ساری سبز

ساری سبز

نویسنده: 
آناندا دوی
مترجم: 
سپهر یحیوی
اضافه به سبد خرید
سال انتشار: 1401 صحافی: شومیز تعداد صفحات: 192
قیمت: ۹۵,۰۰۰تومان ( ۱۰٪ ):  ۸۵,۵۰۰تومان
شابک: 9786227280760

«خاموش و بی‌حرکت، به نقطه‌ی پایان زخم‌هایش می‌نگرد. می‌گوید: “پدر، خشونت فقط یک اسم دارد و آن خشونت است!”»

اینجا در جزیره‌ی موریس، پزشک پیری در بستر مرگ است و نوه و دخترش بر بالین او حاضرند. اینکه آن‌ها از نزدیک‌شدن مرگ پیرمرد ناراحت‌اند یا نه، بستگی به عمق زخمی دارد که خشونت بر قلب‌هایشان نشانده است.

آناندا دوی در رمان ساری سبز از خلال واگویه‌های درونی راوی، خواننده‌اش را به تماشای گفت‌وگوهای دردناک و خشونت‌بار میان این زنان و پیرمرد می‌نشاند. به‌تدریج از میان این زخم‌ها عناصری از گذشته‌ی خانواده هویدا می‌شود؛ ملامت‌ها، خاطرات و چهره‌ی رازآلود همسر پزشک که در شرایطی وحشتناک مرده است... و این زنانْ آزارگرِ بی‌رحم را دم مرگ آرام نمی‌گذارند.

مقالات وبلاگ

خشونت فقط یک اسم دارد: خشونت

خشونت فقط یک اسم دارد: خشونت

«ساری سبز» را یکی از عریان‌ترین روایت‌ها از خشونت خانگی می‌دانند، شاید از آن رو که اینجا خود آزارگر است که قصه را پیش می‌برد. خواندن  این اثر به دلیل توصیف خشونت‌های خانگی (جسمی و روحی) و نیز وضعیت راوی کاری بس دشوار است و برای افراد زیر ۱۸ سال چندان مناسب نیست. آزارگری که بی‌هیچ پشیمانی به سوی مرگ می‌رود، اما حتی در این دم واپسین زندگی نیز از آنچه بر سر زنان خانواده‌اش آورده نادم نیست. ساری سبز روایتی است از زندگی پزشکی سالخورده و در حال احتضار که دختر و نوه‌اش در ...

بیشتر بخوانید

دیدگاه‌ها

avatar
فاطي

واقعا مرسي از اين انتخاب حيرت زده ام كرده است و نشر برج عزيز كارتان عالي است مرسي .

avatar
مهربانو

عالیه ،شوکه شدم هم متن وهم ترجمه عالیست

دیدگاه خود را وارد کنید.

دانلود پی‌دی‌اف

بخشی از کتاب

ساری سبز

من رسول مؤدبانه‌سخن‌گفتن نیستم. زیر بار دوروییِ عبارات توخالی و زیبایی که عصر ما شیفته‌‌شان است نمی‌روم. من نه جوانم نه ثروتمند، نه ضعیفم نه مهربان، نه زنم نه سفید و نه سیاه، نه فقیرم نه گرسنه و نه چاق، نه خوشگلم نه بزک‌کرده، نه اقلیت آزاردیده‌ام نه اکثریت تأثرناپذیر، نه سیاست‌مدار ورّاجم نه پیغمبر آخرالزمان، نه مادر ترزایم نه برلوسکونی؛ خلاصه نه بهترینم نه بدترین.

من مَردَم و در حال ناپدیدشدن.

من پیرم و در حال تجزیه‌شدن.

اگر انتظار شنیدن حرف‌های سرخوشانه دارید، راهتان را بکشید و بروید. اگر فکر می‌کنید با دلی سرشار از احساسات مثبت اینجا را ترک خواهید کرد، بدانید که اشتباه آمده‌اید.

ای آدم‌هایی که با صدایی کرکننده فریاد می‌زنید، بدون آنکه حرف خاصی برای گفتن داشته باشید! اگر می‌خواهید بمانید باید به من گوش بدهید، وگرنه گورتان را گم کنید.

برای من هیچ‌یک از این‌ها فرقی ندارد.

صدای ماشینش را که از سراشیبی بالا می‌آمد شنیدم؛ سروصدای غم‌زده‌ی ماشین فکسنی قدیمی‌اش را از دور می‌شود تشخیص داد، ماشینی که به‌خاطر پُرافادگی ناشیانه‌ی صاحبش به‌نوعی همزادش است و آن را با نفسِ حبس‌شده در سینه و فرمانی که سفت چسبیده، می‌راند.

چند مرتبه زنگِ در را می‌زند، بی‌صبرانه می‌خواهد بیاید داخل. نیشخند می‌زنم. نمی‌داند چه‌چیزی انتظارش را می‌کشد. ازاین‌گذشته، آن‌یکی احمق -همانی که او را خبر کرده تا بیاید- درموردش اشتباه نمی‌کند. معطل می‌کند تا در را باز کند. جایی در خانه‌ی غرق در خفقان سکوت، پشت دیوارهای موریانه‌زده، دمپایی‌ها و بدن لَش و لاغرش را روی زمین می‌کشد. آن که از راه رسیده بی‌صبرانه بر پله‌های جلوی خانه این‌پاوآن‌پا می‌کند.

بالاخره این‌یکی تصمیم می‌گیرد در را باز کند. بوسه‌ی شرم‌زده و به‌هم‌خوردن گونه‌های برجسته‌شان را تجسم می‌کنم. نگاه‌ها اما با هم برخورد نمی‌کنند: هر دو زن مهارت کافی را برای گریز از هم دارند. حالا مسن‌تر راه را باز می‌کند تا جوان‌تر وارد شود. البته جوانی که چهل‌سالگی را رد کرده؛ این را تقریباً مطمئنم. تاریخ تولدش را دیگر یادم نیست، ولی باید همین حدود باشد. دیگری هم باید شصت‌ودو-سه سالی داشته باشد. اصلاً چه فرقی می‌کند؟ هر دوشان از من خیلی پیرترند؛ من به‌زور چند تا چین‌وچروک دارم، همه‌ی موها و دندان‌هایم سر جایش است و سر سوزنی از قوای ذهنی‌ام، از مجموع هوش‌وحواس آن‌ها در تمام توده‌ی تجزیه‌شده‌ی تنشان سَر است.

حالا وقت نجواهای نیایش‌گونه است! کار این زن‌ها در نجواگری نظیر ندارد، انگار پیوسته بالای سر مرده ایستاده باشند. از شرم زمزمه می‌کنند، از ترس زمزمه می‌کنند، از خشم زمزمه می‌کنند، درباره‌ی تمام رازهایی که نیازمندشان‌اند تا خود را مهم احساس کنند، زمزمه می‌کنند. این رازهایی که شکمشان را مغرورانه باد می‌کند، برگ برنده‌شان در مواجهه با ملال است:

آن که از دل‌شوره به لرزه افتاده، می‌پرسد: «چرا زنگ زدی؟»

دیگری به زمزمه می‌گوید: «چون نمی‌تونستم پای تلفن بگم.»

- چیو؟

- اون اینجاست.

- اون کیه؟

- خوب می‌دونی!

پایان مکالمه. سکوت. قطره‌ای عرقِ سرگردان در موی پشت لب یکی از زن‌ها. چند لحظه‌ی گذرا که هریک در خلأ به دیگری فروکاسته می‌شود. زن جوان‌تر رنگش پرید. فکرش را نمی‌کرد که مادرش بعد از این‌همه مدت او را به این خاطر فرابخواند. نه، انتظارش را نداشت که به این دلیل، برای «این مرد»، برای کسی که اسمش را نباید بر زبان آورد، دوباره از اینجا سر درآورد؛ در مسیر آمدن هزارویک رؤیای آشتی در سر پرورده بود، همان موقعی که دستان نمناک و لرزانش را به فرمان خودروی لکنته‌اش چسبانده بود. گمان کرده بود مادرش می‌خواهد رابطه‌شان را ترمیم کند. اما ای دل غافل! مادرت نمی‌خواهد با تو آشتی کند؛ فقط می‌خواهد کمکش کنی تا با پدری که لایقش نبوده روبه‌رو شود.

می‌بینی؟ تو همیشه آن کسی هستی که آخر از همه دست‌به‌دامانش می‌شوند.

سکوت کِش‌دار می‌شود. دیگر صدای نجوایشان را هم نمی‌شنوم. چه دسیسه‌ای سوار می‌کنند؟ واقعاً در آن‌سویِ در، چه‌چیزی می‌توانند به هم بگویند، آن‌هم وقتی مرا اینجا گذاشته‌اند تا در این اتاقِ دربسته کپک بزنم؟ لااقل می‌توانست اتاق خودش را به من بدهد، ولی این کار را هم نکرد. این اتاق مهمان است، مهمانی که هرگز نمی‌آید و جای خالی‌اش اتاق را از تنهایی انباشته‌است. با دهان غنچه‌کرده و سوراخ بینی‌های تنگ‌شده‌اش می‌گوید که دست‌شویی دور نیست. انگار من توانش را دارم، انگار باید به او یادآوری کنم که یک بیمارِ جاخواب نمی‌تواند از رختخواب بیرون بیاید، و باید حواسشان به او و حاجت‌هایش باشد. او به اندازه‌ی کافی در زندگی زحمت کشیده و از خودش مایه گذاشته‌است. حالا باید خدمات بگیرد!

خشم دهانم را مثل زهر تلخ‌مزه می‌کند. باید تُف کنم. بی‌اعتنا به جعبه‌ی دستمال‌کاغذی بغل تخت، سینه را از درون صاف و یک گلوله خلط غلیظ سبزرنگ به بیرون پرت می‌کنم. وقتی آمد، تنها کاری که باید بکند این است که خم شود و پاکش کند. البته اگر بتواند پیدایش کند!

 باد برگ‌های درختان کافور را کنده و به پنجره چسبانده‌است تا اندک روزنی که به نور هست بسته شود. کورپیپ تنها شهر کشوری است که خزانِ کامل دارد و برای زیستن در جایی که با نهایتِ سماجت به خورشید استوایی دست رد می‌زند، تنها گزینه است. اینجا همیشه باران می‌بارد، هوا سرد است، رطوبت از تمام خلل‌وفرج پوست وارد بدن می‌شود تا گوشت کپک بزند و زنگار ببندد و لای انگشتان پا قارچ سبز شود. اگر می‌توانستم به جای دیگری پناه ببرم، اینجا نمی‌آمدم. اما فقط همین زن برایم مانده که چشمانی روشن و هلالی دارد، چشمانی شبیه گربه که موجب شد در کودکی کیتی صدایش کنیم. با صورت سه‌گوش و خطوط چهره‌ی کم‌وبیش چینی‌اش -درحالی‌که ما از تبار اصیل هندی‌ایم- از دید همه خوشگل بود. من با شنیدن تعریف و تمجید دیگران لبخند می‌زدم. به‌محض اینکه تنها می‌شدیم، می‌کوشیدم هرچه سریع‌تر او را از اشتباه درآورم؛ پس تذکر می‌دادم که: «اینو برای خوشایند من می‌گن. چون تو مادر نداری می‌گن. تو در واقع زیبا نیستی، متفاوتی. شبیه هیولایی. تو خانواده‌ی ما هیچ‌کس چشمایی با این شکل و رنگ نداره. نمی‌دونم از کدوم تخم و ترکه‌ای. بهتر بود “چینی‌مینی” صدات می‌زدیم.»

در این هنگام غم و اندوه چهره‌اش را نابود می‌کرد و شرم دهانش را فرومی‌بست. آن‌وقت به او می‌گفتم: «کیتی، کیتی، کیتی! بیا گربه‌کوچولوی من، بیا روی زانوی بابا!» و او آه‌وناله‌کنان و لرزان نزدیک می‌شد.

اسم واقعی‌اش کاوِری بهاوانی است. موقع تولد، مادرش وقت زیادی را به غور در متون قدیمی گذراند تا این لفظ ادانشدنی را بیرون بکشد. مادرش او را کاوِری رانی صدا می‌زد، یعنی ملکه کاوری. خوشبختانه کیتی این را یادش نیست. باز هم خوشبختانه مادرش پیش از ‌آنکه بتواند مغزش را از انواع توهمات پُر کند، مُرد.

اسم ملکه کاوری دیری نپایید. بعد از آن برای همه «کیتی» شد. کیتی، به همین کوتاهی. این اسم به قدوقواره‌اش می‌خورَد.

او شبیه گربه‌هایی است که چنان سرد به آدم زل می‌زنند که آدم دوست دارد پاشنه‌ی کفشش را با موی تمیزشان پاک کند.

من خوب می‌دانم در قلب این خلایق چه می‌گذرد. از حق نگذریم شهر خوبی انتخاب کرده‌است: کورپیپ کاملاً مناسب سرشت گندستانی اوست.

سهره‌های شیدا در باران، در کافوربُن‌ها همخوانی‌شان را از سر گرفته‌اند. نمی‌گذارند آرام باشم. هر بار که خواب به چشمانم می‌آید، انگار تمام پرنده‌های روی زمین باخبر می‌شوند. بعد از آن نوبت به وزغ‌ها می‌رسد و بعد سگ‌ها. یک سمفونی حیوانیِ تمام‌عیار که هیچ هارمونی‌ای ندارد. ما طبیعت را زیادی دست‌بالا گرفته‌ایم. می‌گوییم محافظت از طبیعت در مقابل دست‌درازی انسان‌ها! برعکس، روشن‌اندیشان می‌دانند که انسان‌هایند که باید از درازدستی طبیعت حفاظت شوند. اما در روزگار ما، در این مورد هم مثل بسیاری موارد دیگر، باید آموزه‌ی نیاکانمان را برعکس اجرا کنیم.

دو کلاغ ماده‌ای هم که آنجا نوحه‌ی پر از کینه‌شان را می‌خوانند یک تهدید به‌حساب می‌آیند، چون نشان‌دهنده‌ی انتقام ضعفایند.

برایم سؤال است که چه‌چیزی برای هم واگویه می‌کنند. دروغ پشت دروغ. باید بخوابم، فقط به این خاطر که وقتی بالاخره می‌آیند تا مرا ببینند، حالشان گرفته شود. می‌توانم خودم را به خواب بزنم. چشمانم را ببندم، با سروصدای زیاد نفس بکشم و گوشم را برای شنیدنِ آنچه می‌گویند تیز کنم.

آن‌گاه با تکرارِ موبه‌موی حرف‌های احمقانه‌شان، لرزه به اندامشان خواهم انداخت.


 آنجایند. نگاهم می‌کنند. حرف نمی‌زنند.

خنده‌ی بی‌صدایی می‌کنند که به‌زور، موجی از هوا را برمی‌انگیزد و من به‌رغم چشمان بسته‌ام حسش می‌کنم. این خنده از هم‌دستی نوظهوری حکایت دارد. اما این دو زن نباید متحد شوند. باید دشمن بمانند. چاره‌ای ندارم جز اینکه بینشان برخورد ایجاد کنم، وگرنه اوضاع جالب نخواهد بود.

یک چشمم را باز می‌کنم. خشکشان می‌زند. رنگ از رخسار کیتی می‌پرد. این نشان‌دهنده‌ی تسلط کاملم بر اوست. وقتی متوجه می‌شود که به او زل زده‌ام جا می‌خورد. این پیرزنِ شصت‌وچهارساله هنوز حسّ و حال کودکی را دارد که می‌خواهد کتک بخورد. از بین دندان‌هایم با لحنی آوازگون زمزمه می‌کنم: «بیا کیتی، کیتی، گربه‌ی من». فقط او صدایم را می‌شنود. «کیتی من». این نغمه را حفظ است، نه؟ دیگری تکان نمی‌خورد، به ‌نظر نمی‌رسد چیزی فهمیده باشد. به قول جوان‌ها غمباد دارد، در حباب گنگش معلق است. در بچگی هم همین طور بود: هیچ‌چیز نمی‌فهمید، چشمانش توخالی بودند؛ نگاهم می‌کرد و گاهی فکر می‌کردم مرا نمی‌بیند و پشت این پیشانی صاف چیزی نهفته نیست. می‌گفتم: «مطمئنم این بچه خنگه.» کیتی از او دفاع می‌کرد، البته به بیهودگیِ نبردش آگاه بود.

می‌گفت: «باهوشه، ولی از تو می‌ترسه. همین!»

- چرا باید ازم بترسه؟

- چون تویی!

- ولی من که کاری به کارش ندارم.

- می‌دونه!

(کیتی از این جمله‌های بیخود که تابع هیچ منطقی نیستند زیاد سر هم می‌کند.)

بالاخره دخترش جرئت پیدا کرد به پدربزرگ رو به موت نزدیک شود. چه جسارتی! می‌گویم: «تبریک می‌گم دخترم! بالاخره فهمیدی که گازت نمی‌گیرم؟»

جواب می‌دهد: «نه، چیزی که فهمیدم اینه که سرطان هنوز رو بدجنسی‌ت تأثیری نذاشته!»

نفسم بریده می‌شود. تا حالا کسی جرئت نکرده این‌طوری جوابم را بدهد. هیچ‌کس این کلمه‌ی نفرت‌انگیز را در حضورم به زبان نمی‌آورد. خون به مغزم می‌دود. ناله‌ی کیتی را می‌شنوم؛ از اینکه از او خواسته تا بیاید پشیمان می‌شود. به یک‌باره دخترک را چنان ورانداز می‌کند که می‌باید او را به فرار وادارد، ولی سر جایش بی‌حرکت می‌ماند. گفته بودم، خنگ است دیگر!

نصفه‌نیمه به‌سمت مادرش برمی‌گردد و می‌گوید: «نگاش کن! نمی‌بینی چقدر رقت‌انگیزه؟ نمی‌بینی که ریغماسیه و دیگه نمی‌تونه بهت آزار برسونه؟»

این باور توست، دخترم! این ریغو هنوز توش‌وتوان دارد.

کیتی مغلوب‌شده عقب می‌ماند.

می‌گوید: «ولش کن، ملیکه! نمی‌خوام توی وضعی که هست درد و رنجشو زیاد کنم.»

دخترک که بیشتر از همیشه شبیه گاو شده، زبانش را گاز می‌گیرد و می‌گوید:

- تو هم عوض‌بشو نیستی. باشه، پس من می‌رم.

کیتی بازویش را فشار می‌دهد.

- خودت قبول کردی بیای! حالا نمی‌تونی قِسر دربری.

یکهو از خنده روده‌بر می‌شوم، ولی خنده‌ام به سرفه‌ای لاینقطع مبدل می‌شود. این زن‌ها خیلی بامزه‌اند. وضعیت همان طور است که انتظار داشتم: آزاردهنده. اینجا حوصله‌ام سرنمی‌رود.

کیتی شتابان پیش می‌آید. با دست‌هایی لرزان در لیوانم آب می‌ریزد. به تختم نزدیک می‌شود تا آب را به من بنوشاند. با این کار، بی‌آنکه حواسش باشد پایش را روی خلط تف‌کرده‌ام می‌گذارد. عفونتم را با دمپایی‌اش به تمام خانه می‌کشاند، همان طور که تمام گلایه‌های یک زندگی را با خود کشانده‌است. لذتم از دانستن این نکته ده برابر می‌شود. جرعه‌ای آب می‌خورم و روی بالِش چپه می‌شوم. با تمام قدرت نفس می‌کشم تا درهم‌لولیدن اخلاط مختلف را در مجاری تنفسی‌ام

بشنوم.

می‌گویم: «ممنونم کیتی! می‌دونم که تو همیشه پیشم می‌مونی، دخترم!»

چشمانش تر می‌شوند. ای خدای آسمان‌ها! به‌راستی بلاهت حدومرزی ندارد. کیتی، دخترکی که همیشه می‌خواست به عشق پدر باور داشته باشد. آه، اعجاب پدربودن! چه کیفی دارد که بدانی خاطره‌ی کودک، با همه‌ی قلنبگی‌ها و لب‌ورچیدن‌هایش همواره پابرجا خواهد بود! فقط چهره‌ای که در این لحظه به‌طرفِ من پیش آمده، کمترین نشانی از ملاحت کودکی ندارد. صورتی بی‌طراوت و یک‌سر رنگ‌پریده است، با ریزچروک‌های مشخص و گونه‌های برجسته، با پوستی چروک‌افتاده. این هیچ ربطی به وقار و قامت رعنا و ملاحت طبیعی‌ای که به‌رغم گذر سال‌ها در ذهنم مانده، ندارد. همیشه فکر می‌کردم باید در زمانه‌ی دیگری زندگی می‌کردم. ولی فعلاً باید از اختیارات چشمگیرم در قبال این دو انسان حقیر که زنده و سرپا تجزیه می‌شوند، بهره بگیرم.

همدلانه با من و در مخالفت با دخترش به زمزمه می‌گوید: «بابا! دوست دارم تا جایی که می‌تونیم با هم باشیم.»

با تقلید دقیق لحن آوایش می‌گویم: «منم همینو می‌خوام. برای همین اومده‌م خونه‌ت. اینو می‌دونم که اون نمی‌فهمه، نمی‌بخشه.»

آسوده‌خاطر از معقول‌بودنم جواب می‌دهد: «کمکش می‌کنم بفهمه، قول می‌دم. می‌تونیم از... از این فرصتی که بهمون داده شده استفاده کنیم تا گذشته رو تغییر بدیم.»

شک ندارم که می‌خواست بگوید «از آخرین روزهات». شاید این آخرین روزهای من باشد. ولی تغییردادن گذشته؟ به خیالش شدنی است؟ دختر بیچاره! گذشته اتفاق افتاده، تمام شده و مرده است. نمی‌توان عوضش کرد، چون روزها مختوم‌اند، خاطره‌ها متصلب‌اند و حافظه در اشکال هولناکش سنگ شده‌است. چطور می‌شود باور داشت که می‌توان چیزی که گذشته است را عوض کرد؟ یا حتی می‌توان خواست که چیزی در گذشته عوض شود؟

تا بدین‌جا، سدّی نامرئی در برابر دخترش قد علم می‌کند. ملیکه، در این نقطه‌ای که من درهرحال یگانه اربابشم چراکه تمام قواعدش را می‌شناسم، تنها مانده‌است. آماده‌ام تا با خاطراتشان شعبده‌بازی کنم و آن‌ها را طبق خلقیات و هوس‌هایم ظاهر و غیب کنم. اما این زن‌ها چیزی نیستند مگر هجویه‌هایی ناچیز؛ گرته‌هایی از چیزی که تا ابد ناتمام خواهد ماند. این‌ها ازبین‌رفتنی و نازنازی‌اند، عروسک‌هایی پارچه‌ای که مطابق خواسته‌های من مچاله می‌شوند.

غرولندکنان و خاموش، مثل پیرمردهایی که در بستر مرگ افتاده‌اند، می‌گویم: «وای کیتی! این‌قدر درد دارم ...»

- کاری از دست من برمی‌آد؟

- می‌تونی شونه‌هامو مشت‌ومال بدی؟

- بله که می‌تونم، بابا!

- مطمئنی اذیت نمی‌شی؟

به زمزمه می‌گوید: «معلومه که نه! امتحان کنیم.»

پشتم را به او می‌سپارم. استخوان‌هایم واقعاً مایه‌ی عذاب‌اند. روی تخت زانو می‌زند تا مشت‌ومالم دهد. چشم‌هایم با چشمان ملیکه که نزدیک در ایستاده تلاقی می‌کند. لبخند می‌زنم. خشکش می‌زند. چشمانش از بهت ورمی‌آیند. تصور نمی‌کرد این‌قدر ریاکار باشم. ماهیچه‌ی کتف‌هایم از فرط شادی می‌گیرد و کیتی خیال می‌کند از ترس است.

مضطربانه می‌پرسد: «دردت می‌آد؟»

- تقصیر بدن منه که دیگه تحمل چیزیو نداره، تحمل هیچ‌چیو...

ملیکه می‌گوید: «مامان! بیا بیرون، باید باهات صحبت کنم.»

کیتی پاسخ می‌دهد: «نمی‌تونم، اول باید این کارو تموم کنم.»

زیباست. این جریان واژگان زیباست... امشب او را صدا می‌زنم تا مشت‌ومالم دهد. امشب تنم پذیرای دستانش خواهد بود. این دست‌های سرگیجه‌آور، گره‌های درهم‌پیچیده‌ی خستگی را در سراسر بدنم هدف خواهند گرفت. به او خواهم گفت پیژامه‌ام را دربیاورد و مستقیم مشت‌ومالم دهد. این بیشتر از هرچیز تسکینم می‌دهد، حتی اگر دستانش دیگر آن نرمیِ سابق را نداشته باشند.

چشمانم را می‌بندم و به یاد می‌آورم: «کیتی! بیا شونه‌هامو مشت‌ومال بده!»

جلوی میز کارم می‌نشستم، پیراهنم را درمی‌آوردم. او پشتم می‌ایستاد. بهش دستورهای دقیق می‌دادم. اول دستان کوچکش مردد بودند، ولی بعد روی شانه‌هایم که از شدت گرمای پورت‌لوئیس[1] چرب‌وچیلی شده بود، قرار می‌گرفتند. اول مردد بودند، ولی بعد روی استخوان کتفم می‌خزیدند، سپس سر کتف و بعد هم نوبت مهره‌های کمر بود که نخست ناشیانه و سپس قاطعانه مهره‌هایش را فشار می‌داد. چشم‌هایم را می‌بستم و خود را به این حس شیرین می‌سپردم. اگر می‌توانست وجودش را در این دست‌هایی که پشتم را فشار می‌داد خلاصه کند، همه‌چیز را بر او می‌بخشیدم. اما صدای نفسش را هم می‌شنیدم، لرزه‌ای که از ترس در اندامش می‌افتاد را درمی‌یافتم. پشت چشمان بسته‌ام چهره‌‌ی جانوری دردام‌افتاده را می‌دیدم و خشمی را حس می‌کردم که درونم گُر می‌گرفت و گرمای پرحدتی را در آن می‌پراکند. ران‌هایم سفت می‌شدند، تنفسم عمیق و عمیق‌تر می‌شد و می‌دانستم که وقتی دستانش تمام گره‌ها را گشوده باشد، وقتی سرانجام آسوده‌ام کرده باشد، این منم که عصبانیت مردانه‌ام را سر زالویی که از رهاندن من از دست خودم سر باز می‌زد، خالی می‌کنم.

وقتش که می‌شد به‌سویش برمی‌گشتم؛ اشک‌ها، بی‌صدا، روی گونه‌هایش جاری شده بود. آن‌گاه با آرامشی که برایش رعب‌آور بود می‌پرسیدم: «بهت نگفتم الکی گریه نکن؟»

- بهت نگفتم الکی گریه نکن؟

این را بلند می‌پرسم. از تخت به معنای واقعی کلمه بیرون می‌پرد و جایی نزدیک در فرود می‌آید. بهت‌زده نگاهش می‌کنم. دردهایی که یک لحظه فراموش شده بودند دوباره تمام تنم را فرامی‌گیرد.

- چی شد؟

چهره‌اش اشک‌بار است.

به زمزمه می‌گوید: «تو همیشه اینو می‌گفتی... همیشه می‌گفتی. فکر می‌کردم قرار بود فراموش کنیم.»

نمی‌دانم چه جوابی بدهم. چند امتیاز از دست دادم.

- کیتی! من راستگو بودم... نمی‌خوام برای من گریه کنی، دخترکم! دیگه چیزی ازم نمونده و نمی‌خوام ببینم که تو برای هیچی به دردسر بیفتی. منظورم همین بود و بس، قسم می‌خورم!

نمی‌داند چه کند. ازنفس‌افتاده، رمیده و آشفته‌موست. دلم تا حدی به حالش می‌سوزد. با کنجکاوی مشروع از خودم می‌پرسم که آیا در چنین دام بزرگی خواهد افتاد؟ با آه‌کشیدن و تظاهر به پاک‌کردن اشک‌هایم راه اغراق را می‌پیمایم.

اشتباهِ محاسباتی مرتکب شدم. بینی‌اش را گرفته‌است و سر تکان می‌دهد.

- ادای گریه‌کردن درنیار! تو هیچ‌وقت گریه نکردی، نه موقع مرگ مامان، نه موقع مرگ سگت. تک‌تک لحظه‌هامونو یادمه، هرگز توی چشمات اشک ندیدم. این بازیو برای من درنیار! تو اصلاً گریه بلد نیستی.

در را می‌کوبد و خارج می‌شود. نمی‌دانستم که با صدای بلند حرف زده‌ام. پیری کارم را خراب کرد. مرده‌شور پیری را ببرد! مثل شلواری است که خشتکش پاره می‌شود و آبرویت را می‌برد. ولی عین خیالم نیست، برمی‌گردد. همیشه خودش برگشته است پیشم.

او چیزش را ندارد، یعنی ... منظورم را می‌فهمید!

تا سعی می‌کنم بخوابم، همان لحظه صورتش جلوی چشمم ظاهر می‌شود، چسبیده به صورتم. نفسش بوی ادویه‌ی ماسیده می‌دهد. حدقه‌هایش تهی ولی سرشار از نگاهی نادیدنی‌اند. دهانش دریچه‌ای است که به روی بدنی در تصرفِ جک‌وجانورها باز می‌شود.

این تصویر واقعی نیست: مادر کیتی سوزانده شده‌است، مثل من که بعد از مرگم سوزانده می‌شدم. جسدش در تابوت نگندید، روی کُپه‌ای از چوب انبه تجزیه شد. اما تصویری که از او می‌بینم همیشه همین است: بدنی که نیمش تجزیه شده، چهره‌ای که دیگر هیچ چیزِ انسانی‌ای ندارد ولی مشخصه‌اش زیبایی تمام‌عیار است؛ آه، این فریبندگی سرشت زنانه که مردان را افسون می‌کند و به‌محض رام‌شدن در تختخوابشان، قدرتش را از دست می‌دهد. زنان به قصری برافراشته از وعده‌های بی‌پایان می‌مانند که تا دروازه‌اش را می‌گشایی، اندرونش چیزی جز فرسودگی و خلأ نمی‌یابی.

او این‌گونه مرا به بند کشید و واداشت تا به هر بهایی که بود به دستش آورم، حتی اگر قاعدتاً می‌بایست برایم دسترس‌ناپذیر بماند. من کودکی یتیم و خودساخته بودم و او از طبقه‌ی ازمابهتران برآمده بود. درعوض من پزشک بودم و این کاستی‌های دیگر را جبران می‌کرد. پس از ماه‌های متوالی مذاکره با پدر و مادرش، توانستیم پیروز شویم. او هم به اندازه‌ی من پافشاری نشان داد. هنگامی که عروس جوان را به خانه‌ی خودم آوردم، می‌پنداشتم که سعادت -این ننگ بزرگ- را به چنگ آورده‌ام. گمان می‌کردم زنم مثل دنده‌ی حضرت آدم که مسیحیان زن را درآمده از آن می‌پندارند خواهد بود: اجتناب‌ناپذیر ولی نامشهود.

نوای آرامِ نفرتش را می‌شنوم که مثل مچاله‌شدن یک ملافه واضح است. می‌داند که من در دسترسش هستم. منتظرم است. می‌داند که دیر نمی‌کنم. در شبی که هیچ‌کس نیست تا اشباح را پراکنده سازد، من با او تنها زندگی می‌کنم و هراسی قدرتمند به درونم راه می‌یابد. وقتی بمیرم چه اتفاقی می‌افتد؟

به‌گمانم لالایی می‌خوانَد، ولی نه کلامش را می‌شناسم و نه آهنگش را. این آوای فراسوی گور به هیچ‌چیز، شاید جز ستاره‌های درهم‌شکسته، شبیه نیست. احساس مبهمی دارم که باید این نغمه را که به‌آرامی در گوش نوزادی می‌خواند، که فریاد‌هایش مرا بی‌خواب می‌کرد، بشناسم. ولی پژواکش شوم است، انگار فقط ته‌مانده‌های خشم من را در بر دارد.

می‌دانم که این خشم مرا به راه‌های دوری کشانده‌است، می‌پذیرم که مسئول بسیاری از مشکلات همین خشم است: چشمه‌ی سرخی که مرا فرامی‌گرفت، هر نوع خویشتن‌داری را از من سلب می‌کرد و لبانم را با طعم بی‌نظیرش می‌آلود. چون نمی‌توانستم بچه را بزنم تا ساکت شود، مادر را کتک می‌زدم. طبیعی بود! اینکه سرخ‌شدن نداشت. سال‌ها بعد از این بود که مردها موجوداتی مردنی شدند و زنان حق‌وحقوقی پیدا کردند.

آنچه طبیعی نبود این بود که این زن، نظم مرسوم را نفی و جنگی خاموش را ضدّ من آغاز کند. این بود که زندگیِ ما را به نابودی کشاند.

وقتی هوای سرپیچی از من به سرش زد، تصویر اصیلی که از او داشتم، طراوت سوگندها و سبزی جامه‌هایش نقش‌برآب شد. حتی وقتی به او می‌گفتم که دست‌پختش خوب نیست، حاضر نبود بپذیرد.

بااین‌همه، این عین حقیقت بود. البته بیان زمختی داشتم، ولی کجایش غیرعادی بود که من حاضر نشوم آن برنجِ شفته، آن مرغ سفت یا نیم‌پز و آن سبزیجات خوابیده در سس شور را بخورم؟ پس خیلی زود سرخورده شدم و دریافتم که آنچه منتظرش بودم، یعنی لطافت‌های زندگی مشترک، بر من حرام شده‌است و اینکه زندگی زناشویی، مشتی توهمات تاریخ‌مصرف‌گذشته است. زیبایی چیزی را جبران نمی‌کرد. او مثل دختربچه‌ای به ناشیگری‌هایش می‌خندید. آن موقع هفده سال داشت، ولی حالی‌اش نبود که زندگی مشترک شوخی‌بردار نیست. باید این را به کمک مشت‌ولگد یادش می‌دادم. وقتی برای اولین‌بار لبانش را با چیزی غیر از لبخند شکافتم، تازه حساب کار دستش آمد.

زمانی که او را شناختم پانزده سال داشت؛ سرزنده، ناقلا و سرزبان‌دار بود و نوعی شادکامی وحشی داشت. جثه‌ی ریزی داشت، با گوشواره‌هایی بلند، الماسی در بینی و مچ‌هایی شکننده. شکمویی بی‌نظیر بود؛ این را از لیس‌زدن بستنی با نوک قرمز زبانش می‌شد فهمید. دختری ریزاندام بود که زیر رگبار آتش‌بازی ایستاده و بینی‌اش را رو به آسمان گرفته بود. شبیه هیچ‌کدام از زن‌هایی که می‌شناختم نبود. من در وجود هیچ‌کس این حد از آسودگی و وارستگی ندیده بودم. تا آن زمان در تیرگیِ فقر و جاه‌طلبی زندگی کرده بودم. همان جا فهمیدم که کسی جز او را نمی‌خواهم.

خنده‌اش دلم را برده بود. با همین خنده از خود به در شدم. بعد از ازدواج برایم غیرممکن بود در شادکامی‌اش شریک شوم. به نظرم دروغین آمد، مانند نقابی که آدمی به چهره می‌زند تا معایب بی‌شمارش را پنهان کند؛ ظاهری فریبنده. وقتی زنی، وقتی برای مادرشدن آماده می‌شوی، دیگر نمی‌توانی به سیاق گذشته بخندی. جدیت لازمه‌ی کرامت است.

شرم غیرمنتظره از راه رسید، طوری که چیزی نمانده بود سمبوسه‌ای[2] که داشتم می‌خوردم به گلویم بپرد و خفه شوم. وقتی در یک مجلس عروسی در حضور همه خندید و طوری با نگاه جست‌وجویم می‌کرد که انگار بخواهد با من در این خوش‌حالیِ گوش‌خراش شریک شود، نه‌تنها در پاسخش لبخند نزدم، بلکه به او پشت کردم و به بحث سیاسی با اطرافیانم ادامه دادم. به انگلیسیِ تصنعی، پرافاده و ناشیانه‌ای حرف می‌زدیم و زبانمان می‌گرفت، ولی با دیگران متفاوت بودیم. از جنگ اخیر حرف می‌زدیم که پیامدهایش زندگی‌مان را تکان داده بود. آینده‌ی کشوری را می‌ساختیم که هنوز به استقلال دست نیافته بود. در حرف‌هایمان انگلیسی‌ها را از جزیره‌ی کوچکمان بیرون می‌کردیم، پیشتاز نبرد می‌شدیم، پا جای پای نهرو[3] و گاندی[4] می‌گذاشتیم و به‌جایِ راهِ نمک آن‌ها[5]، راه نیشکر خودمان را می‌داشتیم. در همان حال که داشتم حرف می‌زدم، احساس می‌کردم که نگاهش بر پشت و قفایم چنگ می‌اندازد و به روی‌گرداندن دعوتم می‌کند. حس می‌کردم به‌خاطر بی‌محلی‌ام عصبانی شده‌است. این عزمم را جزم‌تر کرد؛ با خود گفتم نمی‌تواند مرا اسیر اراده‌ی خودش کند. با وسوسه‌ی نگاه‌کردن به او مبارزه می‌کردم. این نخستین پیروزی‌ام بود.

هنوز آن روز را می‌بینم که یک ساریِ زرد بدن‌نما با پولک‌های طلایی تنش کرده بود. زردی آتشین و حریرگون که یک‌سره با پوست زردفام و موهای مشکی‌اش متناسب بود. آن روز موهایش را پشت گردن شینیون کرده بود. جواهراتی گران‌قیمت داشت که هدیه‌ی پدر و مادرش بود. وقتی رسیدیم متوجه شدم که همه، از زن و مرد، تماشایش می‌کنند. با دیدنش لبخند بر لب پیرزنان می‌نشست؛ می‌گفتند شبیه ثریایِ[6] هنرپیشه است. ولی او از ثریا زیباتر بود. مثل اخگر متحرکی بود که سوار بر صندل‌های پاشنه‌بلند چرخ می‌زد. وانمود کردم ملتفت نگاه‌ها نیستم و سعی کردم با رفتارم نشان دهم که وضعیت کاملاً عادی است. موقعی که وارد تالار شدیم، به من نزدیک شد و شانه‌ی عریانش را به بازویم سایید. این فاصله‌ی کم، مضاف بر عطر خفیف یاس و بوی عرق بدنش، دستپاچه‌ام کرد. آن زمان هنوز نزدیکی زن و مرد را این‌طور نمایش نمی‌دادند. من که از شکسته‌شدن حریم خصوصی‌ام خجالت‌زده بودم، دور شدم.

کمی بعد صدای خنده‌ای در تالار پیچید که مرا منقلب و مثل میخی گوشم را سوراخ کرد. آن‌گاه شرم لبریزم کرد و افکار اطرافیانم با چنان وضوحی در گوشم طنین انداخت که انگار بر زبان آورده باشند: می‌گفتند: «این‌هم عاقبتِ زن خوشگل گرفتن». به نیشخند می‌گفتند: «رفته یه عروسک گرفته که مثل موم شوهره رو توی مشتش داره» و به زمزمه می‌گفتند: «ادای مغرورا رو درمی‌آره، ولی در واقع زن‌ذلیله[7]!». لب‌ها و بینی‌ام را نیشگون گرفتم و تمام طول مهمانی نگاهش نکردم. به خانه که برگشتیم، خشمی را که دودستی مثل چیزی مهارناپذیر چسبیده بودم، احساس کردم. پاشنه‌هایش از ترس روی سنگ‌فرش خیابان‌های پایتخت تلق‌وتولوق می‌کرد. لااقل آن‌قدر عقلش می‌رسید که چیزی نگوید. به خانه که رسیدیم یک‌راست رفت بخوابد. وسط‌های شب صدای خرناسش را شنیدم و خشمم فروکش کرد. در آغوشش کشیدم و شنیدم که آه سرخوشانه‌ای کشید. در میانه‌ی هماغوشی‌مان جرئت کرد دوباره بخندد. اما این خنده افسونگر نبود. من دیگر در وجودش هیچ گیرایی‌ای نمی‌دیدم.

وقتی برای سومین بار عدس را سوزاند و برنج را شفته کرد، شکافی درونم سر بلند کرد. چیزی مثل سیروسرکه در دلم می‌جوشید، مانند برآمدن یک میل یا جوشش شیر مادر در زن؛ به همین اندازه جاندار بود، ولی نه از جنس میل، بلکه از نوع نفرتی شدید و خارق‌العاده که بوی مردانگی و مدفوع می‌داد.

غذای بدبو را جلویم گذاشت. من که محو تماشای توده‌ی چسبناک و بی‌قوام برنج سفید و عدس‌های سوخته‌ی قهوه‌ای بودم، در عجب بودم از اینکه خیال کرده باشد راضی به خوردن این غذا می‌شوم. خم شد تا بافه‌ی بلند مویش مقابل صورتم تاب بخورد. راضی از این حرکت و مطمئن که فریبِ بازی‌اش را خواهم خورد، لبخند می‌زد و نگاهم هم نمی‌کرد. در لبخندش نشانی از ریاکاری و شاید بی‌اعتنایی بود. فک‌هایم را به‌قدری روی هم فشار دادم که صدای خردشدن دندان‌هایم را شنیدم و چیزی مثل گَرد چینی از دندان‌های آسیایم ریخت. مقابلم خم شده بود و ساری از جلوی سینه‌اش کنار رفته بود. موبافه‌اش هنوز جلویم تاب می‌خورد. به‌قدری ضخیم بود که اگر آن را در مشتم می‌گرفتم، کف دستم را پر می‌کرد؛ جسمی سیاه، تاب‌دار و پرپیچ‌وخم که تا روی زمین امتداد می‌یافت. کم‌وبیش بدون فکرکردن به کاری که می‌کنم، این بافه را که مایه‌ی وهنم بود، چسبیدم. موها روی پوست لطیف دستم خزید و غژغژ کرد. با چنان خشونتی کشیدمش که سرش با صدای بلند به میز، نزدیک بشقابم، خورد. انگار ریسمان ناقوس باشد، باز کشیدم و کشیدم و حتی متوجه نشدم که بعد از اولین فریاد ناشی از تعجبش، دیگر نه داد کشیده و نه اعتراض کرده‌است.

باید اعتراف کنم که بعد از ارتکاب این عمل که صادقانه می‌توانم خشن تلقی‌اش کنم، چیزی مثل سعادتی پیروزمندانه در دلم جوشید؛ حسی چنان غنی و داغ که فوراً سرمستم کرد. احساس کردم از بار سنگین ظواهرِ فریبنده سبک شده‌ام. تنشی که پیشتر درگیرش بودم یک‌سره ناپدید شد. استخوان‌هایم زیر بار تقلا خُرد شدند، ولی آسایشی که در پی‌اش آمد چنان سرشار بود که گمان کردم گرفتگی مهره‌های پشتم رفع شده‌است؛ گویی از هوا ساخته شده باشند و لحظه‌ای بعد شناور می‌شوم، به آسمان می‌روم و در سبک‌بالی مطلق محو می‌شوم. هنوز بافه‌ی مویش در مشتم بود و سرش را به میز می‌کوبیدم، اما روحم جای دیگری بود و رها از تمامی اضطراب‌هاش می‌خندید. می‌دانستم که این زن دیگر نمی‌تواند مرا خر فرض کند.

وقتی رهایش کردم، روی پیشانی و گونه‌هایش لکه‌های سرخی بود که دیری نمی‌پایید کبود شوند. لبش با لبخند غریبی که خیلی هم لبخند نبود، شکافته شده بود. چشمانش ورم کرده بود. طوری نگاهم می‌کرد که انگار به‌رغم همه‌ی نشانه‌های مشهود و دردی که باید در چهره می‌داشت، نمی‌تواند باور کند که این اتفاق افتاده‌است. همان طور برجا ماند، ایستاده مقابل من، ریزجثه، با چهره‌ای کبود و قطره‌ی خونی بر گوشه‌ی لب. با لبخند محوی نگاهش کردم و منتظر ماندم. شروع کرد به لرزیدن. بازویش را آرام گرفتم، او را روی زانوهایم نشاندم و گذاشتم یک دل سیر گریه کند. از اشک‌ریختن که خسته شد، درحالی‌که موهایش را نوازش می‌کردم، گفتم: «دفعه‌ی بعد حواست بیشتر به غذا باشه.»

لازم نبود اضافه کنم: «وگرنه موهایت را می‌کَنم».

همان شب کمی بعد، خودم هم شروع کردم به لرزیدن؛ از قصدِ خودم به لرزه افتاده بودم. البته به لرزشی برآمده از لذت شباهت داشت و نه ترس.

امروز هم که به آن اتفاق فکر می‌کنم، از کارم احساس آرامش می‌کنم. کسی تا حالا نتوانسته این حقیقت را توضیح دهد: خشونت مرحمت است.


اپلیکشن مورد نظرتو انتخاب کن

سبد خرید

سبد خرید شما خالی است.