اپیزود 1
مردی را میبینیم که در خیابان
راه میرود. ظاهراً خیابانی
در مسکو است. مرد تاحدی با اضطراب راه میرود؛ هرچند آنقدرها انگاشتنی نیست
که «تاحدی با اضطراب راهرفتن» چگونه است.
مردی را میبینیم که راه میرود. تمام روایتگری ما بر این اساس خواهد بود که ما این آدم
را زیر نظر گرفتهایم. چطور راه میرود، چهکار میکند، چه احساساتی
دارد، البته تا جایی که بتوان احساسات را زیر نظر گرفت. چطور مینشیند. بله، ما از نشستن این آدم هم نکات زیادی
خواهیم فهمید.
گویی به تماشای یک
فیلم نشستهایم. دوربین روی شخصی
زوم کرده و ما تماشایش میکنیم.
مرد در خیابان
تابستانی مسکو راه میرود. او با آدمها، ماشینها و صداها احاطه شده است. مسکو محشر است. مردم با دوچرخه و اسکوتر تند و سبکبار از کنارش میگذرند. در خیابان، خودروهای مدرنِ تروتمیز و براق در رفتوآمد هستند.
اگر بر اساس ظواهر
قضاوت کنیم، باید شاد و بیخیال راه برود، ولی
نه، او آشکارا از چیزی مضطرب است؛ هرچند شاید فقط به نظر ما اینگونه برسد.
مرد در موازات
حصارهای کوتاه پارکی راه میرود. او قبلاً این
پارک را ندیده است و از وجودش خبر نداشته است.
به نظر میرسد پارک دلپذیری باشد؛ راهچههای شنی کمرنگ میان درختها و بوتههایی که با ذوق کوتاه
شده است، نیمکتها و آبنمایی که پیداست. مردمی با لباسهای آراسته بهآرامی بر راهچهها قدم میزنند. بهظاهر آنها با هم معاشرت نمیکنند، هر کسی برای
خودش گردش میکند. برخی هم فقط
ایستاده یا نشستهاند. آنجا، در باغ، همهچیز دلنشین و زیباست.
مرد میایستد و مدتی به آنجا، به پارک، به باغ، نگاه میکند. دیوار پیرامون باغ کوتاه است. میتواند از روی آن بپرد، ولی برای چه باید بپرد؟
زنی با کلاه مد روز
متوجه مرد میشود و به او لبخند میزند. مرد میکوشد در پاسخش لبخند بزند، ولی نمیتواند.
برای آدمی با شرایط
او لبخندزدن دشوار است.
سرانجام مرد از منظرهی پارک چشم برمیدارد و به راهش ادامه میدهد. میرود، میرود و بالأخره به مقصد میرسد.
نام او سرگئی است؛
سریوژا.
اپیزود 2
ما از این پس او را سریوژا مینامیم. سریوژا به
ساختمانی عظیم و زیبا و درخشان میرسد. وارد ساختمان میشود. جلوی در ورودی نه تفتیشی هست و نه نگهبانی،
هیچکس. سریوژا به دستگاه نوبتدهی نزدیک میشود. کارت هویتش را بر صفحهی هوشمند آن میگذارد. از درزی باریک برگهای بیرون میآید: ای 455. سریوژا باید منتظر بماند.
انتظار لازم نیست. بیدرنگ شمارهی ای 455 روی تابلو ظاهر میشود: اتاق 326. سریوژا با آسانسور به طبقهی سوم میرود و وارد اتاق 326 میشود.
اپیزود 3
سریوژا وارد صحن دادگاه میشود. بله، اینجا دادگاه است. سالن دادگاه جای کاملاً راحتی
است. پای یکی از دیوارها میزی جاندار و کنارش سه صندلی بلند خالی هست. بالای صندلیها یک نشان دولتی آویخته شده است: ترکیب پیچیدهای از دایرهها، مثلثها، ششضلعیها، چکشها و تصویر کتابی
گشوده با حروف «آلفا» و «بتا». چند کاناپهی راحت هم هست (هرچند چرمی نیستند، ولی به نظر چرمی میرسند)، دستگاه آبسردکن و کولری که بیصدا کار میکند. سریوژا در
آستانهی در مردد ایستاده
است.
دختری با ظاهر
کارمندی میانرتبه به سریوژا نزدیک
میشود.
سرگئی پترویچ؟
فِرالوف؟
بله.
سلام. ممنون که تشریف
آوردید. هر جا راحتتر هستید بنشینید.
سریوژا مینشیند؛ جایی که برایش راحتتر است. تقریباً کسی در سالن نیست، جز همان دختر با ظاهر
کارمندی میانرتبه، سریوژا و یک
دختر دیگر. این دختر بسیار زیباست. او در ردیف عقبی نشسته و در لاک خودش است.
سریوژا متوجه دختر میشود. برایش سر تکان میدهد. سریوژا تقریباً جایی وسط سالن نشسته است.
دختری که ظاهر
کارمندی دارد از سریوژا میپرسد: «میتوانیم شروع کنیم؟»
سریوژا میگوید: «بله، البته.»
دختری که ظاهر
کارمندی دارد مینشیند پشت کامپیوتر،
اطلاعاتی را با صفحهکلید وارد میکند و چند بار با موس کلیک میکند. بر صفحهی بزرگ کامپیوتر خطوطی ظاهر میشود که همزمان با صدای ضبطشده خوانده میشود، مانند فرودگاهها و ایستگاههای قطار که افراد
مختلف تکههای یک پیام را میخوانند که عموماً زن هستند.
ما در اینجا اطلاعات سامانه را خلاصه میکنیم.
«از جانب فدراسیون
روسیه... دادگاه بخش مسکو و نواحی... طبق بررسی... فرالوف سرگئی پترویچ، تاریخ
تولد 16 آوریل 1985، محل تولد مسکو، محل سکونت... استادتمام دانشگاه دولتی هنر و
ادبیات معاصر مسکو... مقرر شد: فرالوف سرگئی پترویچ مرتکب به برقراری رابطه با
دختری زیر سن قانونی...21 ساله... مِشِرسکی ایلونا ویکتورونا، متولد 28 دسامبر
2004 با میل و رغبت... بدون توسل بهزور... با قرار
قبلی... با موافقت قربانی... به گناه خود اعتراف کرده... قربانی تقصیر متهم را
نپذیرفته... بدون سوءسابقه در محل کار و
محل سکونت... نداشته... خیر... خیر... بنا بر تقاضای قربانی... تقاضا رد شد...
پرونده به درخواست مدعیالعموم دادگاه مسکو
بررسی... فرالوف سرگئی پترویچ، تاریخ تولد 16 آوریل 1985، متولد مسکو، ساکن
مسکو... (و یکسری کلمه که میتواند بهسرعت روی هم بیفتد و بعدش در خطی صاف کش بیاید و تند بگذرد. اینطور کارها با ابزار فیلمسازی خوب درمیآید) محکوم به اشد مجازات: اعدام. ده روز فرصت درخواست تجدیدنظر در شعبهی استیناف دادگاه.»
سریوژا همچنان نشسته
است. نمیشود گفت از حکمش
جاخورده است. دخترِ خیلی زیبا هم همانطور بیحرکت نشسته است.
دختری که ظاهر کارمندی دارد مشغول تحریر حکم است.
سرگئی پترویچ، تشریف
میآورید؟ لطفاً اینجا و اینجا را امضا کنید و اینجا، تمام برگهها، هر جا را که علامت زدهام.
سریوژا زمانی طولانی
برگههای زیادی را امضا میکند.
-خوبه، خوبه... بله،
درسته... سرگئی پترویچ اینجا را فراموش کردهاید، اینجا که علامت زدهام... لطفاً...
خوبه... عالیه. سرگئی پترویچ درخواست تجدیدنظر میدهید؟
- خیر.
- به نظرم کار درستی
میکنید. در مقابل اتوماسیون
اداری، کاری از پیش نمیبرید. برای چه وقت
تلف کنید. خب پس، عالی است. این هم تقدیم شما. مراقب باشید گمش نکنید؛ و این پیش
ما میماند. میفرستم برای اتاق 328، همین کنار، همین طبقه. آنجا همهچیز را برایتان توضیح میدهند. ممنون سرگئی
پترویچ! تا دیدار!
- بعید میدانم دیداری میان من و شما رخ دهد.
- آه بله (میخندد). همینطور به زبانم آمد. شما خودتان را نگران نکنید، سرگئی
پترویچ! فعلاً دلیلی برای ترسیدن نیست.
- ممنونم، خیالم را
راحت کردید.
- جداً میگویم. نگران نباشید. در هر ماجرایی باید نیمهی پر لیوان را دید.
- گهش بزنند.
- سرگئی پترویچ...
- عذر میخواهم. از دهانم پرید. تا دیدار. ممنونم.
- به امید دیدار،
سرگئی پترویچ! تعطیلات خوبی داشته باشید!
بله درست است. امروز
جمعه است. تعطیلات خوش، سرگئی پترویچ!
- ممنونم. شما هم
همینطور. خیر پیش!
- چه تعبیری! خیر
پیش! باشد. بله، عذر میخواهم. پس چیز... خدا
نگهدار، بله.
اپیزود 4
سریوژا به اتاق 328 نزدیک میشود. اینجا و آنجا مردم نشستهاند. سریوژا میپرسد: «ببخشید برای اتاق 328 نفر آخر کیه؟»
مردم با تعجب و حتی
تاحدی وحشتزده به او نگاه میکنند. سریوژا با حالتی مردد در اتاق را میزند. در باز میشود.
اجازه هست؟
در اتاق آدمی با ظاهر
معمولی یک کارمند نشسته است.
با بخش اعدام کار
دارید؟ منتظر بمانید تا صدایتان کنیم.
سریوژا روی یکی از
صندلیهای راحتی نزدیک اتاق
328 مینشیند. خالهی چاقی با اداواطوار روی دورترین صندلی از او مینشیند.
اپیزود 5
درِ اتاق 328 باز میشود.
اربابرجوع بخش اعدام؟ شما؟ بفرمایید.
اتاقی معمولی است با
یک میز اداری به شکل حرف T. بخش کوتاه حرف
تی را کارمندی اشغال کرده با کامپیوتر و یک عالم کاغذ. سریوژا روی یکی از صندلیهای قسمت دراز حرف تی مینشیند.
پروندهتان را بدهید ببینم.
کاغذها را میخواند. مدتی در کامپیوتر میچرخد.
- بله. فعلاً برای
مراجعه به کارگاه سه وقت خالی داریم، 20 و 22 و 28 مه. باید در یکی از این روزها
به آنجا بروید برای مصاحبه و تشکیل
پرونده. بعداً آنها تاریخ اسکانتان را
به شما اعلام میکنند. این روزها
برایتان مناسب است؟ میتوانید بروید؟
- خب... بله، میتوانم.
-کدام روز؟
-هوم، همان بیستم که
کار عقب نیفتد.
- صحیح میفرمایید. پس من وقتتان را مقرر میکنم، ولی خیلی جدی نیست. اگر به هر دلیل
نتوانستید، با شمارهای که علامت زدهام تماس بگیرید و اطلاع بدهید.
کارمند دفترچهای را بهطرف سرگئی دراز میکند؛ با عنوان «حکا[1]:
اطلاعات جامع».
خلاصه اگر نرسیدید
بروید زنگ بزنید و برای تاریخ دیگری قرار بگذارید، ولی خیلی هم عقب نیندازید. کشش
ندهید.
با این حساب آیا
اصولاً میشود عقبش انداخت، کشش
داد؟
در اصل که نمیشود. فقط سعی میکنیم مدارا کنیم. بههرحال شاید یکی کار ضروری ناتمامی داشته باشد، دیدار عزیزان و این قبیل امور.
احتمالش هست دیگر. ما درک میکنیم و کنار میآییم، ولی تأخیر جایز نیست.
خانم منشی وارد اتاق
میشود.
ببخشید ادوارد
ولادیمیرویچ عرضی داشتم. اجازه میدهید؟
چه شده؟ میبینی اربابرجوع دارم.
عذر میخواهم، ریاست دستور فوری امضا داده است. لطفاً
امضا کنید.
خب... بده. سریع.
اینجا لطفاً.
خانم منشی خارج میشود.
- میگفتم خدمتتان، روز بیستم برایتان وقت مقرر میکنم. آدرس و تلفن و ایمیل و باقی اطلاعات در دفترچه
هست. وظیفهی من است که روند کار
را توضیح دهم، ولی نمیدانم لازم است یا نه؟
الآن دیگر مردم همهچیز را میدانند. در جریان امور هستید دیگر؟
- بهطور کلی، بله.
- پس من مختصراً
خدمتتان عرض میکنم...
دختر منشی دیگری از
لای در سرک میکشد.
-ادوارد ولادیمیرویچ،
سلام! امروز سلام و احوالپرسی نکردهایم، ببخشید، سرم شلوغ شد. چیزی میل ندارید؟ چای؟ قهوه؟
- عجب! سِوِتا، نمیبینی دارم با اربابرجوع حرف میزنم؟ وسط بحث
حقوقی... هرچند، بیاور. خب سِرگئی... اِ... پِترویچ... چای؟ قهوه؟
- بدم نمیآید.
- کدام؟ چای یا قهوه؟
- چای لطفاً. سبز،
اگر هست.
- پیدا میکنیم. سوتا، دو فنجان چای، معمولی و سبز.
- ممنونم.
-کمی کنیاک چی؟ اینجا دارم. مناسبتش هم که جور است. البته ببخشید...
ها.
- خب، بله، لطفاً.
- آفرین. من هم اگر
جای شما بودم... عذر میخواهم. میدانید، برای تلطیف فضای رسمی میگویم.
مردی با ظاهر رئیسها، بدون آنکه در بزند وارد میشود، به میز نزدیک میشود و به کامپیوتر
اشاره میکند.
فایل مادر را باز کن.
ادوارد ولادیمیرویچ
کمی در کامپیوتر میچرخد.
الآن پیوتر پاولوویچ،
یک لحظه... سخت بالا میآید.
مال تو همیشه سخت
بالا میآید.
ببخشید، بفرمایید.
خودش است، میبینی؟
هوووم... بله...
دیروز بوده. خب شما که در جریان هستید چه شده بود.
اگر فردا هم تکرار
شد... خلاصه که خودت میدانی.
مردی که ظاهر رئیسها را دارد با عجله از اتاق خارج میشود.
میگفتم...گندش بزنند. نمیگذارند دو کلام حرف بزنی. خب، من باید شما را با روند اجرای
حکم آشنا کنم. البته شما ملتفت هستید، در کشور ما در راستای سیاستهای بشردوستانه در نظام اجرای قانون، برای برخی
جرایم حکم اعدام مقرر شده است، ازجمله مورد شما. حکم اعدام تا حد امکان بشردوستانه
شده است. خیلی بهتفصیل نمیگویم.
آخر چرا؟ بهتفصیل بگویید. میدانید، برایم جالب است.
در همان کارگاه همهچیز را برایتان شرح میدهند. خلاصه عرض کنم، طوری
برنامهریزی شده که از آن
اعدامهای کذایی نداشته
باشیم، جلاد و این تشکیلات، برای اینکه کسی این وسط قاتل نباشد. شما به کارگاه معرفی میشوید. بعد هر روز به هواخوری میروید. در یکی از این گردشها مسلسل خودکار به شما شلیک میکند. شاید روز پنجم و شاید سی سال بعد. به بخت خودتان بستگی
دارد. اختیار دست کامپیوتر است، همینطور بیقاعده، بدون دخالت
انسان. شرایط زندگی در کارگاه خوب است، انگار در هتل زندگی کنید.
در باز میشود و منشی قبلی سرک میکشد.
ادوارد ولادیمیرویچ،
پال پالیچ اینجا هستند، از معاونت.
به ایشان بگویید یک
دقیقهی دیگر در خدمتشان هستم، یک دقیقه.
باشد ادوارد
ولادیمیرویچ.
خلاصه، من وضعیت را
بهطورکلی برایتان شرح دادم. در
کل اینطور است. بشردوستانه است. مشکلات اعدامهای دیگر را ندارد. چیزی حس نمیکنید. دوران تازه، شیوههای بدیع. ببخشید، کنیاکتان را تا آخر بنوشید. عذر میخواهم، الآن جلسه دارم، ببخشید. گفتنیها را عرض کردم خدمتتان... همدردی من را بپذیرید.
ولی خب... میدانید، قانون قانون
است. پس با این مدارک به کارگاه مراجعه کنید، بیستم ماه. به این آدرس، بگذارید
زیرش خط بکشم. c 10 پلاک 20. همین.
بفرمایید. موفق باشید. قوی باشید. لازم نیست از چیزی بترسید.
اپیزود 6
ما سریوژا را میبینیم که از پیادهرویی باریک بهطرف ساختمانی میرود. از کنار دیوار
ساختمان میگذرد و به در ورودی
میرسد. ساختمانی معمولی است،
امروزی، چندطبقه، نه اشرافی، نه مدرن، ولی کهنه هم نیست، متعلق به دوران برژنف یا
خروشچف است؛ مانند همهی ساختمانهای چندطبقهی امروزی در مسکو، ساختمانی شبیه به برجهای انبوهساز لارج پنل پ 3 یا پ 44ت. طبقه هم زیاد دارد، مانند همهی ساختمانهای بلند. سریوژا به در ورودی میرسد. حلقهای را که به کلیدهایش
وصل است روی دایرهای که بر در فلزی
قرار دارد میگذارد. صدای «دینگ»
میآید. سریوژا در را باز میکند. وارد بخش ورودی میشود.
سلام، ناتالیا
سمیونونا.
ناتالیا سمیونونا
شکوهمندانه سر تکان میدهد. سریوژا بهطرف آسانسور میرود. دکمه را میزند. منتظر میماند. آسانسور پایین
میآید. سریوژا داخل میشود. دکمهی طبقهاش را میزند. آسانسور راه میافتد.
آسانسور میرود و میرود، مدتی طولانی میرود.
میرود و میرود. آسانسور میرود و سریوژا بیحرکت در آسانسور ایستاده است.
آسانسور به طبقهی سریوژا میرسد.
سریوژا خارج میشود. با کلیدهایش در را باز میکند.
سریوژا وارد
آپارتمانش میشود.
سریوژا همچون هر
واردشوندهای به آپارتمان،
مشغول کارهایی جانبی میشود؛ مشغول درآوردن
کتش میشود (آستینهایش گیر میکند)، مشغول آویزانکردن کت به جارختی میشود (که دستآخر هم آویزان نمیشود، ازبسکه لباس بیرونی
آویزان است)، میکوشد کفشها را بکند. بندها به هم گره خوردهاند و وا نمیدهند. سریوژا با حالتی معذب یکلنگهپا راه میرود و با بندها ور میرود. با این حرکت گره بندها کور میشود. سریوژا با زور کفشها را میکند. تلاش میکند بندهای بدقلق حرفنشنو را باز کند. باز نمیشود. دوباره تلاش میکند. بالأخره موفق میشود. او کفش دیگر را
از پای دیگر درمیآورد، به نسبت آسانتر از قبلی. هرچند چطور باید صحیحتر بگوییم: «کفشش را درآورد.» این را فقط برای
جفت کفشها میشود گفت. وقتی یک نفر هرچه کفش دارد درمیآورد، یعنی دوتا. وقتی یکی را درآورد و با آن
وربرود، نمیشود گفت کفشش را
درآورده، چون کفش جفت است و وقتی با عذاب با یکی کلنجار بروی نمیتوانی از این تعبیر استفاده کنی. این را هم نمیشود گفت که «او فقط یکی از اجزای کفشش را از یکی
از پاها درآورد و دیگری را از پای دیگر.» کفش، خودش جفت است، با هم، حالا گیریم یکی...
آه خدایا!
آه.
خلاصه او سرانجام این
شیء بدقلق را میکند و وارد آشپزخانه
میشود. تمام این مدت همسرش در
آشپزخانه نشسته و به کلنجاررفتن او با کت و بند کفش نگاه میکند.
فرض میکنیم نام همسرش سِوِتا است.
سوتا با لپتاپش نشسته پشت میز غذاخوری. تا قبل از آمدن
سریوژا داشت با لپتاپش کار میکرد، ولی از لحظهی ورود سریوژا سرگرم تماشای عذاب او شده است.
سریوژا روبهروی سوتا پشت میز مینشیند. میانشان گفتوگوی زیر شکل میگیرد:
خب، چی شد؟ محکومت
کردند؟
بله ظاهراً. اعدام.
هوم، تا آنجا که میدانم گزینهی دیگری هم در کار
نبوده.
خب، بله.
میتوانی بیهوده ناراحتی نکنی.
بله، میشود ناراحتی نکرد و میشود ناراحتی کرد.
حالا تو دیگر محکوم
هستی.
مجبور نیستی یادم
بیندازی.
دستکم آرایشت میکنند، درسته؟
سوتا، آرایش دیگر
چیست؟ قاعدتاً این منم که باید دیوانه شوم، نه تو. درست نمیگویم؟
این چه حرفی است! La toilette du condamne (این را با
لهجهی فرانسوی خوبی میگوید). یادته؟ کتاب هوگو؟ تازه، او مخالف بزرگ
حکم اعدام هم بوده. اگر الآن بود میگفتند مخالف حکا. Condemned lives matter (این را با
لهجهی انگلیسی خوبی میگوید).
سوتا، تو...
تو...چیزه، البته من همیشه این حس طنزت را دوست داشتهام.
ولی الآن انگار بیجا
بود.
خب میدانی، تاحدی بله.
بالأخره La toilette du condamne هست یا نیست؟
هوگو این را با جزئیات توصیف کرده. بریدن یقهی پیراهن و تراشیدن موی سر تا مبادا گیوتین یکوقتی به پارچه یا مو گیر کند.
سوتا، من میدانم تو آدم خوبی هستی، زن مهربانی هستی.
سریوژا من دارم تمام
سعیم را میکنم که از این
اتفاقات دیوانه نشوم. میتوانستی ممنون باشی.
بله... ممنونم. در کل
میفهمم. شاید احمقانه یا حتی
مضحک باشد. چطور بگویم، من هم در شرایط دشواری هستم.
حالا تعریف میکنی چطور گذشت؟
راستش... فعلاً کلیات را گفتند. بعداً جزئیات را اعلام
میکنند. باید بروم برای این... چه میدانم... نوعی مصاحبه در کارگاه. آنجا مفصل برایم توضیح میدهند.
به آنجا میگویند کارگاه؟
بله، ولی تا الآن
همانهایی را گفتهاند که همه میدانیم. میرغضب نیست. یک مسلسل هست که بهصورت خودکار شلیک میکند. زمانش نامعلوم است. اعدام بشردوستانه. همینهایی که میدانستیم.
بله خب.
میگویند شرایط آنجا به خوبی هتل است.
پس خوب است. جای شکرش
باقی است.
من... من شاید تا آخر
ماه مه پیش تو بمانم. اشکالی ندارد؟
البته که میتوانی بمانی. میبینی سریوژا چقدر کارها خوب ردیف شد؟ لازم نشد طلاق بگیری و
آپارتمان اجاره کنی. بدون دردسرهای زائد. هر لیوانی نیمهی پر هم دارد.
سوتا، تو استاد این
هستی که در دوران عسرت از نزدیکانت حمایت کنی!
خب، متأسفانه تو دیگر
آنقدرها نزدیک نیستی، مگر اینکه گذشته را حساب کنیم... به نظرم به تو گفتم،
تمام سعیم را میکنم آرام باشم، با تو
خوب حرف بزنم و مدارا کنم.
سوتا، همین برایم
ارزش دارد.
ممنون.
اپیزود 7
سوتا در کلاس دانشگاه درس میدهد. در کلاس تعداد
کمی دانشجو نشستهاند. میانشان همان
دختر بسیار زیبا هست که در سالن دادگاه بود.
سوتا با چوب نشانگر
برابر تخته راه میرود.
اگر بخواهیم با
تعابیر امروزی بگوییم، او عددی نبود. یک نویسندهی حقیر و کماهمیت، مردی بیسروصدا و کوچک. ولی راستش، بهطرزی عجیب عملاً توانست در زندگی کوتاهش تمام
نوشتههایش را چاپ کند.
حالا تصادفی بود یا اتفاقاتی دستبهدست هم داد، که نظام ابلهانهی سانسور شوروی اصلاً متوجه نویسندهای نشد که با نظام زاویه داشت. یعنی اولش متوجه
نشد، ولی بعدش شد و دمار از روزگارش درآورد. در سال 1936 در جلسهی نویسندگان لنینگراد او را به باد تندترین
انتقادات گرفتند. بهصراحت او را ضد شوروی
نامیدند. هر چه تعابیر وحشیانه بود بارش کردند. خلاصه که با خاک یکسانش کردند. او
هم رفت پشت تریبون و گفت نمیتواند با سخنانی که
گفته شده موافقت کند؛ و رفت.
میفهمید؟ رفت.
و رفت! و رفت.
(سوتا از سکو پایین
میآید.)
و رفت! و رفت!
به ردیفی که دختر
بسیار زیبا نشسته نزدیک میشود. همان که قبلاً
دربارهاش گفته بودیم.
نشانگر را از سمت باریکش گرفته است. بنا میکند به کوبیدن بر میزی که دختر پشت آن نشسته است.
و رفت! و رفت! و رفت!
سوتا با خشم آنقدر نشانگر را روی میز میکوبد تا میشکند.
دختر همچنان بیحرکت نشسته است. سوتا از کلاس خارج میشود.
اپیزود 8
سریوژا در کلاس دانشگاه درس میدهد. تعداد کمی
دانشجو در کلاس نشستهاند. میانشان همان
دختر خیلی زیبا نشسته که همین تازگی در سالن دادگاه نشسته بود.
سریوژا با چوب نشانگر
جلوی تخته راه میرود.
میدانید، ادبیات شوروی یک نکبت جمعی بود. البته که
چیزهایی نوشته میشد، کارهایی میکردند، حتی گاهی آثار چشمگ