قلب سیمُن لَمبْر[1] را، آن قلب شریف را، کسی چنان که بود نمیشناسد. از همان لحظهی تولد با تپشی پرشتاب به بزرگداشت حادثه رفته بود؛ از همان زمان که قلبهای دیگر هم کنارش تند میتپیدند. همین قلب او را میپرانْد، میجهانْد، میآکنْد، چون پَر میرقصانْد و چون سنگ فرومینشانْد، حیرانش میکرد، ذوبش میکرد _ همین عشق. قلب سیمُن لَمبْر، کسی دقیقاً نمیداند چه چیزها را از صافی خود عبور داده بود، چهها ثبت کرده بود، نگه داشته بود: جعبهسیاهِ تنی بیستساله؛ شاید فقط تصویر متحرکی که با امواج فراصوت گرفته شده باشد بتواند بازتابی از آن باشد؛ نشان دهد شوری را که منبسطش میکرد و غمی را که منقبضش؛ شاید فقط خطوط نوارقلبی که با همان نخستین تپشها آغاز شده باشند، بتوانند شکلش را ترسیم کنند، خرجودخلش را وصف کنند، نشان دهند احساسی را که به او شتاب میداده، انرژی حیرتآور او را وصف کنند که نزدیک به صدهزار بار در روز در خود فرومیرفته و هر دقیقه قریب به پنج لیتر خون را به گردش درمیآورده است؛ آری، شاید فقط آن خطوط بتوانند قصهاش را روایت کنند، چهرهی زندگی او را ترسیم کنند؛ زندگیِ جزر و مد او را، زندگیِ دریچهها و حفرههای او را، زندگیِ تپشهای او را. آن زمان که قلبِ سیمُن لَمبْر، آن قلب نیک، تن به هیچ دستگاهی نمیداد، هیچ جنبندهای نمیتوانست ادعا کند که او را میشناسد. و آن شب، آن شب بیستاره، در آن حال که سرمای سگسوزی بر مصب و ناحیهی کو[2] حکمفرما بود، در آن حال که تلاطمی بیفروغ در کنار صخرهها غلت میزد، وقتی پایاب دریا پا پس میکشید و پرده از لایههای زمینشناختی خود برمیداشت، صدای ضربآهنگ منظمِ اندامی به گوش میرسید که مشغول استراحت بود؛ صدای ماهیچهای که آرام خود را شارژ میکرد _ ضربانی شاید پایین پنجاه بار در دقیقه _ همان هنگام که صدای زنگ تلفن همراه از پایین تختی یکنفره بلند شد، و ردیاب صوتی، با چوبخطهای درخشان، اعداد 05:50 را بر صفحهی لمسی حک کرد؛ وقتی همهچیز ناگهان در هم پیچید.
آن شب در پارکینگی خالی کامیونتی[3] ترمز گرفت، مورب ایستاد، درهای جلویش با صدایی بلند بسته شدند حال آنکه درِ کشویی آرام لغزید و باز شد. سه شبح ظاهر شدند؛ سه سایهی بریدهشده از پسزمینهی تیره و در چنگال سرما اسیر _ سرمای فوریه، آببینیها روان، خوابیدن با لباس. ظاهراً پسر بودند. زیپ کاپشن را تا چانه بالا کشیده بودند، کلاهها را تا مژهها پایین آورده بودند، لالههای گوششان را زیر پشم پولار میسُراندند و در دستهایشان، که تیغههایش را به هم چسبانده بودند، میدمیدند. میرفتند تا با دریا رویاروی شوند _ دریایی که در آن ساعت هنوز چیزی جز صدا نبود؛ صدا و سیاهی.
پسرها _ حالا میشد دیدشان _ پشت دیواری که پارکینگ را از ساحل جدا میکرد صف کشیده بودند، پا بر زمین میکوبیدند، تندتند نفس میکشیدند _ سوراخهای بینیشان درد میکرد بس که مجرای یُد و سرما شده بودند _ و آن پهنهی تاریک را وارسی میکردند. هیچ آهنگی نبود جز هیاهوی موجهایی که درهم میشکستند؛ غوغایی که مقاومتش درهم میشکست و آخرِکار چیزی از آن باقی نمیماند. آنچه را روبهرویشان میغرید وارسی میکردند _ بانگی دیوانهوار؛ چیزی نبود تا تکیهگاه نگاهشان شود، هیچ، جز شاید حاشیهای سفیدفام، کفآلود، میلیاردها اتم که یکییکی در هالهای نورانی بر هم تلنبار شده بودند. و از کامیونت که پیاده شدند زمستان از پا درشان آورد، شبِ دریا گیجشان کرد. حالا این سه پسر دوباره سرِپا میشوند، سروسامانی به بینایی و شنوایی خود میدهند، آنچه را به انتظارشان نشسته است، ارزیابی میکنند _ خیزابهها[4] _ با گوش موجها را میسنجند، فرونشستن موجها را میکاوند، ضریب عمق آنها را اندازه میگیرند، و به یاد میآورند موجهایی که وسط دریا شکل میگیرند همیشه پرشتابتر از تندروترین قایقها هستند.
یکی از این سه پسر با صدایی آرام نجوا کرد: ‘خوب است! برنامهی خوبی خواهد شد!’ دو نفر دیگر لبخند زدند، بعد با هم دور شدند. آرام، خاک و شن را از کفشها زدودند و شروع کردند به چرخیدن به دور خود؛ مثل ببرها چشمهاشان را به بالا دوختند تا در شب نفوذ کنند. آن سوی قصبه، شب هنوز در پس صخرهها جولان میداد، و کسی که حرف زده بود به ساعتش نگاه کرد: ‘بچهها هنوز یک ربع مانده.’ و باز سوار کامیونت شدند _ در کمینِ صبح صادق.
کریستوف آلبا،[5] یوآن روشه،[6] و او، سیمُن لَمبْر. صدای زنگ ساعتها بلند شد، روتختیها را پس زدند و از تخت بیرون آمدند برای قراری که کمی پیش از نیمهشب آن را با پیامک هماهنگ کرده بودند؛ قراری در نیمهمدّ دریا. دو یا سه بار در سال چنین اتفاقی میافتاد: دریا آرام، موجها منظم، باد ضعیف، پرنده هم پر نمیزد. جین و کاپشن. زده بودند بیرون بدون اینکه چیزی خورده باشند؛ نه حتی یک لیوان شیر و یک مشت کورنفلکس؛ نه حتی یک تکه نان. آمده بودند پایین جلو آپارتمانشان (سیمُن)، دم درِ خانهی ویلاییشان (یوآن)، و منتظر کامیونت شده بودند، که او هم وقتشناس بود (کریس)، و آنها که، علیرغم غرولندهای مادرانه، امکان نداشت یکشنبهها پیشازظهر از خواب برخیزند، آنها که بهگفتهی همگان مثل آونگی شلوول دائم بین کاناپهی هال و صندلی اتاقشان در آمدوشد بودند، رأس ساعت شش در خیابان پا بر زمین میکوفتند. لباسها شنبهیکشنبه، نفسها پر از بوی زُحمِ خواب، زیر تیرِ چراغ. سیمُن لَمبْر به بخارِ بازدمش نگریست. پخش و پراکنده میشد. دگردیسیِ گاز سفیدی که به هوا برمیخاست. اول فشرده بود، بعد در جو از هم میپاشید تا اینکه محو میشد. یادش آمد بچه که بود دوست داشت ادای سیگارکشیدن را در بیاورد، انگشت اشاره و میانی را جلوی لبهایش بگیرد، نفس عمیقی بکشد تا حدی که گونههایش گود بیفتد و بعد بازدمش را مثل یک مرد بیرون بدهد. آنها، چه سه شوالیه[7] باشند، چه بیگ ویوز هانترز،[8] چه کریس، جان و اسکای، نه لقب که نامِ مستعار، بچهدبیرستانیهایی بودند که این نامها را برای خود ساخته بودند تا روح موجسوارانی جهانی را در خود بدمند، و برعکس، همینکه نامهای کوچکشان بر زبان میآمد شرایط به ضررشان میشد؛ بارانی سرد، امواجی نحیف، صخرههایی چون دیوار و خیابانهایی که با نزدیکشدن شب خالی میشدند، سرزنشهای والدین و توبیخهای مدرسه، شکایت دوستدختری که باز سر چهارراه کاشته شده بود _ کسی که باز هم ون را به او ترجیح داده بودند؛ کسی که هرگز حربهای دربرابر موجسواری به دست نمیآورد.
توی ون بودند _ هرگز نمیگفتند «کامیونت». چپیده بودند توی ون. رطوبت مزخرف، شنهای زبر و ساینده، انگار ماتحتشان را میخراشید؛ مثل کاغذ سمباده. کفشهای کثیف، بوی نامطبوع ساحل و پارافین، تختهموجهای برهمانباشته، تلّ لباسهای شنا، مایو یا سرهمیهای ضخیم با کلاههایی که فقط چشمها از آن بیرون میماندند، دستکشها، کفشها، قوطیهای کِرِم، طنابها [9]. سهتایی نشسته بودند جلو، شانهبهشانه، دستها را بین رانها تکان میدادند و صدایی شبیه جیغ میمون از خود در میآوردند: ‘لعنتی! سرد است!’ بعد تکههای کورنفلکسهای ویتامیندار را میجویدند _ اما نباید همه را میخوردند: ‘بعدش همهی اینها را میخوریم؛ بعدِ اینکه خودمان را خسته و هلا ک کردیم!’ _ از خیر بطری کوکا و شیر غنیشدهی نستله گذشتند، کلوچه و کیکهای شکلاتی را کنار گذاشتند، بیخیالِ بیسکویتهای شیرین و نرم شدند و رفتند سروقتِ آخرین شمارهی مجلهی سرفسِسیون[10]. از زیر صندلی آن را درآوردند و روی صفحهی کیلومترشمارِ ماشین آن را باز کردند: سه تا سرِ بههمچسبیده، بالای صفحاتی که در تاریکروشنِ هوا میدرخشیدند. کاغذ گلاسه مثل پوستی بود که با ضدآفتاب و هوس مرطوب شده باشد. صفحههایی که هزاران بار ورق زده بودند و باز هم نمیتوانستند چشم از آنها بردارند. دنیا دور سرشان میچرخید. دهانها خشک. امواج پرتلاطم موِریکس[11] و پوینتبریک[12] لامبُک[13]، موجهای دندانکوسهایِ هاوایی، موجهای حلقهای وانوئاتو[14]، موجهای آرام مارگارت ریور[15]. بهترین ساحلهای سیاره از شکوه موجسواری خبر میدادند. انگشتهای اشارهی پرتبوتابشان به اینجا و آنجا اشاره میکرد. یک روز به آنجا خواهند رفت؛ شاید همین تابستان، هرسه در یک کامیونت، برای سفر موجسواریِ افسانهای، به جستوجوی زیباترین موجِ روی زمین خواهند رفت؛ در جستوجوی آن نقطهی بکر و پنهانی که کشف خواهند کرد _ درست مثل کریستوف کلمب که آمریکا را کشف کرد. و وقتی بالاخره آن چیزی که در انتظارش بودهاند، هویدا شود، در لاینآپ[16] تنها خواهند بود؛ آن موج که از عمق اقیانوس، سر بر میآورَد _ موجی باستانی و تمامعیار، تجسدِ زیبایی _ و حرکت و سرعتش آنها را روی تختههاشان میایستانَد، آدرنالین در خونشان به اوج میرسد، بر تمام تنشان از کفِ پا تا نوک مژهها، مروارید شادی و سروری وحشتناک موج میزند، و بر موج سوار میشوند، زمین و خیل موجسواران را پشت سر میگذارند؛ جماعتِ کوچنشین با موهایی که معجونِ نمک و تابستانِ لایزال رنگشان را زدوده است، با چشمانی بیرنگ و بیفروغ؛ پسران و دخترانی که جز شلوارکهایی با تصویر یاسِ تاهیتی یا گلبرگهای ختمی لباسی بر تن ندارند _ آن تیشرتهایِ بهرنگ فیروزه یا پرتقالخونی؛ کفششان صندلهای پلاستیکی؛ جوانانی که از نورِ آزادی و خورشید میدرخشند: تمام فاصلهشان را تا ساحل روی همان موج طی میکنند.
بیرون، آسمان که رنگ میباخت، صفحههای مجله هم روشنتر میشد؛ طیفِ نورهای سبزآبی این صفحات هم هویدا میشد. آبیِ کبالتیِ نابِ آن چشمها را میآزرد. سبزهایش عمیقْ گویی با اکریلیک نقاشی شده باشند. اینجا و آنجا ردّ یک تختهموج نمایان میشد _ ردّی محقّر و سفید بر دیوارِ وسیعی از جنس آب. پسرها مژه بر هم میزدند، زیرلب زمزمه میکردند: ‘عجب چیزی است! اوفف! آدم دیوانه میشود!’ بعد کریس از آنها جدا شد تا برود سراغ موبایلش. نورِ صفحه صورتش را آبی کرد _ صورتش روشن شد _ برجستگیهای صورتش را نمایانتر کرد: طاقیِ تیز استخوان ابروهایش، فک جلوآمدهاش، لبهای ارغوانیاش. با صدای بلند خبرهای روز را خواند: امروز، موجهای کوتاه، جریانِ ایدئالِ جنوبغربی_شمالشرقی، موجهایی بین یک متر و نیم و یک متر و هشتاد، بهترین موجسواریِ سال. بعد با تفاخر و جدّیت گفت: ‘میترکانیم، یس، ما کینگیم!’ انگلیسی مثل منبّتْ مدام بر فرانسهشان مینشست. بیدلیل و بادلیل، انگلیسی؛ انگار در متنِ ترانههای پاپ زندگی میکردند یا در سریالی آمریکایی؛ انگار قهرمانانی بودند خارجی. انگلیسی واژههای عظیم را سبک میکرد؛ «زندگی» و «عشق»، میشدند «لایف» و «لاو». سبُک. انگلیسی برایشان فخر و مباهات بود. آنها _ جان و اسکای _ سری به نشانهی توافقی ازلی و ابدی تکان دادند: ‘یاه، بیگ ویو رایدرز، کینگز.’[17]
وقتش بود. شروع روز؛ آن هنگام که بیشکل شکلی میگیرد: عناصر سامانی میگیرند؛ آسمان از دریا جدا میشود؛ افق هویدا میشود. سه پسر آماده میشوند. منظم. از نظمی دقیق پیروی میکنند _ آیینی دارد: به تختهشان روغن میزنند، بستهای طنابهایشان را وارسی میکنند، قبل از اینکه سرهمیهای خود را بپوشند، در پارکینگ میچرخند و لباسزیرهای مخصوصشان را میپوشند _ از پلیپروپیلن ساخته شده است. نئوپرن به پوست میچسبد، آن را خراش میدهد؛ حتی گاهی آن را میسوزاند _ طراحیِ لباسها طوری است که پوشیدنشان نیاز به کمک دارد؛ باید یکدیگر را لمس کنند، به هم دست بزنند؛ بعد هم که کفشها، کلاه، دستکشها. کامیونت را قفل میکنند. حالا بهسمت دریا میروند: تختهها زیر بغل، سبُک، با قدمهای بلند از پایاب میگذرند. ریگها زیر قدمهایشان با صدایی ناخوشایند اینطرف و آنطرف میروند. و به ساحل که میرسند، همهچیز پیشِرویشان مشخص و واضح میشود. آشوب و جشن! طنابها را دور پاشنه محکم میکنند، کلاه را مرتب میکنند، عریانیِ پوستِ گردنشان را به صفر میرسانند، بندهای کمر را تا آخرین دندانهی زیپ بالا میکشند. باید خاطرشان جمع میشد از ضدآببودنِ پوست جوانشان؛ پوستی که اغلب در ناحیهی کمر و کتف پر بود از آگنه. سیمُن لَمبْر، تتوی نیوزلندیاش را به رخ میکشاند _ چون شانهبندی. و آن حرکت: ناگهان بازو را در هوا راست میکرد. یعنی شروع شد. لتس گو![18] شاید حالا بود که قلبها به هیجان آمدند، و آرام در قفسههای سینه تکان خوردند. شاید حالا بود که حجم و اندازهشان افزایش یافت و ضربانشان تند شد: دو طنین مشخص در یک ضربان؛ دو ضربه؛ ضربههایی همیشه همان: وحشت و هوس.
واردِ آب میشوند. وقتی تن خود را غرقه در آب میکنند، فریادی نمیزنند. غشایی منعطف قالبِ تنشان است که هم محافظ گرمای بدنشان است هم ضامنِ عکسالعملهای انفجاریشان. فریادی نمیزنند. با ابروانی درهم از دیوارهی شنهای لغزان میگذرند، و دریا بهسرعت عمیق و عمیقتر میشود. پنج_شش متری که از ساحل دور میشوند دیگر پایشان به زمین نمیرسد. به جلو خم میشوند، با شکم روی تخته دراز میکشند، بازوانشان با قدرت موجها را میشکافند، از دامنهی موجها میگذرند و بهسوی وسط دریا پیش میروند.
در دویستمتری ساحل، دریا چیزی جز پهنهای موجخیز نیست. در خود فرو میرود و محدّب میشود _ چون ملحفهای که بر تختی اندازند. سیمُن لَمبْر سرش گرمِ پیشروی است. با دستانش بهسوی لاینآپ پارو میزند؛ ناحیهای در وسط دریا که موجسوار آنجا به انتظار موج مینشیند. از حضور کریس و ژان خاطرجمع میشود: لکههایی سیاه و کوچک که بهزحمت در سمتِ چپ دیده میشوند. آب تیره است؛ مرمرین، رگهرگه. رنگش چون رنگ قلع. هنوز نوری نیست؛ بارقهای نیست. فقط ذرههایی سفید که چون پودری بر سطح آباند _ گویی شِکر _ و آب سرد است. نُه یا ده درجهی سانتیگراد و نه بیشتر. سیمُن هرگز نخواهد توانست به دلِ بیش از سه یا چهار موج بزند. این را میداند؛ موجسواری در آب سرد تن را هلا ک میکند. ظرف مدت یک ساعت دیگر خبری از موج نخواهد بود. باید انتخاب کند. خوشفرمترین موج را برمیگزیند. موجی که تاجش بلند باشد اما تیز هم نباشد، طاقِ موج بهحدی وسیع باشد که زیرش جا بگیرد، و تا آخر دوام بیاورد؛ آنقدری قدرت داشته باشد که تا پایاب پیش رود.
رو میگرداند سمت ساحل. همیشه دوست دارد پیش از آنکه دورتر برود این کار را بکند: زمین آنجاست؛ گسترده. غشایی سیاه در نورهای آبی. و دنیایی دیگر است؛ دنیایی که از آن پیوند بریده است. لایههای ملوّنِ مقطع عمودی صخرهها از گذرِ قرون و اعصار خبر میدهد اما اینجایی که او بود دیگر زمانی نبود، دیگر تاریخی نبود؛ فقط موجی ناگهانی بود که او را با خود میبرد و زیرورو میکرد. نگاهش به ماشینی دوخته شد که شبیهِ ونی کالیفرنیایی آراسته شده بود. روبهروی ساحل پارک کرده بود. بدنهی ماشین را دید که پر بود از استیکرهایی که در موجسواریهای مختلف آنها را به دست آورده بودند. اسمهایی را که بر هم تلنبار شده بودند میشناخت: ریپکِرل، آکسبو، کوئیکسیلور، اُنیل، بیلابانگ.[19] تابلویی درهموبرهم که در آن قهرمانان موجسواری و ستارههای راک به هم آمیخته بودند. گروهی از دخترکان موآبی، با مایوهای کوتاه، حلقهزده در کنار هم. این ون دسترنج هرسهی آنها بود و سالنِانتظارِ امواج. بعدِ موجسواری به چراغهای پشتی ماشینی میچسبیدند که جان میکند تا از ساحل بیرون برود و به آسفالت برسد. چهرهی درخوابِ ژولیت ظاهر شد. زیر لحاف بچگیهایش به حالت جنینی خوابیده بود. حتی در خواب هم چهرهاش خشمگین بود. و ناگهان رو برگرداند. از عالم برید. خود را کَند. یک جهش. هنوز چند ده متری مانده بود. بعد، دستانش از پاروزدن باز میایستاد.
اکنون بازوها استراحت میکردند و پاها به جلو میراندند. دستها به کنارههای تخته چسبیده و بالاتنه کمی بالا، چانه بالا، سیمُن لَمبْر شناور بود. منتظر بود. همهچیز در اطراف او درحال تغییر بود. با هر تکانِ سطحِ آرام و سنگین و چوبین _ خمیری از جنس بازالت _ کنارههای دریا و آسمان پیدا و ناپیدا میشد. سوز سَحَر صورتش را میسوزاند و پوستش کش میآمد. مژههایش به سفتیِ نخهای لاستیکی میشد. کریستالهای پشت قرنیهاش یخ میزد و سفید میشد _ گویی چیزیست فراموششده در عمق یک فریزر _ و قلبش آرام میزد؛ به سرما واکنش نشان میداد. ناگهان دید که میآید. دید که پیش میآید. استوار و درهمتنیده. موجی، نویدی! و از روی غریزه آماده شد تا ورودی آن را بیابد و به آن نفوذ کند؛ بهسوی آن بلغزد چون راهزنی که سراغ گاوصندوق میرود تا گنجینه را برباید _ با همان کلاههایی که تنها چشمها از آن بیرون است و با همان حرکات دقیق و میلیمتری _ تا بر پشت موج سوار شود؛ به پیچوتابِ محیطی که درونش از بیرونش عمیقتر و وسیعتر است، وارد شود؛ اینجاست؛ در سیمتری؛ با سرعتی ثابت پیش میآید. و ناگهان، انرژی خود را در ساعدهایش متمرکز کرد. سیمُن خیز برداشت و با تمام توان پارو زد تا به سرعتِ موج برسد؛ تا به دامنهاش برسد. و حالا تیکآف! مرحلهای بسیار سریع که در آن تمام عالم متمرکز میشود و شتاب میگیرد. در چشمبههمزدنی باید خیلی قوی دم را فروداد، نفس را برید و تمام قوای تن را جمع کرد برای فقط یک کار. خیزی عمودی به تن داد و روی تخته ایستاد، پاها از هم دور، پای چپ جلو، رگیولار[20]، رانها خم و کمر صاف _ تقریباً بهموازات تختهموج _ بازوها بازْ برای برقراری تعادل، و این همان ثانیهی محبوب سیمُن است؛ ثانیهای که به او امکان میدهد تا شور و هیجان وجودش را یککاسه کند، عناصرش را با هم آشتی دهد، به حیات گره بخورد، و حالا که روی تخته ایستاده بود _ در این لحظه میشد ارتفاعِ تاجِ موج تا سطح آب را تخمین زد: بیش از یکونیم متر _ مکان را درمینوردید، زمان را پشت سر میگذاشت. تا پایان این دور انرژیِ تمام اتمهای دریا را مصرف میکرد. اوج میگرفت و فرود میآمد، خودْ موج میشد.
این اولین راید[21] را با فریادی شروع کرد، و برای مدتی حالش خوش شد؛ سرش گیج میرفت از دیدن وسعت افق _ حالا همسطحِ عالم بود، و گویی که از آن ریشه گرفته باشد، جزئی از این موج شده بود _ مکان او را تسخیر میکرد، آزاد میکرد و در هم میشکست و بافت عضلهها، نایژههایش را پر میکرد، خونش را پر از اکسیژن میکرد؛ موج ناگهان به هم میپیچید _ سریع یا آرامَش را نمیدانیم _ هر لحظه لایهای از آن بر هم میلغزید تا کارش به پودرشدن میانجامید؛ تودهای منظم که دیگر معنایی نداشت، باورکردنی نبود. اما بعد از اینکه شنهای درونِ حبابهای آب به او خوردند، سیمُن لَمبْر دور زد. حتی پایش را بر زمین نگذاشت؛ حتی خود را معطلِ تصویرهای فرّاری نکرد که وقتی دریا به زمین بر میخورَد، در کفها شکل میگیرد _ سطحی بر سطح دیگر. به میان دریا بازگشت. باز قویتر پارو زد. بهسوی آن آستانهای رفت که همهچیز آنجا آغاز میشود؛ جایی که همهچیز در تلاطم است. به دو رفیقش پیوست. چندی بعد آنها هم فرود میآیند و فریاد میکشند، و هجوم موجها از افق بر آنها حملهور میشود؛ تنهایشان را در هم میکوبد؛ فرصت نفسکشیدن به آنها نمیدهد.
هیچ موجسوار دیگری به آنها نپیوسته بود. هیچکس نزدیک جانپناه نشد تا موجسواریِ آنها را تماشا کند. و آنها را ندید که یک ساعت بعد از آب بیرون آمدند؛ خسته، با زانوان لرزان، تلوتلوخوران؛ ساحل را پیمودند تا دوباره به پارکینگ برسند و کامیونت را باز کنند. کسی پاها و دستهایشان را ندید که ازفرط سرما کبود شده بودند؛ از تکوتاافتاده، تا زیر ناخنها بنفش. خشکی پوستشان را ندیده بود که حالا داشت ترک میخورد. خشکی کنار لبهایشان را کسی ندید وقتی دندانهایشان تیلیکتیلیک به هم میخورد _ لرزش مداوم آروارههایشان شده بود قوزبالاقوزِ لرزش تنها؛ نمیتوانستند آرامَش کنند. کسی چیزی ندید. و وقتی دوباره لباس پوشیدند، _ ساپورتِ پشمی زیر شلوار، چند لایه پولیور، دستکش چرم _ هیچکس آنها را ندید که کمر همدیگر را میخاراندند. هیچچیز جز اینکه ‘ای لعنت! آلاسکا شدیم!’ از آنها نشنید؛ بااینکه بسیار دوست داشتند حرف بزنند؛ از شاهکارشان حرف بزنند؛ افسانهی این موجسواری را ثبت و ضبط کنند. چنین لرزان، در کامیون حبس شدند. حتی صبر نکردند که کریس جانی بگیرد و ماشین را روشن کند. کریس استارت زد و فلنگ را بستند.
[1]. Simon Limbres
[2]. Caux
[3]. همان ون است، همانطور که در ادامه خواهید خواند باید تمایزی میان کامیونت و ون که معادل انگلیسی آن است، وجود میداشت.
[4]. این کلمه در متن به زبان انگلیسی آمده است: «swell».
[5]. Christophe Alba
[6]. Johan Rocher
[7]. سه شوالیه، (Les Trois Caballeros)، ۱۹۴۴، انیمیشنی از والتدیزنی.
[8]. Big Waves Hunters
[9]. این کلمه هم در متن به انگلیسی آمده است: «Leashes»
[10]. Surf Session: نام یکی از مجلات فرانسوی مشهور در زمینهی موجسواری که از 1986 تاکنون منتشر میشود.
[11]. Mavericks: نام محلی برای موجسواری، در کالیفرنیایی شمالی.
[12]. Point break
[13]. Lombok: جزیرهای است در اندونزی.
[14]. Vanuato: کشوری است در اقیانوس آرام.
[15]. Margaret River: شهری در استرالیا.
[16]. Line up
[17]. این عبارات هم در متن به زبان انگلیسی آمدهاند: Yeah, Big Wave Riders, Kings
[18]. Let’s go!
[19]. Rip Curl، Oxbow، Quicksilver، O’Neil، Billabong: نام شرکتهایی هستند که وسایل و لباسهای موجسواری تولید میکنند.
[20]. Regular
[21]. Ride