گلبرگ بلند دریا

گلبرگ بلند دریا

نویسنده: 
ایزابل آلنده
مترجم: 
سعید متین
اضافه به سبد خرید
سال انتشار: 1401 صحافی: شومیز تعداد صفحات: 336
قیمت: ۱۲۸,۰۰۰تومان ( ۱۰٪ ):  ۱۱۵,۲۰۰تومان
شابک: 9786227280470

اسپانیا در آتش جنگ داخلی می‌سوزد. ویکتور به‌همراه رُزه، همسر برادر ازدست‌رفته‌اش، ناچار به ترک بارسلونا می‌شوند. گریز از ماشین کشتار ژنرال فرانکو با عبور جان‌فرسا از کوه‌های پیرنه و رسیدن به فرانسه میسر می‌شود. رنج تبعید و بی‌پناهی بعد‌ها، شعله‌ی عشق را در قلب‌ این‌ دو روشن می‌کند.

پابلو نرودا، شاعر شیلیایی، ترتیبی می‌دهد تا دولت شیلی از ویکتور و رزه به‌همراه دوهزار و پانصد پناهجوی دیگر دعوت کند با کشتی وینی‌‌پگ به شیلی بروند تا آزادی و صلحی را که در میهن خود از آن بی‌بهره بودند، آنجا بیابند. سرزمینی که به‌قول نرودا، «گلبرگ بلند دریا و برف» بود و آغوش خود را به روی میهن‌باختگان گشود، اما کودتایی که منجر به سرنگونی دولت سالوادور آلنده شد، سرنوشت آنان را بار دیگر دستخوش دگرگونی کرد.

سفری در تاریخ قرن بیستم با شخصیت‌هایی فراموش‌نشدنی که درمی‌یابند گاه چاره‌ی مشکل، نه در فرار که در بازگشت است.

دیدگاه‌ها

هیج دیدگاهی برای این کتاب ثبت نشده!

دیدگاه خود را وارد کنید.

دانلود پی‌دی‌اف

بخشی از کتاب

گلبرگ بلند دریا

فصل اول

سرباز نوجوان از واحد اعزام‌نیروی بیبِرُن[1] آمده بود؛ مرکزی برای ثبت‌نام بچه‌ها، وقتی که دیگر نه مرد جوانی برای جنگ مانده بود، نه پیرمردی. ویکتور دالمائو[2] او و دیگر زخمیان را تحویل گرفت. چون عجله داشتند، بدون ملاحظه‌ی آن‌چنانی از واگنِ بار بیرونشان آوردند و مثل هیزم، روی حصیرهای کفِ سنگ‌وسیمانیِ ایستگاهِ شمالی پهن کردند، به این امید که دیگر وسایل نقلیه آن‌ها را به مراکز درمانیِ ارتشِ شرق ببرند. بی‌جان بود، با حالت آرامِ کسی که فرشتگان را دیده‌است و دیگر از چیزی نمی‌هراسد. کسی چه می‌داند که چند روز از این برانکار به آن برانکار، از این بیمارستان صحرایی به آن بیمارستان و از این آمبولانس به آن آمبولانس، سرگردان بوده تا با این قطار به کاتالونیا[3] رسیده‌است. در ایستگاه، چند پزشک و بهیار و پرستار، سربازان را تحویل می‌گرفتند، بدحال‌ترها را به بیمارستان می‌فرستادند و مابقی را بسته به اینکه از چه ناحیه‌ای زخمی شده‌ بودند، دسته‌بندی می‌کردند -گروه «آ»، دست؛ گروه «ب»، پا؛ «ث»، سر و الی‌آخر به‌ترتیبِ حروف الفبا- و با کارت‌هایی که به گردنشان می‌آویختند، به مکان‌ مناسب انتقالشان می‌دادند. زخمی‌ها در دسته‌های چندصدتایی از راه می‌رسیدند؛ می‌بایست ظرف چند دقیقه وضعیتشان مشخص و تکلیفشان تعیین می‌شد، ولی آن بلبشو و سردرگمی صرفاً ظاهری بود. هیچ‌کس به حال خود رها نمی‌شد، هیچ‌کس گم نمی‌شد. جراحی‌لازم‌ها را به ساختمان قدیمی سَنت آندرئو[4] در مانرِزا[5] و رسیدگی‌لازم‌ها را به مراکز دیگر می‌فرستادند. بعضی‌های دیگر را هم بهتر بود همان جا رها کنند، چون برای نجاتشان کاری نمی‌شد کرد. زنانِ داوطلب لب‌های آن‌ها را خیس می‌کردند، درِ گوششان نجوا می‌کردند و در آغوش خود، گهواره‌وار تکانشان می‌دادند، گویی فرزندان خودشان‌اند؛ با علم به اینکه زنی دیگر بَر جایی دیگر هست که فرزند یا برادر خودشان را این‌چنین ضبط‌وربط می‌کند. بعدتر، مسئولان حمل برانکار به انبار جنازه‌ها می‌بردندشان. سرباز نوجوان زخم عمیقی در سینه داشت و پزشک، بعد از آنکه به‌طور سرسری معاینه‌اش کرد و نبضش را نیافت، به این نتیجه رسید که کارش از هر کمکی گذشته‌است و دیگر نه به مورفین نیازی دارد و نه به تسکین. در جبهه، زخمش را با تکه‌پارچه‌ای بسته و با بشقاب برنجیِ وارونه‌ای پوشانده بودند تا چیزی به آن نساید؛ بالاتنه‌اش را هم باندپیچی کرده بودند، ولی از آن موقع چند ساعت گذشته بود، یا چند روز، یا چند قطار؛‌ دانستنش ناممکن بود.

دالمائو آنجا بود تا کمک‌دستِ پزشکان باشد؛ وظیفه‌اش اطاعت از دستورِ رهاکردنِ پسر و رسیدگی به نفر بعدی بود، ولی با خود فکر کرد که اگر آن بچه از اصابت گلوله و خون‌ریزی و انتقال به سکوی آن ایستگاه جان به در برده‌است، لابد میل فراوانی به زیستن دارد و دریغ است که در واپسین دم، تسلیمِ مرگ شود. با احتیاط، پارچه‌ها را کنار زد و حیرت‌زده دید که زخمْ باز است و چنان تمیز که گویی آن را بر سینه نگاشته‌اند. نتوانست توضیحی برای این پیدا کند که ضرب گلوله چگونه دنده‌ها و بخشی از استخوان جناغ را خُرد کرده ولی قلب را از کار نینداخته‌است. ویکتور دالمائو خیال می‌کرد در حدود سه سالی که در جنگ داخلی اسپانیا، اول در جبهه‌های مادرید و تِروئل[6]، و بعد در بیمارستان انتقال‌زخمی‌ها در مانرزا، مشغول کار بوده‌است، همه‌چیز دیده و در برابر رنجِ دیگران مصون شده‌است، ولی هرگز قلبی زنده ندیده بود. افسون‌زده شاهد واپسین تپش‌ها بود، هر بار کندتر و ناپیوسته‌تر، تا اینکه به‌تمامی از تپیدن ایستاد و سرباز نوجوان نفس خود را بیرون داد، بی‌آنکه دیگر دمی فرودهد. دالمائو لحظه‌ی کوتاهی بی‌حرکت ماند و به حفره‌ی سرخی نظاره کرد که دیگر چیزی در آن نمی‌تپید. در میان تمام خاطراتش از جنگ، این‌یکی قرار بود سمج‌ترین و پرمراجعه‌ترین باشد؛ آن بچه‌ی پانزده‌شانزده‌ساله، ازآب‌وگل‌درنیامده، چرک‌آلود از نبرد و خونِ خشکیده که با قلب گشوده بر حصیری دراز افتاده بود. هیچ‌وقت نتوانست برای این کارِ خود توضیحی بیاورد که چرا سه انگشت دست راستش را در زخم موحش فروکرد، دور آن عضو گرفت و چند بار، موزون، با نهایت آرامش و با حالتی کاملاً طبیعی، برای مدتی که یادآوری‌اش ممکن نیست، فشار داد؛ شاید سی ثانیه، شاید هم به‌اندازه‌ی ابدیت. آن‌وقت بود که احساس کرد قلب در میان انگشتانش از نو زنده می‌شود، در آغاز با لرزشی کم‌وبیش نامحسوس و اندک‌زمانی بعد، با شدت و قاعده‌.

یکی از پزشکان بی‌آنکه دالمائو متوجهش شود، به او نزدیک شده بود و با لحنی جدی گفت: «پسر! اگر با چشم‌های خودم ندیده بودم، عمراً باورم نمی‌شد.»

با فریاد، مسئولان حمل برانکار را صدا زد و دستور داد بی‌درنگ، زخمی را ببرند؛ مورد خاصی بود.

همین که برانکاربَرها سرباز نوجوان را بلند کردند که همچنان به‌پریده‌رنگیِ خاکستر بود ولی نبضش می‌زد، پزشک از دالمائو پرسید: «این کار را از کجا یاد گرفته‌اید؟»

ویکتور دالمائو که مرد کم‌حرفی بود، در دو جمله به او گفت که سه سال در بارسلونا پزشکی خوانده و بعد به‌عنوان بهیار، رهسپار جبهه شده‌است.

پزشک تکرار کرد: «این کار را کجا یاد گرفته‌اید؟»

- هیچ‌جا، ولی گفتم امتحانش ضرری ندارد...

- می‌بینم که می‌لنگید.

- استخوانِ رانِ چپ، تِروئل، خوب شده.

- بسیار خب. از حالا با من کار می‌کنید،‌ اینجا دارید وقتتان را تلف می‌کنید. اسمتان چیست؟

- ویکتور دالمائو، رفیق!

- با من رفیق‌مفیق نداریم؛ بهِم بگویید دکتر. اصلاً هم به سرتان نزند مرا «تو» خطاب کنید. قبول؟

- قبول، دکتر! پس دوطرفه باشد. می‌توانید آقای دالمائو صدایم کنید، ولی به بقیه‌ی رفقا بدجور زور می‌آید.

پزشک، زیرزیرکی لبخند زد. روز بعد، دالمائو شروع به کارآموزی در حرفه‌ای کرد که بنا بود سرنوشتش را رقم بزند.

ویکتور دالمائو، مثل تمام کارکنان سنت‌آندرئو و دیگر بیمارستان‌ها، فهمید که گروهِ جراحی شانزده ساعت مشغول احیای مُرده‌ای بوده و او را زنده از اتاق عمل بیرون آورده‌است. معجزه بود؛ خیلی‌ها گفتند. پیشرفتِ دانش و بنیه‌ی اسب‌مانندِ جوانک دلایلی بودند در ردِ کسانی که از خدا و قدیسان رو گردانده بودند. ویکتور به خودش قول داد که به دیدن او برود؛ هرجا که برده باشندش. ولی در سراسیمگیِ آن روزگار برایش میسر نبود که حساب دیدارها و جدایی‌ها، حاضران و مفقودان، زندگان و مردگان را داشته باشد. تا مدتی، انگار قلبی را که در دستش نگه داشته بود، از یاد برد؛ چون اوضاع زندگی‌اش به‌شدت پیچیده شد و سایر مسائل ضروری مشغولش داشتند. ولی سال‌ها بعد، آن سرِ دنیا، پسرک را در کابوس‌های خود دید و از آن پس، او هرازگاهی رنگ‌پریده و غمگین، با قلب بی‌جان خود در سینی به دیدارش می‌آمد.

دالمائو نام او را به خاطر نمی‌آورد، یا چه‌بسا هیچ‌وقت نامش را نفهمید، ولی به‌دلایلی مبرهن به او لقب لاسارو[7] داد، اما سرباز نوجوان هرگز نام نجات‌دهنده‌ی خود را از یاد نبرد. همین که توانست بنشیند و خودش به‌تنهایی آب بخورد، داستان قهرمانانه‌ی آن پرستارِ ایستگاه شمالی را برایش تعریف کردند؛ ویکتور دالمائونامی که او را از قلمروی مرگ بازگرداند. سؤال‌پیچش کردند؛ همه می‌خواستند بدانند بالاخره بهشت و جهنم واقعاً وجود دارد یا این چیزها را اسقف‌‌ها برای ترساندن مردم، از خودشان ساخته‌اند. جوانک پیش از پایان جنگ بهبود یافت و دو سال بعد، در مارسی، نام ویکتور دالمائو را روی سینه‌‌ی خود، زیرِ جای زخم،

خال‌کوبی کرد.

زن جوانی از شبه‌نظامیان که در تلاش برای جبرانِ بدقوارگیِ یونیفرمش کلاه کجی به سر داشت، جلوی درِ اتاق عمل منتظر ویکتور دالمائو بود. وقتی ویکتور با ته‌ریش دوسه‌روزه و روپوش لک‌دار از اتاق بیرون آمد، زن جوان کاغذی تاشده را با پیغامی از تلفنچی‌ها به او داد. دالمائو ساعت‌ها سرپا ایستاده بود، پاهایش درد می‌کرد و از سروصدای زیادِ شکمش، تازه متوجه شده بود که از اول صبح تا آن موقع، چیزی نخورده‌است. قاطروار کار می‌کرد، ولی شکرگزارِ فرصتی بود که برای یادگیری در کلاسِ درسِ فوق‌العاده‌ی بهترین جراحان اسپانیا نصیبش شده بود. دانشجویی مثل او، در وضعیت عادی حتی نمی‌توانست به آن جراحان نزدیک شود، ولی در آن مرحله از جنگ، تحصیلات و مدرک به‌اندازه‌ی تجربه ارزش نداشتند و او از تجربه چیزی کم نداشت؛ کمااینکه مدیر بیمارستان هم وقتی به او اجازه داد در جراحی‌ها کمک کند، همین را گفته بود. آن‌موقع‌ها دالمائو می‌توانست چهل ساعت پشت‌سرهم بیدار بماند و کار کند و با تنباکو و قهوه‌ی کاسنی، خود را سرپا نگه دارد، بی‌آنکه به مشکل پایش توجهی کند. آن پا از خط‌مقدم نجاتش داده بود؛ به‌لطف آن پا می‌توانست از پشت‌جبهه بجنگد. در سال ۱۹۳۶، مثل قریب به همه‌ی جوانان هم‌سن‌وسالش، به ارتش جمهوری‌خواه پیوست و با گردان خود عازم دفاع از مادرید شد که بخش‌هایی از آن به تصرف «ملی‌ها» درآمده بود؛ نامی که نیروهای شورشی علیه دولت، به خود داده بودند. آنجا کشته‌ها را جمع می‌کرد؛ چون با توجه به تحصیلات پزشکی‌اش، در این کار مفیدتر بود تا تفنگ‌به‌دست در سنگرها. بعداً او را به جبهه‌های دیگر فرستادند.

در دسامبر ۱۹۳۷ در جریان نبرد تروئل و سرمای یخ‌بندان، ویکتور دالمائو قهرمانانه با آمبولانس این‌سو‌ و آن‌سو می‌رفت و به زخمی‌ها کمک‌های اولیه می‌رساند. در همان حال، راننده‌ی آمبولانس، آیتور ایبارّا[8]، باسکیِ[9] نامیرایی که برای تمسخر مرگ، بی‌وقفه آواز می‌خواند و بلندبلند می‌خندید، به هر ترتیبی بود از لابه‌لای کوره‌راه‌های ویران رانندگی می‌کرد. دالمائو ایمان داشت که خوش‌اقبالیِ مرد باسکی که از هزارویک مخصمه جان سالم به در برده بود، به جفتشان قَد می‌دهد. برای آنکه به بمباران نخورند، اغلب شبانه سفر می‌کردند. اگر ماه نمی‌تابید، یک نفر با چراغ‌قوه جلوتر حرکت می‌کرد و راه را، البته اگر راهی در کار بود، به آیتور نشان می‌داد و در همان حین، ویکتور با امکاناتی بسیار مختصر، زیرِ نورِ چراغ‌قوه‌ای دیگر، درون خودرو به مردان کمک می‌کرد. زمینِ مانع‌کاری‌شده و دمای چندین درجه زیر صفر را به چالش می‌کشیدند، درحالی‌که به‌کندیِ کِرم در یخ پیش می‌راندند، در برف فرومی‌رفتند، آمبولانس را برای ردکردنِ سربالایی‌ها یا بیرون‌کشیدنش از چاله‌ها و گودال‌های ناشی از انفجار، هل می‌دادند و زیر آتش جناحِ ملی و بمب‌های لژیون کرکس[10] که از بیخ گوششان رد می‌شد، از لابه‌لای آهن‌پاره‌های پیچ‌وتاب‌خورده و لاشه‌های سنگ‌شده‌ی قاطران عبور می‌کردند. هیچ‌چیز هوش‌وحواس ویکتور دالمائو را منحرف نمی‌کرد، روی زنده‌نگه‌داشتنِ مردان تحت‌مسئولیتش متمرکز بود که در برابر چشمان او خون از تنشان روان بود. لاقیدیِ دیوانه‌وارِ آیتور ایبارّا که فارغ‌البال می‌راند و برای هر موقعیتی شوخی‌ای رو می‌کرد، به او نیز سرایت کرده بود.

بعد از آمبولانس، گذر دالمائو به بیمارستانی صحرایی افتاد که در غارهای تروئل بر پا کرده بودند تا از بمب‌ها در امان باشد. آنجا زیر نور شمع و چراغ نفتی، با چینچونِ[11] آغشته به روغن‌موتور کار می‌کردند. با آتشدان‌هایی که زیر میزهای جراحی می‌گذاشتند، با سرما مبارزه می‌کردند، ولی این باعث نمی‌شد که ابزارهای یخ‌زده‌ی جراحی به دستشان نچسبد. پزشکانْ کسانی را که اندکی امکان بهبودی داشتند، پیش از اعزام به مراکز بیمارستانی، شتاب‌زده جراحی می‌کردند؛ با علم به اینکه بسیاری‌شان در راه خواهند مرد. مابقی، کسانی که کارشان از کار گذشته بود، با مورفین انتظار مرگ را می‌کشیدند؛ البته وقت‌هایی که مورفین بود، که اگر هم بود، همیشه جیره‌بندی می‌شد؛ اِتر هم جیره‌بندی می‌شد. اگر برای مردانی که زخم‌های کاری برداشته بودند و از درد ناله می‌کردند چیز دیگری پیدا نمی‌شد، ویکتور به آن‌ها آسپرین می‌داد و می‌گفت یک داروی محشرِ آمریکایی است. باندها را با یخ و برف آب‌شده می‌شستند تا دوباره استفاده کنند. ناخوشایندترین کار، جمع‌آوری هیزم برای دست‌وپاهای قطع‌شده بود؛ ویکتور هرگز نتوانست به بوی گوشتِ سوخته عادت کند.

آنجا، در ترِوئل، دوباره الیزابت آیدِنبنز[12] را دید که در جبهه‌ی مادرید با او آشنا شده بود. الیزابت به‌عنوان داوطلب با انجمن «کمک به کودکان جنگ‌زده» به مادرید آمده بود. پرستارْ سوئیسی بود، بیست‌وچهارساله، با سیمای دوشیزگان نورسته و دلیری جنگاوران کارآزموده. ویکتور در مادرید، نصفه‌ونیمه دل‌باخته‌ی الیزابت بود و اگر کوچک‌ترین موقعیتی دست داده بود، تماماً دل‌باخته‌اش می‌شد، اما هیچ‌چیز آن زن جوان را از مأموریتش منحرف نمی‌کرد؛ التیام‌دادن به رنج کودکان در آن دوران وحشت‌بار. طی ماه‌هایی که او را ندیده بود، پرستار سوئیسی آن معصومیت اولیه را از دست داده بود؛معصومیت زمانی که تازه به اسپانیا آمده بود. شخصیتش در ستیز با دیوان‌سالاری نظامی و بلاهت مردان، سخت‌تر شده بود. شفقت و شیرینی خود را برای زنان و کودکانی نگه می‌داشت که مسئولیتشان را بر عهده داشت. در فاصله‌ی میان دو حمله‌ی دشمن، ویکتور جلوی یکی از کامیون‌های تأمین غذا به او برخورد. الیزابت با اسپانیایی آمیخته با صداهای حلقی آلمانی‌اش به او

سلام کرد: «سلام، پسر! مرا یادت می‌آید؟»

مگر می‌شد او را به یاد نیاورَد؟ اما با دیدن او زبانش بند آمد. الیزابت در نظرش پخته‌تر و زیباتر از پیش جلوه کرد. روی پاره‌ای بتُن نشستند؛ ویکتور به سیگارکشیدن و او به نوشیدن چای از قمقمه.

دختر از او پرسید: «از رفیقت، آیتور، چه خبر؟»

- هست؛ مثل همیشه زیر رگبار. آخ هم نمی‌گوید.

- از هیچ‌چیز نمی‌ترسد. سلامم را بهش برسان.

ویکتور پرسید: «وقتی جنگ تمام شود، برنامه‌ات چیست؟»

- می‌روم یک جنگ دیگر. همیشه یک جایی جنگ هست. تو چه؟

ویکتور که داشت از خجالت خفه می‌شد، پیشنهاد داد: «اگر موافق باشی، می‌توانیم با هم ازدواج کنیم.»

دختر خندید و لحظه‌ای دوباره همان دوشیزه‌ی نورسته‌ی قبل شد.

- مگر عقلم کم است پسر؟! خیال ازدواج ندارم؛ نه با تو، نه با هیچ‌کس دیگری. وقتِ عشق‌وعاشقی ندارم.

- حالا شاید نظرت عوض شد. فکر می‌کنی دوباره همدیگر را ببینیم؟

- حتماً، اگر زنده ماندیم البته. ویکتور! هر کمکی از دستم برمی‌آمد، بدان که من هستم...

- من هم همین طور. می‌شود ببوسمت؟

- نه.

در آن غارهای تروئل، اعصاب ویکتور پولادین شد و به دانشی در پزشکی دست یافت که هیچ دانشگاهی نمی‌توانست به او بدهد. یاد گرفت که آدمی تقریباً به همه‌چیز عادت می‌کند؛ به خون، آن‌همه خون! به جراحی بدون بی‌هوشی، به بوی قانقاریا، به دوده و چرک، به رود بی‌پایان سربازان و گاهی زنان و کودکانِ زخمی، به خستگیِ چندقرنه‌ای که اراده را می‌فرسود و حتی بدتر از آن، به این تردید خائنانه که مبادا آن‌همه فداکاری، بیهوده باشد. آنجا بود که موقع بیرون‌کشیدن کشته‌ها و زخمی‌ها از مخروبه‌های بمباران‌ها، ریزش دیرهنگام آوار بر روی او باعث شد پای چپش بشکند. یکی از پزشکان انگلیسی هنگ‌های بین‌المللی به او رسیدگی کرد. هرکس دیگری بود، سریعاً تصمیم به قطع‌عضو می‌گرفت، اما پزشک انگلیسی شیفتش را تازه شروع کرده و چند ساعت استراحت کرده بود. شکسته‌بسته دستوری به پرستار داد و آماده شد استخوان‌ها را جا بیندازد. پرستار وقتی ماسک اتر را به ویکتور نزدیک می‌کرد، به او گفت: «اقبالت خیلی بلند است، جوان! تجهیزات صلیب‌سرخ دیروز رسید. می‌خواهیم خوابت کنیم.»

ویکتور وقوع آن سانحه را به این نسبت داد که آیتور ایبارّا همراهش نبود تا با ستاره‌ی اقبال بلندش از او محافظت کند. خودِ آیتور، ویکتور را به قطاری رساند که او را به‌همراه ده‌ها زخمی دیگر به والنسیا برد. پایش را با آتل‌بندی، ثابت نگه داشته بودند، چون به‌دلیل زخم‌هایی که برداشته بود، نمی‌توانستند آن را گچ بگیرند. پتویی دور خود پیچیده بود. از سرما و تب، تکیده شده بود و از تک‌تک تکان‌های قطار در عذاب بود، اما سپاسگزار از اینکه وضعیتش بهتر از اکثر مردانی است که در کنار او، کف واگن، درازبه‌دراز افتاده بودند. آیتور آخرین سیگارهایش را با مقداری مورفین و دستور استفاده‌اش به او داده بود؛ فقط برای مواقع نیاز شدید، چون دیگر مورفین نداشت.

در بیمارستان والنسیا به او تبریک گفتند، چون پزشک انگلیسی کارش را خوب انجام داده بود. گفتند اگر مشکلی پیش نیاید، پایش مثل روز اول می‌شود، البته کمی کوتاه‌تر از آن‌یکی. به‌محض اینکه زخم‌هایش شروع به بستن کردند و توانست به‌کمک عصا، سرپا بایستد، او را با پای گچ‌گرفته به بارسلونا فرستادند. در خانه‌ی والدینش ماند. آنجا به شطرنج‌بازی‌های تمام‌نشدنی با پدرش مشغول بود، تا اینکه توانست بدون هیچ کمکی حرکت کند. آن‌وقت بود که در یکی از بیمارستان‌های شهر که به شهروندان غیرنظامی خدمات‌رسانی می‌کرد، دوباره مشغول‌به‌کار شد. انگار در تعطیلات بود، چون آنجا در قیاس با تجربه‌اش در جبهه، بهشتی از پاکیزگی و کارآمدی بود. تا بهار آنجا بود و بعد به سنت‌آندرئو در مانرزا اعزامش کردند. از پدر و مادرش خداحافظی کرد، همچنین از رُزه بروگِرا[13]، هنرجوی موسیقی‌ای که خانواده‌ی دالمائو به منزل خود آورده بودند و ویکتور در هفته‌های دوران نقاهتش، مثل خواهر خود به او علاقه‌مند شده بود. آن دختر خاکی و دوست‌داشتنی که ساعت‌ها صرف تمرینات بی‌پایان پیانو می‌کرد، مونسی بود که مارسل یوئیس[14] و کارمه دالمائو[15] از وقتی پسرانشان رفته بودند، به آن نیاز داشتند.

ویکتور دالمائو کاغذی را که زن شبه‌نظامی تحویلش داده بود، باز کرد و پیام مادرش، کارمه، را خواند. بااینکه بیمارستان فقط شصت‌وپنج کیلومتر تا بارسلونا فاصله داشت، هفت هفته می‌شد که مادرش را ندیده بود، چون حتی یک روزِ خالی پیدا نکرده بود تا سوار اتوبوس شود. مادرش یک بار در هفته، همیشه یکشنبه‌ها، در همان ساعت همیشگی به او زنگ می‌زد و همان روز، هدیه‌ای هم برایش می‌فرستاد؛ شکلاتی از قوای بین‌المللی به‌علاوه‌ی سوسیس یا ژامبونی از بازار سیاه و گاهی سیگار که برای مادرش حکم گنج را داشت، چون بدون نیکوتین نمی‌توانست زندگی کند.

پسرش از خود می‌پرسید این چیزها را چطور گیر می‌آورد. تنباکو چنان ارزشمند بود که هواپیماهای دشمن معمولاً آن را به‌همراه قرص‌های نان از آسمان پرتاب می‌کردند تا گرسنگی جمهوری‌خواهان را به ریشخند بگیرند و وفور نعمت بین نیروهای ملی را به رخ بکشند.

پیغامی از سوی مادرش در یک روز پنجشنبه فقط ممکن بود به‌معنی اعلام وضعیتی اضطراری باشد: «توی تلفن‌خانه‌ام. بهِم زنگ بزن.»

پسر حساب کرد که مادرش تقریباً دو ساعت است که منتظر است؛ همان مدتی که او تا قبل از دریافت پیغام در اتاق‌عمل بود. به اتاق‌های زیرزمین رفت و از یکی از تلفنچی‌ها خواست به تلفن‌خانه‌ی بارسلونا وصلش کند. کارمه پشت خط آمد و با صدایی لرزان و و بریده‌بریده از حملات سرفه، به فرزند ارشدش تکلیف کرد که به خانه بیاید، چون پدرش نفس‌های آخر را می‌کشید.

ویکتور فریاد زد: «چه‌اش شده؟ پدر که صحیح‌وسالم بود!»

- قلبش دیگر نمی‌کشد. به برادرت خبر بده تا او هم برای خداحافظی بیاید، چون هر لحظه ممکن است از دست برود.

پیداکردن گی‌یِم[16] در جبهه‌ی مادرید، سی ساعت وقتش را گرفت. بالاخره توانستند با بی‌سیم با هم ارتباط برقرار کنند. برادرش وسط آن سروصدای مکانیکی و خش‌خش سرسام‌آور به او توضیح داد که برایش ممکن نیست مرخصی بگیرد و به بارسلونا برود. صدایش آن‌قدر دور و خسته به گوش می‌رسید که ویکتور آن

را نشناخت.

گی‌یم گفت: «هرکسی که بتواند با اسلحه کار کند، حضورش لازم است، ویکتور! خودت این را خوب می‌دانی. فاشیست‌ها از لحاظ نیرو و تسلیحات به ما برتری دارند، اما عبور نخواهند کرد[17]

گی‌یم شعاری را تکرار کرد که دولورِس ایبارّوری[18] سر زبان‌ها انداخته بود؛ کسی که به دلیل توانایی‌اش برای برافروختن شورواشتیاق متعصبانه در میان جمهوری‌خواهان به گل ساعتی[19] معروف بود.

نظامیان شورشی بخش اعظم اسپانیا را اشغال کرده بودند، اما نتوانسته بودند مادرید را که با دفاع ناامیدانه‌ی کوچه‌به‌کوچه و خانه‌به‌خانه‌اش به نماد جنگ بدل شده بود، به تصرف درآورند. شورشی‌ها از حمایت نیروهای استعماری مراکش، همان مغربی‌های ترسناک، و همچنین از پشتیبانی تمام‌قد موسولینی و هیتلر برخوردار بودند، اما ایستادگی جمهوری‌خواهان، در حوالیِ پایتخت، زمین‌گیرشان کرده بود. در آغاز جنگ، گی‌یم دالمائو در مادرید و در ستون دورّوتی[20] جنگیده بود. در آن هنگام دو ارتش در شهرک دانشگاهی با هم رودررو شده بودند و چندان به هم نزدیک بودند که بعضی جاها فقط پهنای خیابان از هم جدایشان می‌کرد و می‌توانستند چهره‌ی یکدیگر را ببینند و بی‌آنکه صدایشان را زیاده از حد بلند کنند، به هم دشنام بدهند. طبق گفته‌ی گی‌یم که در یکی از ساختمان‌ها سنگر گرفته بود، برخورد گلوله‌ها دیوارهای دانشکده‌ی فلسفه و ادبیات، دانشکده‌ی پزشکی و سرای بِلاسکِز[21] را سوراخ کرده بود؛ برای ایمن‌ماندن در برابر خمپاره‌ها هیچ راهی نبود، اما حساب کرده بودند که سه جلد کتاب فلسفی، جلوی گلوله‌ها را می‌گیرد. او در هنگام مرگ آنارشیست افسانه‌ای، بوئِنابِنتورا دورّوتی[22]، در همان حوالی بود. دورّوتی با بخشی از ستون خود پس از گسترش و تحکیم انقلاب در سرزمین‌های آراگون[23] برای نبرد به مادرید آمده بود. او با شلیک مستقیم از فاصله‌ی نزدیک، به‌طرزی نه‌چندان روشن مُرد. ستونش قلع‌وقمع شد، بیش از هزار شبه‌نظامی جان باختند و در میان جان‌به‌دربردگان، گی‌یم از معدود کسانی بود که آسیبی ندید. دو سال بعد، پس از نبرد در جبهه‌های دیگر، دوباره او را به مادرید اعزام کرده بودند.

- اگر نتوانی بیایی، پدر درک می‌کند، گی‌یم! توی خانه چشم‌به‌راهتیم. هروقت توانستی، بیا. حتی اگر دیگر پیرمرد را زنده نبینی، حضورت دل‌گرمی بزرگی برای مادر است.

- فکر کنم رزه پیششان باشد.

- آره.

- بهش سلام برسان، بگو نامه‌هایش همراهم‌اند و مرا ببخشد که زود جوابش را نمی‌دهم.

- منتظرت می‌مانیم، گی‌یم! خیلی مواظب خودت باش.

با خوش‌وبش مختصری از هم خداحافظی کردند و ویکتور دل‌آشوب شد. خداخدا می‌کرد پدرش کمی بیشتر زنده بماند تا برادرش صحیح‌وسالم برگردد، تا جنگ بالاخره تمام شود و جمهوری، نجات پیدا کند.

پدر ویکتور و گی‌یم، استاد مارسل یوئیس دالمائو، پنجاه سال را به آموزش موسیقی سپری کرد، دست‌تنها ارکستر سمفونیک جوانان بارسلونا را شکل داد، با اشتیاق رهبری‌اش کرد و ده‌دوازده کنسرت برای پیانو نوشت که از وقتی جنگ شده بود، کسی اجرایشان نمی‌کرد. چند ترانه هم نوشته بود که همان سال‌ها جزء ترانه‌های محبوب شبه‌نظامیان بودند. با کارمه، زنش، زمانی آشنا شد که او دختر نوجوانی پانزده‌ساله در لباس فرم شق‌ورق مدرسه‌اش بود و خودش آموزگار موسیقی جوانی که دوازده سال از او بزرگ‌تر بود. کارمه دختر یکی از باربران لنگرگاه بود، شاگرد انجمن خیریه‌ی راهبه‌هایی که او را از کودکی برای کارآموزی آماده می‌کردند. آن‌ها هرگز او را بابت اینکه صومعه را ترک کرد تا در گناه، با عاطل‌وباطلی بی‌خدا، آنارشیست و چه‌بسا فراماسون زندگی کند، نبخشیدند؛ کسی که پیوند مقدس ازدواج را به مسخره می‌گرفت. مارسل یوئیس و کارمه چندین سال در گناه زیستند تا اینکه در آستانه‌ی تولد ویکتور، نخستین فرزندشان، ازدواج کردند تا انگ حرام‌زادگی که در آن زمان هنوز ازجمله محدودیت‌های جدی در زندگی بود، به پسرک نچسبد. مارسل یوئیس دالمائو یک بار اوایل جنگ، انگار یک لحظه چیزی به او الهام شده باشد، گفت: «اگر الان قرار بود بچه‌دار شویم، لازم نبود ازدواج کنیم، چون در نظام جمهوری هیچ‌کس حرام‌زاده نیست.»

کارمه به او جواب داد: «در آن صورت، من سرِ پیری حامله می‌شدم و بچه‌هایت هنوز توی قنداق بودند.»

ویکتور و گی‌یم دالمائو در مدرسه‌ای غیرمذهبی درس خواندند و در خانه‌ی کوچکی در محله‌ی اِل‌راوالِ[24] بارسلونا بزرگ شدند؛ خانه‌ای متعلق به افرادی از طبقه‌ی متوسط زحمت‌کش که در آن آهنگ‌های پدر و کتاب‌های مادر جای مذهب را گرفتند. خانم و آقای دالمائو عضو هیچ حزب سیاسی‌ای نبودند، اما بی‌اعتمادی هر دو به قدرت و هر نوعی از حکومت، آنان را در جبهه‌ی آنارشیسم قرار می‌داد. مارسل یوئیس علاوه بر چندین سبک موسیقی، به بچه‌های خود کنجکاوی برای علم‌آموزی و اشتیاق برای عدالت اجتماعی را نیز آموخت. اولی انگیزه‌ی ویکتور شد تا پزشکی بخواند و دومی آرمان مطلق گی‌یم بود که از بچگی با زمین‌وزمان سر ناسازگاری داشت و بیشتر با شور مسیح‌گونه تا با شعور علیه زمین‌داران، بازرگانان، صنعتگران، اشراف و کشیشان سخن می‌گفت؛ به‌ویژه علیه کشیشان. سرزنده، پرهیاهو، سرسخت و جسور بود و محبوب دختران که بیهوده می‌کوشیدند اغوایش کنند، چون او به تأثیری که بر روی دختران می‌گذاشت، چندان اهمیتی نمی‌داد؛ تن و جانش را وقف ورزش و کافه‌گردی و رفقایش کرده بود. در نوزده‌سالگی برخلاف خواست پدر و مادرش در نخستین گروه‌های شبه‌نظامی کارگری نام نوشت که برای دفاع از دولت جمهوری علیه فاشیست‌های شورشی، سازمان‌دهی شده بودند. استعداد سربازشدن داشت؛ برای سلاح ‌به‌دست‌گرفتن و دستوردادن به مردانی زاده شده بود که عزمشان به ‌جزمیِ خود او نبود. در عوض برادرش، ویکتور شبیه شاعرها بود؛ با استخوان‌های کشیده، موهای مهارناپذیر و چهره‌ی نگرانش، همیشه کتاب‌به‌دست و ساکت بود. ویکتور در مدرسه آزارهای بی‌امان بقیه‌ی بچه‌ها را تحمل می‌کرد. «ببینیم آخرش کشیش می‌شوی یا نه، بچه‌ژیگول!» آن‌وقت بود که گی‌یم وسط می‌آمد که سه سال از او کوچک‌تر، اما درشت‌اندام‌تر و همیشه پایِ دعوا بر سرِ حق‌وناحق بود. گی‌یم انقلاب را مثل محبوبی در آغوش کشید؛ هدفی را یافته بود که می‌ارزید بابتش زندگی خود را رها کند.

محافظه‌کاران و کلیسای کاتولیک که پول خرج کرده و از بالای منبر به تبلیغ و ایراد خطابه‌های آخرالزمانی دست زده بودند، در انتخابات سراسری ۱۹۳۶ در برابر جبهه‌ی مردمی که ائتلافی از چپ‌گرایان بود، شکست خوردند. اسپانیا که از زمان پیروزیِ پنج سالِ پیشِ جمهوری‌خواهان چنددسته شده بود، چنان شقه‌شقه شد که گویی ضربه‌ی سنگین تبرزینی آن را از هم گسیخته باشد. دست‌راستی‌ها به‌بهانه‌ی سروسامان‌دادن به وضعیتی که هرج‌ومرج قلمدادش می‌کردند -هرچند درحقیقت فاصله‌ی زیادی با هرج‌ومرج داشت- بی‌درنگ آغاز به دسیسه‌چینی با نظامیان کردند تا دولت مشروع را سرنگون کنند که از لیبرال‌ها، سوسیالیست‌ها، کمونیست‌ها و اصناف تشکیل شده بود و از حمایت پرشور پیشه‌وران، کشاورزان، کارگران و بیشترِ دانشجویان و روشن‌فکران برخوردار بود. گی‌یم تحصیلات متوسطه را با مشقت فراوان به پایان رسانده بود و طبق گفته‌ی پدرش که عاشق استعاره بود، بدنش به ورزشکاران، شجاعتش به گاوبازان و مغزش به بچه‌دماغوهای هشت‌ساله رفته بود. فضای سیاسی برای گی‌یم از آن بهتر نمی‌توانست باشد تا از هر موقعیتی برای گلاویزشدن با مخالفانش بهره ببرد. بااین‌همه، طرحِ دلیل‌وبرهان‌های ایدئولوژیک برایش سخت بود و سخت ماند، تا زمانی که وارد گروه شبه‌نظامی شد که در آن دکترین سیاسی به همان اندازه‌ی دکترین جنگ‌افزارها اهمیت داشت. شهرْ چندپاره شده بود. گروه‌های مخالف فقط برای حمله به یکدیگر، دور هم جمع می‌شدند. بعضی از نوشکده‌ها و رقص‌ها و ورزش‌ها و جشن‌ها مخصوص چپ‌ها بود و بعضی مخصوص راست‌ها. گی‌یم از قبل از اینکه چریک شود، دعوایی بود. بعد از زدوخورد با بچه‌پُرروها، خردوخمیر اما خوش‌حال به خانه برمی‌گشت. پدر و مادرش فکرش را هم نمی‌کردند که برای سوزاندن محصولات کشاورزی، دزدیدن دام‌ها از مزارع زمین‌داران، اغتشاش و آتش‌زدن و خراب‌کاری از خانه بیرون می‌رود، تا اینکه روزی با یک شمعدان نقره‌ای آمد. مادرش فوراً شمعدان را گرفت و به‌سمت او پرت کرد. اگر کمی قدبلندتر بود، سرِ گی‌یم را شکسته بود، اما شمعدان به وسط کمر او خورد. کارمه مجبورش کرد به چیزی اعتراف کند که بقیه می‌دانستند اما او تا آن لحظه از پذیرفتنش سر باز می‌زد؛ اینکه پسرش، جدای از دیگر خرابکاری‌ها، به کلیسا توهین و به کشیشان و راهبه‌ها حمله می‌کند؛ به عبارت دیگر، دقیقاً مشغول ارتکاب آن چیزی است که در تبلیغات ملیون گفته می‌شد. فریاد زد: «مار توی آستینم پرورش داده‌ام. آخرش مرا از خجالت دق می‌دهی، گی‌یم! همین الان می‌روی این را پس می‌دهی. شنیدی چه گفتم؟!»

گی‌یم سرافکنده، با شمعدانِ پیچیده در روزنامه از خانه بیرون رفت.

در ژوئیه‌ی ۱۹۳۶ نظامیان علیه دولت دموکراتیک به پا خاستند. در اندک‌زمانی ارتشبد فرانسیسکو فرانکو که وجنات و سکنات محقرش، خوی سرد، انتقام‌جو و وحشیانه‌اش را پنهان می‌کرد، سرکردگی آن شورش را به دست گرفت. بلندپروازانه‌ترین رؤیایش بازگرداندن شکوه شاهنشاهی گذشته به اسپانیا بود و هدف فوری‌اش پایان‌دادن قطعی به بلبشوی دموکراسی و حکومت‌کردن با دستی آهنین، توسط نیروهای مسلح و کلیسای کاتولیک بود. شورشیان انتظار داشتند یک‌هفته‌ای کشور را به اشغال درآوردند، اما با ایستادگی نامنتظره‌ی کارگران مواجه شدند که در گروه‌های شبه‌نظامی سازمان‌دهی شده و مصمم بودند از حقوقی دفاع کنند که با استقرار جمهوری به دست آورده بودند. این سرآغاز دورانی از نفرت افسارگسیخته و انتقام و وحشت بود که برای اسپانیا به بهای جان یک‌میلیون قربانی تمام شد. راهبرد مردان تحت‌فرمان فرانکو کشت‌وکشتار حداکثری و کاشتن بذر وحشت بود؛ تنها راه ریشه‌کن‌کردنِ کوچک‌ترین ذره‌ای از مقاومت مردم شکست‌خورده. در آن زمان، گی‌یم دالمائو آماده بود تا خود را وقف جنگ داخلی کند. دیگر بحث دزدیدن شمعدان نبود، بحث به‌دست‌گرفتن اسلحه بود.

گی‌یم که قبلاً برای خراب‌کاری پِی بهانه می‌گشت، با وجود جنگ دیگر به آن بهانه‌ها نیازی نداشت. از ارتکاب اعمال خشونت‌آمیز خودداری کرد، چون اصول تربیتی خانواده‌اش او را از این کار بازمی‌داشت، اما از قربانیان اقدامات تلافی‌جویانه‌ی رفقای خود نیز دفاعی نکرد؛ قربانیانی که اغلب بی‌گناه بودند. هزاران قتل اتفاق افتاد، به‌ویژه قتل کشیشان و راهبه‌ها. این موضوع بسیاری از راست‌گرایان را مجبور کرد تا در فرانسه به‌دنبال سرپناهی باشند، برای گریز از دارودسته‌ی سرخ‌ها؛ عنوانی که مطبوعات به آنان می‌دادند. خیلی زود احزاب سیاسیِ جبهه‌ی جمهوری‌خواه دستور لغو آن اعمال خشونت‌آمیز را صادر کردند؛ به‌دلیل اینکه با آرمان انقلابی در تضاد بود، اما آن اقدامات کماکان رخ می‌داد. در عوض در میان سربازان فرانکو دستور دقیقاً عکس این بود؛ سلطه و مجازات با داغ و درفش.

در این میان ویکتور، غرق در تحصیلات خود، بیست‌وسه‌ساله شد. در خانه‌ی پدر و مادرش زندگی می‌کرد تا اینکه به عضویت ارتش جمهوری‌خواه درآمد. تا زمانی که با آن‌ها زندگی می‌کرد، صبح زود از خواب برمی‌خاست و پیش از رفتن به دانشگاه، برایشان صبحانه آماده می‌کرد؛ تنها کمکش در کارهای خانه این بود. خیلی دیر برمی‌گشت تا آنچه را مادرش در آشپزخانه برایش می‌گذاشت؛ نان، ماهی ساردین، گوجه و قهوه، بخورد و پیِ درسش برود. خود را در حاشیه‌ی هیجان سیاسی پدر و مادر و شروشور برادرش نگه داشته بود. مارسل یوئیس دالمائو برای فرزندان و رفقایش در میکده‌ی رُسینانته[25] که ظاهری دلگیر ولی حال‌وهوایی عالی داشت، نطق می‌کرد: «داریم تاریخ‌سازی می‌کنیم. اسپانیا را از نظام ارباب‌رعیتیِ قرن‌های گذشته می‌کشیم بیرون. ما الگوی اروپاییم؛ جوابی به فاشیسم هیتلر و موسولینی. به امتیازات اولیگارشی، کلیسا، ملّا ک‌ها و مابقی کسانی که خون مردم را توی شیشه کرده‌اند، پایان می‌دهیم. باید از دموکراسی دفاع کنیم، دوستان! اما یادتان باشد که نباید همه‌چیزمان معطوف به سیاست باشد. بدون دانش و صنعت و فناوری، هیچ پیشرفتی ممکن نیست و بدون موسیقی و هنر، چیزی به‌اسم روح وجود ندارد.»

اوایل، ویکتور با پدرش موافق بود، اما سعی می‌کرد از نطق‌های پرهیجان او فرار کند که همیشه با مختصر تغییری همان حرف‌های همیشگی بودند. با مادرش هم درباره‌ی این موضوع صحبت نمی‌کرد. به این بسنده می‌کردند که دوتایی در زیرزمین یکی از آبجوسازی‌ها به چریک‌ها سواد بیاموزند. کارمه سال‌ها آموزگار دبیرستان بود و باور داشت که آموزش، به‌اندازه‌‌ی نان مهم است و هرکس بتواند بخواند و بنویسد، وظیفه دارد به دیگران هم بیاموزد. برای او کلاس‌های شبه‌نظامیان صرفاً کاری روزمره بود، اما برای ویکتور معمولاً مایه‌ی عذاب بود. او، سرخورده از دو ساعت وقت‌گذاشتن سر حرف الف، نتیجه می‌گرفت که: «یک مشت الاغ‌اند.»

مادرش جوابش را می‌داد: «هیچ هم الاغ نیستند. این طفلی‌ها به‌عمرشان کتابچه‌ی آموزشی ندیده‌اند. خیلی دلم می‌خواست ببینم تو پشت گاوآهن چطور از پس خودت برمی‌آیی.»

کارمه از ترس اینکه روزی را ببیند که ویکتورْ تارک‌دنیا شده‌است، درباره‌ی لزوم هم‌زیستی با بقیه‌ی انسان‌ها برایش موعظه می‌کرد. به‌اجبار او، ویکتور خیلی زود یاد گرفت ترانه‌های روز را با گیتار بنوازد. صدای تِنور رو‌ح‌نوازی داشت که با بدن زمخت و ظاهر ترش‌رویش ساز مخالف می‌زد. پشتِ گیتار که پناه می‌گرفت، شرمش را پنهان می‌کرد. مجبور نبود وارد گفت‌وگوهای پیش‌پاافتاده‌ای شود که او را برمی‌آشفتند، همچنین این حس را القا می‌کرد که با جمع است. دخترها توجهی به او نشان نمی‌دادند، تا زمانی که صدای آوازش را می‌شنیدند. آن‌وقت کم‌کم به او نزدیک می‌شدند و نهایتاً با او هم‌آوایی می‌کردند. سپس نجواکنان بین خودشان به این نتیجه می‌رسیدند که فرزند ارشد خانواده‌ی دالمائو هرچند با برادرش، گی‌یم، قابل‌قیاس نیست، تا حد زیادی شبیه اوست.

برجسته‌ترین پیانیست در میان شاگردان موسیقی پروفسور دالمائو، رزه بروگِرا بود؛ دختر جوانی اهل روستای سانتافه[26] که اگر مداخله‌ی سخاوتمندانه‌ی سانتیاگو گوسمان[27] نبود، بزچران شده بود. گوسمان اهل خانواده‌ای برجسته بود که به‌خاطر حیف‌ومیل چند نسل از آقازاده‌های بی‌رگ که دارایی‌ها و زمین‌ها را به باد می‌دادند، فقیر شده بود. سال‌های آخر زندگی‌اش را در مزرعه‌اش گذراند؛ تکه‌زمین پرتی پر از تپه‌ماهور و قلوه‌سنگ اما سرشار از خاطرات احساس‌برانگیز. همچنان خود را فعال نگه داشته بود، بااینکه سن‌وسالی از او گذشته بود، نشان به آن نشان که از دورانِ شاه آلفونسوی دوازدهم، استاد تاریخ دانشگاه مرکزی بود. هر روز زیر تابش خورشید بی‌رحم اوت یا در سوز سرمای ژانویه از خانه بیرون می‌رفت تا ساعت‌ها با عصا و کلاه چرمی و سگ شکاری‌اش قدم بزند. زنش در هزارتوهای فراموشی گرفتار بود و روزهایش را در خانه تحت‌نظر، به ساختن موجودات عجیب‌الخلقه با کاغذ و قلم‌مو می‌گذراند. در روستا، به آن زن «مجنون بی‌آزار» می‌گفتند و حقیقتاً نیز چنین بود. دردسری ایجاد نمی‌کرد، به‌جز علاقه‌اش به ول‌گردی و قدم‌زدن به‌سمت افق و رنگ‌کردن دیوارها با مدفوع خود. رزه که البته کسی تاریخ تولدش را به یاد نمی‌آورد، حدوداً هفت‌ساله بود که دُن‌سانتیاگو در یکی از پیاده‌روی‌هایش او را در حال مراقبت از چند بز لاغر دید. ردوبدل‌کردن چند جمله با او برایش کافی بود تا بفهمد با ذهنی هوشیار و کنجکاو طرف است. میان استاد دانشگاه و چوپان کوچک، دوستی عجیبی برقرار شد بر پایه‌ی درس‌های فرهنگیِ دُن‌سانتیاگو و میل دخترک به یادگیری.

یک روزِ زمستان وقتی دُن‌سانتیاگو او را دید که با سه بزش در خندقی چندک زده بود و به خود می‌لرزید و از باران، خیس و از تب، سرخ شده بود؛ بزها را بست و خرسند از اینکه دخترک آن‌قدر کوچک و کم‌وزن است، او را مثل گونی کول کرد. اما به‌هرحال چیزی نمانده بود که آن تلاش، قلبش را از هم متلاشی کند. بعد از چند قدم، دست از این کار کشید؛ دخترک را همان جا گذاشت و رفت و یکی از کارگرانش را صدا کرد تا دخترک را تا خانه ببرد. به آشپزش دستور داد که به دخترک غذا بدهد، به خدمتکارش دستور داد که برای دخترک، حمام و تختخواب آماده کند و به کارگر اسطبل دستور داد تا اول به سانتافه برود و دکتر خبر کند و بعد سراغ بزها برود تا کسی آن‌ها را ندزدد.

پزشک تشخیص داد که دخترک سرما خورده‌است و سوءتغذیه‌ی شدید دارد. جَرَب و شپش هم داشت. چون هیچ‌کس، نه آن روز نه روزهای بعد، به مِلک گوسمان نیامد تا سراغی از دخترک بگیرد، فرض را بر این گرفتند که یتیم است، تا اینکه به ذهنشان رسید از خودش بپرسند. او هم توضیح داد که در سمت دیگری از تپه‌ماهور، خانواده‌ای دارد. دخترک علی‌رغم اینکه مثل کبک نحیف بود، به‌سرعت رو آمد، چون مشخص شد قوی‌تر از چیزی است که نشان می‌دهد. گذاشت موهایش را بابت شپش‌ها بتراشند و گوگرددرمانی را بدون مقاومت، برای رفع جرب تحمل کرد. با ولع غذا می‌خورد و نشانه‌هایی از منش وارسته‌ی خود بروز می‌داد؛ منشی که با درنظرگرفتن وضعیت غم‌انگیزش، توجیه‌ناپذیر بود. طی هفته‌هایی که در آن خانه گذراند، از خانم هذیان‌گو گرفته تا تک‌تک خدمتکاران، شیفته‌اش شدند. هرگز در آن عمارت سنگی تیره‌وتاریک که گربه‌های نیمه‌وحشی و اشباح دوران قدیم در آ‌ن ول می‌چرخیدند، حضور دختری را تجربه نکرده بودند. بیشتر از همه، استاد دانشگاه مجذوبش شد که با موهبت آموزش به ذهن‌های مشتاق به‌خوبی آشنا بود، اما نمی‌شد اقامت دختر تا زمان نامعلومی به درازا بکشد. دُن‌سانتیاگو منتظر ماند تا او کاملاً بهبود یابد و پرده‌ای گوشت به استخوانش بچسبد تا بعد به آن‌سوی تپه‌ماهور برود و چهار تا حرف کلفتْ بارِ آن پدر و مادر نادان کند. دخترک را حسابی پوشاند، انداخت توی درشکه‌اش و با خود برد، بی‌آنکه گوشش به عجزولابه‌های زنش بدهکار باشد.

سبد خرید

سبد خرید شما خالی است.