروک‌هاوس با آن موقعیت زیبایش را ترک کرد، در مسیرِ سرد پیاده‌روی‌اش در خیابان لسینگ 22‌[16] در خمِ هر کوچه تندباد و برف و بوران به استقبالش می‌آمد. در انتهای این خیابان از پروفسور کارل بیدرمان[17]، سردبیر روزنامه‌ی لیبرالِ دویچه آلگماینه تسایتونگ[18]، اتاقِ خالی بزرگی اجاره کرده بود. نیچه حالِ روحی‌اش را وجدی وصف‌ناپذیر می‌خواند. اولین بار واگنر را در مدرسه کشف کرده بود. نوشته است: «با درنظرگرفتن همه‌چیز، جوانیِ من بدون واگنر توان‌فرسا می‌شد.» و طلسمی که این آهنگ‌ساز بر او افکند هیچ‌گاه رهایش نکرد. واگنر فردی‌ است که بیش از هر کسی، ازجمله مسیح، سقراط یا گوته، در نوشته‌های نیچه حضور دارد. اولین کتابش به واگنر تقدیم شده است. نام واگنر در عناوین دو کتاب از چهارده کتابش درج شده است. در آخرین کتابش، اینک انسان[19]، نوشته است که هنوز بیهوده در تمام شاخه‌های هنر به دنبال اثری «به فریبندگیِ مهلک و بی‌کرانگیِ مطبوع و غریبِ ‘تریستان’ است.»

از کودکی آرزوی نیچه این بود که موسیقی‌دان شود، اما در مقام شاگرد بسیار زیرکِ مدرسه‌ای فوق‌العاده آکادمیک، که در آن واژه‌ها را برتر از موسیقی می‌دانستند، در حدودِ هجده‌سالگی با اکراه این اندیشه را رها کرد. در زمان دیدارش با واگنر هنوز فیلسوف نبود، بلکه دانشجوی دوره‌ی لیسانسِ رشته‌ی فیلولوژیِ کلاسیک، علمِ زبان‌ و زبان‌شناسیِ کلاسیک، در دانشگاه لایپزیک بود.

جوانی بود نیک‌محضر، فرهیخته، موقر، کمابیش نیرومند، قوی‌هیکل اما نه چاق. در عکس‌ها گویی لباس‌هایش قرضی‌اند؛ آرنج و زانوها سر جایشان نیستند و ژاکت‌ها در نزدیکیِ دکمه‌ها کِش آمده‌اند. با قامتی کوتاه و ظاهری معمولی، این چشمان فوق‌العاده خیره‌کننده‌اش بود که از نیستی نجاتش می‌داد. یک مردمک از دیگری کمی بزرگ‌تر بود. برخی می‌گویند عنبیه‌ی چشما‌نش قهوه‌ای بوده است و برخی دیگر می‌گویند آبیِ تیره. این چشمانِ به‌شدت نزدیک‌بین با تردید و ابهام به نظاره‌ی جهان بیرون می‌نشست، اما زمانی که بر چیزی متمرکز می‌شد، نگاهش تیز، نافذ و تشویش‌برانگیز توصیف شده است؛ نگاهی که دروغ را در گلو خفه می‌کرد.

این روزها او را از عکس‌ها و تندیس‌ها و پرتره‌های دوره‌ی متأخر زندگی‌اش می‌شناسیم، زمانی‌ که سبیلش، که همچون شاخ بزرگِ قوچ بود، دهان و بخش عمده‌ای از چانه‌اش را سراسر محو کرده بود. اما عکس‌های گرفته‌شده با هم‌کلاسی‌هایش در دوران دانشگاه لایپزیک نشان می‌دهند که در عصر ریش و سبیل‌های باشکوه، سبیل او کمابیش بی‌شکوه بوده است. می‌توان دید که لبانی کامل و خوش‌شکل داشته است، حقیقتی که بعدها لو سالومه[20]، از معدود زنانی که او را بوسید، آن را تأیید کرد. همچنین می‌توان دید که چانه‌ای سفت و گِرد داشته است. همان‌طور که طبق رسمِ اهلِ فکر و اندیشه‌ی پیشین گیسوان بلند و پاپیون‌های ابریشمیِ نرم دال بر شایستگی‌های رمانتیک بود، نیچه نیز خردگراییِ پسا-رمانتیک خویش را با برجسته‌ساختن پیشانیِ حیرت‌انگیزش، که سریرِ ذهنی حیرت‌انگیز بود، و پنهان‌ساختن لبانِ هوس‌انگیز و چانه‌ی مصممش نشان می‌داد.

نیچه در مقام یک فیلولوژیست بیش‌ازپیش ناشاد بود. در نامه‌ای که یازده روز پس از دیدار با واگنر نوشته شده است، خود و همکاران فیلولوژیستش را «رمه‌ی برآشفته‌ی فیلولوژیست‌های عصر ما» توصیف می‌کند، اینکه «هر روز باید به تماشای تقلای کورموشانه‌شان، گونه‌های پف‌کرده و چشمان کورشان، شادی‌شان در گرفتن کرم‌ها و بی‌توجهی‌شان به مسائل حقیقی، مسائل مهم زندگی، نشست.» آنچه بدبینی‌اش را تشدید می‌کرد این بود که خود در این تقلای کورموشانه چنان خوب بود که پس از مدتی کوتاه پیشنهاد کُرسی فیلولوژی کلاسیکِ دانشگاه بازِل را دریافت کرد و به جوان‌ترین استاد این دانشگاه تبدیل شد. اما در شبی که واگنر او را هم‌سنگ خود دانست و گفت که از ادامه‌ی این آشنایی خرسند خواهد شد، این افتخار هنوز نصیبش نشده بود. این افتخاری بود خارق‌العاده.

این آهنگ‌ساز، که با نام «استاد» ‌شناخته می‌شد، در اواسطِ دهه‌ی ششم زندگی‌اش به ‌سر می‌برد و در سراسر اروپا زبانزد بود. همان‌طور که نیچه همان عصر با خواندن کلادرادَچ در کافه فهمیده بود، تمام حرکاتش در روزنامه‌ها گزارش می‌شد. اگر واگنر به انگلیس می‌رفت، ملکه ویکتوریا و پرنس آلبرت مهربانانه سراغش را می‌گرفتند. در پاریس پرنسس پائولین مِترنیش[21] مراسمی ترتیب می‌داد. پادشاه لودویگِ باواریا واگنر را «دوست عزیز و فرشته‌سیرت من» خطاب می‌کرد و قصد داشت شهرِ مونیخ را به افتخارِ موسیقی‌اش بازسازی کند.

لودویگ پیش از محقق‌شدن این طرحِ گزاف درگذشت (احتمالاً به قتل رسید تا جلوی ورشکستگی کشور به‌خاطر پروژه‌های ساخت‌وسازِ دیوانه‌وارش گرفته شود)، اما هنوز می‌توان نقشه‌های معمار را دید: خیابانی جدید که از مرکز شهر می‌گذرد و رود ایسار[22] را به‌واسطه‌ی پلِ سنگیِ پرشکوهی پشت سر می‌گذارد، پلی که یاد‌آورِ پلِ رنگین‌کمانی وُتان[23] است که به والهالا[24] در حلقه‌ی {نیبلونگ} واگنر می‌رسد، و به تالار اُپرای عظیمی منتهی می‌شود که به کولوسئوم شباهت دارد و با خطی عمودی به دو نیم تقسیم و در هر سوی آن یک جفت بال تعبیه شده است. موسیقیِ واگنر برای پادشاه لودویگ «زیباترین، عالی‌ترین و تنها تسلای من» بود، حسی که نیچه نیز اغلب بازگو می‌کرد.

نیچه از کودکی حساسیتی نامعمول به موسیقی داشت. روایت‌های خانواده‌ از کودکی‌اش نشان می‌دهند که موسیقی برایش از تکلم نیز مهم‌تر بوده است: کودکِ نوپای آرام و دوست‌داشتنی‌ای بود که هنگامی ‌که پدرش، کشیش کارل لودویگ نیچه، مشغول کارهای کلیسا و نگارش موعظه‌هایش بود، تنها حضور او را در اتاقِ کارِ قاب‌بندی‌شده‌اش برمی‌تابید. پدر و پسر ساعت‌ها و روزهای خوشی را در یکنواختی و آرامش سپری می‌کردند، اما فریدریشِ کوچک، همچون بسیاری از کودکان دو-سه‌ساله، گاهی اوقات دچار طغیان خشمی شدید می‌شد، جیغ می‌کشید و دیوانه‌وار دست‌وپا می‌زد. آنگاه هیچ‌چیزی نمی‌توانست آرامَش کند، نه مادرش، نه اسباب‌بازی، نه غذا، نه آشامیدنی، تنها زمانی آرام می‌شد که پدرش قاب پیانو را بلند می‌کرد و به نواختن می‌پرداخت.

در میان مردمانی اهل موسیقی، کشیش نیچه مهارتی استثنایی در کیبورد داشت؛ مردم از دوردست برای شنیدن اجرایش می‌آمدند. کشیشِ کلیسای لوتریِ ناحیه‌ی روکِن[25] در جنوب لایپزیک بود، جایی که یوهان سباستین باخ در آن به مدت بیست‌وهفت سال و تا زمان مرگش رهبر موسیقی بود. کارل لودویگ به‌ سبب تک‌نوازی‌های باخش شهره بود. عجیب‌تر اینکه، به‌خاطر استعداد استثنایی‌اش در بداهه‌نوازی مشهور بود، استعدادی که بعدها نیچه به ارث برد.

اجداد نیچه ساکسون‌هایی معمولی بودند، قصابان و کشاورزانی که در منطقه‌ی اطراف شهرِ اسقف‌نشینِ ناومبورک[26] امرار معاش می‌کردند. پدرِ کارل لودویگ، فریدریش آگوست نیچه، به‌واسطه‌ی کشیش‌شدن، طبقه‌ی اجتماعی خانواده را ارتقا داد و سپس با ازدواج با اردموته کراوسه[27]، دخترِ سرپرست اداری اسقف‌نشین، موقعیت خویش را بیش‌ازپیش بالا برد. اردموته احساساتی سراسر ناپلئونی داشت و در 10 اکتبر 1813 پدرِ نیچه، کارل لودویگ، را درست چند روز پیش‌ از جنگ ملت‌ها، که نبرد لایپزیک نیز نامیده می‌شود، و در مجاورت میدان نبردی که ناپلئون در آن شکست خورد به ‌دنیا آورد. نیچه عاشق تعریف این داستان بود. او ناپلئون را آخرین اخلاق‌ستیزِ[28] بزرگ می‌دانست، آخرین حاکمِ بدون وجدان، ترکیبی از اَبَرمرد و هیولا، و این پیوندِ کمابیش ضعیف به ‌خیال خودش علتِ جسمی-روان‌شناختیِ پیش از تولدش برای علاقه‌اش به این قهرمان بود. یکی از آرزوهای تحقق‌نیافته‌ی زندگی‌اش بازدید از جزیره‌ی کورسیکا[29] بود.

سرنوشت مُسلمِ کارل لودویگ این بود که به تبعیت از پدرش وارد کلیسا شود. به دانشگاه هاله[30] رفت که در همان نزدیکی بود و از دیرباز در حوزه‌ی الهیات بلندآوازه بود. الهیات، زبان‌های لاتین، یونانی و فرانسوی، تاریخ یونان و یهود، فیلولوژی کلاسیک و تفسیر کتاب مقدس را آموخت. دانشجویی برجسته نبود، اما کندذهن هم نبود. او را به سخت‌کوشی می‌شناختند و جایزه‌ای هم به‌خاطر بلاغت کسب کرد. پس از ترک دانشگاه در بیست‌ویک‌سالگی، به تدریس خصوصی در شهر بزرگِ آلتنبورک[31]، در حدود پنجاه کیلومتری جنوب لایپزیک، روی آورد.

کارل لودویگ محافظه‌کار و سلطنت‌طلب بود. این ویژگی‌های قرص و محکم باعث شد توجه یوزف ساکس ‌آلتنبورک[32]، دوکِ حاکم، را به خود جلب کند، فردی که او را برای نظارت بر تحصیل سه دخترش، تِرز، الیزابت و الکساندرا، انتخاب کرد. کارل لودویگ هنوز در دهه‌ی سوم زندگی‌اش به سر می‌برد، اما این وظیفه را به‌شکلی ستودنی به انجام رساند، آن هم بدون ذره‌ای درگیریِ احساسی.

پس از هفت سال تدریسِ خصوصی، برای سِمَتِ کشیش ناحیه‌ی روکِن اقدام کرد؛ روکِن دشتی حاصلخیز اما بی‌درخت در حدود بیست‌وپنج کیلومتری جنوبِ لایپزیک بود. در سال 1842، همراه مادرش اردموته، که اکنون بیوه بود، به محل اقامت کشیش نقل‌مکان کرد. این اقامتگاه در کنار یکی از قدیمی‌ترین کلیساهای منطقه‌ی ساکسونی[33] بود، کلیسای باستانیِ قلعه‌مانندی که قدمتش به نیمه‌ی اول قرن دوازدهم بازمی‌گشت. تحت لوای فریدریش بارباروسا[34]، ارتفاع بلندِ برجِ مستطیلی‌اش دو برابر شده بود تا مناسب دیده‌بانی بر دشت وسیعی باشد که به دست شوالیه‌های کراتز[35] محافظت می‌شد. داخلِ خزانه‌ی اشیای مقدس، تندیس سنگیِ بسیار بزرگی از یکی از شوالیه‌ها قرار داشت. این تندیس در کودکی نیچه را وحشت‌زده می‌کرد، زیرا نورِ خورشید درون خاتمِ یاقوتِ شیشه‌ای چشمانش می‌افتاد و برق می‌زد و می‌درخشید.

در بازدیدی از ناحیه‌ی پوبله[36]، چشمان کشیش، کارل لودویگِ بیست‌ونه‌ساله، به دخترِ هفده‌ساله‌ی کشیش محلی افتاد. فرانتسیسکا اولِر[37] تحصیلات چندانی نداشت، اما ایمان مسیحیِ ساده و عمیقی داشت و سرنوشت شکوهمندی که می‌خواست چیزی نبود جز حمایت از همسرش در این وادیِ بُکایِ[38] فانی.

این دو در 10 اکتبر 1843، سی‌امین سالروز تولد کارل لودویگ، ازدواج کردند. کارل لودویگ همسرش را به اقامتگاه روکِن منتقل کرد. در آنجا خانه در اختیار اردموته بود، زنی شصت‌وچهارساله که اکنون بانوی سازش‌ناپذیر خانه بود و سرپوشی هراسناک و کلاه‌گیسِ مجعدِ نسلِ پیشین را به ‌سر داشت. شیفته‌ی پسرش بود، زمامِ امورِ مالی در دستان او بود و علاوه ‌بر این، خانه را از طریق «شنواییِ حساس»ش تحت نظر می‌گرفت و به همین سبب سروصدا باید همواره در سطح بسیار ملایم[39] نگه داشته می‌شد.

دیگر اعضای خانه دو ناخواهری بزرگ‌سال بیمار و روان‌رنجورِ کارل لودویگ بودند، عمه‌ آگوستا و رُزالی نیچه. عمه آگوستا بر سر خانه‌داری جانش را می‌داد و از ترس اینکه فرانتسیسکای تازه‌ازدواج‌کرده سختی‌هایش را برُباید اجازه نمی‌داد در آشپزخانه مفید واقع شود. وقتی فرانتسیسکا می‌خواست کمک کند عمه آگوستا می‌گفت: «بگذار این یک تسلا برای من بماند.» عمه رُزالی بیشتر دلبستگی‌های فکری داشت؛ او بر سر آرمان‌های خیریه جانش را می‌داد. هر دو عمه مبتلا به مرضِ عصبیِ شایع آن زمان بودند و همواره از قفسه‌ی داروهایی که هیچ‌گاه درمانشان نمی‌کرد پنج قدم بیشتر فاصله نداشتند. این سه‌تن‌سالاریِ[40] زنانِ مسن عملاً فرانتسیسکای عروس را در خانه‌ی خودش بی‌فایده کرده بود. خوشبختانه، چند ماه پس از ازدواج، فریدریش را آبستن شد.

فریدریش ویلهلم نیچه در 15 اکتبر 1844 به ‌دنیا آمد. پدرش او را در کلیسای روکن غسل تعمید داد و نامِ پادشاه وقت، فریدریش ویلهلم چهارمِ پروس[41]، را برایش انتخاب کرد. دو سال بعد، در 10 ژوئیه‌ی 1846، دختری به‌ دنیا آمد و تِرز الیزابت الکساندرا[42] نام‌گذاری شد، به‌ نام سه پرنسسِ آلتنبورکی که پدرش معلم خصوصی‌شان بود. او را همیشه به ‌نام الیزابت می‌شناختند. در فوریه‌ی دو سال بعد، پسرِ دیگری به دنیا آمد و به‌خاطر دوکِ آلتنبورک یوزف نامیده شد.

کشیش هم پارسا بود و هم میهن‌پرست، اما از اختلال‌های عصبی‌ای که مادر و دو ناخواهری‌اش را گرفتار کرده بود در امان نبود. ساعت‌ها خویش را در اتاق کارش محبوس می‌کرد و از خوردن، آشامیدن و حرف‌زدن سر باز می‌زد. مسئله‌ی نگران‌کننده‌تر این بود که دچار حمله‌هایی مرموز می‌شد، در طول این حمله‌ها سخنش‌ وسط جمله‌ قطع می‌شد و به هوا چشم می‌دوخت. سپس فرانتسیسکا به‌سمتش می‌دوید و تکانش می‌داد تا بیدار شود، اما وقتی «بیدار» می‌شد این وقفه در هوشیاری‌اش را به یاد نمی‌آورد.

فرانتسیسکا با دکتر گوتیا، پزشک خانواده، مشورت کرد. تشخیصِ دکتر «اعصاب» بود و استراحت تجویز کرد، اما علائم چنان وخیم‌ شدند که کشیش سرانجام مجبور شد وظایف کلیسا را کنار بگذارد. تشخیص این بود که حمله‌های مرموز به‌ سبب «نرم‌شدگی مغز»[43]‌اند و کشیش ماه‌ها دچار فرسودگی، سردردهای دردناک و استفراغ بود و بینایی‌اش به‌شدت رو به‌ زوال گذاشت و به نیمه‌کوری رسید. در پاییز 1848، در سی‌وپنج‌سالگی و تنها پنج سال پس از ازدواج اسیرِ بستر شد و زندگی فعالانه‌اش عملاً پایان یافت.

زندگی فرانتسیسکا تحت نظارت اردموته و دو عمه‌ی روان‌رنجور و ناتوانیِ روزافزونِ همسرش خفقان‌آور بود. ترش‌رویی‌های غم‌افزا و علامت‌های پنهانی بین بزرگ‌سالانِ ساکنِ اقامتگاه ردوبدل می‌شد، اما فرانتسیسکا به نحوی توانست از فرزندانش در برابر این جوِ اندوهناک محافظت کند. خاطرات دوران کودکی‌شان، که نیچه و الیزابت خود نوشته‌اند، روایتگر آزادی و سبکیِ بارِ هستی‌ای است که این برادر و خواهر در زمینِ بازیِ به‌ظاهر بی‌کرانشان یافته بودند، زمین بازی‌ای که برجِ عظیم کلیسا، مزرعه، باغ میوه و باغ گل را در بر می‌گرفت. درختان بید درون برکه‌ها خم شده بودند و بچه‌ها می‌توانستند با خزیدن زیر غارهای سبزشان به صدای پرندگان گوش فرادهند و حرکت تندِ ماهی‌های زیر سطحِ شیشه‌ای آب را تماشا کنند. حسشان این بود که گورستانِ سرسبزِ پشتِ خانه «دوست‌داشتنی» است، اما در میانِ سنگ‌های کهنه‌اش بازی نمی‌کردند، به‌ سبب پنجره‌های شیروانیِ سه‌تکه‌ای که در آن‌سوی خانه روی سقف تعبیه شده بودند و به‌سانِ چشمانِ همه‌چیزبینِ خدا پایین را نظاره می‌کردند.

درد و رنجِ کارل لودویگ بیشتر شد؛ قدرت تکلم را از دست داد و زوالِ بینایی‌اش نیز در نهایت به کوری انجامید. او در 30 ژوئیه‌ی 1849، با فقط سی‌وپنج‌سال سن، درگذشت.

نیچه‌ی سیزده‌ساله در خاطرات کودکی‌اش نوشته است: «کلیسا سردابی برایش مهیا کرده بود... آه، صدای بلند آن ناقوس‌ها هیچ‌گاه از گوشم بیرون نمی‌رود؛ نوای خروشانِ غم‌افزایِ نیایشِ ‘عیسی، تسلای من!’ را هیچ‌گاه فراموش نمی‌کنم. صدای اُرگ از میان فضای تهیِ کلیسا می‌خروشید.»

«آن زمان رؤیایی دیدم که در آن صدای موسیقیِ اُرگ کلیسا را می‌شنیدم، همان موسیقیِ خاکسپاریِ پدرم. وقتی متوجه چیزی شدم که پشت صداها بود، ناگهان خاکِ روی گور کنار رفت و پدرم، پیچیده در کفنی از کتان، بیرون آمد. شتابان به کلیسا رفت و لحظه‌ای بعد با کودکی در دستانش بازگشت. گور دوباره باز شد، پدرم وارد شد و دوباره پشت سرش بسته شد. صدای خس‌خسِ اُرگ ناگهان قطع شد و بیدار شدم. روزِ پس از این شب، یوزفِ کوچک ناگهان بیمار شد، گرفتگی عضلانی بر بدنش مستولی گشت و چند ساعت بعد مُرد. اندوهمان مرزی نداشت. رؤیایی که دیده بودم به‌طور کامل محقق شده بود. جسد کوچک در دستان پدرش به آرامش رسید.»

علت سقوطِ کشیش نیچه به ‌کام مرگ به‌طور گسترده بررسی شده است. این مسئله برای آیندگان بسیار مهم است که آیا این کشیش در هنگام مرگ مجنون بوده است یا خیر، چراکه خودِ نیچه علائمی مشابه علائم پدرش داشت، تا اینکه به‌شکلی ناگهانی و شگرف در سال 1888، در چهل‌وچهارسالگی، دچار جنون شد و تا زمان مرگش در سال 1900 در همان وضعیت باقی ماند. حجمِ قابل‌ملاحظه‌ی پژوهش‌ها در این باره همچنان در حال افزایش است، اما اولین کتاب، در باب آسیب‌شناسی نیچه[44]، در سال 1902، تنها دو سال پس از مرگ نیچه منتشر شد. نویسنده‌ی کتاب، دکتر پاول یولیوس موبیوس، عصب‌شناس پیشگام و برجسته‌ای بود که از دهه‌ی 1870 به بعد در حوزه‌ی تخصصیِ بیماری‌های عصبیِ موروثی کار می‌کرد. فرویدْ موبیوس را یکی از پدران روان‌درمانی نامیده است و مهم‌تر اینکه او کارش را به‌طور مستقیم از روی گزارش کالبدشکافیِ کشیش نیچه آغاز کرد که نشان‌دهنده‌ی نرم‌شدگی مغز بود، اصطلاحی که در قرن نوزدهم به‌طور معمول برای انواع بیماری‌های زوال مغز به کار گرفته می‌شد.

تفسیر امروزی این موارد را شامل می‌شود: تخریب عمومیِ بافت‌ها، تومور مغزی، توده‌ی بزرگ مغزی یا حتی خون‌ریزی داخلیِ تدریجی مغز به‌ علت برخورد جسمی سخت. بر روی نیچه، برخلاف پدرش، کالبدشکافی‌ صورت نگرفت و از‌این‌رو بررسی تطبیقیِ کالبدشکافیِ دو مغز برای موبیوس و پژوهشگران بعدی غیرممکن بود، اما موبیوس، با نگاهی بازتر، از گرایش به بیماری‌های روانی در خانواده‌ی مادریِ نیچه پرده برداشت. یک دایی خودکشی کرده بود، به‌ظاهر مرگ را به اسارت در آسایشگاه روانی ترجیح داده بود. در خانواده‌ی پدری نیچه، برخی از خویشاوندان مادربزرگ اردموته «به لحاظ روانی نابهنجار» توصیف شده بودند. یکی خودکشی کرده بود، دو تنِ دیگر دچار نوعی بیماری روانی شده بودند و یکی از آن‌ها به مراقبت‌های روان‌پزشکی محتاج شده بود.

پیش از اینکه حوزه‌ی گمانه‌زنی را کامل ترک کنیم، باید به مرگ برادر کوچک نیچه بپردازیم. یوزف پیش از اینکه دچار سکته‌ی مرگ‌بار شود مبتلا به تشنج بود. نمی‌توان قطعی نتیجه‌گیری کرد، اما خانواده‌ی نیچه بی‌شک به‌شدت مستعدِ بی‌ثباتی‌های روانی و عصب‌شناختی بوده است.

کارل لودویگ نیچه به ‌هنگام مرگ‌ سی‌و‌پنج‌ساله بود، فرانتسیسکا بیست‌و‌سه‌ساله،‌ نیچه چهارساله و الیزابت سه‌ساله. خانواده باید اقامتگاه کشیش را برای متصدی جدید خالی می‌کرد. مادربزرگ اردموته تصمیم گرفت به ناومبورک بازگردد، جایی که در آن آشنایانی بانفوذ داشت. برادرش در گذشته واعظِ کلیسای جامع بود. خانه‌ای در طبقه‌ی همکف نویگاسه[45] اجاره کرد، خیابانی معمولی اما آبرومند، متشکل از خانه‌های متصل به یکدیگر. اردموته اتاق جلویی را برای خود انتخاب کرد و اتاق مجاور را به عمه رُزالی و عمه آگوستا داد.

مقرریِ فرانتسیسکا سالانه 90 تالر[46] بود، به‌علاوه‌ی هشت تالر به ‌ازای هر فرزند. مقرریِ اندکی هم از سوی دربار به آن اضافه می‌شد، اما روی‌هم‌رفته این مبلغ برای مستقل‌شدن کافی نبود. او و دو فرزندش به بدترین اتاق‌های پشتیِ خانه نقل‌مکان کردند و نیچه و خواهرش هم‌اتاقی شدند.

نیچه نوشته است: «پس از سال‌ها زندگیِ روستایی، زندگی در شهر برایمان وحشتناک بود. از خیابان‌های غم‌افزا دوری می‌کردیم و در جست‌وجوی فضاهای باز بودیم، همچون پرندگانی در تلاش برای رهایی از قفس... کلیساها و ساختمان‌های بزرگ بازار، تالار شهر و آب‌فشانش، توده‌ی مردمانی که برایم غریب بودند... شگفت‌زده می‌شدم از اینکه این مردم اغلب یکدیگر را نمی‌شناختند... خیابان‌های بلند سنگ‌فرش‌شده برایم از تشویش‌برانگیزترین چیزها بود.»

ناومبورک با جمعیتی پانزده‌هزارنفری به‌راستی برای کودکانِ روستای روکن هراسناک بود. امروز ما ناومبورک را شهر رمانتیک مسحورکننده‌ای می‌دانیم که در آن گروهی از برج‌های محو از پیچاپیچِ رودخانه‌ی زاله سر برون آورده‌اند؛ این تصویر از دلِ کتابِ قرون‌وسطاییِ ساعات[47] به دست آمده است. اما وقتی خانواده‌ی نیچه به آنجا نقل‌مکان کرد، زاله خندقی برای بازی نبود، بلکه ابزارِ دفاعیِ واقعیِ مملو از استحکامات بود.

دو سال پیش از اینکه خانواده برای زندگی به ناومبورک بیاید، انقلاب‌های سال‌های 1849-1848اروپا را در فورانی از قیام‌های آزادی‌خواهانه به لرزه درآورده بود، قیام‌هایی که پدرِ سلطنت‌طلب نیچه از آن‌هامتنفر بود. از سوی دیگر، ریچارد واگنر مشتاقانه از عصرِ انقلابی حمایت کرده بود، با امید به اینکه منجر به احیای کاملِ هنر، جامعه و دین شود. در قیامِ مه 1849 دِرسدن[48]، واگنر با میخائیل باکونین، آنارشیستِ روسی، هم‌سنگر بود. واگنر هزینه‌ی تأمینِ نارنجک‌های دستیِ شورشیان را تقبل کرده بود. با فاش‌شدنِ این اقدام، تبعید شد و به همین دلیل ‌به هنگامِ دیدار با نیچه در سوئیس زندگی می‌کرد.

آلمانِ دهه‌ی 1850 کنفدراسیون[49] بود (1866-1815)، یعنی متشکل از ایالت‌هایی بود که پس از شکست ناپلئون و ترسیمِ دوباره‌ی نقشه‌ی اروپا در کنگره‌ی وین شکل‌ گرفتند. این کنفدراسیون سی‌ونُه ایالتِ خودمختار را در بر می‌گرفت که تحت حاکمیت پرنس‌ها، دوک‌ها، اسقف‌ها، گزینش‌گران[50] و غیره قرار داشتند. این چندپارگی و بدل‌شدن به ایالت‌های کوچک با مردمانی تنگ‌نظر بدین معنا بود که ارتش ملی، ساختار مالیاتیِ مشترک، سیاست اقتصادیِ فراگیر و اقتدارِ سیاسیِ راستین وجود نداشت. جبار با جبار در رقابت بود، کوته‌نظرتر از اینکه مزایای اتحاد را ببیند. آنچه‌ پیچیدگی را مضاعف می‌کرد این بود که کنفدراسیون، مردمانِ چکِ اهلِ بوهمیا[51]، دانمارکی‌های هُلشتاین[52] و ایتالیایی‌های تیرول[53] را نیز در بر می‌گرفت. هانوفر تا سال 1837 تحت حاکمیتِ پادشاه انگلستان بود، هلشتاین تحت حاکمیت پادشاه دانمارک و لوکزامبورگ تحت حاکمیت پادشاه هلند. در سال 1815، هنگامی که کنفدراسیون آلمان شکل گرفت، اتریش عضو غالب آن بود، اما با گذشت زمان و زوالِ قدرتِ مترنیش[54]، صدراعظم اتریش، ایالتِ وسیع و غنی از مواد معدنیِ پروس، تحت صدارتِ اُتو فُن بیسمارک[55]، به‌شکلی روزافزون پررونق و ستیزه‌جو شد.

شهر ناومبورک، در منطقه‌ی ساکسونی، متعلق به پادشاه پروس بود. حالتِ قلعه‌مانندِ شهر که نیچه به ‌یاد می‌آورد نه‌تنها ناشی از کشاکش‌هایِ درونیِ کنفدراسیون بود، بلکه به‌جای‌مانده از روزهایی بود که فرانسه شهر را تهدید می‌کرد. پنج‌ دروازه‌ی سنگین شب‌ها مسیر ورود به شهر را مسدود می‌کردند. شهروندان فقط از طریق به‌صدادرآوردن ناقوس و رشوه‌دادن به پاسبانِ شب می‌توانستند دوباره به شهر بازگردند. نیچه و خواهرش از گردش در «کوه‌های زیبا، دره‌رودها، کاخ‌ها و قلعه‌ها»ی اطراف لذت می‌بردند، اما باید گوششان را برای شنیدن صدای ناقوس نگهبانی تیز می‌کردند (ناقوسی که بعدها نیچه از آن در {چنین گفت} زرتشت[56] این‌طور یاد کرد: «ناقوسی که بیش از هر انسانی دیده‌ است، که تپش‌های دردناکِ قلب پدرانمان را شمرده است) تا مجبور نشوند وحشتِ هانسل و گرتلیِ سپری‌کردن شب در بیرون از شهر را تجربه کنند.

ناومبورک را جنگل تاریکِ تورینگن[57] احاطه کرده بود: جنگلِ باستانیِ آلمان با مقبره‌های قهرمانان باستانی‌اش، غارهای اژدهایانش، میزسنگ‌ها و مغاک‌هایش که از همان روزهای آغازینِ اساطیرِ آلمانی نمادی از خِرَدناپذیری و مهارناپذیری ناخود‌آگاهِ[58]

آلمانی بودند. واگنر بعدها از آن برای سفرِ ذهنی وُتان به‌سوی آشوبِ فراگیر استفاده می‌کند، سفری که به‌واسطه‌ی مرگ خدایان و فسخ تمام پیمان‌های پیشین به نابودیِ نظم کهن می‌انجامد. نیچه ابتدا آن را دایمونی[59] و بعدها دیونوسوسی[60]

توصیف می‌کند.

هیچ‌چیز نمی‌توانست آپولونی‌[61]تر، ضروری‌تر و منطقی‌تر از خودِ شهرِ ناومبورک باشد. خِرَد، رونق {ـِ اقتصادی} و میلِ به محافظه‌کاریِ رمانتیک در انتهای رودخانه‌ی زاله جریان داشت. شهر در ابتدا مرکز تجارت، مکانی حیاتی برای صلح میان قبایلِ باستانیِ درگیرِ جنگ، بود. طی سالیان بسط یافته و به مرکزی قرون‌وسطایی برای صنعت‌گریِ آلمانی و تجارتِ صنفی تبدیل شده بود. از زمان تأسیسِ کلیسای جامع در سال 1028، کلیسا و دولت در طول قرون، به‌ویژه در قرونِ پروتستان، آهنگین و متعادل در کنار یکدیگر رشد کرده بودند، به‌شکلی که وقتی نیچه برای زندگی به ناومبورک آمد، شهری باشکوه با صلابتی بورژوایی و مکانی برای زندگیِ پاک بود. اعجازِ دوگانه‌ی معماری‌اش در قالبِ کلیسای جامع و ساختمانِ شهرداری، که به همان میزان شکوهمند بود، نشان

اپلیکشن مورد نظرتو انتخاب کن

سبد خرید

سبد خرید شما خالی است.