داشتم با هَند حرف میزدم، یکی از دو رفیقِ شفیقم، همانی که هنوز زنده بود، و داشتیم برای رفتن نقشه میکشیدیم. آنموقع، روزهای خوب و هفتههای خوبی در کار بود که وانمود میکردیم بههرصورت خیلی هم خوب بوده که جَک زندگی کرده، که زندگیاش، به همان صورتِ کوتاهشده هم، زندگی کاملی بوده است. آن روز از آن روزها نبود. من قدم میزدم و هَند میدانست که دارم قدم میزنم و میدانست که قدمزدنم چه معنایی دارد. وقتهایی که حساب و کتاب میکردم یا نقشه میکشیدم، اینطوری قدم میزدم و بندانگشتهایم را توی هم میکردم و انگشتهایم را، آرام و بدون نظم خاصی، دَرَقّی به صدا درمیآوردم و از گوشهی غربیِ آپارتمان راه میافتادم و درِ ورودی را قفل و باز میکردم و بعد بهسمت شرق آپارتمان، بهسمت در شیشهای کشویی ایوان چوبیِ پشتی آپارتمان میرفتم و سریع بازش میکردم و سرم را از آن بیرون میدادم و بعد دوباره میبستمش. هَند جیرجیر ملایمِ در را شنید که روی رِیلش عقب و جلو شد، اما چیزی نگفت. هوا خیلی سرد بود و بعدازظهرِ جمعه بود و من خانه بودم و پیژامهی نوی آبیرنگِ فلانلم را پوشیده بودم که آنموقع بیشترِ روزها، چه توی خانه چه بیرون، میپوشیدمش. یک پرندهی احمقِ نگرانِ گُهیرنگ بالبال زد آمد روی دانخوریِ بالای ایوان نشست و مخلوط دانههای بدترکیبی را که من همینجوری الکی آنجا ریخته بودم و اخیراً هم از این کار پشیمان شده بودم، خورد. این پرندهها چندروز بعدش میمردند و من نه میخواستم شاهد پروازشان باشم و نه شاهد مرگشان. این ساختمان گاه و بیگاه و بیاینکه گرما منظم و یکنواخت به گوشه و کنارهایش برسد، گرم میشد و آپارتمانِ من که گوشهی سمت چپِ عقبِ بالای ساختمان بود، بهندرت و هرازگاه از آن گرما میگرفت. جَک بیستوششسالش بود و پنج ماه قبل مُرده بود و حالا هم من و هَند قرار بود مدتی از آنجا برویم. دو هفته قبل، از سه تا سایه در انباری در آکانوموواک کتک مفصلی خورده بودم ― واقعاً ربطی به جَک یا هرچیز دیگر نداشت، یا شاید هم داشت؛ شاید دورادور، همزمان هم تقصیر جَک بود هم هَند ― و باید مدتی از آنجا میرفتیم. روی صورتم و پشتم زخمها پوسته کرده بودند و فرق سرم هم باد کرده بود، یک برآمدگی زبر و زمخت بهشکل گلابی، و پولی داشتم که باید پخشش میکردم و برای همین بود که من و هَند باید میرفتیم. سرم کلیسای متروکی بود با سقفی پر از خفاش؛ ولی وقتی به رفتن فکر میکردم، از آن حالِ خراب درمیآمدم و سرحال میشدم.
هَند پرسید: «کِی؟»
گفتم: «یک هفته بعد.»
«هیفدهم؟»
«درسته.»
«هیفدهمِ همین ماه.»
«درسته.»
«وای خدا.»
«میتونی یه هفته مرخصی بگیری؟»
«نمیدونم.» هَند این را گفت و بعد پرسید: «میتونم یه سؤال احمقانه ازت بکنم؟»
«چه سؤالی؟»
«چرا تابستون نریم؟»
«چرا نداره.»
«یا پاییز سال بعد؟»
«دست بردار.»
«چی؟»
گفتم: «اگه حالا بریم، من پولش رو میدم.» میدانستم هَند بله را میگوید، چون پنج ماه بود نه نگفته بودیم. درخواستهای دردسرسازی ازمان شده بود ولی نه نگفته بودیم.
و اضافه کردم: «تازه، تو به من مدیونی.»
«چی؟ برای... وای خدا. خیلهخُب.»
«خوبه.»
پرسید: «یه بار دیگه بگو برای چهمدت؟»
پرسیدم: «تو چهمدت میتونی مرخصی بگیری؟»
«احتمالاً یه هفته.» میدانستم که این کار را میکند. اگر هم با مرخصیاش مخالفت میکردند کارش را ول میکرد. حالا که مسئول حراستِ کازینویی کنار رودخانهی زیر «تاقنما» بود برنامهریزی و نظمِ کاریِ معقولی داشت، اما مدتی در دبیرستان مقام دومِ شنا را در تمام ویسکانسین داشت و انتظارش این بود که اینجور شهرت و افتخارها ادامه پیدا کند. هیچوقت مثل آن موقع روی چیزی متمرکز نبود، و حالا یک آماتور بود که تجربههایی داشت در مهندسی ضبطِ صدا، تجربههایی در دزدگیر ماشینها، و تجربههایی هم در پیشبینی وضع هوا (که داستانی واقعی و طولانیای دارد)، و تجربیاتی هم در نجاری ― ما عملاً با هم روی یک پروژهی عظیمِ تابستانی کار کرده بودیم، ایوانی برای عمارتی بزرگ شبیه نان زنجبیلی کنار دریاچهی جنیوا ― ولی هَند، هروقت در کارش چیز یاد نمیگرفت یا هروقت که به هر صورتی و با هر تعریفی شأنش حفظ نمیشد، کارش را ول میکرد. * گفتم: «پس یه هفته. هرکاری که بتونیم تو یه هفته بکنیم میکنیم.»
من در شیکاگو زندگی میکردم و هَند در سنتلوئیس، اما هر دومان اهل میلواکی یا همان حومهاش بودیم. آنجا به دنیا آمده بودیم، به فاصلهی سه ماه از هم، و باباهایمان با هم بولینگ بازی میکردند قبل از اولین باری که بابای من برود، قبل از اینکه بابای او درامزدن و بند شلوار بستن و جلیقهی چرم پوشیدن را شروع کند. دربارهی پدرهامان با هم حرف نمیزدیم.
به شرکتهای هواپیماییای که بلیتهای یکسره با سفرهای نامحدود میفروختند تلفن کردیم. این بلیتها امکان پروازهای نامحدود میدادند بهشرطی که یکسره بروی و دور کرهی زمین را بگردی بدونِ اینکه برگردی. معمولاً دوازده ماه فرصت داری گردشت را کامل کنی، اما ما باید یکهفتهای این کار را میکردیم. نفری ۳۰۰۰ دلار پول این بلیتها بود، که در شرایط عادی و زمانهای معقول و منطقی برای آدمهایی مثل ما خیلی سنگین بود، اما من حدود یک سال قبل پول بادآوردهای نصیبم شده بود که هم بابتش خوشحال بودم و هم دائماً آشفته و سردرگم. و حالا میخواستم از شرّش، یا از شرّ بیشترش، خلاص شوم و اعتقاد داشتم پاکشدنم از آن پول صاف و شفافم میکند و این کار با سفری ناگهانی و برقآسا به دور دنیا ممکن میشود... واقعاً هم نمیدانم چرا ما این دو ایده را با هم ترکیب کردیم. فقط فکر کردیم که یک بار یکهفتهای دورِ دنیا را بگردیم؛ از شیکاگو شروع کنیم و بهتر از همه اینکه اول بزنیم برویم ساسکَچوان و بعد مغولستان و بعد یمن و بعد روآندا و بعد هم ماداگاسکار ― شاید این دو جای آخر با هم جابهجا میشدند ― و بعدش هم سیبری و گرینلند و آخرش هم خانه. خلاص.
هَند گفت: «خوب سفری میشه.»
گفتم: «آره.»
«یه بار دیگه بگو قراره از شرّ چقدر پول خلاص بشیم؟»
«گمونم ۳۸۰۰۰ دلار.»
«پول بلیتها رو هم حساب کردی؟»
«آره.»
«خب، پس عملاً چقدر پول رو میخوایم ببخشیم... ۳۲۰۰۰؟»
گفتم: «تقریباً همینقدرا.»
«چطوری میخوای ببَریش؟ اسکناس؟»
«چک مسافرتی.»
«اونوقت به کی بدیمش؟»
«هنوز نمیدونم. گمونم اونجا که برسیم، معلوم میشه.»
و اگر سفرمان را بهسمت غرب ادامه میدادیم، زمانِ خیلی کمی از دست میرفت. شاید با پنج توقف سر راهمان، راحت میتوانستیم یکهفتهای دور دنیا را بگردیم، و وقتی که مسیرمان دائم بهسمت غرب بود و از منطقههای زمانی و قاچهای ساعتی در غرب میگذشتیم، ساعتهای سپریشده هم عملاً انگار سپری نمیشدند. حساب کردیم از ساسکچوان که برویم مغولستان فقط دو یا سه ساعت را در حال پیمودن «مدار شمالگان» از دست میدهیم. اینطوری در برابر گردش زمین مقاومت میکردیم و از غروب خورشید هم دور میماندیم.
در هر روز از آن چهار روزی که باید پای تلفن برای سفر تصمیمگیری میکردیم، برنامهی سفر هم تغییر میکرد: من به یک اطلس جیبی جلد سلفونی مراجعه میکردم و هَند در سنتلوئیس به کرهی زمینش که چیز خیلی بزرگی بود به اندازهی یک توپ پلاستیکی که تُند و دیوانهوار حول قطبهایش میچرخید ― یک شب دیروقت، محکم به آن خورده بود و از آن به بعد دیگر نرم و روان نمیچرخید ― و اتاق نشیمنش را اشغال کرده بود.
پس اول:
شیکاگو به ساسکچوان به مغولستان
مغولستان به قطر
قطر به یمن
یمن به ماداگاسکار
ماداگاسکار به روآندا
روآندا به سنفرانسیسکو به شیکاگو.
از اینیکی خوشمان میآمد. اما مسیر خیلی گرمی بود و زیادی هم روی یک عرض جغرافیایی متمرکز بود. برنامهی بعدی، با اصلاحات:
شیکاگو به سنفرانسیسکو به مغولستان
مغولستان به یمن
یمن به ماداگاسکار
ماداگاسکار به گرینلَند
گرینلَند به ساسکچوان
ساسکچوان به سنفرانسیسکو به شیکاگو.
مشکل گرما را حل کرده بودیم، اما از آنسر بام افتاده بودیم. باید تنوع بیشتری میدادیم، بیشتر جلو و عقب میرفتیم، بیشتر بالا و پایین میرفتیم، و درضمن همیشه هم بهسمت غرب حرکت میکردیم. سومین برنامه:
شیکاگو به سنفرانسیسکو به میکرونِزی
میکرونزی به مغولستان
مغولستان به ماداگاسکار
ماداگاسکار به روآندا
روآندا به گرینلند
گرینلند به سنفرانسیسکو به شیکاگو.
این برنامه همهچیز داشت. جذابیت سیاسی، چالش آبوهوایی. هرکدام، جداگانه در خانه، شروع کردیم به زیروروکردنِ انواع و اقسام وبسایتها برای سر درآوردن از آن مکانها و فهرستکردن قیمت بلیتها و برنامههای زمانبندی.
هَند زنگ زد.
«چی شده؟»
«بیچاره شدیم.»
برنامهی زمانبندی مشکل داشت. مقصدهایمان را وارد کرده بود، اما هر زمان که سنفرانسیسکو را ترک میکردیم ― باید سر راهمان از شیکاگو آنجا توقف میکردیم ― چند ساعت بعد به مغولستان نمیرسیدیم، بلکه دو روزِ کوفتیِ بعد میرسیدیم!
«چطور ممکنه آخه؟»
هَند گفت: «فهمیدم چی شد.»
«چی شد؟»
«میدونی جریان چیه؟»
«چیه؟»
«میذارمش بهعهدهی تو.»
«بگو ببینم.»
«حاضری؟»
«لعنت به تو.»
گفت: «خطّ بینالمللیِ زمان.»
«نه.»
«چرا.»
«خط بینالمللیِ زمان!»
«بله.»
گفتم: «لعنت به خط بینالمللیِ زمان!»
پرسید: «میتونیم از پسش بربیاییم؟»
«نمیدونم. یه بار دیگه بگو ببینم چهجوری عمل میکنه؟»
«خب، نیوزلند، از نظر زمانی، دورترین نقطهی جهانه. سال نو رو اول اونا میبینن. این یعنی اگه ما از شیکاگو بهسمت غرب سفر کنیم، از نظر صرفهجویی در زمان، داریم به بهترین شکل عمل میکنیم تا اینکه به نیوزلند برسیم. ولی به محضِ اینکه از اونجا بگذریم، یه روز میریم جلو. یه روزِ کامل میریم جلو.»
«یه روز کامل رو از دست میدیم.»
«اگه چهارشنبه حرکت کنیم، جمعه میرسیم.»
گفتم: «پس بهسمت غرب رفتن کمکی بهمون نمیکنه.»
«نه زیاد. در واقع، اصلاً کمکی نمیکنه.»
به نمایندگیِ یک شرکت هواپیمایی تلفن کردیم. زنه خیال کرد ما از آن بیشعورهاییم. گفت اگر میخواهیم یکهفتهای دُور دنیا را بگردیم، هفتاددرصدِ سفرمان را روی هوا خواهیم بود. حتی اگر هم دنبالِ خورشید میرفتیم، باز هم ساعتهایی را بالای اقیانوس آرام هدر میدادیم.
هَند گفت: «باید بریم سمت شرق.»
گفتم: «شاید اول بریم شرق، بعد غرب.»
«نمیتونیم. برای اینکه اون بلیته رو بگیریم، باید همون یه مسیر رو بگیریم بریم.»
برنامهی بعدی:
شیکاگو به نیویورک به گرینلند
گرینلند به روآندا
روآندا به ماداگاسکار
ماداگاسکار به مغولستان
مغولستان به ساسکچوان
ساسکچوان به نیویورک به شیکاگو.
گفتم: «ولی برای هر پرواز زمان از دست میدیم. اینطوری، اصولاً هر پرواز دوبرابر زمان میگیره.»
«اَه. راست میگی.»
«شاید باید مقصدهامون رو کم کنیم، برسونیم به چهار. یا اینکه کوتاهترشون کنیم.»
هَند گفت: «گندش بزنن. یه هفتهی کامل وقت داریم و مجبوریم مغولستان رو حذف کنیم. این هواپیماهای لعنتی زیادی کُند میرن. از کِی هواپیماها اینقدر کُند شدن؟»
بعدی:
شیکاگو به نیویورک به گرینلند
گرینلند به روآندا
روآندا به ماداگاسکار
ماداگاسکار به قطر
قطر به یمن
یمن به لسآنجلس به شیکاگو.
اما از گرینلند به روآندا پروازی در کار نبود. یا از روآندا به ماداگاسکار.
گفتم: «مزخرفه.»
«میدونم، میدونم.»
یا از ماداگاسکار به قطر. یک پرواز از ساسکچوان به نیویورک بود. و یکی هم از مغولستان به ساسکچوان. اما از گرینلند به روآندا پروازی نبود. شاکی شده بودیم. آخر چرا پروازی از گرینلند به روآندا نبود؟ تقریباً همهی پروازها، حتی از روآندا به ماداگاسکار، باید از جاهایی مثل پاریس یا لندن میگذشتند. ما نمیخواستیم پاریس یا لندن برویم. یا پکن، که میخواستند سر راهشان به مغولستان آنجا توقف کنند.
هَند گفت: «مثل قرون وسطاست.»
گفتم: «نمیدونم.»
باید دوباره ازش کم میکردیم. از نو شروع کردیم.
هَند گفت: «بیا فقط راه بیفتیم بریم. بلیتگُندههه رو میگیریم، بعد که داریم میریم تصمیم میگیریم. مجبور نیستیم همهاش رو از حالا برنامهریزی کنیم.»
گفتم: «خوبه.»
ولی نه. شرکت هواپیمایی اصرار داشت بداند که در مسیرمان دقیقاً میخواهیم از کدام فرودگاهها بگذریم. لازم نبود تاریخ یا زمان دقیق به آنها بدهیم، ولی باید مقصدهامان را میدانستند تا بتوانند مالیاتها را محاسبه کنند.
هَند گفت: «مالیاتها؟»
«نمیدونستم میتونن همچین کاری بکنن.»
تصمیم گرفتیم از خیر بلیتهای از پیشبرنامهریزیشدهی دُور دنیا بگذریم. از مغولستان شروع میکردیم و از آنجا به راهمان ادامه میدادیم. به مقصدمان میرسیدیم و بعد وقتی آمادهی حرکت بودیم میرفتیم فرودگاه. یا بهتر از آن اینکه، میرسیدیم و وقتی هنوز در فرودگاه بودیم، بلیتهایمان را میگرفتیم. این برنامهی تازه به نظر خوب بود. بههرحال، با ایدهی کلیمان هم جورتر بود؛ اینکه بیوقفه در حرکت باشیم، اینکه هر هوس و انگیزهی ناگهانی یا شاید همهی انگیزهها و هوسها را در نظر بگیریم. وقتی مغولستان بودیم، میدیدیم چه هواپیماهایی پرواز میکنند و با یکیشان میرفتیم. حساب کردیم دیدیم خیلی هم گرانتر نمیشود. چقدر تمام میشد؟ نمیدانستیم. تنها چیزی که نیاز داشتم این بود که یکهفتهای دُور دنیا را بگردم، یکزمانی از سفر، از مغولستان هم بگذرم و هشت روز بعدش برای یک مراسم عروسی در مکزیکوسیتی باشم. یکی از دوستهای دبیرستانمان به اسم جِف داشت با لوپه عروسی میکرد که فقط خودِ جِف گواد صدایش میزد و خانوادهاش در کورناواکا زندگی میکردند. بهم گفته بودند عروسی خیلی مفصل و مجللی خواهد بود.
هَند گفت: «تو دعوت شدی؟»
گفتم: «تو نشدی؟»
نمیدانم چرا هَند دعوت نشده بود. میتوانستم با خودم ببرمش؟ احتمالاً نه. قبلاً یک بار سرِ عروسیِ یک دوست دیگر در کولامبِس این کار را کرده بودیم ― فکر کرده بودیم شاید آدرس هَند را نداشتهاند و برای همین هم من با خودم برده بودمش ― و بهمحض اینکه رسیدیم، فهمیدیم که چرا هَند را از همان اول تحویل نگرفتند. هَند بلوند و قدبلند و چشمسیاه بود ― گمانم اگر شما بودید میگفتید چشمگاوی ― و محبوبِ زنها و، خوب یا بد، اشتیاقی همیشگی داشت که تورش را دستودلبازانه همهجا پهن کند، از علم و دانش گرفته تا حتی حساسترین و سادهدلترین زنها. برای همین هم با خیلیها رابطه برقرار کرده بود، از جمله شیلا خواهر عروس که رمانتیک بود و سینههای بزرگی داشت، که عاقبت خوشی هم نداشت و هَند که هرکاریاش هم بکنید هَند است، نسبت شیلا و عروس را پاک فراموش کرده بود و برای همین هم عروسیِ ناجوری از کار درآمد، پر از افتضاح و اشتباه. آن موقع تقصیر من هم بود، و همیشه و هر بار، بهطرز عجیبوغریبی، ترکیب شهوتِ هَند ― به زنها، به رمز و رازها و دسیسهها و سفرهای فضایی * ― و حماقت شدید و محضِ حیوانیاش ناگزیر ما را به مسیر ویرانی و تباهی میکشاند.
حالا ما واقعاً مجبور بودیم دُور دنیا را بگردیم؟ به این نتیجه رسیدیم که مجبور نیستیم. در عرضِ شش روز، شش روز و نیم، هرچه را که میتوانستیم میدیدیم و بعد میرفتیم خانه. هنوز نمیدانستیم دقیقاً باید از کجا شروع کنیم ― از قطر بدمان نمیآمد ― ولی هَند میدانست کجا باید تمام کنیم.
گفت: «قاهره» و سیلابِ آخر را از تونل دراز و باریکِ نفسش بیرون داد، با «ه»ای سرشار از اندوه و امید.
«چرا؟»
گفت: «سفرمون رو بالای خوفو تموم میکنیم.»
«مگه هنوز میذارن از اهرام بری بالا؟»
«صبح زود یا غروب به یه نگهبون رشوه میدیم. دربارهاش خوندم. تو جیزه همه رو میشه با پول خرید.»
گفتم: «باشه، که اینطور. با اهرام مصر تموم میکنیم.»
هَند تقریباً به حالت نجوا گفت: «وای پسر، من همیشه آرزو داشتم برم خوفو. باورم نمیشه.»
به کَتی وامبَت تلفن زدم، دوست دوران دبیرستان مادرم که مسئول یک آژانس مسافرتی بود، و اسمش منشأ صد تا تماس از مزاحمتلفنیها . او و مادرم در فورت کالینز در ایالت کولورادو بزرگ شده بودند، که من هیچوقت ندیدهام اما همیشه با برج و بارویی واقعی تصورش کردهام که از الوار همان منطقه ساخته شده است و هنوز کاوشگرها را از بومیها جدا میکند. حالا کَتی وامبَت در هاوایی زندگی میکرد که از قرار معلوم صاحبان همهی آژانسهای مسافرتی مهم، ساکن آنجا بودند. بعد از شنیدن نقشهی ما، او هم فکر کرد از آن بیشعورها هستیم، البته از آن بیشعورهای باحال، و برایمان جا رزرو کرد: دو پرواز یکسره از قاهره، که بعدش هَند از نیویورک به سنتلوئیس میرفت و من به مکزیکوسیتی.
باید حساب میکردیم از کجا شروع کنیم. هَند دوباره تلفن کرد.
«ما خیلی خریم.»
«چی؟»
گفت: «ویزا.»
«اُ.»
دوباره گفت: «ویزا.» این بار با نفرت.
«لعنتی.»
نصف مقصدهایمان از دُور خارج شدند. ساسکچوان مشکلی نداشت اما روآندا و یمن ویزا میخواستند. واقعاً بین پاسپورت و ویزا چه تفاوتی بود؟ دقیق نمیدانستم، اما این را میدانستم که باید منتظر میماندیم ― سه روز، یک هفته ― و ما این زمان را نداشتیم. مغولستان هم ویزا میخواست. قطر هم با آن پُز و ادای مغرورانهی مضحکِ کشوری به شکل و اندازهی یک انگشت شست، ویزایی میخواست که کار بررسیاش یک هفته طول میکشید. فقط سه روز تا روزی که هَند از سر کارش مرخصی گرفته بود وقت داشتیم.
هَند دوباره تلفن کرد. «گرینلند ویزا نمیخواد.»
گفتم: «خوبه. از همون گرینلند شروع میکنیم.»
بلیتها خیلی ارزان بودند، حدود ۴۰۰ دلار برای هر نفر از فرودگاه اُهِر . زن خطّ هواییِ گرینلنداِیر گفت اینها نرخهای زمستانیاند. درخواست دادیم و آماده شدیم. هَند جمعه با ماشین از سنتلوئیس میآمد و یکشنبه میرفتیم سمت شهری که توی دیکشنری یا اطلس پیدایش نمیکردیم. پروازمان اول در اُتاوا توقف میکرد و بعد در ایکالوئیت ― در جزیرهی بَفین ― و بعدش حوالی نصفهشب در کانگِرلوسوئاک زمین مینشست. توافق کردیم که نفری یک ساک بیشتر برنداریم تا نه لازم باشد چمدانی بازرسی شود، نه منتظر بمانیم یا چیزی را گم کنیم. هر دو کولههای کوچک برداشتیم، نه از آن کولهپشتیهای حرفهای مسافرتی، از آن استانداردهایش که برای کتاب و حولهی کنار ساحلاند.
هَند پرسید: «پالتو؟»
گفتم: «نه، چند لایه لباس میپوشیم.»
سرمای آن ژانویه در شیکاگو سرمای اساسی بود، جاندار و وحشی؛ برای همین هم هرچه را میخواستیم ببریم تنمان میکردیم و راهیِ فرودگاه میشدیم. لباسهای ارزانِ دورریختنی میپوشیدیم تا اگر توانستیم به ماداگاسکار برسیم لباسهای سنگینتر را دور بیندازیم و بعد با تیشرت و کولههای خالی راهی قاهره شویم.
هَند گفت: «خب، حالا مطمئنی پول همهی اینا رو میخوای بدی؟»
«بله، میخوام همهاش خرج بشه.»
«پس مطمئنی.»
«مطمئنم.»
«برای اینکه من نمیخوام این کار رو بکنی چون حس مزخرفِ تطهیر و پاکسازی بهت دست داده. این حس هیچ ربطی به هیچچیزی نداره...»
«نه، نداره.»
«خوبه.»
«فردا میبینمت.»
سرحال و سرمست، گوشی را گذاشتم و خودم را به دیوار کوباندم و بعد ادای این را درآوردم که برق من را گرفته. وقتی خیلی خوشحالم، این کار را میکنم.
شنبه باید «مو» و «تور» دوقلوهای پسرخالهام جِری را نگه میداشتم که دختربچههای هشتساله بودند. جِری تنها فامیلی بود که در شیکاگو داشتم. مامانم برای ازدواج با بابام کولورادو را ترک کرده بود، و پدر و مادرش را که حالا مرده بودند، و سه خواهر و چهار برادرش را که همهشان ساکن فورت کالینز یا اطرافش بودند، گذاشته بود و رفته بود. و حالا که تامی ― برادرِ شش سال بزرگتر از من، با گاراژ و سبیلی که داشت ― بزرگ شده بود، مامانم رفته بود مِمفیس تا نزدیکِ دوستان قدیمیاش باشد و در کلاسهای مردمشناسی شرکت کند. جِری، پسر خاله تِریام بود، سومین بچه از پنج بچهی خالهام، و اولین وکیل در خانواده که عکسش را در دفترهای راهنمای مشاغل چاپ میکردند و با مِلورا ازدواج کرده بود که جثهی ریزش که جثهی پسری چهاردهساله بود، خشکی و جدیتش را ― فقط به حالت پچپچ حرف میزد ― نقشبرآب میکرد.
جِری و مِلورا میدانستند که من همیشه همان دوروبرها در دسترسم؛ این بود که با پیشنهادم موافقت کردند و من و هَند مو و تور را با خودمان بردیم برای خرید لباس و خرتوپرتهای دیگر. زنِ حساسِ جِری متنفر بود از اسمهایی که روی دخترهایش گذاشته بودم، اما من هم بنا نبود که دو بچهی هشتسالهی بیقرار را که یکبند حرف میزدند و دوست داشتند جلوجلو در پیادهروها بدوند و عین خیالشان هم نبود که گم و گور شوند، به اسمهای لعنتیِ پرسیفونه و پنهلوپه صدا کنم.
ملورا بوقی زد و دوقلوها را از ماشین پیاده کرد. جلوی درِ ساختمانم به هم رسیدیم. قبلاً سه بار هَند را دیده بودند اما او را یادشان نمیآمد.
مو که توی پالتوی صورتی پُفدارش گم شده بود به من گفت: «تیپت بد هم نیست ها.» زیپش را چندسانتی پایین کشیدم و نفس راحتی کشید.
گفتم: «داره بهتر میشه.»
تور اضافه کرد: «حالا چشمات آبی شده.» ولی چشمهای من همیشه قهوهای بوده و هنوز هم قهوهای است. بهسمتم آمد و جلویش زانو زدم. دماغم را لمس کرد که خط خمیدهی قرمزرنگی روی تیغهاش بود، و گفت: «این هم جدیده.»
مو گفت: «این که قبلاً هم بود، خُله!»
تور گفت: «نبود.»
سعی کردم صلح برقرار کنم: «بود. ولی الان تیرهتر شده. هر دوتون درست میگین.»