هشتونیم صبح بود که رسیدم دفتر کمیته. نیم ساعت زودتر از زمانی که تعیین کرده بودند. خیلی راحت اتاق ملاقات را پیدا کردم؛ توی یک راهروِ کناریِ کمنور و آرام بود. پیرمردی با کت زردِ تمیز ایستاده بود جلویش. توی صورتش آرامش آدمهایی را میدیدی که به ته خط رسیدهاند و بعد دستشان را به نشانهی تسلیم بردهاند بالا و از طراوت زندگی و دعوا بر سر مظاهر فانی آن کشیدهاند کنار.
نگهبان گفت که اعضای کمیته معمولاً زودتر از ساعت ده نمیآیند... طبیعی بود، اما راستش خوشم نیامد و پشیمان شدم که چرا سرِ موقع خودم را رساندهام و چرا بدون یک خواب درستوحسابی از تخت زدهام بیرون.
یک صندلی بیشتر نبود که روی آن هم نگهبان نشسته بود. ایستادم کنارش و کیف سامسونتم را گذاشتم زمین. بعد سیگاری به او تعارف کردم و یکی هم برای خودم آتش کردم. خیلی سعی میکردم به خودم مسلط باشم، اما قلبم تندتند میزد. هی به خودم نهیب میزدم که دلشوره فقط فرصت را از دستم خواهد گرفت، چون حواسم را پرت خواهد کرد و آنچه در این جلسه اهمیت دارد حواس جمع است.
یک کم که گذشت، از ایستادن کلافه شدم. کیفم را گرفتم دستم و از سر تا ته راهرو را گز کردم. همهاش چشمم به درِ اتاق ملاقات بود که مبادا اعضا رسیده باشند و خواسته باشندم. اما نگهبان همینطور سرِ جایش نشسته بود و خاکسارانه خیره شده بود به روبهرویش و دهان غیرآدمیزادیاش را تکان میداد، انگار دارد چیزی ناموجود را میجَود.
راهرو را گز میکردم و گهگاه نگاهی میانداختم به ساعتم. عقربهها نزدیک میشد به ده و نیم که دیدم نگهبان از جایش پرید، سیگارش را انداخت زیر صندلیاش روی زمین، دستگیرهی در را چرخاند و با احتیاط آن را باز کرد و پشت در غیبش زد.
فوری برگشتم سرِ جای خودم کنار صندلی نگهبان. قلبم تندتر از قبل میزد. فکر کردم وقتی بیاید بیرون میگوید که بروم داخل، اما نگفت؛ سیگارش را برداشت و نشست روی صندلیاش و آرام و بیخیال مشغول کشیدن شد.
آخرِسر عزمم را جزم کردم و مؤدبانه پرسیدم که اعضای کمیته رسیدهاند یا نه. گفت:
«فقط یکیشان.»
پرسیدم: «اما ندیدم کسی وارد اتاق بشود.»
گفت: «یک درِ دیگر هست.»
نیم ساعتی ایستاده ماندم کنارش. در این نیم ساعت، اعضای کمیته یکبهیک از درِ داخلی وارد شدند. نگهبان هم چند بار رفت و از آبدارخانه قهوه برد برایشان. سعی میکردم هر بار که میآمد و میرفت دزدکی ببینم توی اتاق چه خبر است، اما او حواسش بود که در را فقط بهاندازهای باز کند که بتواند رد شود. تازه هر بار هم خودش را جمعوجور میکرد تا داخل معلوم نباشد. یک بار که از اتاق آمد بیرون یک کفش چرمی دستش بود. واکسیای را که ایستاده بود تهِ راهرو صدا زد و کفش را داد دستش. وقتی واکسی خواست بنشیند همانجا کنار در، نگهبان تشرش زد و اشاره کرد که برود سرِ جایش، همان ته راهرو.
باز راه افتادم و کیفم را از یک دست به دست دیگرم میدادم. خسته بودم. بااینکه یک قرص خوابآور هم خورده بودم، شب خوب نخوابیدم. برای همین پسِ سرم کمی درد میکرد. یک سال گذشته را صرف آمادهشدن برای امروز کرده بودم، اما فکر اینجایش را نکرده بودم. حتی جرئت نکرده بودم برای پیدا کردن خانه از جایم تکان بخورم، میترسیدم در آن فاصله احضاریهی کمیته برسد.
همینطور که راه میرفتم، رسیدم به جایی که واکسی نشسته بود. داشت با جدیت تمام «کفش کمیته» را تمیز میکرد (در طی راهرفتن در طول راهرو این اسم را گذاشته بودم رویش. کلی هم حال کرده بودم و یادم که میافتاد خندهام میگرفت). دیدم روی کفش را واکس زده و تمامش کرده و حالا برش گردانده تا کفِ آن را واکس بزند.
برگشتم کنار نگهبان. کیفم را گذاشتم کنارش روی زمین، سیگاری دادم به او و یکی هم برای خودم آتش کردم و ایستاده مشغول کشیدنش شدم. کمی بعد، واکسی کار کفش را تمام کرد و آن را آورد برای نگهبان و او هم با مراقبت ویژه آن را به دست گرفت و برد داخل. کمی بعد، با سینی پر از فنجانهای خالی قهوه بیرون آمد، آن را برد به آبدارخانه. بعد برگشت سر جایش روی صندلی.
چون تنها کسی بودم که کمیته امروز به حضور میپذیرفت (این را از اینجا فهمیدم که ساعت یازدهونیم بود و کسی نیامده بود؛ به همین راحتی)، فکر کردم لابد حالا دارند به کار من رسیدگی میکنند. این فکر اعصابم را خرد کرد، چون معنایش این بود که پیشفرضی دربارهی من در ذهنشان شکل میگیرد و اگر این تصویر منفی باشد (به علتهای گوناگون فکر میکردم همینطور هم باشد) وقتی حاضر شوم، بهسختی میتوانم تحت تأثیر قرارشان دهم. میدانستم دربارهام گزارش کم ندارند. اما این را هم میدانستم که سرنوشتم به این ملاقات گره خورده است. البته نه اینکه درخواست ملاقات را خودم داده باشم؛ نه. گفتند چارهای جز آمدن ندارم؛ من هم آمدم.
دقیقاً سرِ ظهر بود که نگهبان وارد اتاق شد. بعد، فوری آمد بیرون و اسمم را پرسید و اشاره کرد که بروم تو.
کیفم را گرفتم به دست راستم، با دست دیگر از مرتببودن گرهِ کراواتم مطمئن شدم، لبخندی به علامت اعتمادبهنفس کشیدم روی صورتم، بعد دستم را گذاشتم روی دستگیرهی سفید فلزی، که در سه ساعت گذشته دهها بار نگاهش کرده بودم، چرخاندمش، در را هل دادم و وارد اتاق شدم.
همان اول کار دو خرابکاری کردم.
در آن اضطراب و نگرانی، که تلاشم برای پنهانکردنش هیچ فایدهای نداشت، یادم رفت در را پشت سرم ببندم. همانجا یک صدای نازک زنانه گفت: «لطفاً در را ببند.»
خون داغ دوید زیر پوستم، صورتم گُر گرفت. رو کردم به در، با دست چپ دستگیره را گرفتم و در را هل دادم، اما بازهم بسته نشد. قدیمی بود و باید فشار میدادی تا بسته شود، دست راستم هم که بند کیف بود، برای همین با زانو فشار دادم. عرق نشسته بود بر پیشانیام.
همان صدای نازک زنانه گفت:«کیف را بگذار زمین و هر دو دستت را به کار بنداز.»
فهمیدم که اولش را گند زدهام.
میدانستم که کمیته چند سؤال خواهد کرد، اما نه برای فهمیدن سطح اطلاعات من، بلکه برای اینکه شخصیت و توان ذهنیام دستش بیاید. برای همین، جوابهای من بااینکه اهمیت دارند تعیینکننده نیستند و مهمترین نکته آن است که بتوانم رابطه برقرار کنم.
گفتم که؛ یک سال خودم را آماده میکردم برای چنین روزی. کلی وقت صرف کردم برای یادگرفتن زبان اعضای کمیته در ملاقاتهایشان،
افزایش و بهروزسازی اطلاعات عمومیام، و مطالعهی کتابهای فلسفی و هنری و اقتصادی و حتی شیمی. دهها سؤال بیربط از خودم پرسیدم و چه شبها و روزها که برای پیدا کردن جوابشان وقت نگذاشتم. همهی مسابقههای هوش و چیستان تلویزیون را دنبال کردم.