باچان

باچان

اضافه به سبد خرید
سال انتشار: 1402 صحافی: شومیز تعداد صفحات: 216
قیمت: ۱۲۰,۰۰۰تومان ( ۱۰٪ ):  ۱۰۸,۰۰۰تومان
شابک: 9786225696266

معلمی تازه‌‌‌‌کار برای تدریس به شهر ماتسویاما، در جزیره‌‌ای کوچک و دورافتاده، در ژاپن می‌‌‌رود. این معلم جوان که از کودکی بی‌پروا و پرخاشگر بوده و خدمتکار سال‌خورده‌‌ی خانه او را «باچّان» یا ارباب کوچک صدا می‌کند، حالا هم باید خودش را از دغل‌کاری و دورویی دیگر آموزگاران برهاند و هم از پس دانش‌آموزان شرور بربیاید.

موضوع اصلی باچّان، که یکی از محبوب‌ترین رمان‌های ژاپنی است، اخلاقیات معاصر است. اما نویسنده به‌جای آن‌که صراحتاً به این مسئله بپردازد، با طنز و کنایه وضعیت انسان مدرن را در مواجهه با جنبه‌های سنتی جامعه‌اش نشان می‌دهد. او از تجربیات دوران معلمی‌اش بهره می‌گیرد تا تضاد‌های فرهنگی میان مردمان شهر‌های بزرگ و کوچک را نشان دهد. باچّان شخصیتی به‌یادماندنی است؛ «ارباب کوچکی» که به هیچ‌ قیمتی زیر بار نظم موجود و ارزش‌های محافظه‌کارانه‌ی پیرامونش نمی‌رود.

دسته‌بندی داستان کلاسیک کلاسیک

دیدگاه‌ها

هیج دیدگاهی برای این کتاب ثبت نشده!

دیدگاه خود را وارد کنید.

دانلود پی‌دی‌اف

بخشی از کتاب

1

از کودکی، بی‌کلّگیِ ذاتیِ خانوادگی‌مان هیچ برایم نداشت به‌جز دردسر. یک بار، وقتی دانش‌آموز راهنمایی بودم، از یکی از پنجره‌های طبقه‌ی دوم پریدم پایین و تا یک هفته نمی‌توانستم راه بروم. شاید برای بعضی‌ها سؤال شود که چرا دست به چنین شیرین‌کاریِ بی‌باکانه‌ای زدم. باید بگویم دلیل خاصی نداشت. روزی در ساختمان جدید مدرسه سرم را از پنجره بیرون کرده بودم که یکی از هم‌کلاسی‌هایم بنا کرد به مسخره‌کردنم و گفت که من هارت‌وپورتْ زیاد می‌کنم، ولی در واقع یک بچه‌مزلّفِ ترسو بیشتر نیستم که غلط می‌کند از پنجره بپرد! وقتی سرایدار مدرسه مرا کول کرد و به خانه برد، پدرم کفری شد و گفت گمان نمی‌کند بیرون‌پریدن از پنجره‌ی طبقه‌ی دوم کسی را چنان ناکار کند که نتواند راه برود. به او اطمینان دادم دفعه‌ی بعد

که بپرم، بلند می‌شوم و روی پای خود به خانه برمی‌گردم.

چاقوی خارجیِ خوبی داشتم که یکی از اقوام به من داده بود. یک روز آن را رو به خورشید گرفته بودم تا به دوستانم نشان بدهم تیغه‌اش

چه براق است. یکی‌شان گفت بله که براق است ولی بعید است چیزی را ببرد. گفتم هر چیزی را می‌تواند ببُرد و اگر باورش نمی‌شود، می‌توانم ثابت کنم. گفت اگر راست می‌گویم، انگشتم را ببرم. من هم گفتم پس خوب نگاه کن، و یک قاچ اُریب از شست دست راستم کندم. خوشبختانه چاقوی کوچکی بود و استخوانم هم خوب و محکم بود، برای همین هنوز آن شست را روی دستم دارم، اما جای زخمش تا بمیرم روی شستم هست.

حدود بیست قدمیِ شرق خانه‌مان باغچه‌ی کوچکی داشتیم که درست وسطش یک درخت بلوط بود و من بلوط‌هایش را از جان دوست‌تر داشتم. از وقتی رسیده می‌شدند، به‌محض بیدار‌شدن، از درِ پشتی می‌رفتم سراغشان و می‌چیدم تا برای خوردن به مدرسه ببرم. سمت غربِ باغمان زمینی بود متعلق به یک نزول‌خور به اسم یاماشیرویا.[1] کانتارو، فرزند سیزده‌ساله‌ی یاماشیرویا ــ‌که پسرک اِواخواهری بود‌ــ از پرچینِ چوبِ‌ خیزرانِ ما بالا می‌آمد و بلوط‌هایمان را می‌دزدید. یک روز عصر در سایه‌ی کنارِ درِ باغ خف کردم و بالاخره وسط کار مچش را گرفتم. کانتارو که دید گیر افتاده، با تمام توان پرید سمتم. دو سالی از من بزرگ‌تر بود و با‌این‌که اواخواهر بود، زور زیادی داشت. سعی کرد با کله‌ی تختِ گنده‌اش بکوبد به سینه‌ام، اما نهایت کاری که توانست بکند گیر‌انداختنِ سرش در آستین کیمونویم بود. من که سرش در آستینم گیر کرده بود و نمی‌توانستم با بازویم کاری کنم،

فقط مدام تکانش می‌دادم و سر او هم تلپ‌تلپ جلو و عقب می‌رفت. وقتی عاصی شد، بازویم را گاز گرفت. واقعاً دردم آمد. پرتش کردم سمت حصار، غلتش دادم و انداختمش آن‌طرف. ملکِ یاماشیرویا دو متری پست‌تر از باغ ما بود. کانتارو یک تکه از پرچین ما را هم با خودش کَند و با ناله‌ی رقت‌باری افتاد در حریم خودشان، همراه با آستین من ــ که وقتی پسره داشت می‌افتاد کنده شد و بالاخره توانستم دوباره بازویم را تکان بدهم. آن شب وقتی مادرم رفت پیششان تا عذرخواهی کند، آستینم را هم پس گرفت.

البته فقط این‌ها نبود؛ خودم را به خیلی مخمصه‌های دیگر هم انداختم.

یک بار با کانه‌کو[2] پسرِ نجار و کاکو، پسرِ ماهی‌فروش، جمع شدیم و باغچه‌ی هویجِ موساکوی[3] پیر را خراب کردیم. موساکو روی یک تکه زمین که هویج‌ها هنوز بالا نیامده بودند کمی کاه پخش کرده بود. ما سه تا آن‌جا را رینگِ سومو[4] کردیم و ساعت‌ها آن‌جا کشتی گرفتیم. وقتی کارمان تمام شد، همه‌ی هویج‌ها له شده بود. مورد دیگر، روزی بود که لوله‌ی آب شالیزارِ خانواده‌ی فوروکاوا[5] را بند آوردم: دسته‌ی عظیمی از خیزران‌های توخالی در زمین چال کرده بودند که آب از آن به‌سمت برنج‌ها هدایت می‌شد. من که نمی‌دانستم این‌ها برای چی آن‌جاست، یک روز سرش را با سنگ و ترکه پر کردم، تا جایی که راه آب به‌کلی

بند آمد. برگشته بودم خانه و سرِ شام بودم که فوروکاوای پیر با عصبانیت آمد تو. چنان داد می‌زد که صورتش کبود شده بود. تا جایی که به خاطر دارم، دست‌آخر پدر و مادرم قدری پول به او دادند تا رضایت بدهد.

پدرم هیچ‌وقت محبتی به من نشان نمی‌داد. مادرم هم همیشه برادر بزرگ‌ترم را ترجیح می‌داد. برادرم از شدت رنگ‌پریدگی ترسناک بود و دوست داشت صحنه‌هایی از نمایش‌های کابوکی را بازی کند، خصوصاً در نقش‌های مؤنث. پدرم هر بار چشمش به من می‌افتاد می‌گفت هیچ‌وقت چیزی نخواهم شد و مادرم می‌گفت نگرانِ آخر و عاقبتم است از بس خشنم. خب، درست است که واقعاً چیز خاصی نشدم اما وقتی به آن‌چه رقم خورده نگاه کنی، نگرانی‌ مادرم پر بیراه هم نبود. تا حالا توانسته‌ام خودم را از زندان بیرون نگه دارم، اما تقریباً چیزِ قابل‌عرضِ دیگری ندارم بگویم.

وقتی مادرم مریض بود، در واقع فقط دو سه روز مانده تا مرگش، وسط پشتک‌وارو زدن در آشپزخانه به اجاق خوردم و دنده‌هایم کبود شد. دردش امانم را بریده بود. مادرم خشمگین شد و گفت دیگر نمی‌خواهد ریختم را ببیند. من هم رفتم که در خانه‌ی یکی از اقوام بمانم. بعد خبر آمد که مرده است. اصلاً فکر نمی‌کردم به آن زودی بمیرد. اگر آن‌قدر حالش بد بود، واقعاً باید بهتر از این‌ها رفتار می‌کردم. وقتی به خانه رسیدم، برادرم گفت مایه‌‌ی ننگ خانواده هستم و مادرم از دست من دق کرده. چنان ناراحت شدم که به صورتش سیلی زدم ــ کاری که فقط بیشتر به دردسرم انداخت.

بعد از مرگ مادر، با پدر و برادرم زندگی می‌کردم. پدرم از آن مردهایی بود که خودش هیچ کاری نمی‌کرد اما کافی بود چشمش به آدم بیفتد تا بگوید آدم به‌دردنخوری هستی. هنوز نتوانسته‌ام بفهمم چرا این‌طور فکر می‌کرد، اما یک چیز را مطمئنم: این‌که برای مردی به سن او شخصیت آزاردهنده‌ای داشتم. برادرم می‌خواست تاجر شود و مدام داشت انگلیسی می‌خواند. درعین‌حال، تمایلات زنانه‌اش سر جایشان بودند و آدم آب‌زیرکاهی هم بود و خلاصه آبمان به یک جوی نمی‌رفت. یک بار که داشتیم شطرنج بازی می‌کردیم مرا با حرکتی بسیار پیچیده گیر انداخته بود و موذیانه زل زده بود به من که از عصبانیت به خودم می‌پیچیدم و پز می‌داد. چنان عصبانی شدم که یکی از مهره‌ها را برداشتم و پرت کردم سمتش. صاف خورد وسط چشم‌هایش، آن‌قدر محکم که زخم شد و خون آمد. رفت و مرا به پدر لو داد،

او هم اعلام کرد که از ارث محرومم می‌کند.

با خودم گفتم کار تمام است و لابد همان‌طور که گفته از ارث محروم می‌شوم، اما کی‌یو[6] ــ‌خانم پیری که ده سال بود خدمتکارمان بود‌ــ با گریه‌و‌زاری التماسش کرد و پدرم در نهایت کوتاه آمد. با همه‌ی این‌ها من بازهم چندان از پدر نمی‌ترسیدم؛ بیشتر برای کی‌یو ناراحت بودم. آن‌طور که شنیده بودم ظاهراً از خانواده‌ی محترمی بوده، اما وقتی حکومت شوگون‌ها[7] سقوط کرده، مال و منالی برایش نمانده و مجبور شده خدمتکار شود. برای همین بود که پیرزن بسیار متواضع و خاکساری شده بود. نمی‌دانم چه اتصال ذهنی‌ای میان ما برقرار بود اما، به هر دلیل، او فوق‌العاده به من محبت داشت. مادرم سه روز پیش از مرگش از من سیر شده بود، پدرم هرگز هیچ فایده‌ای برایم متصور نبود، همه در محل می‌گفتند یک بچه‌ی به‌دردنخورم و نمی‌خواستند هیچ سروکاری با من داشته باشند، اما عجبا که این پیرزنْ دیوانه‌ی من بود. من پذیرفته بودم که چیزی ندارم که خوشایندِ دیگران باشد و با این موضوع کنار آمده بودم که مردم به من محل نگذارند اما همین، شیفتگیِ کی‌یو را برایم عجیب‌تر می‌کرد. گاه وقتی در آشپزخانه بود و کس دیگری دور‌و‌برمان نبود، از من به‌خاطر آن‌چه «شخصیت شرافتمند و والا»یم می‌خواند تعریف می‌کرد. البته من اصلاً نمی‌فهمیدم منظورش چیست، اما آن‌قدر حالی‌ام بود که اگر واقعاً چنان شخصیت والایی داشتم، باید رفتار دیگران هم با من کمی بهتر می‌بود. هر وقت کی‌یو چنین حرف‌هایی می‌زد، به او می‌گفتم تحمل چاپلوسی را ندارم. آن‌وقت می‌گفت این هم فقط شخصیت والایم را نشان می‌دهد. به نظر می‌رسید نسخه‌ای از من که او به آن افتخار می‌کند، تماماً ساخته‌ی ذهن خودش است. قضیه حالتی کمابیش ترسناک داشت.

پس از مرگ مادرم، محبت کی‌یو از قبل هم بیشتر شد. گاهی برای دل کودکانه‌ام سؤال می‌شد که چرا. خوشم نمی‌آمد و ترجیح می‌دادم تمامش کند. محبتش ترحم‌آمیز و رقت‌بار به نظرم می‌آمد، ولی او باز هم لوسم می‌کرد. گاه از خرجیِ خودش برایم انواع شیرینی‌جات را می‌خرید. در شب‌های سرد، یواشکی می‌رفت بیرون و کمی گندم می‌خرید و وقتی می‌رفتم بخوابم، یک ظرف آشِ داغ کنار بالشم می‌گذاشت. حتی بعضی اوقات یک ظرف نودل برایم می‌خرید. فقط هم غذا نبود؛ جوراب، مداد، دفتر، همه‌جور هدیه‌ای از او می‌گرفتم. یک بار، خیلی بعدتر، سه ین به من داد و گفت قرض است. من از او پولی نخواسته بودم. خودش آن را به اتاقم آورد و گفت حتماً خرجی‌نداشتن برایم خیلی سخت است. پس برش دارم و یک چیزی که دوست دارم بخرم. صدالبته به او گفتم لازم ندارم اما اصرار کرد که بگیرم. من هم گرفتم و در واقع خیلی هم خوشحال شدم. سه اسکناسِ یک‌ینی را در کیف پولم گذاشتم و گذاشتمش در کیمونویم. بعد به مستراح رفتم و آن‌جا موفق شدم صاف بیندازمش داخل سوراخ. کاری از دستم برنمی‌آمد، جز این‌که سرافکنده برگردم و به کی‌یو بگویم چه اتفاقی افتاده. او بلافاصله یک شاخه‌ی خیزران پیدا کرد و گفت برایم درش می‌آورد. چند دقیقه بعد صدای شلپِ آب را از سمت چاه شنیدم و وقتی رفتم ببینم چه شده، دیدم با همان چوب آن‌جا ایستاده، بندِ کیف پولم از آن آویزان است و دارد آب می‌ریزد تمیزش کند. وقتی کیف را باز کردیم، رنگ‌وروی اسکناس‌ها رفته و ته‌رنگی قهوه‌ای رویشان مانده بود. کی‌یو روی منقل خشکشان کرد و دوباره به من داد، گفت باید درست شده باشند. بو کشیدم، بوی بدی می‌دادند. به او هم گفتم. گفت بدهم برایم عوضشان کند. بالاخره آن‌ها را برایم با سه سکه‌ی نقره‌ی یک‌ینی عوض کرد. یادم نیست چه چیزی با آن سکه‌ها خریدم. به او گفتم زود پولش را پس می‌دهم اما هیچ‌وقت این کار را نکردم. حالا اگر می‌شد، می‌توانستم ده‌برابر پسش بدهم اما دیگر نمی‌شود.

کی‌یو همیشه حواسش بود هدیه‌هایش را زمانی به من بدهد که پدر و برادرم نباشند اما من خیلی بدم می‌آمد که چیزی گیرم بیاید و دیگران خبر نشوند. درست است که با برادرم کنار نمی‌آمدم اما این دلیل نمی‌شد که از گرفتن شیرینی و مدادرنگی، بی‌آن‌که او بداند، خوشحال شوم. از کی‌یو پرسیدم چرا همیشه این چیزها را به من می‌دهد اما به برادرم نه. او با چهره‌ای جدی جواب داد که پدرم برای او می‌خرد، پس نیازی به هدیه‌گرفتن ندارد. پدر سخت‌گیر بود، بله، ولی آدمی نبود که این‌قدرها هم فرق بگذارد. لابد به نظر کی‌یو این‌طور می‌آمد. مطمئنم او پاک دیوانه‌ی من بود. خب، از خانواده‌ای خوبی آمده بود اما هیچ تحصیلاتی نداشت. چه کاری از دست من بر می‌آمد؟ تازه این تمام ماجرا نبود. ازخودگذشتگی‌اش برای من گاه به‌کلی ترسناک بود. او یقین قطعی داشت که من آینده‌ی شغلی پرافتخاری خواهم داشت و مرد برجسته‌ای خواهم شد. از سوی دیگر برادرم، آن‌طور که به عقل کی‌یو می‌رسید، جز پوست روشنش هیچ‌چیز نداشت و هیچ‌وقت به جایی نمی‌رسید. او خود را کاملاً متقاعد کرده بود که کسانی که دوستشان دارد، حتماً به موفقیت‌های بزرگی می‌رسند و کسانی که دوست ندارد محکوم به شکست‌اند؛ هیچ راهی هم برای برگرداندنش از این اعتقاد وجود نداشت. آن موقع من تصور خاصی نداشتم که می‌خواهم با زندگی‌ام چه کنم، اما چون کی‌یو اصرار داشت فرد مهمی می‌شوم، به‌تدریج احساس کردم همین‌طور است. حالا که فکرش را می‌کنم به نظر مضحک می‌آید. یک بار از او پرسیدم فکر می‌کند قرار است چه‌کاره شوم. معلوم شد او هم چیزی بیش از من در ذهن ندارد. فقط مطمئن بود که روزی در ریکشای شخصی‌ام دور شهر می‌چرخم و خانه‌ای با سرسرای مجلل می‌خرم.

علاوه‌بر‌این، کی‌یو عقیده داشت وقتی مستقل شدم و آن خانه را خریدم، باید بیاید و آن‌جا به من ملحق شود. بارها و بارها از من خواسته بود اجازه دهم با من زندگی کند. من که خودم هم باورم شده بود می‌توانم به طریقی یک خانه برای خودم بخرم، گفتم باشد، او را هم با خودم می‌برم. عادت کرده بود غرق خیالاتش شود. گاه از من می‌پرسید به نظرم کوجیماچی[8] محل بهتری است یا آزابو،[9] یا می‌گفت خوب می‌شود یک تاب در حیاط بگذاریم، یا یک اتاقِ سبْکِ غربی کافی است؛ انگاری داشت پیشاپیش طرح همه‌چیز را می‌ریخت. آن روزها چیزهایی مثل خانه‌داشتن کوچک‌ترین اهمیتی برایم نداشت. سبک غربی یا ژاپنی چیزی نبود که به هیچ دردم بخورد. برای همین هر وقت کی‌یو از این خیال‌بافی‌ها می‌کرد، می‌گفتم هیچ‌کدام از آن تجملات عظیم را نمی‌خواهم. آن‌وقت دوباره از من تعریف می‌کرد؛ می‌گفت این نشان می‌دهد چه‌قدر متواضعم و چه قلب پاکی دارم. فارغ از این‌که چه بگویم، او همیشه در حرف‌هایم چیزی برای تعریف از من پیدا می‌کرد.

پس از مرگ مادرم، پنج‌شش سال به همین منوال زندگی کردیم. پدر گوشمالی‌ام می‌داد، با برادرم دعوایم می‌شد و از کی‌یو شیرینی و تعریف‌و‌تمجید تحویل می‌گرفتم. هرگز چیز بیشتری نمی‌خواستم. همه‌چیز همان‌طور که بود برایم خوب بود و فکر می‌کردم اوضاع بچه‌های دیگر هم کمابیش همین است. با‌این‌حال، کی‌یو به من این را هم می‌گفت که چه پسر بیچاره و بداقبالی‌ام، و دست‌آخر من هم به این باور رسیدم که واقعاً همان‌قدر که او می‌گوید بدبختم. غیر از این هیچ‌چیز نبود که اذیتم کند، البته به استثنای این‌که پدرم هیچ‌وقت پول توجیبی به من نمی‌داد.

در ژانویه‌ی ششمین سال پس از مرگ مادرم، پدر سکته کرد و مرد. آوریل آن سال، من از یک دبیرستان خصوصی فارغ‌التحصیل شدم و ژوئن همان سال برادرم از دانشکده‌ی بازرگانی. بعد او به استخدام شرکتی درآمد و کارمندشان در کیوشو شد و من هنوز باید تحصیلاتم را در توکیو ادامه می‌دادم. برادرم اعلام کرد که قبل از رفتن به کیوشو می‌خواهد خانه و تمام دارایی‌های پدر و مادرمان را بفروشد. به او گفتم تا جایی که به من مربوط است، هر کار دلش می‌خواهد بکند. هر چه می‌شد برایم مهم نبود؛ نمی‌خواستم به هیچ دلیلی زیر منّتش باشم. حتی اگر تلاش هم می‌کرد که مراقبم باشد، می‌دانستم همین که بینمان بگومگویی شود ــ که دیر یا زود می‌شد ــ این را به رخم می‌کشد. نمی‌خواستم سرم را جلوِ برادری مثل او خم کنم، فقط برای این‌که شـاید کمکی به من بکند. فکر می‌کردم در هر شرایطی کاری هست که بتوانم با آن روی پای خودم بایستم، حتی اگر لازم باشد شیرفروشِ دوره‌گرد شوم. برادرم یک سمسار آورد و تمام آت‌وآشغال‌هایی را که نسل‌به‌نسل در خانه‌مان جمع شده بود مفت رد کرد. بعد کسی را آورد کمکش کند خانه و زمین را تخلیه کنند و با هم یک مشتری پولدار هم گیر آوردند. ظاهراً پول زیادی از آن معامله به چنگ آورد ولی من خبری از جزئیاتش ندارم. آن موقع، یک ماهی می‌شد که خانه را ترک کرده بودم و در پانسیونی در کانِدا اتاق گرفته بودم تا ببینم بعد چه‌کار باید کرد. کی‌یو خیلی ناراحت بود که خانه‌ای که ده سال در آن خدمت کرده دارد فروخته می‌شود، اما آن‌جا خانه‌ی او نبود، پس چندان کاری از دستش برنمی‌آمد. بارها و بارها افسوس خورد که اگر من کمی بزرگ‌تر بودم می‌توانستم خودم صاحبِ خانه شوم، غافل از این‌که اگر با چند سال سنِ بیشتر می‌توانستم وارث آن‌جا باشم، همان موقع هم باید مشمول این ارث می‌بودم. پیرزن هیچ سررشته‌ای از این چیزها نداشت و فکر می‌کرد فقط بالا‌رفتنِ سنْ آدم را میراث‌برِ ملکِ برادرِ بزرگ‌تر می‌کند.

من و برادرم هریک به راه خودمان رفتیم، اما هنوز این مشکل پابرجا بود که کی‌یو کجا باید برود. برادرم در موقعیتی نبود که او را با خود ببرد. کی‌یو هم کوچک‌ترین علاقه‌ای نداشت که دنبال او راه بیفتد، آن‌هم تا کیوشو. اما من آن موقع خودم را در یک اتاق دوسه‌متری در پانسیون ارزان‌قیمتی جا کرده بودم و چه‌بسا هر لحظه از همان‌جا هم بیرونم می‌کردند. از هیچ‌کداممان کاری برای او ساخته نبود.

در نهایت، تصمیم‌گیری را به عهده‌ی خود کی‌یو گذاشتم. وقتی از او پرسیدم آیا تصمیم دارد خدمتکار خانه‌ای دیگر شود، گفت تا زمانی که من خانه‌ای بگیرم و ازدواج کنم، چاره‌ای جز زندگی با خواهرزاده‌اش ندارد و می‌خواهد همین کار را بکند. خواهرزاده‌ای که می‌گفت، کارمند دادگاه بود و درآمد قابل‌توجهی داشت و قبل از این هم چند بار کی‌یو را دعوت کرده بود که اگر مایل است، با او زندگی کند. کی‌یو هر بار پیشنهادش را رد کرده بود و گفته بود ترجیح می‌دهد در خانه‌ای که سال‌ها به آن عادت کرده بماند، حتی به‌عنوان خدمتکار. این بار اما لابد با خود گفته بود زندگی با خواهرزاده‌اش هر چه باشد بهتر از این است که سر پیری، تازه دوباره خدمتکار خانواده‌ای ناآشنا شود و دلشوره بگیرد که چطور خودش را با آن‌ها وفق بدهد. با وجود این به من گفت باید هر چه زودتر خانه بگیرم و زنی اختیار کنم و آن‌وقت او هم خواهد آمد و مراقبم خواهد بود. یعنی مرا، با این‌که قوم و خویشش نبودم، به خواهرزاده‌اش که هم‌خون خودش بود ترجیح می‌داد.

برادرم دو روز قبل از این‌که راهی کیوشو شود به پانسیونم آمد، ششصد ین به من هدیه داد و گفت می‌توانم آن را سرمایه کنم و کسب‌وکاری راه بیندازم، یا هزینه‌ی ادامه‌ی تحصیلم کنم. یعنی این‌که چطور خرجش کنم با خودم بود، اما نباید بیش از این توقعی از او می‌داشتم. نسبت به منش و حد و اندازه‌ی برادرم، این خیلی هم زیاد بود. در واقع اگر پولی به من نمی‌داد هم نداده بود، اما خوشم آمد که جوانمردانه با قضیه برخورد کرد. پس پول را پذیرفتم و از او تشکر کردم. پنجاه ین دیگر هم درآورد و گفت به کی‌یو بدهم ــ که با خشنودی قبول کردم. دو روز بعد در ایستگاه شیمباشی[10] خداحافظی کردیم و بعد از آن او را ندیده‌ام.

روی رختخوابم دراز کشیده بودم و فکر می‌کردم با ششصد ین چه‌کار کنم. کسب‌وکار سخت بود. گذشته از این من از پسش برنمی‌آمدم، خصوصاً که با ششصد ین نمی‌شد کسب‌وکارِ چندان آبرومندانه‌ای راه انداخت. اگر هم می‌شد، اوضاع زمانه جوری بود که یا باید خودت را در جامعه به‌عنوان یک آدم تحصیل‌کرده جا می‌انداختی، یا کلاهت پس معرکه بود. خلاصه از این پولْ سرمایه درنمی‌آمد. پس تصمیم گرفتم بروم دنبال تحصیلات و آن را خرج شهریه‌ام کنم. اگر سه قسمتش می‌کردم، می‌توانستم سه سال درس بخوانم؛ سالی دویست ین. اگر سه سال با تمام وجود تلاش می‌کردم، حتماً به یک جایی می‌رسیدم. سؤال بعدی این بود که به چه جور دانشگاهی بروم. راستش هیچ‌وقت از هیچ‌کدام از درس‌ها خوشم نیامده بود. زبان و ادبیات؟ اصلاً. پای شعر مدرن که به میان می‌آمد، از هر بیست خط، یک خطش را هم نمی‌فهمیدم. فکر کردم به‌واقع مهم نیست وارد چه رشته‌ای شوم چون به‌هرحال قطعاً بدم می‌آمد. آن‌وقت بود که اتفاقی از جلوی آموزشکده‌ی علوم طبیعی رد می‌شدم که چشمم به تابلویی افتاد: «دانشجو پذیرفته می‌شود». فکر کردم قسمت همین است. نگاهی به مقرراتشان انداختم و همان‌جا و همان لحظه ثبت‌نام کردم. حالا که فکرش را می‌کنم، این هم از حماقت‎‌هایی بود که همان بی‌کلّگیِ ذاتی خانوادگی‌مان در دامنم گذاشت.

سه سال پابه‌پای دیگران با جدیت درس خواندم ولی دانشجوی چندان خوبی نبودم و در رتبه‌بندی کلاس، اگر از پایین دنبال اسمم می‌گشتی زودتر پیدا می‌شد. با‌این‌حال، به‌طرزی باورنکردنی توانستم سه‌ساله فارغ‌التحصیل شوم. انکار نمی‌کنم که کمی جا خورده بودم، اما خب چه می‌کردم؟ می‌رفتم اعتراض می‌کردم؟ نه، منطقی نبود. دیپلمم را بدون اعتراض دریافت کردم.

هشت روز پس از فارغ‌التحصیلی، مدیر آموزشکده دنبالم فرستاد. به دفترش رفتم ببینم قضیه چیست که باخبر شدم جایی در شیکوکو[11] یک مدرسه‌ی متوسطه معلم ریاضی لازم دارد و ماهی چهل ین هم حقوق می‌دهد. مایل بودم بروم؟ خب، هیچ‌وقت به ذهنم خطور نکرده بود معلم شوم یا برای زندگی به استان‌های دیگر بروم، اما همان تازگی سه سال از عمرم را صرف تحصیلات کرده بودم و غیر از تدریس هم کاری به فکرم نمی‌رسید. پس درجا پذیرفتم: بازهم بی‌کلّگی کار دستم داد.

چون پیشنهاد را پذیرفته بودم، باید می‌رفتم. در سه سالی که در اتاق دوسه‌متری‌ام محبوس بودم مجبور نشده بودم کوچک‌ترین انتقادی را تحمل کنم. اصلاً دعوایم نشده بود. در مقایسه با آن‌چه قبل و بعد از آن رخ داد، دوران آسوده‌ای بود. اما دیگر می‌بایست از اتاقکم دل می‌کندم. تنها باری که در طول زندگی‌ام از توکیو خارج شده بودم، وقتی بود که با چند نفر از هم‌کلاسی‌ها برای گردش و تفریح به کاماکورا رفته بودیم. این بار مقصد اصلاً به نزدیکیِ کاماکورا نبود؛ داشتم به جایی بسیار بسیار دور می‌رفتم. روی نقشه دنبالش گشتم، دیدم یک جایی است اندازه‌ی یک نقطه در ساحلی پرت. به نظر نمی‌آمد جای خاصی باشد. هیچ هم نمی‌دانستم خودِ شهر یا مردمش چگونه‌اند. البته مهم نبود و نگرانی هم فایده‌ای نداشت. باید می‌رفتم، ولی به‌هر‌حال کمی فکرم را مشغول کرده بود.

از وقتی شرِ خانه‌ی قدیم را کنده بودیم، چند باری به دیدن کی‌یو رفته بودم. بر خلاف انتظار، خواهرزاده‌اش آدم خیلی خوبی بود. هر وقت برای دیدن کی‌یو می‌رفتم و او خانه بود، بی‌اندازه تحویلم می‌گرفت. کی‌یو پیش او از من تعریف می‌کرد. حتی می‌گفت قرار است بعد از فارغ‌التحصیلی یک قصر در کوجیماچی بخرم و یک شغل خوب دولتی بگیرم. از آن‌جا که قسم خورده بود زندگی مرا این‌گونه طرح‌ریزی کند، این‌گونه گفت‌وگوها برایم کمی سخت بود و تنها کاری که از دستم برمی‌آمد این بود که بنشینم و از خجالت سرخ شوم. آخر یک بار و دو بار هم نبود. گاهی حتی حرف این را می‌زد که وقتی بچه بوده‌ام جایم را خیس می‌کرده‌ام ــ که همین بس بود که تمام مدت از ناراحتی به خودم بپیچم. نمی‌دانم خواهرزاده‌اش وقتی این افاضات کی‌یو را می‌شنید چه فکری می‌کرد. حتماً خجالت‌آور بوده! هر چه باشد، کی‌یو زنی قدیمی بود و رابطه‌ی ما را مثل روابط ارباب‌رعیتیِ زمان فئودالیسم می‌دید. انگار باور داشت که من اگر ارباب او بوده‌ام، لابد ارباب خواهرزاده‌اش هم هستم.

در مهلت مقرر، استخدامم رسماً ابلاغ شد. سه روز قبل از عازم‌شدن به دیدن کی‌یو رفتم اما او سرما خورده بود و افتاده بود. در اتاقی کوچک در ضلع شمالی خانه دراز کشیده بود. وقتی مرا دید انگار حالش بلافاصله بهتر شد. بلند شد و پرسید کی قرار است خانه‌ی خودم را بخرم. خیال می‌کرد کافی است فارغ‌التحصیل شوی تا پول در جیبت سبز شود. مضحک‌تر این‌که هنوز باچّان[12] صدایم می‌زد، با این‌که در تصورش برای خودم مردی شده بودم و دیگر آن پسربچه‌ی سابق نبودم. خانه‌گرفتن برای من حالاحالاها ممکن نبود. وقتی به او گفتم قرار است به شهرستان بروم به نظر خیلی ناامید شده بود و مدام به موهای کم‌پشت و خاکستری گیجگاهش دست می‌کشید. آن‌قدر برایش متأسف شدم که سعی کردم حرفی بزنم و سر حالش بیاورم.

«باید بروم، ولی زود برمی‌گردم. حتماً در تعطیلات تابستان سال دیگر برمی‌گردم.»

هنوز هم چهره‌اش ناخوش بود. پرسیدم «سوغاتی برایت چه بیاورم؟ چه چیزی دوست داری؟»

گفت «از آن شیرینی‌های اِچیگو که در برگ خیزران می‌پیچند.»

هرگز چنین چیزی به گوشم نخورده بود. جدا از این، جایی که من داشتم می‌رفتم اِچیگو نداشتند. وقتی جواب دادم که فکر نمی‌کنم در شهرستان مقصدم آن شیرینی را داشته باشند، پرسید «پس کدام طرف می‌روی؟»

«سمت غرب.»

«بعد از هاکونه[13] یا همین طرف؟»

نمی‌دانستم چطور برایش توضیح بدهم.

صبح روز حرکتم، به اتاقم آمد و در همه‌ی کارها کمکم کرد. یک کیسه‌ی کرباسی به من داد، با مسواک، پودر دندان و یک حوله که سر راه از مغازه‌ای خریده بود. گفتم نیازی به آن‌ها ندارم ولی نمی‌خواست نه بشنود. سوار دو ریکشا کنار هم تا ایستگاه رفتیم. وقتی سوار قطار شدم، روی سکو ایستاده بود و از پنجره به من زل زده بود. با صدایی گرفته گفت «شاید دیگر همدیگر را نبینیم. لطفاً خیلی مراقب خودت باش.»

چشمانش پر از اشک بود. چشمان من نه، ولی فقط به این دلیل که با تمام توان جلوِ اشکم را گرفته بودم. قطار که سرعت گرفت احساس کردم حالم بهتر خواهد شد. سرم را از پنجره بیرون بردم و به پشت سر نگاه کردم. هنوز آن‌جا ایستاده بود اما، باری، ریز و ریزتر می‌شد.

سبد خرید

سبد خرید شما خالی است.