درس گرفتن از آلمانیها
مقدمه ی مترجم
«9/10/57
امروز صبح رفتم سازمان سر و گوشی آب بدهم. گفتند روز چهارشنبه... مردم خانهای را در کوچه مهتاب خیابان بهار آتش زدند. خانه سه طبقه است. دو طبقه مسکونی بود و زیرزمین سراسری شکنجهگاه بود با تمام آلات و ابزار شکنجه از تخت آهنی سه طبقه برای گرمکردن شکنجه شونده تا دستگاههای ناخنکشی، شوک برقی، دستبند و... خانهی خانم “ز” یک کوچه بالاتر است. گفت از چهارشنبه تا حالا مردم دسته دسته میروند تماشا. خودش هم دیروز با چند نفر از همکاران سازمان رفته بود. بچهها علاقمند شدند که این “موزه” را ببینند. میگفت خانه، اثاث و دو ماشین جناب سرهنگ را آتش زدند. ولی وسائل زیرزمین برای عبرت آیندگان و روندگان موجود است.»[1]
تاریخ به چه کار میآید و به چه «دردِ» ما میخورد؟ آیا یادسپاری و یادآوریِ تاریخی که بر انسانها گذشته است به فراموشیاش رجحان دارد؟ در جامعهای که توصیفش در یادداشت شاهرخ مسکوب آمده است گروهی از مردم تصمیم گرفتهاند که شکنجهگاههای سابق، یعنی یکی از تجلیگاههای شرور در تاریخ، را به موزهای برای آیندگان بدل کنند. گویی با هر بار حضور در آنجا، یا مکانهایی مشابه آن، تاریخ که در شرورانهترین شکلِ خود تحقق یافته است در پیشگاه ما حاضر میشود و به ما هشدار میدهد که اگر حواسمان نباشد و چشم و گوش خود را باز نکنیم و گوشبهزنگ نباشیم و این صحنه را به فراموشی بسپاریم، به همان شکل یا حتی بدتر از آن در آینده تکرار خواهد شد. این نگاه بر این فرض استوار است که «هرکس در یادسپاری و یادآوری گذشته کوتاهی کند محکوم به تکرارش است.»[2]
تزوتان تودوروف، متفکر بلغاری-فرانسوی، میگوید که در جوامع جدید این «تمایل» وجود دارد که با یادسپاری و یادآوری رویدادهای تاریخی شرارتبار، جلوی وقوع آن شرّ و شُرور در آینده گرفته شود. به بیان تودوروف، گویی «ما را از شرّ بِرَهان»[3] در اینجا با توسل و تمسک به حافظه یا یاد و خاطره[4] تحقق عینی پیدا میکند.[5]
سوزان نیمن[6] در این کتاب چنین نسبتی را میان تاریخ و ارتکاب شرور سراغ میگیرد. در نگاه نیمن نیز اگر بخواهیم آیندهای بسازیم که از گذشتهی تیره و تار و سرشار از شرور اخلاقی رهایی یافته باشد، باید در ثبت و یادآوری آن گذشته در قالبهای متعدد و متنوع بکوشیم، وگرنه آن گذشته میآید و حال و توسعاً آینده را «آلوده میسازد». وی بههیچوجه با تعابیری چون «گذشت آنچه گذشت»، «رفت آنچه رفت»، «مضی ما مضی»[7] و، به تعبیر ژان اَمِری[8]، «آنچه رخ داد رخ داد [و تمام شد و رفت]» سرِ سازگاری ندارد. به تعبیر نیمن، «فراموش کنید و پیش بروید حتی در قلمروی روانشناسی فردی سودمند نیست؛ اگر توصیهای سیاسی تلقی شود، بیارزش است. وقتی گذشتهها عفونت میکنند، به زخمهای گشوده بدل میشوند.» میتوان گفت که گذشتههای شرورانه به تعبیری همچون ابری سرتاسرِ تاریخِ بعد از خود را دنبال میکنند و بر آن سایه میافکنند. بیرونآمدن از زیرِ آن سایه با انکار محقق نمیشود. به بیان نیمن، «اگر جلوی گذشتهمان محکم نایستیم، دست از سر ما برنخواهد داشت. بر مسندِ داوریِ آشکارِ آن گذشته نشستن قدمی اساسی بهسوی پختگی است که به ما اجازه خواهد داد آیندهای غنی را تصور کنیم، زیرا ارتباطِ از سرِ بلوغ با» گذشتهی «خود به ارتباطِ از سر بلوغ با والدین میمانَد. ما همگی از میراثی بهرهمندیم که انتخابش نکردیم و نمیتوانیم تغییرش دهیم. بالغشدن متضمنِ غربالکردنِ همهی چیزهایی است که نمیتوانستید از بهارثبردنشان جلوگیری کنید و متضمن سردرآوردن از چیزهایی است که میخواهید ادعایی نسبت به آنها داشته باشید − و سردرآوردن از اینکه چه کاری باید انجام دهید تا از شرِّ مابقی خلاص شوید.»
آلمان، بنا بر شواهدی که نیمن اقامه میکند، بعد از پایان جنگ جهانی دوم (1945) و بعدْ دونیمشدن و تبدیلشدن به دو آلمان شرقی و غربی (1949) و سرانجام سقوط دیوار برلین (1989) و «اتحادِ مجدد» (1990) و برآمدن آلمان معاصر، رویکردهای متفاوتی در مواجهه با گذشتهی شرارتبارِ خود اتخاذ کرده است. نیمن میکوشد با ارجاع به کتابهایی که دراینباره خوانده، مصاحبههایی که با افراد متنوع و متعدد کرده و همچنین، در جایی که امکانش باشد، تجربهی زیستهی خود ما را با مسیری که آلمانیها طی و رویکردهایی که در این مسیر اتخاذ کردهاند آشنا سازد؛ به همین صورت، بعد از آلمان به سروقت آمریکا میرود و میکوشد از رویکرد آمریکای بعد از جنگ داخلی در قبال تاریخ خود پرده بردارد. میتوان گفت که برخی آلمانیها از همان ابتدا و برخی بعد از انکارها و واپسزنیهای بسیار دریافتند که باید با گذشته چنانکه بود و نه چنانکه باید میبود رویارو شد. به بیان یکی از مصاحبهشوندگانش، «لُبِّ کارِ» آلمانیها این بود که نوعی نگاهِ «خودسنجشگرانه» به تاریخِ خود پدید آوردند و از پسِ آن نوعی حافظهی تاریخیِ «خودسنجشگر» سر برآورد. همراه با این نگاه، سر و کلهی واژگان و تعابیر جدیدی نیز پیدا شد. واژهی مورد علاقهی نیمن فِرگانگِنهایتسآئوفاربایتونگ است؛ معادلی که من برای آن انتخاب کردم «تسویهحساب-با-گذشته»[9] است. در تعبیر آلمانی، و به تبعش معادلهای انگلیسی و فارسی، این فرض وجود دارد که ما دِینی به گذشته داریم که باید با آن تسویهحساب کنیم. نیمن برخی از مؤلفههای آن را اینطور صورتبندی میکند:
ملتی که مسیر «تسویهحساب-با-گذشته» را انتخاب میکند در مواجهه با گذشتهی خشونتبارش «تقصیر»هایش را شناسایی و تصدیق میکند و به تبع آن از خود میپرسد که «مسئولیتش» در قبال آن گذشتهی ملی چیست. تصدیق و پذیرش گذشتهی خشونتبار در انسان «شرم» به وجود میآورد و همین ممکن است ما را بترساند که نکند «غرور ملی» لطمه ببیند و از این رهگذر کشور با تلاطم مواجه شود، اما «شرم» قدم اول بهسوی مسئولیت است و پس از آن «غرور ملی اصیل» درمیرسد. این ملت میکوشد «به روایتِ ملیِ منسجم» از گذشتهاش دست یابد. «روایتها با واژگان آغاز و با نمادها تقویت میشوند و بسیاری از نمادها متضمن یادآوری مردگان هستند»، بنابراین باید ببیند که کدام قهرمانان را تجلیل میکند و برای کدام قربانیان سوگواری میکند و به تبع آن، باید چه یادمانهایی ساخته یا چه یادمانهایی از میان برداشته شود. «روایتها از طریق آموزش منتقل میشوند»، بنابراین بچهها چگونه باید آموزش ببینند و چه چیزی را باید به خاطر و چه چیزی را باید به فراموشی بسپارند. همچنین از خود میپرسد که آیا جنایتکاران و تبهکاران محاکمه شده و به سزای اعمالشان رسیدهاند؟ «چگونه غرامتهای بیعدالتیها سامان داده شوند؟» بهطور کلی «فرهنگهای سیاسی چگونه برساخته شوند؟» و از اینگونه چه بسیار.
عدمِ تسویهحساب با گذشتهی تاریخیِ خود همان و احتمالِ[10] تکرارِ تاریخ، مثلاً در قالب عقبگردی سیاسی، همان. نیمن انتخابشدن دونالد ترامپ را از همین منظر برمیرسد. به بیان خودش، «رویارونشدن ما با جنایات آمریکا نقشی محوری در دامنزدن به عواطفی داشت که منجر به انتخاب دونالد ترامپ شد.»
فکرِ نوشتنِ این کتاب زمانی در ذهن نیمن پرواز کرد که به نظرش رسید آمریکاییها و دیگران میتوانند و باید «از تاریخ خشونتبار کشوری دیگر درس بگیرند و ببینند که چگونه با تاریخ خود کنار بیایند.»[11] به نظرم ما میتوانیم یکی از آن «دیگران» مورد نظر نیمن باشیم و بکوشیم در پرتو این کتاب خود را سؤالپیچ کنیم و ببینیم نسبتی که اکنون با تاریخمان برقرار کردهایم چه نوع نسبتی است و آیا در پرتو این نسبت اصلاً میتوانیم آیندهای «غنی» برای خود متصور شویم یا نه.
***
لازم است به نکتهای دربارهی عنوان فرعی کتاب یعنی «Race and the Memory of Evil» اشاره کنم. ابتدا خواستم آن را همان «نژاد و خاطرهی شرّ» برگردانم اما منصرف شدم، چرا که خواننده ممکن بود «نژاد» را همراه با «شرّ» بخواند و ماحصلش بشود «نژاد شرّ و خاطرهی شرّ». در نهایت با مشورت به این نتیجه رسیدم که با کمی جابهجایی و افزودن کلمهی «مسئله» به «نژاد»، عنوان فرعی را بدین صورت برگردانم: «خاطرهی شرّ و مسئلهی نژاد». شایان ذکر است که در نسخهی بریتانیایی کتاب که به دست نشر پنگوئن منتشر شده نیز در ابتدای عنوان فرعیِ کتاب کلمهای افزوده شده است: «Confronting Race and the Memory of Evil».
پانویسها همه از مترجم است و در نوشتن اکثر آنها از فرهنگهای فارسی (فرهنگ فارسی غلامحسین صدریافشار و نسرین و نسترن کوکبی؛ فرهنگ دهخدا؛ فرهنگ فشرده سخن)، فرهنگهای انگلیسی (از جمله رندوم هاوس و مریام وبستر) و دانشنامهی بریتانیکا استفاده شده است؛ در ارجاع به فرهنگهای فارسی معمولاً پانویس را با گیومه آغاز کرده و نقلقول مستقیم آوردهام، اما در ارجاع به فرهنگهای انگلیسی و دانشنامه بریتانیکا نقل به مضمون کردهام. گاه از برخی وبگاهها نیز استفاده کردهام که به غیر از چند مورد از ذکر منبعشان صرفنظر کردم. دیگر موارد نیز ارجاع به کتاب یا مقاله است که منبعش ذکر شده است.
دو دوست بسیار ارجمند این ترجمه را با دقت خواندند و با نظراتشان مرا یاری کردند که به مطلوب خود دست یابم. سعید گنج خانلو متن ترجمهشده را با متن اصلی تطبیق داد و نکاتی را به من تذکر داد و روحالله بیات متن فارسی را خواند و ملاحظاتی را با من در میان نهاد. از ایشان سپاسگزارم. اگر کمی و کاستیای در متن پیش رو باقی مانده است، به پای مترجم بنویسید که تمام توجه و دقت خود را چنانکه باید به کار نبسته است.
پیشگفتار
در قامت دختری سفیدپوست زندگیِ خود را در جنوبِ تفکیکِنژادیشدهی آمریکا آغاز کردم و احتمالاً در قامت زنی یهودی زندگیِ خود را در آلمان به پایان خواهم رساند. از بیم اینکه مبادا تصور کنید دارم کمانی هندسی ترسیم میکنم و از یک سر آن، یعنی تبهکار، با گامی بلند به سر دیگر آن، یعنی قربانی، میرسم، باید بگویم که ماجرا پیچیدهتر از این حرفهاست. در جنوبِ آمریکا، جایی که من به دنیا آمدم، سفیدپوست تلقیکردنِ یهودیان مسئلهای نبود که یکسره بر سر آن توافق وجود داشته باشد. کشیش ویلِر پارکر[12]، از خویشاوندانِ نَسَبیِ اِمِت تیل[13]، به من گفت: «مَثَلی قدیمی هست که میگوید اگر من کاتولیک باشم و در جنوب زندگی کنم، دلشوره پیدا میکنم. اگر یهودی باشم، اسباب و اثاث خود را جمع میکنم. اگر سیاهپوست باشم، میروم.»
وقتی هشت سالم بود، بهترین دوستم خیلی جدی بهم گفت که دیگر نمیتواند با من بازی کند. خیلی شبیه هم بودیم: ساختن خانههای درختی را به بازی با عروسکهای باربی ترجیح میدادیم و عاشق کتابهایی بودیم که اغلب اوقات به بازی در جنگل و جستوجوی دری بهسوی سرزمین نارنیا میانجامید. با وجود این، بعد از آنکه به گوش دوستم خورد که یهودیان عیسی را کشتند، دوستیمان را پایان بخشید. روزی با بمبهای آتشزا به کنیسهی محل عبادت خانوادهام حمله شد و بعد از آن، اکثر جماعتِ یهودیان آسّه رفتند و آسّه آمدند. افتخار میکنم که مادرم چنین کاری نکرد. کمی پیش از تولدم در سال 1955، والدینم از شیکاگو به آتلانتا[14] نقلمکان کردند. مشارکت مادرم در کارزارِ لغوِ تبعیضِ نژادی در مدارسِ دولتیِ آتلانتا کافی بود تا هم مجلهی لوک[15] عکسش را چاپ کند و هم اعضای کوکلوکسکلان[16] چندینبار آخرِ شب به او زنگ بزنند.
اگرچه نمیشد ما را تبهکار به حساب آورد، اما ما خود را قربانی نیز تلقی نمیکردیم. یهودیان در سرزمین مصر بَرده بودند و ازاینرو ملزم به همبستگیِ آزادمنشانه با دیگر ستمدیدگان گشتند. این باوری بنیادی در الاهیاتِ سادهی مادرم بود. مدتها بعد همین باورِ بنیادی لابد در تصمیم من برای فلسفهخواندن و در مسیر فلسفهخوانی، در یافتن ایمانوئل کانت، یعنی آن فیلسوف پروسی خشکی که متافیزیک عدالت عام و جهانشمول را نوشت، نقش ایفا کرد. کانت بود که تأکید کرد همهی موجوداتِ عاقل باید از قانونِ اخلاقیِ یکسان تبعیت کنند و حتی خدا از این قاعده مستثنا نیست.
هیچیک از اعضای خانوادهام قربانی اردوگاه کار اجباری یا، تا جایی که به خاطر دارم، یهودیکشی[17] نبودند. اجدادم که اوایل قرن بیستم صحیح و سالم به شیکاگو رسیده بودند هیچگاه از اروپای شرقی که ترکش کرده بودند سخن نگفتند، بلکه برعکس، تنها پدربزرگی که میشناختم یک آمریکاییِ دوآتشه بود. نخستین عضو خانوادهاش بود که خارج از اودِسای اوکراین به دنیا آمده بود، ولی درعینحال تهلهجهی ییدیش داشت. شیفتهی تدی روزولت بود، از همهی پارکهای ملی دیدن و در هر دو جنگ جهانی انجام وظیفه کرده بود. دلش برای لینکلن چنان میرفت که وقتی به دیدنِ نوههای آتلانتاییاش آمد، سرود «پیشروی در جورجیا[18]» را یادمان داد و ما در ماشینِ کروکی با سقفِ جمعشده نشستیم و بیآنکه ککمان بگزد شاد و شنگول آن را خواندیم، غافل از اینکه این آواز چه اثری بر آن آتلانتاییهایی[19] داشت که خوش نداشتند رویدادی را گرامی بدارند که شهرشان را سوزانده و با خاک یکسان کرده بود. امروز راحت به آن ماجرا میخندیم؛ چه جای تعجب که هیچگاه آنجا را مثل خانهی خود ندانستم. آن موقع صرفاً این احساس در من تقویت شد که ما مبارزان راه حق و عدالتیم. من مثل هر بچهی آمریکایی چیزهایی دربارهی هولوکاست میدانستم، اما هولوکاست دورتر از آن بود که لطمهای به زندگیام بزند یا حتی سایهای بر آن بیفکند.
آنچه حی و حاضر بود چنین لحظاتی بود: روزی تابستانی با هوای شرجی در جورجیا که مادرم دوستِ آمریکاییِ آفریقاییتبارش را دعوت کرد تا بچههایش را به اینطرفِ شهر بیاورد و در حیاط ما بازی کنند. پنج سال بعد از پروندهی براون علیه هیئتمدیرهی آموزش و پرورش شهر توپیکا [20]، اهالیِ سفیدپوستِ آتلانتا تهدید کردند که عوض رفع تبعیض، نظام آموزشی را به تعطیلی خواهند کشید؛ این تهدید در برخی شهرستانها عملی شد. مادرم با مهارتهایی که از دورهی حضورش در حرفهی تبلیغات اندوخته بود دوشادوشِ دوستانش در سازمان تازهتأسیس امید (هوپ) − به آموزش همگانیمان یاری برسانید[21]− تلاش کردند آتش خشونتی را خاموش کنند که تصمیم دادگاه عالی در جاهای دیگر غیر از کانزاس شعلهور ساخته بود. مادرم در این حیص و بیص میخواست با ترتیبدادن وقتی برای بازیِ بچهها، که البته آن دوران هنوز چنین نامی نداشت[22]، بچههایش را برای لغو تبعیض نژادی آماده کند. سیاهپوستانی که ما میشناختیم همگی خدمتکار این و آن بودند و مادرم میخواست که ما با آمریکاییهای آفریقاییتباری که خدمتکار این و آن نبودند روابطی برابر و عادی داشته باشیم. به همین دلیل دوستش از سازمان مزبور آنجا بود.
محوطهی پشت خانهی ما وسیع بود و درختستانی در میانش گرفته بود که میشد در آن پنهان شد، دنبال پیکان[23] گشت و «پرچم را به تصرف دربیار»[24] بازی کرد. اما هوا برای همهی این کارها بیش از حد گرم بود و خوردن لیموناد هم نمیتوانست تغییری پدید آوَرَد.
گفتم: «برویم استخر.»
مادرم پاسخی کوتاه داد: «نمیشود.»
بنا کردم به غرزدن: «چرا نمیشود؟ ما همیشه وقتی هوا اینجوری گرم میشود، میرویم استخر.»
مادرم پاسخ داد: «واقعاً نمیشود.» اگر میان او و دوستش نگاهی رد و بدل شد، متوجه نشدم، چون کمسنوسالتر از آن بودم که به این چیزها توجه کنم.
گفتم: «پس میشود برویم دریاچه؟» پارکی که در کوهِ رِد تاپ[25] قرار داشت معمولاً زمینش گلآلود بود و به خوبیِ استخر هم نبود، ولی خب، هوا لحظه به لحظه داشت شرجیتر میشد.
مادرم گفت: «امروز دریاچه هم نمیشود.»
از مادرم پرسیدم: «چرا نمیشود؟» و برادر کوچکم را شیر کردم که طرف من را بگیرد.
عاقبت از سر ناچاری به بازی زیر فوارهای رضایت دادیم که چمنزار را آبیاری میکرد. رضایتم مؤدبانه نبود. از کجا میدانستم که شناکردنِ توأمانِ بچههای سیاهپوست و سفیدپوست خلاف قانون است، آن هم نهفقط در استخرهای سیمانیِ بزرگی که جنوبیها در چنین روزهایی بهصورت جمعی به آنجا سرازیر میشدند، بلکه همچنین در دریاچههایی که به لطف خداوند جابهجا در شهرستان پراکنده بودند. من در آن روزها چیزی به ذهنم نمیرسید جز اینکه مادرم دارد رفتاری نامعقول از خودش نشان میدهد. شاید هم تصور اینکه او، حتی در یک بعدازظهر، بتواند در نظامی نامعقول و بیرحم چون جنوبِ تفکیکِنژادیشده روابطی عادی برقرار سازد تصوری نامعقول بود. همچنان خوشحالم که تلاشش را کرد. وقتی آنقدر سرم شد که بابت المشنگهای که به پا کردم و مادرم را خجالت دادم عذرخواهی کنم، مادرم اصلاً آن روز خاص را به خاطر نیاورد.
هنوز هم گیاهان جنوب عمیقاً مرا بهسوی خود میکشند، گویی در آنجا در آن سرزمین ریشه دواندهام. گیاهانی چون قَرانیا، پَلاخور، آزاله، حتی درخت ماگنولیایی که در محوطهی پشت خانهی دوران کودکیام قرار داشت. طراوت رنگ سبز آن گیاهان: کلروفیل[26] اسمش شبیه اسم داروهاست، اما این سبزی رنگِ خودِ زندگی است. آنچه ما را جذب میکند این مژده است که جهان با هر برگ جدید و هر زندگی جدید از نو آغاز میشود، بیآنکه دستهای آلوده یا کتککاریهای محوطهی ماسهبازی نقصانی در آن پدید آورده باشد. مادرم همواره میخواست که از پیِ موسمِ بهار روان شود، سفر خود را از ژرفنای جنوب[27] آغاز کند و آرامآرام روانهی شمال شود تا آن لحظهی رنگین را باز و باز به چشم ببیند. هیچگاه این کار را انجام نداد. هر درختی که جوانه میزند آرزومندیِ مادرم را به خاطرم میآورد.
آنچه، علاوه بر گیاهان، در خاطرم مانده است مکانهایی است که خاص من بود: بوی بارشِ بارانِ گرم بر پلههای مرمرینِ کتابخانهی محلهمان که هر هفته به آن سر میزدم؛ ویرانههای پوشیده از گیاهِ پیچندهی کودزو در جنگل که بیگمان بقایای عمارتی بودند که به دست سربازان شِرمن[28] سوزانده شده بودند. ما در یکی از زیباترین حومهها، که چندان هم حومه به حساب نمیآمد، در شمال غربی آتلانتا زندگی میکردیم، اما همهچیز گویای این بود که ما هیچگاه یکی از آنها یعنی آتلانتاییها نبودیم. لهجهی من چنانکه باید جنوبی نبود و سوءظن پدید میآورد. یک روز تکلیفِ درخواستیِ معلم را تحویل دادم. به ما گفته بودند که از والدینمان دربارهی سرگرمیهاشان، یعنی سازمانهایی که عضوش بودند، پرسوجو کنیم. هنوز حالت چهرهی معلمم را موقعی که دید مادرم در اِی. سی. اِل. یو.[29] عضویت دارد به خاطر دارم. گفت: «این سازمان برانداز نیست؟» (وقتی رفتم خانه، مجبور شدم از مادرم بپرسم: «مامان، برانداز یعنی چی؟»)
دوستان مادرم لیبرالهای انگشتشمار، اکثراً سفیدپوست و عضو «کلیسای اُسقُفیِ» پروتستان یا عضو کلیسای یکتاباوران، بودند و در زمینهی سیاست با مادرم اشتراک نظر داشتند. بعد از آنکه در نخستین دوستیام شکستی غمبار را از سر گذراندم، چندان تلاش نکردم تا دوستانی دیگر پیدا کنم. و دختر دیگری هم در محلهمان نبود که تمام فکر و ذکرش گفتوگوهای طولانی دربارهی کتابهایی باشد که دوستشان دارد یا جنگل را به عروسکهای باربی ترجیح دهد. از شما چه پنهان، من قدکوتاه و خپل و نزدیکبین و در ورزش افتضاح بودم؛ هریک از اینها باعث میشد که حتی در بروکلین احساس تنهایی کنم. اما هیچگاه بروکلین نرفتم و در دوران طفولیت رؤیای ترککردنِ جنوب را در سر پروراندم − یا به مقصد اروپا، که هرچه دربارهی آن میدانستم از کتابهای مادلینِ لودویک بِمِلمانز[30] بود، یا به مقصد دهکدهی گرینویچ[31]، که در خیالاتم شهری سرسبز با مردمانی پرحرف بود.
در دوازدهسالگی بخت بهم رو کرد. به نخستین گروه نوجوانانِ شهر که در آن خبری از تفکیک نژادی نبود پیوستم: «کارگاه بازیگران و نویسندگان». این کارگاه بعد از کلاسهای مدرسه تشکیل میشد و به یک مشت آدمِ عُرفشکنِ لیبرالِ تازهکار خانهای عرضه میداشت که در آن احساس راحتی میکردند. یاد گرفتیم که تئاتر و نگارش به سختکوشی نیاز دارد، نه صرفِ حسننیت. عقایدمان را دربارهی مهمترین مسائلِ سیاستِ آتلانتا با یکدیگر در میان میگذاشتیم. این سه بار در هفته جمعشدن صرفاً برای آن نبود که حال خوشی پیدا کنیم، هرچند در جایی حضور داشتیم که میتوانستیم چیزی را با یکدیگر در میان بگذاریم که، در آن زمان و مکان، ارزشهای اقلیت به شمار میآمد و این حال خوشی را برای ما رقم میزد. به آفرینش هنری دست میزدیم و کارگردان که راب صدایش میکردیم کارش را آنقدر جدی گرفته بود که انگار آنجا برادوی[32] بود، نه اینکه از گروهی بچهی تنها و مستأصل بازی بگیرد و ما، در سالیانی که از کمکهزینهی تحصیلی بهرهمند بودیم، در پشت کامیونتی که در پارکینگِ این یا آن گتو پارک شده بود به ایفای نقش بپردازیم. دیری نپایید که والدینمان متوجه شدند بهترین راه برای واداشتنمان به انجام هر کاری، از جمله انجام تکالیف، این تهدید بود که نگذارند به کارگاه برویم. حتی در معدود شنبههایی که تمرین یا کلاس نداشتیم، مشتاقانه به خیابان جونیپر میرفتیم تا زمین را رفت و روب کنیم یا پوشک بچهای را عوض کنیم. هیچکداممان گمان نمیکرد که جولیا رابرتز خواهد شد و این در هر صورت فرقی به حال ما نمیکرد.
کارگاه جای پرتی بود و رویهمرفته جزئی از آتلانتا محسوب نمیشد. یک روز بعد از تیرخوردنِ مارتین لوتر کینگ برای عرضِ تسلیتِ عاجزانه به خانهاش شرفیاب شدیم، چرا که سه بچهی بزرگ کینگ در کلاسمان بودند. بعد از مرگ دکتر کینگ، جنوبِ سفیدپوست چندان لباس عزا به تن نکرد. دایان مکوُرتر، تاریخنگار آلابامایی که نبض اتفاقات جنوب را قطعاً بهتر از من در دست دارد، میگوید: «آنطور که کیف ما کوک شد کیف آلاباماییها موقع تیرخوردنِ کِنِدی کوک نشد. منتها آن روزها واقعاً فکر میکردیم که دردسرهامان به پایان رسید و جنوب از این به بعد بدون تحریکات کینگ به حالت عادی بازمیگردد.»
***
اگر در جنوب کموبیش هیچگاه احساس نکردم که در خانهام هستم، پنج سال زندگی در تلآویو، دههها بعد، نیز نتوانست مرا اسرائیلی کند. چهبسا به همین دلیل است که در برلینِ امروز خاطرم بسیار آسوده است، برلینی که پناهگاه بسیاری از افراد شده است که در هیچ جای دیگر احساس راحتی نمیکنند. البته باید بگویم که وقتی برای نخستین بار پا در ایستگاه بانهوفتسو[33] گذاشتم و با یک مشت آدم بیسروپا روبهرو شدم که روی پلهها تکدی میکردند، و پیش پایشان هم سگهای ژرمن شپرد ایستاده بودند، چندان خاطر خود را آسوده نیافتم. آن سگها در خیالاتم اشباحی را ظاهر کردند که فریاد میزدند: !Halt [بایست!] یا !Juden raus [جهود گمشو بیرون!] چند ماه حضور در مؤسسه گوتهی فرایبورگ دایرهی واژگانِ آلمانی مرا گسترش داد، ولی چندان ترس مرا نریخت.
برلین در سال 1982 آنقدر پرت و دورافتاده بود که میشد بهسهولت موافقتِ بیش از یک بنیاد را جلب کرد تا از آدم، بابت به تعبیر من خواندن فلسفهی آلمانی، به مدت یک سال حمایت مالی کنند، هرچند این کل حقیقت نبود. برلین هالهای داشت که درخششش، ولو کمرمق، به دانشگاه هاروارد در کمبریجِ ماساچوست که هشت سال در آن درس خوانده بودم میرسید. وقتی بارها ازم پرسیدند: «چطور یک آمریکاییِ یهودیِ نازنین میتواند به آلمان برود، آن هم به مدت یک سال؟»، من این پرسش را در مخالفت با آن طرح کردم: آیا چهل سال بعد از جنگ این نژادپرستی نیست که آحاد ملت آلمان را چنانکه آلمانیها یهودیان را محکوم میکردند محکوم کنیم؟ از پاسخم برمیآمد که من چنانکه باید با گذشتهی ناسیونالسوسیالیستیِ آلمان کنار آمده بودم تا بهکل فراموشش کنم و بر کانت و گوته متمرکز شوم. حتی شاید آن موقع چنین باوری هم داشتم. اکنون بهتر میدانم: به برلین آمدم نه بدین سبب که نازیها را پشت سر نهاده بودم؛ آمدم چون میخواستم بیشتر دربارهی آنها بدانم. داشتم دربارهی سرشت عقل تحقیق میکردم و نازیها علامت سؤالی جهانی-تاریخی در برابرش نهاده بودند.
دیری نپایید که از حسِ شعفناکِ کاری به کارِ آدم نداشتن، فراموششدن در شهری که به بوتهی فراموشی سپرده شده بود، در پوست خود نگنجیدم. در برلین، که نه شرقِ آلمان به حساب میآمد و نه غربِ آلمان بلکه زمین بازی شرق و غرب بود که با یارانههای دولتی اداره میشد، جابهجا یادگارهای جنگ وجود داشت و احدالناسی تمایلی یا پولی نداشت که آنها را از بین ببرد. ما در آپارتمانهای قدیمیِ شکوهمندی زندگی میکردیم که اغلب اوقات سقفهاشان پوشیده از فرشتگانِ گچیِ تَرَکخورده و نماشان پوشیده از جای خمپاره بود. سطلسطل زغال از زیرزمین برمیداشتیم تا بخاریهای قدی را روشن و خود را گرم نگه داریم. و البته در آنجا دیوار برلین هم بود که غالباً، دستکم در غربِ آلمان، موضوعِ طنزِ تلخ قرار میگرفت. با شیئی که دو دهه بعد از ساختهشدن انگار بخشی از جهان طبیعی بود چه کار دیگری میشد انجام داد؟ با وجود ویرانههای جوربهجوری که آنبهآن در برابر آدم قرار میگرفت − باری مشهور به نام «در میانهی ویرانهها» بود که صاحبش بسان پانکها از دیوارهای فروریختهاش بتواره ساخته بود − باید خیلی به خودت زور میآوردی یا مست میشدی که به
تاریخ نیندیشی.
و مهیجترین چیز همین بود. Vergangenheitsaufarbeitung [فِرگانگِنهایتسآئوفاربایتونگ[34]] − تسویهحساب-با-گذشته − یکی از نخستین واژگانی بود که به دایرهی واژگانِ آلمانیام افزودم، دایرهی واژگانی که آهستهآهسته داشت از شرِّ تصاویرِ مردانِ لبفروبسته با لباسهای یکدست که ناگهان داد میزدند Jawohl [بله قربان] خلاص میشد. تسویهحساب با گذشتهی تبهکارانهی آلمان فعالیتی آکادمیک نبود؛ شخصیتر از آن بود که به چنین فعالیتی بدل شود. به معنای روبهروشدن با والدین و معلمان و فاسدخواندنِ اقتدارشان بود. دههی 1960 در آلمان آشفتهتر از دههی 60 در پاریس یا پراگ بود − حالا برکلی به کنار − چون کانون توجه آلمانیها جنایتهایی نبود که این و آن در ویتنامِ دوردست مرتکب شده باشند. کانون توجهشان جنایتهایی در همان نزدیکیها بود و عاملانش کسانی بودند که نخستین درسهای زندگی خود را از آنها فراگرفته بودند.
کسانی که در دههی شصت به سن قانونی رسیده بودند در پاییز 1982 بزرگسالانی سی سیوچند ساله بودند که با شدت و حدّت ویژه به تسویهحساب-با-گذشته مشغول بودند، چرا که پنجاهمین سالِ انتخابِ هیتلر داشت از راه میرسید. راهبهراه کتاب درمیآمد و سخنرانی ایراد میشد و نمایشگاههایی چون معماری کنیسههای ویرانشده، همجنسگرایان و فاشیسم، زنان در رایش سوم و مقاومت در نویکولن[35] برگزار میشد. آکادمیِ هنر کارگاههای فیلمسازی با موضوع رایش سوم برگزار کرد. موسیقیهایی که نازیها ممنوع کرده یا رواج داده بودند به اجرا درآمدند و همراه هرکدام سخنرانیهایی ایراد شد. مناطقِ مختلف بر سر کاویدنِ گذشتهی سیاهِ خود با یکدیگر رقابت میکردند. اینها و بسی بیش از اینها را میشد در برلین دید، جایی که در آن نمایشی به نام من نبودم هیلتر بود، که نخستین اجرایش در سال 1977 بود، سیوپنج سال پیدرپی به روی صحنه آمد. دوستان جدیدم هشدار داده بودند که برلین جای منحصربهفردی است: همواره به چپ گرایش نشان داده است، منتها باقیِ شهرهای آلمان تمایل چندانی به رویارویی با رازهای مگوی خود نداشتند. ولی من در آلمان غربی نبودم، بلکه در پایتخت پیشین رایش بودم که نیمهی شرقی و نیمهی غربیاش با هم رقابت میکردند تا بهترین شکلِ تسویهحساب-با-گذشته را عرضه کنند. وقتی از همهی اینها سر درآوردم، ترسهای نیمهپنهانی که با خود به آلمان آورده بودم آرامآرام فروکش کردند و همدلی و شگفتی و شیفتگی بر جای نهادند.
در سال 1982، اکثر آمریکاییهای حاضر در برلینِ غربی عضو ارتش اشغالگر بودند و من اغلب اوقات اولین یهودیای بودم که بسیاری از آلمانیها با او ملاقات میکردند. آلمانیها اینطور بار آمده بودند که تصاویر ذهنیشان از یهودیان محدود و منحصر شده بود به زندانیانِ زار و نزار در اردوگاههای کار اجباری و مردانِ راستکیشِ تالیت[36] به سر، ازاینرو به فکرشان نمیآمد که این واژه، یعنی یهودی، را در اشاره به من به کار ببرند. در هر گفتوگو یک جور تعادلِ پایدار در گفتن و نگفتنش حفظ میشد. من در میان جماعت یهودیان بزرگ نشده بودم؛ هنوز اسرائیل نرفته بودم؛ اگر کتابی دربارهی هویت یهودی بود که راجع به من نوشته شده بود، کتاب یهودیِ نایهودیِ ایساک دویچه[37] بود. منکرش نمیشدم، اگر میپرسیدند. هیچگاه نپرسیدند. در عوض، از این قبیل گفتوگوها روی داد که میان من با مردی نازنین در مهمانی فعالان و دیپلماتهای چپگرا شکل گرفت. پس از آنکه با نوشیدنِ لیوانِ دومِ نوشیدنی زبانمان باز شد گفت: «ببین، شرط میبندم اهل جنوب ایالات متحدهای.» پاسخ دادم: «از کجا حدس زدی؟» پاسخ داد: «دقیق نمیتوانم بگویم. چیزی تو حرکاتت − صدایت، دستهایت − هست که به گمانم تو مایههای تفاوت بین مردمان شمال اروپا و مدیترانهایهاست.» زدم زیر خنده. گفتم: «دست بر قضا درست است و من تو آتلانتا به دنیا آمدم. منتها یک جنوبیِ معمولی نیستم. آنچه متوجهش شدی این است که من یهودیام.» آقا از خجالت آب شد. فریاد زد: «وای نه! این چیزی نیست که من متوجهش شوم! این اصلاً تو نگاه من جایی ندارد.»
سرِ انگشتی آشنایی با فرهنگ آمریکایی و همنشینیِ یکی دو دقیقهای با من بیشترِ افراد را به این تلقی میرسانَد که در آپِر وِست سایدِ منهتن در نیویورک بزرگ شدهام. این تلقی صرفاً به موهای سیاهِ وزوزیام یا اینکه تندتند حرف میزنم و توأمان دستانم را نیز تکان میدهم برنمیگردد. من هم نمیتوانم توضیحش بدهم، اما این ترکیب ظاهراً به یهودیِ نیویورکی اشاره دارد. چنین افرادی به ماجرای مزبور حسابی میخندند. آلمانیها نکتهی خندهدار ماجرا را درنمییابند. آنها با این تصور بار آمدند که یهودیبودن چیزی ناخوشایند است و احتمالاً بوی گند میدهد، بنابراین توجه به آن نشانهی بیادبی است. مثل آمریکاییهای سفیدپوست که با افتخار اعلام میکنند اصلاً متوجه رنگ پوست نمیشوند آلمانیها هم عنایتی به تاریخِ مفروضاتِ پشتِ آن سخن ندارند. (متوجه رنگ نمیشوی؟ امروز آسمان آبی است یا خاکستری؟ برگها قرمز است یا سبز؟)
در سال 1982، نمیدانستم سالی که بناست در برلین بگذرانم تأثیری ماندگار در من خواهد داشت و کششِ مبهمم به شهر را به عشقی عمیق و پیچیده بدل خواهد ساخت. در برلین، اندیشیدن به علم اخلاق به عملی اسطقسدار و همیشگی بدل شده بود؛ هر دالِ بتنی[38] یا جای گلوله میتوانست آدم را به یاد پرسشهای اخلاقی بیندازد. ما موجودات تاریخی هستیم و نمیتوانیم خود را بیرون از زمان و مکان توصیف کنیم. و برخلاف دیگر حیوانات، نمیتوانیم بدون دادههای فراوانی که از طریق والدینمان در ذهنمان لانه میکنند بزرگ شویم و اگر بهواقع روزی میخواهیم از آنها جدا [و از دستشان خلاص] شویم، باید با آنها کنار بیاییم.
***
دو دهه بعد از آنکه ناخواسته باعث خجالت آن مرد در آن مهمانیِ کذایی شدم، به عضویت کارگروهِ ملیِ آلمانیها برای برنامهریزی جشنِ سالِ آینشتاین، در سال 2005، درآمدم. یکصد سال بعد از آنکه آینشتاین مشهورترین اکتشافاتش را به منصهی ظهور رساند، حکومتِ چپگرای آن زمانِ آلمان تصمیم گرفت که بیستمیلیون یورو هزینه کند تا حمایتش از علم، بهطور عام، و روشنفکرانِ چپگرای جهانوطن [اِهِنّ![39]]، بهطور خاص، را نشان دهد. من که تنها یهودی حاضر در کارگروه بودم کار اصلیام عبارت بود از آنچه به تعبیر یهودیانِ راستکیش مَشگیاخ[40] انجام میدهد − کسی که تضمین میکند مراکزِ تهیه و توزیعِ مواد غذایی محصولاتی حلال[41] تدارک ببینند. اگر در نمایشگاهها، بَنِرها، سخنرانیها و چهوچه اشتباهی رخ میداد چی؟
در یکی از نخستین بروشورها اشتباهی به چشمم خورد. در آن بروشور آینشتاین بدین صورت توصیف شده بود: «هموطنی با پیشینهی یهودی». پرسیدم آیا کارگروه میداند که آینشتاین بهصراحت این درازگوییِ عجیب و غریب را مسخره کرده است؟ گفتم: «او صرفاً به خودش میگفت یهودی. یهودیان واژهی یهودی را توهینآمیز نمیدانند.» «واقعاً، خانم نایمن؟» این را وزیر علوم در پاسخ گفت. خانم دستپاچه شد. «خیلی ممنون، دقیقاً از همین چیزها باید مطلع شویم.» یهودی در زبان آلمانی دو هجا دارد، نه یک هجا، و به گمانم در لُجّهی برخی رؤیاها خاطراتی از غوغاگرانِ شرور نهفته است که فریاد میزنند Ju-dah! Ju-dah! [یو-دا! یو-دا!] چهبسا نامِ یهودای[42] اِسخَریوطی[43] نیز حتی در گوش خداناباوران طنینانداز شود. آلمانیها از تعابیر نُه هجایی، مثل هموطنی با اصل و نسب یهودی یا هموطنی با دودمان یهودی، استفاده میکنند تا بدین ترتیب از آن واژهی واضحِ دو هجایی استفاده نکنند. این عادت چنان ریشهدار است که بهرغم مخالفت من، در پیشنویسِ دومِ بروشور از همان تعبیر استفاده شد. در جلسهی بعدی گفتم: «میدانم که اینجا همگی سرمان خیلی شلوغ است، منتها شاید از خاطرتان رفت که من گفتم آینشتاین از این نام خوشش نمیآمد. چندین بار مسخرهاش کرده بود.» خودم هم داشتم یاد میگرفتم که از برخی اَشکالِ درازگوییِ مؤدبانه استفاده کنم. معاون وزیر گفت: «صحیح. حتماً میگوییم تغییرش دهند.» هیچگاه تغییرش ندادند؛ چه بسیار کابوسهایی که از درِ مخالفت درآمدند.
بین دیدار در آن مهمانیِ کذایی و جلسهی کارگروه مسیر زندگیام چند بار تغییر کرد. من در دههی 1980، تسویهحساب-با-گذشته را که پدیدهای نوظهور بود به چشم دیده بودم ولی برلین را ترک کردم، چون ماجراهایی مثل آن مهمانی بیش از لفاظیِ راستگرایان یا بقایای زبانِ خاصِ نازیها که جستهگریخته شنیده و دیده میشد اذیتم میکرد. با شاعری برلینی ازدواج کرده بودم و پس از آنکه پسرمان به دنیا آمد، آرزوی مکانی را در سر پختم که در آن بچهای یهودی فردی عادی باشد. اعتراف میکنم که این آرزو با این عقیدهی فراگیر در برلین که دیگر در آنجا چیز چندان جالبی روی نخواهد داد به صد آرزو بدل شد. کتاب اولم، آتش کمفروغ، زندگی در برلینِ دههی هشتاد را توصیف میکند، دههای که داشت با این اجماع به پایان میرسید که اتفاقاتِ هیجانانگیز به جایی دیگر [غیر از برلین و توسعاً آلمان] نقلمکان کردهاند. یک سال پیش از سقوط دیوار برلین در 1989، پیشنهاد تدریس فلسفه در دانشگاه یِیل را پذیرفتم.
بیآنکه حتی دلم گواهی دهد که بر سر شهری که ترک کردم چه ممکن است بیاید، در شب دوم اقامتم در کانکتیکات اشکریزان یک بطری کامل نوشیدنی نوشیدم. تفاوت میان جنب و جوش و هیاهو در برلین و ترکیبِ غمانگیزِ حومه و گتو در نیوهیون[44] تو چشم میزد. ولی قراردادی امضا و آپارتمانی خالی شده بود و من عادت کردم که از آنچه در آنجا در نیوهیون اسباب لذتم را فراهم میآورد لذت ببرم: دانشجویان فوقالعاده، دوستانِ جدیدِ باحال. پس از آنکه دختران دوقلویم به دنیا آمدند دیگر وقت افسوسخوردن، یا چیزهای دیگر، نبود. برای استادی در پُتسدام[45] درخواست دادم، ولی وقتی پاسخ گرفتم که ازدواجم به آخر خط رسیده بود. در عوض، دست بچههایم را گرفتم و از مرخصیام استفاده کردم و رفتم اسرائیل، به این امید که خانهای جدید بیابم. پنج سال ماندیم و شهروندان آنجا شدیم و من در دانشگاه تلآویو فلسفه تدریس کردم. بچههایم آنقدر کمسن بودند که راحت با آن جامعه همگون شوند، ولی فکر و ذکرم آن ادعای بنگوریون بود که نسلِ اولِ مهاجرانِ اسرائیل همواره سرگردان میمانند؛ فقط بچهها مهم بودند. نگرانیهای من سیاسی نبود: روند صلح هنوز فرونپاشیده بود، انتفاضهی دوم هنوز به وقوع نپیوسته بود. ولی وقتی انجمنِ آینشتاین[46]، که دنبال مدیر جدید بود، به سراغم آمد، با وجود اینکه گزینههای بدیلِ چندانی پیش رویم نداشتم، در ابتدا پاسخ منفی دادم.
- واقعاً میدانید انجمنِ آینشتاین چیست؟
هرچه بیشتر دانستم بیشتر وسوسه شدم. این انجمن درست بعد از اتحادِ مجددِ آلمان با دو دغدغه بنیان نهاده شد. نخست اینکه نهادهایی فکری و فرهنگی در آلمانِ شرقیِ سابق ساخته شوند، جایی که با برکناریِ افرادِ منتسب به رژیمِ کمونیستیِ سرنگونشده ریشهی نهادهایش کموبیش کنده شده بودند. پیشاپیش شکایتهایی شکل گرفته بود با این مضمون که موج برکناریها بهانهای بیش نیست تا برای روشنفکران متعلق به غرب آلمان، که نتوانسته بودند برایشان در غرب جا باز کنند، کار دست و پا کنند. بنابراین استخدام فردی آمریکایی راهی بود برای اجتناب از نزاع شرق-غرب. دغدغهی دوم چندان محلی نبود. نشانههای نگران