خانم سنگ صبور

خانم سنگ صبور

نویسنده: 
ناتانیل وست
اضافه به سبد خرید
سال انتشار: 1401 صحافی: نرم تعداد صفحات: 144
قیمت: ۹۰,۰۰۰تومان ( ۱۰٪ ):  ۸۱,۰۰۰تومان
شابک: 9786227280777

خانم سنگ‌صبور نام مستعار ستون‌نویس روزنامه‌ای نیویورکی است که به نامه‌دهندگان تنها و گرفتار مشاوره می‌دهد. او که دیگر طاقت ندارد هر روز مشقات پرشمار زندگی آدم‌ها را بخواند، می‌کوشد تا در نقشی فروبرود که دبیر تحریریه با بدجنسی به او پیشنهاد می‌کند: اینکه او یکی از کشیشان آمریکای قرن بیستم است...

دسته‌بندی داستان کلاسیک کلاسیک

تمجید‌ها

نیویورک تایمز
وست کاشف آلام بشری است.
سَتردی ری‌ویو
اثری بی‌کم‌و‌کاست و درخشان
نیویورک هرالد تریبیون
اگر از آن خواننده‌هایی هستید که سخت غافلگیر می‌شوید، ناتانیل وست چیزهایی برای عرضه به شما دارد.

مقالات وبلاگ

رنج‌های همیشه حاضر بشری

رنج‌های همیشه حاضر بشری

مرد جوانی که از حرفه‌ی خبرنگاری میدانی خسته شده، با نام مستعار «خانم سنگ‌صبور» مسئول پاسخ‌دادن به نامه‌های خوانندگان ستون توصیه و مشاوره‌ی روزنامه‌ی نیویورک پست‌دیسپچ می‌شود. اولش کار را جدی نمی‌گیرد، اما خواندن هر روزه‌ی نامه‌های پرشمارِ خوانندگان گرفتار انواع مصایب و مشقات و فکر کردن به نوشتن توصیه‌های درخور به آن‌ها مهار ذهن و زندگی‌اش را از دستش خارج می‌کند. نام اصلیِ این مرد جوان هیچ‌وقت در طول قصه آورده نمی‌شود و همیشه با «خانم سنگ‌صبور» به او اشاره می‌شود. دبیر ...

بیشتر بخوانید

دیدگاه‌ها

هیج دیدگاهی برای این کتاب ثبت نشده!

دیدگاه خود را وارد کنید.

دانلود پی‌دی‌اف

بخشی از کتاب

خانم سنگ‌صبور

پیشگفتار مترجم

ناتانیل وست با نام اصلیِ نیتان واینشتاین[1]، ۱۷ اکتبر ۱۹۰۳ در خانواده‌ی یهودی روس مهاجری در نیویورک متولد شد. پسر لاغرِ بدقواره‌ی دستپاچه‌ای بود که هیچ استعداد ویژه‌ای در مدرسه از خود نشان نمی‌داد و سوای علاقه‌ی فراوانش به بیسبال، بیشتر وقتش را به رمان‌خواندن می‌گذراند. هرچند اولین تلاشش برای کسب تحصیلات عالیه در دانشگاه تافتس به شکست انجامید، اما کمی بعد با جازدن کارنامه‌ی یکی از اقوامِ هم‌نامش به نام خود وارد دانشگاه براون و با موفقیت فارغ‌التحصیل شد. ناتانیل بعد از تمام‌کردن درس‌ودانشگاه، پدرش را متقاعد کرد او را به پاریس بفرستد و دو سالِ سرخوشی را آنجا گذراند. پس از بازگشت به نیویورک، مدت کوتاهی نزد پدرش پیمانکاری کرد، بعد چند سالی به‌ترتیب در هتل کنمور و هتل ساتن معاون مدیر شد.

اولین رمان وست، زندگی رؤیایی بالسو اِسنل[2]، که پیشتر در دانشگاه نوشته بود و بعدتر در هتل ساتن بازنویسی و به هزینه‌ی خود منتشر کرد، شکست مطلق بود؛ فقط یک نقد درباره‌اش در نشریه‌ی کوچک ادبیِ «کانتمپو» منتشر و بعد به‌کل فراموش شد، هرچند تغییر نام او به «ناتانیل وست» برای اولین‌بار با انتشار این کتاب رسمیت یافت.

وست در ۱۹۳۱ دست به کار نوشتن «خانم سنگ‌صبور» شد. پنج شش باری بازنویسی‌اش کرد تا سرانجام در ۱۹۳۳ راضی شد به انتشارات هورِس لایوْرایت بسپاردش. کتاب تازه‌ی وست با استقبال منتقدان مواجه شد، اما ورشکستگی نابه‌هنگام ناشر، درنتیجه توقف چاپ، و زمانی که صرف یافتن ناشر تازه شد، تب‌و‌تاب اولیه را خواباند. وست در تلاش برای سوارشدن بر موج استقبال منتقدان از خانم سنگ‌صبور، رمان بعدی‌اش، یک میلیون جرینگی یا اوراق‌کردن لمیوئل پیتکین[3]، را هول‌هول نوشت که نه شوقی در منتقدان برانگیخت نه منفعتی مالی برایش در پی داشت. چند ماهی از همان سال را هم در هالیوود گذراند، چون کمپانی فاکس قرن بیستم برای ساخت اقتباسی سینمایی از خانم سنگ‌صبور با او قرارداد فیلمنامه‌نویسی بسته بود. هرچند کارِ کمی به وست سپردند و حاصل این همکاری تریلر جنایی آبکی‌ای شد که او را به‌کل از سینما ناامید کرد، در ۱۹۳۵ که همه‌ی درهای دیگر به‌نظر به رویش بسته شد، دوباره در مقام فیلمنامه‌نویس به هالیوود برگشت. در ۱۹۳۹ رمان بعدی‌اش، روز ملخ[4]، را به این امیدِ دوباره که از کسالت هالیوود بگریزد، منتشر کرد، اما جز چند نقد مثبت چیزی عایدش نشد. تا ۱۹۴۰ سوای روزانه چند ساعت کار بی‌حواس و بی‌علاقه روی فیلمنامه‌ها، باقی زمانش را به شکار می‌گذراند، اما آشنایی و ازدواجش با آیلین مک‌کنی[5] به‌یکباره او را از انزوا و افسردگی رهانید. وست پس از بازگشت از ماه‌عسل سه‌ماهه‌شان، کار پردرآمدتری در کمپانی فیلمسازی کلمبیا پیکچرز پیدا کرد و کمی بعد برای ساخت اقتباس سینمایی یک میلیون جرینگی با همین کمپانی قرارداد فیلمنامه‌نویسی نوشت، اما دوره‌ی خوش زندگیِ او طولی نکشید. زمستان همان سال حین بازگشت از سفری تفریحی به مکزیک به‌همراه همسرش در تصادف رانندگی جان سپرد.

شهرت ناتانیل وست از بعدِ مرگش به‌ناگاه اوج گرفت. اقتباس سینمایی درخورتری با بازی مونتگومری کلیفت از خانم سنگ‌صبور ساخته شد، آلن اشنایدر نمایشش را روی صحنه برد و لوئل لیبرمن اپرایی دو پرده‌ای از رویش نوشت. در ۱۹۴۶، مارسل سیبون ترجمه‌ی فرانسوی خانم سنگ‌صبور[6] را با مقدمه‌ای از فیلیپ سوپو منتشر کرد که تأثیر محسوسش به‌اذعان منتقدان بر روند داستان‌نویسیِ فرانسه مشهود است. در ۱۹۴۹، همه‌ی رمان‌های وست جز اولی در انگلستان منتشر شد، و چاپ هر چهار رمان او در ۱۹۵۷ در یک مجلد، منتقدان آمریکایی را به این توافق جمعی رساند که ناتانیل وست از مهم‌ترین نویسندگان دهه‌ی ۱۹۳۰ ایالات متحده بوده‌است.

درون‌مایه‌ی اصلی خانم سنگ‌صبور درد و رنج بشری است اما بروز و ظهورش کم‌و‌بیش همه‌جا وصف رنج‌هایی است که زنان در زندگی‌شان متحمل می‌شوند؛ رنج‌هایی که هرچند همیشه حی‌و‌حاضرند، در نظر راوی قصه نه توجیهی می‌یابند نه توضیحی. استنلی ادگار هایمن، منتقد فقید آمریکایی، معتقد بود خانم سنگ‌صبور در کنار گتسبی بزرگِ فیتزجرالد و آفتاب باز هم می‌دمدِ همینگوی که همگی قهرمان‌هایی سرگشته و آزاردیده دارند و از طعم تلخ پوچیِِِ تمدن بشری و حال‌وهوای نافذ و غم‌افزای ناکامی‌هایش می‌گویند، سه رمان برتر قرن بیستم‌اند.

و دو نکته درباره‌ی ترجمه‌ی این اثر. اول اینکه، «لونلی‌هارت[7]» در لغت به‌معنای آدم تنهای در جست‌وجوی همدم و مصاحب است. در دهه‌های سی و چهل میلادی ستون‌ها و آگهی‌هایی با عنوان «لونلی‌هارتس» در روزنامه‌های انگلیسی‌زبان پرطرف‌دار شدند که آدم‌های تنهای این‌چنینی را به یار و نگاری می‌رساندند. مرد قهرمان قصه‌ی وِست که در ستونش به نامه‌های خوانندگان دردمند و مصیبت‌زده‌اش پاسخ می‌دهد، نام مستعار «میس لونلی‌هارتس» را کنایه‌وار برای خودش برگزیده، هرچند نسخه‌ی او برای نامه‌دهندگانِ گیرافتاده در باتلاق بلایای زندگی‌هایشان یافتن یار موافق نیست، استعانت از پروردگار و عیسی مسیح است برای کسب قدرت مضاعف تحمل رنج‌ها و مصائب. باتوجه‌به معنی لغوی، ریشه‌ی فرهنگی و غرض نویسنده از انتخاب این عنوان، اسم خاص فرض کردن «میس لونلی‌هارتس» به‌سیاق برگردان‌های پیشین و ترجمه‌نکردنش درست به نظر نمی‌رسد؛ خانم سنگ‌صبور، به درک من، معادلی است که تا حدی جمیع اغراض نویسنده را برآورده می‌کند. دوم اینکه، ارجاعات کتاب‌مقدسیِ قصه فراوان‌اند؛ یکی دو مورد مبهم مناقشه‌برانگیز هم هست. به نظرم رسید شاید بد نباشد به‌جای تحلیل و تفسیرهای طولانیِ ابتدا و انتهای رمان‌ها که معمولاً خوانده‌نخوانده رها می‌شوند، همه‌شان را در قالب پانوشت‌های مختصری توضیح بدهم تا خواننده‌ی به‌دور از بافت فرهنگی و زبانی قصه، ضمن پیگیری روایت، به دانش پایه‌ی خواننده‌ی هم‌زبان و هم‌فرهنگ نویسنده نزدیک‌تر شود و لذت کامل‌تری ببرد.


خانم سنگ صبور، به فریادم برس، به فریادم برس

خانم سنگ‌صبورِ روزنامه‌ی پُست‌دیسْپَچِ[8] نیویورک (توی دردسر افتاده‌اید؟ مشورت لازم دارید؟ به خانم سنگ‌صبور نامه بدهید تا کمکتان کند) پشت میزش نشست و زل زد به تکه‌مقوای سفید‌رنگ. شِرایْک، دبیر تحریریه‌ی روزنامه، روی تکه‌مقوا دعایی دست‌نویس کرده بود:

روحِ خانمِ سین[9]، شکوهم بخش

تن خانم سین، خوراکم ده

خون خانم سین، سرخوشم ساز

اشک خانم سین، بشوی و تطهیرم کن

ای سینِ نیک! از جسارتم درگذر

در قلب خویش نهانم کن

وز دشمنان پناهم ده،

به فریادم برس خانمِ سین، به فریادم برس، به فریادم برس

تا ابدالآباد[10]. آمین.

تا موعد تحویل کمتر از ربعِ ساعت فرصت داشت، اما مرد هنوز در ابتدای مطلب مانده بود. نوشته بود: «زندگی به زحمتش می‌ارزد، چون یک‌سر رؤیاست و آرامش، ملایمت و مسرت، و ایمانی که چون شعله‌ای سپید و درخشان در محرابی تیره و تار می‌سوزد.» اما ادامه‌دادنش را محال می‌یافت. نامه‌ها دیگر سرگرم‌کننده نبودند. نمی‌شد که سال به دوازده ماه، سی بار در هر روز با مضحکه‌ای یکسان سرگرم شد. روزی نبود که بیش از سی نامه به دست نرسد، و همه‌شان عین هم: از خمیرِ مصیبت، قالب‌زده با تیغه‌ای قلب‌شکل.

کوهی از نامه‌های همان روز صبح روی میزش بود. باز لابه‌لایشان را گشت، بلکه سررشته‌ای بیابد برای نوشتن پاسخی صمیمانه.

خانم سنگ‌صبور عزیز،

یک دردی دارم، یک دردی دارم که مانده‌ام چیکار کنم. یک‌وقت‌ها فکر می‌کنم خودم را بکشم بس‌که کلیه‌هایم درد می‌کنند. شوهرم اعتقاد دارد زنی که بی‌خیالِ دردْ بچه‌دار نشود کاتولیک خوبی نیست. من توی کلیسای خودمان با عزت و احترام ازدواج کردم، منتها چون هیچ‌کس درباره‌ی زن‌وشوهری چیزی به من نگفته بود، اصلاً نمی‌دانستم زندگی متأهلی یعنی چی. مادربزرگم هیچی یادم نداد و من همین یک مادر را داشتم ولی خب اشتباه بزرگی کرد که چیزی یادم نداد، چون معصومیت به هیچ دردی نمی‌خورَد و فقط حسابی توی دلت را خالی می‌کند. توی دوازده سال، هفت تا بچه آورده‌ام و الان دو سال آزگار است که مدام مریضم. دو بار عملم کردند و شوهرم قول داد به حرف دکترها گوش کند و دیگر بچه نخواهد چون گفت ممکن است بمیرم، منتها تا پایمان را از بیمارستان گذاشتیم بیرون زد زیر قولش و همین حالا هم چشم‌به‌راه بعدی‌ام و جوری کلیه‌هایم درد می‌کنند که فکر نکنم بتوانم نگهش دارم. خیلی بدحال و خیلی ترسیده‌ام چون به‌خاطر کاتولیک‌بودن نمی‌توانم بیندازمش و شوهرم از آن متعصب‌های سفت‌و‌سخت است. همه‌اش دارم گریه می‌کنم. خیلی درد دارم و نمی‌دانم چیکار کنم.

با احترام

خسته از همه‌چی

خانم سنگ‌صبور نامه را توی کشویی باز انداخت و سیگاری آتش زد.

خانم سنگ‌صبور عزیز،

دیگر شانزده سالم شده و مانده‌ام چیکار کنم و اگر شما بتوانید بهم بگویید ممنونتان می‌شوم. دختربچه که بودم، این‌قدر سخت نمی‌گذشت چون عادت کرده بودم بچه‌های محل مسخره‌ام کنند، ولی حالا دیگر دلم می‌خواهد مثل بقیه‌ی دخترها دوست اختصاصی خودم را داشته باشم و شنبه‌شب‌ها بروم بیرون، منتها با اینکه خوب می‌رقصم و قدوبالای قشنگی دارم و پدرم برایم لباس‌های خوشگل می‌خرد هیچ‌کس نمی‌برَدم بیرون چون دماغ ندارم. مادرزاد.

کل روز می‌نشینم خودم را نگاه می‌کنم و گریه می‌کنم. وسط صورتم یک حفره‌ی بزرگ است که آدم‌ها را حتی خودم را می‌ترساند. روی همین حساب تقصیر پسرها نیست که با من بیرون نمی‌آیند. مادرم با اینکه دوستم دارد وقتی نگاهم می‌کند عین ابر بهار اشک می‌ریزد.

مگر من چیکار کرده‌ام که مستحق همچین سرنوشت وحشتناکی باشم؟ هر کار بدی هم کرده باشم تا یک‌سالگی که نبوده و اصلاً من مادرزادی این شکلی‌ام. از بابا پرسیدم و می‌گوید نمی‌داند، اما شاید قبلِ به دنیا آمدنم توی آن‌یکی دنیا یک کاری کرده باشم. شاید هم تقاص گناه‌های بابام را می‌دهم. این‌یکی را باور نمی‌کنم چون او آدم خیلی خوبی است. یعنی باید خودم را بکشم؟

قربان شما

بیچاره

سیگاره ایرادی داشت و کام نمی‌داد. خانم سنگ‌صبور از لای لب‌ها برداشتش و عصبانی زل زد بهش. توی دلش غرغری کرد، بعد یکی دیگر آتش زد.

خانم سنگ‌صبور عزیز،

این نامه را به‌خاطر خواهر کوچکم، گرِیسی، دارم برایتان می‌نویسم، چون اتفاق وحشتناکی برایش افتاده و می‌ترسم به مادر بگویم. من پانزده‌ساله‌ام و گریسی سیزده‌ساله و توی بروکلین زندگی می‌کنیم. گریسی کرولال و درشت‌تر از من است. برای همین هم خیلی زبروزرنگ نیست. روی پشت‌بام خانه‌مان بازی می‌کند و مدرسه نمی‌رود، غیر از سه‌شنبه‌ها و پنج‌شنبه‌ها که می‌رود مدرسه‌ی کرولال‌ها، فقط هفته‌ای دو روز. سرِ همین زبروزرنگ‌نبودنش مامان می‌فرستدش پشت‌بام بازی کند، چون می‌ترسیم برود زیر ماشین. هفته‌ی پیش یک یارویی آمده روی پشت‌بام و گیرش انداخته. گریسی قضیه را برایم تعریف کرد ولی من نمی‌دانم چیکار کنم، چون می‌ترسم به مادر بگویم و بزند سیاه‌و‌کبودش کند. می‌ترسم کاری دستش داده باشد. دیشب یک‌عالم سرم را گذاشتم رویش تا شاید صدای بچه را بشنوم ولی نشنیدم. اگر به مادر بگویم، گریسی را حسابی کتک می‌زند چون فقط منم که او را دوست دارم. دفعه‌ی پیش که گریسی لباسش را پاره‌پوره کرده بود دو روز انداختندش توی کمد و اگر پسرهای محل از قضیه بو ببرند حرف‌های زشتی می‌زنند، عین آن دفعه‌ای که مچ خواهر پی‌وی کانِر را توی محل گرفتند. خواهشاً اگر همچین اتفاقی توی خانواده‌ی خودتان می‌افتاد چیکار می‌کردید؟

ارادتمند شما

هارولد اِس.

دست از خواندن برداشت. مسیح کارساز بود، ولی اگر می‌خواست حالش به هم نریزد باید فاصله‌اش را با دم‌و‌دستگاه او حفظ می‌کرد. به‌علاوه، مسیح اسباب خنده‌ی اختصاصیِ شرایک بود: «روحِ خانم سین، شکوهم بخش / تنِ خانم سین، نجاتم ده / خونِ...»

برگشت سروقتِ ماشین‌تحریر.

لباس‌های ارزان‌قیمتش حسابی مدل‌دار بودند، اما باز هم شبیه پسرِ کشیشی باپتیست بود. ریش هم بهش می‌آمد و سروریختِ عهد عتیقی‌اش را دوچندان می‌کرد. البته بدون ریش هم پاک‌دینی نیوانگلندی از چهره‌اش می‌بارید. پیشانی‌اش بلند و باریک بود و بینی‌اش دراز و استخوانی. شکل و شکاف چانه‌ی استخوانی‌اش هم به سُم می‌مانست. شرایک در دیدار اول لبخند زده و گفته بود: «سوزان چِسترها، بئاتریس فِرفَکس‌ها و خانم سنگ‌صبورها، کشیش‌های آمریکای قرن‌ بیستم‌ان.»[11]

پادوِ روزنامه نزدیک آمد تا بگوید شرایک می‌پرسد مطلب آماده‌است یا نه. خانم سنگ‌صبور روی ماشین‌تحریر قوز کرد و بنا کرد به فشردنِ دکمه‌هایش.

ده‌دوازده کلمه‌ای بیشتر ننوشته بود که شرایک از پسِ شانه‌اش سرک کشید و گفت: «همون چیزمیزای قدیمی. چرا یه نسخه‌ی تازه‌ی امیدوارکننده واسه‌شون نمی‌پیچی؟ واسه‌شون از هنر بگو. بیا، من می‌گم تو بنویس:

هنر راه نجات است.

اجازه ندهید زندگی از پا درتان بیاورد. هنگامی که آوارِ ناکامی‌ها مسیرهای قدیمی را مسدود کرد، مسیرهای تروتازه‌تری بجویید. هنر دقیقاً چنین مسیری است. هنر عصاره‌ی رنج است. چنان‌که آقای پولْنیکُف، همو که در هشتادوشش‌سالگی کسب‌وکارش را رها کرد تا چینی بیاموزد، از پسِ ریش روسیِ قشنگش بانگ زد: ما هنوز اول راهیم!

هنر از پرمایه‌ترین مواهب زندگی است.

آن‌ها که استعداد آفرینش ندارند، می‌توانند از آفریده‌های دیگران لذت ببرند. این‌ها...

راستِ همین رو بگیر و برو.»


خانم سنگ صبور و بی روح و حالت ها

خانم سنگ‌صبور از سرِ کار که بیرون زد، دید هوا گرم شده و بویی می‌دهد که انگار تفتش داده‌اند. تصمیم گرفت پیاده تا بار مخفیِ دِله‌هانْتی[12] برود و چیزی بنوشد. سرِ راهش باید از پارکی کوچک می‌گذشت.

از درِ شمالی وارد پارک شد و ظلمات غلیظِ افتاده روی طاقش را جرعه‌جرعه فروداد. در مسیرش بر سایه‌ی نیزه‌مانندِ تیر چراغ‌برق پا گذاشت و سایه مثل نیزه به درونش رخنه کرد.

تا چشم کار می‌کرد، خبری از بهار نبود. به آن گَندی که روی زمینِ لکه‌لکه را گرفته بود نمی‌آمد که از دلش حیات پدیدار شود. یادش آمد ماه مهِ پارسال هم حریف نشده بود که تکانی به این زمین‌های کثافت بدهد. ژوئیه هم با همه‌ی درنده‌خویی‌اش، به ضرب‌وزور چند ساقه‌ی تُنکِ سبز از دلِ این خاکِ ازتوان‌افتاده بیرون کشیده بود. آنچه پارک کوچک لازم داشت، حتی بیشتر از خودِ او، نوشیدن بود. نه باده فایده‌ای داشت، نه باران. فردا توی ستونش از «دل‌شکسته»، «خسته از همه‌چیز»، «بیچاره»، «سرخورده با شوهری مسلول» و بقیه‌ی نامه‌دهندگانش می‌خواست بیایند اینجا و خاک را با اشک‌هایشان آبیاری کنند. آن‌گاه گل‌ها سبز می‌شدند، گل‌هایی که بوی پا می‌دادند.

«آه، انسانیت...» اما سنگینیِ سایه به جانش نشسته بود و شوخی‌اش به مغاکی مرگ‌بار درافتاد. سعی کرد خودش را دست بیندازد تا مانع سقوطِ شوخی شود.

اما چرا دست‌انداختنِ خود، وقتی شرایک توی بار منتظر بود تا کارِ به‌مراتب جالب‌تری بکند؟

«خانم سنگ‌صبور! دوست من، بهت توصیه می‌کنم به خواننده‌هات سنگ بدی. وقتی ازت نون می‌خوان، نه مثل کلیسا بهشون بیسکویت‌تُرد بده، نه مثل حکومت ازشون بخواه کیک سق بزنن. روشنشون کن که آدمیزاد نمی‌تونه با نونِ خالی سَر کنه و بهشون سنگ بده. یادشون بده که هر روز صبح دعا کنن: جیره‌ی سنگ روزانه‌مان را بده.»[13]

او به خواننده‌هایش زیاد سنگ داده بود؛ راستش آن‌قدر زیاد که فقط یکی برایش مانده بود: سنگی که توی دل‌و‌روده‌ی خودش شکل گرفته بود.

ناگهان از پا افتاد و روی نیمکتی نشست. کاش می‌توانست این سنگ را پرت کند بیرون. توی آسمان دنبال هدف گشت، اما تو گویی آسمانِ ابری را با پاک‌کنی کثیف ساییده بودند. نه فرشته‌ای در کار بود، نه صلیب‌های سوزان، نه کبوترانی با شاخه‌ی زیتون،[14] نه چرخی درون چرخی دیگر.[15] فقط روزنامه‌ای توی هوا در تقلا بود، مثل بادبادکی با ستونِ شکسته. بلند شد و دوباره راه افتاد سمت بار.

دِله‌هانْتی توی زیرزمین خانه‌ای بود با نمای سنگ قهوه‌ای که دری زره‌پوش از بقیه‌ی مجاورانِ آبرومندتر متمایزش می‌کرد. زنگ پنهان را فشار داد. پنجره‌ی گردِ کوچکِ وسطِ در گشوده و چشمی خون‌افتاده ظاهر شد که مثل یاقوت انگشتر آهنینِ عتیقه‌ای، می‌درخشید.

فقط نصف بار پر بود. خانم سنگ‌صبورْ نگرانْ اطراف را پایید و نفس راحتی کشید: شرایک آنجا نبود. ولی بعد از سومین لیوان، درست وقتی که داشت در باتلاق ولرم غمِ حاصل از باده ته‌نشین می‌شد، شرایک دستش را گرفت.

«به‌به، دوست جوانم!» داد می‌زد. «حالت چطوره؟ باز که ماتم گرفته‌ای!»

«تو رو خدا دهنت رو ببند.»

شرایک واکنشش را ندیده گرفت.

«تو دل‌مرده‌ای دوست من، دل‌مرده. تصلیب رو فراموش کن، رنسانس رو بیار تو ذهنت. اون وقت‌ها از ماتم‌گرفته‌ها خبری نبود.»

بعد جوری لیوانش را بلند کرد که کل خاندان بورجا[16] توی اَدایش متجلی شد.

«من که می‌گم فقط رنسانس. عجب دوره‌ای! عجب بساطی! پاپ‌های ملنگ... ساقیان درباری قشنگ... بچه‌های نامشروع...»

اداهایش پرجزئیات بود، اما هیچ ردی توی قیافه‌اش به‌جا نمی‌گذاشت. حقه‌ی تمرین‌شده‌ای را سوار می‌کرد که کمدین‌های سینما (بی‌روح‌و‌حالت‌ها[17]) زیاد به کار می‌گرفتند: هرچقدر هم که حرف‌هایش مضحک یا هیجان‌انگیز بود، قیافه‌اش اصلاً عوض نمی‌شد. اجزای چهره‌اش، زیر کُره‌ی سفیدرنگِ درخشانِ پیشانی‌اش، در مثلثی ساکن و بی‌رنگْ تنگِ هم جمع بودند و همان جور داد می‌زد «به‌سلامتیِ رنسانس! به‌سلامتی رنسانس! به‌سلامتیِ نسخه‌های خطی سوخته‌ی یونانی و دلبرهایی با قدوبالای محشرِ نرم و مرمر... آخ، یه چیزی یادم افتاد. منتظر یکی از هوادارهامم: یه دافِ خیلی‌خیلی بااستعداد با چشم‌هایی شبیه گاو.»

با دست دو کُره‌ی پروپیمان توی هوا کشید تا منظورش را از کلمه‌ی بااستعداد برساند.

«توی کتاب‌فروشی کار می‌کنه، ولی فقط وایسا و قدوبالاش رو تماشا کن.»

خانم سنگ‌صبور اشتباه کرد و دلخوری‌اش را بروز داد.

«آها، پس زن‌ها واسه‌ت مهم نیستن، نه؟ فقط ع. م. عزیزِ دلته، ها؟ عیسی مسیح، شاه شاهان، سرور خانم‌های سنگ‌صبور...»

همان آن، از بختِ بلندِ خانم سنگ‌صبور، سروکله‌ی زن جوانی که شرایک انتظارش را می‌کشید پیدا شد: پاها کشیده، مچ‌ها گوشتالو، دست‌ها درشت، چهارشانه، با گردنی باریک و صورتی بچگانه که مدل موی مردانه لاغر نشانش می‌داد.

شرایک گفت: «خانم فارکیس...» و مثل عروسکی توی دستِ عروسک‌گردان به تعظیم واداشتش.

«خانم فارکیس! دوست دارم با خانم سنگ‌صبور آشنا بشی. همون احترامی رو نثارش کن که نثارِ من می‌کنی. ایشون هم از دلداری‌دهنده‌های مسکینان در روح‌[18] و دلبسته‌ی پروردگاره.»

زن هم با دست‌دادنی مردانه بر این معرفی صحه گذاشت.

شرایک گفت: «خانم فارکیس، خانم فارکیس توی یه کتاب‌فروشی کار می‌کنه و کنارش دستی هم ‌به قلم داره.» و دستی به پشتش کشید.

زن پرسید: «داشتین با اون آب‌و‌تاب از چی حرف می‌زدین؟»

«از آیین.»

«یه نوشیدنی برام بگیرین و ادامه بدین لطفاً. خیلی‌خیلی خوشم می‌آد از این ترکیب تازه‌ی توماسی[19]

از آن جمله‌ها بود که شرایک انتظارش را می‌کشید. داد زد: «توماس قدیس! به‌ خیالت ما از این روشن‌فکرهای بوگندوییم؟ ما اروپایی ‌قلابی نیستیم. داشتیم از مسیح می‌گفتیم: سرور خانم‌های سنگ‌صبور. آمریکا آیین‌های خودش رو داره. اگه ترکیب لازم داری، چیزی که به کارِت می‌آد اینه!» و بریده‌روزنامه‌ای از توی کیف پولش درآورد و کوبیدش روی پیشخوان.

استفاده از ماشین‌حساب دستی

در آیین فرقه‌ای در غرب

در مراسم دعا برای قاتل محکوم به مرگِ پیرمردی گوشه‌نشین، از اعداد و ارقام استفاده خواهد شد

دِنوِر، کلورادو، دوم فوریه (آ. پ.)

فرانک ه. رایس، اسقف اعظم کلیسای لیبرال آمریکا، اعلام کرده‌است که به‌رغم مخالفت یکی از کاردینال‌های این فرقه با برنامه‌اش، آیینِ «بز و ماشین‌حساب دستی»، آن را برای ویلیام مویا، قاتل محکوم به مرگ، اجرا می‌کند. رایس تصریح کرد بز در بخشی از مراسمِ «پلاس‌پوشی و خاکسترنشینی»[20] به کار می‌رود که کمی قبل و بعد از اعدام مویا در هفته‌ی منتهی به بیستم ژوئن برگزار می‌شود. دعا برای روح این مردِ محکوم با ماشین‌حسابی دستی انجام می‌شود، چون به گفته‌ی او عدد است که یگانه زبان جهانی را می‌سازد. مویا حین دعوا بر سر مبلغ مختصری پول، پیرمردی گوشه‌نشین به نام جوزف زِمپ را به قتل رساند.

خانم فارکیس زد زیر خنده و شرایک طوری مشتش را هوا کرد که انگار می‌خواهد او را بزند. پیشخدمت چنان از حرکاتش هول شد که دستپاچه از آن‌ها خواست بساطشان را ببرند سالن پشتی. خانم سنگ‌صبور نمی‌خواست باهاشان برود، ولی شرایک پایش را کرد توی یک کفش و او هم حوصله‌ی کل‌کل نداشت.

خودشان را پشت میزی داخل یکی از اتاقک‌ها جا کردند. شرایک باز مشتش را هوا کرد، اما وقتی خانم فارکیس عقب کشید، حالتش را به تفقد تغییر داد. کلکش گرفت. زن بالاخره حساب کار دستش آمد، تا اینکه شرایک دیگر شورش را درآورد و زن هم پسش زد.

شرایک باز افتاد به عربده‌کشی و خانم سنگ‌صبور فهمید که نوبتی هم باشد دیگر نوبت نطق مخ‌زنی است.

شرایک بانگ زد: «من قدیس عظیم‌‌الشأنی‌ام. می‌تونم روی آب واسه خودم راه برم. یعنی نشده ذکرِ مصائبِ شرایک[21] رو توی اغذیه‌فروشی یا شرح مَشِقّات من رو توی سودافروشی بشنوی؟ تازه، من جراحات تن مسیح رو به سوراخ‌های یه کیف پولِ معجز تشبیه کردم که خرده‌‌گناه‌هامون رو توش نگه می‌داریم. راستی‌راستی که استعاره‌ی غریبِ معرکه‌ایه. ولی حالا بیایید حفره‌های تن‌ خودمون رو در نظر بگیریم و ببینیم این جراحات مادرزادی کجا سر باز می‌کنن. زیر پوست آدمیزاد، جنگلِ شگفتی هست که توش رگ‌ها مثل دارودرختِ پرپشتِ استوایی از طول اندام‌های بالغ آویزون‌ان و امعا و احشا، علف‌طور، تو یه توده‌ی درهم‌برهمِ قرمز و زرد، به هم می‌پیچن. تو این جنگل یه پرنده‌ای لونه داره به اسم روح که از ریه‌های خاکستریِ سیر می‌پَره به روده‌های طلایی، از کبد به شش‌ها و دوباره به کبد. کاتولیک‌ها این پرنده‌هه رو با نون و شراب جَلْد می‌کنن، یهودی‌ها با خط‌کش طلا،[22] پروتستان‌ها با پاهای بی‌رمق و کلمه‌های بی‌رمق، بودایی‌ها با ایما و اشاره، برزنگی‌ها با خون. من رو همه‌شون تف می‌ندازم. تف! از شماهام می‌خوام تف بندازین. تف! شماها شکم پرنده‌ها رو با کاه پُر می‌کنین؟ نه، عزیزهای من. پرکردن شکم پرنده‌ها با کاه که آیین نیست. نه! هزار بار نه. من به شما عرض می‌کنم که یه پرنده‌ی زنده توی جنگلِ تن بهتره... بهتر از دو تا پرنده‌ی پُرشده از کاه وسط میز کتابخونه...»

و هم‌پای وعظ، نوازش. به آخرش که رسید، دیگر صورتِ مثلثی‌اش را مثل تیغه‌ی تیشه توی گریبان طرف فروبرده بود.

اپلیکشن مورد نظرتو انتخاب کن

سبد خرید

سبد خرید شما خالی است.