در آمریکا

در آمریکا

نویسنده: 
سوزان سانتاگ
مترجم: 
نیلوفر صادقی
اضافه به سبد خرید
سال انتشار: 1401 صحافی: شومیز تعداد صفحات: 488
قیمت: ۲۹۰,۰۰۰تومان ( ۱۰٪ ):  ۲۶۱,۰۰۰تومان
شابک: 9786227280494

قرن نوزدهم از نیمه گذشته‌است. گروهی لهستانی‌ وطن‌پرست و هنردوست از لهستانِ تحت‌اشغال روسیه به‌ تنگ آمده‌اند و رؤیای آرمان‌شهری را در سر می‌پرورانند. آن‌ها به سرپرستی ماریِنا زاوینژوفسکا، بزرگ‌ترین بازیگر تئاتر لهستان، به آمریکا مهاجرت می‌کنند؛ مارینا با خانواده و دوستانش به کالیفرنیا می‌رسد. اما آرمان‌شهر فرو می‌ریزد، حلقه‌ی اطرافیان پراکنده می‌شوند و مارینا تنها می‌ماند. این تنهایی آغازی است برای تغییر، برای خلق یک بازیگر دیگر و تولد یک ستاره روی صحنه‌.

دسته‌بندی داستان تاریخی معاصر

مقالات وبلاگ

گزارش مراسم پایانی هفتمین دوره جایزه ابوالحسن نجفی

گزارش مراسم پایانی هفتمین دوره جایزه ابوالحسن نجفی

معرفی مترجمان جوان گزارش مراسم پایانی هفتمین دورة جایزة ابوالحسن نجفی مراسم پایانی هفتمین دورة جایزة ابوالحسن نجفی سه‌شنبه ۲۴ بهمن در شهر کتاب بهشتی برگزار شد. هیأت داوران جایزة ابوالحسن نجفی از میان ۸ ترجمة راه یافته به مرحلة نهایی این جایزه (اگر گابریل نبود ترجمة پژمان طهرانیان، الیزابت فینچ ترجمة محمدرضا ترک‌تتاری، باغ‌های تسلّا ترجمة ابوالفضل الله‌دادی، باخ برای بچه‌ها ترجمة طیبه هاشمی، بچه‌های تانر ترجمة علی عبداللهی، در آمریکا ترجمة نیلوفر صادقی، ...

بیشتر بخوانید

دیدگاه‌ها

avatar
Amirmohamadimani

خیلی خفنه

دیدگاه خود را وارد کنید.

دانلود پی‌دی‌اف

بخشی از کتاب

در آمریکا

صفر

دودل، اما نه، سراپا لرزان، بدون دعوت به میهمانی‌ای رفته بودم که در سالن غذاخوری خصوصی هتلی برگزار می‌شد. حتی فضای داخل هم رنگ‌وبوی زمستانی داشت اما به‌ نظر می‌رسید هیچ‌کس با سوز هوا مشکلی ندارد -نه زن‌ها که با لباس مجلسی و نه مردها که با کت فراک در تاریکای سالنِ دراز، در هم می‌لولیدند- و همین بود که بخاریِ سرامیکی کنج سالن را در انحصار خود داشتم. هیکل غریبش را که تا سقف قد کشیده بود، در آغوش کشیدم؛ بی‌تردید شومینه با آتش شعله‌کش ترجیح داشت اما من آمده بودم جایی که اتاق‌هایشان را با بخاری سرامیکی گرم می‌کنند و بعد، گونه و دست‌هایم را مالیدم تا کمی گرمشان کنم. گرم‌تر و آرام‌تر که شدم، تازه شهامت پیدا کردم از کنج سالن به‌طرف دیگر بروم. از پنجره‌ای پایین را نگاه کردم؛ از خلال پرده‌ی نازک برف که بی‌صدا می‌بارید و حلقه‌ای از نور ماه از پشتْ روشنش می‌کرد. ردیف سورتمه‌ها و کالسکه‌ها، کالسکه‌چی‌ها که خود را در پتوهای زبر و ضخیم پوشانده ‌بودند و درجا چرت می‌زدند و حیوان‌های ابلق از برف‌دانه که از سرما خشک شده و سر خم کرده‌ بودند. شنیدم که کلیسایی در همان نزدیکی ناقوس ساعت ده را زد. چند نفر از مهمانان نزدیکِ گنجه‌ی عظیم چوب بلوطِ کنار پنجره جمع شده‌ بودند. نیم‌چرخی به‌طرفشان زدم و وارد فضای گفت‌وگوی آن‌ها شدم. بیشتر به زبانی حرف می‌زدند که من بلد نیستم (در کشوری بودم که تنها یک ‌بار، آن هم سیزده سال پیش به آن سفر کرده‌ بودم.) اما به هر رو کلمه‌هایی که بر لب می‌آوردند و به گوش من می‌رسید، مفهوم بود؛ از خود نپرسیدم چطور و چرا. بحث پرشوری بود درباره‌ی یک مرد و یک زن، و من بی‌درنگ همین نکته‌ی ناچیز را گسترش دادم و بنا را بر این گذاشتم که آن زن و مرد زن‌وشوهرند؛ چرا نباشند. بحث با همان شوروحال به ماجرای یک زن و دو مرد رسید و من که شک نداشتم این زن همان زن است، فکر کردم اگر مرد اولی شوهرش بوده پس مرد دوم می‌شود معشوقش و درعین‌حال بابت چنین تصور پیش‌پاافتاده‌ای به خودم غر هم می‌زدم. بماند که هنوز نفهمیده بودم چرا از آن زن و مرد، یا همان زن و دو مرد حرف می‌زنند. اگر همه از ماجرا خبر داشتند، اصلاً چه لزومی داشت بحثش را پیش بکشند؟ اما شاید مهمانان از قصد طوری صحبت می‌کردند که خیلی هم واضح نباشد؛ چون انگار آن زن و مرد، یا همان زن و دو مرد -اگر دو مرد در کار بود- در مهمانی حضور داشتند. همین شد که به فکر افتادم تمام زن‌های حاضر را یکی‌یکی از نظر بگذرانم تا ببینم از آن زنان خوش‌پوش (زنانی که تا جایی که من مُد و لباس‌های آن دوره را می‌شناسم، خوش‌پوش و اهل مد بودند.) با موهای آراسته و شاداب کدامشان با بقیه فرق دارد. تا نگاهم را به آن منظور خاص دور چرخاندم، او را دیدم و تعجب کردم که چطور تا آن لحظه متوجهش نشده بودم. بهار جوانی را پشت سر گذاشته‌ بود -در آن دوره زنان جذاب بالای سی سال را چنین وصف می‌کردند- و قد متوسطی داشت با پشتی خدنگ و انبوه موی خاکستری‌طلایی. داشت عصبی و دستپاچه چند رشته‌ی سرکش بیرون‌افتاده را در انبوه مو جا می‌کرد. زیبایی‌اش خارق‌العاده نبود اما هرچه بیشتر نگاهش می‌کردم به‌نظرم گیراتر می‌رسید. می‌توانست زنی باشد که از او حرف می‌زدند؛ باید همان زن می‌بود. هرجای اتاق که می‌رفت دورش را می‌گرفتند و هرچه که می‌گفت شنونده داشت. به خیالم رسید نامش به گوشم خورده؛ هلنا[1] بود یا ماریِنا[2]. فکر می‌کردم شناسایی آن زوج یا سه رأسِ مثلث کمکم می‌کند تا از رازشان سر دربیاورم، پس چه بهتر از این که در قدم اول نامی برایشان بگذارم. تصمیم گرفتم زن را ماریِنا بنامم. بعد به دنبال آن دو مرد، دور اتاق چشم دواندم. اول برای شکار مردی که بشود تصور کرد شوهر ماریِناست تور انداختم. اگر از قماش شوهرهای مهربان و دلداده بود باید همان نزدیک ماریِنا دنبالش می‌گشتم؛ به‌نظر من هلنا، یعنی ماریِنا، حتماً چنین شوهری می‌داشت. مردی که هرگز حواسش برای مدت زیادی پرتِ احدی جز ماریِنا نمی‌شد. حدسم درست از آب درآمد. ماریِنا را از تیررس نگاهم دور نکردم؛ حالا دیگر به‌نظرم روشن بود که او صاحب مجلس است یا مهمانی به افتخار او برگزار شده و متوجه شدم مردی با ریش چهارگوش پابه‌پای او می‌آید. مرد موی طلایی نرمش را رو به‌ عقب شانه کرده و پیشانی بلند، برجسته، باابهت و اصیلش پیدا بود. گوش به هر آنچه ماریِنا می‌گفت سپرده‌ بود و با مهربانی سرِ تأیید تکان می‌داد. در دل گفتم خودش است؛ این از شوهر. حالا باید مرد دوم را پیدا می‌کردم. مرد دوم در مقام معشوق یا حتی اگر معلوم می‌شد معشوق نیست، (اتفاقاً همین می‌توانست داستان را جالب‌تر کند.) باز هم باید از آریستوکرات مهربان جوان‌تر می‌بود. فرض کردم شوهر سی‌وپنج سالی داشته باشد و یکی دو سالی هم از همسرش جوان‌تر باشد -البته در ظاهر به‌مراتب سن‌وسال‌دارتر از همسرش به نظر می‌رسید- درنتیجه حدس زدم مرد دوم حدود بیست‌وپنج ساله و به‌اندازه‌ی کافی جذاب است اما حس ناامنی معمول جوانان را دارد که به‌احتمال زیاد بیشتر به‌خاطر موقعیت اجتماعی پایین‌ترش احساس ناامنی می‌کند تا سن‌وسالش؛ درضمن زیادی هم به سرووضع و لباسش رسیده‌است. بگذارید ببینم، ممکن است وکیل یا روزنامه‌نگاری رو به رشد باشد و در حال پیشرفت کاری. چند نفری از مهمانان با معیارهای مدنظر من مطابقت داشتند. یکی را قطعی‌تر از بقیه نشان کردم؛ جوانی تنومند و عینکی که وقتی زیر نظرش گرفته بودم، داشت بیش از حد خودمانی با یکی از دختران خدمتکار حرف می‌زد. خدمتکار داشت گنجینه‌ی نقره و کریستال هتل را روی میز بزرگی می‌چید که در انتهای دیگر اتاق بود و دیدم که جوان تنومند زیر گوش او پچ‌پچ می‌کند و از دست‌وبال و بافه‌ی موها هم غافل نیست. فکر کردم چه جالب می‌شود که همین مرد جوان معشوق آن زیباروی مو خاکستری‌طلایی من باشد؛ جوان عزب کم‌رو که چه عرض کنم، برعکس از آن زن‌بازهای تمام‌عیار بود! خودش است، باید خودش باشد. این را از ذهن گذراندم اما نه با یقین کامل، و هم‌زمان تصمیم گرفتم یکی دیگر را هم برای نقش مرد دوم نشان کنم. جوانی باریک‌اندام با جلیقه‌ی زرد، یک‌جورهایی شبیه ورتر[3] جوانِ گوته. شاید مجاب می‌شدم که جوانی نجیب‌تر یا دست‌کم عاشقی باملاحظه‌تر با شخصیت آن دو نفر دیگر جور است پس باید دومین گزینه‌ی مناسب را در ذهن می‌داشتم. حواسم را جمع دسته‌ی دیگری از مهمانان کردم و چند دقیقه‌ای هم سرتاپا گوش ایستادم اما باوجوداینکه آن‌ها هم درباره‌ی همان موضوع بحث می‌کردند، چیز تازه‌ای دستم را نگرفت. شاید فکر می‌کنید تا آن موقع باید نام آن دو مرد یا دست‌کم نام شوهر ماریِنا به گوشم می‌رسیده اما هیچ‌کدام از آن‌هایی که با شوهر احتمالی صحبت می‌کردند، نامش را بر زبان نیاوردند. شک نداشتم مردی که نزدیک من و در حلقه‌ی فشرده‌ی دور ماریِنا ایستاده بود، شوهرش است. پشتم به همان اقبال بلندی گرم بود که آن‌طور غیرمنتظره نام ماریِنا را نصیبم کرده‌ بود؛ بله! می‌دانم شاید ماریِنا نبوده و هلنا بوده، اما تصمیمم را گرفته بودم، نامش ماریِنا بود، یا باید می‌بود؛ درنتیجه عزمم را جزم کردم نام شوهرش را کشف کنم، چه با کمک نشانه‌های آوایی و چه بی‌هیچ نشانه‌ای. نامش چه می‌توانست باشد؛ شوهر ماریِنا را می‌گویم: آدام، یان، زیگموند. سعی کردم نامی پیدا کنم که بیشتر از سایر نام‌ها به او بیاید. هر آدمی در دنیا خواه زن باشد خواه مرد، چنین نامی دارد و معمولاً هم همان را رویش می‌گذارند. بالاخره شنیدم که کسی صدایش کرد... کرول[4]. نمی‌توانم توضیح بدهم چرا از نامش خوشم نیامد. شاید هم چون اوقاتم تلخ شده ‌بود که چرا از ماجرا سر درنمی‌آورم فقط می‌خواستم خشمم را سرش خالی کنم؛ سرِ مردی با صورت کشیده و رنگ‌پریده و متقارن که مادر و پدرش نامی چنین خوش‌آوا به او داده‌ بودند. درهرحال، با وجود اینکه هیچ شک نداشتم نامش را واضح شنیده‌ام و نمی‌توانستم مدعی شوم بین دو انتخاب گیر افتاده‌ام (مثل قضیه‌ی همسرش هلنا یا ماریِنا)، حکم دادم نامش نمی‌تواند کرول باشد و حتماً اشتباه شنیده‌ام. پس می‌توانم با نام دیگری تعمیدش دهم، باگدان[5]. می‌دانم این متن را به زبانی می‌نویسم که باگدان را به‌اندازه کرول جذاب نمی‌داند، اما قصد دارم به نام باگدان عادت کنم و امیدوارم جا بیفتد. در ذهن به مرد دوم رو کردم. البته من فکر می‌کردم او همان مرد دوم است که حالا نشسته‌ بود روی کاناپه‌ای چرمی تا چیزی در دفترش بنویسد. یادداشتش طولانی‌تر از آن به نظر می‌رسید که درباره‌ی زمان و مکان قرار مخفیانه‌اش با دخترک خدمتکار باشد. مطمئن بودم که هنوز نامش را نشنیده‌ام، درست یا غلط نشانه‌ای نصیبم نشده ‌بود که نامش را حدس بزنم و درنتیجه باید به میل خود ادامه می‌دادم؛ پس تصمیم گرفتم دستِ پیش را بگیرم و نامش را بگذارم ریچارد. ریچارد آن‌ها، ریشارد[6] ما. جانشینِ جلیقه‌زردش را تادئوش[7] نامیدم. حالا دیگر به‌تاخت پیش می‌رفتم، هرچند کم‌کم به نظرم می‌رسید جلیقه‌زرد شاید به کارم نیاید -دست‌کم در این نقش- اما راحت‌تر بود تا در حال‌وهوای نام‌گذاری هستم تکلیف او را هم روشن کنم. برگشتم سراغ امر گوش‌خواباندن، تا بهتر بفهمم داستان چیست. بحث که حالا رساتر و پرسروصداتر از قبل بود، بیشتر مهمانان ضیافت شام را درگیر و آشفته کرده‌ بود. دست‌کم فهمیدم زن قصد ندارد به‌خاطر مرد دیگری شوهرش را ترک کند. شک نداشتم که همین طور است، حتی اگر آن خرچنگ‌قورباغه-نویسِ لمیده روی کاناپه واقعاً معشوق زن مو خاکستری‌طلایی باشد. می‌دانستم در این مهمانی باز هم نمونه‌هایی از رابطه‌ی عاشقانه و خیانت پیدا می‌شود؛ چنان‌که در هر سالن و اتاقی که آدم‌های سرزنده و خوش‌لباس و جذاب از همکار گرفته تا رفیق و فامیل دور هم باشند، همین بساط است. درست، وقتی آماده‌ی شنیدن ماجرایی درباره‌ی یک مرد و یک زن یا دو مرد و یک زن هستیم، رابطه‌ی عاشقانه اولین چیزی است که به ذهنمان می‌رسد. اما آن شب، موضوعِ رابطه‌ی عاشقانه مهمانان را درگیر و آشفته نکرده‌ بود. شنیدم که می‌گفتند: «ولی وظیفه‌ی این زن همین است. بی‌مسئولیتی است و بی... و، ولی او ازطرف خواسته که کار را ادامه بدهد. درست است که او... و، ولی هر فکر نابی عین بلاهت به‌ نظر می‌رسد. به‌هرحال این زن...» و با لحنی محکم، «خدا خودش نگه‌دارشان باشد.» این آخری را زن سال‌خورده‌ای گفت که کلاه مخمل ارغوانی به سر داشت، و بعد هم صلیب کشید. کم پیش می‌آید مردم درباره‌ی عشق‌وعاشقی این‌طور حرف بزنند. اما موضوع بی‌شباهت به رابطه‌ی عاشقانه هم نبود؛ همان مُهرِ بی‌پروایی را بر خود داشت و به یک اندازه دعای خیر و درس اخلاق پشتش بود. اول چنین به نظر می‌رسید که ماجرا درباره‌ی یک زن و یک مرد است (ماریِنا و باگدان) و یا یک زن و دو مرد (ماریِنا و باگدان و ریشارد) اما گاهی انگار پای بیشتر از دو یا سه نفر به داستان باز می‌شد. بعضی از مهمانان که یک دستشان جام شراب گرم و شیرین بود و دست دیگرشان در حال اشاره‌بازی و در گوشه‌وکنار اتاق غرق صحبت بودند، از ضمیر ما و نه فقط آن‌ها، استفاده می‌کردند. کم‌کم نام‌های دیگری هم به گوشم خورد: باربارا[8]، الکساندر[9]، یولین[10] و واندا[11]. نام‌برده‌ها انگار در میان حاضران که ماجرا را می‌پرداختند و نظر می‌دادند، نبودند اما بخشی از داستان محسوب می‌شدند، ولو در نقش همدست و تبانی‌گر. شاید زیادی تند پیش می‌رفتم. اما تبانی و توطئه واقعاً در کار بود یا نبود باز فکرش به ذهن خطور می‌کرد و تعجب هم نداشت. آن جماعت با آن سرولباس پرزرق‌وبرق و نازونعمت، هنری نکرده‌ بودند جز به ‌دنیا آمدن در کشوری که ده‌ها سال به شکل‌های مختلف در اشغال سه قدرت خارجی خودکامه و انتقام‌جو بوده؛ درنتیجه به عادی‌ترین کارها هم انگ تبانی و توطئه می‌خورده. منظورم از عادی‌ترین کارها یعنی آنچه به چشم مردم من عملی ساده و آزادانه است. حتی اگر معلوم می‌شد کاری که انجام شده ‌بود یا قرار بود انجام شود، قانونی است باز هم تا این حد دستگیرم شده ‌بود که پای چندین و چند نفر دیگر در داستان یک زن و یک مرد یا یک زن و دو مرد (نامشان را دیگر می‌دانید) گیر است؛ ازجمله بعضی از دوروبری‌ها که هنوز بر سر «درست» و «غلطِ» کار بحث داشتند. نمی‌دانم چرا درست و غلط را در جمله‌ی قبل در گیومه نوشتم؛ دلیلش فقط این نیست که حاضران آن دو کلمه را بر زبان آوردند و من هم از آن‌ها نقل می‌کنم؛ دلیل اصلی‌اش احتمالاً این است که دو کلمه‌ی درست و غلط در دوره‌ی حاضر زندگیِ من دیگر با قاطعیت قبل استفاده نمی‌شود و کاربر حتی شرمنده و عذرخواه هم است که آن‌ها را به‌کار برده؛ مگر اینکه از آن متعصب‌های خودبین یا کینه‌توزهای خطرناک باشد. اما اصل جذابیت مهمان‌های آن شب و اساساً دوره‌ی آن‌ها در این است که می‌دانستند، یا فکر می‌کردند می‌دانند، درست و غلط کدام است. اگر «درست» و «غلط» یا «خوب» و «بد» را از آن‌ها بگیرید، انگار که برهنه رهایشان کرده‌اید. «خوب» و «بد» آن‌ها همچنان در دوره‌ی من هم (هرچند تباه و افسرده) بارقه‌ای از حیات پس از مرگ را در خود دارد؛ مثل «متمدن» و «بدوی» یا «والامنشانه» و «عامیانه» که امروز دیگر هیچ اعتباری ندارد و یا «خودخواهی» و «ازخودگذشتگی» که اصلاً فهم‌ناپذیر است. بابت گیومه‌ها عذر می‌خواهم (جلوتر دیگر قرار نیست از گیومه استفاده کنم.)، هدفم فقط این است که تکیه‌ی محکم بر آن چند کلمه‌ی خاص را به‌شکلی درخور در جمله‌ام نشان بدهم. ازطرفی هم فکر کردم شاید همین نکته تا اندازه‌ای حضور من را در این اتاق توضیح دهد. آن آدم‌ها کلمه‌های داخل گیومه را به‌شکلی از آنِ خود کرده‌ بودند و خود را در عمل هم پایبند آن‌ها می‌دانستند که بسیار تکان‌دهنده بود. در پسِ آنچه می‌گفتند، فقط یک‌رنگی بود و اشتیاق و تب‌وتاب؛ یعنی «درست است که ما... آن‌ها نباید... آن زن چطور توانست... آخر آن مرد... آن‌ها چطور به خودشان اجازه دادند... من اگر جای آن‌ها بودم... درست که آن زن هنوز چنین حقی ندارد، اما شرافت ایجاب می‌کند...» چه لذتی می‌بردم از حرف‌هایی که تکرار می‌شد. حاضرم آن‌قدر پیش بروم که به جرئت بگویم خودم را یکی از آن‌ها می‌دانستم؟ بله، دست‌کم تا حد زیادی. آن کلمه‌های هراس‌انگیز که دیگران را می‌ترساند (اما من را نه) به نوازشی می‌مانست. کرخ شده بودم و چه دلپذیر بود، احساس می‌کردم موسیقی کلام آن‌ها من را با خود می‌برد... تا اینکه مردی طاس با ریش بزیِ نوک‌تیز نظرش را اعلام کرد (لحنش تندوتیزتر از همه‌ی کسانی بود که تا آن لحظه چیزی گفته‌ بودند.) «البته که می‌توانند و به خودشان اجازه می‌دهند. اگر آن زن بخواهد، می‌شود. مردش هم که ثروتمند است.» بالاخره واقعیت هم در این میان سهمی پیدا کرد. به نظر می‌رسید موضوعی که سرش بحث می‌کردند، پول می‌خواهد، پول زیادی هم می‌خواهد. درضمن از احتمال گذشته و به یقین نزدیک‌تر شده ‌بود که اینجا کسی ثروت آن‌چنانی ندارد، حتی اگر یکی‌شان عنوانی یدک می‌کشید (مردی که من او را شوهر زن زیبا می‌دانستم.) و باقی هم نشانه‌های رفاه متعارف از سکناتشان پیدا بود. ازطرف دیگر مهمانان هنگام گفت‌وگو با نظمی خاص سراغ پاره‌هایی از زبانی خارجی می‌رفتند؛ همان زبانی که من روان صحبت می‌کنم. همین شاهدی دیگر بر موقعیت اجتماعی آن‌ها بود؛ چون خوب می‌دانستم که آن روزها و در آن نقطه از جهان، اشراف و آن‌هایی که حرفه‌ی تخصصی دارند، بیشتر به زبان کشور فرانسه‌ی دوردست و مقتدر گپ می‌زنند. در همان حال که با خود می‌گفتم همین که گهگاه جمله‌های فرانسوی به گوشم می‌خورد مایه دل‌گرمی است. صدای ماریِنایم را شنیدم. ماریِنای من با موی بلوند خاکستری‌اش تشر زد که «امان! چطور است دیگر فرانسوی حرف نزنیم!» واقعاً جای تأسف داشت؛ چون زبان فرانسوی او از همه درخشان‌تر و زنده‌تر بود. صدایش بم بود و شیرین و دلپذیر روی صدادارهای آخر کلمه‌ها می‌نشست. ماریِنا حرف که می‌زد یک‌ جا نمی‌ایستاد. انگار که منتظر ادای احترام مهمانان باشد از پیشِ دسته‌ای به کنار دسته‌ی دیگر می‌خرامید. ضرب‌آهنگ حرکتش با بقیه فرق داشت و پس از هر تکان نرم سرودست و هر چرخش چابکِ اندامش که دیگر به باریکیِ پیش نبود، درنگی می‌کرد. اما گاهی هم آزرده و برافروخته به نظر می‌رسید و گاهی فقط خسته؛ من خستگی را در چهره‌اش دیدم اما نمی‌دانم کس دیگری هم متوجه شد یا نه. به فکرم رسید شاید تازگی مریض بوده. زیاد لبخند نمی‌زند، مگر به روی پسرکش. برایتان نگفتم که بچه‌ای هم در اتاق بود... نگاهی پخته و بالیده داشت و مویی که مثل آرد بر سرش نشسته‌ بود. فرض کرده‌ بودم پسرک فرزند ماریِنا است. بی‌اندازه شبیه ماریِنا بود. اما شباهتی بین او و پدر فرضی‌اش نمی‌دیدم؛ پدر فرضی‌اش همان مردی بود که او را شوهر ماریِنا می‌دانستم و نامش را باگدان گذاشته‌ بودم؛ همین باعث شد به انتخابم شک کنم. البته زیاد پیش می‌آید بچه‌ها در سن کم شبیه مادر یا پدرشان باشند و بزرگ‌تر که شدند، شبیه آن دیگری بشوند، بدون اینکه هرگز ترکیبی بکر و استثنایی از هر دو باشند. پسرک تلاش می‌کرد توجه ماریِنا را جلب کند. پس پرستارش کجا بود؟ بچه‌ای به این کوچکی (پسرک حدود هفت سال داشت.) چرا هنوز بیدار است؟ پرسش‌هایی از این دست یادم آورد که تصویر ذهنی‌ام از زندگی آن‌ها خارج از سالن بزرگ و سرد مهمانی چقدر تار و مبهم است. با زیرنظرگرفتن زن‌وشوهرها در مهمانی و مشاهده‌ی رفتار خوب و زیرکی و هوشیاری جذابشان که نمی‌شد فهمید قرار است بعد از مهمانی شب را چطور صبح کنند؛ مثلاً در یک اتاق یا پشت دو درِ بسته. گاهی در آن یک اتاق تخت بزرگی هست که در واقع دو تخت یک‌نفره‌ی به‌هم‌چسبیده است، یا دو تخت هست که تخته‌فرشی بینشان دره‌ای فاصله انداخته. اگر بنا به حدس بود، حدس می‌زدم ماریِنا بر اساس رسم خانوادگی با باگدان هم‌اتاق نباشد، البته رسم خانواده‌ی باگدان بود نه خانواده‌ی ماریِنا. به‌علاوه با وجود رگبار سرنخ و نشانه‌های جدید هنوز موفق نشده بودم به نفس عمل یا برنامه‌ای که در مهمانی سر درست و غلطش بحث بود، پی ببرم (دست‌کم من تصورم می‌کردم سرش بحث است.)، بس که رگبار حرف‌ها تند بود. سرنخ‌ها را هم در گیومه می‌گذارم اما هدفم فقط به‌خاطرسپردنشان است. عبارت‌هایی مثل «رهاکردن مردمش» در اشاره به زنی و «سمبل ملی»، «بحران عصبی»، «برگشت‌ناپذیر»، «وحشی نجیب» و «نیپو»[12]. بله، نیپو. از قضا من روزی، روزگاری کتابی با عنوان ماجراهای آقای نیکلاس ویزدم[13] خوانده‌ بودم؛ البته ترجمه‌ی فرانسوی‌اش را. کتابْ شرح اقامت موقت ویزدم در محیطی ایدئال اما جداافتاده از دنیاست؛ در واقع در جزیره‌ای به‌نام نیپو. فکرش را هم نمی‌کردم کسی در مهمانی از این اثر ادبی کلاسیک کشورشان یادی کند. ماجراهای آقای نیکلاس ویزدم دقیقاً صد سال پیش نوشته شده ‌بود، صد سال پیش از آنکه ماریِنا و باگدان و مهمان‌ها در هتل جمع شوند و من به آن‌ها فکر کنم. تصویری که کتاب از زندگی در جامعه‌ای بی‌نقص ارائه می‌کند خام‌دستانه از روسو و ولتر تأثیر پذیرفته و در اصل بازتاب تمام خیال‌های باطل عصری است که زمانش سر آمده و دیگر بخشی از گذشته است. بی‌تردید آدم‌های آن مهمانی خود را با نظرگاه‌های برخاسته از روشنگریْ دور و بیگانه می‌دیدند؛ منظورم عصر روشنگری است، داخل گیومه. باور داشتم آن‌ها به‌ یاری تاریخ کشورِ تا ابد تجزیه‌شده‌شان در برابر هر شکل از باور به بی‌نقص‌بودن انسان یا احتمال وجود جامعه‌ی ایدئال مصون می‌مانند. (فقط این نبود؛ آن‌ها تا ابد بیمارِ آن خیال باطل شکوهمند نمی‌شدند. منظورم از خیال باطل همان «روشنگری» معروف است. بزرگ‌ترین شاعرشان زمانی قاطعانه اعلام کرد تجربه‌های تلخ به کشورش آموخته «کلام اروپایی‌ها هیچ ارزش سیاسی‌ای ندارد. ملت ما زیر حمله‌ی دشمنی دهشتناک، تمام کتاب‌ها و روزنامه‌ها و زبان‌های شیوای اروپایی را کنار خود داشت، اما از دل این ارتش کبیرِ کلام هیچ عملی زاده نشد.») با وجود این، آن‌ها در اتاقی پرزرق‌وبرق با سقف تیرزده و قالیچه‌های ایرانی در دل شهری قدیمی و باشکوه از نیپو یاد می‌کردند. نیپو، آن برنامه‌ی کامل و بی‌انعطاف که در اصل نسخه‌ای می‌پیچید برای زندگی‌ای فروکاسته به نیک‌رفتاری مطلق و طبیعی، بی‌هیچ حشو و زوائد دیگری. ناگهان کنجکاو شدم، نکند اتفاقی، پا در محمل رمانتیک‌هایی گذاشته‌ بودم که قدری دیر خود را به مهلکه رسانده‌اند. (عصر رمانتیک‌ها خیلی وقت پیش به پایان رسیده بود.) به‌خاطرشان ترسیدم، ترسیدم هنوز به دنبال خیال‌های باطل باشند و تصوری واهی در ذهنشان بپرورانند. اما به احتمال زیاد آن‌ها فقط وطن‌پرستانی بودند متفاوت، از طبقه‌ای خاص و اهل پرطمطراق‌گویی. شاید لازم باشد اشاره کنم که سرزمین مادری چند باری به گوشم خورد اما حتی یک ‌بار هم از زبانشان نشنیدم مسیحِ ملت‌ها؛ وطن‌پرستان هم‌دوره‌ی آن‌ها به ملت رنجدیده‌شان می‌گفتند مسیح ملت‌ها. می‌دانستم خاطره‌ی بی‌عدالتی بر باور و رویکرد این مردم -که کشورشان از نقشه‌ی اروپا محو شده ‌بود- تأثیر زیادی گذاشته‌ است. وحشت از فوران مرگبار حس و شور ملی و قبیله‌ای در زمان خودم هنوز با من بود، به‌خصوص (در زمانی خاص، فقط می‌توان در یک مکان خاص بود.) وحشت از سرنوشت ملتی اروپایی و کوچک با پیوندهای قبیله‌ای محکم که به همین سبب در پناه سکوت و نادیده‌انگاری قدرت‌های بزرگ اروپایی نابود شد و نابودگرانش از مجازات مصون ماندند. (من سه سالی را در سارایوو زیر محاصره گذرانده‌ بودم.) از خود پرسیدم نکند آن‌ها هم مثل من از مسئله‌ی ملیت و خیانت و فریب اروپا خسته باشند. اما معنای «سمبل ملی» چه بود؟ چرا او را سمبل ملی صدا می‌زدند؟ خطابشان قاعدتاً به همان زن با موی بلوندخاکستری بود، همان زنی که نامش را ماریِنا گذاشته‌ بودم. فرض که ماریِنا تا این حد ارزشمند و عزیز بود، آن هم به‌خاطر دستاوردها و موفقیت خودش، نه در مقام دختر یا همسر و وابسته به مردی. دستاوردش چه می‌توانست باشد؟ چه موفقیتی کسب کرده‌ بود؟ تاریخ را که نمی‌توانستم از نو بنویسم؛ مگر می‌شد زنی از آن عصر و آن کشور که جماعتی او را می‌شناختند و تحسینش می‌کردند، حرفه‌ای جز حضور روی صحنه داشته‌ باشد؟! در روزهایی بودیم که فقط هشت سال از تولد بزرگ‌ترین قهرمان دوران کودکی من می‌گذشت. ماریا اسکلودوسکا[14] را می‌گویم، مادام کوری آینده. پس زنان آن روز هنوز گزینه‌های زیادی پیش رو نداشتند، به‌خصوص که ماریِنا نمی‌خواست معلم سرخانه، آموزگار یا بدکاره بشود. سنش به رقصنده‌ها نمی‌خورد. درست، ممکن بود خواننده باشد اما درخشان‌تر و همین طور وطن‌پرستانه‌تر این بود که هنرپیشه باشد. مطمئن بودم هنرپیشه است، همین توضیح می‌داد که چطور به دیگران قبولانده چهره‌ی دلپذیرش را اوج زیبایی بدانند. راز حرکت‌های ماهرانه‌ی سرودست و نگاه پرابهتش هم همین بود. حواس‌پرتی و ناراحتی و لج‌بازی گاه‌به‌گاهش هم چون هنرپیشه بود، نادیده گرفته می‌شد. می‌خواهم بگویم شبیه هنرپیشه‌ها بود. به خودم گفتم باید به این امر واضح توجه داشته باشم که بیشتر وقت‌ها، مردم شبیه آن چیزی‌اند که در واقع هستند. مرد دیگری را هم زیر نظر گرفته بودم؛ تصمیم گرفتم هنریک[15] صدایش بزنم. هنریکِ لاغراندام که زیاد هم نوشیده‌ بود، در صندلی راحتی ولو شده ‌بود. با آن ریش بزی و بدن لَخت و نگاه غمگین به دکتری در نمایشنامه‌ای از چخوف می‌مانست. ممکن بود دکتر باشد؛ آن روزها در هر جمعِ به‌اصطلاح فرهیخته‌ای به احتمال زیاد یک دکتر پیدا می‌شد. با خود گفتم اگر ماریِنای من واقعاً هنرپیشه باشد، پس از اهالی تئاتر هم باید عده‌ای اینجا باشند، مثلاً هنرپیشه‌ای که در آخرین نمایششان نقش اصلی مرد را بر عهده داشته. مرد بلندقدی را انتخاب کردم با ریش تراشیده که صدای زنگ‌داری داشت و نمی‌دانم چرا برای تادئوش قلدری می‌کرد؛ هرچند حضور هنرپیشه‌های زن به‌خصوص هم‌نسلان ماریِنا خیلی محتمل نبود (بالاخره رقیبِ هم بودند.) به‌احتمال زیاد، مدیر بزرگ‌ترین تماشاخانه‌ی شهرشان را می‌توانستم آنجا پیدا کنم. ماریِنا هر سال با حضورش در نقش مهمان به آن تماشاخانه شوروحال می‌بخشید. امکان نداشت ماریِنا فراموش کند یک منتقد تئاتر را هم میان دوستانش بگنجاند، البته منتقدی که قابل‌اعتماد باشد و نقدهای سرشار از احترامی را به گوشش برساند. البته خانم هنرپیشه لایقش بود (منتقدْ خواستگاری بود قدیمی که با ملایمت دست رد بر سینه‌اش خورده‌ بود.) درضمن در مهمانی‌های به‌اصطلاح جهانی باید از صنف بانک‌دارها و قاضی‌ها هم دست‌کم یک نفر حاضر باشد... شاید داشتم زیادی تند می‌رفتم. چرخیدم طرف بخاری و دستانم را با داغی کاشی‌های سبز تیره گرم کردم؛البته دیگر سردم نبود. برگشتم پشت پنجره و به تاریکی چشم دوختم. برف با تگرگ مخلوط شده ‌بود و تق‌تق به شیشه‌ها می‌کوبید. وقتی از پنجره رو به مهمان‌ها برگشتم صدای مرد قوی‌هیکلی را شنیدم که عینک دستی داشت و می‌گفت: «همه گوش کنید!» کسی به حرفش اهمیتی نداد. مرد صدایش را بالا برد: «فرزندانم! صدای تگرگ اینست که می‌شنوید! صدایش هیچ شباهتی هم به تق‌تقِ برخورد نخود خشک با سطح طبل ندارد!» ماریِنا لبخند زد. من هم لبخند زدم، البته به دلیل دیگری؛ هیچ بدم نمی‌آمد معلوم شود حق با من بوده. پس واقعاً در جمع اهل تئاتر بودم! تصمیمم را گرفتم، مرد قوی‌هیکل حتماً مدیرصحنه بود که این‌طور به جلوه‌های ویژه اهمیت می‌داد. مراسم نام‌گذاری او را هم اجرا کردم: چسلاو[16]، به افتخار آن شاعر محبوبم که در قید حیات بود. اعتمادبه‌نفسم تقویت شده ‌بود، به خود گفتم حالا باید باقی هنرپیشه‌ها و دست‌اندرکاران را شناسایی کنی. هنوز هیچ‌کدام از زن‌های حاضر را شناسایی نکرده‌ بودم (به‌جز ماریِنا) اما فهمیدم که شش نفر از آن‌ها همسر هنرپیشه‌ی مرد، منتقد، بانک‌دار، قاضی و مدیرصحنه هستند. آن دکتر چروکیده ازدواج نکرده‌ بود و با توجه به اینکه از روی شباهتش به دکتر آستروف در دایی وانیای چخوف او را دکتر فرض کرده‌ بودم، معلوم بود اساساً هیچ کس نمی‌تواند با او ازدواج کند. لازم بود ریشارد جانم را هم عزب نگه دارم، بهتر بود فقط لوندی کند و از غم عشق بسوزد. هرچند احساس می‌کردم سنش که بالا برود اهل زن‌گرفتن می‌شود و حتی سه‌بار ازدواج می‌کند. برگشتم سروقت باقی زن‌ها، اما چند لحظه‌ای دست نگه داشتم و به ماریِنا فکر کردم؛ نکند قضاوتم غلط بوده؟ ماریِنا آن‌قدر موفق بود که مشاور و خواستگار سابقش را کنار خود نگه دارد، و ازطرفی، هنوز آن‌قدر جوان محسوب می‌شد که از حضور دیگر زنان جوان احساس خطر کند. با وجود این، ممکن بود یک (فقط یکی) هنرپیشه‌ی زن جوان را در حلقه‌ی دوستانش پذیرفته‌ باشد. زود پیدایش کردم؛ زنی ظریف و رنگ‌پریده با گردن‌بندی بزرگ و آویخته روی سینه. زن جوان عادت داشت موی قهوه‌ای مایل به قرمزش را مرتب پس بزند؛ حرکت دستش ماریِنا را به یاد می‌آورد. اوه، راستی یکی از زن‌های حاضر ممکن بود عضو خانواده باشد؛ مثلاً زنی که به‌نظرم آن‌قدر شبیه باگدان بود که خواهرش باشد؛ و آن لحظه داشت با دکتر حرف می‌زد. زن خم شده ‌بود بالای سر دکتر و فکر می‌کنم فهمید که طرف کمی مست است. به فکر پیداکردن یک یهودی هم بودم، نقاش جوانی یاکوب[17] نام که تازه از دوره‌ی دوساله‌ی انجمن جهانی هنر در رم برگشته‌ باشد. اما تا جایی که پیدا بود و می‌دیدم فقط یک نقاش در جمع بود و او هم یهودی نبود. میشل[18]، مردی موقرمز با حدود سی سال سن که خشک و سنگین قدم برمی‌داشت و پایش را در هجده‌سالگی در جنگ داخلی از دست داده‌ بود. بالاخره و البته در وضعیت موجود به نظرم رسید در مهمانی‌ای با آن ترکیب و تعداد، دست‌کم باید دو خارجی حضور داشته باشند. اما هرچه دقت کردم فقط یک نفر خارجی دیدم که او را هم پیشتر نشان کرده‌ بودم: مرد چاقی با ریش توپی و سنجاق کراوات الماس‌نشان. چند نفری که کنار دیگر پنجره‌ی بلند سالن ایستاده بودند با او آلمانی حرف می‌زدند. به مرد چاق خارجی می‌آمد مدیربرنامه‌ی هنری باشد و بخواهد به هنرپیشه‌ی زن جوانی که زیر چتر حمایت ماریِنا بود برای بهار آینده پیشنهاد نقش بدهد؛ نقش کوچکی در تئاترش در شهر وین. با توجه به لهجه‌ی مدیربرنامه، حدس زدم اهل وین باشد. حافظه‌ی شنیداری من خیلی قوی است، هرچند هرگز خوب آلمانی یاد نگرفتم، نه خوب می‌فهمم و نه خوب صحبت می‌کنم. البته استعداد و مهارت زبانی مهمان خارجی هیچ متعجبم نکرد. همه‌ی تحصیل‌کرده‌های این کشور که همین هشتاد سال پیش دوباره به نقشه‌ی اروپا پیوسته‌ بود، چندزبانه‌های برجسته‌ای بودند. اما من، با وجود تسلط اسف‌بارم به زبان‌های لاتین (با آلمانی بازی‌بازی می‌کنم، نام بیست نوع ماهی را به ژاپنی می‌دانم، به‌زور کمی بوسنیایی یاد گرفته‌ام، و از زبان کشوری که این اتاق در آن قرار گرفته، شاید فقط چند کلمه بدانم.)، هرطور که بود، توانستم از حرف‌ها سر دربیاورم، هرچند هنوز مانده بود تا کامل و درست بفهمم چه می‌گویند. گیریم درست حدس زده بودم کدام مهمانْ هنرپیشه است و کدام مدیرصحنه و غیره، اما نمی‌توانستم با این حدس‌ها گره معمای بحثشان را باز کنم و بفهمم ماریِنا و باگدان یا باگدان و ریشارد چه می‌کنند و چه نقشه‌ای دارند و اساساً کارشان درست است یا غلط (می‌بینید که میلم را رکاب زده‌ام و دیگر گیومه نمی‌گذارم.) حتی آن‌هایی که می‌گفتند کارشان غلط است وقتی پای ماریِنا می‌آمد وسط، کمی کوتاه می‌آمدند. مثل روز روشن بود که همه ماریِنا را می‌ستایند. همه، نه فقط شوهرش و آن مرد (ریشارد یا شاید هم تادئوش) که شاید عاشقش بود و شاید هم نبود. تردیدی نداشتم که همه‌ی مردان حاضر و چندتایی از زن‌ها کمابیش عاشق ماریِنایند.

البته چیزی فراتر یا شاید فروتر از عشق در کار بود. آن آدم‌ها شیفته‌ی او بودند. از خود پرسیدم یعنی ممکن است من هم شیفته‌ی او بشوم؟ البته اگر یکی از آن‌ها بودم، نه کسی که فقط تماشایشان می‌کرد و می‌خواست از داستانشان سر دربیاورد. فکر می‌کردم وقت کافی دارم، برای احساسات آن‌ها و داستانشان، و البته احساسات و داستان خودم. آن‌ها خستگی‌ناپذیر می‌نمودند، و من هم ازطرف آن‌ها از خودم تعهد گرفتم که همین طور باشم. اما این تعهد و پیمان هم نتوانست علاج بی‌صبری‌ام باشد. بی‌صبرانه منتظر جرقه‌ای بودم تا همه‌چیز را سریع روشن کند؛ مثلاً چیزی به گوشم بخورد، جمله‌ای که به من بفهماند فکر مهمان‌ها درگیر چیست. ناگهان به ذهنم خطور کرد شاید زیادی حرارت به‌خرج داده‌ام تا بیشتر بشنوم، درحالی‌که مسئلهْ گوش‌خواباندن نیست، مسئلهْ درست فکرکردن به شنیده‌هاست (عبارت بحران عصبی در گوشم زنگ می‌زد.) شاید بهتر بود بروم دنبال کارم، همین (حالا نوبت رهاکردن مردمش بود که در سرم بچرخد.) شاید هم کافی بود بروم پایین و مدتی در برف قدم بزنم (یا فقط زیر برف بایستم، نزدیک کالسکه‌چی‌هایی که روی صندلی‌شان قوز کرده‌ بودند، نزدیک آن اسب‌های بردبار.) تا بفهمم چه‌چیزی فکر مهمان‌ها را این‌قدر مشغول کرده. درضمن مشتاق چند نفس در هوای تازه هم بودم. وقتی وارد شده بودم، انگار هیچ‌کس مشکلی با سرمای اتاق نداشت و حالا هم انگار با گرمای زیاد مشکلی نداشتند. ناقوس کلیسا با یازده زنگ، ساعت را اعلام کرد و من تقریباً هم‌زمان زنگ ناموزون و دور ناقوس سایر کلیساهای شهر را هم شنیدم. زن چاقی با صورت گل‌انداخته و پیش‌بند گوجه‌ای (سرخی صورتش با سرخی پیش‌بندش تا حدی می‌خواند.) و یک بغل هیزم از کنارم گذشت تا هیزم بیشتری در بخاری بگذارد. مطمئن نبودم دودکش بخاری درست کار می‌کند یا نه. البته می‌دانستم تا پیش از معمول‌شدن استفاده از گازِ طبیعی نمی‌شد از شعله‌ی گاز انتظار بیشتری هم داشت؛ سوخت یک‌نواخت پخش نمی‌شد و نشتی و پت‌پت‌کردن هم در کار بود. من که فرزند عصر نئون و هالوژن هستم، گزیری نیست و باید از روشنایی گازی خوشم بیاید، برخلاف سایر مهمانان به بوی تند و زننده‌اش عادت نداشتم. ازطرف دیگر بسیاری از مردان حاضر سیگار می‌کشیدند. ریشارد که کاریکاتور مهمان‌ها را می‌کشید تا پسرک خواب‌آلودِ ماریِنا را سرگرم کند، پیپ می‌کشید. پیپِ مرشامش بود، تراش‌خورده و پرآذین. جوان جاه‌طلبی مثل او که درعین‌حال احساس ناامنی می‌کرد باید هم خوره‌ی چنین چیزهایی می‌بود. چند مرد جاافتاده‌تر سیگار ویرجینیا دود می‌کردند. ماریِنا که حالا در صندلی پشت‌بلند باعظمتی مستقر شده ‌بود، سیگارِ تُرکی درازی را شُل‌ووِل در دست گرفته بود؛ از آن قماش حرکت‌های به‌نسبت زننده و مایه‌ی رسوایی که تنها هنرپیشه‌های نامدار مجازند انجام دهند. ماریِنا اگر میلش می‌کشید، حتی مجاز بود مثل ژرژ ساند[19] شلوار پا کند. راحت می‌توانستم در نقش روزالیند تصورش کنم. هرچند سنش کمی زیاد بود، اما روزالیند فوق‌العاده‌ای از آب درمی‌آمد. اساساً سن‌وسال هرگز مانع هنرپیشه‌های معروف نبوده است؛ پنجاه‌ساله‌هایی را دیده‌ایم که نقش ژولیت را بازی کرده‌اند و کارشان هم عالی از آب درآمده. ماریِنا را در نقش نورا[20] یا هدا گابلر[21] هم پیش چشم آوردم، بالاخره دوران اوج ایبسن بود... اما شاید خیلی هم دوست نداشت نقش هدا گابلر را بازی کند، کمااینکه از لیدی مکبث گریزان بود و همین نشان می‌داد هنرپیشه‌ی آن‌چنان بزرگی نیست. هنرپیشه‌های بزرگ هرگز از اجرای نقش هیولاها نمی‌ترسند. امیدوار بودم پایبندی به اصول یا عزت‌نفس زیاد باعث افت هنری او نشده باشد. ماریِنا با مدیربرنامه‌ی اهل وین گپ می‌زد. مدیر لبخند محتاطی بر لب داشت و دیگران جلو آمده بودند تا بهتر بشنوند. تادئوش جانم بالاخره توانست خودش را از چنگ هنرپیشه‌ی نقش اول مرد که داد سخن داده‌ بود، برهاند -آخرین بخش صحبتشان را شنیدم، حماقت محض (آقای هنرپیشه) و هیچ‌چیز بی‌برگشت نیست (تادئوش)- و حالا با هر دو دست زیر بغل و شست‌ها رو به بالا، کنار صندلی ماریِنا ایستاده بود. ژستش به‌هیچ‌وجه شباهتی به ورتر جوان نداشت، اما چطور می‌شد او را شماتت کرد که فقط ‌و فقط چون نزدیک ماریِنا ایستاده از قالب ورتر به درآمده و اعتمادبه‌نفس پیدا کرده و خوش‌حال است. ریشارد کمی دورتر ایستاده و دوباره دفترچه‌اش را دست گرفته بود. ماریِنا نگاهی به او انداخت و پرسید چیز خاصی می‌نویسی؟ ریشارد دفترچه را هول‌زده در جیب گذاشت و زیرلب گفت: «از شما می‌نوشتم. می‌خواهم آن را در رمانی بیاورم.» اینجای صحبت سری تکان داد. «البته اگر با این‌همه کاری که داریم وقتی برای رمانم پیدا کنم.» مردی که تصمیم گرفته بودم منتقد ادبی باشد، به پشت ریشارد زد و با خوش‌رویی گفت: «این هم دلیلی دیگر، مرد جوان! برای اینکه روی همچین کار احمقانه‌ای سرمایه‌گذاری نکنی.» ماریِنا اما پیشتر نگاهش را از آن‌ها برداشته بود و با آرامش و از موضع غالب با مدیربرنامه حرف می‌زد، «اوه! هیچ هم خوب نیست.» حالا دیگر بیشتر آن زن محکم و فرمان‌ده درونِ ماریِنا را می‌دیدم؛ زنی که لازم نبود دیگران را مجاب کند، زنی که حرفش قانون بود. هنوز به یاد دارم وقتی را که برای اولین بار خواننده‌ی زن مشهوری را از نزدیک دیدم. دست‌کم سی سال از آن روز گذشته، تازه وارد نیویورک شده بودم و خیلی خیلی فقیر بودم. خواستگار ثروتمندی داشتم که من را برای ناهار برد رستوران لوتِس. تازه اولین خوراکی لذیذ در بشقابم ظاهر شده ‌بود که توجهم تمام‌وکمال معطوف زنی شد (حالا که فکرش را می‌کنم، می‌بینم آشنا به نظر می‌رسید.) با گونه‌ی برجسته، موی پرکلاغی و لب قلوه‌ای سرخ که همراه مرد سن‌وسال‌داری سر میز کناری غذا می‌خورد. زن مو پرکلاغی با صدای بلند گفت: «آقای بینگ[22] [مکث]. یا به روش کالاس[23] کار می‌کنیم، یا اصلاً کار نمی‌کنیم.» آقای بینگِ نام‌برده چند دقیقه‌ای سکوت کرد، من هم همین طور. حالا دیگر می‌دانستم ماریِنا، ماریِنای من هم لحظه‌های کالاس‌وار خاص خودش را دارد؛ یعنی اگر همانی بود که حدس می‌زدم. البته امشب کالاس‌وار عمل نمی‌کرد، چون در جمع دوستانش بود و ترجیح می‌داد زبان‌بازی کند. باوجوداین می‌توانستم ببینم چطور چشمان آبی‌خاکستری‌اش از عصبانیت گشاد می‌شود. آه که چقدر دلش می‌خواست (حالا که او را بهتر و بهتر می‌شناختم، این را می‌فهمیدم) بلند شود، همه‌چیز را به هم بزند، همه را پریشان کند و از اتاق بیرون برود. ماریِنا می‌خواست بگریزد، از جمع خارج شود، نه اینکه مثل من فقط هوایی تازه کند. من مشکلی نداشتم که ربع ساعتی بیرون بزنم و حتی برف و تگرگ بخورم، بماند که معمولاً با سرما مسئله دارم، آخر در آریزونای جنوبی و کالیفرنیا بزرگ شده‌ام. اما دلش را نداشتم حتی تکان بخورم. نگران بودم به‌محض خروج من چیزی بگویند که کل داستان را روشن کند و چنین فرصتی از دستم برود. ازطرف دیگر متوجه شدم الان وقت پایین‌رفتن و گشت‌زدن در خیابان برف‌گرفته نیست. سرپیشخدمت داشت با ملاحظه از انتهای دیگر میز به باگدان علامت می‌داد و چهار پیشخدمت زیردستش هم تقریباً هم‌زمان خم شدند تا چهار شمعدان نقره و سه‌شاخه‌ی روی میز را روشن کنند. ماریِنا از جا بلند شد، با یک دست پیراهن سبز سدری‌اش را مرتب و صاف کرد و با دست دیگر سیگارش را خاموش کرد: «دوستان عزیزم! خیلی منتظر ماندید و بردباری به خرج دادید.» ماریِنا این را گفت و زیرچشمی نگاهی به باگدان انداخت. بله، باگدان تأیید کرد و بازوی ماریِنا را گرفت. حالتی شوهرانه و درعین‌حال آمیخته به مهر و نرمش به خود گرفته بود. بی‌اندازه خوش‌حال بودم که بدموقع و به حرف دلم بیرون نزده و سنگر را ترک نکرده‌ بودم. امید داشتم مهمانان که سر میز نشستند، پاره‌های گفت‌وگو به هم بپیوندد و بالاخره بتوانم بفهمم چه‌چیز فکرشان را درگیر کرده. حاضران چرخیدند، از جا بلند شدند و پاکشان و معذب سرمیز آمدند (سالن غذاخوری در طبقه‌ی اول هتل بود که در کشور من می‌شود طبقه‌ی دوم). باور داشتم تک‌تکشان از آن تصمیم یا برنامه که هنوز سرِ درست و غلطش بحث بود، خبر دارند. البته در نظر داشتم که مهم نیست معلوم شود چند نفر درگیر این قضیه هستند، حتی اگر دو نفر درگیر کاری باشند، بالاخره یکی مسئولیتش از دیگری بیشتر است. البته نمی‌شود که کسی مسئولیتی نداشته باشد؛ چون هرجا رضایت در کار باشد، مسئولیت هم هست. پس اینجا هم بین حدود بیست نفر -فرض می‌کنیم بیست نفر، وگرنه من شمردمشان، بیست‌وهفت نفر بودند- یک نفر بود که هم مسئولیت بیشتری داشت و هم به‌اصطلاح کشتی‌بان محسوب می‌شد، ربطی هم نداشت که آن فرد، اگر زن بود، با توجه به اقتضای زمان و عصر نخواهد نام رهبر را یدک بکشد. فکر می‌کنم نیاز به توضیح دارد: چرا کسی باید دنباله‌رو دیگری باشد؟! این هم همان قدر حیرت‌آور است: چرا بعضی حاضر نمی‌شوند دنباله‌روی کنند؟ (نوشتن حسی مانند دنباله‌روی و رهبری دارد، هر دو باهم و هم‌زمان.) می‌دیدم که همه چطور وقتی بالاخره و بعد از انتظار طولانی فرمان نشستن سر میز صادر شد، آمدند تا پذیرایی شوند. ناراحت نبودم که فقط نگاه می‌کنم و گوش می‌دهم. اساساً همین طورم، به‌خصوص در مهمانی‌ها. از فکرم گذشت که مهمانان اگر می‌دانستند من آنجایم و در واقع غریبه‌ای خارجی و عجیب‌وغریب ناخوانده به جمعشان آمده، جایی برایم سر میز باز می‌کردند (حتی یک لحظه هم به ذهنم خطور نکرد که شاید پرتم کنند توی خیابان برف‌گرفته.) ناخوانده، نادیدنی. می‌توانستم هر چقدر خواستم نگاهشان کنم و حتی به صورتشان زل بزنم. زل‌زدن کار زشتی است و معمولاً مجالی پیدا نمی‌شود که با خیال راحت به کسی زل بزنم، بالاخره طرف مقابل هم به آدم خیره می‌شود و کار بیخ پیدا می‌کند. بچه که بودم، مثل خیلی از تک‌فرزندها یا بچه‌های تنها، بیشتر وقت‌ها آرزو می‌کردم نامرئی باشم. وقتی نامرئی باشی تماشای دیگران راحت‌تر است و تماشانشدن هم راحت‌تر. اما ازطرف دیگر بعضی وقت‌ها هم بازیِ ندیدن می‌کردم. حدود سیزده سال داشتم که خرده‌سرمایه‌هامان را یکی کردیم و خانوادگی از توسکان به لوس‌آنجلس آمدیم. در خانه‌ی لوس‌آنجلس وقتی تنها بودم یا دیگران حواسشان به من نبود، چشم‌بسته راه می‌رفتم و یادم است که این بازیِ ندیدن بازی محبوبم شده ‌بود. خاطره‌انگیزترین ماجراجویی‌ام با چشمان بسته آن نیمه‌شبی بود که چشم‌بسته رفتم دستشویی و زلزله آمد. از این که همه‌چیز دست خودم باشد خیلی خوشم می‌آید، همین طور از اینکه فقط از پس مسئولیت خودم بربیایم و کار دیگری نکنم. قاضی با عصبانیت زیر گوش همسرش زمزمه کرد: «وقتش است.» همسرش لبخندی زد و دو انگشتش را بر لب گذاشت. «بستنی هم دارند؟» این را پسرک گفت. مهمان‌ها کم‌کم به‌طرف میز می‌آمدند. ریشارد با بی‌صبری از لابه‌لای مهمان‌ها راه باز می‌کرد تا ببیند صندلی‌اش نزدیک ماریِنا هست یا نه و تادئوش هم درست پشتش بود. اما درنهایت ریشارد پا تند کرد و اول به میز رسید. دیدم که چشم می‌گرداند تا ببیند نامش را جلو کدام صندلی گذاشته‌اند و از لبخندش فهمیدم ناراضی نیست. وقتی مهمانان همه نشستند و مشغول بازکردن دستمال‌سفره‌های آهارخورده‌شان شدند، ارتش پیشخدمت‌ها کارش را شروع کرد و بخش اول غنیمت‌ها تقسیم شد. من هم کمی جلوتر رفتم و چهارزانو در فرورفتگی پنجره‌ی بلند انتهای اتاق نشستم. گوش خواباندم تا اولین کلمه‌هایی را که سر میز ردوبدل می‌شد، بشنوم اما اول باید از شر صداهای توی سرم راحت می‌شدم: «سوپ برگ ترشک»، «خوراک ماهی کپور»، «گراتن ماهی حلوا»، «گوشت خوک با سس آلبالو» و... اینجا از گیومه استفاده کردم چون در حال حاضر حوصله‌ی شرح و توضیح نداشتم. فکر کردم بعدها فرصت کافی خواهم داشت، بعدها، وقتی از کل داستان سر درآوردم. می‌دانستم مهمانان را معطل نگه داشته‌اند (به‌نوعی من را هم معطل کرده‌ بودند.) اما کمی تعجب کردم که چطور همه بدون مق

اپلیکشن مورد نظرتو انتخاب کن

سبد خرید

سبد خرید شما خالی است.