آنجا که دیگر دلیلی نیست

آنجا که دیگر دلیلی نیست

نویسنده: 
یی‌یون لی
مترجم: 
آرزو احمی
اضافه به سبد خرید
سال انتشار: 1402 صحافی: شومیز تعداد صفحات: 176
قیمت: ۹۰,۰۰۰تومان ( ۱۰٪ ):  ۸۱,۰۰۰تومان
شابک: 9786229647752

داستان آنجا که دیگر دلیلی نیست گفت‌و‌گویی خیالی‌ست بین یک مادر و پسر شانزده‌ساله‌اش بعد از خودکشیِ او. کتاب در چند فصلِ کوتاه گرد آمده و هر فصل با جمله‌ای شروع می‌شود که عموماً آغاز گفت‌و‌گوهای روزمره است: «امروز چطوری؟»، «دیروز کدوحلوایی پختم»، «دوستت نامه نوشته» و بعد باقی گفت‌و‌گو که در هرجایی ممکن است اتفاق بیفتد. راوی نامی ندارد؛ اما همان اوایل داستان متوجه می‌شویم که کارش نوشتن‌ است و کتابش در بازآفرینیِ این واقعیت تا جایی پیش می‌رود که به حقیقتی ناگوار پی می‌بریم: نویسنده‌ی کتاب واقعاً پسر شانزده‌ساله‌اش را از دست داده و چه‌بسا نوشتنِ این کتاب نوعی سوگواری است که او برای برآمدن از پس فقدانِ فرزندش برگزیده است. اما این تمام ماجرا نیست.

چرا باید این کتاب را بخوانیم

این کتاب فقط داستانی ساده درباره‌ی فقدان یک عزیز یا ازدست‌دادن او نیست، بلکه دست ‌یازیدن به قالبی جدید یا فرمی نو در بیان فقدان است.
به‌چالش‌کشیدنِ پیوسته‌ی مفاهیم مختلفی چون ارتباط، دوستی، خانواده و مرگ.
نویسنده با استفاده از امکانات زبانی راه دیگری برای ارتباط پیشنهاد می‌دهد.
همه‌چیز در این داستان غریب است، هرچند خط داستانی آن را بارها شنیده‌اید: مادری سوگوارِ پسر مرده‌اش است. مادر و پسر هر دو نویسنده‌اند و این سوگواری در زبان است که رخ می‌دهد.
کتاب که در قالب گفت‌و‌گو روایت می‌شود امکانی به نویسنده داده است برای نوشتن دیالوگ‌هایی به‌غایت زیبا، دقیق، خواندنی و بی‌نهایت تأثیر‌گذار.

تمجید‌ها

Huffpost
درگیری خلاقانه‌ی لی با کلمات و ناکارآمدی‌شان و میل او به رویارویی با مخوف‌ترین حقیقت‌ها، باعث شده بتواند کتابی بنویسد درباره‌ی اندوه، متفاوت از هرآنچه تابه‌حال نوشته شده.
اندرو شان گریر ـ نویسنده less و برنده‌ی جایزه‌ی پولیتزر
این کتاب را به‌زور در دستان هر آدمی که ببینم می‌گذارم و می‌گویم: «این رو بخون، همین الان این رو بخون.»
جان وایسمیلر ـ فوربس
یک رمان اصیل که هرکس فقدان را تجربه‌ کرده، تکان خواهد داد.
وال‌استریت ژورنال
لی چیزهای مخرب و به‌هم‌ریخته‌ی زندگی را تبدیل به یک اثر استثنایی و هنری کرده است.
الیزابت مک‌کرکن ـ ونیتی فر
نویسنده‌ی نترسی که با غم روبه‌رو می‌شود و آن را به هنر بدل می‌کند، در کتابی مملو از عشق و زیباییِ مسحورکننده. شاهکارِ دستِ یک استاد.

ویدئوها

دیدگاه‌ها

هیج دیدگاهی برای این کتاب ثبت نشده!

دیدگاه خود را وارد کنید.

دانلود پی‌دی‌اف

بخشی از کتاب

مادر جان پیدایمان نکند

نیکولای گفت مادر جان.

جا خوردم. همیشه وقتی حواسم نبود مادر جان صدایم می‌کرد، ولی حالا تمام حواسم به او بود؛ چون دیگر این تنها کاری بود که برایش از دستم برمی‌آمد. گفتم هیچ‌وقت نگفته بودم چقدر دوست دارم مادر جان صدایم بزنی.

تو مامان‌بزرگ را چی صدا می‌زدی؟

گفتم وقتی سن تو بودم؟ مامیتا.

گفت چقدر عزیزش می‌کردی!

گفتم وقتی عزیز‌کردن کسی برایت سخت است، باید اسم درستی برایش پیدا کنی. فکر کردم عزیز‌کردن، چه کلمه‌ی عجیبی! کلمه‌ی برعکسش هم مگر هست؟ مثلاً خوار‌کردن؟

نیکولای گفت از این‌ورها!

گفتم هرچه باشد کار یکی از ما دو تاست.

به نظر من که تقصیر توست.

خندیدم. گفتم مثل همیشه. بعد برایش گفتم اختیار چه کارهایی را به خودم داده‌ام تا به اینجا برسم. یکی اینکه زمان را نادیده گرفته بودم.

گفتم می‌تواند مثل تو شانزده سالم باشد، یا بیست‌ودو سال، یا سی‌وهفت سال، یا چهل‌وچهار سال.

گفت ترجیح می‌دهم شانزده سالت نباشد.

چرا؟

نمی‌خواهم مجبور بشوم با تو دوست باشم.

هر سنی داشته باشم باز می‌توانیم با هم دوست باشیم.

من از دوست‌شدن با بزرگ‌ترها خوشم نمی‌آید. تازه، آدم که نمی‌تواند با مادر خودش دوست باشد.

نمی‌تواند؟

نیکولای گفت نه. ذات بزرگ‌شدن یعنی با مادرت قایم‌باشک‌بازی کنی و بِبَری. 

گفتم تمام بچه‌ها می‌بَرَند. مادرها پیدا‌کردن بلد نیستند.

تو که پیدایم کردی.

گفتم نه در مقام مادرت. آن تابلو را ندیدی؟ (می‌دانستم که ندیده... موقع حرف‌زدن با او نصبش کرده بودم): مادر جان پیدایمان نکند.

پس تو کی هستی؟

من؟ خرگوشی فراری مثل تو. خیال کردی چطور از اینجا سر درآوردیم؟

اینجا، همان‌طور که چشمم به همسایه‌مان بود که یک جعبه‌ی شیرینی شکلاتی تازه در دستم می‌گذاشت، جایی بود به نام هیچستان. قانون این است که فردا و دیروز... اما امروز هرگز.

من نه ملکه‌ی سفید بودم که قانون‌ وضع می‌کرد، نه آلیس که از پذیرفتن قوانین سر باز می‌زد[1]. من مادری عادی بودم در عزای بچه‌ای عادی که در یک تراژدی توضیح‌ناپذیر از دست رفته بود. تا اینجا شد سه کلیشه. می‌توانستم شخصاً با هرکدام وارد جنگ شوم. عزا: از ریشه‌ی لاتینِ بار به دوش کشیدن، و سهمگین، سنگین. کدام مادری زندگی را در غیاب بچه‌اش، بار به شمار می‌آورد؟ توضیح:‌ از ریشه‌ی لاتین آشکار‌کردن. ولی اگر بگویی کار نیکولای توضیح‌ناپذیر بوده، انگار گفته‌ای پرنده‌ی مهاجری که از قاره‌ای تازه‌ سر درآورده، گم شده است. چه کسی می‌تواند بگوید دلیلی ندارد آواره‌ای مسیرش را عوض کند؟ هیچ‌چیزش برای من توضیح‌ناپذیر نیست... فقط نمی‌خواهم توضیحش بدهم: کار مادر دربرگرفتن است، نه آشکار‌کردن.

تراژدی: خب این کلمه واقعاً توضیح‌ناپذیر است. آن سرود بز[2] که از قرار معلوم ریشه‌ی کلمه‌ی تراژدی است چه بوده؟

از نیکولای پرسیدم خودت به آن می‌گویی تراژدی؟ در فاصله‌ی حرف‌زدن با همسایه و بازگشت به این صفحه متوجه شدم ممکن است مردم فکر کنند تعادل روانی‌ام را از دست داده‌ام.

ولی این‌طور نیست. من همان کار همیشگی را می‌کردم: قصه می‌نوشتم. در این قصه، بچه، نیکولای (که این نام واقعی‌اش نیست، بلکه یکی از نام‌های بسیاری است که روی خودش گذاشته بود) و مادر جانش در جهانی بی‌ زمان و مکانِ مشخص با هم ملاقات می‌کنند. این جهان الهگان و اشباح نبود. جهانی که من در خیالاتم ساخته باشم هم نبود، حتی خیالات من هم پیش‌پاافتاده و محصور به واقعیت بودند. این جهان فقط و فقط ساخته‌ی کلمات بود. بی‌تصویر، بی‌صدا.

گفت تو چی؟ تو می‌گویی تراژدی؟

من فقط می‌گویم غم‌انگیز. خیلی غم‌انگیز است که هیچ صفت دیگری برایم نمانده.

گفت صفت‌ها سرگرمی من‌اند.

گفتم می‌دانم. شاید بهتر است چند صفت هم به من برسانی. از خود می‌پرسیدم برای توصیف این هیچستان چه کلمه‌ای انتخاب می‌کند. بعد متوجه شدم که او هیچ کلمه‌ای به من نمی‌رساند. اختیار هر کاری را هم که به خودم داده باشم، نمی‌توانم این حقیقت را تغییر دهم که من موجب این دیدار شده‌ام. این انتخاب او نبوده و محدود به توانایی‌ من است. هیچ کلمه‌ای جز غم نداشتم.

نیکولای گفت می‌خواهی من هم برای خودم غمگین باشم؟

به این سؤال فکر کردم. جوابش را نمی‌دانستم.

گفت من آن‌طور که خیال می‌کنی غمگین نیستم. دیگر نیستم.

لازم نبود این را به من بگوید، ولی بچه جان، بهتر نبود هنوز می‌توانستی مثل من غمگین باشی، چون آن‌وقت می‌توانستی چیزهای دیگر را هم حس کنی؟ ولی این را نگفتم. به‌جایش، داستانی درباره‌ی مادر هم‌کلاسی‌ دبیرستانم برایش تعریف کردم.

زن در جزیره‌ای در اندونزی بزرگ شده بود. روزی از درخت نارگیل بالا رفت که برای خواهر کوچولویش نارگیل بچیند، ولی از درخت پایین افتاد. در این حادثه نه جانش، بلکه بیشترِ قوای شنوایی‌اش را از دست داد. بعدها نوازنده‌ی پیانو شد و در هنرستان موسیقی درس می‌داد. باید درِ گوشش داد می‌زدی تا صدایت را بشنود. من هیچ‌وقت نوازندگی یا تدریسش را ندیدم. هیچ نمی‌دانم چطور این دو کار را انجام می‌داد.

نیکولای گفت بتهوون هم کَر بود.

اواخر عمرش کر شد. آن زن از هفت‌سالگی کَر بود.

زندگی زن از زندگی بتهوون تراژیک‌تر بود؟

گفتم نه، معلوم است که نه. این داستان را تعریف کردم؛ چون یادم آمد خیلی دوستم داشت.

در حین حرف‌زدن جزئیات بیشتری از زن و دخترش یادم آمد. اولین‌بار بود که بعد از سی سال به آن‌ها فکر می‌کردم. دوستم دختر شانزده ساله‌ی شلخته و نامرتبی بود که خودش موهایش را کوتاه می‌کرد و پشت و جلوی موهایش هم‌اندازه نبود. در آزمون ورودی دانشگاه رد شد و بعد از آن از هم دور افتادیم. شنیدم که عکاس مستقل شده است. 

مادرِ دوستم خیلی دوست داشت من بغل‌دستش باشم و هروقت به آپارتمانشان می‌رفتیم به من چای و پرتقال‌شکری می‌داد. به‌ندرت چیزی به هم می‌گفتیم، اما زیاد به هم لبخند می‌زدیم. او زن عجیبی بود، یک سروگردن از دخترش، که از بلندقدترین بچه‌های کلاس ما بود، بلندتر، و جلوی او بدجوری ساکت. دخترش اغلب به‌شوخی می‌گفت من می‌توانم بهترین هم‌صحبت مادرش باشم.

گفتم فقط بهترین هم‌صحبت مادر این دوستم نبودم، آن روزها پدر و مادر تمام دوست‌هایم از من خوششان می‌آمد.

نیکولای با غرور گفت پدر و مادر دوست‌های من که هیچ از من خوششان نمی‌آید.

گفتم می‌دانم. آفرین. ولی به‌هر‌حال برایت گریه می‌کنند.

او گفت دیگر مهم نیست.

اگر من شانزده‌ساله بودم، پدر و مادر خیلی از دوست‌هایم این را تراژدی توضیح‌ناپذیری به شمار می‌آوردند. ولی این فکر از دلگیربودن دنیا کم نمی‌کرد. ده‌ها سال بود که به مادر دوستم فکر نکرده بودم. جز چند مطلب درباره‌ی زندگی‌اش و لبخندش شناخت دیگری از او نداشتم. او هم شناختی از من نداشت.

گفتم به گمانم راست می‌گویی. با‌این‌حال، کاش می‌دانستی جایت برای خیلی‌ها خالی است.

نیکولای گفت مامان... طوری گفت که نزدیک بود اشکم دربیاید. مامان، می‌دانی که این کلیشه است.

اگر کلیشه‌ها زندگی آدم را نجات بدهند چه؟ اگر درستش این باشد که با کلیشه‌ها زندگی کنی چه؟ جایی فردا و جایی دیروز... امروز

 هرگز، مگر در کلیشه‌آباد.

نیکولای گفت قول دادی درک کنی.

قول داده بودم درک کنم. قول خیلی چیزهای دیگر را هم داده بودم: خانه‌ای در جنگل،‌ آشپزخانه‌ای پُرنور، کلی دستورغذای تازه، حق امتیاز کتاب‌هایم. نُه سالش بود که گفت می‌خواهم حق امتیاز کتاب‌هایت بعد از مرگت به من برسد، اما فقط حق امتیاز کتاب‌های خوبت. بااین‌همه، تمام این قول‌ها مثل محبت ناکافی بودند، چون قول و محبت دو لنگرگاه کلیشه‌آبادند.

گفتم فرقی ندارد. من باز هم همان‌قدر غمگینم.

ولی اگر جای من بودی نمی‌خواستی دیگران همیشه غمگین باشند.

یک بار نزدیک بود جای تو باشم. برای همین به خودم اجازه دادم این دنیا را بسازم و با تو حرف بزنم. آدم می‌تواند با غم زندگی کند، اما غم در برابر کوریِ تراژدی دژِ بی‌خاصیتی است. مادر و فرزند در هیچ سنی هم‌نسل نیستند، و به همین دلیل منِ شانزده‌ساله نمی‌تواند دوست توی شانزده‌ساله بشود. آن‌طوری نه می‌گذاشتیم کسی نجاتمان بدهد و نه می‌توانستیم در آن سن‌وسال همدیگر را نجات بدهیم. وقتی که من بزرگ‌تر و تو هنوز کوچک بودی هم من آن ملکه‌ی سفیدی بودم که این تابلو را به دیوار زد. مادر جان پیدایمان نکند. تو بودی که بلد بودی بهتر قایم شوی.


[1]. ملکه‌ی سفید و آلیس، شخصیت‌های داستان آلیس در سرزمین عجایب.

[2]. کلمه‌ی تراژدی از ریشه‌ی یونانی Tragōidia به معنای سرود بز گرفته شده است.

اپلیکشن مورد نظرتو انتخاب کن

سبد خرید

سبد خرید شما خالی است.